حقیقتش من یه چیزو در همه شماها تحسین میکنم.

 

حرفای من خیلی وقتا تلخه، مخصوصا برای اونایی که توی خود کانادا هستن.

 

تصور کنین،

یه دختر کم سن و سال تر از شما، کم تجربه تر از لحاظی، 

میاد میشینه ریش و سیبیل و گردن شما رو به تحقیر و انتقاد میکشه و شما رو هم قد و وزن شاهین نجفی که ازش خوشت اصلا نمیاد میکنه،

یا میگه تو عقده امریکا داری

یا ازین دست خزعبلات،

 

حقیقتش من روحیه شما و کلا روحیه انتقاد پذیری شما رو تحسین میکنم.

 

من درک میکنم که فشار زیاده روی شما،

توی کانادا مخصوصا.

 

باید هر لحظه مراقب باشی،

 

مخصوصا هم این رو به مهاجرا تلقین میکنن که یه جورایی روانیشون کنن، که در صورت امکان ازینجا فرار کنن و اگه هم میمونن، از ترسشون دست از پا خطا نکنن و همیشه خودشون رو کمتر و پایین تر از سفیدها مخصوصا بدونن.

 

یه سلسله مراتب هست اینجا عین ایران،

 

برعکس امریکا که تو میری توش و میتونی امریکایی بشی از اول، 

 

توی کانادا، استرالیا و مخصوصااااااااااااا اروپا و افریقای جنوبی،

 

تو تا اخر بهت به چشم یه مهاجر نگاه میشه.

و پناهنده حتی.

 

یعنی تو بگو بشو شهردار ونکوور،

 

بشو ادم حسابی مونیخ و برلین،

 

بشو هرکسی،

 

تو یه پناهنده ای،

 

همیشه لهجه ت، قیافت، تفاوتت، فرهنگت، کشوری که ازش اومدی رو به تو و هفت جدت یاد اوری میکنن.

 

هیچ ایرانی توی اروپا و کانادا و بقیه جاها به شما اینو نخواهد گفت،

 

چون ایرانی یه ایمج یه تصویر خوب باید بده، وگرنه بقیه بهش میگن بی عرضه و فکر میکنن از بی عرضگی خودشه که این بلاها سرش میاد چرا که همه که دارن از این کشورا و از خارج تعریف میکنن حتی اگه خارج فیلیپین باشه!

 

این فشار این تحقیر شدن

 

باعث میشه که مهاجر روانی بشه و نتونه تصمیمات مناسب بگیره.

 

صابخونه من به جای اب کولا میخوره و یا مشروب. روزی حدود پنجاه تا نخ وید میکشه و سیگار (هر نیم ساعت یکی میکشه حداقل) و کوک که همه میکشن.

 

هم خونه قبلی من حدود 15 سال بود (24 سالش بود) که اب نخورده بود و (وایت بود) به جاش ابمیوه میخورد!

 

دقت کنین جامعه و دولت دست اینهاست.

 

 

یعنی اینها تصمیم میگیرن. کسانی که حتی نمیدونن چی برای بدنشون مفیده.

 

 

همین که شما زیردست اینها بمونین و از طرف اینها تحقیر شین به مرور روانی میشین.

 

جدی،

 

تو مخاطبی هستی که بیرون اینجا منو خوب میشناسی. برای همین روی سخنم با توئه الان،

من و رو خیلی وقته به خاطر بدقولیات بخشیدم.

به خاطر دروغ گفتنات.

حقیقتش گاهی میام بهت توپ و تشر میزنم که به خودت بیای و این بلا رو سر کسی نیاری دوباره، که همیشه ته مخت اون ترس و احتیاط رو داشته باشی که ای وای من با خنگول بد کردم و بسیار ناراحتش کردم با دروغها و بدقولیام و بدذاتیام،

 

چون دوست ندارم کس دیگه ای رو درگیر همچین فعالیت های زشتی بکنی،

 

ولی تو رو بخشیدم.

 

 

چون یه سال و خورده ای هست که متوجه شدم که توی این کشور همه روانی میشن.

 

پسر باشی، straight باشی، زن و بچه نداشته باشی که حداقل به بهانه اونها به جامعه نزدیک شی و تعامل کنی،

بیکار باشی،

مهاجر باشی،

pet نداشته باشی،

 

در حد یه جنایت بزرگه این توی کانادا.

 

یادمه قبلنا به من میگفتی فشار روت زیاده و این تو رو عصبی و روانی میکنه.

 

حقیقتش من درکت میکنم.

 

حقیقتش چند بار تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم و بگم نگرانتم. بگم با من حرف بزن. ولی گفتم چه فایده داره؟!

من تلفن رو وسط حرفت قطع کردم،

زیر قرار زدم (ولی یادت نره اولا من مریض بودم و نمیتونستم بیام در ثانی اون قرار رو من پیشنهاد دادم پس بی طرفیم)،

آخرین بارم که خواستی منو ببینی گفتم به دردم نمیخوره دیدنت،

پس من چرا باید بخوام حالت رو بپرسم؟

 

حقیقت اینه که،

 

من درکت میکنم.

 

ولی کار تو غلط بود.

 

تو یه دختر رو، توی همین جامعه مزخرف بی رحم به امان خدا ول کردی و عین روانیا از دور تماشاش میکردی و ته و توی همه چی زندگیش رو درمیاوردی ولی هیچوقت به خاطر خودخواهی و غرور زیادت نیومدی جلو یه بار بپرسی حالت چطوره؟! دوست داشتی دختره تو رو بپرسته و کرنش کنه تا تو هم به قولهات و حرفات عمل کنی.

 

تو قرار بود داداش من بشی یادت هست :)

 

 

هر کدومتون رو که توی اروپا و کانادا هستین رو درک میکنم.

و میفهمم که چقدر فشار روی شما زیاده.

 

صبا ها محمد کلنگ سجاد علیرضا ساقی ساغر سارا و بقیه بر و بچ،

 

فکر نکنین ما نشستیم اینجا خودمون رو باد میزنیم.

 

مشکل جامعه ما اینه که نمیتونه درست communication کنه،

 

مردم جامعه ما با افتضاحی تمام توی این کشور زندگی میکن ولی روشون نمیشه به شما که ایرانین بگن (روراست اینا منم، که خدا رو شکر حداقل ظاهر و باطنم یکی هست و از صبح تا شب دارم میجنگم برای زندگیم و وقتای خالیم رو میام اینجا و غر میزنم و خالی میشم و فکرام منظم میشه و باز برمیگردم سر کار)،

 

حقیقت اینه که

 

دنیا همه جا یه رنگه.

 

من قبل از اومدنم به اینجا،

یادتونه درباره کانادا مینوشتم؟ مخصوصا ونکوور؟

میثم و سجاد یادشونه فکر کنم. حتی بقیه.

 

یادتون مینوشتم که دوست دارم برم توی پارک استنلی قدم بزنم؟!

 

اینکه برای فانتزیا و رویاهاتون تلاش کنین خیلی خوبه.

 

وقتی بهشون میرسین، یه تیک خوب توی دفترتون میزنین که به این هم رسیدم خدایا شکرت.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها