بزرگنرین تفاوت BC and ON از نظر garbage collection این هست،

که بی سی (بریتیش کلمبیا) ازین دو تا سطل هم داره (یا همون bin):

 

 

 

سطل طوسی (یا همون خاکستری کمرنگ) همون طور که روش نوشته،

برای بطری ها و قوطی های شیشه ای هست.

 

پایینی، یعنی همون bin سبز رنگ برای مواد غذایی و مواد organic قابل بازیافت هست.

مثلا تصور کنین، که میوه رو پوست میکنین،

پوستش و هسته ش، یا پوست پیاز، یا هرچیزی مثل اینها رو میتونین بریزین توی این سطل سبز.

ایده ای ندارم درباره اینکه خب مدفوع و زباله حیوانی کجا باید ریخته بشه؟! چون توی این سطل ها ندیدم که مدفوع و زباله خرگوش ما رو بریزن.

نمیدونم دقیقا کجا میریزن. مطمئنم که اونها هم قابل بازیافت و اورگنیک هستن.

توی خونه قبلی توی انتاریو ما همه اینها که باید برن سطل سبز رو، میذاشتیم توی همون نایلون های سیاه،

همیشه به بچه ها میگفتم که بابا ازین سطل های سبز بخریم.

میگفتن هم نایلونش گرونه هم اینکه دردسر داره (ادمای انتاریو کلا خیلی بی خیالترن)، و من همیشه جای این دو سطل رو توی انتاریو خالی میدیدم.

ولی اینجا احساس خیلی خوبی دارم.

اخه واقعا وقتی زباله میتونه راحت تفکیک شه،

وقتی که راحت میشه ازین مواد اورگانیک استفاده کرد توی طبیعت و ساخت خاک و کود خوب، چرا اینکارو نکنیم.

اینجا هم یکی از هم خونه ایای من همیشه پلاستیک و کاغذ و همه چی که قابل بازیافته رو میریزه سطل اشغال (مال یه استان دیگه هست، مال بی سی نیست)، فقط چون حال نداره بندازه توی سطل های خودشون!

توی انتاریو هم من اینقدر عذاب میکشیدم، آشغالای هفت تا حیوون و چهار تا هم خونه ای دیگه رو میذاشتم بیرون،

در کمال بی مسئولیتی هیچ کس کمکم نمیکرد،

اورگنایز کردن اون اشغالا و جدا کردن اونها از هم و گذاشتنشون توی سطل های مختلف و گذاشتن آشغالا توی نایلونای بزرگ (چون محدود تعداد نایلون داشتیم، سه تا بود)، کلی کار میبرد.

بعد که یه بار یه نایلون سنگین یکی از هم خونه ایام درست کرده بود و شهرداری برش نداشت، و گذاشتنش همون جا کنار خیابون، بهش گفتم بابا این میمونه برای هفته دیگه بیا اینو مرتب کنیم،

اومدیم جدا کنیم اشغالاشو،

گفت اره این زباله ها و مدفوع حیوونا رو میتونیم بریزیم توی اون محوطه که روش برگ و شاخه و چوب میریزن.

بهش گفتم الان به من میگی؟!

این همه من آشغالا رو تنهایی جا به جا کردم!

 

کلا از بی سی راضیم.

بی سی استان خوبیه.

 

خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم و حاضرم تا زنده م به همه کمک کنم.

زندگی من اینجوری بود:

دختری که از یکی از کوچیکترین جاهای کشور اومد کانادا،

با کلی امید و انرژی و انگیزه،

تنها دوستش توی کانادا، در حالی که دو قدم اونورتر زندگی میکرد، تمام مدت دو سال و نیم رو آزارش داد، زیر همه قولهاش زد، هیچ وقت حیت یه بار بهش نگفت همه چی درست میشه،

یه بار بهش دلداری نداد، 

در عوض تا میتونست اذیتش میکرد،

تا میتونست بهش میگفت که هیچی نمیشی و زخم زبون میزد، البته نهایتا به این رسید که دوستش در حد عقل و شعورش حرف میزده و از کسی با اون تربیت خانوادگی و اون حقارتی که در روند رشدش داشته (به گفته آشناهای نزدیکش) بیشتر ازین نمیشد انتظار داشت.

این دختر، هر روز ساعت 5 با کلی انرژی بیدار میشد،

حتی توی خونه چایی نمیخورد که مزاحم هم اتاقیاش نشه (چون هم خونه ایاش شبا تا پنج صبح بیدار بودن و نعره میکشیدن و 5 خواب میرفتن) و با هزاران امید میرفت دانشگاه،

و کار میکرد، و تا شب ساعت دوازده یک گاهی اونجا بود، شنبه و یکشنبه ها هم به مدت یه سال و نیم دو سال رفت دانشگاه، 

کلی دوست پیدا کرد،

یه قرون یه قرون خرج میکرد و وقتی یه دلار بیشتر خرج میکرد، کلی سکته میکرد، که بدبخت میشم.

دختری که برای گروپ لانچ دانشگاه باید یه دلار یه دلار کنار میذاشت،

یهو یه پسر با اسب سفید از یه کشور دیگه پیداش شد،

و دختره خوشبخت شد،

و بعد ازون بقیه حسرت میخوردن (همونا که اوایل خودشون رو ازون بالاتر میدیدن) که چطوری این دختر زندگیش یهو عوض شد! این دختر کلا یه دونه کاپشن داشت و اونو تا مرز تیکه تیکه شدن میپوشید، چطوری هدیه هایی که براش خریداری میشد همه دو هزار سه هزار ده هزار دلار هستن؟! چطور شد که یهویی یه پسر پیدا شد توی زندگیش که باهاش مثل شاهزاده ها رفتار میکنه؟!

 

این دختر خوشبخت شد.

 

شوخی شوخی سرنوشت من عین جودی آبوت شد.

 

برای همینم دارم به همه کمک میکنم و هرکس کمکی بخواد انجام میدم. خیلی البه بدبختی کشیدم تا به اینجا برسم،

ولی ارزششو داشت.

 

پی اس: بر خلاف انتاریو، توی انتاریو پلاستیک، ف و شیشه رو هم از هم جدا میکنن، که خیلی عالیه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها