امروز صبح از خواب بیدار شدم

و یه ریزززززززززز توی گوشم موزیک incomplete گروه بک ستریت بویز نواخته میشد.

نمیدونم چرا حقیقتش. درست هم نمیشه. همینجوری داره میخونه توی گوشم.


قبلنا دختر خیلی باحوصله تری بودم.

قدرت داشتم خیلی حرف بزنم، خیلی بپر بپر کنم و بالا پایین بپرم.

الان اون هیجانه با من مونده ولی اصلا پیش نمیاد که بتونم زیاد حرف بزنم، اصلا حوصله ندارم.

از من خیلی بعید بود. همیشه فکر میکردم تا آخر عمرم میتونم زیاد حرف بزنم. حدود نه ماهی شاید بشه، که واقعنی حوصله ندارم که زیاد حرف بزنم یا اینور دنیا رو توی حرف زدن بدوزم به اون ور دنیا.

شاید بگم تنها موقعی که حوصله دارم همین موقع نوشتنه. 

بی حوصلگی نیست. توی زندگی به جایی رسیدم که از آدمایی که حوصله شونو ندارم، و حرفایی که حوصله زدن و شنیدنشو ندارم دوری میکنم. 

رفته بودیم سینما

منتظر اسانسور بودیم. 5 دقیقه شاید واسادیم. نیومد. 

دوباره دکمه رو فشار دادم.


یه دونه ازین خانم های کانادایی که خیلی تر و تمیز لباس پوشیده بود و دقیقا مثل این ملکه ها تمیز و مسن بود (حدود هشتاد شاید داشت)، گفت اونو دو بار فشار بدی اسانسور زودتر پایین نمیاد، خنده م گرفت هم به این همه فضولی، هم به اینکه ماشالا سر پیری چه حوصله ای دارن. گفتم در عوض باعث خالی شدن خستگی میشه. واقعا بی منظور فشار دادم گفتم شاید دکمه هه واقعا کار نمیکنه که ما 5 دقیقه معطل اومدن یه اسانسور شدیم.

شروع کرد به نصیحت کردن که نه ادم چرا خشمگین باشه و.

اسانسوری که توی سینما هست توی نزدیک خونه ما، باید حتما روی اون دکمه بسته شدن در کلیک کنی و همه دکمه رو اینقدر نگه میدارن که بسته بشه. دستمو گذاشتم رو دکمه که در بسته بشه (همیشه بابک دستشو میذاشت این بار من) برگت خندید قاه قاه گفت تو خیلیییییییییییییییی بی حوصله و عجولی! چند بار هم تکرارش کرد. 

من نخندیدم.

بابک هم نخندید.

اون اقایی که با خانومه بود اولش ازین خنده های نایس کانادایی کرد بعد ساکت شد. 

خانومه کاملا خیط و ضایع شد و رفت.

بابک گفت خداییش عوض شدی.

گفتم والا حوصله بحث کردن با یه زن کوته فکر که توی هشتاد سالگی تازه شروع کرده به این و اون گیر بده رو ندارم.

گفت کاش بهش چیزی میگفتی که حالش گرفته بشه.

گفتم میخواستم بهش بگم خانم شما همیشه اینقدر توی هشتاد سال گذشته زندگیتون حرف زدین یا الان دارین عقده گشایی میکنین یا شانس منه و منو دیدین حرف زدنتون گل کرده؟ گفتم ولش. سکوت در برابر همچین احمقایی بهترین جوابه. خانومه همینجوری ضایع شد و رفت. 

صابخونه منم اینجوریه. صابخونه دوستمم اینجوریه. میاد میشینه وسط بحث ما حرف میزنه.

یهو میپره وسط!

عمدا هم توجه کامل میخواد.

یعنی عمدا وسط من و دوستم میشینه که بتونه توجه جلب کنه و با صدای بلند جوک های کانادایی میگه.

یه بار بلاخره صبرم تموم شد وقتی اومد نشست، و کلا ساکت موندم. تا رفت. دیگه یاد گرفت که نباید بپره وسط پا.


توی سه چهار هفته گذشته حداقل 300 تا مزاحم رو بلاک کردم. 

یه عده منو قبلا بلاک کرده بودن و بی دلیل هم، ولی چون پرحاشیه ن همشونو بلاک کردم.

یه عده منو تازگیا بلاک کردن

اونا رو هم بلاک و ریموو از کانتکتها کردم.

یه عده کلا فضولی میکردن

اونها رو هم بلاک کردم

یه عده همیشه با کنایه حرف میزدن،

اونها رو هم ریموو و بلاک کردم.


درباره این چیزی که تو پست قبلی نوشتم (توی ادامه ش)

ببینین عزیزان، وقتی ما کسی رو به هر دلیلی حتی به شوخی، مسخره میکنیم، اذیت میکنیم، یا حتی سر به سرش میذاریم: وقتی یه کاری میکنیم که واقعا پشیمون میشه بابت اعتمادی که به ما داشته، اون آدم دیگه اعتمادش رو به ما از دست خواهد داد. ممکنه توی شرایط خیلی سختی هم فرو بره، ولی پشت دستش رو داغ کرده که دیگه هرگز به شما و امثال شما اعتماد نکنه. ممکنه توی اوج سختی و بدبختی باشه، ولی از یه جایی به بعد دیگه هرگز شما رو شریک دوستیاش، حرفاش، و زندگیش نخواهد کرد.

ازون روز بترسین.

یه آدم ممکنه صبر خیلی زیادی داشته باشه، ولی وقتی به این نقطه میرسه دیگه هرگز نظرش عوض نخواهد شد. آدمها رو به این نقطه نرسونیم. مخصوصا کسایی که به شما اعتماد کردن رو. اونها شما رو نهایتا میبخشن، ولی هرگز کارهایی که باهاشون کردین از ذهنشون نمیره. میرن توی تقسیم بندی های عجیب توی ذهنشون، همه ش از خودشون میپرسن من چیکار کرده بودم؟ و. با آدمها بازی نکنین. مخصوصا آدمهای حساس. اونها فراموش نمیکنن و تا وقتی اونها فراموش نکردن زندگی همه ش سر شما بلا میاره.

آدمها رو آزار ندیم. 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها