من یه روزی

به دلیل بی جا و مکانی

و به دلیل بسیاری از اتفاقات که یه دلیلش ایجاد ان ها توسط دوست پسرم توی ایران بود،

مجبور شدم برم خونه دوست خواهرم

یه شب به عنوان مهمان ماندم

روم نشد بیشتر بمونم

بهشون گفتم پول میدم برای هر شب

و مدت خیلی کمی رو مهمان میشم

و چون من خانم وسواسیم پس خانه رو مثل دسته گل تمیز میکنم

و غذا میپزم

و وسط هال یا هرجا انها بخوان میخوابم

دم در هر جا

فقط اجازه بدن بخوابم

حتی مواد غذایی و. براشون میخریدم و غذا میپشختم. یعنی اون شب رو کلا من غذا پختم و اون صبحونه رو

من اگه جای اونها بودم پول هم نمیگرفتم میگفتم بذار طرف بیاد تمیزکاری ما رو کنه و غذا بپزه این بدبخت که خودش میخره و میپزه و ظرف میشوره و تمیز میکنه

وقتی باهاشون مطرح کردم قضیه رو

یعنی به خواهرم اول گفتم و بعدش به اونها

قرار بود نصف اجاره شون رو بدم با اینکه اونها خودشون سه نفر بودن توی اون خونه ولی گفتم نصف اجاره رو خودم میدم

یادمه یکیشون که یه دختر اذری زبان بود مز و مز و مز مز کرده بود و بقیه شونم گفته بودن خب نیاد. 

یعنی مخالف اصلی اون بوده.

نرفتم.

گفتم اوکی.

یه شب رفتم خوابگاه خواهرم

هیچ کس نبود

من خوابگاه و خونه دانشجویی دوست دارم کلا. حس خوبی دارم بهش

خلاصه اون شب تمیزکاری کردیم (چون ترم داشت شروع میشد) و شستیم و سابیدیم و حال داد!

رفتم حمام

روز بعد بقیه امدن

یادمه یه جفت خواهر بودن که یکیشون از من یه سال بزرگتر بود یکیشون یه سال کوچکتر

جالبه که فامیل خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دور ما هم بودن

رفته بودن زیر اب منو زده بودن که فلان دختر ادم اورده!

مسئول فکر کرده بود خواهرم پسر اورده

اومد اتاقمون داد زد الان میبرمت کمیته انضباطی

من اومدم بیرون پرده

گفتم سلام خانم خوب هستین؟ خواهرم کی رو اورده؟

گفت تو کی هستی (با همون پررویی)

گفتم من خواهر این احمقم

حرف زدیم

بهش گفتم دارم میرم خارج

فوق دارم


گفت به من گزارش دادن خواهرت یه ادم معتاد اورده!

گفتم نه والا من تابحال لب به سیگار نزدم.


رفت!

اینها دیدن نمیشه


رفتن دوباره منو لو دادن به یکی دیگه


حالا جالبه من فرم داشتم و پرش کرده بودم!

خوهارم سهمیه داشت که دو ترم بود استفاده نکرده بود یعنی کسی مهمونی نرفته بود خوابگاهش و داشتیم اونو استفاده میکردیم

ملت میدیدی خوابگاه ما میومدن و ماهها میموندن. کاراشونم یمکردم. صدامم درنمیومد.


یکی دیگه اومد

اون رئیس زندان ن اون شهر بود!

اومد گفت یا ازین جا میفرستیش بیرون

یا بدبختت میکنم!

بعد منو دید

گفت تو مهمونی؟

گفتم بله!

تو چقدر مظلومی! چقدر ابرو داری تو خواهر کوچیک اینی؟ گفتم نه بزرگتر!

گفت به من گفتن این ادم خطرناک اورده عجیبه!

گفتم نه. بعد زیرپوستی بهش گفتم که خارج میرم.

گفت نازیییی

بعد اومد گفت از اتاق خواهرت هی میان تذکر میدن که خواهرت مهمون میاره!

ما میدونیم که خواهرت سهمیه داره و چون مهمون نیاورده حق داره بیاره (خواهرم اخر هر هفته میومد خونه در نتیجه مهمون نمیومد اتاقش)

ولی ازینجا زود برو.

گفتم چشم.

اون شب رو موندم

فردا صحب زود با مینی بوس رفتم ازونجا

طفلی خواهرم

گریه میکرد

دلم سوخت


بعدش درجا سکته کردم. یعنی همون روز سکته کردم متاسفانه. یه دوست پسر موجی داشتم که هنوزم میخونه اینجا رو و اینقدر دیکتاتوره که دوست نداره یه کلمه حرف منفی درباره ش بنویسی با اینکه شماها نمیشناسینش.

و اون بزرگترنی اختلال ها رو وارد زندگی من میکرد.

و اون روزها به شدت توی دانشگاه و گروه ما اوضاع قاریشمیش بود.

یادمه سکته م درست شد

رفتم المان

برگشتم

اومدم اینجا

سالها گذشت

و اون ها همه شرمنده شدن.

و بعدها به خواهرم گفته بودن که چقدر الان خجالت میکشیم صورت خواهرتو نگاه کنیم


التبه بین اونها دو تا دختر بودن که یکی اصفهانی بود و یکی رشتی و اون دو تا گفتن برو خونه ما گفتم خوب اصفهان کجا برم من دورتره که :) من توی همین شهر کوچولو دنبال یه جا هستم.

روزای سختی بود

ولی همیشه حس خوابگاه رو دوست داشتم

جالبه همشه میگن ادم عوضی ادمی که میخواد منفعت جویی کنه از بقیه و فرار کنه

هیچی نیمشه

این دو تا دختر که خواهر بودن

و هماتاقی خواهرم

موندن و به قول خودشون ترشیدن

خیلی دیکتاتور و گوشت تلخ بودن

خیلی

خیلی

کوچیکه زودتر از بزرگه ازدواج کرد

و بزرگه موند موند موند تا الان

توی ده اونها دختر تا 31 سالگی مجرد بمونه خیلیه

و دختره الان عروس یکی از فامیلامون داره میشه

خواهرم اینقدر حرص میخورد که چرا دو تا از منفورترین ادمای زندگیش اینقدر بهش نزدیکتر شدن

کلی خندیدم

گفتم بابا عروست نشدن که

میدونین من حقیقتش یادم نبود که اونها اون کارو کردن

ولی اونها منفور کل دانشگاه و خوابگاه بودن

تمام خوابگاه ازین دو خواهر بدشون میومد

به شدت زیراب زن و عقده ای و خودخواه بودن

یکیشون عیننننننننن نوید محمدزاده بود قیافه ش و هیمشه میرفت جلوی اینه (هفت سال قبل) و میگفت چشا رو نیگاه بینی رو نیگا، خدایا چقدر من خوشگلم! اینقدر زشت بود این بشر! که نگو.

ولی خب برای من مهم نبود.

اصلا یادم رتفه بود

خواهرم زنگ زد و کلی خندیدیم!

گفتم برای شما هم بگم.

که روزای سخت هیمشه هست

ادم معمولا بدیا کمتر با جزئیات توی ذهنش میمونه و خوبیا بیشتر میمونه

ولی وقتی فلش بک میزنه یهو همه چی یادش میاد و خیلی خنده دار میشه.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها