در کار رفتن نبودم. رفتن کار من نبود با نوایی که زمزمه گوشم شده بود و دلی که در کار فرمان من نبود. راهی شدم، نه بدان سان که باد میشود و در شورش رفتناش شاخهها به رقص در می آیند نه چنان که آب بر سنگها روان میشود و شتاب میکند بر زمین راهی شدم به مقصد نا معلوم با دلی در کار خود ترس ماندن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن من پروانه بال بر صورت شمع نکوبید.رفتن من نوید رنج خورشید مقابل نبود. زمان همان همیشگی همیشگی بود و زمین تنها به چرخ بی قرار میچرخید. علف به صحرا بود و عشق به دروغ هر روزه، کار خود میکرد
در کار رفتن نبودم. به عزم بیهوده ،رفتن به سرزمینهای ناشناس، بی هدفی که راهیات کند لطفی ندارد. یله شدن در سرزمین بی نام و نشان. رفتن به هر سو بی آنکه ارادهات بر آن حکم کند. این هم برای خود حکایتی است. اینکه پا بر سرزمینی بگذاری که تا پیش از این جایی در ذهنت نداشته و تو خود به هر واژهای که ذهنات یاری کند آن را صدا میزده ای.اینکه هر جا، هر لحظه، بی این که قصدی داشته باشی فرود بیایی و در کار ماندن صبر را بر شتاب ترجیح دهی. رفتن و ماندنی از این گونه سخت نا آشنا را نمیپسندم. سرزمینات را خودت انتخاب نمیکنی تا خطوط فرضی مرزها اختیارت را برای ماندن و برگزیدن محدود کند.رفتن از این زاویه هم نیز خود حکایتی دارد. داستانی، سری میخواهد که در نجوا نگنجد
رفتم نه به قصد و معلوم. نه با عزم و از پیش. در کار رفتن نبودم. کسی فرمانمان نداد، در دلم آشوب رفتن نبود. همینطوری،اجباری خارج از اراده راهنمایم شد و رفتم. به یک طرفی که هر طرفی میتواند باشد.هر طرفی خارج از حیطه اراده تو ، نامعلوم ِ نامعلوم .
+
تازه یه دوستی داشتم که نه تنها زیر همه حرفهاش زد و هیچ کمکی بهم نکرد (با اینکه خودش قول داده بود و من ازش نخواسته بودم) بلکه هر روز هم کلی چرت و پرت بارم میکرد.
اشکان
درباره این سایت