مثل اینکه dungeon گودال نیست، سیاهچاله.

 

یکی از ایشوهای خیلی بزرگی که مردم توی کانادا دارن (چند هفته دیگه ازینجا میرم و این کلمه تبدیل میشه به "داشتن") برای من،

این هست که توی یه دنیایی برای خودشون غرق هستن،

که از دوران کودکی اونها اصلا تغییری نکرده.

یعنی مثلا: توی 5 سالگی یه بابای نژادپرست داشتن و یه مادر عصبی که همه رو میزنه،

اون بچه بزرگتر شده، نه ادمای جدید دیده نه کشور جدیدی رفته برای سفر و زندگی و نه حتی شهر جدیدی.

مشکل کانادا اینه که مثل امریکا یا اروپا نیست که فرهنگ شهرها و کشورها تفاوت های فاحش دارن با هم.

بله قانون توی همه شون هست ولی فرهنگ شهرها و کشورها به شدت تفاوت دارن.

این بچه بزرگ میشه، مثلا از واترلو توی انتاریو ته ته تهش میخواد بره هملیتون یا تورنتو یا اتاوا درس بخونه، یا حالا جاهای دیگه.

میبینی فرهنگ همون فرهنگه، دوستای جدید اغلب پیدا نمیکنه و به دوستای دوران دبیرستان یا حالا دو تا دوست پیدا کرده توی دانشگاه که هر دو از شهر خودش میان. چیزی عوض نمیشه.

 

من اینو متوجه شدم، ادم وقتی تغییر میکنه (تو هر سنی که باشه) که مجبور هست.

یعنی شما تا وقتی مجبور نباشید که چیزی رو تغییر ندید، تغییر نمیدین.

 

همین ادم میبینی میشه 26 ساله ازدواج میکنه (البته سن ازدواج داره توی کانادا بالاتر میره، حتی بین سفیدها، و اینکه من در منطقه ونکوور بزرگ زندگی کردم و اینجا یه چیز دیگه هست و اون اینه که سفیدها به شدت به دخترای خاورمیانه ایو اسیایی تمایل دارن چون اون دختر براشون هر روز یه ایشوی جدید درست نمیکنه، در نتیجه اون تریپ کوته فکری و نژادپرستی مطلق که توی انتاریو هست اینجا کمتره)، توی بیست و هفت اولنی بچه و توی بیست و نه دومین بچه رو میاره.

ته تهش توی سی و یکی دو سومین بچه.

شوهرش دقیقا همسن خودشه.

شوهره بعد اینکه شد دور و بر سی و سه چهار، حس میکنه زندگیش رو دوست نداره،

تا اون موقع خانومه با اوردن بچه داشته یه جورایی به حفظ زندگیشون کمک میکرده ولی دیگه اونها بیرنگ شده الان.

شوهره میره زندگی جدید تشکیل میده.

و خانومه میشه یه خانم عصبی تر از مادرش، افسرده تر، حس میکنه ظلم دنیا بهش شده.

این مهاجرا رو میبینه که با وجود هزاران مشکل در زندگیشون یکمی خوشحالترن، اعصابش خرابتر میشه، نژادپرست تر هم میشه با دیدن اینها، اون سه تا بچه رو بی سرپرست تر از خودشم بزرگ میکنه و این سیکل مریض ادامه پیدا میکنه.

شوهره میره بلاخره یکی رو پیدا میکنه و یا حالا با بدبختی باهاش تا اخر عمرش میمونه یا میشه مثل اون هم خونه ای قبلی من و اون همسایه مون که توی هفتاد و خورده ای سالگی دنبال دختر جوون بودن. و با کلی ارزو و فانتزی و بدون حس لحظه ای خوشبختی توی زندگیشون ته تهش توی نود سالگی میمیرن میرن پی کارشون و تا اون لحظه کلا در حال ازار و اذیت اینو اون هستن.

 

یعنی تو سیکل زندگی اینها رو نگاه میکنی میبینی خدایا اینها چقدر غمگین و افسرده ن.

 

وضعیت توی اروپا فجیع تر هست.

 

توی امریکا و مکزیک و دور و برش و امریکای جنوبی یکمی وضعیت بهتره (به جز آرژانتین که اون کم نداره از کانادا و استرالیا و اروپا).

مردم خیلی مهربان ترن، هدفمندترن، شادترن.

چون باهاشون دارم زندگی میکنم اینو میگم.

مردم امریکا خیلی هدفمندتر، رک تر، باهوش تر، و شادترن. و کمتر نژادپرست.

 

کلا زندگی کاناداییا مثل بچه پولدارای ایرانه. که هیچ skill ای ندارن. و همیشه فکر میکنن لطف میکنن به بقیه باهاشون دوست میشن. نژادپرست هستن، کوته فکر هستن، فکر میکنن علامه دهرن ولی در عمل از پس زندگی خودشون برنمیان چه برسه به علامه دهر بودن. یه چیزی تو مایه های ساشا سبحانین، بهشون فقط باید پول مفت بدی و همون رو خرج کنن و بیشتر ازون بلد نیستن.

 

کانادا مثل ته ته ته ته ته یه غار میمونه که ختم میشه به تونل زیرزمینی که اون هم ختم میشه به یه dungeon،

هرچی میری جلو، یه راهی هست بلاخره، و تو فکر میکنی که اوکی از وضعیت قبلیم بهتره (چون توی تونل، توی مسر غار، همه ش تاریکه و این زندگی خیلی از ما ایرانیا بوده)، میگی اوکی حالا من قبل اینم همین بوده وضعم. مخصوصا ماها که اینجاییم وقتی میشنویم ایران چه خبره فکر میکنیم که خب حالا ما حداقل یه اینترنت دیگه داریم.

ولی قضیه اینه که تو اخر و عاقبت زن و مرد ایرانی (ِیعنی شصیت هفتاد سالگیشون) رو مقایسه میکنی با کاناداییا، میگی خدایا ایرانیا خیلی موفق تر، قوی تر، باهوش تر، شادتر، و خوشبخت ترن. با وجود اون همه سختی و مشکلات. خیلی جالبه.

 

کاناداییا اغلب، چون از اول، توی همین غاره زندگی کردن و هیچ کس رو ندیدن، بهش اشنان، عین اون پسر بچه توی فیلم room 

که چون دنیا رو ندیده بود اصلا فکرشون نمیکرد که دنیایدیگه ای هم هست.

فکر میکنن که خب ما از اول توی این کاخ بودیم که هم به ما یه غذای بخور و نمیر دادن و هم یه جای خواب و بلاخره بهتر از خاورمیانه هستیم که مردم حتی اینو ندارن یا تروریست ها دارن هر روز میکشنشون یا با شتر میرن و میان!!!

درسته که الان اینترنت اومده و مردم بیشتر میفهمن، ولی شما تربیت و مدل بزرگ شدن یک نفر رو نمیتونین بی رنگ کنین.

مردم کانادا خیلیاشون این روزها حسودی میکنن به بقیه دنیا.

چون بقیه جاها هواشون بهتره، شادترن، کار هست، افتاب هست، چهار فصل هست، مردم مهربان تر هستن، رک تر هستن، نیازی نیست خیلی نژآدپرست باشن تا کانادایی محسوب بشن، نیازی نیست از امریکا متنفر باشن تا اسمشون بشه کانادایی.

 

ولی خب تو متوجه هیچ کدوم اینها نمیشی تا وقتی اون دید اوکی حالا فعلا وضعم از ایران بهتره رو داری اینجا.

خیلی از ایرانیا هر دو سه ماه یه بار فرار میکنن از کانادا به سمت ایران یا اروپا یا امریکای جنوبی که فقط ازین همه فشار و تفاوت فرهنگی فرار کنن تا که پاسپورت بگیرن و کلا بذارن برن.

کسی که از اینجا نمیناله، یا خیلی خودخور و خودداره، یا ترجیح میده به جای نالیدن تلاش معقولی داشته باشه که فعلا یه زندگی عادی بسازه تا بتونه چند سال بعد ازینجا بره، یا از جنس اینهاست و توی این برزخ و dungeon واقعا لذت میبره و فکر میکنه واقعا اخر دنیا همینه که اگه کسی اینطوری باشه من ازش دوری میکنم چون احتمالا مشکلی چیزی داره.

طرف میبینی کل عمرش رو تورنتو یا مونتریال یا واترلو زندگی کرده (کانادایی سفیده)، اومده بود واترلو که کلا چهل دقیقه با تورنتو فاصله داره یه سال درس خوند، الان برگشته خونه شون توی تورنتو و همه ش میگه بهترین شهر جهان! اخه تو شهر دیگه ای توی دنیا رو دیدی؟ 

فکر میکنین چرا کانادا یا اروپا به عنوان بهترین کشورها و قاره های جهان برای زندگی انتخاب میشن؟

چون کلی بیکار و علاف توشون پرسه میزنن که از بیکاری مثل هم خونه ای قبلی من که اسمپش رو هم روزی هزاران بار چک میکرد، در حال پر کردن کامنت اینورو هستن که اره کانادا بهترین کشور دنیاست.

از طرفی ایرانیای کانادا اغلب دنیاهای کوچیکی دارن.

یعنی طرف میگه من مثلا ده ساله کانادام، هفت سالش رو دانشجوی دکترا بودم، الان روی پی ارم،

و همین جا توی یه خونه از اول، توی مونتریال زندگی کردم. یعنی حتی اپارتمانش رو هم عوض نکرده توی شهر.

دهنشون رو هم باز میکنن ادعا درباره کل امریکای شمالی و جنوبی ازش بیرون میریزه.

 

کلا به حرف هیچ احدی اعتماد نکنین.

اغلب ایرانیای اینجا توی حل مسائل عادی زندگی خودشون موندن.

 

اروپای غربی و شمالی مثل دختر خوشگل میمونه، که هر شب با یه کشوری هست تا بتونه هزینه هاش رو دربیاره و خرج کشور رو بده. نه براش شخصیت اون کشوره مهمه نه به دوستی فکر میکنه. ته دلش پر از بغض و نفرت و کینه هست.

حتی شما نگاه کنین این اخلاق به خود مردم اروپا هم سرایت کرده. و کم و بیش این شکلین.

 

کانادا مثل گرتا تونبرگ همون دختر شانزده ساله عصبی هست که فکر میکرد بچگیش رو من و عمه م ازش گرفتیم و یه مدتی هارت و پورت کرد و خاموش شد.

کانادا یه مدت همینجوری بهترین کشور دنیا نامیده خواهد شد و وقتی اقازاده ها و پول شو و پولدارا پولاشون تموم شه یا جای بهتری پیدا کنن، میذارن میرن و میشه گرتای افسرده عصبی که میخواد اینو اون رو بندازه زندون چون ازش سوء استفاده کردن به نظر خودش.

 

تا وقتی که این موج همه میان کانادا روی کار هست، ما خام نشیم و گول نخوریم.

 

من همه شهرهای مهم و شاخ کانادا رو گشتم، حتی ساسکاچوان و منیتوبا.

خدایی قبول دارم که ونکوور واقعا سر همه شهرهای کاناداست. واقعا زیبا و ناز و باکلاس و دوست داشتنی و دلبره.

ولی خدایی ارزش نداره به عنوان بهترین شهر دنیا انتخاب شه.

فکر کن کسی که استانبول زندگی کرده بیاد ونکوور و بهش بگن ونکوور بهترین شهر دنیاست.

واقعا ادم نمیدونه چی بگه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها