رفته بودیم همچین جایی،

 

 

 

 

 

بهش گفتم اینجا شبیه جنوب المان (بادن وورتنبرگ و باواریا که خودم بودم و اگزبورگ) هست. و یه قسمتهایی از سوئیس.

 

اینقدر تحت تاثیر قرار گرفت، که حاضر نشد بیاد توی دهی که پیداست. ازش پرسیدم چرا؟

گفت توی سوئیس رفتم یه همچین دهی، مردمش یه جوری منو نگاه میکردن انگار از مریخ اومدم!

 

دلم کباب شد. بهش گفتم من ازش مواظبت میکنم. بهش گفتم نمیذارم کسی دیگه اذیتش کنه.

 

بهش قول دادم که تا روزی که زنده م ازش مواظبت میکنم.

 

 

ولی ته دلم به خودم گفتم فتبارک احسن مع الخالقین! که همچین جانداری افریده که با وجودیکه یه اقیانوس بزرگگگگگگگگگگ و کلی کشور بین ده ما و سوئیس هست، ولی طرف حس میکنه الان سوئیسه با جمله هایی که بهش گفتم.

 

توی دانشگاه همکارام بهم میگفتن تو استعداد عجیبی داری که با یه عکس از یه انیمیشن همه رو حتی استادها رو از راه منحرف کنی و همه نیم ساعت از گروپ میتینگ رو بگیرن و به حرف زدن درباره مثلا "اتوبوس مدرسه (همون سفرهای علمی خودمون که بچه های کانادا و بچه های ایران دیدن)" یا "فوتبالیستها" (که هم بچه های ایران هم چین دیده بودنش)، یا "بابا لنگ دراز" (که بچه های ایران و المان دیده بودنش)، بپردازن.

بچه ها به معنای واقعی کلمه مریض شدم. از دیروز سه بار حمله قلبی پیدا کردم. برام دعا کنین. دیگه اینقدر حملات بد شدن که دستام کاملا بی حس میشن.

 

دلم میخواد قبل از مرگم حتما برم کنسرت بک ستریت بویز.

حتما باید اینکارو انجام بدم.

حقیقتش میخواستم قبل از ایران آمدنم و سر زدنم به کشورم برم ببینمشون، که نشد. ولی حتما میخوام اینکارو انجام بدم.

 

 

BSB_Bigger

 

La La La La La La La


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها