بیرون دروازه خونه خنگول ها :)



شاید باورتون نشه

ولی کت 600 دلاری رو امروز تو حراج خریدیم 100 دلار!

چون من کلا یه کاپشن دارم و باهاش دو سه سالی زندگی کردم

برای تورنتو رفتنم لباس خوی میخواستم بپوشم (قرار خیلی مهمی دارم)

چقدر این کاپشن شیک و خوشگله ولی به بیست درصد قیمت خریدیم!


هر وقت من حرف زندگی خودم و یا رابطه م با بابک رو میزنم اینجا


همه شماها میاین تند تند امتیاز مثبت میدین،


هر وقت حرف کس دیگه ای رو میزنم حتی اگه ازشون تعریف کنم

شما هیچ عکس العملی نشون نمیدین و بعضیاتونم تو پیام خصوصی میگین خاک تو سرت.

یعنی کاملا واضحه شماها نه دوستای منو دوست دارین نه محمدو نه درازو نه جدی رو نه بقیه رو.

Jeddi, you are fucked

اگه من حتی اسم کوچیکتو اینجا بنویسم 

این مخاطبای من میان راحت با کی ووردای تورنتو و نمیدونم ام بی ای و فایننس و این ها پیدات میکنن.

YOU ARE OFFICIALLY FUCKED THEN

Ghhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr


فقط من و بابک رو این ها میپسندن.

یعنی دقیقا فهمیدین که این پسره پسر خوبیه.

دوستون دارم :)


صدای پیام شما رو شنیدم!! :)))) :D


توی ایران

تا روزی که براتون درباره ش حرف میزنم الان

همیشه به خاطر صدام و به خاطر رفتارم تحقیر میشدم


یعنی همیشههههههههههههههههه مامانم میگفت اونجوری حرف نزن

صدات زشته

چرا مثل آدمها مرض دار صحبت میکنی بلا بلا بلا


بابام گیر نمیداد

ولی مامانم

خاله هام

عمه هام

همه


و همینطور رفتارم


یعنی شما فکر کنین محمد همیشه میگفت تو چرا اونطوری رفتار میکنی


ولی وقتی میپرسیدم چطوری؟

توضیح نمیداد فقط میگفت اونطوری!!


من سالها با این حس تحقیر زندگی کردم


یه روز


جدی به من گفت


تو دو سه تا تیک داری (مثلا خودکار مینداختم دهنم)

بذارشون کنار


و من با تلاش و کوشش و تشویق اون گذاشتمش کنار و واقعا گذاشتمش کنار


یه روز بهم گفت 

(وقتی خیلی ناراحت بودم مطابق معمول)

گفت تو لوند هستی


سریع رفتم لوند رو گوگل کردم دیدم نوشته !!! :|


گفتم فکر کن! اینم فکر میکنه من م!


بعدش (در کمتر از یه دقیقه) توضیح داد که اگه معنی بد لوند رو ازش بگیریم، تو لوند به معنای خوبش هستی


بچه ها باورتون نمیشه



گل از گلم شکفت


احساس کردم اون عضو خونواده م که گمش کرده بودم پیدا شده!


اولین بار بود یه نفر به من میگفت رفتارهای تو زشت نیست

هی گیر میدادا چرا میخندی

ولی تحقیرم نمیکرد

مثلا من قوز میکردم


اینا همه به خاطر فشارهای جامعه بود


اینجا که اومدم


اتوماتیک تمام این رفتارها از من رفع شد


نه تنها دیگه هیچ فشاری هیچ فشاری رو من نبود که بخوام قوز کنم یا بترسم یا از ترسم خودکار دهنم کنم


تحقیر نمیشدم


و رفتارام خیلی خانومانه تر شد


قیافه tense م درست شد


اینجا پسرا خیلی بهم گفتن لوند


حتی پسرای وایت بهم گفتن که این جور دخترا seductive هستن (اینو دیگه یادم نمیاد که جدی گفت یا نه، ولی همین که من رو خرد نکرد و گفت که برو بابا هر آدمی یه اخلاقایی داره خب تو هم داری و اصلا هم معنی بدی نداره خیلی خیلی مدیون و ممنوشنم) 


ولی من هیچ کدوم اینها

اندازه اون موقعی که در اوج فشار جامعه

یه نفر به جای زدن به سرم

یه جای تحقیر کردنم

به جای تهش اوکی اینو بگیریم بیاریم کانادا بدبختش کنیم


به جای اینها

همینن که یه نفر بهم گفت که نباید خودم رو له و تحقیر کنم به خاطر این رفتارها


واقعا برای من نقطه عطفی بود


یکی از خاطراتم اینه که یه پسری منو میخواست


و محمد فهمید


و برگشت گفت آره تو رو میتونن راحت بکنن برای همین به تو نزدیک میشن


ولی پسره واقعا منو میخواست


خر تو هم منو میکردی ولی همیشه خرد میشدم توسط تو


یعنی به بدترین شکل ممکن خردم میکرد و دفعه های بعدی هرکی منو میخواست فقط غصه میخوردم.


ولی شکوفایی و دخترانگی الانم


واقعا یه بخش اعظمش بابت جدی هست.


فکر کن


تمام جامعه تو رو دارن خرد میکنن


یه نفر پیدا میشه و میگه نه جامعه اشتباه میکنه و گه میخوره. تقصیر تو نیست.


واقعا یه سری کارهای ظریف انجام داده برای من که یادم نمیره.


هنوز بابک رو خیلی خوب نمیشناسم (یه ساله که همو میشناسیم)


مرد خیلی خیلی آروم و صبور و مهربون و مدیرو بخشنده و سالمیه

لب به سیگار و مواد نمیزنه

حتی مست نمیکنه

قمار نمیکنه

توی بورس سرمایه گذاری نمیکنه (حداقل در حیطه خاورمیانه)

یه سری اخلاقهای عالی داره که هیچ مردی نداه

عصبانی نیست

عصبی نیست

مثل روانیا رفتار نمیکنه

لاشی نیست

ادم سر کار گذار نیست

وقتی یه حرف میزنه حتما پاش وامیسه


آدم قوی ای هست

دقت کنین الان بسیاری از ویزاها برای ایرانیا قدغن شده ولی با همون وضع اون وکیلای خوب استخدام کرد برای من.

یه پسر خاصیه

و مهم تر بیگ پیکچر رو میبینه

یعنی قشنگ معلومه این آدم با ادمهای زیادی تعامل داشته

و میدونه که مثلا این دختر الان دانشجوئه و اوضاعش اینجوری نمیمونه و خیلی موفق میشه

من باید الانش رو بهش کمک کنم که قوی تر بیاد بالا وگرنه ده سال دیگه به چه درد اون ادم میخوره این کمک.

یه جورایی مایندست های قشنگی داره

آدم رو گاهی هل میده

مثلا وقتی میترسی

تو رو هل میده

هل میده

هل میده

میگه برو جلو

بجنگ دست برندار

بجنگ

(توی هم اولین بار منو به زور کرد honestly و واقعا نیاز بود و دوسش داشتم :)))))

پسریه که براش زیاد مهم نیست تو درباره ش چی فکر میکنی :) میاد جلو و کارشو میکنه

من اولین بار وقتی بهم گفت اگه من بگم ما با هم آشنا بشیم که همو بشناسیم اوکی هست؟!

گفتم چه جور اشنایی ای؟ رفیق شیم؟ بله! من کلی رفیق دارم!

گفت بله و برای مراحل بالاتر، شاید بعدها date کنیم.

بهش گفتم نه حقیقتش من علاقه ای به این کار ندارم. مرد دلخواه من پیدا نمیشه و میخوام مجرد بمونم.

کلی خندید و گفت اوکی.

بعدش اومد جلو و به زور رابطه درست کرد (ازش خیلی خجالت میکشیدم ولی خب از حرف زدن باهاش هم لذت میبردم، خیلی کشورای دنیا رو گشته و خیلی دنیا دیده هست)

بابک 37 سالشه.


دوستام بهم میگن تو یه خوش شانس احمقی (دوستای کاناداییما) میگم چرا؟ میگن دوست پسر تو پولداره. تو از پولش استفاده نمیکنی.


ولی آخه من برای پولش باهاش دوست نیستم.

سیتیزن شیپش برای من مهم نیست.


اگه مهم بود من الان زنش شده بودم صد دفعه.


پسر خیلی باهوشیه و بلده چطوری به یه دختر حس باارزش بودن بده.


منو با خانواده ش آشنا کرد و همه شون رو اورد کانادا که ببینن منو. که نشون بده به چشم یه تیکه گوشت که میخواد بخوابه باهام و فرار کنه نگاهم نمیکنه. که نشون بده کار خودش درسته. پسری که با آدم اینطوری رفتار میکنه در درجه اول نشون میده که هیچ ریگی به کفش خودش نیست.


ولی خب من میخوام آهسته و آروم برم جلو.

100 سالمه.


یاد گرفتم صبور باشم.

با آرامش برم جلو.


دارم یاد میگیرم لذت ببرم.


بچه ها حقیقتش

اگه خیلی چیزا برای من حل شد

و اگه تونستم به ثبات و سلامت روانی برسم و آدم کم استرس تر و با مغز تمیزتری بشم

یه دلیلش داشتن مخاطبای خوب من توی این وبلاگ ها بود.


شماها بهم خیلی فیدبک ها دادین

خیلی کمکم کردین

کلنگ

فاطمه

مدوسا

ساراها

صباها

نل بداخلاق دیوونه

همه تون

اون علی مهندس

خیلی خیلی زیادین 

حتی اون طائب!

شماها خیلی به من کمک کردین.


همیشه به اون کامنت های ساعت شنی میخندم.


راستی نمره های زبانم اومد و نمره های خوبی گرفتم :)

دوستون دارم.


و فراموشتون نمیکنم.


انگار خیلی ساله میشناسمتون.



یه مصاحبه دیگه برای پس فردا گرفتم!!

حقیقتش همیشه فانتزیم بود که اپشنهام برای کار کردن زیاد باشه و بهشون فکر کنم.

الان توی این وضعیتم.

تقریبا الان سه تا مصاحبه پیش رو دارم و 4 تا جاب آفر دارم و ازشون سه روز وقت خواستم که فکر کنم.

اون شرکت عالیه (خفنه که خیلی توپ بود و داروسازی بود) توی خود کارخونه ش بود کاره و حقوقی که میدادن کم بود و ضمنا توی حاشیه شهر بود. با 36 هزار تا نمیشه زندگی کرد ولی همین که اون آفر رو گرفتم برای من از هر چیزی مهم تره.

الان کلی آپشن دارم و دارم بهشون فکر میکنم.

این مصاحبه ای که گرفتم برای پس فردا هم یه شرکت خیلی خیلی بزرگ هست ولی داروسازی دیگه نیست.

شرکتش خیلی بزرگه. حقوقش هم عالیه.

به نظرم آدمی اندازه فانتزیاش و تلاشش به نتیجه میرسه. البته شانس هم موثره.

و اینکه چقدر خوب مردم رو میخوای. من آرزومه به همه کمک کنم. آرزومه.


دیروز باز ازم پرسیدن که روسی هستم؟

خیلی عجیبه این رو خیلی از کاناداییا دریافت کردم (و غیرکاناداییا)

به بابک گفتم

بابک میگه چون فکر میکنن تو خوشگلی

بهش گفتم حتی اگه فکر کنن که خوشگلم باز هم موهام که طلایی نیست که.

خیلی گوگل کردم دخترای روسی رو که ببینم صورتهاشون چه شکلیه.

خیلی خوشگلن. میدونم که شبیه اونها نیستم ولی اگه واقعا منو کسی خوشگل میبینه ازش ممنونم. چون اعتماد به نفسم توی صورتم یکمی پایینه (بینیم بزرگه! شه ته رق دراومده تو بینیم، صورتم پهنه).



تورنتو داون تاونش خیلی قشنگتره نسبت به قسمتهای دیگه ش.

خیلی دوست دارم عکسایی که گرفتم توی سالهای گذشته رو بذارم اینجا،

حال ندارم! :)


دریافت


دریافت


عین این عکسا رو گرفتم من.


یعنی تو داون تاونش رو نگاه میکنی و میگی مامان اینها چقدر کپی برداری کردن از اروپا و چقدر خوشگل شده.


یه دوست من از سن فرنسیسکو اومده بود

میگفت توی همه زندگیم بار اولمه که یه شهر میبینم اینقدر شبیه انگلیسه!

بهش گفتم پس بیا شهر ما

اومد شهر ما و گفت یا حضرت سمیه انگار رفتی انگلیس!


تورنتو رو همینجوری کپی کردن ساختن.


ولی وقتی میری نواحی دیگه ش

میری مثلا north york 

خیلی شبیه ایران میشه


تعداد کافه های و اینجور جاها کمتر میشه


همش مغازه

مثلا نمیدونم سوپرمارکت صفدر لوله

کنارش ارایشگاه

کنارش ساندویچ فروشی

ساندویچی های شهر ما و همینطور داون تاون تورنتو خیلی تمیز و مرتبن. حال میکنی.

ریخت و پاش خیلی زیاده توی نورث یورک

انگار پاتو گذاشتی تهران.


نکته بعدی پایین بودن حقوقهاست

چطوری یه نفر میتونه با 70000 توی سال زندگی کنه توی تورنتو؟

باید تکس بدی

وام بدی

هزینه ماشین اجاره خونه و

مگه چند سال عمر میکنیم که اینقدر همش با این مینیمم حقوق ها زندگی کنیم و بیشتر از حقوقمون کار کنیم


یه دلیلش نبودن صنعت و کلا مارکت توی کاناداست

یه دلیل دیگه ش اومدن مهاجراست


مثلا کانادا عین دوره محمود اینقدر ادم هر سال فارغ التحصیل میکنه از دانشگاههای خودش همه باشهریه های بالا

بعد اونوقت این همه مهاجر هم هر سال با کلی تخصص میان کار کنن

عرضه کمه تقاضا زیاده

مارکتم که نیست!

آدمی در استرس همیشگی از دست دادن کار زندگی میکنه و همزمان هم پول درست و حسابی نمیگیره


خونه بابک بری گم میشی

یه دو طبقه بزرگ داره


همیشه دلقک بازی درمیارم که من باید فوکسم توی طبقه بالای اون باشه.


فکر کن خیابونی که توش زندگی میکنه دو تا خیابون از بیل گیتس فاصله داره

اینقدر امنه که نیازی نیست درشون رو قفل کنن


درو باز میکنی رو به خیابون ادم فکر میکنه وارد بهشت شده


حقوقش اینقدر بالاست!!


حقوقش بود 200000 و الان باز بردنش بالا.

از امازون افر گرفت


به نظرم یه دلیل یه کوچولو عقده ای شدن مردم توی کانادا و مخصوصا مهاجرا اینه که این تفاوت رو میبینن توی امریکا و کانادا و خب دیگه دوست ندارن دست کسی رو بگیرن

یه جورایی همه چی رو از دست دادن دیگه.

از یه طرف در هم برهمی شهره

یعنی مثلا تورنتو تجاری ترین شهر کاناداست

نورث یورکش شبیه بازار رشت میمونه! این رو بعد از ده بار رفتن و دیدن عرض میکنم.



امروز رفتم یه مصاحبه

که نه اسممو یادداشت کرده بودن

نه رزومه مو پرینت گرفته بودن ببینن

هیچی.

انگار اشتباهی بهم گفته بودن بیا


رفتم و کاره رو گرفتم


بهشون گفتم من دقیقا اومدم که این کارو بگیرم!

گفتن چرا؟

گفتم شما نه وقت برای من ست کردین اینجا

نه اسممو میدونین

نه حتی رزومم پرینت شده

ولی من برای این اپلای کردم و یه ایمیل گرفتم که امروز بیا.


آیا نیومدم که این شغلو بگیرم؟!


و کارو گرفتم!

everything happens for a reason

به این قضیه ایمان بیارین.

واقعا هیچ کاری در جهان بی حکمت نیست.

بیخود نیست میگن شما تلاشتون رو بکنین و زیاد فکر نکنین. اون چیزی که باید اتفاق بیفته و شما میخواینش اتفاق میفته.


یه آدم در طول عمرش عوض نمیشه.
اگه ساده هست ساده میمونه
اگه غیبت کردن رو دوست داره خب ادامه میده و پرافشنال تر میشه
اگه میخواد پیچیده باشه پیچیده میمونه
اگه کشف کردن رو دوست داره ادامه میده
اگه پرحرفه، پرحرف میمونه
دیدین میگن فلانی از بچگی بود؟ میمونه!
آدم مثبت مثبت میمونه فرقی نداره چقدر بلا سرش میاد.
ذات آدم و اون ده پونزده سال بچگی خیلی پراثره بچه ها
خیلی.
دیگه دارم کم کم به این میرسم
که اگه شما در یه ماه اول، با یه نفر در چند مورد به مشکل خوردین، تا ابد همون رو در اون آدم خواهید دید.
فرقی نمیکنه.

وای بچه ها یه چیزی رو درباره خودم و بقیه تون فهمیدم.


دوست من یه دختره که غرب کانادا درس میخونه

همش بهش میگفتم که کاش بشه بیای انتاریو

یا من بیام اونجا

من برام مقدور نبود برم توی اون استان زندگی کنم

اونم که داشت درس میخوند

زندگی به نحوی مجبورش کرده وسط درسش بکوبه بیاد انتاریو و نزدیک من درسشو بخونه!!!


اینو قبلا براتون گفتم.


جالبه که دوستای من، و خواهرم همه خیلی جسور و خیلی قوی هستن دختراش.

و جالبترش اینه که متوجه شدیم من و هم خونه ایم که من به شدت خجالتیم!


یعنی این پررو بازی و کردنم رو نگاه نکنین


به شدتتتتتتتتتت خجالتیم. یه شدت.


جبر زمانه منو گاهی مجبور میکنه جسور باشم و بزنم همه رو له کنم.

شاید باورتون نشه ولی حتی از هم خونه ایم که یه دختره خجالت میکشم! و از اون یکی نمیکشم!

از منشیمون توی دانشگاه

از استادم!

از دوستام که بهشون نزدیک ترم

از بابام! از خواهرم حتی! از داداشم، خجالت میکشم!


باورتون میشه؟


ذاتا خجالتیم من! همه منو اذیت میکنن سر لپای قرمزم ولی واقعا خجالتیم!

الان میفهمم چرا از خانم ها همیشه خجالت میکشم و مودبم و از اقایون نه! چون خانم ها توی کامفورت زون من هستن!

از پسرام هرکی که قابل اعتماده و قرار نیست اذیتم کنه ازش خجالت میکشم!

هم خونه ایم روانشناسی هم خونده. یا اون به این رسیدیم. میگفت این هم یه تایپ آدم هست.

برای همینه که توی کمیته داوری از اون استاده که توی دانشگاه yale درس خونده خجالت میکشیدم و ازبقیه نه!

واسه اینه که وسط ندارم!

چون باید یه وری میبودم، همش خجالتی. ولی چون از روی ناچاری باید حق و حقوقم رو خودم میگرفتم توی جامعه گاهی جسور میشم و میرم و میرفتم دعوا!

اینا رو که درباره خودم متوجه شدم شاخ دراوردم شاخ!

آدمی چقدر پیچیده هست! یعنی اگه من از بچگی حق و حقوقم رو برام میگرفتن و کلا قرار نمیشد خودم با جامعه درگیر شم و interact داشته باشم باید قاعدتا یه دختر مودب مهربون خجالتی لپ قرمزی ساکت میبودم!

الان میفهمم چرا توی کانادا اکثریت جامعه وسط دارن! بالا پایین ندارن. چون مطابق ذاتشون رفتار میکنن و مجبور نبودن از کامفورت زونشون برن بیرون!

الان میفهمم چرا هنوزم که هنوزه از بابک خجالت میکشم بعد یه سال!

احتمالا دخترمم لپ قرمزی و خجالتی میشه :)))))

باورتون میشه؟ چقدر به اعصاب و روان و شخصیت ما گند زده شده توی اون کشور!!

گاهی احساس میکنم این که اینقدر مینویسم به خاطر اینه که هنوز خودم نیستم.

اگه خودم باشم، یعنی باید خیلی مودب و متین و مهربون باشم. نه که یهو بیام توی یه وبلاگ کنم.

از یه طرف چون توی ایران و توی ایتجا هر دوش نتونستم خود واقعیم رو حتی الان بروز بدم، میام حرفهایی که نمیتونم بروز بدم و شکوه هایی که نمیتونم داشته باشم رو اینجا غر میزنم!

این همه وقت میگفتم از خجالت رنج میکشم.

نگو رنج نمیکشیدم ذاتم اون جوریه!

الان متوجه میشم روابط و اینترکشن هایی که توشون خیلی خجالت میکشم طرف رو هر روز بیشتر دوست دارم و بیشتر لذت میبرم ازون آدم یا اون کار یا هرچی! چون میتونم مطابق ذاتم رفتار کنم! دلم برای خودم دیشب سوخت!

الان میفهمم بابام چرا هیچوقت سخت نمیگرفت روی هیچی بنده خدا منو فهمیده بود! و همینطور خواهرم و داداشی!!

الان میفهمم چرا دخترایی که خیلی جسورن و همه رو میزنن میان با من دوست میشن!

چون برعکس منن!

الان میفهمم چرا مثلا از هم خونه ایم یا از دوستم خجالت میکشم ولی باز دوست دارم باهاشون تعامل کنم! چون اونها توی کامفورت زون منن!

اینو محمد هم بهم یه جورایی گفته بود. میگفت تو یه بخشی از شخصیتت نمایشی هست. چون مجبور بودی بجنگی برای حقوقت، پس مجبور بودی یه شخصیت دیگه به خودت بگیری که نشون بده یه دختر بی اعصاب و جدی و جنگجو هستی! برای اینه که مجبور بودی یه وقتایی به خودت یه شخصیت رستم نمایشی بدی که جامعه ازت حساب ببره وگرنه میمردی!

وای بچه ها بیاین ازون کشور بیرون!


الان میفهمم چرا م صمیمیم 

چون اون اصلا و ابدا شبیه من نیست!


گاهی منو اذیت میکنه

سر به سر میذاره

میگه بگو کی رو دوست داری!

بعد من باز خجالت میکشم و قرار میکنم.

باز میگه نه بگو!

از من کوچیکتره ها!

حالا اون یه کلمه نمیتونه بنویسهچون خیلی راحت میره داد میزنه بله شب دادم به نامزدم!!!

من از خجالت میمیرم اگه اینو بگم.

الان میفهمم چرا بابام میگفت تو باید یه پسر خیلی قوی ولی آروم گیرت بیاد که ازش نترسی وگرنه فرار میکنی و کلا یه شب میذاری میری.

الان میفهمم چرا یهویی قاطی میکنم و به آدمها اعم از دختر و پسر میگم برو پی کارت یا زنگ میزنم به پلیس (بیچاره دراز و اون پسر خاورمیانه ایه) چون منو اینقدر ازار میدن یا آزار میبینم و چون بلد نیستم چطوری با قضیه برخورد کنم هی با شیوه خجالت رفتار میکنم

تا که آب از سر میگذره و برای اینکه به فنا نرم یا از خودم بدم نیاد یهو اون یکی روم رو نشون میدم و قاطی میکنم!

و الان میفهمم چرا میتونم بنویسم! چون نمیتونم توی واقعیت اینجوری پررو بازی دربیارم!

باورتون نمیشه

چه دختر چه پسر شما نمیتونین توی واقعیت به من بگین بگو !

فرار میکنم! قبلا فرار کردم!

و الان میفهمم چرا هرکی محتویات وبلاگمو بهم گوشزد میکنه و یا سرکوفت میزنه و یا حتی حرفی ازشون میزنه من ازش بدم میاد!

چون اولا اینها واقعیت من توی جامعه نیستن در ثانی اینها حرفهایین که من هیچوقت نمیخوام و نمیتونم به زبونم بیارم! dark side های منن!

الان میفهمم با اینکه از دراز خوشم میومد ولی وقتی منو مجبور کرد بهش بگم از ش خوشم میاد بلافاصله قاط زدم و بهش گفتم نمیخوام ریختشو ببینم!


بچه ها

بعد 40 سال اینها رو فهمیدم

ولی فهمیدم بلاخره!


دلم برای خودم سوخت!


کاش از بچگی به ما کمک میکردن خودمون رو بشناسیم!



من و هم خونه ایم


تقریبا تمام شبهای شنبه این دو سال رو (که روز بعدش یکشنبه هست) رو زدیم بیرون

گاهی یکشنبه ها میزنیم بیرون

گاهی هفته ای دو بار میزنیم بیرون


ولی اگه اخر هفته رو خونه باشیم حتما حتما شنبه شب رو میزنیم بیرون

از ساعت تقریبا 4 بعد از ظهر تا شب ساعت ده و نیم یازده اینها بیرونیم


گاهی میریم بار و کلاب و دو تایی یه beer سفارش میدیم و گپ میزنیم

گاهی میریم یه رستورانی کافه ای و میشینیم گپ میزنیم

گاهی میریم سینما


ولی توی این دو سال همیشه یه کاری انجام دادیم


امشب رفته بودیم مال، بعدم رفتیم قدم زنی بعد رفتیم شام خوردیم


شبهای یکشنبه رو معمولا با آرامش خونه هستیم یا نهایتش شب ساعت هفت هشت برمیگردیم خونه


هم خونه ایم رو خیلی دوست دارم


خیلی برام عجیبه که کسایی که هم خونه ای ندارن واقعا چی میکشن؟ چطوری زندگی میکنن؟ مگه میشه تو مهاجر باشی، تازه وارد باشی، مشکل زبان و کالچر ندونستن داشته باشی و تازه هم خونه ای خوب هم نداشته باشی؟


هم خونه ایم میگه من دختر خوش حسابی هستم.


یه بار رفته بودیم خرید


من مجبور بودم که یه محصول صد و هفتاد دلاری بخرم (واقعا نیاز داشتم و در خطر بوذم)

کارت بیشعورم برای اولین بار توی اون مغازه کار نکرد!

سکته کردم

وقتی درگیر این بودم که بدونم چقدر cash دارم یهو دیدم گفت من کارتمو میکشم و قبل اینکه حرف بزنم کارتو برام کشید و پولو برام پرداخت کرد. برگشتیم خونه و براش انتقال دادمش ولی اون درجه از حمایتش برای من خیلی عجیب بود.

آدم خوبیه.

بودن با اون توقع من رو از ادما و کسانی که منو بیشتر میشناسن و بهم نزدیک ترن بالاتر برد.





توی سریال مام، mom

گفتم مامان کریستی که اسمش بانی هست

اون اوایل خب همش به خودش فکر میکنه و هر کاری میکنه که به منافع خودش برسه


بعد مثلا دو سال میگذره


یکی از اعضای اون گروه که در واقع گروه دوستیه مریض میشه و عصبیه

یه بار میاد در خونه اون رو میزنه (اسمش مارجیریه)

و بهش میگه که نگران بودم برات اومدم سر بزنم بهت

بعد یهو به خودش میگه یا خدا چه اتفاقی افتاده چرا من متحول شدم نگران بقیه میشم؟!!


بعد مثلا ده دقیقه میگذره به خانومه میگه بیا بریم میتینگ

مارجری میگه نمیام


بعد بهش میگه ای بابا یعنی چی؟ اینجا نمون مریض میشی، بیا بریم بیرون نمیتونم تنها ولت کنم


بعد باز یهو قاطی میکنه خدایا من چرا دارم عوض میشم!! چرا من اینجوری شدم!!!

چرا من نگران بقیه دارم میشم؟! خیلی من خودخواه بودم!!!


ماجرای منم اینجوری شده بچه ها!!

من دارم عوض میشم خودمم دارم تعجب میکنم!!

اون 4 صفحه جملات رسا و عاشقانه ای که دیشب به بابک گفتم خودش تعجب من و اون رو برانگیخت!!


یه جوری شدم!


دلم یهو بزرگ شده!


یهو آدم understanding  شدم!

خیلی ترسناکه ولی هست!!!!



حقیقتش دوست ندارم مریم قبلی باشم. این مریم رو بیشتر از هرکسی دوست دارم.

یه دلیل دیگه که باعث شد به مرور به خودم فشار بیارم و عوض بشم داشتن هم ازمایشگاهیای خودخواه بود. نه همه. ولی اکثرشون.


یه بار از ونکوور برگشتم

عکسامو شب قبلش توی فیسبوک گذاشته بودم

یه دختر قد کوتاه کانادایی دارم که توی گروپ پیکچر ها همیشه کفش پاشنه بلند میپوشه که قدبلند دیده بشه ولی حدود 25 سانتی از من کوتاه تره.


هوا بارونی بود و من خیس بودم و وسایلمم یکمی زیادتر بود.

یه 4 پایه کوچیک همیشه توی اون اتاق ما داشتیم

اومد جلو گفت مریم این 4 پایه رو جا به جا کن ازش خوشم نمیاد!!

4 پایه هه همیشه اونجا بودا. فقط حسودی میکرد که چرا دوست پسر من مایکروسافت کار میکنه و منو دوست داره و امریکاییه و دوست من همش سفر میکنم و دوست پسر اون هیچی نیست و بعد شش سال با گریه و دعوا مجبورش کرد ازش خواستگاری کنه.

شما صورت این دختر رو میبینین سادگی و مهربونی ازش میباره ولی هر کدومشون گرگی هستن.

حالا همین من کسخل احمق ده هزار دفعه دست این آدم رو گرفتم.

آدم اینها رو میبینه

و میگه مریم خاک بر سرت کنن که الگوت و دور و بریات همین ها هستن.

برای همین خیلی تلاش کردم و حسود و خودخواه نباشم.

اوایل جواب نمیداد.

الان داره جواب میده!!!!

خدایا شکرت!!!


قبل اومدنم به کانادا

همیشه فانتزیم بود که توی یه کشوری مثل هلند، کانادا، سوئد، المان، همچین جایی، فوق بگیرم. و بعدش فکر کنم ببینم میخوام دکترا بگیرم یا نه؟


قبل از اومدنم به کانادا، یه بار اتفاقی فهمیدم که کانادا هم روی نقشه وجود داره. واقعا اتفاقی دیدم و داستانش رو دو باری براتون تعریف کردم.


قبل ازینکه اتفاقی احساس کنم از کانادا خوشم میاد

افتاده بودم تو کار دیدن فیلم های اسکار

تمام فیلم های نامزد اسکار، انیمیشن، فیلم کوتاه، مستند هرچی هرچی که نامزد اسکار شده بود از 1990 رو تا الان دیدم.

یکی از قشنگترین فیلم ها

monsieur lazhar بود


قبلنا درباره ش پست های طولانی گذاشتم و همه تون (حتی اون محمد عوضی که سالهای ساله ویلاگمو داشته میخونده و دیشب متوجه شدم) خوندین درباره ش.

البته خوندن شماها که منو میشناسین و میخونین رو به این حساب میذارم که براتون مهمم و دوسم دارین.


خلاصه

درباره مدرسه ای هست توی کبک که معلمش خودکشی میکنه توی خود مدرسه

و یه دنبال معلم میگردن ضربتی


و یه اقای مراکشی میاد معلم میشه


ارتباط خاصی با بچه ها برقرار میکنه.

ویزای معتبر نداشته و پناهنده بوده و پناهندگیش واقعی بوده (چونکه خانم و بچه شو توی اتیش سوزونده بودن و خودش فرار کرده بود)

جرقه اومدن من به کانادا یا هرجایی مثل اون رو این فیلم زد

گفتم عجب جای خوبیه که اینقدر به بچه ها اهمیت میدن.


کم و بیش با دوران کودکی من اشنا هستین


میدونین که اقلیت زبانی، دینی مذهبی، وقتی همه اینها روی هم میاد به همراه اقلیت باور و اعتقاد، کار رو برای یه آدم توی جامعه خیلی دشوار میکنه.

من توی همچین جایی بزرگ شدم.

گاهی وقتا میبینم ایرانیا همش از ایران مینالن. اونایی که از ایران بیرون اومدن رو میگم.

به خودم میگم اینها که اقلیت زبانی، دینی، مذهبی، و اقلیت از نظر باور و اعتقاد نبودن.

اینا که دستشون رو توی لولای در نذاشتن و نشکستن وقتی 6 ساله شون بود (کاری که با من کردن) فقط سر اینکه توی این گروهن.

اینها که دوره طفولیتشون رو توی جای خاصی نبودن که هر روز سی بار دستشویی کنن به کهنه ای که مادرشون 3 روز قبل بهشون بسته بود و کسی هم نتونه عوضش کنه. اینها چرا عصبانین؟


بعدها فهمیدم ژنتیک و تربیت ده دوازده سال اول خیلی موثره.

بعد از دیدن این فیلم

یه جورایی احساس کردم شاید یکی از فانتزیام این باشه که برم کانادا معلم بشم ولی برای دوره دبیرستان چون رفتار با کودکان واقعا تخصص میخواد.


میخواستم به مریم کمک کنم. به مریم توی بچگیاش. میدونم که نمیشه برگشت به گذشته. بهترین راه برگشتن به گذشته اینه که به کسانی که الان در سن تو گذشته تو قرار دارن کمک کنی و نذاری سختی هایی ک تو کشیدی رو تحمل کنن.

بلاخره اینکار عملی شد.


معلم شدم اینجا :) 


احساس میکنم واقعنی ادم به فانتزیاش میرسه و اینکه دارم دختر بزرگی میشم واقعا.


قراره کار مرتبط با رشته م رو هم 4 ماه دیگه شروع کنم و کنارش معلم هم باشم.


یادمه دراز بهم میگفت تو بعد از تموم شدن درست مینیمم یه سال علافی و کار پیدا نمیکنی.

اون یکی هم که (گرگ زاده پول شو) میگفت تو بعد دو سال با یه بچه بغلت کنار خیابون میشینی و گریه میکنی (روی تو سفید که دوستمی و این روز رو میخوای ببینی).

خیلی دوست داشتم الان به جفتشون زنگ بزنم

و بگم حالتون چطوره؟

حیف که ارزش ندارن.


خیلی خوشحالم بچه ها.


آدمی ساخته افکار خویش است

فردا همانی خواهد شد که امروز اندیشیده است


من کلا از نوشتن در اینجا میترسم دیگه.

خرها

گاوها

چرا وبلاگ منو میخونین؟


مگه من نگفتم اونایی که منو میشناسن نخونن؟


یه مشت پسر خر گاو نفهم نشستن میخونن خودیی میکنن؟


حتی خواهرم فهمیده وبلاگمو


شماها از کجا پیدا میکنین منو؟!


از جون من چی میخواین؟!


بچه ها شما چند نفری که منو میشناسین و اینجا رو میخونین واقعا مشکل دارین بخدا.


یعنی واقعا مشکل دارین.


5 تاتونو میشناسم که توی انتاریو و البرتا و بریتیش کلمبیا هستین.


قربانی اول من تو هستی جدی چون توی خیلی دروغها سر این بهم گفتی. چون تو n ساله که میخونی اینجا رو و سرکوفتم میزنی بهم. گاو. پته ت فردا صبح ریخته یمشه بیرون مخصوصا که اون 4 تای دیگه تو رو بیرون میشناسن. تا عمر داری سوژه میسازن ازت. تو منو آزار دادی و به گا رفته شده ای از نظر من.


خواهرم رو که نمیتونم لو بدم فقط امیدوارم چوب تو ت بره.


محمد که هیچ خاک تو سرت.


شما 4 تای دیگه. امیدوارم زیر ماشین برین. بیشعورها. بدبختا. 


میبینی کلنگ؟ بهت میگم مهاجرت چیزی رو عوض نمیکنه.

اینا کوبیدن اومدن اینجا کل کارشون همینه تو ماشین توی صف نون توی سلمونی میشینن وبلاگ یه دختر کسخل احمق مشنگ دیوانه روانی رو میخونن.

فکر نکن مهاجرت چیزی اضافه میکنه.


to be honest

توی زندگی متوجه شدم که هرچی بیشتر با بقیه خوب باشی و هرچی بیشتر به همه کمک کنی، بیشتر بهت خوبی و محبت میرسه.


نه که از سر ترحم خوب باشی ها.

از سر عشق و دوست داشتن. میخوام به آدمها بیشتر خوبی کنم و بیشتر دوسشون داشته باشم!

مخصوصا کسانی که به آدم قبلا محبتی کردن.



آدم با این کاناداییا (و با مردم هر فرهنگ دیگه ای) وقتی آشنا میشه، چیزایی یاد میگیره که مطلقا امکانش نیست تنهایی یاد بگیره یا با هم خونه ای ایرانی یا با شوهر.

یکیش همین آرایش کردنه و لباس پوشیدن برای مصاحبه.

دیدین همش ایرانیا میگن وای آرایش نکنین موقع مصاحبه توی کانادا بلا بلا بلا؟

اینو از دوستا و هم خونه ایام پرسیدم


گفتن دلیلش اینه که 

مردها که ارایش نمیکنن

و خب نباید یه زن اینقدر نامساوی treat بشه که بخواد ارایش کنه تا خودش رو به level یه مرد برسونه و تازه باهاش برابری کنه.

چون شاید اون زن احساس بدی داشته باشه با ارایش کردن


ولی اگه یه زن خوشش بیاد که متعادل (متعادل نه اندازه ایرانیا) ارایش کنه

چه بهتر


خیلی هم خوبه.


ولی تو هر ایرانی ای رو میبینی (من جمله جدی سابق احمق) میبینی میگن نه ارایش نکن بلا بلا بلا.


هنوز نمیفهمم چطور میشه توی کانادا بدون هم خونه ای کانادایی دووم اورد؟!




با یکی از خانم های جشن تولد دوست شدم :)

قراره با هم بزنیم بیرون

اینها همه شون از تورنتو اومده بودن و هیچ کدوم مال شهر ما نبودن.

اومدنی داشتم اوبر میگرفتم بیام خونه 

این خانم گفتش که نه ما میرسونیمت.

بهشون گفتم نه واقعا با اوبر میرم (واقعا هم میخواستم با اوبر بیام چون مردم مسئول ایاب و ذهاب من که نیستن، از قبل فیگر اوتش کرده بودم) گفتن نه! و لطف کردن منو رسوندن. این زن و شوهر چقدر ماه و نایسن!

بعضی ادمها رو وقتی باهاشون صحبت میکنی به جز حس خوب هیچی دیگه نمیگیری.

ازین زن و شوهر و از هرکسی که توی اون جمع بود این حس خوب رو گرفتم.

منتقل کردن یعنی.


خانومه وقتی منتظر شوهرش بودیم برگشت گفت تو چه موهای خوشگلی داری.


بوسم کرد بچه ها :)

من کلا یه پسر یا مرد بوسم کنه میگم اوکی فاین.

یه جنس مونث بوسم کنه تا روزها و هفته ها خوشحالم! یه حس خوب میگیرم. چون فارغ از جنسیتم بوسیده منو :)))


یه جور حس خوبه.



یا وقتی گی ها منو بوس میکنن یا بغل خیلی خیلی حسم خوب میشه :)



خلاصه

وقتی این حرفو زد یاد اون موقع افتادم که توی ولنجک وسط برف و یخ میدیدی (اون موقع اوبر و لیفت نبود، اتوبوس شرکت واحد اصلا ولنجک نمیومد هر دو ساعت یکی میومد! خصوصی هم چیزی نداشتیم هیچ اتوبوس خصوصی ای نبود و تاکسی هم یه دونه تاکسی مرکز توی بازار ولنجک (اون بالا) بود که اونام همیشه سرگرم حرف زدن بودن و گوشی رو برنمیداشتن!!! بماند که هزینه زندگی توی ولنجک بالا بود و سخت بود تاکسی گرفتن، گوگل مپز هم نبود!!)

میدیدی برف و یخ ریخته همه جا و نمیشه راه رفت (البته صد در صد بهتر از کانادا بود) و یه خانمی لطف میکرد نگه میداشت و سوار میشدی و تو راه میگفتن تو چه پوست خوبی داری! کاش بشه پوست رو پیوند زد ازت میگرفتیم! و من اوایل وقتی 18 سالم بود فوری میترسیدم که نکنه میخوان منو بن و اینجوری میگن؟! بعدها عادی شد!

یا هر وقت توی دستشویی خانم ها توی دانشگاه موهامو باز میکردم فوری دخترا میگفتن تو چه اتومویی میکشی که موهات اینقدر صاف و روغنی و کلفته؟ هم خوابگاهیم همیشه شوخی میکرد که بهشون بگو که اتو مو رو به تو ازون دنیا هدیه دادن و همیشه باهاته (منظورم ذاتا اینجوری بودن موهام بود).

اینجا خیلی خیلی شنیدم که همه ش این وایت ها میگن کاش موها و چونه و دندونای تو مال ما بود (یا میگن تو چشم درشتی یا میگن کاش پوست ما مثل تو لک و جوش نداشت).


خلاصه بچه ها

به شدتتتتتتتتتتتتتتتت حس خوبی گرفتم از مهمونی این جشن تولد.


آهان کلی کادو برده بودم :))))

یه سینی نفیس 

یه تابلوی زیبا که بچسبونه روی دیوارش 

یه بسته شوکولات خوشگل لاکچری به قول ارسطو عامل

و یه کارت تبریک تولد 

و دو تا ساک تولد 


شما نیازی نیست اندازه من ولخرجی کنین اگه رفتین تولدی جایی. من دوست داشتم اینها رو ببرم چون دوستم گفته بود که نیازی نیست غذا بیاری و ما غذا پختیم و. اینکه تو این مدت بهم محبت کرده و اینکه دوسش دارم.

ولی بیشتر از همه کادو برده بودم. دفعه دیگه باید یه جوری هدیه ببرم که بقیه خجالت نکشن. همه دو تا دو تا اومده بودن من تنهایی رفته بودم.

حس خیلی خوبی به این دختره و این خانواده دارم :) انگار خواهر بزرگیه که نداشتم هیچوقت. دوسش دارم.



شب جشن تولد توی تمام اون شش هفت ساعت دلم مجددا برای دراز و همه مجردهای کانادا (پسرای ایرانی) سوخت

دوباره یاد این افتادم که میگفت ما رو به عنوان یه پسر مجرد ایرانی هیچ جا راه نمیدن و باید زن بگیریم تا ما رو هم یه جا دعوت کنن :(

نازی. درستم میگه من تو هیچ کدوم این مراسما ندیدم پسر مجرد دعوت کنن! بیچاره پسرای مجرد :(


داشتم میگفتم

مثلا من وسعم واقعا نمیکشه که همچین مهمونی ای رو برگزار کنم. خیلی هزینه بره (همون آجلیش خارح از توان منه) 

و اعتقادم اینه که وقتی نمیتونی یه چیزی رو در حد استاندارد خودت برگزار کنی همون بهتر که برگزار نکنی. وقتی خونه درست و حسابی نداری برای برگزاری یه چیزی، همون بهتر که اینکارو انجام ندی و خودت و بقیه رو اذیت نکنی.

و خب اینجا مهمونی هایی رفتیم که گفتن بعد شام بیاین. درسته خیلی خوش گذشته و صاحب مهمونی رو بعدها بیشتر از سابق دوست داشتم و کلا شام و ناهار و اینها زیاد مهم نیست. ولی استاندارد من بالاست!


خیلی این مراسم خوش گذشت.


بیتشر از هر مراسم دیگه خوش گذشت.

یه دلیلش این بود که احتمالا (احتمالا) کسانی که اومده بودن اونجا درس و دانشگاهشون تموم شده بود و یا دنبال کار بودن و یا کار داشتن میکردن و خب توی یه سطح دیگه ای بودن. دومیش خوب بودن و خیلی دقیق و اراسته و سالم و درست و حسابی و نظیف و تمیز و خوشگل بودن میزبان بود که اینقدر همه چی رو خوب اورگنایز کرده بود.

سومیش این بود که سه تا ادم بالای 35 سال میزبان بودن و واقعا از پس همه چی خوب براومدن.


واقعا بهم خوش گذشت! واقعا!



این دوستم و خونواده ش جزو طبقه مرفه تهران هستن (واقعا مرفه ن! فکر کن از بچگی پیانو و گیتار و ویولون و این ها ریخته بوده خونه شون و به میل خودشون دو تا سازو یاد گرفتن!) و خب خیلیاشون مهاجرت کردن
و خب دوست دبیرستان دوستم که همسایه شونم هستن توی تهران دعوت شده بود به این مراسم.
ته دلم گفتم بله دوستای دبیرستان منم یا همه شون ازدواج کردن یا خودکشی کردن یا سرطان گرفتن و مردن.
یکیشونم شوهر کرده بود تبریز رفته بود.
شوهرش با لگد میزنه به سرش و سرش خونریزی میکنه و میمیره. ده ماه قبل از دنیا رفت. 
واقعا چقدر فرق هست بین دوستای دبیرستان.
باز اونها میتونن بگن اره دوست دبیرستان ما رفت کانادا و داره حداقل تلاشش رو میکنه.
دوستای دبیرستانم رو دوست دارم ولی خب هیچوقت سختی و فشار تحمل نکردن قبل مجردی شون متاسفانه.
یعنی اگه یه ذره سختی تحمل میکردن الان آدم حسابی شده بودن. بگذریم.
قبل اینکه بیاد کانادا دوستم
مامانش میاد براش یه ماشین میخره و یه خونه بزررررررگگگگگگگگگگگگگگگگگ کرایه میکنه که دوستم سختی نکشه اوایل.
بچه ها خونه ش سفید و روشن و خوشگله
ده تا کمد داره
ده تا میز
ده تا صندلی
یعنی امکانات ریخته توی خونه ش

بهترین ماهی تابه ها رو داره

انگار برای تفنن اومده کانادا و یه درسی هم کنارش میخونه.

خوشبحالشون
حتما دلش خوبه و قلب پاکی داره که همچین خونواده خوبی داره. 
یا خوش شانس یا هرچی. خوشبحالش.

ازم گاهی میپرسه و بهم میگه خوشبحالم که میتونم با پسرا خوب ارتباط برقرار کنم
هم اون هم بقیه ازم میپرسن که من کانادام و حتی وارد امریکا نشدم چطوری پسرای امریکایی منو میبینن (باز ایرانی از یه کانکشنی وصل میشه، امریکایی وایت چطوری اخه، راستم میگن) و میان جلو و دوست میشن؟
همش بهشون میگم باید بیشتر ریسک کنن و باید اجتماعی تر باشن. گوش نمیکنن که.
خلاصه خونه ش خیلیییییییییی بزرگه.
دو تا اتاق خواب بزرگ داره.

خواهرش تورنتو زندگی میکنه و مراقبشه
مامانش همه شششششششششش میاد و میره
هر دو ماه میاد و دو ماه میمونه و میره

منم ی دونه دوست اینجا داشتم که بهم کلی قول داده بود که هوامو داره و میتونم روش حساب کنم.
و وقتی اومدم به جز فحش خوردن و پایین اوردن و بی ارزش کردن دستاوردهام ازش هیچی دریافت نکردم (جدی پول شو = گرگ زاده = ک)
خونه ما بیرونش خوشگله

توشم حتی خوشگله ولی یکمی قدیمیه
ولی خب اتاق من خیلی غم انگیزه.

ولی مهم نیست!
دیگه داره تموم میشه.



این دوستم (دختر مهربونه که هفت هشت سالی ازم بزرگتره) تهرانیه. و خب خانواده و دوستاش همه تهرانین.

روزی که ما اجباری با هم آشنا شدیم

وقتی گفت تهرانیه به خودم گفتم مریم تو الان یه ساله کانادایی، شخصیت داشته باش و بالغ شو بلا بلا بلا.

خلاصه

اولا که مسائلی که توی مهمونیای قبلی دیده بودم اینجا هم تکرار شد :)

یعنی اصلا پسر مجرد دعوت نکرده بودن

همه زوج بودن و بنده هم به عنوان دختر مجرد خنگول آلوده نشسته بودم وسطشون.

همه شون زوج بودنا!

مادر این دوستمو قبلا دیده بودم و بیرون رفته بودیم با هم

ولی خواهرش و شوهر خواهرش رو ندیده بودم


تمام زوج هایی که دیدم توی جشن تولد همه شون از طریق ازدواج و اسپانسرشیپ همسر اومده بودن کانادا که خب جای تعجب نداره و بهتون گفته بودم که اینجا همه دخترا با اسپانسرشیپ همسر میان کانادا. 


توی دپارتمان ما و حتی توی گروه ما دخترا همه با شوهر اومدن (به جز اون دختر تهرانیه که شوهر نداره و بچه ها براش جک میسازن که کی میتونه با این آدم زندگی کنه؟) من کلا دختر مجرد توی دپارتمانمون ندیدم.


ولی خب این دوستم مال دپارتمان ما که نیست

آرت خونده


هر وقت که میرم این جور جاها

همیشه اول از همه خانما منو میکشن کنار (اینجا هم کشیدنم کنار) و میپرسن چند ساله اینجایی؟ میگم مثلا دو سال و دو ماه (قبلنا یه سال شش ماه هرچی)

بعد فوری میگن چطوریه تو دو ساله اینجایی و انگلیسیت اینقدر عالی شده من هفت ساله اینجام و انگلیسیم خوب نمیشه.


قبلنا فکر میکردم تعریف میکنن الکی.

بعدها متوجه شدم که طفلکا واقعا سوال میپرسن و قصد تعریف ندارن.

مامانم همین دوستمم بهم گفت که تو چطوریه که با دختر من همزمان اینجا اومده ولی انگلیسیت اینقدر قویه؟

بهشون همیشه میگم که وقتی توی خونه هیچ کس با تو فارسی صحبت نمیکنه و همه وایتن و انگلیسی حرف میزنن

وقتی همکارات همه باهات انگلیسی صحبت میکنن

وقتی حتی دوستای بیرونت همه انگلیسی صحبت میکنن باهات چون هیچ کدوم ایرانی نیستن

وقتی مجبوری بری توی کلاس درس بدی و نه حتی اسیستنت باشی، 

وقتی باید همش برای دانشجوها مراقب امتحان باشی و برگه صحیح کنی دیگه کجا وقت میمونه تو بتونی فارسی صحبت کنی.


توی خانم های ایرانی اینجا یه جور مهربونی میبینم

و یه جور حس کنترل نکردن زندگیشون

انگار شوهر همش براشون تصمیم میگیره

مثلا مالیات رو خودشون پر نمیکنن و میدن حسابدار

(اینو کلا خیلی دیدم) 

یا مثلا شوهر اگه نیازی باشه وکیل میگیره نباشه نمیگیره

خیلی مسائل اینطوری

هیچ استقلالی ندارن و همیشه در سایه شوهر هستن.


کلا دیگه اینقدر pattern های دخترای ایرانی برای من تکراری شده که تا یه خانم ایرانی میبینم به خودم میگم حتما شوهرش قبلتر از ایشون اینجا بوده و رفته از ایران اوردتش.

دقت کنین این بد نیستها.

فقط برای من مایه تعجبه و اینکه چطوری اینها میتونن اینجوری زندگی کنن و هرچی شوهر میگه بگن اوکی.

جالبه که همه اون 5 شش تا خانواده همه شون همینجوری اومده بودن (پیوست به همسر) و اینکه همه دخترا ازدواج کرده بودن.


دوست من دختر خوب و مهربون و غرور مند و اصیلی هست

و خانواده ش هم همینطور.


دور و بریاش هم همینطور.


بچه ها یه شامی پخته بودن کشک بادمجون در حد لالیگا خوشمزه بود.

جوجه عالی

سالادشون بی نقص.

سیب زمینی عالی

لازاینیا پرفکت!!


یعنی این دو تا خواهر از هر انگشتشون یه هنر میباره.


خیلی خیلی شامش خوشمزه بود و مهم تر از همه اینکه میزبان سه تا آدم بالغ گرون آپ بود و خیلی خوب مجلس رو میگردوندن.


حدود پنج شش ساعتی اونجا بودیم همه مون.


تو یکی از کانال های تورنتو عضو بودم، یعنی توی دو تاش همزمان.

یهو یه اگهی اومد: برای جعل اسناد خود به ما مراجعه کنید!

یهویی panic کردم و از گروه بیرون اومدم!


بچه ها لاغرتر شدم!

فکر کنم به خاطر اینه که توی این مدت هر هفته 3 بار رفتم تورنتو و همینجوری سه 4 هفته حساب کنین میبینین که کلی راهه! خودم رو توی آینه تمام قد دوستم دیدم و متوجه شدم جمع و جورتر شدم :) لاغر تر شدم. دوباره به وضعیت پر سابقم برگشتم و گامبو نیستم :)


همیشه یه ایرانی همیشه در صحنه هست که بیاد و با حرفهای موجود مخالفت کنه.

اوکی تو ایناه رو نمیبینی.

اولا که تو مدت کمی هست که اومدی و بعدم همش در حال سفری (مثل بقیه ایرانیای تیپیکال که طاقت ندارن یه شب خونه خودشون باشن و مثل گرگ زاده پول شو (جدی سابق) توی سه سال 5 بار میرن قبرس و 3 بار ایران (این حرفیه که دقیقا خودش بهم زده) و مثل هزاران دختر و پسر ایرانی که همش به ددی مامی چسبیدن و هر روز میبینمشون. هر وقت تو تونستی 365 روز متوالی رو توی یه خونه بخوابی و 16 تا هم خونه ای داشته باشی و آدم ببری دکتر و بیمارستان و تنهایی زندگی کردن رو یاد بگیری و بعدش بفهمی که دیگه سیستم تو با ایرانی جور درنمیاد چون اغلب سوسول و مامانی هستیم چه دختر چه پسر بعدش بیا حرف بزنیم.


اینکه تو چیزی رو میبینی یا نمیبینی کانسرن من نیست. 


اینکه تو همیشه میپری وسط و عرض اندام میکنی باعث میشه من باور کنم که ایرانیا همیشه در صحنه ن.


من همیشه گفتم که کانادا خیلی بهتر از ایران هست و کاناداییا قطعا خیرشون بیشتر از ایرانیای اینجا بهم رسیده (یکیش همون جدی سابق گرگ زاده = ک)


ایرانیا به جز پریدن وسط و بندری رقصیدن چی میدونن من نمیدونم.


کامنتهاتون رو برای خودتون نگه دارین.


مخاطبای همیشگیمو نمیگم. اینایی که یهو میان یه سر میزنن وبلاگ ادم یه عرض اندامی میکنن و میرن؟ اینها رو میگم.


همکارای من روزی که اومدن نیششون تا بناگوش باز بود و همش میگتن I am a good kharei fe ram canada

و اینجا چقدر گل و بلبله

الان 6 عدد بلیط خریدن برای ایران رفت و شش عدد برگشت

که هر هشت ماه یه ماه برن ایران بمونن.


منم تنهایی و بدبختی خیلی تحمل کردم

ولی ایران نرفتم

واسادم و خودمو ساختم و یه دختر قوی شدم که فانتزی خیلی از مردها شده که منو داشته باشن (دو تاشون دارن اینجا رومیخونن الان و شما همتون میشناسینشون).


تو فعلا واسا بیا برس یه دوش بگیر 


یه سال و نیم هر شب توی خونه خودت بمون و مراحل متعدد افسردگی رو بگذرون

و یه دوست هم داشته باش که ازت 200 کیلومتر فقط دورتره و کل هم و غمش اینه که این دختره کی بدبخت میشه که برم بهش بگم دیدی بدون من هیچی نمیشی؟! و وقتی هم که موفقیت تو رو میبینه فقط باز سعی کنه خردت کنه.

بعد بیا صحبت کنیم (به اون درجه میرسی که نظرات خودبلاغت وار و خودفیلسوفانه ت رو ارائه بدی)


راستی جشن تولده دیشب خیلی خوش گذشت. دختره خوشگله ها :))))) کم دختری دیدم اینقدر خانوم و خوب باشه. کاش اینجا بودی فاطمه. با هم میرفتیم :)


بچه ها 

هیچ ربطی به بودن توی کانادا نداره دستاوردهای من یا یکی دیگه.

من اینجا یه چیزایی به دست اوردم که آرزو میکنم کاش بیست سال قبل به دست میاوردم.


کانادا کشور دوست داشتنی و خوبی هست خداییش. ولی بی نقص نیست. ایرادات خودشو داره.


چند روز قبل داشتم به یکی از دوستای ایرانم میگفتم (زنگ زده بود بپرسه که الان که دو سال و دو ماهه که اینجام چه حسی دارم)

گفتم آدم وقتی ثایت میکنه از یه کشوری واقعا خوشش میاد که جرات کنه و توش بچه به دنیا بیاره.

(البته اگه ایرانیایی که به هر قیمتی میخوان فقط یه بچه بیارن که هم شوهره طلاقشون نده هم بلاخره عقده پاسپورت کانادایی رو جبران کنن هم اینکه یه عده واقعا اسکلن فکر میکنن اوردن بچه به اقامت کمک میکنه خخخخخخ ازینا دیدما. یکیش همکار سابقمون)

من وقتی نمیخوام اینجا بچه بیارم یعنی این کشور بی نقص نیست برام. یعنی ریسک بزرگیه برای من که بچه م یکی مثل اینها بشه.

زندگی اینها خیلی بیسیک هست.

تو فکر کن اینها دو سه دسته بیشتر نیستن

1. صبح بیدار میشن

ساعت هفت اینا

صبحونه خوبی درست میکنن و میخورن، 

میرن دانشگاه

ناهار برمیگردن یه چیز ساده میخورن

شام هم یه پیتزایی فست فودی سفارش میدن

چرا صبحونه غذای خوب درست میکنن؟ چون باباشون 15 سال قبل که مادرشون رو طلاق داد و برای همیشه ازین استان رفت صبحونه خوب و با کیفیتی درست میکرده. و اینا جای خالی باباشون رو با اون پر میکنن.

صبحونه شون به جز این هیچی نیست. یعنی هفت روز هفته همین رو میخورن. و شام و ناهار هم همینه.

یه پسرو چسبیدن و میخوان زن اون بشن.

پرونده شون بسته شده.

هر دو هفته یه بار مست میکنن و مسخره بازی درمیارن و همین! تموم. حتی یه سینما نمیرن.


2. در کودکی باباشون یه بار به مامانشون گفته تو چرا خشنی و مامانشون گرفته باباهه رو زده، و باباهه درخواست طلاق داده و گذاشته رفته. اینا الان دم به ساعت خودکشی میکنن سر اون. غذا نمیخورن

برای بقیه دردسر درست میکنن

هر شب با یه مردی میخوابن که اون حس خودکم بینی و بدبخت بودن رو جبران کنن

و وقتی مرده ترتیبشون رو میده و ولشون میکنه میان مست میکنن و باز خودکشی میکنن. هر هفته این برنامه ادامه داره.

حس تایید شدن رو از خانواده دریافت نکردن به موقع.


3. چسبیدن به در خانواده.

دختره 26 سالشه و همکارم بود.

حتی یه بار هم خوابگاه و یا بیرون زندگی نکرده. باباش حتی گاز مایشنشو پر میکنه. تا 19 سالگی هیچ کس با اینها دوست نمیه.

توی 19 سالگی خدا سر یه پسر اینترنشنال زده اومدن با این دوست شدن.

همون رو میچسبن و مجبورش میکنن ازدواج کنه باهاشون.

همین ها رو یه هفته ببری دور از خانواده هر هفت شب رو مست میکنن و بالا میارن توی سن 26 سالگی.


4. گروه آخر یه چیزی بینابین اینهان. یعنی در وضعیتیتن که میگی خدایا آب اینها کمه، نون اینها کمه؟! چشونه؟! 


بعدم میگن چرا داگ فورد اینجوری میکنه!

خب داگ فوردم بین این 4 گروهه دیگه اخوی!

بدبخت الگوی دیگری نداشته.


من همکارر عقده ای همکاری که هیچ کس و هیچ چیز نداشته به جز نشون دادن خودش به بقیه و پز دادن ریسرچش خیلی دیدم.


تو وقتی اینها رو میبینی میگی خدایا من چقدر خوشبختم! 

جالبه شرایط خکودکی من فجیع بود

یه بخشیش رو شما میدونین.


یعنی وحشتناک بود.


ماها اینقدر سالم هستیم و یه بارم لب به سیگار و مواد و وید و مست کردن نزدیم


نسبت به کسی حس عقده و حسودی نداریم


احساس بدبخت بودن نداریم


گرچه دیدم که پولدارای ایرانی همه همین حس اینها رو دارن (یکیش ساشا سبحانی)

من بعد دیدن امثال اینها متوجه شدم که ماها آدمهای خیلی قوی و خوبی هستیم.



این مدل زندگی پوچ و داغون رو توی ایرانیایی که وضعیت مالی خوبی دارن هم دیدم اینجا و دلم میسوزه براشون (یکیش دراز بود که بدبخت اصلا بلد نبود کامیونیکیت کنه، یکیش همین بابکه ولی بابک قلبش سالمه و واقعا قصدش ساختن زندگی هست).


چیزایی که توی کانادا به دست اوردم جدای از مقاله و تزم هست که چاپ شدن.

جدای از دفاع کردنم هستن.


اول اینکه دنیام بزرگتر شد. مخصوصا به خاطر داشتن هم خونه ایای وایت و نداشتن دوست خوب اون اوایل (اگه یادتون باشه گفته بودم که یه دونه دوست داشتم و اون چه بلایی سرم اورد، گاهی به این فکر میکنم که حتی اگه طرف مقابل تو مقاومت کنه در کمک شدنف تو میدونی که اون به کمک نیاز داره و تو ازون 6 سالی بزرگتری و تو اینجا بودی، نباید عقده ای بازی دربیاری و بیشتر اذیتش کنی و بهش بگی تو دو سال دیگه بچه بغلت قراره کنار خیابون گریه کنی و زار بزنی. این نهایت عقده ای بودن و بدذات بودن و حقیر بودن و تنها بودن تو رو نشون میده، نباید بذاری همه ادمها به اون درجه از تنهایی وبدبختی ای که تو بهش رسیدی و توش غرقی برسن. ولی گرگ زاده پول شو = ک اینو درک نمیکرد = عواقب ددی پولدار داشتن) پخته تر و قوی تر شدم.


اینکه یاد گرفتم چطوری تعامل کنم

اینکه کمتر حساس باشم


اینکه شجاع تر شدم


الان اگه برگردم ایران هم بهتر زندگی میکنم


اینکه با ادمها چطوری رفتار کنم


اتفاقا کسانی که توی کانادا بزرگ میشن میتونن خیلی عقده ای باشن


یه مکار چینی داشتیم


ما دستگاههامون به شدت صداش بلنده

به شدتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت


در حدی که هر وقت با کسی صحبت کردم بهم گفتن باید گوشی بزنم چون کر میشم


این همیشه گوشش هدفون میذاشت


و عمدا برای اینکه ما سرمون و گوشمون درد بگیره در رو باز میذاشت

ما سه تا میبستیم

باز اون باز میکرد درو.

عمدا.


اینجا به شدت طلاق رایجه و نود درصد دور و بریای من تک parent هستن. اکثرا هم پدرها ول کردن رفتن (یعنی توی همه موادر تقریبا)

و این خیلی اثر گذاشته به زندگی بچه ها.


نمیخوام بچه م اینطوری بشه.

مخصوصا که اگه با یه ایرانی ازدواج کنم احتمال اینکه دست بذاره روی نقاط ضعفم و عمدا اذیت کنه زیاده.


کانادا جای خیلی خوبیه ولی پرفکت نیست.


دستاوردهای من مستقل از کاناداس


قبل از اومدنم فکر میکردم واقعا ایرانیای کانادا کیفیت بالاتری دارن بعد اومدنم متوجه شدم که کیفیت ربطی به کشوری که میری توش نداره.


کی میگه ایرانیای کانادا کیفیت زیادی دارن؟! همین ایرانیای خود کانادا!!! 

به روباره گفتن شاهدت کیه گفت دمم.


همین.


فکر نکنین من به بودن در کانادا مغرور و خوشحالم نه.


اینجا خیلی مشکلات داره و در راسش دیدن ایرانیای افسرده و مریض و عقده ای که همه شون اینقدر جوش تو صورتشون تردن که همه شون شده شکل اکنه و دیگه جاش از صورتشون نمیره. بس که عقده و حقارت و بدبختی تحمل میکنن.


من توی این دو سال personal schievments داشتم که برام باارزشه. وگرنه غیرممکنه توی کانادا بچه بیارم. غیرممکنه.





اون کلمات مناسب رو درباره این پسر امریکایی بلانده (به لوند :D ) پیدا کردم.

ترسو نیست.

و همزمان مجافظه کار نیست.

یعنی نه ترسوئه نه محافظه کار.

اینها توی روابط خیلی ساده رفتار میکنن. خیلی راحت میبینی میگه دوست دارم ببینمت. یا مثلا میشه شب بریم بیرون؟

اون پرافشنالیزم رو نگه میداره برای کارش (که اتفاقا توش موفق هم هست). من رو با برانگیختن حس عذاب وجدان و حس گناه و حس اینکه من بهت محبت کردم یا میکنم به زور به دست نمیاره. کارش و محبتش و لطفش از هم جدا هستن. بابک هم همینا رو داشت و من جذبش شدم. خیلی پرافشنالن. به نظرم اینها چیزایین که توی 15 سال اول زندگیت یاد میگیری و اگه توی ایران باشی، توی هر خونواده ای که باشی یادش نمیگیری معمولا. مگر محیطت واقعا متفاوت باشه و توی ده ما بزرگ شده باشی که همه با هم ساده رفتار میکردن. این دو نفر سر من هیچوقت منت نذاشتن. هرکی دیگه رو دیدم، گذاشته منت سرم. ترسو نیستن. نمیدونم چطوری بگمش. نمیان کی بخونن اینجا رو منو با اون جاج کنن. نمیان حرف دلمو از توی وبلاگم پیدا کنن. لعنتیا پرافشنالن! به نظرم هر ایرانی ای نیاز داره در کلاس how to be professional in your relationships شرکت کنه. من یه مقداریش رو با داشتن هم خونه ایای خوب یاد گرفتم و البته دوستای خوب توی دپارتمان.


یه سری از اخلاقایی که توی جدی بلاندم میبینم

و توی ایرانیا نمیبینم اینه که

مثلا

شما پسرها میدونین که دخترا میتونن بگن دوست دارم فلانی

ولی شخصیت دخترا یه مقداری با پسرا فرق داره و دختر حداقل توی کالچر کشور من اینجوری نیست که دخترا راه بیفته بره دم به ساعت عشقشو بروز بده یا خواستگاری کنه.


شخصیت من دایرکت تر و یکمی نترس تره و نمیترسم به دختر/پسر بگم که بهش علاقمندم (چه از جنبه ی چه غیری)

رفتاری که جدی بلاند چشم ابیم و بابک (جفتشون امریکایین) باهام داشتن اینجوری بود که هیچوقت منو مجبور نکردن علاقه مو بهشون ابراز کنم.


یه مرد خوب

اجازه نمیده یه دختر حداقل از کالچر من، خودش رو با خجالت تمام بروز بده.

بارها اینو دیدم که هرچی پیشنهاد از هر دوی این مردها میگیرم به صورت مستقیم هست و این منم که اره یا نه میگم.

یه جورایی شخصیت های قوی بزرگ مهربون دارن.


نیازی نیست تو بهشون بگی دوست دارم یا اونها بگن حتی. با اینکه میگن. با عملشون نشون میدن.

در مقابلش از کسانی که ایران بزرگ شدن (محمد، ک=جدی سابق پول شوی گرگ زاده) خیلی این رفتارهای چیپ رو دیدم که تو خودت میدونی طرف از تنهایی داره میمیره و خودش رو داره برای تو میکشه ولی به خاطر غرور مسخره ای که دارن ابراز نمیکنن علاقه شون رو. همش میخوان دست رد به تو بزنن و تو هی اصرار کنی. بس که به ما یاد دادن بروز دادن علاقه دلیل بر ضعیف بودن اون ادمه.

اینا چیزای کویچکن ولی خب توی نگاه یه دختر خیلی اثر میذاره.

پسره خودکار انداختن من توی دهنم و مدل حرف زدنم صد ساله توی ذهنش مونده ولی به روش نمیتونه بیاره که بهم علاقه داره.


خیلی تربیت مزخرفی داشتیم.


بابک آخرین ادم از کالچر خودم هست که دارم باهاش دیت میکنم.

اگه fail بشه میرم سراغ مردم امریکا مستقیما برای دیت کردن.


حقیقتش دوست داشتم یه مطلبی رو به مخاطبانم بگم


قبول دارم که جامعه کانادا اثرات مثبتی داشته روی من.


ولی یه مسئله مهمی اینجا هست


هر بار که میرم مصاحبه


یا حالا هرچی مثل اون

یا هر موفقیتی که توی دانشگاه کسب کردم

و اینکه دم به ساعت بهم میگن که aseertive هستم:


having or showing a confident and forceful personality.


synonyms: confident, forceful, self-confident, positive, bold, decisive, assured, self-assured, self-possessed, believing in oneself, self-assertive, authoritative, strong-willed, insistent, firm, determined, commanding, bullish, dominant, domineering, assaultive


یا توی روابط شخصی

یه دلیل بزرگش اینه که نوشتم

و دلیل بعدیش اینه که مخاطبای باظرفیت مهربون داشتم


من حتی میتونم گاهی خیلی عقده ای باشم. خیلی بی شخصیت باشم. خیلی روانی باشم. 

یه دلیل اینکه اینها توی جامعه دیده نمیشه

اینه که در جامعه مجازی مخاطبای مهربون من اینها رو میشنون و روش کامنت میذارن مهربانانه و شخصیت بیرونی من یه شخصیت down to earth و خالی از عقده و مهربون و قابل اعتماده.

مطمئنم که اصلی ترین دلیل این قضیه نوشتن هست و داشتن مخاطبای گلی مثل شما.

اینکه اینجا خودم رو خالی میکنم و مغزم مرتب میشه.

یادمه بارها و بارها از دست هم ازمایشگاهیام کلافه میشدم و خسته.

چون توی کانادا هم مثل ایران و حتی بدتر از ایران بی صبری و کم صبری هست، تا وقتی عددی نیستی و یه دانشجوی بیچاره ای همه کمکت میکنن بعد تا قد میکشی و یا دوست پسر درست و حسابی پیدا میکنی بعضیا شروع میکنن به حسودی و اذیت کردن، بعضیا میبینیحسشون به تو بهتر میشه و میان سمتت، میبینی خیلی وقتا عمدا تو رو اذیت میکنن (ما یه دختر داریم توی ازمایشگاه که قدش از هر کدوممون مینیمم 25 سانتی کوتاه تره ولی عمدا توی عکسا پاشنه دوازده سانتی میپوشه که یکمی بهتر به نظر بیاد، بعد دوست پسر پیدا کردنم به شدت حسودی میکرد، به شدت).

فشار کار هست

بی کسی و بی خانوادگی هست

خیلی چیزا هست


ولی واقعا و واقعا مخاطبای من ازون دسته هستن که بهم خیلی کمک کردن. خیلی.


ازینکه شخصیتم سالم تر و قوی تر و پاینده تر و مهربون تر و بی عقده تر شده خوشحالم و خواستم که با شما این خوشحالی رو قسمت کنم. با همه تون، کلنگ فاطمه دو تا سارا دو تا صبا یه زهرا اون نل مدوسا اون علی که دعواش کردم (که هنوزم میخونه و خبر دارم) یه خانم گل، خیلیاااااااااااااااااااااا آقای یگانه. زینب. و.

ازتون ممنونم.

و دوستون دارم.


دو سه تا آدم هستن که از شما بزرگترن ولی شخصیت بلوغ یافته ندارن.

نه تنها اونها با بی ادبی وبلاگمو خوندن بلکه تا میخوردم توی این مدت بهم سرکوفت میزدن سر این قضیه و به نفع خودشون استفاده میکردن. اونهام جایگاهشون پایین تر اومد توی مخم توی این مدت. به هر حال بیشعور رو نمیشه عوض کرد و قرارم نیت به خاطر اینکه چند تا بیشعور وبلاگتو میخونن پس ننویسی.


روز دفاعم

توی پرزنتیشنم

از یه عده در زندگیم تشکر کنم

و تنها ایرانی ای که جزو خونواده م و آدمهای نزدیکم نبود و جنس مذکر بود همون پسر ایرانی ای بود که دوست من بوده و هست و توی تورنتو زندگی میکنه و درسم یکمی بعد من تموم شد.


ده روز قبل که تورنتو رفته بودم دوستم رو دیدم.

همون پسره رو.

پسر خیلی خوبیه

اخیرا دوست دختر پیدا کرده.


خیلی حرف زدیم.


داشت میگفت توی این مدتی که تورنتو بوده هیچوقت معنای کانادا رو اونجوری که باید متوجه نشده و هر وقت که میومده شهرمون یا شهرهای وایت نشین مشابه

حس میکرده که اومده کانادا

و گفت که کانادا رو دوست نداره.


خداوندا

بینشی رو به من عطا کن

که طی اون

وقتی یه پسر/مرد/جنس مذکر ایرانی توی کانادا میبینم و وقتی میگه آره من ده ساله اینجام،

ته دلم نگم آخییییییی بدبخت بیچاره ده ساله داره خودیی میکنه شبا و هیچ کس باهاش نمیکنه!


چون ماها که میایم اینجا

کلی بدبختی میکشیم (فقیر و غنی هم نداره هرکسی سختیای خودشو داره)

و نمیخوایم بریم با یه آدم عصبی روانی که اعصابش خط خطی شده و سوسول هم هست (ایرانیا نود و نه درصدشون خیلی سوسول و مامانی هستن و بچه پولدارم هستن) زندگی کنیم

نه که بخوایم با خارجیا زندگی کنیم، من نمیخوام. کالچرشون و مایندستشون با ما خیلی فرق داره. زندگی یه نواخت و خسته کننده ای دارن.

این مثالو همیشه میزنم و بقیه میخندن:

کاناداییا به خاطر پاسپورت کانادایی خب خیلی جاها میتونن سفر کنن.

سال 2000 : جک میره کارولاینای شمالی توی امریکا چون عمه و عمو و بقیه اقوام پدریشون اونجان و ددی شم از بد روزگار اینجا اومده ساکن شده. 

سال 2003: جک دوباره میره همون کاررولاینای شمالی و همون شارلوت یعنی حتی یه شهر دیگه از کارولاینای شمالی نمیره.

سال 2006: همون

سال 2009 همون

2012 همون

2015 همون

2018 همون

جک حتی کارولاینای جنوبی هم نرفته!

جک البرتا نرفته

جک حال نداره بره کبک

جک حال نداره بره نوا اسکوشیا

جک کلا هیچ جا به جز ده خودشون که اسمش paris هست و توی انتاریو هست نمیره


paris-ontario


حالا همین رو تعمیم بدین به نود و نه درصد مردم کانادا،

کانادا اینه.


فکر کن من بتونم با کسی با این تفکرات زندگی کنم.

این یه جنبه شونه. سایر جنبه ها: 365 روز سال رو حتما باید یه صبحونه ناهار شام تکراری بخورن!

دیدم که میگم.

همش فست فود همش فست بود.

هم خونه ایای من همه شون از من کوتاه ترن و چاق ترن. خیلی چاقن یعنی. هم ازمایشگاهیامم همین بودن زیاد فرقی نداشت.


بقیه کشورها هم که ولش.


فکر کن، اینها همه شون میرن از ایران زن میارن!!

همه شون!

بدون استثناء!

اگه هم از اینجا زن بگیرن باید یه عمر خفت و خواری رو تحمل کنن.


در نتیجه مجرد توی کانادا زیاده.

یا باید پول بدن با ها بخوابن که اونم 4 بار بخوابن بار پمجم اسمشون بد در میره (کانادا خیلی family oriented هست) یا باید دوست دختر پیدا کنن که کسی دوستشون نمیشه!! یعنی بدبختتننننننننننن!!!




دوستم زنگ زده میگه گفته بودی بیشتر ایرانیای کانادا خیلی توی خونواده هاشون اختلاف هست ولی ظاهرا با سیلی صورتو سرخ نگه میدارن؟!

میگم آره

میگه دوستم و شوهرش دارن طلاق میگیرن از هم :|

مثل اینکه اختلافاتشون خیلی شدید شده.

و دیگه دیدن نمیتونن زندگی کنن با هم.



احساس میکنم ملت وقتی شروع میکنن برای مهاجرت، دیگه کاریه که شده و گردنشون افتاده.

آخه من هرچی فکر میکنم، میبینم حتی توی همون تورنتو واقعا آخه چی هست؟! 

مردم همون مایندست رو دارن

همون نگرشه هست

مردم به مرور بی روح و بی رحم میشن.

وایتها خیلی اینجا مشهورن که آدم های خودخواهی هستن. این خودخواهی روی مردم اثر میذاره و داغونشون میکنه و مهاجرام میبینی بی رحم میشن.

من قبلنا میرفتم وورک شاپ کار پیدا کردن

میدیدم که مردهای گنده 45 ساله همه دلشون گرفته، افسرده، میخوان حرف بزنن.

یه چیزایی رو اینجا ورداشتن کپی کردن از اروپا و امریکا و بزرگترین افتخارشون همسایه بودن با امریکاست.

کانادا خیلی کوچولو و مردمش هم به تبع خیلی کوته فکرن. کوته فکری درد قابل درمانی نیست. دیگه با اون مایندست بزرگ شدن.


والا از شما چه پنهون

الان که فارغ التحصیل شدم و همه چی تموم شده

دوست ندارم حتی به یه ثانیه از دو سال و دو ماه گذشته برگردم

نه که بد باشه و یا خاطره بدی باشه

من مثلا برام حس خوبی داره برگشتن به 22 سال اول زندگیم

مخصوصا 18 سال اول

ولی این دو سال و دو ماه اخر روزای عجیبی بود.

حقیقتش گاهی تعجب میکنم که مردم ایران چرا یورش میارن به سمت مهاجرت به کانادا؟

کانادا هر روز وضعش داره شتی تر میشه.

با اینکه ادمهای ساده و خوب و مهربونی داره و کشور تمیزی هست ولی اونی نیست که توی ذهن مردم ایران هست و اونی نیست که مردم توی میدیا میبینن.

همکارای من هر روز دو بار گریه میکنن.

گاهی وقتها به کسانی که مثلا ده ساله اینجان فکر میکنم و از خودم میپرسم اینها دقیقا چطوری ده ساله که اینجان؟!


شب تا صبح خواب خواهرم و اقواممون رو دیدم.

دیدم م نشستیم یه گوشه ای

انگار مثلا من 13 سالمه

نشستیم داریم حرف میزنیم و میگیم و میخندیم

انگار یه مراسم عروسی بود :)

توی شمال هفت هشت بار مراسم و جشن برگزار میشه برای یه زوج

مال ما یکی ازون وسطا بود :)


داشتم فکر میکردم که برم ایران یه سر.

توی این دو سال و دو ماه، دو بار تصمیم گرفتم و تا مرحله بوک کردن بلیط رفتم جلو ولی سرم شلوغ بود و نمیشد.


ولی الان دیگه برنامه هام دست خودمه :)




اوایللللللللللل که اومدم اینجا همیشه حسرت میخوردم که کاش منم مثل این وایت ها تربیت میشدم

بعدها حرص میخوردم که چرا اینها اینجورین (اغلب کوته فکرن، همیشه خسته ن، دنیاشون کوچیکه، تا نوک بینی رو میبینن)

الان خنده م میگیره :) یه جورایی توی فازی از کوته فکری هستن که تعجب اوره. خیلی این درجه از کوته فکری برای من عجیبه.

میبینی ترسوئن

محتاطن

بی هدفن

عصبی ن

کم صبرن

از بچگی به اینها یاد ندادن که چطوری معاشرت کنن. هم خونه ایام همیشه میگن که این جزوی از کالچر ماست (اونها یعنی) که از بچگی به ما یاد ندادن که چطوری باید small talk برقرار کنیم. میگن درسته که تو دقت کنی همه درباره هوا حرف میزنن ولی اون تنها گزینه ماست. به جز یه دونه از هم خونه ایام، میبینی بقیه زور میزنن مکالمه کنن ولی تهش گند میزنن.

مثلا یکیشون: خب امروز چه برنامه ای داری

من: کارای همیشگی. دانشگاه و این چیزها

اون: راستی اون فیلمی که رفتی دیدی اسمش چی بود؟

من: بلا بلا بلا

اون: خوب بود؟

من: آره

اون: درباره چی بود؟ 

اینجاست که دوست دارم بهش بگم google it

ولی خب نمیشه گفت

من مجددا: یه دختری که خودش رو باور نداره

اون

من

اون.


اون: کی میری بیرون؟

من" احتمالا یه ربع دیگه

اون: دقیقا کی؟!


اینجاست که میخوام بگم گه خوریش به تو نیومده.

ولی خب نمیشه گفت.


میدونی مثل ما نیستن

ما راحت دیسکاشن برقرار میکنیم در حد لالیگا

اینها نه

یه نوار کاست تکراری دارن که از سی سال قبل دارن استفاده ش میکنن


قبلنا هم گفتم

غذای تکراری

ساعت خواب تکراری

نه سفری نه چیزی

همه اماده خونه شوهر

عصبی

بی صبر

یه مدل تکراری

خیلی basic هستن.


من همینا رو قبلنا میدیدم و میگفتم اخه این چه وضعشه و اصلا چرا من باید اینجا میومدم؟

الان خنده م میگیره.

بابا اینا کین دیگه :)

دنیاشون کوچیکه.

ما ایرانیا یا حداقل یه عده دیگه و من

ماها خیلی جاه طلبیم

فانتزیامون مونده توی یه ازمایشگاه و قلدری کردن اونجا نیست

اینها نه

هیچ دریمی هیچ فانتزی ای ندارن

ته ته تهش میخوان بمونن همین ازمایشگاه ما و میز خوب رو (خوب که چه عرض کنم. داغون) بردارن برای خودشون و کامپیوتر استفاده کنن.

اینها هیچوقت فانتزی ماها نبوده و نیست.

اینه که میگم خنده م میگیره :)


قرار گذاشته بودیم با یکی از دوستام که یه پسر کاناداییه بریم سینما

بهش گفتم که اگه دوست داره هم خونه ایش یا دوستی اگه داره بیاره

چون میدونم که یه هم خونه ای پسر ایرانی داره و اینجا مهمان هست و احتمالا تنهاست.

از قبل بهم گفته بود که تهرانیه پسره و مهندسی میخونه بلا بلا بلا

بر خلاف این قاطی کردنام اینجا
در محیط بیرون ادم رئوف و دلرحمی میباشم. :)
یعنی میدونم که کسی که اینجا میاد مخصوصا اگه پسر باشه ممکنه اینجا تا آخر عمرش حتی بهش خوش نگذره.
پسره نه ماهه که اینجاست. فکر کنم هزنیه شو دانشگاه مبدا توی ایران میده.

خلاصه بهش گفتم اگه دوست داره بیارتش

و پسره هم موافقت کرده بود که بیاد

خلاصه پسره اومد و شروع کردیم صحبت کردیم و دیدم نازی چقدر مودب و آروم و خجالتیه.
برام یه علامت سوال بزرگ درست شده که هر تهرانی ای از پسرا ما دیدیم ما رو از راه دور خورده و پررو ئن معمولا. چطوری این پسره اینقدر مودب و خجالتیه؟!

دلم یکمی سوخت.

خیلی مثبت و مهربون و خوشبین بود و کالچرو یاد گرفته بود و همش حرفای مثبت میزد ولی معلوم بود که اینجا به شدت بهش سخت میگذره.
ازش پرسیدم که دوست داره که اینجا بمونه؟ و درس بخونه مثلا پست داک؟
گفت که از درس خوندن یکمی خسته شده.

حقیقتش بهش حق میدم.
اینجا بهشت نیست ولی اونقدرا هم بد نیست برای درس خوندن.

میدونم که فشار زندگی توی اینجا باعث شده که آدمی بشه که میخواد ازینجا بره و دیگه برنگرده.

چون مهمونی
گروه جدید
همه چی جدید
کشور جدید
فرهنگ جدید
پروژه قبلی رو داری ادامه میدی
من یه دوست دختر داشتم که بعد از هشت ماه کار کردن (ایرانی بود) به جز فحش مادر و خواهر دادن به این کاناداییا هیچی نصیبش نشد و بدون هیچ دستاوردی ازینجا رفت و گفت که دیگه برنمیگرده.
من توی ماههای اخرش باهاش اشنا شدم (یه سال و دو ماه قبل) و تونستم مقدار اندکی دیدگاهش رو عوض کنم (چون اون موقع بهبهه فرست یر ریپورت و سمینار و امتحان اون کورسم بود، یعنی امتحان ها و اساینمنت های اون کورسم) ولی باز هم بدبین بود و همش دعوا میکرد.
این پسره هم میگفت که استادشون ایرانیه (استادهای غیراروپایی و غیرکانادایی اینجا خیلی مشهورن به اینکه اصلا پرافشنال نیستن) و خیلی پول حیف و میل میشه و خیلی انگار باند بازیه و اوضاع خرابه و دانشجوها خیلی با هم دعوا میکنن.

خلاصه دلم براش سوخت. خیلی سوخت. ما بلاخره سوختیم و ساختیم با مشکلات اینجا (که کم هم نیست) و تموم شد. ولی حسش رو درک میکنم که چرا میخواد برگرده خونه شون و دیگه هم اینجا نیاد. دقت کنین برگرده یاران باید بره سربازی. حاضره بره اونکارو انجام بده ولی دیگه اینجا برنگرده. خیلی دلم سوخت. داشت میگفت کاش زودتر اشنا میشدم باهات. ته دلم گفتم کاش باهات زودتر اشنا میشدم. بهت کمتر سخت میگذشت. وقتی اعتمادش جلب شد شروع کرد به درد دل کردن که چه مدیریت افتضاحی دارن توی افیسشون. کاملا میفهممش. 
و هر سه مون با هم توافق کردیم که استادهای دانشگاه ممکنه باسواد باشن. ولی ربطی به مدیریت نداره. اغلب مدیریت افتضاحی دارن تجربه اینو نشون داده.
ما یه مدیر میخوایم که پول و همه چیزرو اداره کنه.
این استاده کلا مثل اینکه یه ساله که اینجا استاد شده
فکر کن 9 تا دانشجو گرفته
تو خودتو نمیتونی اداره کنی چرا نه تا دانشجو میگیری!
فکر میکنن باید خیلی دانشجو بگیرن که خیلی داده تولید کنن و بازدهی بره بالا ولی عملا اگه این استاد بیشتر از 4 تا بگیره کارش زاره و بازدهیش از همون 4 تا دانشجو هم کمتر میشه.
شب خوبی بود. خوشحالم که یه نفر درد دل کرد و دلش سبک تر شد قبل رفتنش.

امشب بعد خداحافظی ازشون داشتم فکر میکردم که یعنی واقعا جدی سابق (گرگ زاده = ک) هم اینقدر ادم حسابی و خجالتی و معصوم و ساده و خوب و باشخصیت بوده اوایل که اومده اینجا و بعدش زندگی توی اینجا اون رو اون آدم بی رحم و بی احساس و کسی که خوشحالیش توی دیدن بدبختی بقیه هست و آدمی که خیلی عقده ای و عصبی هست و به همه میپره تبدیل کرده؟
همیشه به خودم میگم کاش هیچوقت باهاش اشنا نمیشدم. ایرانی های خوب اینجا ممکنه زیاد باشن و دیدن یه آدم عقده ای و بد باعث شد که من تا مدتها فکر کنم نکنه همه ایرانیا اینقدر داغونن؟

درباره فیلم:
قرار بود بریم the upside رو ببینیم که همه صندلی ها پر بود و مجبور شدیم isn't it romantic رو ببینیم که اونم قشنگ بود. بعد دیدنش داشتم فکر میکردم که بهتره خودم رو بیشتر دوست داشته باشم (موضوع فیلم درباره این بود).

خدایا بعضی انیمیشن ها چقدر خوبن!

و مهم تر اینکه

چرا من این فیلم رو زودتر ندیدم؟!


بچه ها

حتما برین این رو ببینین


یه فیلمی هست

اسمش هست rio

اولا که این فیلم (قسمت دومش) من رو یاد ایران انداخت


بعد براتون میگم چرا


داستان اینجوری شروع میشه که

یه پرنده کوچولو از توی لونه ش میفته زمین و یده میشه توسط انسان ها از توی جنگل


توی راه تصادفا پرت میشه پایین از توی ماشین و همینجوری که از سرما داشت یخ میزد یه دختری پیداش میکنه:



دختره باهاش دوست میشه و ازش مراقبت میکنه و فکر کنم ازدواج میکنه و طلاق میگیره و تنهایی با این پرنده زندگی میکنه



یه روزی یه دکتر پرنده شناس از برزیل میاد برای گفتن این قضیه که توی کل دنیا فقط دو تا پرنده ازین نژاد هست و یکیش پرنده اون هست و یکیشم این. که اگه بشه این دو تا کنن و بچه بیارن نسلشون ادامه پیدا میکنه و به نفع بقای حیواناات و حیات وحش هست بلا بلا بلا



و خب همونطور که میبینین دکتره یکمی به نظر میرسه. بگذریم.


خلاصه خیلی اتفاقات میفته برای اونها و این دو پرنده.

خیلی خیلی قشنگه!

و چقدر رنگارنگه


خیلی خوب رنگ امیزی کردنش.


خیلییییییییییی خوشم اومده ازش


توی قسمت دوم فیلم این ها ازدواج میکنن و سه تا بچه میارن



باید ببینینش

خیلی قشنگه!

خیلی!





این پریس هیلتون

Paris Hilton

منو یاد جولیا پندلتون توی بابا لنگ دراز میندازه.



من از جولیا پندلتون یه عکس دارم که کپی اونه.

اونو پیدا نکردم و مشابه شو میذارم.






هرچی بیشتر سنم میگذره چیزای بیشتری ازین سریال میفهمم.


پریس هیلتون هم مثل کیم فیلم داد بیرون

و اسم هم داره فیلمه  توی سایت های میتونین ببینین

1 night in paris


خیلی پرروئن!

با یه مرد پوکرباز خوابید! فیلمشو داد بیرون

بعدم از مرده شکایت کرد که چرا فیلممو دادی بیرون!

سنگ پا!



دیدین بعضی ادمها

نه اخلاق دارن

نه قیافه

نه قد و قواره

نه هیکل

نه استعداد خوانندگی

نه استعداد بازیگری

نه عرضه کار کردن


و از یه طرف آز و طمع و عقده مطرح شدن در جامعه رو دارن

و کلا هیچی ندارن و تنها چیزی که دارن پول هست؟


و میخوان با اون به همه چی برسن؟


Kim Kardashian و بقیه کارداشیان ها

و Paris Hilton ازون هاست


فکر کن طرف چقدر پول داده فقط پارچه کهنه و نمیدونم کاموای اضافی و ازین خزعبلات گذاشتن توی باسنش.



درسته زندگی مردم به ما ربطی نداره و فضولیش به من نیومده

ولی وقتی کسی هیچ کدوم موارد بالا یا کلا هیچی نداره و عمدا اینکارها رو میکنه که دیده بشه

میخواد پس قضاوت بشه دیگه.



آخه این چیه پوشیدی؟ خاک تو سرت.


فکر کن اینها چطوری مشهور میشن؟

این و پریس هیلتون جداگونه به فاصله مثلا دو سال

فیلم دادن بیرون و بعدش هم گفتن ای وای از دستم در رفت!!! طرف کلی داد توی اون فیلم!! از قبل پلن کرده بودن که اینو پخش کنن بیرون.

حالا اومده میگه وای من پخش شد.


دلم برای خودمون میسوزه

برای ما مردم عادی

که اوضاع اجتماعی-اقتصادی معمولی داریم.

اینکه ماها به این عوضیا میدون میدیم که میرن keeping up with the Kardashians رو میسازن

اخه کدوم این کارداشیان ها کاری انجام دادن که همه ملت میشینن کس شرای این ها رو نگاه میکنن؟ این سریال زندگی شخصی اینهاست

میبینی kendal نشسته داره تکست میده

دخترا هم توی کشورای مختلف جق میزنن باهاش.

یعنی برای یه همچین عمل ساده ای فیلم ساختن

انگار من هر روز نیم ساعت وبلاگ بنویسم و ده دقیقه ش رو توی تلویزیون نشون بدن.

بشاشن به تلویزیون امریکا و همه کشورای دیگه.



اینو من یاد گرفتم

به شما هم میگم

امیدوارم که به دردتون بخوره

پسری اگه یه دخترو دوست داشته باشه

اگه خودش شخصیت داشته باشه به اون دختره رک و پوست کنده میگه که ازش خوشش میاد

پسری که اینکارو نمیکنه ولی نشون میده غیرمستقیم که به شما توجه میکنه و شما رو دوست داره بیمار هست بیمار

من هر پسر نرمالی که دیدم همه شون حتی میل جنسی شون رو بروز دادن

پسری که شما رو میخواد ولی بروزش نمیده و میره اینور و اونور بر علیه شما یا غیرمستقیم به شما مینویسه بیمار هست، بیمار.


پی نوشت: بابا منظورم این طفلک گرگ زاده فقط نیست. ایرانیا و خاورمیانه ایا معمولا مثل اونن اشکالی نداره. چون الان پسر درست و حسابی خیلی میبینم برای همین میگم. کلنگ دیوونه. پسرای درست و حسابی اینطوری رفتار نمیکنن.


امروز روز آخریه که توی اینجام :)

قبلا بعد دفاعم کشو و shelf و نمیدونم دراور و یخچال و همه چی آزمایشگاهی رو تمیز کرده بودم

ولی استادم خواسته بود که desk خودم رو تمیز نکنم و تا امروز بمونم

و تا امروز موندم :)

و دیگه تموم شد :)

امروز موقع تموم شدن میزم یکمی گریه م گرفت

بعد به خودم گفتم مهم نیست!! فاز جدید از زندگیم داره شروع میشه.

زندگی همینه!!

با استادم خیلی حرف میزنیم

داشتم امروز بهش میگفتم که شانس اوردم که باهاش تماس گرفتم و براش اپلای کردم و خیلی کار کردن باهاش برام لذت بخش بود

الان دیگه به اون درجه رسیدم که میتونم بفهمم کی داره نایس کانادایی حرف میزنه و کی واقعی حرف میزنه

بهم گفت من شانس آوردم. تو یه همچین دانشچوی سخت کوش پرکار پرانرژی مثبت بودی. با سخت کار کردنت تونستی توی کمتر از دو سال پروژه به اون بزرگی رو تموم کنی و یه همچین مقاله خوبی ازش دراومد. هیچ سردردی به من ندادی بی صدا کار کردی این همه دانشجو تربیت کردی. 

آخه ده روز قبل یه استادی با ما تماس گرفت (از استادای بزرگ اروپاست) و گفت که مقاله ما رو دیده (با اینکه اون موقع کلا ده روز بود که مقاله چاپ شده بود) و خیلی خوشش اومده و اونها مدتهاست که (اون و سه دانشجوش) دارن یه مدلی رو طراحی میکنن ولی به نتیجه نمیرسن. و ازمون خواست که کمکش کنیم و راهشو یاد بدیم چون همه داده های حاصل از سیمولیشن ما با داده های ازمایشگاهی دستگاه ها کاملا منطبق هست و این خیلی کم اتفاق میفته. و تونستیم خیلی چیزا رو پیش بینی کنیم.

مام گفتیم اوکی و کمکشون کردیم و مشکلشون حل شد

و میخوان هم از داده های ما استفاده کنن و هم یه مدل به اسم من ساختن :) هم میخوان توی مقاله هاشون از من و استادم تشکر کنن هم اینکه ما رو دارن CITE میکنن.

و خب این یه ذره خیلی خوبه. چون بعد ده روز از چاپ شدن مقاله ما یه سایتیشن داره!!!

کلا من زمستون و خیلی بی صدا اومدم

بی صدا کار کردم

بی صدا به نتیجه رسیدم

بی صدا دفاع کردم

بی صدا مقاله مون چاپ شد و خدا رو شکر قبل از رفتنم هم چاپ شدن مقاله مو دیدم هم کمک کردن به گروهها و استادای دیگه دنیا و با افتخار و با سربلندی دارم ازینجا میرم

کلا دو سال بسیار بسیار چالشی و پر از اتفاقات سخت و شیرین و خوب و همه چی با هم بود.

خیلی چیزا یاد گرفتم.

یه مریضیم به شدت عود کرد و یه مریضی جدید در من پیدا شد.

ولی اوکی هست.

:)

خیلی خوبه ادم وقتی برمیگرده به گذشته از خودش راضی باشه.


راستی

من اوایل که اینجا اومده بودم

همه بهم میگفتن که نظرم بعد یه ماه عوض میشه

یعنی اگه میگم: جای من اینجا نیست، بعد یه ماه خواهم گفت وای من عاشق اینجام و اینجا مدینه فاضله هست

یا اگه میگم کانادا جای خوبیه، دو ماه بعد خواهم گفت وای کانادا جای بدیه چون به اصطلاح اون ماه عسل اولیه تموم میشه و آدم سختیاش شروع میشه.

هیچ کدومش اتفاق نیفتاد! هنوزم قبول دارم که هر جایی خوبی و بدی داره  کانادا هم داره

ولی قصدم موندن در کانادا نیست :) و برای همینم هست که دارم ازین استان میرم.

انتاریو یه چیزایی رو ازین اون گرفته و خودشون هم بهش هیچ حس تعلقی ندارن و کلا نمیدونن چند چندن.

جالبه من توی ایران کلی عشق و امید به بچه اوردن داشتم

توی انتاریو از اوردن بچه منصرف شدم!!!


همیشه ارتباط عجیبی با این کاراکتر توی سریال مام mom برقرار کردم





اسمش هست بانی همونطور که قبلنا گفتم و مادر کریستی هست

و توی foster system بزرگ شده

و گفتم که ماجرا حول زندگی این دو نفر میچرخه که هر دوشون الکوهالیک بودن ولی با سعی و تلاش تمام کنار گذاشتنش.

و دارن میجنگن و میرن جلو و زندگیشونو میکنن.


زندگیشون به مرور پیشرفت کرد

از ورژن بی خانمان الکلی تبدیل شدن به خانه دارهای بیکار و بعدش ادمهای هدفمند و الان هم دارن موفق میشن.


زندگیشونو میکنن تلاش میکنن


توی این قسمت آخر

بانی رفت امتحان بده

و قبول نشد

و وقتی ناراحت بود و میگفت که من مطمئن بودم که قبول نمیشم چرا اصرار کردین بهم

وندی که دوستشونه بهش گفت شاید توی ADD داری

البته بانی ADHD داره مطمئنا

Attention deficit hyperactivity disorder یعنی طرف نمیتونه تمرکز کنه چون انزیم ها و هورمون هاش درست کار نمیکنن

اینها کامنت ها هستن درباره ش


I see ADHD as a trait, not a disability. When it is managed properly, it can become a huge asset in one’s life.


سیمپتوم ها و عواقبش همون هایی هستن که توی پست قبلی گفتم

کسانی که انرژی تموم نشدنی دارن

میتونن خیلی بگن و بخندن

میتونن حرف بزنن

نظر دارن

ایده دارن

روش پافشاری میکنن

سریع خسته میشن توی جمع هایی که بهشون خوش نمیگذره

خیلی شجاعت به خرج میدن در زندگی حتی اگه تصمیمه غلط باشه و.

این آدمها ظاهرا پراعتماد به نفسن ولی در درون زیاد اعتماد ندارن به خودشون

خودکار میندازن دهنشون

خیلی جا به جا میشن

مو میکشن

لیوان بزرگ جلوی صورت میگیرن که اضطراب رو مخفی کنن

و خیلی چیزای دیگه


وقتی دیدم که بانی رفت دکتر

تصمیم گرفتم درباره این قضیه بخونم و وقتی مطمئن شدم که این مریضی رو دارم پیگیرش شدم.


جالبه که این همه ما درس خوندیم

یه نفر بهم نگفت که تو اینها رو داری

گاهی از خودم میپرسم چطوری توی سیستم مریض اون کشور من حتی تونستم زنده بمونم؟

من اولیش نیستم اخریش هم نخواهم بود ولی آدم خیلی میسوزه.

وقتی خودکار دهنم مینداختم و وقتی خجالت میکشدم و لیوان صورتم میگرفتم از طرف همه مسخره میشدم

همه

به جز بابک

بابک هیچوقت این کارها رو نکرد

همین یه ماه قبل اون عوضی (گرگ زاده) بهم گفت که با انگشت دهن انداختن و لوس کردنم نباید پسرای مردم رو خر کنم و باید جدا شم (یا همچین خزعبلی)

بابت حرفات نمیبخشمت عوضی.

اگه توی بچگی یه نفر تشخیص میداد که من این مسئله رو دارم الان میتونستم یه سخنران موفق شم یه بیزینس وومن بشم.

نه کسی که دو تا فوق لیسانس گرفته و توی یه کشوری که نود درصد ادماش کار نمیکنن و ده درصد هم با حقوق نصفه نیمه کار میکنن زندگی کنه و کار همون ده درصد رو هم تکرار کنه.

الان ادم حسابی شده بودم

باید بشم.

باید بشم.

باید خیلی موفق تر ازین بشم.

خیلی توی این دنیا کار دارم.


Any of a range of behavioral disorders occurring primarily in children, including such symptoms as poor concentration, hyperactivity, and impulsivity.”

·       Even though I worry a lot about dangerous things that are unlikely to happen to me, I tend to be careless and accident-prone.

·       I see myself differently than others see me, and when someone gets angry with me for doing something that upset them, I’m often very surprised.

·       I often find myself tapping a pencil, swinging my leg, or doing something else to work off nervous energy.

·       I’d rather do things my own way than follow the rules and procedures of others.

·       I need a lot of stimulation from things like action movies and video games, new purchases, being among lively friends, driving fast, or engaging in extreme sports.

·       My self-esteem is not as high as that of others I know.

·       I tend to get frustrated easily and impatient when things are going too slowly.

·       I often get so wrapped up in what I'm doing that I can hardly stop to take a break or switch to doing something else.

·       I often have a hard time unwinding and relaxing when I have time to myself.

·       I often leave my seat in meetings or other situations where I am expected to remain seated.

·       I tend to overdo things even when they’re not good for me — like compulsive shopping, drinking too much, overworking, and overeating.

·       I become so intensely involved in things that I love to do that I hardly stop to take break.

·       I often have difficulty concentrating on what people say to me, even when they are speaking to me directly.

·       I often have difficulty keeping my attention when I am doing boring or repetitive work.

·       I often make careless mistakes when I have to work on a boring or difficult project.

·       I often fidget or squirm when I am forced to sit down for a long time.

·       I am often distracted by activity or noise around me. When people are talking to me, I often drift off or tune out.


بدترین کار دنیا این هست، که کمکی نکنی به کسی

و در عوض

بهش هر روز و هر ساعت بگی که تو مریضی و باید بری دکتر

فرقی نداره مریض هست یا نیست

تو اگه مریض باشه واقعا

تو با اینکارت اون ادم رو وادار میکنی که مریض تر بشه و بیشتر به خودش شک کنه

و وضعش بدتر شه

اگه مریض نباشه هم باز به خودش شک میکنه و در هر دو حالت آسیب میبینه.


این رو فهمیدم

جامعه ایرانی خب یه جامعه هست مثل همه جوامعو نقاط قوت و ضعفشو داره

 ولی گروه ایرانیایی که از جامعه ایرانی میان بیرون و خارج نشین میشن غالبا وضع خراب کشور از اونها میاد نه مردمیکه توی ایرانن.

 و اونها هستن که هیچ کدوم از رسالتهاشون رو درست انجام ندادن فقط کل عمرشون رو صرف کردن که تافته جدا بافته و فرار مغزها به نظر برسن.

از اونها فرار کنین.


اگه یه روزی

من منجر به تحول کشورم و مردمش در جهت خوبش بشم

و ایران بشه گلستون

و مردمم با راحتی زندگی کنن (و این ربطی به ت نداره، هدف من تغییر رژیم یا ت یا هر کوفتی نیست) 

و اون موقع کسی از من بپرسه چطوری اینکارو کردی؟!


بهشون خواهم گفت

پسرای کشورم که همه شون رو گرفته بودن دستشون

و هر وقت ازشون کمک خواستم اغلب خواستن فقط ترتیبمو بدن و بگن بیا بچه بسازیم و زندگی کنیم کلیفرنیا یا ونکوور یا هر کوفتی

دخترامونم اغلب (نه همیشه) گفتن ایت ایز عه دختر من میخوام شوهر کنم و بچه بیارم و شوهره رو به فاک بدم و هدف دیگه ای ندارم (پوچ و سطحی بودن هر دو گروه)

و من مجبور شدم تنهایی این رو انجام بدم.


من ایران که بودم

خب بهم همه میگفتن تابلوئه که شمالی هستی

آذری زبان ها ولی تا منو میدیدن میگفتن تو ترک هستی؟

چون شبیهشون بودم

اومدم المان

المانیا و همه یه صدا و حتی ایرانی بهم میگفتن آذری زبان یا ترک


وقتی سنم بالاتر رفتم و اومدم اینجا

یا بهم میگن یونانی (که نود درصد اینو میگن)

یا میگن روسی

و آلمانیا همه یه صدا میگن تو ترکیه ای هستی؟

یه بارم یه آقای افغانستانی مهربون که همزبون ما هم هست پرسید که ایا من افغانستانیم؟ 


بچه ها قیافه آدمها به مرور زمان عوض میشه.

این جدی ما (جدی سابق گرگ زاده) توی جوونیاش شبیه کامبیز حسینی بود الان دیگه نیست :(


هر بار که میرم تورنتو

داون تاونش کلا از هر جای دیگه انتاریو شادتر و پر جنب و جوش تره و اروپاییم هست وکلا مغازه ها بی مورد کنار هم سبز نشدن مثل نورث یورک


ولی هر بار که میرم اونجا و مخصوصا نورث یورک

از خودم میپرسم آخه مردم ایران چطوری میان اینجا زندگی میکنن؟ اخه تو توی نیومارکت یا نورث یورک یا میسی ساگا چطوری میتونی زندگی کنی؟

خیلی دلگیره.


شاید برای همینه که مردم ایرانی کانادا خیلی توی فروم های ایرانی پیداشون میشه و یا همش دور هم جمع میشن یا که میبینی خیلی افسرده ن. یا همش میگن میخوایم به ایرانیای ایران کمک کنیم (ولی بیشتر میخوان طرف رو تعلیم بدن به روش خودشون و هدفشون تربیت یه pet هست برای مواقع تنهایی خودشون که همدمشون بشه نه که کمک کردن بهش، بیشتر اون فشاری که جامعه بهشون اورده رو و اون عقده رو خالی میکنن روی سر یه ایرانی بیچاره)


قبل از اومدنم به اینجا همیشه توی فروم ها میخوندم که وای مثلا یه خانمی کلی پوینت داره با scene سینما و مثلا میرن پوینت هاشون رو خرج میکنن و. و همیشه به خودم میگفتم یعنی میشه منم ازین کارها بکنم؟! وای خدا بلیط سینمای مجانی یعنی؟!

الان دو سال و دو سه ماهه که همون کار رو دارم انجام میدم!

حقیقتش اگه دوستای امریکایی من توی کانادا نبودن، کانادا میتونست خیلی به من سخت بگذره.

کانادا جای خوبیه و مردم صاف و ساده و مهربونی داره. ولی خیلیییییییییییی یه نواخت و خسته کننده هست!

خیلی.

تورنتوش هم فرق زیادی با بقیه شهرهاش نداره باز تو شهرهای کوچیک تر میبینی مردم همو دوست دارن و تو هیچوقت تنها نمیمونی

توی تورنتو من ایرانی تنها miserable زیاد میشناسم.

دلمم میسوزه.





دیروز همین موقع ها من ناله و فغان راه انداخته بودم که چرا هوا اینقدر شتی هست

بعد تو همون هوای سرد با دوستم رفتیم سینما

فکر کردیم فیلم Greta فیلم معمولی هست

نگو فیلم ترسناک بود و ما کلمه thriller رو ندیده بودیم.

از ترس دو تا دختر به هم پیچیده بودیم داد میزدیم توی سالن

از point هامون استفاده کردیم که مجانی دربیاد واسمون! و خوشحالیم که براش پول ندادیم! نزدیک بود از ترس جیش کنیم! من فیلم ترسناک دوست ندارم. مزخرفه.


امروز با یه دوست دیگه م میریم بدوئیم!

هوا عالی نیست ولی به پژمردگی روزای قبل و ماههای قبل و وفصل های قبل نیست (ما قرن هاست که زیر برف دفنیم!)


دیروز که با این دوست کاناداییم داشتم بیرون میرفتم دیدم که خب بابا اینها عادت کردن به هوای سرد و هیچ تحرکی هم ندارن و خب هیچیشونم نمیشه.

جوونای کانادایی کلا در حال ویدئو گیم بازی کردن و غیبت کردن هستن.

حتی به سختی پذیرش میگیرن برای مستر. معدلاشون دور و بر 60 از 100 هست در بهترنی حالت. تازه اونو هم همکارای من 5 ساله تموم کردن لیسانساشون رو!


یه جایی از همین پادکست هاش که نتونستم پیداش کنم

کامبیز میگه که نه که از اصول گراها خوشش بیاد

ولی حداقل تکلیفسون با همه معلومه

اصول گرا ها میدیدنش توی ایران

بهش میگفتن خاک تو سرت که شلوار لی پوشیدی

شلوار لی رو کارگرای پمپ بنزین امریکا میپوشن!

میگه حداقل اینا از اول ادم رو ریجکت میکنن و تو دقیقا میدونی که تکلیف اینها با تو روشنه.

میگه همون مصاحبه های دانشجویی و دانشگاهی رو ما با اصلاح طلبا داشتیم یعنی اونها از ما امتحان میگرفتن

همش میگفتن افرین چه شلوار قشنگی، چه خوب درس خوندی نمیدونم چه طرز فکر قشنگی

و نهایتا عین مثل همون اصول گرا تو رو ریجکت میکردن چون همون شلوار لی رو پوشیده بودی و چون احکام رو خوب بلدی نبودی

یعنی منطق و استدلال اصول گرا و اصلاح طلب در برخورد با یه دانشجوی هنر دقیقا یه نتیجه رو داشت

فقط اصلاح طلبا ادای تنگا رو درمیاوردن و اصولگراها از اول شمشیرو دراورده بودن و قلع و قمع و تحقیر میکردنم

ولی حداقل اصول گراها روراست تر بودن و اب زیر کاه نبودن

این حرفش منو همیشه یاد کاناداییا میندازه

خیلی محافظه کارن و این از همون کالچر مزخرف بریتیش میاد.


خدایا من هنوز اینو گوش میدم و میخندم!!

کاست محمود -برنامه پارادوکس کامبیز


خیلی قشنگه لعنتی! اونجا که میگه که تاریخ دو تا طرف دارف داره

خوب و بد

یه سری اینورین یه سری اونوری

مموتی خودشو داره یه زور میندازه اینوری و نمیشه که تو که توی سمت بد تاریخ هستی، به زور با دروغ خودشو بندازه طرف خوب تاریخ!

نمیشه که! نمیشه.


دومیش اینه که پسره نمیدونم کی دست اندرکارشه، آهنگهای توپی میذاره و متناسب!

یعنی اونجاها که پشت حرفهای مشا بقا آهنگ میذاره یا آهنگ های قشنگ با اسم های قشنگ برای هر قسمت انتخاب میکنه


بعدم که این خود جمله کامبیزه:

از خلبانی اف ۱۶ بدتر این هست که مسخره باشی ولی در مسخرگی جدی باشی! 


فکر کن این انسان این قدر جدی برگشت گفت این ها آهنگ دادن بیرون، توی کاست هم دادن، به خدا قسم من فکر کردم واقعا این ها کاست دادن بیرون و اواز خوندن چون همه شما میدونین که نژآد چقدر احمقه. و هیچی ازش بعید نیست.


اونجا که میگه علیرضا جی جی جواب تتلو رو داد

من عاشق اینم!


مصاحبه کامبیز با اون سینا ولی الله ددی دار صدا مزخرف عقده ای خودخواه رو دیدین؟ خیلی قشنگه حرف زدنش. یعنی قشنگ سینا رو به بازی میگیره!


اینو من اعتقاد راسخ دارم بهش

دو تا چیزن یعنی


- مگه میشه که تو یه چیزو بخوای، از ته دلت بخوای، و بهش نرسی؟!

- مگه میشه تو عاقبت کارهات چه خوب و چه بد رو توی این دنیا ندی؟! مشا و بقا و مموتی تاوان کاراشون رو دارن میدن. همه همینن. به کسی بدی نکنیم.



بچه ها من یه سوالی دارم

چرا ممکنه که پسرها یه دختر رو به خاطر نوشتنش دوست داشته باشن حتی اگه درباره مسائل احساسی و جنسی و این ها ننویسه؟


من واسه خاطر نوشتنم هر روز باهام کلییییییییییی تماس میگیرن. هر جا که مینویسم آدم ها چه دختر و چه پسر خیلی باهام تماس میگیرن و میخوان منو بشناسن. 


شما دقیقا از چی نوشته های من خوشتون میاد؟

میخوام اون قسمت رو تقویت کنم.

دوستون دارم.

فاطمه تو رو خیلی دوست دارم :)

کلنگ خنگمو هم :)



یه ایراد دیگه که وارده به جامعه کانادا از نظر منی که با چنار کاشتن میخواستم کامیپوتر بخرم و همیشه همه چی رو تعمیر میکردم

اینه که اینجا همش مصرف کننده ن

یعنی پسره سه متر قد داره و دهنشو باز که میکنه ازش کلی ادعا بیرون میریزه

ولی بلد نیستن هیچی رو تعمیر کنن

همکارای من مثلا برای disc cleanup ساده لپ تاپ رو میبردن نمایندگیش.

ما جاروبرقیمون رو با 4 دلار تونستیم تعمیر کنیم ولی همین هم خونه ایای من (مخصوصا پسرها) میگفتن 200 دلار جمع کنیم جاروبرقی بخریم.

خیلی عجیبن.

همکارای من از همه چی میترسیدن.

خیلی جامعه تنبل بی حوصله مصرف کننده این. خودشون هم اعتراف میکنن!!!


همه اینایی که اینجا رو میخونن یه طرف، خیلی خوشحالم که کامبیز حسینی اینجا رو نمیخونه حقیقتش!

وگرنه آبرو برای من نمیموند!

توی این سالها کم در وصف سر کچلش و عشق و علاقه م به اخلاق گند و بینی بزرگش و اینها ننوشتم!

کلا وبلاگ منو اگه میخوند توی این چند سال راحت میتونست به زنش بگه ببین ناز گل، یه دونه دختر هست که عاشق منه!!!!


من اولین بار بعد حدود مثلا دو هفته بودن در اینجا

ازم همکارام پرسیدن که ایا من هم مثل بقیه دخترای ایرانی از پسر بلاند خوشم میاد؟


با اینکه این جدی به من گفته بود که نایس باش، همین که اینها ایرانو میشناسن یعنی عالی، و همش نایس باش، و هی بگو اره عاشق کانادام، ولی این تنها موردی هست که از جدی تخطی کردم.


بهشون گفتم با همه احترامی که براتون قائلم و با اینکه مردم کانادا خیلی عالی هستن و همه خوشگل و خوشتیپن

مرد دلخواه من برای رابطه داشتن باید شبیه یک مرد ایرانی باشه مثل این:




بهم گفتن: با همه احترامی که برای انتخابت قائلیم، ولی شاشیدیم به این انتخاب! خاک تو سرت!

کلی خندیدم

گفتم بابا من مرد ایرانی دوست دارم

بینی بزرگ

موهاش کم کم جو گندمی شه

یکمی بی اعصاب ولی قلب مهربون داشته باشه

دیگه منم همیشه همینو دیدم و مرد پرجذبه دوست دارم

تا ماهها حرف میزدن و میگفتن بار اوله ما میبینیم یه دختر ایرانی یه مرد کچل موسیاه بینی بزرگ رو به یه پسر بلاند ترجیح میده.

معلومه که ترجیح میدم!

من قیافه پسرای ایرانی رو دوست دارم :)


بچه ها، وب سایت وبلاگم رو زدم :)


ولی به شما نمیگم که :)


باید یه ذره بگذره فعلا خالیه :)


در جواب کلنگ خودم:

من قبلنا وقتی کودک بودم فکر میکردم هرکی که میره خارج چه ادم باکلاسیه.

بعدها دوزاریم افتاد که سفر کردن خیلی خوبه

دیدن جاهای مختلف

درس خوندن تو جاهای مختلف

زندگی کردن

ولی خارج اومدن دلیل بر روشن فکری نیست.


ماها که اومدیم خارج اگه واقعا کیس های حاد مشکلات ی نداشته باشیم باید دهنمون رو ببندیم درباره کشورمون

اگه ما عرضه داشتیم میموندیم کشورمون رو میساختیم.


فرق تفکر ایرانی با المانی اینه.


تفکر ایرانی یعنی همکار من قیافه ش شبیه هموفیلیای هشت بار در هفته بستری شده در بیمارستان میمونه

ولی فردای اون روزی که اومده میگه خدا رو شکر ما ازون خراب شده ایران راحت شدیم و الان دیگه کانادایی هستیم و ما ژرمنیم و ژرمن ها بهترین ادمهای کره زمینن.

ولی یه المانی به جای زر زر کردن اینطوری زحمت میکشه وکشورشو میسازه (البته بیشتر المانیای قدیم نه الان) و زر زر نمیکنه و نمیاد امریکا کانادا که بدبختی بکشه و بگه ازون خراب شده راحت شدم و تا اخرشم با جامعه میکس نشه.


ما ایرانیا از اول توی گوشمون خوندن که اگه زودتر از ک بری یعنی زرنگی

اگه بتونی قاطی حکومت شی و بعدش باز از کشور بری زرنگی

نمیبینین غایت و نهایت امثال خاوری و رفقا همین خارج اومدنه؟

به ما یاد دادن دلالی عالیه.

خواهشا بچه نیارین تا وقتی این مایندست رو دارین. خواهش میکنم ازتون.


برای فرست یر ریپورت، سمینار، و دفاعم یکی از استادام از دانشگاه yale اومده بود.

و توی Illinois کار کرده بود قبلنا.

میگفت من خیلی دوست دارم که تو نمیترسی (و اینو چند بار بهم گفت و کامنتهایی هم که روی پایان نامه م گذاشته بود همین ها رو نشون میداد) و جواب میدی و حرف میزنی. خیلیا حرف نمیزنن و ساکت میمونن. همیشه منو به بی کله بودن تشویق میکرد :)

من ندیدم که کسی Submissive باشه و به جایی برسه.

حقتو گرفتن با بی ادبی فرق داره. 

توی این دو سال و سه ماه خیلی روی این چیزها کار کردم.

یکی از مسائلی که همیشه توی ذهنم هست اینه که اگه برگردم به گذشته از صابخونه اولم شکایت میکنم.

ولی از یه طرف اون بنده خدا یه خانم مهروبن کوته فکر تیپیکال اینجا بود.

ما قرار نیست راه بریم و به همه درس زندگی بدیم که.

شکایت ازون و کشوندنش به دادگاه وقت من رو میگرفت و اعصاب و زندگی و شخصیت اون رو ازش.

در نتیجه شکایت ازون جایز نبود.

ولی تا ادم میتونه باید از احمقها و بیمارها دوری کنه.

چون اینها فایده که ندارن.

دلتم نمیاد حالشونو بگیری.

حوصله هم نداری روشون کار کنی.

در نتیج باید بی خیالشون بشی و هر از گاهی بهشون یه چیزی بگی یا بفرستی و اگه ببینی امادگی دارن باز کار میکنی روشون نشد که مهم نیست :)





ایرانیا و حتی غیر ایرانیا رو آدمهای خیلی در مقابل حرف زور ساکتی یافتم.

اینکه تو شاخ بازی درنیاری جلوی هرکسی و گاهی شرایط رو بفهمی و درک کنی عصبانیت طرف مقابل یا ناراحتیش یا تربیتش یا فرهنگش و باهاش بسازی خیلی خوب هست.

من ممکنه جلوی همکارم که از یه فرهنگ تند و زن ستیز اومده

یا اون یکی همکارم که پدر و مادرش از هم جدا شدن

یا پلیسی که بلد نیست چطوری با کسی تا کنه ولی تمام تلاشش رو میکنه که خوب treat کنه ولی گاهی همه چی از دستش در میره 

یا دوستی که همیشه تیکه میندازه ولی واقعنی منظوری نداره رو میتونم با همه شون کنار بیام

ولی نمیتونم و نمیخوام و نخواهم خواست با کسانی کنار بیام که گه خوری بیش تر از حد خودشون رو دارن.


گاهی میبینی رف میخواد تو رو خرد کنه و بهت کار بده

تو اون کار رو میگیری و اثرات اون رفتار مخرب تا اخر عمرت با تو میمونه

گاهی کسی میخواد کمکت کنه ولی کمکش باعث خرد شدنت میشه

گاهی میبینی دوستی با یکی منفعت اوره ولی تو خرد میشی یا تو رو خرد میکنه تا دوست شه


محمد همیشه اینها رو بهم میگفت

و اتفاقا محمد بیشتر از هرکسی که میشناسم اینها رو رعایت میکرد.


میخوایم دو روز زندگی کنیم قرار نیست بردگی اینو اونو کنیم.

شاشیدم به زندگی ای که توش تو بخوای سرت رو خم کنی جلوی demand های بی جای این و اون و یا جایی باشی که برات ارزش قائل نشن.

من هرکیو دیدم که تونسته خودشو بکشه بالا، سرش هم همیشه بالا بوده و الکی منت این و اون رو نکشیده.

اینکه ما کاری باشیم و تفاوت ها رو بپذیریم و مشکلات جامعه مقصد رو درک کنیم و خوبیاش رو هم درک کنیم و تفاوت ها رو بفهمیم و برای بالابردن کیفیت خودمون تلاش کنیم یه طرف و این خیلی هم خوب هست.

اینکه ما Submissive باشیم و هرکی هر بلا خواست سرمون بیاره

و همزمان هم از حقمون دفاع نکنیم هم اینکه تلاشی برای بالا بردن کیفیتمون نکنیم، خیلی آزاردهنده هست.

کل حرف من اینه.


باید سرتو بگیری بالا، خیلی تلاش کنی، همه رو دوست داشته باشی و حق و حقوقت رو بگیری.

تمام.


از شما چه پنهون

از یه جهت خیلی خوشحالم

اینکه قبل برادر و خواهرم اینجا اومدم و اونها دیگه مهاجرت نمیکنن اینجا. چون اومدن به کانادا حماقت محض هست.

برای من مجرد علاف بیکار بدک نیست و دردش کمتره. برای خانواده و نمیدونم ادم بالای سی سال واقعا حماقته به نظرم.

و اینکه خوشحالم که به 4 نفر دیگه هم درباره کانادا اگاهی دادم.

خیلی جالبه بعد ازینکه امریکا بن کرد ایرانیا رو

کانادا رو مردم به عنوان مدینه فاضله یافتن و بهش فرار دارن میکنن.

کانادا مدیریتش در حد دوران مدیریت محمود ه. 

کلی دانشجو میگیرن در حالی که کانادا نه بازار کارش نه هواش نه مردمش نه هیچیش تحمل نداره!

کلی مهاجر میگیرن و باز هم ظرفتی در کار نیست برای هیچی.

ایرانیام همه شون مثل دوران سرخ پوستی کانادا به هم تپیدن توی تورنتو یا ونکوور یا کلگری و اصلا متوجه اینها نیستن.

فقط وقتی میفهمن که بچه شون مینی ون رو برمیداره و میره 30 نفر رو زیر میگیره به خاطر فشارهایی که جامعه بهش اورده توی اون مدت و بعدش دوزاریشون میفته که عه یهع جای کار میلنگه!

من دلیل بدبختی ایران رو اونهایی نمیبینم که توی ایرانن. 

اونهایی میبنیم که از ایران بیرون اومدن و کرور کرور ادعا و بی مصرفی و عقده و حقارت رو با خودشون جا به جا میکنن اینور و اونور.

و خدا رو شکر میکنم که دارم ازینجا میرم!

دیگه براتون خیلی نوشتم و همه تون منو خوب میشناسین.

کانادا بیشتر از دو سال ارزش موندن نداره. ته ته تهش سه سال.

من اگه ببینم کسی بالای 5 سال اینجا مونده یکمی بهش شک میکنم.


بچه ها این اقاهه جدی بلاند واقعنی دوست داشتنیه :)

قربون اون چشمای آبیت برم :)

چقدر مهربونه!

امشب زنگ زده میگه تو پولات که تموم نشده؟ همه چی مرتبه؟ نگرانم هست.

بهش گفتم من حالم خوبه. از پس زندگیم برمیام. گفت نمیدونم من همیشه فایننشالی فکر میکنم یکمی نگرانم. تو خیلی خجالتی هستی نکنه پولت تموم شه. نمیخواستم ازت بپرسم ولی مجبورم.

به خودشم گفتم.

گفتم یعنی من میتونستم خوشبخت تر از این باشم؟! که یه پسر امزیکایی که هیچی از کالچر من نمیدونه اینقدر به فکر من باشه؟!

بچه ها به زبون و نشنالیتی و نژآد نیست. 

آدم خوب همه جا پیدا میشه. هموطن بیشعور هم همه جا داریم.

من تو همه استانها ایرانی دیدم.

ایرانیا بیشتر ازینکه بنده خداها خیرتو نخوانف طفلکا میترسن لو برن که هیچ اطلاعاتی از کانادا ندارن و برای همینه که خودشونو بهبی تفاوتی میزنن. ایرانیا همه ش با ایرانیا هستن و برای همین هیچی از کاناداییا نمیدونن. و از کانادا. متاسفانه. به جدی بلاند نازم امشب گفتم که واقعا دوسش دارم. 

:)

هیچوقت فکر نمیکردم یه امریکایی اینقدر نگران من بشه که یهو بهم زنگ بزنه.

با اینکه ما هر روز چت میکنیم.

دوسش دارم.




فانتزیای هم خونه ای داشتن من و خیلی چیزای مشابه تموم شدن


و الان فانتزیای جدیدی دارم.

میخوام خیلی پیشرفت کنم.

بچه ها از شما چه پنهون 
هر وقت با یه پسر ایرانی صحبت میکنم یا فکر میکنم بهشون به دو چیز فکر میکنم، اگه که توی کانادا باشن و بیشتر از 5 سال باشه که اینجا باشن:
1. آخی بیچاره ها آلت تناسلی کوچیکی دارن حتما
2. تو واقعنی چطوری تونستی بیشتر از 5 سال توی کانادا بمونی؟!!!!
من مثلا درسم دو سال و یه ماه دقیقا طول کشید که کاملا تموم شه.
یه ماه بعدشم باز موندم توی دانشگاه چون استادم خواست ولی بلاخره سابقه کار هست و از سر بیکاری و علافی نبود. درسته که دوست داشتم شش ماه قبل ازینجا برم ولی خب همیشه همه چی به میل ما نمیچرخه.

اگه بیشتر از یه سال دیگه اینجا بمونم، بمیرم بهتره.
نمیفهمم چطوری یه نفر میتونه مثلا 10 سال توی کانادا بمونه. اصلا نمیفهمم.

بچه ها به نظرتون به جدی بگم که اگه از در افیس بیاد بیرون،

سمت راست رو نگاه کنه،

منو میبینه؟

محل کارم اونجاست؟

ازین به بعد چون میدونم جدی شبا تا نه اونجا میمونه خودیی میکنه 

میخوام ساعت شش بعد از ظهر برم افیسش بگم 

Oh I need some sort of help

 و فقط وقتشو بگیرم و اذیتش کنم :))) و تمام کینه و انتقام های این هزاران سال اخیر رو دربیام.

ولی خداییش قسمت رو میبنیین؟

کی فکرشو میکرد من تو آفیسی کار کنم که توی ساختمونی هست که جدی توش کار میکنه؟!

جدی بعد این منتظر دلقک بازیای من باش! قرار ما بعد ساعت شش :)


برادر بزرگم اسمش میلاد بود.


قرار بود سه تا بچه داشته باشیم تو خونه و اسم هر سه با میم شروع شه و اسم من میترا بود.


هنوزم البته اقوام منو میترا صدا میزنن. یعنی به هر اسمی صدا میزنن به جز اسم واقعی خودم.


برادرم به دلایلی از دنیا رفت.

من هنوز به دنیا نیومده بودم


عمه م سر سه سوت به سرعت اسم اولین پسری که از بچه های خواهراش به دنیا اومد گذاشت میلاد

یعنی نه گذاشت نه برداشت گذاشت میلاد.

مادرم افسردگی گرفت بعد از مرگ برادر بزرگم


و برای من آرزو و کابوس و فانتزی شد داشتن یه برادر بزرگ

که بتونه افسردگی رو از مادرم دور کنه

تمام عمرم آرزو داشتم یه روزی یکی پیدا شه بیاد بگه من برادر بزرگتم که به مادرم نشونش بدم و مادرم دیگه گریه نکنه.


ولی هیچوقت نشد.


اینجا همش بهم میگن که موهام به شدت ضخیم و کلفت و براق و مشکیه

میگن تو دقیقا چی کار میکنی با این موها که اینقدر موهات و ضخیم و کلفت و قطور و بشاش و براقه؟!

همیشه بهشون میگم والا هیچی! کلا یه شامپوی 4 دلاری استفاده میکنم تازه اونم توی حراج میخرم میشه دو دلار!


خبر ندارن که بیست سال اول زندگیم مادرم و خودم موهام رو از ته میزدیم و مثل پسرا، درست مثل پسرها بود موهای من، 20 سال

چون باعث میشد یاد برادرم بیفته و فکر کنه که یه پسر داره.

بعد بیست سالگی احساس کردم که یه دخترم و دوست دارم که موهامو بلند کنم.




امروز رفتیم با دوستم دوئیدیم :)

بعدشم دعوتش کردم اومد خونه مون چایی و شیرینی خوردیم :)

خیلی خوش گذشت با همه!

بچه ها زندگیمو دوست دارم.


راستی بچه ها

هرکسی که شما رو بلاک میکنه بدونین که دوستون داره بی حد و اندازه، و چون بهش اون توجه کافی رو ندارینو نمیتونه منتظر بمونه بلاکتون میکنه :)

اینو از 10 تا پسر دیدم :) هر روزم داره تکرار میشه :)


من متاسفانه شدم عین همون کامبیز حسینی

هر هفته به همه قول میده که هفته دیگه میاد از زندگی خودش و نیویورک برای ما حرف میزنه


هر هفته هم میاد میگه اقا اینقدر مشکلات زیاده که اصلا وقت نمیشه درباره خودم صحبت کنم


یکی از اقوام جاهل و کوته فکرم پزشک متخصصه


رفته از دست 15 تا مفت خور و رانت خوار و خون مردم تو شیشه کن جایزه ریاست بیمارستان گرفته.


شاشیدم تو اون بیمارستانی که تو توش رئیس میشی پاچه خوار مال

خیلی دلم گرفت.

اقاهه 50 و خورده ای سالشه با اون هیکل و ریخت رفته خم شده جلوی 15 تا ادم دیگه چون بلاخره نوبت اونه که بره چاپلوسی و پاچه خواری پول یدن و اوردنش به کانادا.


خدایا کی ظهور میکنی!


مملکتی که توش تنها راه چاره ای که داری و ضمنا تنها ارزشی که از بچگی بهت یاد میدن ی و از سر و کول این و اون بالا رفتنه واقعا امیدی بهش نیست

مملکتی که توش یه آدم ش جر میخوره درس میخونه دکتر میشه تخصص میگیره که بره رئیس بیمارستان شه که بتونه بچاپه ممکلته و ته ته  dream ش این هست اون مملکت باید از بین بره و یکی تازه ساخته شه.

مملکتی که تحصیل کرده هاش و باسواداش ماها هستیم که اینجاییم، بذار از بین بره.

شاشیدم به همه مون.


سلام دوستای من

حالتون چطوره؟


خوبین؟


بچه ها

فصل جدیدی از زندگی من شروع شده

و به خاطر اون

میخوام این وبلاگ رو کلا ببندم و اپدیت نکنم.


فعلا دارم بهش فکر میکنم.

میخواستم قبلش بهتون بگم که خیلی خیلی خیلی دوستون دارم.


با مورداعتمادها و کسایی که میشناسمشون که در ارتباطم.


بقیه هم که ترول های یکی دو نفرن لطف کردن و توی این مدت وبلاگم رو خوندن.


خیلی دوستون دارم :)


یکی از جاب های تخصصی ای که من و هم خونه ایام توی این دو سال و دو سه ماه داشتیم

این بود که همو بیدار کنیم

یعنی چون هم خونه ایای من به ساعت معمولی و زنگ بیدار نمیشدن باید میرفتم و بیدارشون میکردم!

حال میداد :)

خودشون میگفتن آب سرد بریز سر ما ولی من هیچوقت چنین کاری نکردم.


کلا داگ فورد آدم زرد و کوته فکری هست و در این شکی نیست.



دوست صمیمی بابای یکی از دوستامه و میدونیم چقدر جاهل هست.


اول اینکه این مرد یه مرد تیپیکال کاناداییه (جاهل، کوته فکر، مهربون، خوش قلب، کسی که ای کیو رو اکبند نگه داشته، و ساده)

نمیفهمم چرا کاناداییا میگن داگ فورد نماینده انتاریو نیست!! این دقیقا نماینده انتاریو هست!

در ثانی

اومده همه خدمات دولتی رو داره قطع میکنه

و مردم باز ساکتن! یعنی یه نفر نمیره درست و حسابی اعتراض کنه و ملت فقط غر میزنن.


خدمات دولتی رو داره قطع میکنه

اون ازون ابجوهای یه دلاریش

کلا همه جا هست.


یه چیز دیگه هم بهتون بگم

ایرانیا همیشه بهم میگفتن که اخر هر ماه یکمی قرض توی کردیتم نگه دارم که کردیت اسکورم بالاتر بره.

من حرفشونو گوش نکردم! و همیشه قرضهامو ان تایم دادم و حتی زودتر از موعد مقرر. 

و نتیجه ش شگفت انگیز شده.

کلا ایرانیا خیلی وقتا از روی حدس و گمان صحبت میکنن :)


پی نوشت: دلم برای ایرانیایی ک توی انتاریو زندگی میکنن میسوزه. مثل همون ماجرای کردیت اسکور سرشون رو کردن زیر برف و بالا نمیارن و نمیدونن چه خبره.


پی ن 2: از همه کسایی که بهم اهمیت دادن و وبلاگم رو خوندن توی این مدت، تشکر میکنم.


امشب یه چیزی اومد توی ذهنم و خیلی هم خندیدم هم خوشحال شدم.

پارسال و پیارسال همیشه وقتی برف شدید میومد و با هم خونه ای و دوستام میرفتم بیرون

به این فکر میکردم که اگه جدی پول شو (ک، گرگ زاده) پای قولها و حرفایی که خودش زده بود و خودش قولش رو داده بود میموند

من میتونستم الان یه دوست خوب داشته باشم و توی این برف و سردی اگه حتی دو ماه یه بار یه ساعت میدیدمش و باهاش گپ میزدم چقدر حس خوبی میداشت. چون اینو بارها بهم گفته بود که من برعکس همه دخترام و خیلی خلاف امواج شنا میکنم. یا قبل اومدنم به اینجا همیشه بهم میگفت که خیلی دوست داره بشینه با من گپ بزنه.

اینها خیلی توی ذهنم مرور میشد.


امروز به این دوست ایرانیم گفتم اینو.

بهش گفتم که ادم روزای اول یه چیزایی توی ذهنش هست که توی سالهای آینده بهشون میخنده کلی.

خیلی خندیدیم.

محمد همیشه میگفت که جدی سابق (گرگ زاده پول شو) روانی هست. من حقیقتش هیچوقت باورم نمیشد.

تا که شد! روانی نیست. جامعه بهش فشار اورده. شمر توی کانادا زندگی نمیکنه. هرچی وضعت بهتر باشه بهت سخت تر میگذره چون وضعت توی ایران بهتر بود.

همیشه بهم میگفت که هر شش ماه یه بار میزنه از کانادا بیرون و تا مدتها برنمیگرده (مزایای داشتن ددی پولدار)

و این سم هست. تو باید دو سه سال اول رو توی جامعه مقصد بمونی که هم اشنایی کامل بهش داشته باشی هم اینکه اون هفت لایه دلتنگی و سختی و مشکل رو پاره کنی و ازش دربیای. بیرون رفتن و اومدن زیاد باعث میشه تو توی سطحیات بمونی و برای همینم هست که نصایح اینجور ادمها اغلب اشتباه از اب درمیاد.

خلاصه بچه ها 

چند سال دیگه ممکنه به فکرهای الانتون بخندین :)




یادمه که وقتی حادثه تلخ اسیدپاشی اتفاق افتاد

توی اصفهان

مردم یه جوک ساخته بودن

اهنگ معین که هست که میگه دلم میخواد به اصفهان برگردم رو عوض کرده بودن به من گه بخورم به اصفهان برگردم

این الان حال و روز ماست


من گه بخورم انتاریو برگردم

یعنی واقعا غیرممکنه.


بچه ها یه ریز داره برف میباره!

خدا رو شکر این برف پارسال و پیارسال نیومد و الان داره میاد که همه کارای من تموم شده و اوضاعم رو به راه شده و دارم ازینجا میرم.

وگرنه چقدر آدم دلش میگرفت! 

خدایا شکرت!

یعنی باورتون نمیشه برف ما رو زمین گیر کرده.

با ماشین دوستم و خودش میریم اینور و اونور برمیگردیم! همین! خدا رو شکر این دختر رو من دارم!

یعنی حتی برای دوییدن با ماشین میریم!!


خود کانادا رو ول کنی میره ازینجا.

این رو هم توی کانادا دیدم هم المان

شما دیدین توی این عکسا وایتا کنار هم وامیسن؟

یه جوری دخترا همو بغل میکنن انگار عاشق همن؟

از هم نفرت دارن!

دو تا دختر وایت در یک اقلیم نگنجند! دعواشون میشه. یا میبینی با هم حرف نمیزنن.

گاهی احساس میکنم یکی از دلایل شاخص و بارزی که باعث شد من اینجا دوست خیلی پیدا کنم اینه که وایت نبودم! وایت ها از هم نفرت دارن! دخترای ما خیلی ساده تر با هم رفتار میکنن تا وایت ها با هم!

تقریبا اغلب دخترای وایت جولیا پندلتون هستن که با همه مشکل داره. اگه به غیروایتی کمک میکنه به خاطر اینه که ترحم داره. و با وایت ها مشکل داره.

وایت ها خیلی تنها هستن اینو بعدها متوجه میشین. نمیخوام بچه هام مثل اونها بشن.

وای بچه ها امروز متوجه شدم که واقعا همه فانتزیای دبیرستان، لیسانس و فوق لیسانسم در رابطه با هم خونه ای داشتن براورده شده!! خدایا شکرت!


هرچی دقت میکنم و هرچی با تاریخ خون ها اینجا صحبت میکنم

میبینم که ایرانیا اخلاقای غیبت کردن و نمیدونم ترسو و محافظه کار بودن یا زیراب زدن رو فقط میتونستن از بریتیش ها یاد بگیرن!


این دوستم که دختر ایرانیه و تو شهرمونه و با هم وقت میگذرونیم منو به دوستش که یوشنم یه دختره توی امریکاس معرفی کرد

با هم صحبت کردیم

بچه ها دختره، اندازه صد تا پسر ایرانی توی کانادا جنم و شخصیت و شعور داره.

اینو من بارها دیدم که امریکاییا خیلی ساده تر و کاسب تر و مهربون تر و اهل کمک تر و از طرفی خیلی باهوش تر از کاناداییا و اروپاییا هستن. یعنی حواسشون جمعه. اینقدر ازش خوشم اومد! به خودشم گفتم که خوشبحالت و دست راستت رو سر من که زودتر بیام اونجا.

همچنان میگم

فکر نکنین کانادا جای بدیه

کانادا جای خوبیه

ولی آدم خودشو میخواد.

کانادا برای کسی که از زندگی یه نواخت تکراری 24 ساعته بازی کامپیوتری کردن و بعدش خوابیدن و غذای ان لاین سفارش دادن خسته میشه مناسب نیست. روانی میشی توی این سیستم. 

کلا میگم اگه کسی بدون غر زدن تونست یه سال کانادا رو تحمل کنه یعنی کانادا احتمالا اپشن خوبیه براش.

من روزی که اینجا اومدم احساس کردم که تو ایران شادتر و خوشحال تر بودم. 

تو فکر توی ایران تو راه میری نشست و نمیدونم کلاسهای و گرووههای مختلف هست.

من خودمو کشتم که توی تورنتو دو سه تا کلاس درست و حسابی پیدا کنم مگه تونستم؟!

کلا همه در حد بار رفتن آپشن دارن.

الان میفهمم چرا ایرانیاتوی کانادا میخوان به این و اون کمک کنن. بدبختا دارن روانی میشن.

ولی ایرانیای امریکا غالبا چون بهشون کمک شده میخوان به بقیه کمک کنن. یه مدل دیگه هست. همش دایره دوستی رو گسترش میدن. 

ایرانیای کانادا خیلی میترسن بیچاره ها :) همش ترس همش لرز.

من اولش اینجا دوست پیدا کردم

بعدش باز باز دوست پیدا کردم

الان دیگه طرز تفکرم زیاد باهاشون جور در نمیاد درسته که رابطه رو حفظ کردیم ولی الان هر دو ماه چند تا دوست جدید پیدا میکنم و این روند سریعتر خواهد شد.

چون اینجا میبینی غالب ایرانیا با همون تنبلی و ترس و وحشت و محافظه کاری و غرور همینجوری میمونن تا اخر عمر. و چون تو داری همش متحول میشی یا پرکارتر میشی پس مجبوری خودتو بکشی بالا.

شاید بگم یکی از معدود ادمهایی که هیچوقت برای من رنگ نباخت توی این دو سال و سه ماه، محمد بود! و خواهرم. که دو تا ادم پرکار هستن. مخصوصا محمد.


ماشالا به کانادا و سوئیس و مابقی رفقاشون که این همه پول مفت و ی و مال مردم رو از ایران و بقیه کشورها منتقل میکنن اینجا

و حتی در جهت رفاه حال شهروندان استفاده نمیکنن! نه جاده میسازن نه خیابون نه هیچی!

شما خیابون های انتاریو رو ببینین یاد دهات ما هم نمیفتین.

نه حتی در حهت رشد فردی مردم.

این پول ها کجا میرن؟


الان این قسمت از ویکی پدیای مرجان شیخ الاسلامی رو ببینین


بنا به اطلاعات وبگاه blockshopper وی در سال ۲۰۱۶ و همزمان با خروج از ایران، ملکی به ارزش ۲٬۳۵۰٬۰۰۰ دلار در Washington, District of Columbia خریداری کرده‌است.[۲۹] همچنین دو خانهٔ چند میلیون یورویی نیز در تورنتو به نام او است.[۳۰]


شیخ‌اسلامی هم‌اکنون شرکتی تجاری را به نام ونتیو» در تورنتو پایه گذاشته و مدیریت می‌کند.[۳۱]


همون که زن مهدی خلجی اون تحلیل گره هست و کامبیز حسینی هفت بار دعوتش کرده.


تو فکر کن زنه دو تا خونه چند میلیون یورویی فقط توی تورنتو داره و یکی توی واشینگتن و نمیدونم یه شرکت مالی هم زده که فانتزی امثال جدی هست که برن توش کار کنن.


همین ها اجاره رو کوفت و زهرمار رو اینقدر بالا میبرن توی این کشور، کشور مبدا هم که نابود شده. بعدم میگن چرا هر روز تورنتو هزینه زندگیش داره یه درصد بیشتر میشه نسبت به ونکوور.

نمیفهمن بابا مردم به ضرر خودشونه. مردم دیگه حتی وسعشون نمیرسه خونه کرایه کنن.

ایرانی هرجا بره فساد و کثیفی رو میبره با خودش.

اینقدر اینجا به تورنتو گفتن شبیه تهرانه که شبیه تهرانش کردن.

تورنتو دیگه جای زندگی نیست هر روز داره از تهران بدتر هم میشه.

یکی نیست بگه خب این یارو مثلا 356 میلیارد دلار وارد کانادا کرده.

تو فکر کن 3 تا خونه خریده شده مثلا 10 میلیون دلار

یه شرکت زده 100 میلیون دلار

بقیه پولها کجاست؟

خیلی جالبه همین ها با افتخار توی کانادا راه میرن. کانادا اگه من 5000 دلار وارد کنم بدبختم میکنه

ولی اینها 567 میلیارد دلار رو واردش کردن و جدی داره میش الان (تا یه ماه توی وبلاگم پیداش نمیشه) هیچی هم نمیگن خوشحالم هستن!

کشور ازین شریک تر؟

نمیدونم این ها کی هستن!

بچه ها من خیلی خیلی انگیزه دارم برای زندگی حقیقتش. خیلی چیزا رو باید عوض کنم.


بابا من خیلی خجالتیم.

اینجا همکارا و دوستام همیشه بهم میگن که من وسط ندارم

یا از خجالت و ملاحظه دارم میمیرم

و بعدش اینقدر کارد به استخونم میرسه که یا محل رو ترک میکنم یا با ناراحتی تمام اعتراض میکنم که البته اون خودش سالها طول میکشه.

من خیلیییییییییییی خجالتیم.


مرسی کلنگ مهربونم.

منم تو رو دوست دارم :)


بچه ها من توی محیط بیرون ازینجا

به شددددددددددتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خجالتیم

و به شدت مودب

فوری لپام قرمز میشه فرار میکنم

باورتون نمیشه میدونم.


من خیلی خیلی خجالتیم.

یعنی پشت تلفن میتونم حرف بزنم.

حالا اونم بستگی داره.

گاهی وقتا حرفای خاک بر سری کسی بزنه فوری خجالت میکشم.

بعضی وقتا دوستام پشت تلفن میگن کی تو شوهر میکنی شبا صدات درمیاد من اینقدررررررررررررررر خجالت میکشم.

یا مثلا یه بار جدی سابق پول شو بهم گفت نکنه با کسی ریختی رو هم؟ بچه ها من تا پنج شش ساعت بعدش لپام توی دانشگاه قرمز بود و خجالت میکشدم. فقط چون پشت تلفن این رو بهم گفته بود!!!

بچه های ازمایشگاه فهمیده بودن و همیشه میومدن اذیتم میکردن مخصوصا شاگردای خودم :)

هر وقت یه پسر منو میخواست این دخترا فوری میگفتن هاااااااا تو رو میخواد؟ من فوری لپام قرمز میشد و فرار میکردم!

دیوونه ها میومدن دنبالم و اذیتم میکردن :)

پسرای ازمایشگاه ما فوری منو میتونن به خجالت بندازن

باورتون نمیشه هم خونه ایای من به جز دو تا بقیه ازم کوچیکترن

فوری منو به خجالت میندازن! یعنی با یه جمله من لپام قرمز میشه و فرار میکنم!!

موقع هایی که میرفتم میدوئیدم توی ایران، مامان ها همیشه میومدن ازم خواستگاری میکردن برای پسراشون.

میگفتن این چقدر باخونواده و با اصل و نصبه و چقدر مودب.

توی لیسانس و فوق لیسانس همیشه هم ازمایشگاهیا و بقیه بهم میگفتن تو همیشه اینقدر مودبی و شسته و رفته حرف میزنی؟

خیلی خیلی من مودبم. فکر نکنین تعریف میکنم. استادم اینجا چندین بار بهم گفت تو نباید اینقدر از همه مون خجالت بکشی دید کاریش نمیتونه بکنه شروع کرد ریز ریز کمک کنه خجالت من رفع شه ولی این قضیه اتفاق نیفتاد :)))))

من به شددددددددددددددددتتتتتتتتتتتتتتتت خجالتیم.

باورتون نمیشه زن صابخونه و خودش رو میبینم فوری لپام قرمز میشه و خجالت میکشم.

من کلا حتی از خواهر کوچیک هم خونه ایم خجالت میکشم!!!

برای اینه که اینقدر تهاجمی و بی اعصابم اینحا توی وبلاگم. چون همه اونها رو باید یه جا خالی کنم.

ایرانیا اینجا گاهی بهم میگن خنگول منگول

میگن تو خنگ نیستی

ولی یه سری اخلاقای عجیب و خنده دار داری مثلا: اگه روزی یکی رو 10 بار ببینی 10 بار سلام میکنی! یا مثلا سوال پرسیدنت اینجوریه: شبدر این جوابش آره هست یا نه؟ بعد دفترت رو برمیداری مینویسی و اینجوری زل میزنی به طرف و همه فکر میکنن تو بچه 5 ساله ای.

میگن مثلا غیرممکنه تو زن یه وایت بشی که پاسپورت بگیری. مریم اون راه سخته رو میره! خودش پاسپورت میگیره! اتفاقا این خنگولا منو درست شناختن!

یا مثلا میگن یه دلیل اینکه شوهر خارجی نمیخوای اینه که خنگولیای تو رو نمیفهمه. یا حریف تو نیست. تو یکی رو میخوای که بدون حرف زدن تو رو بفهمه. و اون آدم باید خیلی با کالچر تو آشنا باشه.

همیشه میگن که علایم من دو چیزو نشون میده:

یا از یه خونواده خیلیییییی مرفه بی درد و توی پر قو اومدم که اینقدر ساده م و هرچی خواستم عملی شده و کلا تو خونه ما آب از اب تو دل من ت نخورده و دوگوله اکبند مونده

یا از یه ده اومدم!!

که خب گزینه دوم صحیحه!!



من وقتایی که هوا آفتابی هست

میرم زیر درخت میشینم


یه جنگل مانند درست کنار خونه مون هست

که کنارشم یه پارک هست

میرم کنار درختهای بیرون اون جنگل میشینم

و مینویسم توی دفترم

یا میخونم

یا هرچی مثل اون

اون حس خوب رو دوست دارم :)


من نوشتن رو دوست دارم

شاید باورتون نشه ولی از وقتی کانادا اومدم مینیمم 20 تا دفتر تموم کردم

که مثلا 13 تاش برای امور تحصیلی بود و هفت هشت تا هم برای دل خودم!!!


حالا منتظر یه هوای خوبم که برم باز ملافه مو بردارم و زیر درخت بشینم :)




دو روز زندگیه

و ممکنه که فردا نباشیم.

پیشنهاد میکنم شما هم حتما همین کارو انجام بدین.




من یه چیزو نمیفهمم

یعنی دو سال و سه ماه بهش فکر کردم ولی نفهمیدم :(

چرا ایرانیا میرن فیزیک میخونن، تهش مورگیج بروکر و دلال میشن.

ریاضی میخونن سر از همونجا درمیارن

هنر میخونن باز هم دلال وام و مسکن میشن

فایننس میخونن باز هم همین میشن فقط به قول بابک اینبار درسشو هم خوندن و با کت و شلوار خیلی با اعتماد به نفس ظاهر میشن

کوفت میخونن زهر میخونن بازم همینه

الان شما میدونین توی تورنتو چقدر دختر ایرانی هست که دلال هست؟ واسه این و اون وام میگیره یا تو اژانس املاک صفدرقلی و پسران کار میکنه؟

میدونین هر روز توی شبکه های اجتماعی ایرانیا مخصوصا ایرانیای تورنتو چقدر تبلیغ بیمه سفرهای خود رو با ما بگیرین و نمیدونم از ما وام بگیرین و اینها میاد بیرون؟

ایا میدانستید که باند پول شویی ای که توی کانادا متلاشی شد ده نفرش ایرانی بود (و یه دونه وایتم توش بود کلا)؟

و ازون ده تا هشت تاشون توی تورنتو بودن اون ایرانیا؟ و مثلا ددی مامی با دختر خونه با هم داشتن همکاری میکردن؟


ایا میدانستین که این کشوری که من توش هستم حتما یه سری مشکلات اساسی داره که ظاهرا رمز موفقیت در اینه که تو یا پول شو شی یا دلال یا یا قاچاقچی؟

ایا میدانستین که ایرانی جماعت ظاهرا به جز دلالی و ی و پول شویی هیچی بلد نیست غالبا؟ حداقل اینها مشاهدات من از تورنتو و نیمه جنوبی انتاریو هست!






کلا زندگی اینطوریه

روز زن میشه

همه اونایی که تا همین دیروز تو همین کانادا حتی فحش مادر و خواهر به زن ها میدادن یهو عکس پروفایل ها رو عوض میکنن به روز زن ای زن بلا بلا بلا ای که رحمت باز میشه و ما میفتیم بیرون مبارک عوض میکنن.

بعد روز نمیدونم ولنتاین میشه ملت یه دلقک بازی دیگه درمیارن

روز مرد میشه یه جور دیگه

روز نمیدونم عید اینجوری

اون اونجوری

یه عده ریختن خیابون به نفع فمینیست ها شعار میدن

بقیه به ضررشون

هیچ کس هم در حالت عادی قدر اون زن یا مادر یا هرکی یا پسر یا پدرو نمیدونه


اون بالا بالا ها هم یه عده ازین فرصت ها استفاده میکنن و تاااااااااااااااا میتونن، میچاپن.


یعنی همیشه به اون جدی سابق پول شوی گرگ زاده عوضی (ک) لعنت و نفرین میفرستم که اومد و آسایشم رو ازم گرفت و نذاشت مثل بچه آدم بنویسم.

کلی اینجا من پست داشتم که همه شون رو دوست داشتم.

بخدا الان که دقت میکنم میبینم در گذشته هر تصمیمی که آدم اولین بار میگیره همه درست بوده.

تو فکر کن من بار اول بهش گفتم نمیخوام بدونه کجا مینویسم

بیشعور هی اصرار کرد

هی اصرار کرد.

امیدوارم از زندگیت همیشه ناراضی باشی (که هستی هم، تنهای بدبخت)

آسایش من رو گرفت توی این وبلاگ.


ادامه تیوتورینگ


من همیشه انتخاب میکنم که برم خونه مردم.

چرا؟

1. هر خونه ایکه میری، شانس این رو داری که با همه اعضای خونواده کامیونیکیت کنی و در تعامل باشی پس آدمهای بیشتری رو میشناسی و دایره روابطت رو گسترش میدی

2. زندگی های مختلفی رو میبینی که خب به تجربه ت اضافه میکنه

3. هدف من چاپیدن مردم نیست، هدفم کمک هست. ادمها توی خونه های خودشون آرامش بیشتری دارن و بهتر یاد میگیرن.

4. من اون حس رو دوست دارم. که برم خونه های مردم و مردم نیان خونه م و وارد safe zone م نشن. 

5. تیوتورینگ کردن توی خونه های مردم من رو از safe zone خودم بیرون میاره.


خیلی وقتا میبینی یه اتفاقات جالبی میفته

مثلا یه وقتایی بچه ها نمیخوان درس بخونن و تیوتور داشته باشن


یا میبینی پسره دو ساله که داره شیمی رو میگیره توی دبیرستان ولی نمیتونه پاس کنه.

اولش همه میبینی میگن اره ما بیست جلسه نیاز داریم

ولی من کارم رو خیلی دوست دارم و ضمنا بلدم که چطوری درس بدم

شاید فکر کنین دارم الکی حرف میزنم

ولی یکی از بهترین مهاتر های من مهارت درس دادن هست.

و واقعا بلدش هستم.

بعد میبینی اون بیست جلسه میشه کلا 5 جلسه.


بعد خب درسته که من برای پول میرم ولی پول تنها دلیل من نیست.

خیلی وقتا میبینی وقتی میخوان cash رو بهت بدن از رفتارهاشون میفهمی هرکسی چه شخصیتی داره.

مثلا یه بار برای بچه دو تا استاد دانشگاه معلمی کردم

مثلا بیرنشون چقدر خوشحال هست

میری توشون میبینی زن و شوهر به شدت با هم اختلاف دارن

کلا آدم زیاد میبینی

یه مسئله ای که با تیوتورینگ هست اینه که ادمهایی که ازت میخوان براشون تیوتورینگ کنی خب ادمهایین که دستشون به دهنشون میرسه، به بچه هاشون اهمیت زیادی میدن، و خب آدم حسابین. یعنی اینو باید همیشه گوشه ذهنت داشته باشی.


من برای وایت های اروپا، وایت های کانادا، مهاجرا، از هر نوعی تیوتورینگ کردم.

یکی از بهترین تجارب من توی کانادا این هستو خیلی متاسف میشم وقتی میبینم دخترای ایرانی یا حتی پسرای ایرانی این کارو انجام نمیدن چون افت داره.

خانواده ها همیشه بهت یه ride میدن برای برگشتن به خونه و اگه قبول نکنی خیلی ناراحت میشن.

خانم ها همیشه منو نگه میدارن بعد تیوتتورینگ حتی اون استاد دانشگاهها و دکتر و مهندسا و معلم ها و بهم شیرینی و چایی میدن از کشورشون (حتی اگه 20 ساله که اینجان) و خیلی باهام صحبت میکنن.

همه شون میگن که برای بچه هاشون اومدن.

میگن مثلا توی لهستان نمیشد خیلی بچه پیشرفت کنه و الان اومدیم کانادا ولی این بچه ها درس نمیخونن.

من چون خیلی دانشجو دیدیم توی دانشگاه و بیرونش وخیلی تربیت کردم خب میدونم که این ها عادی هستن اینجا

ولی خب اونها خیلی استرس دارن. برای همین همیشه از نگاه اونها به بچه های اینده م نگاه میکنم  احساس میکنم که دوست ندارم توی کانادا بچه بیارم.


یکیشون خودش پی اچ دی داشت توی مهندسی

بهم گفت تو باید بفهمی چرا دختر من وقتی میره سر امتحان هول میکنه و نمره ش کم میشه

همون جلسه اول گفت

منم گفتم چشم !!! :)


ولی نگفتم که حاجی من اگه اینقدر روانشناسی بلد بودم خودم رو علاج میکردم :) من هم دقیقا نمره هام کمتر از حدم میشد توی امتحان های کتبی. همیشه. دلیلشو هم نوشتم اینجا.

خلاصه یکی از بهترین دستاوردها و تجارب منه.


یه دلیل اینکه دارم ازینجا میرم

واسه همیشه

اینه که


وقتی هوا افتابی میشه

من اینجوری میشم:


Home (2015) - Boov Do Not Dancing Scene


یعنی اتوماتیک بدن من ریسپانس قوی داره و با پای میپرم بیرون که برم بدوئم و کلا مودم عوض میشه.


برای هوای بارونیم همین جورم

من دختر شمالم :))))



حقیقتش من بدون آفتاب و بارون نمیتونم زنده بمونم.


برف باید باشه قطعا

ولی فقط بین دو هفته الی 4 هفته از سال

نه که همیشه هر زمان هر جا، نه که نه ماه از سال ما فقط برف ببینیم و زمین رو نبینیم.


من توی هوای افتابی کلا تصمیمات درستی میگیرم

روحیه م عالی میشه

قوی تر میشم


حسم به همه چی خوب میشه :)

همه احتمالا همینطورن چون مثلا توی کشورای اسکاندیناوی یا توی الاسکا یا بالا بالاهای کانادا یا روسیه خودکشی زیاده.


ولی من دختر دهاتیم :)

آفتاب میخوام افتاب :)


امروزم ازون روزاست


شما ببینین اینقدر حس و حالم خوب هست که قابلیت دارم هر کاری انجام بدم.


همه کارامو دارم تموم میکنم که بعدش برم بدوئم.

:)


و سینما برم


و برم بیرون

و حال کنم.


دختر شمالم :)

دختر دهاتی :)


ازین گلها خیلی کاشتم :)




من آفتابگردون خیلی کاشتم :)




ما دقیقا همچین جایی خونه داشتیم. جدی میگم ها. میدونم باور نمیکنین.



یکی از بهترین تجربه های من توی کانادا

tutoring هست

تیوتور شدن یعنی تو معلم خصوصی بشی

شاگردت میتونه بیاد خونه ت

یا جفتتون میرین یه کتابخونه ای جایی

یا تو میری خونه شون

من هرچی تیوتوری کردم رفتم خونه طرف.

این رو خودم انتخاب کردم.

بعدا براتون میگم چرا :) الان باید برم :)


بابا چه خبرتونه!

من تابحال از کسی نام نبردم که! از هویت کسی پرده برداری نشده اینجا و هیچ محمد و بقیه و. رو نمیشناسه.

کلا خوبی وبلاگ من به اینه که هیچ کس هیچ رو نمیشناسه.

خیال همه تون راحت.

این ها بخشی از اخلاقیات منه.

هیچوقت اجازه نمیدم کسی از طریق وبلاگ من یا خودم یا هرچی آدم دیگه ای رو بشناسه یا اسرار و رازهاش رو بدونه.

بذارین به زندگیمون برسیم.


بچه ها من به یه مشکلی خوردم

مشکل من به ادمهای عادی که ادعایی ندارن برنمیگرده.

قبلنا هم بهتون گفته بودم که مشکل ایرانی، به ایرانیای داخلش برنمیگرده


مشکلش به ایرانیا توی خارج برمیگرده که مثل خلجی و زن اختلاس گرش اپوزوسیون دارن


مشکلش به کسایی برمیگرده که از بچگی ادم خارج رفته دیدن و "ادعا" دارن.


مشکل من دور و بریای بالای 35 سال جنس مذکر هست، که شعور هیچ کاری رو ندارن.

نه البته همه شون، غالبشون.


من قبلنا فکر میکردم که فقط جدی سابق پول شوی گرگ زاده (ک) هست که بیمار حاد جنسی هست و هنوز تصویر من توی ذهنشه (چون اینو خودش گفت) و مغزش به کمرش وصل شده و مشکلش خودخواهیشه که همزمان هم میخواد منو _یه دخترو! دوست داشته باشه هم منو مثل برده ها Treat کنه!

باورتون نمیشه

جدی تنها آدم نیست

ادمای بیکار علاف که دغدغه هاشون در حد Armin 2AFM هست و برای یه break up با یه دختر، میرن رپ میخونن هم هستن!

کامبیز حسینی کجایی که درباره دردهای من نیم ساعت توی برنامه ت غر بزنی؟!

شاید باورتون نشه

ولی یکی هست

که میره حتی پستهای کلنگ رو میخونه!

و اون تیکه هاش که کلنگ درباره من نوشته رو کپی میکنه و برای من میفرسته و میگه من با کلنگ با کلنگ!!!! با کلنگی که تا الان یه بارم ندیدمش و یه بارم باهاش صحبت نکردم و همه شما میدونین که من نه اسمی از خودم توی این وبلاگ به جا گذاشتم و نه عکسیو نه مشخصاتی و نه هیچی!!


الان میفهمین چرا توی این سالها بقیه وبلاگم رو بارها دیلیت کردم؟

و چرا این وبلاگ رو ده ها و صدها بار محتویاتش رو دیلیت کردم؟


و دقت کردین دغدغه های من از پسرای نره خر بالای 35 سال میاد؟


محمد و جدی پول شوی گرگ زاده (ک): امیدوارم به زمین گرم بخورین. عوضیا. شاید به اخلاقای افتضاحتون و دیکتاتور درونتون هست که اینقدر تنها هستین. تو فکر کن اون جدی سابق پول شوی نره خر، با اون هیکل و سن، برگشته میگه وبلاگت رو خودنم! چرا نوشتی منو دوست نداری! خب دوست ندارم تو رو. آدم شتی ای هستی.


بقیه تون رو دوست دارم.

درد و بلای این مخاطبای بی حاضیه من بخوره به جون اون سه چهار تا عوضی پرحاشیه.


این دوست دخترم، که ایرانیه، امروز یه حرفی زد

گفت کانادا خیلی noise داره.

گفتم یعنی چی؟

گفت مثلا (من اینو خودمم المان تجربه کردم البته) تو میبینی میخوای بری یه گراشری شاپینگ (همون خرید روزانه، سوپر مارکت هرچی) و این ازت چهار ساعتی وقت میبره! برمیگردی و خسته ای! انگار 4 ساعت فول کار کردی! حالا اون ماشین داره!

من اونم ندارم!

:)

راستم میگه. مسائل ریز اینطوری زیادن. یا مثلا سیستم حمل و نقل اینجا افتضاحه و من روزی مینیمم دو ساعتی راه میرم چون اتوبوس نمیاد اصلا! حالا شهر ما خیر سرم یکی از شهرهای نسبتا بزرگه و کلی جشن و فستیوال و این مسائل اینجا هر سال برگزار میشه.


این مجله های playboy رو دیدین؟



پسرا که حتما دیدن :D برای دخترا میذارم، فاطمه و مدو سا و محدثه و دو تا صبا و دو تا غزل و دو تا سارا و الناز و بقیه.


دانشگاه ما برای بیست سال! بیست سال! عای دانشگاه ما فقط روی این مجله بود و دانشگاه ما دانشگاه اول امریکای شمالی بود در این زمینه.

من حتی شبها که راه میرفتم تابستونا اینجا گاهی میدیدم دختر و پسر یواشکی پشت درخت کاری میکنن یا هم خونه ایام با سر و روی به هم ریخته نصف شب میومدن (و مست) یا میدیدی دخترا شبا با و راه میرن توی خیابونای ما.

کلا دانشگاه ما مال بچه پولداراس

کمپسش قشنگه

مواد میزنن در حد لالیگا

کلا بچه پولدارای عرب و چینی میان و حتی خود کاناداییا هم دستشون به دهنشون میرسه که میان. چون شهریه ش از بقیه دانشگاهها بیشتره.

بچه ها حدود 4 ماهه که spotify م کلا مونده روی backstreet boys و کریس دی برگ!

این اهنگ بک ستریت بویز رو حدود 30 باری امشب گوشش کردم!!

Backstreet Boys - I Want It That Way


به مقطعی در زندگیم رسیدم


که هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس در جهان هستی از من خبر درست و حسابی نداره.

نه که ملت بی خبر باشن. نه

به هرکی یه چیزی گفتم و بلاخره هرکی که زنگ میزنه میگم که حالم خوبه و همه چی مرتبه. و همه دور و بریام که خوشحالن یا حالا ناراحتن یا حسودی میکنن یا هرچیزی، که من الان توی این لحظه م. ولی نکته اینه که کسی از من خبر نداره :)

و این عالم بی خبری رو مدتها و شاید بگم حدود 17 سال بود حداقل که میخواستم داشته باشم.

زندگی همینه

مشکل پیش میاد

درستش میکنی

میری جلو

باز همینه

باز همینه.

اون آدمهایی که منو خوب میشناسن، روزی این روزها رو به یاد خواهند آورد

و اون روز دیر شده :)

فکر نکنین آدمهایی که میخندن یا با خوشحالی مینویسن یا نوشته هاشون good ending داره ااما در اون لحظه خوشبخت و خوشحالن.

برعکسه غالبا :)



واقعا خدا رو شکر میکنم که یه دوست دختر ایرانی خوب پیدا کردم اینجا که واقعا ادم سطحی و یا تنبل نیست.


امروز رفته بودیم بدوئیم با هم

و حرفای قشنگی میزد

میگفت وقتی پای حیوان خانگی خیلی زیاد باز بشه به یه جامعه

یعنی در حد وسیع مثل کانادا

اون جامعه یه مشکلی در تعاملاتش داره داره

یعنی انسان ها احتمالا نمیتونن اونجا خوب و درست تعامل کنن و جای اون تعامل رو با یه حیوان پر میکنن.

و حرفش درسته.

جالبه که اینقدر بعضی ادمها خودخواهن که اون حیوان رو میبینی تنبیه میکنن توی کانادا

میبینی اونو اذیت میکنن

گرسنه نگهش میدارن

بهش عمدا بی توجهی میکنن وقتی به خودشون بی توجهی میشه.

حرفش خیلی قشنگ و منطقی به نظرم رسید.

از بیمار بودن جامعه حکایت داره احتمالا. احتمالا. و جالبه که فکر میکنن حالا که pet دارن پس بهش دارن لطف میکنن.

عقیمش میکنن

اذیتش میکنن

غذای مزخرف بهش میدن

و بعد میگن نه مابهش لطف میکنیم بیرون نذاشتیم بمیره!!!!


از دیشب تا الان، سه تااز دوستامو دیدم

دیشب شام با یکی از دوستام بودن

امروز صبحانه با یکی دیگه

و شام با یکی دیگه.


دو تاشون ایرانی و یکی وایت


میدونین گاهی فکر میکنم


هر بار میرم پیش دوستام یا اونا میان دیدنم


کلی انرژی و امید میگیرن و کلا مغزشون متمرکز میشه و کلی هدفمند میشن و .


ولی من همچین دختری توی زندگیم ندارم.


یعنی چنین کسی موجود نیست برای من


و با وجود داشتن دوستای زیاد ولی باز من در درون خودم احساس تنهایی میکنم چون کسی نیست که منو feed کنه ولی من این نقش رو برای دوستام بازی میکنم.

متاسفانه تمام دوستای من یا یه دوره ای cool بودن و بعدش مثل دراز که فقطططططط فکر زن گرفتن و 3 تا بچه اوردن و زندگی سگی ادامه دادن بود، یا میشن مثل پسرای ایرانی توی کانادا که عالبه فقط میخوان زندگی خودشون بچرخه هرچند تکراری و خسته کننده، یا جدی گرگ زاده در حد اینکه وقتی پولدار شدیم میریم مرغ و گوشت میدیم به مردم فقیر و کمک هاشون در همین حده (جدی گرگ زاده یکی از روشن فکرترین ها در زمان خودش بود) یا میشن مثل دوستای الانم که هدفهای والا دیگه ندارن یا جهان بینی بزرگی ندارن.


منظورم اینه که

دوستای من

کسانی که توی این دو سال و سه ماه با دقت و زحمت و روشن بینی پیدا کردم

خیلی وقتا میبینی که توی مسائل basic خودشون موندن.

کارای کوچیک خودشون رو قادر به انجامش نیستن و ددی مامی یا شوهر انجام میده.

یه دونه اتاق کرایه نمیتونن بکنن

کارای کوچیک رو نمیتونن انجام بدن

چطوری من با اینها درباره مسائل Advanced تر از امورات عادی زندگی صحبت کنم؟ یا گپ بزنم؟

تامام.



من نمیدونم مگه چقدر ترویج خشونت میشه 

مگه چقدر ملت دارن روانی میشن؟

اینقدر توی کانادا دارن مسلمون میکشن

توی نیوزیلند

استرالیا

چرا همه شون مسلمون میکشن؟

من کشتن رو ازش متنفرم ولی این همه وایت دنیا رو گرفتن و این قدر دنیا رو از 1000 سال پیش تا الان نابود کردن

چرا همه گیر دادن به این بنده خداها


اینو قبول دارم که افسردگی توی کشورهای غربی زیاده و خودم هر روز میبینم و ایرانی افسرده خیلی میبینم


هر بار هم که خونه دوستهام میرم وقتی تنهایی میشینیم حرف میزنیم میبینم که افسرده ن

از عکسایی که ملت پروفایلاشون میذارن

از غرغرهایی که میزنن

از خیلی مسائل

حقیقتا از شما چه پنهون

من هر بار میرم برای کاری تو شبکه های اجتماعی میبینم که ملت ایران مخصوصا پسرها چقدر افسردگی های وحشتناک دارن


اینکه این ادم عوضی چند تا تفنگ گرفته دستش رفته با ارامش تمام این همه مسلمون رو توی مسجد کشته ازین ناشی میشه که از دنیا بریده.


ولی یه چیزی برای من مشکوکه.


اولا چطوری هست که این ادم میره هی تفنگاشو یکی یکی پر میکنه

کل مسیرو از خودش فیلم گرفته


رفته با ارامش یه تفنگو از صندوق عقب برداشته

از همون اول حیاط مسجد با ارامش فیلم گرفته و یکی یکی کشته

بعد رفته دابل چک کرده و به نفری یکی گوله زده و مطمئن شده که مردن

بعد رفته سراغ ماشینش و دوباره یه تفنگ دیگه برداشته که پر بوده

باز برگشته و باز کشته!!!


حرفم اینه:

این آدم بریده

این الک میناسیان یادتونه؟


الک میناسیان


که این همه ادم رو به خاطر مسائل روحی روانیش کشت؟


وقتی توی جامعه ای نزدیک شدن به دخترا این قدر برای یه پسر سخت شه

نتیجه ش میشه الک میناسیان که اینجوری مردم عادی رو کشت

و نتیجه ش میشه جدی گرگ زاده که میاد با اکانت رضا صبری!!! مخ زنی میکنه از مخاطبای دختر و پسر من.

و سالها باهاشون لاس میزنه.

و جالبه که همه مخاطبام به جز یکیش همه شون متوجه شده بودن که این ادم رضاصبری نیست

حتی اون یه نفرم گفت این تنها چیزی که بهش نمیومد 20 ساله بودنش بود


اینو میخوام بگم که انسان ها توی ایران به یه جور بن بست میرسن

و توی غرب به یه بن بست دیگه


ولی یه چیزی مشکوکه


این ادم مگه چقدر میتونه از زندگی بریده باشه که همچین کاری کنه؟!


اخه خیلی ریلکس هی میره تفنگارو گوله هاشو رو مردم خالی میکنه

باز برمیگرده سمت ماشین

باز همون


احساس میکنم اینا میخوان توجه ها رو جلب نیوزیلند کنن تا کار خودشون رو مطابق معمول انجام بدن.


میخوان انگار مطابق معمول یه کار دیگه بکنن

شاید میخوان مسلمون ها رو بترسونن


نمیدونم

همیشه وقتی اینجوری به کشتار مسلمان ها یا غیرمسلمان ها دست زدن معمولا یه اتفاق دیگه افتاده.


دیروز وقتی از ارایشگاه برای ابرو و یه ارایشگاه دیگه برای کوتاه کردن موهام برمیگشتم


تو راه دو تا قبرستون بزرگ دیدم





اگه دقت کنین فقط دسته گل گذاشتن روی بعضی قبرها و مثل ما سنگ قبر ندارن


اینم شمای خود قبرهاست


بعضیاشون 70 سال قبل از دنیا رفتن.


عمر چه زود میگذره!!

شاید هیچوقت فکر نمیکردن که یه دختری از ایران پاشه بره کنارشون واسه بعد 70 سال و بهشون سلام کنه!!





همیشه اینجوریه:

دانشگاه تهران حتما کیفیت دانشجوهاش بالاتره.


درسته؟


خب اینجا ملت کس و میدن که بتونن کار نکنن و از پس هزینه مخارج بربیان.


اینو بخونین.


دانشگاه تورنتو بیشترین تعداد شوگر بیبی ها رو در کانادا داره.

آخه جالبه طبق این امار مثلا مک گیل و اتاوا و یو بی سی هم رتبه هاشون بالاست!!! 


یعنی مثلا دخترای 20 ساله با مردای شصت ساله دوست میشن (اماری که این سایت داده مزخرفه، شوگر بیبی ها معمولا اندرگرد هستن و بین 18 تا 22 سن دارن یا حالا بیشتر، دیگه تا 27 ملت بستن بارشونو) و پسرای جوون هم میرن با پیرزن ها دوست میشن (من الان میفهمم چطوری اون گرگ زاده پول شو هزینه شهریه ش رو به دست اورده، همش میگفت یه دوره ای توی حساب من یه دلار نبود و فرداییش کلی پول بود، نگو ازین راه بود :)))) یا پسرا ماتحت مبارک رو تقدیم مردها میکننو پول درمیارن (خب این هم محتمل هست برای پسرای ایرانی)

خلاصه فکر نکنین دانشگاه های معتبر خیلی معتبرن.

چند روز قبل گند جدیدی دراومد که دانشگاه ام ای تی توش خیلی تقلب میشه و خیلیا رشوه های 100 هزار دلاری دادن که بچه هاشون اونجا درس بخونن.

برای همینه بهتون میگم دانشگاه و مدرک اینها مهم نیست.

خیلی دلم میسوزه برای هندیا و ایرانیایی که جلوی اسمشون 100 تا مدرک نوشتن توی لینکداین و میبینی یارو ش جر خورده و برای هر مدرکی 5 سال زحمت کشیده، ولی دنیا رو کسایی اداره میکنن که اصلا تابه حال یه کتابم نخوندن در باره این مدارک.

خیلی غم انگیزه.

من کلا هرکی رو میبینم که اینور و اونور اسم دانشگاه یا مدرکش رو نوشته جلوی اسمش کلا چشمامو به روش میبندم. چون میفهمم کمبودهای شخصیتیش رو داره با اون مدارک جبران میکنه.


رتبه دانشگاه ما رتبه اخره! دانشگاه ما بچه پولدار داره همش (گفتمم بهتون قبلا) و بیشتر خودشون شوگر ددی هستن! یا نهایتا با بچه های دانشگاه رو هم میریزن.

مثل دانشگاه واترلو و مگ گیل و اتاوا و تورنتو و بی سی گدا گشنه نیستن.


من اینو خیلی دقت کردم

تمامممممممممممممممم وایت ها از امریکا و کانادا، همه از دختر بچه 20 ساله بگیر تا مرد گنده هفتاد ساله

ازم پرسیدن که تا اول ماه جون درامدت از کجا میاد و ما چطوری کمکت کنیم؟ پول میخوای؟ الان قرض میدیدم بعد اینکه دو سه ما از کار کردنت سپری شد پس میدی.

تنها آدمایی که از ادم نمیپرسن، به جز یه دوست ایرانیم که یه دختر خوبه، فقط ایرانیان.

داشتم براشون تعریف میکردم که یه دوستی داشتم که چند ساله اینجاست

همش میگن واقعا هیچ کمکی هیچ ساپورتی نمیکنه؟ این آدم توی کامیونیتی کانادایی زندگی میکنه؟

بچه ها خیلیییییییییییی عجیبه براشون.

توی کانادا ملت خیلی به هم کمک میکنن

هرچی میری محله های وایت تر، بیشتر کمک میکنن

انگار فقط توی ما ایرانیا هست که اگه یکی یه بارم بهت کمک فکری کنه باید حتما هم ترتیبتو بده هم تو برده ش بشی (با تو نیستم محمد قاطی نکن، تو هیچوقت منو برده نکردی) و کلا اختیارتو بگیره دستش و بگه باید زنجیر بندازن گردنت و ت کنن و توی خیابون بکشنت

یعنی میخوام بگم اینها فقط محدود به آدمهای کوته فکر ایرانی که از قضا تحصیل کرده های دانشگاههای درست و حسابی تورنتو هستن هست :))))

تا میتونین فاصله تون رو با ایرانیا حفظ کنین تا وقتی که دوستای ایرانی خوب پیدا کنین.

یه مشکل دیگه که ایرانیا دارن اینه که قول میدن، ولی عمل نمیکنن. ما این توی خونمون هست دیگه کاریش نمیشه کرد. نه که توی خون باشه ها شوخی میکنم. میگم یعنی اینقدر توی کالچر ما رفته که جزو ذاتمون شده.

کلا فاصله رو با ایرانیا باید حفظ کرد.

هرچی تحصیل کرده تر و هرچی از دانشگاههای درست و حسابی تر و هرچی ددی مامی دارتر، فاصله باید بیشتر حفظ شه.



یکی از دوستام که یه دختر وایت کاناداییه، و خب با این همه توصیفاتی که توی این دو سال و سه ماه داشتم باید بشناسینشون


دو هفته قبل زنگ زده

میگه خواهرم حامله هست!


خواهرش 20 سالشه و 4 ماهه حامله هست!

آخر این هفته میریم به خواهرش سر بزنیم و قراره خواهرش رو متقاعد کنه که حرفشو گوش کنه و کمک بگیره.

میگه هاش و شکمش خیلی بزرگ شدن و همه رو میزنه.


امیدوارم منو نزنه!


دلم میسوزه.


امروز صبح گفتم برم ارایشگاه ابروها و سبیلمو تمیز کنم.

اینجا ارایشگاه خیلییییییییی گرونه

برای صورت کامل حدود 45 دلار میگیرن

و برای ابرو و سبیل 20 دلار.

کل کار هم فقط 10 دقیقه هست!


خلاصه

برگشتم و نشستیم با هم خونه ایم حدود دو ساعت حرف زدیم.


بعدش یکی از دوستام زنگ زد که شامو بیا خونه ما

بعد یکی دیگه از دوستام زنگ زد که شامو بیا خونه ما!


اولی رو رفتم


بچه ها اش ایرانی و پلوی خومشزه داشت!


برای منیکه این چیزا رو فقط تو رستورانا و مهمونیا میبینم این خیلیییییییی باارزشه


خیلی خوش گذشت

خیلی

خدا قسمتتون کنه


اون یکی رو نتونستم برم قراره شنبه صبح برم خونه شون صبحونه :)


قبلا قبلا قبلناااااااااااااا

وبلاگای من اسماشون inheaven بود.

وقتی که این دنیا رو توی هر سرویس وبلاگدهی ای ناامن دیدم، هر بار عوض کردمش به outsideofheaven

یه چیزی که اینجا فراوونه مصرفش، وید و کوکائین هست.

به نظرم، خودم و هرکسی که شبیه خودمه، و مینویسه یا میخونه یا فیلم میبینه یا با دوستاش میره بیرون به جای اینکه بره مواد بکشه یا مست کنه یا دم به ساعت روی الت تناسلی این و اون بپره و بعدش افسردگی ناشی از عدم دریافت عشق و محبت بگیره (چه دختر و په پسر) و بعد باز بره همینکارو کنه باز همینکارو و نهایتا خودکشی کنه، خودم رو عاقل تر میدونم. نمیدونم بقیه چی فکر میکنن

ول یمن ترجیح میدم برم افیس از نه صبح تا 5 شب کار کنم

و از ساعت شش شب تا هفت شب بنویسم و غر بزنم و هفت شب برم داون تاون و بچرخم یا فیلمی چیزی و ده برگردم بخوابم.

تا که از نه صبح تا شش شب توی افیس یواشکی هر غلطی بکنم به جز کار

و بعدش برگردم خونه برم کوک و وید بزنم

چرا؟ 

چون وید آزاد شده.


به نظرم کسی که میشینه یه گوشه مینویسه و با هویت نامعلوم میاد و حتی یه اسم از خودش هیچ جا نمیذاره و اشاره به شهر و کشور و هیچیش نمیکنه

اینکه بهش میگی میخوای بنویسی؟ بعد علامت خنده بذاری، تویی که سالهاست اون آدم رو میشناسی

یا بگی وای خدا تو فکر میکنی میتونی نویسنده شی؟ تو از چشم اون آدم درجه ت پایین تر میفته.

تو بلد نیستی و عرضه نداری که بنویسی یا جوری بنویسی که بقیه بخوننت

من میتونم

و دوست دارم کارمو

و اگه از بچگی افراد کوته فکری مثل خودت میذاشتن که من برم دنبال همین علاقه م الان شاید یه کسی شده بودم توی این کار.


بدبختی اینه که

من هرچییییییییییییییییییی خاورمیانه ای میبینم شبیه همن!

دور از جون یه پسرای گلی که این وبلاگ رو میخونن


ولی من از روزی که اینجا اومدم تقریبا همه پسرای خاورمیانه ای رو یه شکل دیدم

یه پسر خاورمیانه ای منو میخواست (همون که وقتی تلفنش رو جواب نمیدادم با شماره دیگه ای زنگ میزد یا تعقیبم میکرد، خیلی دوست دارم ازونم یه شکایتی بکنم)

یادمه اون موقع ها من نه پول و پله ای داشتم نه ماشین نه هیچی

یه دانشجویی که تازه اومده بود بودم

یادمه این دوستم منو برداشت برد شهرشون و شهرشونو نشونم داد، دختره برای دل خودش اینکارو کرد و قبول نکرد که پول گاز مایشنشو بدم

یادمه این پسره تا شنید، دقیقا همون علامت شکلک و خنده ای رو گذاشت که تو گذاشتی

و گفت وای خدا چه شهرهای در پیتی میری!!

من رفتم شیکاگو رفتم نیویورک، تو چی؟ تو اینقدر نشنالیتیت شتی هست که هیچ جا راهت نمیدن.

هیچوقت از ذهنم نمیره.

انگار تو مثلا با اون قیافه و با اون کله کچل و ریخت و قد و قواره از مریخ اومدی که منو مسخره میکنی.

باز من یه دخترم و حداقل قیافه م ترسناک نیست

تو چی؟

شش سال بود اون موقع کانادا بود و هنوز تنها بود.


پسره قیافه تیپیکال عربی داشت.

مسخره نمیکنم اون ها رو یه وقت به نژادپرستی ربط داده نشه.

میگم تو که خودت قیافه ت داد میزنه عربی

تو که شش سال قبل از ک اومدی

تو حتی اگه امریکایی کانادایی هر کوفتی باشی

حق نداری یکی دیگه رو سرزنش کنی به خاطر ملیتش

وگرنه یه نژادپرست نئونازی محسوب میشی

بعد میگن مریم چرا تلفن ما رو جواب نمیده!! 

خلاصه پسره کلی مسخره م کرد

ولی دنیا که اینطوری نمیمونه!

من با بابک که آشنا شدم

برای اولین بار بود که میدیدم یه مرد باشخصیت یه دختر رو چطوری treat میکنه

چون قبل اون دوست پسرم کسی بود که توی خیابون میتونست جفتک بندازه (چند تا از شیرین کاریاش رو چند روز قبل دیدین همه تون و فکر میکنم دستتون اومد که چقدر من صادق بودم توی این سالها) و روز و هفته ای نبود که بهم نگه مادر و خواهرت رو میذارم روی هم میکنم (حتی وقتی که کانادا بودم)


و دیگه کسی رو نداشتم

وقتی این پسر من رو مثل یه خانم محترم treat کرد

وقتی منو نزد

وقتی سرکوفتم نزد و تحقیرم نکرد به خاطر نوشته های وبلاگم

وقتی مثل اون یکی کسخل بهم نمیگفت شبا یازده و پنجاه دقیقه باید گوشیتو خاموش کنی (اون پول شوی کسخل رو میگم)

وقتی نمیگفت تو دوست داری دور گردنت طناب بندازن و ت کنن و بکشنت روی زمین (وقتی کانادا اومدم متوجه شدم خودش و امثالش از نظر جنسی تحت فشار هستن که اینطوری به دخترای سالم مردم میگن، یا شاید خواهر و مادر و دوست دختر و مابقی کس و کارشون اینطوری بوده و باباشون هر روز طناب میندازه گردن مادرش و میکشه توی خیابون چون توی کانادا پسرای ایرانی خیلی تحت فشارن)

وقتی بهم نگفت خواهر و مادرتو میذارم روی هم میکنم بعدم گوشت برادر و پدرت رو میخورم

وقتی منو سر اینکه دوستم که یه دختر خوبه دعوتم کرده واترلو و خودش منو برده اونجا و یا اون یکی دوستم منو برده خونه شون و دریاچه huron و گادریچ و سی فورث و جاهای دیگه

وقتی بهم گفت دوست داره بقیه زندگیش رو با من بگذرونه و حتی اگه نمیخواست هم دوست داشت من حتما برم امریکا رو ببینم و برام وکیل میگیره

وقتی گفت من درامدم 20 برابر درامد تو توی هر ماه هستو مایلم که خودم برات خونه کرایه کنم

با اینکه من همه اینها رو رد کردم و هیچ کدوم رو قبول نکردم

ولی روم اثرات مثبت گذاشت

فهمیدم که همه مثل این سه چهار تا پسری که دیدم عوضی و بی خانواده و عقده ای نیستن.

دقت کنین این آدم حتی یه بار منو مجبور نکرد ادرس وبلاگ بدم

یه بار پرسید وبلاگت ازیناست که خصوصین یا که ما همه میتونیم داشته باشیم و بخونیم؟ وقتی گفتم که نه نمیخوام کسی بخونه و هرکی از اشناها خونده اومده منو مواخذه کرده سرش و مثلا اگه نوشتم که دوسش ندارم بعد اومده تلافیشو سرم دراورده

گفت اوکی پس هیچوقت ادرسشو نده.

یعنی به همین سادگی تموم شد

یادمه اون پسر عرب دو سه بار اینجوری تحقیرامیز با من رفتار کرد

یعنی بار اول اینجوری حرف زد که متوجه شدم یا این اصلا دوست دختر نداشته که بلد نیست با یه دختر چطوری رفتار کنه یا کلا دوستی نداره

یا که دخترایی که به تورش خوردن همه یه جوری بودن که این همین قدر یاد گرفته

و وقتی بهش جواب نمیدادم

دفعه های دیگه زنگ میزد و التماس میکرد و وقتی باز جواب نمیدادم باز فحش میداد.


درازم همین جوری بود تقریبا ولی باز یکمی شخصیت داشت


دوست پسر قبلیم هم که عرض اندام کرد چند روز قبل اینجا و همه تون مشاهده ش کردین

اون گرگ زاده که کسخله اون هیچ. اون دیگه اینقدر زندگی بهش فشار اورده که توی خیابون راه میره و پاچه اینو اون رو میگیره.


خلاصه حرفم اینه که

باور کنین شما هم وقتی 10 تا خاورمیانه ای همه شون هم ایرانی و اذری و عرب ببینین و همه شما رو یه جور Treat کنن به حرفای من میرسین.


همه شونم تا 40 سالگی و حتی بعدش تنهان.


کلا بین اینها دو تا پسر با من درست و حسابی رفتار کردن که یکیش بابک هست و دیگری جدی بلاندم. که از قضا جفتشونم امریکایی یا ایرانی-امریکایین من نمیدونم فرهنگ اونها مگه چقدر با ما فرق داره.


به نظرم تو وقتی نمیتونی در مباحثه برنده بشی یا نمیتونی حرف منطقیت رو بزنی یا وقتی حرفی نداری شروع میکنی اسپم و ترول میشی و طرف رو سعی میکنی ازار بدی و گیر میدی به ملیتش و قیافه ش و یا هنر نویسندگیش.

این رو من بارها دیدم

یه پسری که هلند بود هم دقیقا همینجوری بود. ایرانی ای بود که توی هلند درس میخوند

بعدها از رفتارش خیلی شرمنده شد ولی خب همه این پسرها شرمنده شدن.

شرمندگی به چه درد من میخوره

هنر اینه که تو توی اوج عصبانیت (و در شرایطی که من اصلا حرفی نزدم که تو عصبانی بشی، مثلا گفتم این حرفت اشتباه هست از نظرم یا هرچی) بتونی خودت رو کنترل کنی که من به جز بابک و اون امریکاییه هیچ کس رو ندیدم که خودش رو کنترل کنه.

منی که اینقدر هایپر و اکسترا و اکستراورت هستم میتونم خودم رو توی همچین لحظاتی کنترل کنم ولی اینها نمیتونن.

وقتی تو مثلا کلی پسر از این منطقه میبینی که در مواجهه با تو و بقیه دخترا همه یه جورن

یعنی تا وقتی از تو بالاترن به چشم تحقیر نگاهت میکنن و وقتی تو رو بهتر از خودشون میبینن سعی میکنن بکشنت پایین یا اذیتت کنن یا دستاوردهاتو مسخره کنن یا که ارزوهای اینده ت رو مسخره کنن، خب طبیعیه که حس میکنی اینا خودشون حقیرن.

من توی بدتریننننننننننننننن شرایط و در اوج خیانت دوستم هم نمیام اسرارش رو بریزم بیرون (اسراری که برای اعدام اون ادم و زندان یا هرکوفتی هم میتونه کافی باشه)

ولی هرچی از ایرانیا دیدم برعکس بوده. چق دختر چه پسر.

نمیگم همه، ولی غالبا. ما ایرانیا و خاورمیانه ایا اخلاق مدار نیستم. نه که اینها خیلی باشن نه. این کاناداییا میتونن بدتر باشن. ولی ما شورش رو دراوردیم.

من بارهاااااااااااا دیدم که اینها وبلاگم رو خوندن و اومدن سرکوفتم زدن

یا کلا سعی کردن از من تصویر بد بسازن با لو دادن اسمم و مشخصاتم و همه چی

من نمیفهمم

تو اگه هنری داری پس باید خودت موفق میشدی نه یه لوزر که چسبیده به من

اگه تو بیکاری و این کارها رو میکنی اون پس مشکل من نیست

نمیدونم این بهروز وثوقی بازیا چیه ملت درمیارن

مثلا از گذاشتن اسم و فامیل من همه جا و نوشتن: این دختر هست برای تو چی درمیاد؟ 

ایا من به چشم مردم میشم؟

وقتی نره غول هایی که از من هفت سال و ده سال و بیست سال بزرگترن این کارها رو با من میکنن من انتظاری از جوانان وطن ندارم.

خیلی به نطرم بی خصایت و بی عرضه باید باشی که وقتی نمیتونی توجه یه دختر و یاد اعتمادش رو جلب کنی، بری اسرارش و مشخصاتش رو بریزی بیرون. اونم دختری که تمام اسرار تو رو میدونه و نگهش داشته!! و میتونه یکیشونو لو بده و تو به فاک عظمی بری!

هیچ هنری توی خاله زنک بازی و بی شخصیتی نیست.

هیچ هنری توی خوندن وبلاگ یکی و سنجش علاقه ش نسبت به ظرف و اگه دختره نمیخوادت پس بری بهش بگی که تو هم نمیخواییش نیتس.

چند وقت قبل این پسره گرگ زاده (جدی سابق) داشت خودزنی میکرد و راه میومد با من که ازش خوشم بیاد

بعد چون من میشناسم این آدم و ادمها رو

اومد اینجا نوشتم غیرممکنه من دوستت بشم

اومد بهم پیام داد بیرون اینجا که اصلا دوستی ای از اول ما نداشتیم که تو بخوای از سر بگیریش!

کسخل من چطوری به تو ثابت کنم که تو وبلاگمو میخونی؟! 

تو تا دیروز داشتی میدادی که با من دوست شی خب!

یا مثلا اکانت رضا صبری تو پیش همه لو رفته

خاک تو سرت با اون چالش مزخرفی که گذاشتی.

تو به جای اینکه چالش بذاری و با اسم فیک مخاطبای منو مشغول کنی

باید توی این دو سال و نیم یه بار از من میپرسیذی مریم اوضاعت چطوری هست؟ چقدر بهت سخت گذشته کانادا؟

نه که بچسبی به یه وبلاگ و علاقه یه دختر به خودت رو از روی اون حدس بزنی.

من خیلی ادم اخلاق مداری هستم و همه میدونن

ولی اگه باز ازین غلط ها بکنی و باز با اسم های فیک من و دوستام رو سر کار بذاری 100 درصد با آبرو و حیثیتت بازی میکنم.


احمق.


قبل ت دادن زبون و و ، دوگوله رو ت بدیم و ببینیم ایا کاری که انجام میدیم درسته؟

شاید دلیل بدبخت شدن کشورمون و خودمون و همه چیز، خودمون هستیم؟


این بی بی سی خیلییییییییییی و عوضیه. خیلی خیلی.

خیلی!

پدرسوخته ها یکی میگوزه وفری پستش میکنن رو وب سایت

مرجان علی اقا این همه پولو زد و اورد کانادا و پول شوها دارن میشورنش

یه دونههههههههههه خبر نذاشت. دریغ از یه خبر!!! چقدر تو ای بی بی سی! خبرگزاری ای که تحلیل گرش مسعود بهنود ادم فروش باشه بهتر ازین نمیشه.


خیلی جالبه

اینجا

یه دختر به آسونی میتونه یه پسر رو بدبخت کنه حتی اگه پسره بهش کلا کلا هیچ کاری نداشته باشه.

بعد همین دخترا که دهنشونو باز میکننو اینقدر ادعا ازش بیرون میریزه، قادر به اداره خودشون نیستن.

من دختر کانادایی ندیدم که ازین خونه میخواد بره اون خونه اسباب کشی شو خودش انجام بده.

یا از شهر ما میخواد بره شهرشون راحت یه دونه greyhound کرایه کنه و بره. مثلا شهرشون با شهر ما یه ساعت یا دو ساعت فاضله داره.

هرکسی هرکسی که دیدم از دخترا و خانم های کانادایی دور و برم، از هر قشری که باشن، خودشون رو جلو میفرستن ولی این زن ها در عمل عرضه ندارن یه کار کوچولو انجام بدن.

بیشتر شبیه مردهای دوره پهلوی هستن که دستمال میگرفتن دستشون و اینو اون رو تهدید میکردن

کلا هیچچچچچچچچچ کاری نمیکنن. هیچ کاری. چون اول دوست پسر و پدر و مادر باید اون کارها رو انجام بدن در ثانی چرا اینها کار کنن وقتی یه چندرغاز دولت بهشون میده؟ همه شون هر روز فست فود میخورن و سفارش میدن.

همه شون بازی کامپیوتری میخرن هفته ای 200 دلار. لباس میخرن حداقل هفته ای 200 دلار.

هیچ کدوم اینها ورزش نمیکنن. تنها آدم اینجا که ورزش میکنه منم و دوست ایرانیم.

حتی کار داوطلبانه نمیکنن.

دوست من لیسانسش رو 5 ساله تموم کرد (دختر وایته)، البته اینجا همه 5 ساله تموم میکنن چون حال ندارن درس بخونن.

بعد خواست بره فوق لیسانس بگیره

هیچ جای کانادا بهش پذیرش ندادن اینها هم که بلد نیتسن برن امریکا درس بخونن چون سخته

خواست بره کالج درس بخونه! حتی کالج هم بهش گفتن نمیتونه مگه اینکه یه سال پیش نیاز بگذرونه. کالج هم که تحصیلات عالیه نیست

بعنی برای یه لیسانس این آدم 8 سال دانشگاهه. هشت سال!

خیلی جالبه عصبانی هم میشن

جامعه رو هم مقصر میدونن

ترودو و داگ فورد و هارپر رو مقصر این ها میدونن

ماری جوانا میکشن در حد یوونتوس الان! 

یعنی اینجا ملت همه دارن کوک میزنن و وید میکشن! من نمیدونم اینها چقدر درد دارن که نمیتونن با یه بیرون رفتن خالی با بقیه یا نوشتن ازش خلاص شن.

بیرون هم نمیرن! چون اجتماعی نیستن.

بلد نیستن دوست پیدا کنن.

دقت کنین من نمیگم ما ازینها برتریم

نه خیر.

باز دخترای ایرانی غالبا تکلیفشون معلومه.

شما خودتون رو نگاه نکنین که مینویسین یا وقت خال یهم دارین برای خودتون.

دخترای ایرانی کلا در زندگی از 18 سالگی مو رنگ میکنن

تا 30 سالگی دنبال خر کردن یه پسر بیچاره و ازدواج باهاشن

بعدشم دوباره هیچ کاری نمیکنن

یه بچه میارن که دست و پای مرد رو بکنن تو پوست گردو که نتونه به اسونی طلاقشون بده

و یه زندگی ستی توام با نکردن با شوهر و ایت ایز عه آی ام عه و حتی قادر نبودن به پرداخت یه دونه قبض یا جا به جا کردن دو تا چمدون ازین ور شهر به اون ور شهر هستن. غالبا زن ایرانی یعنی دکور. غالبا. نه همیشه. ولی باز تکلیف زن ایرانی معلومه. تو میدونی اگه با این ازدواج کنی هیچ کار ینمیخواد بکنه و کلا میشینه خونه و برنامه های مزخرفش رو نگاه میکنه حتی اگه ونکوور باشه. 

ولی اینها کوهی از ادعا دارن و اینجورین. و ضمنا اینجا دختر و پسر نداره همه بی مصرفن ماشالا :) یعنی از بالا به پایین همه بی مصرفن :)

دهن رو هم باز میکنن و ازش ادعا میباره.

بارها و بارها شده که اینها به رسم معمول شروع کردن به نقد کردن مسائل ی یا اجتماعی

اوایل من اصلا کاری به اینها نداشتم و یاد میگرفتم فقط.

ولی اخیرا وقتی گیر میدادم بهشون

و میخواستم توضیح بدن

حتی یه دونه بحث نبود که بتونن به پایانش برسونن

میدیدی مثلا میگفتن اره ترامپ نژآدپرست کوته فکره

بعد که میپرسی چرا؟ فوری میگن این و این. بعد که باز میپرسی

میگن کانورسیشن deep شده و ما نمیخوایم ادامه بدیم. خیلی ساده هست، جواب نداری و کم آوردی و نمیخوای ادامه بدی.

من تیو ایران وقتی به این مرحله میرسید کتک میخوردم از مخاطب چون دوباره دوگوله غالب دوستای مونثم تعطیل بود و مثل این فاطمه و مدوسا و بقیه نبودن که مخه رو به کار بگیرن. ولی خب پسرا قاطی میکردن. اینجا کتک نمیرنن و به جاش فوری میگن کانورسیشن دیپ هست و میرن.

اینو همیشه میگم

وقتی تو یه دختری

و یه تمپان رو از شکمت درمیاری و دستشوییتو میکنی و دوباره تمپان خونی رو میکنی تو با همون ه ها، چون که حال نداری که بندازیش سطل آشغال

از تو نمیشه انتظار دیگه ای داشت.


ایرانیا هم که فقط یه کار رو بلدن: دلالی!



بچه ها جیک جیک پرنده ها داره میاد در حد لالیگاااااااااااااااااااااااااا

خدای من :)))))))) 

هر روز میرم میدوئم هر رووووووووووووززززززززز

یه حس خوبی داره


همیشه وقتی خیلی بچه بودم

و وقتی میدیدم که دم عیده

و خب یه سری از بچه ها مخصوصا اونهایی که از استانهای دیگه توی شهر ما درس میخوندن برنامه های نوروزی داشتن

و سفر میرفتن

و ما وامیسادیم تا این فامیلای مفت خورمون از استانهای دیگه بیان خونه مون :)


همیشه دوستای خودم که فامیلاشون اصفهان بود میرفتن اصفهان و من فکر میکردم اگه ما مثل اونها سفر جنوب ایران نمیریم به خاطر اینه که فامیل توی اصفهان نداریم!!


همیشه فکر میکردم که اگه ما اینقدر با بقیه خانواده ها فرق داریم (ازین لحاظ و خیلی لحاظ های دیگه) حتما به خاطر اینه که من بچه درسخونی نیستم!!

پس از حدود سوم راهنمایی شروع کردم که اکتیوتر باشم و به جای شرکت توی مسابقه های شطرنج و مقاله نویسی و رومه نگاری، کنارش درس هم بخونم.

هرچی میرفتیم جلو

هی من موفقیت های زیادی کسب میکردم و هی با اینکه مادر و پدرم خیلی خوشحالی میکردن برای موفقیت های من، ولی احساس میکردم یه جور نیتی از زندگی در اونها وجود داره.

همیشه فکر میکردم دلیلش حتما ما هستیم

از روزی که یاد گرفتم حرف بزنم از 4 سالگی فکر میکردم همه اینها تقصیر منه

فکر میکردم من هستم که باید خوشحالی رو هدیه بدم به دور و بریام


رفتم دانشگاه

دانشگاهی که گرچه برای من هیچ ارزشی نداشت و رشته فانتزیای من نبود چون من میخواستم یا فیزیک بخونم یا برم یه میکسچری از هنر و تاریخ و فیزیک بخونم و چون سیستم اموزش و پرورش ایران اینقدر مثل کانادا نبود که تو بتونی ترکیبی از اینها رو بخونی،

و از طرفی من علوم تجربی بودم و نمیتونستم برم فیزیک بخونم (که اون تجربی رو هم باز به خاطر خونواده م خوندم چون توی ده ما ریاضی وجود نداشت و مجبور میشدم برم شهر که چون هزینه ایاب و ذهاب سخت بود و همینطور دور میشد و منو میدین و میکردن و میکشتن پس گفتیم ولش!! گرچه اون موقع وضع ما خوب بود و هنوز دو بار پشت هم ورکشسته نشده بودیم)


یه خانم ناظم توی دوران راهنمایی داشتم که هنوز هم باهاش ارتباط دارم و محبت از خود ایشون هست چون آدم بسیار بامحبت و باشخصیتی هستن.

ایشون همیشه بهم میگفت که دختر!! باید به خودت افتخار کنی. همیشه خودت رو دوست داشته باش.


اومدم بالاتر 

و هرررررررررررر کاری که میکردم این پدر و مادر من خوشحال نمیشدم


بعدها وقتی هم اتاقیام، دوست پسرم، خواهرم، دوستام، همه و همه رو سعی میکردم خوشحال کنم و خوشحال نمیشدن

فکر میکردمکه باز هم مشکل از منه.


این دو سال و چند ماه یه فرصتی رو داد که من فکر کنم


و بفهمم که بابا اگه خواهرم مادرم دوست پسرم هرکس! حتی استادم

با همه تلاشی که من میبینن

و با همه سازشی که دارم

ناراضین

مشکل خودشونه

این آدمها اگه کامنت سازنده داشته باشن: 

مثلا دختر بیشتر تلاش کن

یا بیشتر ورزش کن

این خوب هست

اگه تو هرکاری میکنی در هر شرایطی اینها میگن هنوز به ایده ال من نرسیدی یا هنوز ناراضین

این ها دیگه مشکل خودشونه!

اولا که تو مسئول خوشحال کردن کسی نیستی (مخصوصا ماها که بچه نداریم خدا رو شکر) در ثانی تو بخوای هم کسی رو همش خوشحال کنی فایده نداره چون نهایتا اون همیشه ناراضیه.

و همیشه میخواد بقیه کاری کنن که اون آدم خوشحال شه

انرژی مون رو چرا صرف همچین کسایی بکنیم


از بخت بد همیشه هم بهم همچین کسایی خوردن

پدر مادر خواهر دوست پسر دوست همه

اینکه جامعه ایرانی و الانم میبنیم که جامعه کانادایی

اینها همیشه ناراضین یه طرف

پس قسمت من هم یکی از همین ها میشه دیگه

ولی اینکه من خودمو بکشم که رضایت کسی رو به دست بیارم یه طرف

برای همینه که من چند ماهه که صاف صاف گوشی رو تو صورت مردم قطع میکنم بدون خداحافطی درست و حسابی.


یه سری ادمها رو باید بذاری کنار.


مهم نیست که منفعت و ضررشون چیه

کنار که بذاری زندگیت رشد میکنه.



ملت یه جوری غم برک زدن سر رفتن عادل 

انگار عادل خود معترضین سال 58 و 59 بود که اعدام شد

شماها رانت خواریاش یادتون نمیاد؟

نمیفهمین اگه عادل فردوسی بور ادم درست و حسابی ای بود اصلا توی اون تلویزیون استخدام نمیشد؟ عادل فردوسی پور بارش رو بسته. عادل کم در حق تیمها بی عدالتی نکرده. عادل خودش با کمک این و اون رسیده اونجا وگرنه صدا و سیما هرکی رو راه نمیده. شما نگران عادل نباشین. به فکر خودتون باشین. این ازین. مسئله بعدی:


پرویز پرستویی مال که همه رو مالیده و خودش توی همین تلویزیون ایران به شهرت رسیده.

اومده میگه لطفا پررویی من رو ببخشین و من قصد انقلاب ندارم (چقدر این بدبخت میترسه که حرف بزنه) ولی از قیافه فروغی معلومه که آدم خوبی نیست و اومده قیافه شو مسخره کرده.

حرومزاده

اولا تو جوابی نداری چرا زر زر میکنی و به قیافه انیو اون گیر میدی؟

من توی اینستاگرام و فیسبوک و اینها فعالیتی ندارم و حتی یه دونه استوریه چیه؟ نذاشتم. میبینم که دوستام هر دقیقه سه تا استوری میذارن. من دوست ندارم.


چند وقت قبل، توی یه رسانه دیگه یه گیر به یکی از طرفدارای رضا پهلوی همون بچه محمدرضا پهلوی دادم که حالا کی گفته ما شاه میخوایم؟! ما شاه نمیخوایم که!!

یه آدمی اومد بهم گفت (جوابی نداشت به حرفهام بده) نگاهی به پروفایلت انداختم، تو برو هیکل چاقتو نشون بده بدبخت!!

بهش گفتم تو به جز نگاه کردن به هیکلم، ایا جواب دیگه ای داری؟! و کلا ساکت موند.

حالا پرستویی هم شده عین اون

پدرسوخته تو وقتی نمیتونی به کسی گیر تکنیکال بدی و نقدش کنی چرا به قیافه ش ربط میدی حرومزاده؟ مگه اون روزا که تو چپ و راست توی وی آی پی ها با عوامل حکومت عکس میگرفتی ملت چیزی میگفتن؟ الان برای من تریبون شدی و اپوزوسیون تشکیل دادی؟!

پدر سوخته!


اومده گیر داده که ریش علی فروغی صدا و سیما اینجویه اون ورش اون شکلی کاپشنش شما رو یاد کسی نمیندازه؟

کسکش تو اگه جرات داری مستقیما بگو فروغی منو یاد محمود میندازه، ترسوی محافظه کار.

یه دلیل اینکه من علاقه ای به ایرانیای کانادا ندارم هم همینه. چون خیلی ترسوئن. مرده میبینی زندگیش به فنا رفته

زنه اصلا محل سگش نمیذاره

در به در ازین استان به اون استان سفرهای استانی میکنه که یه دختر پیدا کنه و در خفا باهاش وارد رابطه شه ولی جرات نداره زندگی خودش رو عوض کنه.

بچه ها پست های امثال پرستویی رو لایک نزنین.


به این عوضیا رو ندین.

همینها باعث شدن ایران ما وضعش بدتر شه

همین عوضیا با نون صدا و سیما و با کمک همین صدا و سیما اینجا رسیدن.

بعد اومده زر زر میکنه مرتیکه حرومزاده

اون مسعود بهنود عوضی زر زر میکنه


من الن میفهمم چرا حتی اسپم ها و ترول ها و مردم عادی به جای منطق و استدلال گیر میدن به قیافه این و اون

الگوهای ما امثال پرویز پرستویی و مسعود بهنودن

که خودشون منطق و استدلالشون اینه که به قیافه مردم گیر بدن.

اون موقع که همه تون رفته بودین بین بد و بدتر به رای بدین و منو هم فحش میدادین که چرا رای نمیدم و چرا میگم رای ندیم به این

میگفتین من چقدر بی خردم

و چوبش رفت توی همه مون

خواهشا الان از کنار هر حرفی هر پستی بی خیال نگذرین

پرویز پرستویی هر کی باشه جایگاهش معلومه حرف ی هم اگه بزنه با اینکه در حیطه تخصصیش نیست، ولی اگه هم حرف ی بزنه، باید با اصولش باشه، نباید مسخره کردن این و اون باشه هدفش. نباید به قیافه و تیپ کس حرفی بزنه که حرف یش رو به خرد مردم بده. اگه هم اینکارو کنه ما نباید اون حرف رو قبول کنیم.

همین.


گاو نباشیم

این دیگه و کلید حسن و اینها نیست

بچه ها هر حرفی رو میبینین سریع لایک نزنین

همین جوری اینده کشور رو به فنا دادیم

همین کارا رو کردیم که کشورمون شده غیرقابل ست و بقیه مونم در به دریم.

من هنوزم این بی مسئولیتی رو توی وجود همه میبینم.

شما اگه چیزی رو بخواین

از ته دلتون هم بخواین

حتما بهش میرسین

اگه ما کشورمون اباد نمیشه شاید به خاطر اینه که از ته دلمون نمیخوایم که اباد شه!


وای خدا من امروز متوجه شدم که اگه کسی رو دوست داشته باشی

براش نمینویسی!!

میری یه کاری میکنی!

خودتو میزنی به در و دیوار!

نه ازش انتقاد میکنی توی وبلاگت نه تعریف!! هیچی هیچی!

همه زورتو میزنی که بهش نشون بدی که دوسش داری!!!

وای خدا!!!

من این آدمایی که اینجا درباره شون مینوشتم رو دوست نداشتم!

همیشه فکر میکردم که دوسشون دارم!

تو اگه کسی رو بخوای اصلا درباره ش زیاد حرف نمیزنی!

اصلا حرف نمیزنی!

توی دلت نگه میداری!

چه بسا بهش بی محلی هم بکنی!!!!!!


یه عمه دارم (همون که مستقیما اسم دااشم رو گذاشت روی خواهرزاده ش)

هر هفته یه بار یه پیام میده

میگه سلام عمه قربونت بشه حالت خوبه؟

من مثلا میگم سلام عمه مرسی شما خوبین .؟

میگه آره خدا رو شکر!

و میره

به خواهرم میگم چرا اینطوری میکنه؟

میگه چون میخواد رابطه رو حفظ کنه! که اگه یه روزی خواست بچه هاشو بفرسته کانادا تو مثلا هستی اونجا!!!!

:|



یادتون میاد یه بار گفتم یه زوج ایرانی توی دانشگاه ما که پسر و دختره هر دو قدشون 155 سانته،

و به همه ایراد میگیرن

و میگفتن وای این ایرانیا اینجورین اونجورین (بدتر از خودم)

و دختره رنگ و رو رفته بود و تا ایرانی میدی فوری روشو میکرد اونور؟

و کلا فکر میکنن خیلی آدمای تاپی هستن؟ (تهرانین)

و در عمل فقط دو تا کوتوله هستن که همیشه توسط کاناداییا مسخره میشن؟

یادتون هست بهتون گفتم که یه بار کریسمس پارتی بود و همه ما سر سفره غذا میخوردیم و یهویی اینا شروع کردن به لب گرفتن از هم و ابروی ما رفت؟!

و بعد از شام رفتیم دسر بیاریم اینا با عجله رفتن نفری دو تا پشقاب کیک پر کردن اوردن و همه دسرها تموم شد و به ما هیچی نرسید؟!



یکی دیگه از دوستام

اومده در یه اقدام جذاب (پارسال البته اینکارو کرد) ایرانیا رو از کاناداییا جدا کرد!!

و با اینکه دوست کانادایی هیچ کس رو نداشتن

رفته بود همه همکارای خودش (همین هم دانشگاهیا) و شوهرش (هم دانشگاهیا) رو دعوت کرده بود به مهمونی

بیشتر بچه ها نمیان ولی اونایی که میان بهشون اصلا خوش نمیگذره و زود میرن.

من اینو از کجا فهمیدم؟

چون بعدش اومد و گفت که این کاناداییا خیلی بی عاطفه ن و آدمهای خوبی نیستن و. 

خب تو وقتی هیچ چیزی برای ارائه نداری، وقتی کالچر این ها رو نمیدونی، وقتی لنگوئیج barrier داری، وقتی تنها دلیل دعوت کردنشون اینه که میخوای پز بدی! و تازه ایرانیا رو هم ازشون جدا کردی و عین نژآدپرست ها تنهایی دعوتشون کردی! و فکر میکنی فقط خودت علامه دهر و ناطق و اگاه به همه زبان ها هستی و فرهنگ ها پس وجود خودت به عنوان یه ایرانی مشکلی ایجاد نمیکنه! چه انتظاری ازینها داری؟!!

بعد که ضایع شد سری دیگه ما رو با اونها دعوت کرد

من رفتم چون هم دوستمه (البته الان من حدود 6 تا دوست ایرانی دارم)

هم اینکه گفتم بلاخره هر رابطه ای هم ارتباطی یه تجربه هست

این سری کلا یه دونه کانادایی اومده بود!! اونو هم یه بار بیرون شانسی جایی دیده بود و ازش به زور شماره تلفن گرفته بود! و اورده بودش توی مهمونی. اونم سر یه ساعت رفت.


ولی مهمونی اون یکی دوست ایرانیم خداییییششششششششش عالی بود! عالی!


خیلی بهتر مدیریت کرد.


مشکل اغلب ایرانیا اینه که هیچ هزینه مالی و فکری روانی صرف نمیکنن. مخصوصا فکری و روانی

و فکر میکنن که حالا مهمونه دیگه دو بار میاد و میره و بلاخره دوست میشیم

دقیقا عین تفکر ایرانی، که میگه حالا بریم پناهنده شیم، حالا فعلا بریم به رای بدیم، حالا فعلا بریم دانشگاه لیسانس بگیریم ببینیم چی میشه!


نمیشه!!



نکته بعدی درباره ما اینه که خیلی وقتا سعی میکنیم که خوب حساب و کتاب کنیم ولی خداییش خیلی وقتا حساب و کتابای ما غلطه.


مثلا: دوست من داره از یه استان دیگه میاد استان ما،

داشت میگفت که میخواد وسایلش رو پست کنه

بهش گفتم از طریق پست گرون تر درمیاد دختر

بذار توی هواپیما بیار

گفت نه! باید برای دونه ای 23 دلار پول بدم! گفتم خب با پست برای دونه ای باید مینیمم 80 دلار بدی! تازه بدون تکس! گفت نه!

گفتم اگه ناراحت نمیشی من اون 23 دلارو میدم، تو بعدا پول دستت اومد پس بده. ولی با هواپیما بیار

گوش نکرد!

و تهش دویست دلار الکی خرج کرد در حالی که میتونست با همون 23 دلار وسایلو بیاره.

یا میبینی ما وقتی ماشین نداریم

کلی چیز و میز الکی بار میکنیم ازین شهر میبریم اون شهر

حتی اگه ماشین داشته باشیم چه فرقی داره حالا!!!

اون چیزی که توی دلاراما خریدی یه دلار رو، برو بده به موسسه گود ویل goodwill که بتونه ارزونتر بفروشه و کسایی که نیاز دارن بیان به قیمت ارزونتر بخرن.

بده به سازمان بچه های اینترنشنال که اونها استفاده کنن.

ببخش به دوستات

من خیلی وقتا هدیه هایی از دوستام گرفتم که اتفاقا خیلی دست دو بوده ولی به دردم خورده.


بچه ها امیدوارم از من ناراحت نشین ولی ما خوب تربیت نشدیم


یا میبینی اینجا همه از صبح تا شب دارن این ایرانیا به کاستومر سرویس زنگ میزنن.


من بارها شده با گوگل کردن راه و چاه رو بهشون یاد دادم ولی میبینی برای تلفن، اکانت گاورمنت او کانادا، برق گاز هرچی، همه ش یا از این و اون میپرسن یا که به تلفن این و اون زنگ میزنن. بابا دوگوله رو به کار بنداز!!


هرچی سنم میگذره میبینم بابا ما دخترای ایرانی واقعا مصرف کننده ایم

واقعا غریزی عمل میکنیم به قول دوستمون

پسرامونم غالبا خیلی حساب و کتاب گرن و خیلی هفت خط و همینه که ما نه به هم میخوریم نه به بقیه و یه ملت تنهای منزوی بدبخت شدیم.

آدمای خودخواهی هستیم


داشتم با یکی دیگه از دوستام حرف میزدم

بهش گفتم شما دو تا که دانشجویین شما هیچ، ولی تنها و تنها گروهی که از من پرسیدن تو پول دای زندگی کنی؟ اگه پولت تموم شه چیکار میکنی؟ میخوای قرض بدیم؟ بدون بهره برگردون

فقط کاناداییا و امریکاییا بودن!

ایرانیا اصلا حتی تعارف هم نمیکنن چون میترسن بگی اره پول میخوام

بعدم میگیم چرا اینها با ما قاطی نمیشن!

پسرای ما غالبا (نه همه، شما خودتون میدوننی که من برعکسشو هم دیدم) بزن و دررو ئن، از بسسسسسسسسسسس که از بچگی ما رو عقده ای و بدون دختر بزرگ کردن همش پسرای ایرانی میخوان یه پیرزنی دختر زنی چیزی بکنن و فرار کنن تا اون حقارت های گذشته جبران بشه.

حتی پسرای محترم ایرانی هم به شرطی کمک میکنن به دخترا که توی برنامه دختره باشه که بهش بدن. اگه دختره به هر دلیلی نخواد وارد رابطه با اونها بشه یا حتی بخواد یه بار بده و فرار کنه اون رو کنار میذارن (مخصوصا پسرای ایرانی کانادا که توی موضع ضعفن و هیچ دختری نمیخواد باهاشون دوست بشه، نمونه ش گرگ زاده سابق)، هیچ کس نمیفهمه که تو باید اول به یه دختر، بدون اینکه ازش توقعی داشه باشی یا بخوای استقلالش رو بگیری یا اذیتش کنی یا بگی شب گوشیتو یازده و پنجاه دقیقه خاموش کن یا زور بهش بگی، باید اول انسانییت رو بهش نشون بدی و اون دختر ازت خوشش میاد و عشقش پایدار هم میمونه.


بعد شوهر دوستم گفت میدونی اینها براشون از اول فرهنگ سازی شده که کمک کنن، ما تو فرهنگمون نیست!

بهش گفتم واقعا؟!

پس کیه توی عید فطر و قربان و نمیدونم جشن اهورا مزدای زرتشت و اینها به این و اون کمک میکنه؟!!!

ما چقدر بدبختیم

تمام تقصیرهای خودمون رو گردن گذشتگان و جامعه و فرهنگ سازی میندازیم.

خیلی ناراحت شدم از جوابش.

بچه ها ما ملت افتضاحی هستیم. بر همه عیانه و همینم هست که عقب گرد میزنیم.

شما بیاین با ایرانیای اینجا صحبت کنین

همه شون ناراضی

عصبانی

ولی مجبورن اینجا بمونن چون اگه برگردن بهشون میگن چرا برگشتی و ضمنا کشور مادری ما هم تحفه ای اخه نیست.

هیچ ایرانی ای نمیخواد خودشو یه ذره عوض کنه و در عوض همه به فرهنگ سازی و اینها گیر میدن.

لعنتی به جای دو سانتی ای که داری و همش به بچه اوردن فکر میکنی، به جای بیشتر کردن نسلت، به تربیت خودت فکر کن خاک تو سرت. بعدم که یکی میگه بچه اوردن مسئولیت میخواد و نمیخوام بچه بیارم فوری میگه نهههههه تو وارد رابطه جدی و ازدواج نشدی اگه بشی میبینی که باید حتما بچه بیاری!

خاک تو سر اون ازدواجی که تو رو مجبور میکنه بچه بیار یکه زندگیت دوام بیاره.

خاک تو سرت که کافی نیستی و باید بچه بیاری تا شوهر ولت نکنه کسخل.

ایرانیا کانادا رو غالبا کوته فکر دیدم. آلمانم که اون بود. هنوز زوده ولی دارم کم کم به این میرسم که ایرانیا کلا خودخواه و کوته فکرن.


چند روز قبل توی ایستگاه اتوبوس بودم

یه دختر رنگ و رو رفته با قیافه مریض و بینی عملی دیدم که چپ چپ عین کسی که مار نیشش زده دور و بریاشو نگاه میکرد

گفتم صد در صد این ایرانیه!

بدون سلام هم اومد توی اتوبوس و بدون گفتن ممنونم هم اومد بیرون

توی اتوبوسم داشت فارسی حرف میزد و گفتم بر طبل شادانه بکوب درست حدس زدی!!!




اومده بودم کلی درباره منفی بودن و مصرف کننده بودن و ترسو و بی مصرف و بی عاطفه بودن ایرانیای دور و برم، و برعکسش خوب بودن خارجیای دور و برم غر بزنم

که چون امروز دو تا کار مهم انجام دادم، این مقوله منفی رو به جلسات دیگه واگذار میکنم.

چند روز قبل با دوست ایرانیم صحبت میکردم

و میگفت که وای ایرکانادا که یکی از ایرلاین های کانادا هست پروازشون رو یهویی کنسل میکنه و اینها مجبور میشن 900 دلار الکی خرج کنن

بهش وب سایت ایرکانادا رو نشون دادم و گفتم که باید بره بهشون ایمیل بزنه و حقش رو بگیره.

میگفت دیپورتم نکنن از کانادا!!!؟! حالا شوهر داره ها. گفتم نه دیپورت نمیشی!

رفت شکایت کرد! دارن براش پول واریز میکنن!!


امشب با اون یکی دوست ایرانیم داشتم حرف میزدم


و گفت که برای مهم ترین وب سایت مهاجرتیش پسووردش و یوزرنیمش و همه چیزش رو گم کرده و تازه یه اکانت جدید هم ساخته ولی نمیتونه این دو تا رو به هم وصل کنه.


هم یوزرنیم و پسوورد قبلیش یدش اومد! هم کمکش کردم (البته بدون وارد شدن به اکانتش و فقط گوگل میکردم براش سوالاش رو) که بره و اپلیکیشن اول و دومش رو به هم وصل کنه!

:)))


بهم گفت اینقدر که دلم پاکه به هرکی میرسم انرژی مثبت و امید وجود همه شون رو میگیره!


بچه ها خیلی خوشحالم!


من هنوزم حس میکنم حتی بین ایرانیایی که ده ساله که کانادان،

یه جورایی این جا افتاده که شهرستانیا قشر کم خرد و کم مایه هستن

یعنی تا میفهمن شهرستانی هستی یه جوری جا میخورن ارث بابای من ترتیب مادر همه این تهرانیا رو داده.

اگه یه روزی گرگ زاده زن شهرستانی بگیره، به محض اینکه من اینو بفهمم، درجا بهش میگم هرررررررررچی که گرگ زاده بهم درباره شهرسنانیا گفته بود رو.

یه جورایی دختر دلخواهشون رو نمیتونن از بین تهرانیا پیدا کنن (جون دخترا و پسرای تهرانی گرگ هستن ماشالا) و دختر شهرستانی میگیرن و تازه تحقیرشم میکنن!!!

پدرسوخته!


خانومه برگشته میپرسه وای خدا تو پی ار نگرفتی؟!

میگم داره میاد.


بعد میپرسم شما کی گرفتین؟

میگه اره صفدرقلی جونم برای منم گرفت دو هفته قبل پی ار اومد!!


تو از من هفت سال بزرگتری!

حتی خودت نتونستی پی ارت رو بگیری و شوهرت برات گرفته.


کلا یه فخرفروشی و زیرپوستی پز دادن در تربیت ما نهفته هست!

جالبه منی که هر روز اینقدر سر خودم میزنم و در تربیت خودم میکوشم تصمیم ندارم بچه بیارم

اینها که بدتربیتی از سر و روشون میباره میخوان بچه بیارن!!


دو هفته هست پی ارت اومده!

بذار جوهرش خشک بشه!


ملت دیوونه ن.


اینو بارها دیدم

دخترای ایران حتی اون مجردهاشون هم

اینجا میبینی به جز پز دادن و روزی 100 تا استوری به هیچ کار خودشون نمیرسن!

بعد هم میگن چرا پسر گیر ما نمیاد خوبش پیشکش!

خب تو رو کی میگیره!؟


والا محمد یه جوری بهم میگفت تو نمایشی هم هستی

تو بیا ببین این دخترا و پسرایی که دیروز رسیدن کانادا

هر روز 30 تا استوری میذارن و 100 تاعکس.

ت میخورن و عکس میذارن!

من این همه استان و کشور این جاها رفتم و هیچ وقت عکسی نمیذارم روی پروفایلم یا اینستاگرام یا هرچی.

والا!

به نظرم غالب مردم ایران نمایشین. نمایشی هستن که اسم دانشگاهشون رو میزنن همه جا.


دیشب یه مهمونی رفته بودم

و خانم خونه هم به روش پیوست به همسر اومده بود کانادا


حقیقتش هر وقت میرم مهمونی و همچین چیزی رو میبینم


با اینکه الان بیشتر از قبل دخترای ایرانی و ایرانیا رو دوست دارم


ولی خب همش میبینم که همین خانومای مهربون همه پیوست به همسر اومدن و اینجا شروع کردن درس خوندن


ولی خب من جزو معدود دخترای ایرانیم که خودم با پای خودم اومدم و آدم قوی ای شدم.


و شاید برای همینه که خیلی وقتها خانومای ایرانی حرفای منو درک نمیکنن.


بچه ها

ماها که نوشتن و خوندن رو خیلی دوست داریم

و ماها که رو پای خودمون واسادیم


فازمون با بقیه خانومها و آدمها فرق داره.



دوستم میگفت دلیل اینکه تو رو فقط مردها میفهمن (مردهای ایرانی) اینه که مردهای ایرانی توی عمق سختی و مشکلات قرار میگیرن و تو هم دققا عین یه مرد زندگی خودت و بقیه رو پیش میبری و برای همینه که فقط مردها تو رو میفهمن و مردها با تو گرم میگیرن و تجربه هاشون رو به تو میگن.

چون اصولا زن های ایرانی غالبا تجربه ای برای گفتن ندارن!!


برای تد تاک دارم ثبت نام میکنم

برای یه سال بعد از الان


و میخوام براشون حرف بزنم


و توش به دونکته اشاره خواهم کرد (یه تاک بیست دقیقه ای خواهم داشت درباره چطوری تسلیم دپرشن نشیم و برای بچه های اینترنشنال هست):


1. دوست پسرم بیشتر پول رو بهم قرض داد که بیام کانادا

2. تنها دوستی که توی کانادا داشتم و خودش کلی بهم قول داده بود و گفته بود که هیچوقت نمیذاره کسی بهم زور بگه، تنهام گذاشت و نه تنها تنهام گذاشت! بلکه همش هم بهم میگفت که من بدون اون میمیرم، و دو سال دیگه من با یه بچه بغلم کنار خیابون میشینم و گریه میکنم

و نه تنها این اتفاقها نیفتاد بلکه من دختر قوی ای شدم و الان دارم براتون حرف میزنم درباره ش.

ولی اون روزها حرفاش خیلی اثر بدی میذاشت روی من و فکر میکردم که واقعا اینطوری میشه و حقیقتش اگه ضعیف بودم بعید نبود که برگردم کشورم و یا معتاد شم یا با هرکس یه شب بخوابم و بعدشم خودکشی کنم (مثل خیلی از کاناداییا).

فکر میکنم که توی برنامه تد تاک بتونی دقیقا بفهمی که حجم دردی که حرفای مزخرفت به من میداد چقدر برای من سنگین بود. 

# گرگ زاده پول شو (جدی سابق).


توی وقتهای آزادم

میشینم ویدئوی TED رو ترجمه میکنم.


دلیلش هم حس خوبیه که ازین کار به دست میارم.


ویدئوی خوب خیلی دیدم و خیلی چیزا یاد گرفتم.


ولی یکی از قشنگترنی ها که اصلا هم بهم امکان نداد که ترجمه ش کنم این ویدئو بود


Mariana


این خانم شانس این رو داشته که از هفت سالگی بیاد امریکا و هر سال همینجوری تابستونا و حتی برای دبیرستان پدرش میفرستادتش امریکا


اصالتا مال ونزوئلاست.


چون بلاخره اینها هم مثل ما به قول این نژآدپرستها رنگین پوست محسوب میشن خاطرات خیلی خوب و بدی داره. 

خاطراتی که من هم دارم.


و خیلی قشنگ حرف میزنه درباره مایندست کوته فکرانه مردم امریکای شمالی و اروپا و همینطور درباره اینکه ما مهاجرا رو اینها The Others حساب میکنن و چقدر ما ازین قضیه رنج میبریم.

هر وقت ویدئوهای اینطوری میبینم دلم برای همه مهاجرا و غیرمهاجرای کشورم حتی میسوزه. من جمله خودم.

مشکلات مهاجرت متفاوت هست.

ولی به نوع خودش مشکل هست.

به نظرم هرچی فقیرتر و بی کس تر باشی قوی تر میشی و بیشتر هم سختی میکشی و برای همینه که منی که اینقدر زیر بار حرف زور میرفتم، الان تلفن روی ملت حداقل هر دو هفته یه بار قطع میکنم :) یعنی دیگه وقت رو صرف آدم بی مصرف نمیکنم.

این ویدئو رو حتما ببینین.



دیدین بعضیا همش میگن هدف ما کمک به مردمه و قصد خیرخواهی داریم وقتای خالیشون رو با بیزینس کلس میرن توی Ibiza و قبرس حالشو میبرن؟ و همشم میگن من تو رو رسوندم اینجا من تو رو رسوندم ولی در عمل برای ادم آب از آب ت ندادن و الان هم توی همون نقاط آفتاب میگیرن؟ تازه خیلی ناراحت میشن و غصه میخورن اگه ببینن تو پیشرفت کردی در نبود اونها؟ کل و ته ته ته کمکشون دادن مرغ و گوشت به فقیرا هست؟


اینها علاوه بر بیمار حاد جنسی بودن، به شدت دروغگو و افسرده ن.


:)

عید همه تون هم مبارک :)


اینو هم بنویسم و برم مهمونی دوستم (یه خانم و اقای محترم ایرانی من و دوستمو که همون دختر خوبه هست دعوتمون کردن)


من عجب آدم جاهلی بودم این ماداگاسکار رو ندیدم!!


ماداگاسکار یک و دو رو دیدم توی این چند وقت!


عاشق همه شون شدم و مخصوصا اون 4 تا پنگوئن!

به نظرم اون 4 تا پنگوئن میتونن الگوی خیلی خوبی باشن.


چرا؟

چون اونها اولا خیلی قبل هر کاری فکر میکنن

در ثانی خیلی پرتلاشن

و ثالثا خیلی جدی هستن حین کار

و الگوهای خیلی خوبی میتونن باشن برای ما.


اونا که میرن قطب جنوب چون همش میشنیدن که مدینه فاضله پنگوئن هاست و اگه برن میتونن پرواز هم بکنن و میرن و میبینن نه خیلی مزخرف و سرده و کشتی رو باز برمیگردونن!! و اتفاقا اونها هستن که در همه مراحل به داد همه حیواناات میرسن! من عاشق این 4 تام!



اینام 4 ال شخصیت اصلی فیلمن:







اینجا این دختره از یه پسری خوشش میاد و انم ازش خوشش میادا




توی مهمونی ای که چند شب قبل رفته بودم،


داشتن بهم میگفتن که چطوریه که من یه میکسچر از سه تا race ایرانی هستم و فقط تهرانی نیستم؟ (تهرانی بودن اخیرا یه نژاد شده، اسکل احمق :D)

گفتن نههههههههه به هیچ ایرانی ای نگو این حرفا رو

چون از بچگی ما رو با سیستم دیکتاتوری کمونیستی بزرگ کردن، اینها همه ش میخوان یه دست کنن همه چی رو. بلاخره خودمون ایرانی هستیم و میدونیم ماجرا چطوریه.

همش میخوایم همه چی یکسان باشه.


گفتم والا اولا هرکسی یه هویتی داره

من مادربرگم حتی سه نسل قبلش از هند اومده، وقتی یه نفر خیلی دقیق میشه توی من چون این مادربزرگ برام باارزشه و اگه برای طرف مقابل احترام قائل باشم بهش حتما میگم که مادربزرگم نه خودش، بلکه پدربزرگ پدرش هندی هستن.

چون اینها کسانی هستن که منو ساختن و برام مهم هست که این آدمها توی زندگی من باشن.

من مسئول کوته فکری و مایندست حقیر و بسته مردم دور و برم نیستم که. 

قرار نیست چون اونها نمیخوان که بشنون که من تهرانی نیستم، من هم نگمش!!!


کلا ما از یه کالچر خیلی کالکتیویست بسته میایم بیرون و همه توی ذهن ما یا تهرانین، یا که شهرستانی و مشمول مسخره شدن.

قرار نیست چون من از سه تا نژاد شهرستانی میام پس از هم وطنام حتی مخفیش کنم!!!


این رو بهشون گفتم و بدبختا ترکیدن!


غیرمستقیم یعنی خود شماها هم کوته فکرین.


همیشه دیدم که اقایون باهام موافقت میکنن.


چون اقایون ایرانی بیشتر از خانم های ایرانی توی جامعه هستن و همینطور توی خم و پیچ ویزا و اقامت و اینها.

نهایتا یه دختر ایرانی، غالبا، آویزوون یه پسر ایرانی که پی ار یا ویزا یا سیتیزن شیپ کانادایی داره میشه و میاد کانادا :)

این ازین.


بچه ها

یه چیزایی رو توی این مدت در مواجهه با کالچر کانادایی یاد گرفتم که تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بذارم


اگه نکته ای یه ذهنتون رسید اضافه کنین


یه نفر، میتونه حتی خودش gender خودش رو انتخاب کنه

پس اینکه شما یه دونه الت تناسلی مردانه داری به این معنا نیست که شما مرد هستی حتما.

پس: being a male is NOT a matter of birth


وقتی بزرگان ما همچین اشتباهات فاحشی میکنن

نمیشه از بقیه چنین انتظاراتی رو نداشت.


مثلا من اگه از اینکه زن باشم، راضی نباشم، میتونم انتخاب کنم که مرد باشم.


گرایش جنسی، یعنی تو به مردها تمایل داری، به زن ها تمایل داری، یا به دو جنسه ها یا هرکی.

این یعنی گرایش جنسیو مستقل از جنسیت هست


این قدر فرهنگ ما اینها رو به هم امیخته که تا یه مرد میگه که همجنس گراست ما فکر میکنیم خودش زنه یا مرد نیست یا سینه بزرگ داره یا الت تناسلی مردانه نداره!

خیلی این ها بی ربطن به هم.


من میتونم دختر باشم و به یه دختر کشش داشته باشم یا یه پسر.


شاید بعد از خوندن اینها، بگین خب اینها که واضحه!!

ولی وقتی دخترای 30-39 ساله ایرانی که اینجا میبینم اینها رو نمیدونن

و بزرگترها که هیچ اونها بدترن


دیگه حس میکنم حتما باید توضیح بدم اینها رو


مسئله بعدی: تفاوت race and ethnicity هست


race

یعنی مثلا صفدر قلی باباش اصالتا آذری زبانه و مادرش اصالتا یه خانم چینی هست. یعنی از نژاد چینی هست نه کشور چین. از نژاد تاجیک هست، از نژآد کرد هست. متعلق به نژاد ترک هست و


race در واقع بیولوژی رو در برداره. اینکه از نظر بیولوژیکی شما دقیقا از چه نژادی اومدی


ethnicity 

یعنی مخلوطی از نژآد، فرهنگ، زبان، گویش، منطقه جغرافیایی، و.

مثلا من خاورمیانه ای هستم. یعنی هم فرهنگ خاورمیانه ای رو دارم، هم زبان رو بلدم، هم ازون منطقه اومدم، هم از نژادهای میکس خاورمیانه ای هستم.

اگه من مثلا 40 سال کانادا زندگی کنم

و در کالچر کانادایی زندگی کنم نه ایرانی

و انگلیسی و فرهنگ کانادا رو خوب یاد بگیرم

و توش حل شم

میتونم بگم بعدها که اره من علاوه بر ethnicity فارسی یا خاورمیانه ای، دارای ethnicity کانادایی هم هستم.


جتی مذهبی که ما داریم یا داشتیم هم توی ethnicity دخیل هست.


برای همینم هست که هضم اینها برای ایرانی جماعت خیلی سنگینه و برای همینه که من از منطقه north york در تورنتو دوری میکنم چون ایرانیای اونجا از خونه شون و با همون میزان از ادعا و نژادپرستی منتقل شدن به خونه شون در نورث یورک.

و یارو بعد ده سال زندگی در اینجا میبینی به ontario میگه اون تا ری یو

و نمیگه

آن ته ری یو


دهنشم باز میکنه میبینی میگه آی عم عه کانادایی.


توضیحات بیشتر اینجا هست:


تفاوت این دو تا




یه چیزی که توی کانادا میبینم

اینه که مردم به جای پرداختن به اصل، به فرعیات میپردازن،

مثلا

کسی کار نمیکنه

ملت توی 18 سالگی بچه میارن بدون اینکه پدر بچه معلوم باشه

کسی کار نمیکنه کسی سفر نمیکنه و خیلی چیزا

کسی تفریح نمیکنه به نظرم

ملت میخورن و میخوابن و میشینن جلوی لپ تاپ

و به جاش به مزخرفات میپردازن

به اینکه نژاد و ملیتشون چی هست و.

مردم کاسب نیستن

کار نمیکنن.

زندگی توی کانادا آدم رو بی هدف و کند میکنه.



دوستای ایرانی من الان یه جوری شده
تا یکی میگه مورگیج بروکر، اینا کر کر میخندن :)))

چون همیشه میگم بهشون که پسره استاد دانشگاه بود!! ول کرد درس و کارو و رفت درس دلالی خوند!
و اینکه ایرانیا علاقه زیادی دارن که دلال بشن چون بلاخره کلاه سر مردم گذاشتن اسونترین کاره و پول هم توش هست :)
مخصوصا که پول مفت و مال مردم از خیلی کشورا وارد کانادا میشه
ولی اینو بهتون میگم
که واقعا به نظرم تنها شغلی که بیشترین درامد و بازار کار رو توی کانادا داره شغل دلالی، مورگیج بروکر، و پول شویی هست
حالا چه تو اون رو در قالب فایننس و ام بی ای انجام بدی
چه بری دلال مسکن بشی.
تنها شغل پردرامد کانادا هست و هرکس هم که توی این کار هست، تا از بند انگشت پا تا پیوند ابروهاش توی گه و کثافت غرقه و با پول حروم داره زندگی میکنه.

بچه ها
بیاین فرض کنیم که رضا صبری همون رضا صبریه!
گرچه من تعجب میکنم که این آدم که میگه بیست سالشه، توی سال 89 پس 11 سالش بوده، توی یازده سالگی چطوری نشسته نصف محتوای وبلاگش رو نوشته تاریخ هم زده سال 89،
حالا اون به کنار
اول میخوام به اون نره غول های دور و برم که آبروی هرچی آدم بالغ سن بالا رو هست رو بردن و این مخاطبای من که غالبا از من خیلی کوچیکترن ادب و شخصیتشون خیلی بیشتر ازینهاست.
در ثانی
بچه ها فکر کنین رضا صبری همون رضا صبریه و هیچ کس دیگه نیست.
بیاین خودمون و فکرمون رو آلوده نکنیم.
و حس مثبتمون رو به آدمها حفظ کنیم.
و امیدوارم زندگی شما دو تا مرد گنده بالای 35 بهتون یه جورایی حالی کنه که رفتارهاتون درست نیست.
بابا من دلیل داشتم که میگفتم نمیخوام هیچ آشنایی وبلاگمو داشته باشه.
شما بیشعورها با من قهر کردین دعوا کردین تا ادرس وبلاگو گرفتین و الان داریم دردسر درست میکنین.
واقعا ادمای چندشی هستین و مخصوصا ابروی سیتیزن های کانادا رفته شد چون اینها الان فکر میکنن چقر علاف و بیکارن ایرانیای بالای 35 سال کانادا!

فقط میتونم بگم که واقعا ما ایرانیا خیلی پرحاشیه هستیم.

هم خونه ایا و دوستای من خیلی توی اینترنت فعالن

میبینی همش عکس میذارن

پست میذارن

ویدئو میذارن!

یه بار برای من wine خریده بودن

بعد من اون لیوانی که برام توش واین ریخته بودن و سر کشیدم

دو دقیقه بعد توی سه تا وب سایت نوشته شده بود که واااااااااااااااااااااااای خدا این دختر این همه واین رو خورد!

ولی نه اونها برام حاشیه درست میکن

نه من براشن

نه خانواده شون واسشون و واسه من


خدا رو شکر خانواده هامون که نمیدونن ماها 4 تا درد دل مینویسیم توی اینترنت همه رو هم با اسامی ناشناخته معرفی میکنیم


دور و بریامون که همه تحصیل کرده و over 40 هستن اعصاب و روان نمیذارن

به نظرم آدم باشخصیت هیچ وقت نمیاد تو رو سر چیزی که مینویسی اذیت نمیکنه


آدم باشخصیت نمیاد تو رو سر اینکه توی وبلاگت نوشتی دوسش نداری اذیت نمیکنه که واااااااااای چرا نوشتی دوسم نداری!

شاید اصلا دوسش داری و خالی بستی؟!


ولی نیست ماها که ازون کالچر بسته بیرون اومدیم طاقت نداریم حتی سایه مون هم یه چیزی بگه که خوشمون نیاد

میزنیم دور و بریای طرف رو هم نابود میکنیم


همه این ادمها

همه این پسرها

همه شون به اسم خودشون و مودبانه وبلاگ دارن. نه کسی جرات میکنه بره حرفی بزنه نه حتی من میرم مزاحمتی ایجاد میکنم.

میبینی خیلی شسته و رفته با کت و شلوار عکس میندازن میذارن همه جا

یعنی اگه بخوای مثل اونها پزی باشی و افه (عه فه) بیای اوکی هست

و حرفای گنده گنده بنویسی توی وبلاگت و ادای روشنفکر رو ها رو دربیاری

ولی وقتی میرسن به بقیه میشن مرد تنبون پوش 7 زنه که قصدش زن گشاییه.

متاسفم.

و کلا متاسفم که دور و بریای من که نفری از شما 20 سال بزرگترن براتون ایجاد مزاحمت میکنن.


من با یه دختر ایرانی که حدود 41 سال داره (سال 2019 میشه 42 ساله) آشنا شدم


حدود یه ماهه


بچه ها

قلدری و زورگویی ازش میباره!

یعنی تو فکر کن میترسی باهاش حرف بزنی


چند روز قبل ازم پرسید که چرا نمیتونه دوست پسر پیدا کنه؟


من سامت موندم

گفت نه بگو!


بهش گفتم حرفای من تند هست


گفت باشه باشه!


گفتم اوکی!

دلیلش اینه که تو به شدت زورگو و قلدر هستی و فکر میکنی هر کاری میکنی درسته و با همه هم با قلدری و زورگویی صحبت میکنی انگار همه بدهکار باباتن یا کلفتتن.

بنده خدا :||||| اینجوری نگام کرد!

5 دقیقه ساکت موند

بعد گفت حتما درست میگی!


باورتون نمیشه شب بعدش زنگ زد و گفت میخوام رو خودم کار کنم!


41 سالشه ولی هیچوقت رابطه جنسی نداشته

باورتون میشه؟!


هم پسرا ازش میترسن و جلو نمیان هم اخلاقش خیلی زورگویانه هست هم کلا کسی رو در حدش نمیدونه.


این مشکل رو من هم توی پسرایی که غالبا بالای 35 سالن (از 33 تقریبا شروع میشه) دیدم هم توی دخترا.


به نظرم یه دختر قبل از 23 اینا کرد کرد، نکرد به فاک رفته. پسرم همینطور.


و اینکه فرصت ما برای درست کردن اخلاقمون محدوده.

تو دیگه توی سن 40 کمتر میتونی خودت رو عوض کنی چون 30 سال مینمم با یه سری باورها زندگی کردی.


برای مدوسا و فاطمه و کلنگ: تو سنت از همه ما تقریاب کمتره (تو و مدوسا و فاطمه و یکی دو تای دیگه)

میدونم برای تو عجیبه که چرا آدمی مثل جدی سابق گرگ زاده با اکانت رضا صبری میاد و واسه تو و مدوسا و فاطمه و بقیه کامنت میذاره.

شاید انتظار داری که ملت بعد 30 سالگی به بلوغ برسن

فکر میکنی کسی که کاناداست و سیتیزنه و کار میکنه حتما بلوغ داره

باید بگم که اشتباه هست.


آدما وقتی سنشون بالاتر میره

دیگه توی سن 35 قاعدتا و احتمالا عشقشون رو پیدا کردن و تقریبا یا دوست دختر دارن یا زندگی دارن یا هرچی

وقتی اونی که میخوان رو پیدا نکردن میان دیوونه بازی درمیارن و تو این دیوونه بازیا رو میبینی توی وبلاگت


برای اینکه اذیت نشی، بهتره که ازین آدمها و کلا ادمها بی انتظار شی.

یعنی برات مهم نباشه که یه همچین پسر گنده ای با اون سن تو رو تنها و تنها به جرم اینکه مخاطب منی شکار کرده و اذیت میکنه.

به این آدم و آدمای مشابه اهمیت ندین بچه ها.

زندگیتون رو بکنین.

همین.


جدی سابق (گرگ زاده) کلا خیلی ازین حماقت ها میکنه. من بارها بهش گفتم که جایی به من پیام نده، باز همینکارو میکنه!!!


احمقه احمق.


بارها ازین کارا کرده.

میبینی اکانت درست میکنه میاد سوال چرت و پرتو خصوصی میپرسه.

آدمی که نمیتونه با شخصیت و پرسونالیتی خودش حرف بزنه معمولا توی لباس بقیه قایم میشه و این ادم ترسو، بی هویت، و بدبخته.

هر بار که یکیتون بهم میگین که باز بهتون پیام میده من فقط خجالت میکشم.

شما فرض کنین اون بیمار روانی هست و مشکلات داره. جدی نگیرینش.

یادتون هم نره که ممکنه که بقیه بیان با اسم همون رضا صبری پیام بذارن براتون.

فکر نکنین همه اونها جدی گرگ زاده ن. 

کلا این ادم و این کاراکتر رو ایگنور کنین.


من یه اخلاق دارم

فخرفروشی نمیدونم

یعنی ملت یه مقاله چاپ میکنن دنیا رو جر میدن

من از خجالت اب میشم و به هیچ کس نمیگم

و همش توی وبلاگم share میکنم چون احساس میکنم شما چند نفر آدمهای خودی من هستین و دوستون دارم حقیقتش.

و حس خوبیه تقسیم کردن خوشحالیم با شما.


علاوه بر اون خبر خوبه که جداگونه هست ازین



حدود نه روز قبل مقاله م یه سایتیشن خورده!

مقاله م یه ماه و نیم قبل چاپ شد

یعنی هنوز جوهرش خشک نشده بعد یه ماه فوری یه جا بهش اشاره کردن (اونم توی یه ژورنال خوب) و سایتیشن خورده!

خدایا شکرت.


بچه ها

عاشق تک تکتون هستم :))))


یه اتفاق خیلی خیلی خوب برای من افتاده :))))))


یه اتفاق خیلی خیلی خوب تحصیلی!


در رابطه با بهترین دانشگاه جهان هستی (گوگلش کنین :)))


دوستون دارم خنگولای من :)

ممنونم که همیشه بهم انرژی مثبت دادین.


و فراموشتون نمیکنم.



توی وقتهای بیکاریم

پایتخت 3 و 4 رو گاهی نگاه میکنم


دید همه شون و مخصوصا ارسطو و رحمت رو به زندگی خیلی دوست دارم.

دیپلم هم ندارن ولی خیلی وقتها میبینی بهتر از من و امثال من زندگی میکنن. دقت کنین منظورم این نیست که تحصیلات زندگی بهتر میاره

میگم اینها با همین وضع زندگی میکنن و خوشحال هم هستن،

یه بار خونه شون میره هوا

یه بار میفتن از هواپیما

یه بار اقاهه وسط عروسی میفته توی زیرزمین و همه باهاش میرن پایین

اون حس تلاششون

و اون حس توکلشون

و اون حس خوبشون و راضی و قانع بودن ولی کنارش تلاش کردن رو من خیلی دوست دارم و فکر میکنم که ماها اون بخش رو کم داریم.



یه انیمیشنی دیدم

به اسم open season

درباره یه خرس هست که با یه زن مهربون زندگی میکنه و توی مواقع خاصی از سال نمایش اجرا میکنن و خرس مهربونی هست


یه روز جون یه گوزن احمق رو نجات میده

بعد گوزنه دردسر درست میکنه حین اجرا و همه چیز میفته گردن خرسه

و مردم و خود خانومه فکر میکنن که خرسه وحشی شده و میبرن میذارنش جنگل (بیهوشش میکنن و میبرنش جنگل)

این فیلم رو که دیدم دوباره یاد خودم افتادم توی کانادا!


یاد همون روز اول و روزای اولی افتادم که اون عوضی نه تنها زیر همه قولهاش زد و هیچ کمکی بهم نکرد

بلکه با زخم زبون ها و مردم ازاریاش همیشه سعی میکرد ناراحتم کنه

تو رو بخشیدم

ولی مطمئن باش سرت میاد

و من اون روز رو نمیخوام ببینم چون اصولا طاقت ندارم ناراحتی کسی رو ببینم ولی مطمئن باش سرت میاد.

خیلی گریه کردم امروز.

بچه ها سال اول اینجا به طرز وحشتناکی بهم سخت گذشت.

خیلی افسردگی گرفتم و حتی الان وقتی یادم میان اون روزها سرم رو میذارم رو شونه های دوستام و غصه میخورم.


درسته روزها میگذرن ولی وقتی یه دوست عوضی و عقده ای و پر از کمبودهای مختلف داشته باشین حس منو درک میکنین.


واقعا دوست دارم یه روزی تو بدبخت تر و تنها تر ازینی بشی که هستی.

بی عاطفه بی احساس.


بیخود نیست اینقدر تنها هستی و اینقدر بی کس.


خیلی دلم برای این خرسه سوخت.


حقیقت اینه که همیشه روزها میگذرن.

ولی یه impact دارن روی آدم. و آدم فراموششون نمیکنه.


you know what


من باید این آدم رو حداقل به دور و بریاش بشناسونم :)


باید دو بار یه همچین آسیبی ببینه تا درک کنه که با زندگی و اعصاب مردم اونم آدمی که از خودت بالای 5 سال کوچیکتره نباید بازی کرد. این آدم رو اصلا و ابدا نمیتونم از اشتباهاتش چشم پوشی کنم. مطمئنم من اولین آدمی نیستم که اینکارو باهاش کرده و آخریش هم نخواهم بود. آدم حرومزاده حرومزاده هست و ذاتش اونطوریه.


اونجا که وسط جنگل از خواب بیدار میشه و میبینه خانومه و هیچ کس دیگه دور و برش نیست و اصلا توی خونه ش نیست و وسط یه ناکجا اباده خیلی دلم براش سوخت خیلی :( یاد خودم افتادم. حقیقتش اون روزها هیچوقت فکر نمیکردم که زندگیم عوض میشه و آدم موفقی میشم. خیلی بهم سخت گذشت. شما نمیتونین حس کسی رو بفهمین که یه دوستی داره، که بهش کلی قول داده بدون اینکه من ازش چیزی خواسته باشم، و بعد هم بزنه زیر همه قولهاش، و تو رو تنها بذاره.


توی سریال mom tv show اینها یه تکنیک یاد میگیرن، اونم اینه که میرن و سر خاک طرف وامیسن و نامه ای که براش نوشتن رو میخونن براش و بهش میگن که چرا ازش ناراحتن. من باید احتمالا سی سالی صبر کنم که این یارو بمیره و بعد برم سر خاکش، و خب دیره. متاسفانه اینجور وقتا coping memchansm اصلا کار نمیکنه. یه زخمی هست، عفونت کرده، و باز مونده، هرچی سعی کنی ببندیش هم فایده نداره چون بدتر میشه. باید عفونتش درمان شه و خوب شه. که من هر بار اومدم به این گاو حالی کنم که کارش اشتباه بود مقاومت کرد و خزعبلات بافت و اجازه نداد که زخمه خوب شه. تو وقتی حست به طرف مقابلت خوب نیست اون حس منفی باهات میمونه همیشه. به اون آدم نمیخوای آسیب بزنی چون تایپ من اینطوریه و دلم نمیاد کسی رو اذیت کنم. ولی زخمه میمونه رو دل تو و تا آخر عمرت با تو میمونه که به کی بدی کرده بودم که همچین حرومزاده ای بهم خورد؟ 


امیدوارم سر عزیزات و بچه هات بیاد. امیدوارم که حتما سر برادرت و مادرت بیاد. باباتم که 70 و خورده ای سالشه و در شرف رفتن به اون دنیاست لابد.


هم خوبی هایی که بهم کردی رو فراموش نمیکنم و هم اثرت به عنوان یه آدم مخرب و بد در زندگی من پررنگ بود. 

الان شعورت نمیرسه. ولی سالها میگذرن، مثل همین سالهایی که گذشتن، و تو یه روزی میفهمی که رفتارت زشت بود.

خیلی دلم برای این خرس بیچاره سوخت.


بچه ها از آدمهایی که لبریز از عقده و کمبود هستن دوری کنین. آدمی که توی سن 35 سالگی دوستی نداره و خیلی تنهاست یا خیلی عصبیه یا چرت و پرت میگه یا میخواد بقیه رو به بردگی بگیره حتما مشکل داره. بارها گفتم که تحصیلات شخصیت نمیاره. درس خوندن توی دانشگاه تورنتو خیلی توی شخصیت اثر نداره. مقام و منزلت توی رشد شخصیت اثر نداره، اگه داشت ترامپ توی فیسبوک و توئیترش بعد از رئیس جمهور شدنش یکمی مودبانه تر مینوشت.

از آدمهای مریض روحی و روانی دوری کنین.


گاهی وقتا دوست دارم اسم این آدم رو همه جا بنویسم و بگم ایها الناس ازین آدم مریض دوری کنین، چون الان نمیدونم که باز مخ کدوم آدم بدبختی رو کار گرفته و بعدا میخواد همون بلایی رو سرش بیاره که سر من آورد.



بهتون گفته بودم که تنها آدمی که میشناختم قبل اومدن به کانادا همین پسره بود.

همیشه توی رفتارش این رو میدیدم

خیلی وقتا که اصلا نیازی هم نبود میدیدی اصرار میکرد که جایگاه آدم رو به آدم یاداوری کنه!

یعنی برای کوچکترین مسئله ای این ادم گیر میداد که جایگاه تو چیه

بعدها متوجه شدم که آدمها رفتاری رو بازتاب میدن که خانواده و اقوام و محله و کشور و جامعه با اونها داشتن و بهشون یاد دادن.

توی این جامعه کانادا، با اینکه دولت داد میزنه که مهاجرپذیره، ولی مردم و کامیونیتی ها و خیلی محیط ها اصلا دوست ندارن که مهاجر وارد بشه.

انگار نه انگار که این وایت ها خودشون کانادا رو از مردمش گرفتن به زور!

برای همینم هست که کسی که اینجا میمونه، اون رفتار رو به خودش میگیره.

و من تازه تازه میفهمم چرا ایرانیای کانادا ظاهرا شسته و رفته و مودبن ولی در درونشون میبینی کلی بیماری روحی و روانی و تحقیر رو جا به جا میکنن.


راستی


یادتون میاد گفتم بعد جاپ شدن مقاله م یه استادی باهامون تماس گرفت و گفت که یه مقاله در دست چاپ دارن ولی نمیتونن چاپش کنن چون چند جا نمیتونن figure out کنن اوضاع و داده ها رو؟

و ماکمکشون کردیم؟

به ما گفتن که از من و استادم قراره در مقاله تشکر کنن و همینطور برای من مدل و نمودار ساختن :) 

جالبه که استاده توی هاروارد talk داشت و مدل و داده های منو هم نشون داده :)

به ما خبر داد و ماجرا رو تعریف کرد و داده های بیشتری خواست

فکر کن، استاد خود من همچین جایی تابه حال تاک نداشته

مقاله هیچ کدوم از دانشجوهاش از همچین جاهایی سر در نیاورده

بعد یه دونه دانشجوی اینترنشنال رو اعتماد کرد بهش و اوردش کانادا و الان مقاله من و داده هام به اضافه داده های دیگری که بعدها فرستادیم به به اون استاده و کمک کرده مقاله ش رو چاپ کنه توی هاروارد ازش صحبت شد و کار من رو بزرگگگگگ رویاسکرین نشون دادن :)


ما نتونستیم حتی یه ژورال با ایمپکت بهتر برای این مقاله مون پیدا کنیم

چون خیلی یونیک بود

و الانم هرچی کار چاپ میشه توی این زمینه همه بدون استثنا میفرستن اون ژورنالی که ما چاپ کردیم.

میدونم وسط سیل و بدبختی هم وطنام الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست. ولی خواستم خوشحالیمو با شما قسمت کنم.


چند روز قبل رفته بودم دور همی ایرانیا

طرف بعد هفت سال زندگی در کانادا تازه پی ار گرفته بود!

یعنی زن و شوهر دونه ای هفت سال از من بزرگتر و این وضعشون.

توی کانادا قبل از گرفتن پی ارت، و حتی تا موقعی که پاست رو بگیری،

اینقدر خرد و تحقیرت میکنن و اینقدر همش بهت یاداوری میکنن که تو یه مهاجر بدبختی و از ماپایین تری

که تو با جامعه integrated میشی و دیگه صدات درنمیاد. یعنی مرد گنده 40 ساله تازه پی ار گرفته و کلی هم خوشحاله که وای خدا بعد هفت سال زندگی توی اینجا اینو گرفتم!

این سیستم بریتیش و اروپایی هست.

خیلی برای من عجیبه که ایرانیا چقدر میتونن تو سری خور باشن. گرچه خب توی کشورمون هم مردم فقط واسه هم شاخ و شونه میکشن و ملت مقابل دولت و حکومت به شدت ترسو و تو سری خورن. 

آدم حسابیا و شجاع های ما هم که در حین اعتراض از دنیا رفتن.


بعضی وقتا

که از دنیای دوستای خودم و دور و بریام بیرون میام

تازه میفهمم ایرانیا بیچاره چقدر تحقیر و اذیت میشن توی سیستم.


از یه اتاقی خیلی خیلی خوشم اومد

صاحبش هم یه vice president یه شرکت خیلی بزرگ بود

امشب صحبت کردیم


متوجه نشد که من ایرانی هستم


بعد بیست دقیقه صحبت کردن احساس صمیمی تر شدن کرد

و برگشت گفت که

میدونی

تورنتو کلا شهر شلوغیه

ولی بیشتر شلوغیاش ازین مهاجرا و پناهنده های پدرسوخته حرومزاده میاد!

طرف میبینی از افغانستان اومده، از پاکستان از ایران و عراق اومده

خب کشور خودشون جهنمه

و دنبال جای خوب میگردن

این رفیق خوبمون ترامپ هم این حرومزاده ها رو راه نمیده که البته کار خوبی میکنه

و نتیجه ش این میشه که همه این حرومزاده ها جمع میشن توی تورنتو!


من خنده م گرفت ولی ساکت موندم چون اولا شما یه آدم نژادپرست رو نمیتونین یه شبه عوض کنین

چون اگه قرار بود عوض شه ترامپ توی این دو سال و نیم عوض میشد.

در ثانی بیزینس من نیست که اون اونطوری فکر میکنه.


ولی یه لحظه دلم برای کسانی که پاشونو میذارن تورنتو در اول مهاجرت سوخت

من اومدم یه شهر دوست داشتنی

با استاتوس دانشجویی اومدم

با ارج و احترام اومدم

با ارج و احترام موندم اینجا

از مردم به جز محبت و مهربونی هیچی ندیدم

ولی کسی که اول کاری میره شهری مثل تورنتو فاتحه ش خونده میشه.


دلم سوخت.

خیلی.

به نظرم تا وقتی کفش آدمها رو نپوشیدیم نباید اونها رو جاج کنیم.

کاری که من خودم خیلی میکنم. خیلی وقتا میبینی میزنم سر یه عده خاص توی همین وبلاگ ولی من تابه حال کفش اونها رو نپوشیدم.


حالا من دخترم!!


برای پسرها و مخصوصا پسرهای مجرد باید خیلی وحشتناک باشه.


حقیقتش بعد ازینکه با این اقا صحبت کردم از خودم خجالت کشیدم.


چند روز قبل جدی سابق گرگ زاده رو مسخره میکردم که عین ترسوها و مامانی ها هر شش ماه میره ایران و میره بیرون کانادا.

شاید اون بنده خدا بهش سخت میگذره!!

منی که با این آدمهای ساده و خوب زندگی کردم بهم این همه سخت گذشت.


چرا من اینقدر بی شعورم؟! 





حقیقتش بعضی وقتها به خودم میگم کاش دو سه تا خواهر و برادر بیشتر داشتم.

آوردن دو تا بچه یا دونه بچه اشتباه محض هست

اون بچه های بدبخت توی تنهایی مطلق بزرگ میشن

باز سه تا بد نیست

4 تا خوبه

اگه بشه بین به دنیا اومدن بچه ها فاصله انداخت، مثلا هر 4 سال یکی بیاری، واقعا نرماله.

اگه بشه دو سال، به نظرم جفتشون نرمال بزرگ نمیشن.

یعنی اگه تو بتونی مثلا 5 تا بچه و هر کدوم به فاصله 4 سال بیاری به نظرم عالیهههههههههههه

ولی خب کی حال داره 5 تا بچه بیاره

ولی به شخصه یا بچه نخواهم اورد

یا اگه بیارم 4 تا بیارم

یه دونه یا دو تا بچه ظلم به اون بچه های بیچاره هست. 

هیچ کدومشون نرمال بزرگ نمیشن. غالبا اینجوریه.

من هرکیو دیدم که مشکلات روحی روانی داره یا نمیتونه حرفاشو بروز بده یا هزار تا مسئله دیگه داره، یا تک فرزند بوده یا دو تا بچه بودن



بچه ها

برای اینکه دستتون بیاد:

من از وقتی اینجا اومدم

هفت جفت کفش خراب کردم!

سه جفت دمپایی توی خونه خراب کردم که خب مهم نیست


ولی هفت جفت کفش خراب کردم!


فقط توی دو سال و سه چهار ماه!


اگه 27 یا 28 ماه رو تقسیم بر 7 کنیم


میشه هر 4 ماه یه کفش


کفشا 3 جفتش از ایران اومد


و 4 حفتش اینجا خریداری شد

کفش های خیلی می نبودن به جز یکیش که چرم واقعی بود بقیه رو از حراج خریدم و قیمتهای کاملا معمولی.


ولی خب من توی ایران هیچوقت توی همه زندگیم اینقدر کفش خراب نکردم.


دو سال و نیم قبل

وقتی اومدم اینچا


شماها همتون شاهدین


که من در چه وضعیتی بودم


خیلی مینوشتم


هیچوقت به گذشته و به خوندن خودم برنمیگردم

یکی از نوشته هام که یادمه

درباره همکار کاناداییم بود که یه دختر Dark blonde بود


خدا بگم امثال گرگ زاده و رضا صبری و بقیه رو چیکار کنه که عین فضولا میان و باعث میشن آدم محتویات وبلاگشو دیلیت کنه

وگرنه الان من ده ها هزار صفحه نوشته داشتم اینجا

یادتون هست داشتم میگفتم که اینها اصلا و ابدا شنبه ها و یکشنبه ها و حتی جمعه ها پیداشون نمیشه


و یه بار که شنبه رفته بودم دانشگاه

این دختر اومده بود دو ساعت آزمایش ران کنه بره

و من اون موقع ها خیلی پرحوصله تر و خیلی اجتماعی و فاقد اعتماد به نفس هم بودم

میرفتم جلو با همه گرم میگرفتم 

الانم همونه ولی به تدریج آدم اعتماد به نفس پیدا میکنه

خلاصه یادمه دیدم هر نیم ساعت میاد یه پروتئین تزریق میکنه توی دستگاه و میره

ازش پرسیدم که توی وقتای خالیت چی تماشا میکنی؟ ازین جهت میپرسم که با کالچر و ادمها آشنا نیستم و میخوام بدونم کاناداییا چی میبینن

گفت friends!

گفت وقتی سنش کمتر بوده (مثلا ده ساله هرچی) مامانش از تلویزیون میدیده این رو،

بعد این مثلا بچه بوده  نتونسته خوب بفهمه این فیلم رو

الان توی سن مثلا 25 سالگی باز داره دوباره میبینه!


یادتون میاد اومدم نوشتم که یه جورایی حسرت میخورم (و نه حسودی، حسودی هیچوقت نکردم به کسی)

که چقدر خوب و ریلکس بزرگ شده


الان حسرت نمیخورم

خیلی وقته که حسرت نمیخورم 


همیشه به خودم میگم

کاش هرجوری که بود بزرگ میشدم

ولی توی جامعه آزاد، با میزان حقارت کمتر، با ازادی بیشتر، با تنش کمتر، بزرگ میشدم


کاش با اضطراب کمتر، با تحقیر کمتر بزرگم میکردم.


کاش یه بار، یه بار، به گذاشتن انگشتم لای در توی اول ابتدایی، به جای تحقیر کردنم به خاطر دین و ارزش ها و فرهنگ و مایندستی که پدر و مادرم داشتن، به جای گیر دادن به اصول و فروع دین، 

با من مثل یه آدم رفتار میکردن

بچه شش ساله چه میفهمه؟!

بیرون خونه یه جور آشوب بوده برای ما ایرانیا

توی خونه یه جور دیگه

کاش مدیرمون به جای جدا کردن من از بقیه و برچسب زدن بهم

از استعدادام، از قدرت دوست پیدا کردن بالام، از اجتماعی بودنم استفاده میکرد.

کاش به جای حرف و حدیث ساختن پشت من، به من جامعه فرصت میداد که بتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم نه کسی که داره جوب بک گراوند بقیه رو میخوره و تحقیر میشه

خیلی دوست دارم که همه زندگیم رو بنویسم

شماها که اینقدر منو خوندین

به جرات میتونم بگم که حتی 10 درصد از زندگی من رو نمیدونین


وقتی اینجا بیشتر موندم، متوجه شدم که خیلی وقتا تربیت این وایت ها هم خوب نیست. مضر هست، ضرر داره که دخترای به این خوشگلی و بزرگی شب و روز وید میکشن و کوکائین میزنن

یا خودکشی میکنن یا هر چی دیگه

هر شب میرن با یه پسر میخوابن تا که محبت دریافت کنن و یا اون حس عدم خواستن و عدم پذیرششون رو جبران کنن

فکر نکنین اینها مشکلات ندارن


دارن


حرف من اینه که

اگه من توی دوران بچگی، واقعا کودک بودم و باهام مثل یه کودک رفتار میشد

اگه توی دوران نوجوانی باهام مثل یه نوجوان نرمال رفتار میشد

و با خیلیامون نه فقط من


شاید، من شما همه ماها، اینقدر درب و داغون بزرگ نمیشدیم


دقت کنین الان توی این دنیا هیچ ملیتی هیچی بدتر از ایرانی بودن نیست


ایران رو میذارن کنار اسم بدترین اجرام و اجسام دنیا


خار اون هم فقط به چشم ما مردم میره.


همه اینها یه طرف اون تربیت ناجوری که داشتم داشتیم هرچی، یه طرف

اون احساس عدم مورد قبول قرار گرفتن از سمت خانواده

احساس عدم اعتماد به نفس و اعتماد به خود

احساس اینکه باید همه چیز چرفکت باشه باید از ماهها قبل برای هرچیزی اماده سازی کنی در حالی که شاشیدم به این دنیا اصلا نیازی به این کارها نیست


احساس اینکه ما رو بقیه کشورها راه نمیدن

پسرامون و دخترامون تا 40 سالگی در به در این کشورو اون کشور هستن


پسرای گنده 46 ساله مون توی اون سن هنوز بلد نیستن با یه رابطه چطوری رفتار کنن و مثل یه کودک 6 ساله رفتار میکنن.

نتیجه ش این میشه که من و امثال من، با اینکه ممکنه مادرها و پدرای خوبی بشیم

ولی نمیخوایم بچه بیاریم

چون میترسیم به احتمال یه درصد مثل ما بشه.


بعد ازین

میخوام برای خودم و برای دل خودم زندگی کنم

میخوام رها باشم

آزاد زندگی کنم


امروز رفته بودم سمینار دوستم که علوم انسانیه

چون نوبت اون نفر دوم بود، پس 3 تا سمینار رو با هم دیدم

این دوست من ایرانیه

اولا که چقدر دپارتمانشون سیستمش با علوم پایه تفاوت داره!

علوم پایه واقعا یه مشت عقده ای رو جمع کرده که میخوان اعلام کنن کاری که دارن میکنن بهترین کار جهانه.


علوم انسانی یه مدل دیگه هست

درسته که اونها هم عقده ای بازیای خودشونو دارن و چون من با جزئیاتش آشنا نیستم پس نمیفهممش و از دور grass is green

ولی حس میکنم friendly تر هستن

توی سمینارای ما همه راست کردن و تیز کردن که طرف پاورپوینتش تموم شه که بهش شلیک کنن

اینجا خیلی عادی خیلی راحت 

وسط اسپیچ ملت داشتن حرف میزدن

داشت ازینها سوال میپرسید

هر سه تاشون

داشتم فکر میکردم که چقدر فرق داره!!!

حتی خود دختره خیلی تربیتش با من فرق داره

خیلی ریلکس!(البته استادهای ما هم با متفاوت هستن، استاد من خیلی حساس و سخت گیر هست و برای همینم هست که میتونه مقاله های عالی بده)

حتی یه بار براش Rehearsal برگزار نکرده بودن

خیلی عادی

اومد دوستانه دو کلمه حرف زد و رفت!


من بیست دقیقه زودتر رسیدم به دم در سالن سمینار

این دقیقا دو دقیقه مونده رسید!

من رفته بودم اونو تشویق کنم و 18 دقیقه زودتر ازش رسیدم


محتویاتش رو رخیته بود توی یه usb!

همین


ما یه 100 نفر در 1000 جا ایمیل میکنیم ود پاورپوینتو و توی هفت تا دراپ باکس میذاریم

و 3 تا یو اس بی


انگار به تخمشون نیست

واقعا هم نباید باشه


کلا 38 سال زندگیش رو عشق و حال کرده


درسته که دغدغه های خودشو داره مثلا من به اسونی با ادمها دوست میشم و خب خیلی ها نمیتونن


و خب یه دلیلش متفاوت بودن خونواده من بود وگرنه عمرا من این اسکیل رو میداشتم


ولی به تخمشون نیست


هر سال دو بار برمیگردن ایران


باز حداقل ما دغدغه هامون اینهان


یه دوستی دارم که یه پسر 34 ساله هست و امریکا اومده یه ساله


دو ماه از رسیدنش گذشته بود


زنگ زده بود میگفت مریم اینقدر حسرت پسرای امریکا رو میخورم!

پرسیدم چرا؟!


گفت هر وقت که پسری یا دختری باکرگیش میره، میان یه گوشه یه مجسمه رو رنگ میکنن!!!

ما هیچوقت ازین کارها نکردیم!

هیچوقت نتونستیم با یه دل سیر و با یه علاقه تموم نشدنی یکی رو بخوایم!

همش با استرس با بدبختی!


این پسره بچه پولداره و فکر نکنین که این چیزها گریبان ما ادمهای معمولی رو میگیره.


خواستم بهش بگم والا من یه دوست پسری داشتم توی ایران

که دوسش هم داشتم 


ولی هار شد

و جفتک انداخت

و هزاران هزار بلا سر من اورد توی ایران


و باعث شد از ازدواج کردن منصرف بشم.


باعث شد از پسرها قطع امید کنم.


اینه وضعیت ما.



نرمال بزرگ نشدیم.


مشکل داریم بچه ها.

مگه چقدر دیگه زنده م؟!

20 سال؟ نهایتش سی سال.




چند وقت قبل دوستم میگفت حسرت من رو میخوره که میتونم بنویسم و خودمو تخلیه کنم.

بهش گفتم خب تو هم شروع کن.

گفت سخته!


نمیدونم.


خیلی وقته که میخوام درباره این قضیه بنویسم

اینقدر دست رو دست گذاشتم تا که بلاخره امیر تتلو یه دونه کسنرت توی گرجستان برگزار کرد


میتونین ویدئوهاش رو تماشا کنین توی اینترنت


که هم فحش میده

هم ماری جوانا مصرف میکنه و عکسشو میذاره همه جا

هم توی کنسترش تمام نوازنده هاش خانم بودن (چون قبلنا مثل اینکه هرچی از دهنش دراومده بود به جنس زن گفته بود)


برای تحلیل تتلو و برای اینکه ملت طرفدار هم جمع کنن البته با اسم اون (مثل همین رئیسی) افراد زیادی به انالیز تتلو پرداختن.


مثل این:


آنالیز تتلو


به نظرم تتلو نیازی به آنالیز نداره

تتلو نماد هست


درون و بیرونش، اخلاقش و رفتارش، با هم یا جداگانه، در بسیاری از جوانهای ما، در مریم ها، در علی ها، محمدها و. صدق میکنه.


تتلو مثال هست از جامعه تو سری خورده و زده و قدرت طلب و عقده ای شده ایران


تتلو اون پسری هست اون مریمی هست که میرفت رای میداد 15 سال قبل چون فکر میکرد رای و نظرش اهمیتی داره.

فکر میکرد حالا محمد خاتمی کی هست!!! مصطفی معین چه آدم خفنیه!!!


تتلو نماد اون trnas، اون دوجنسه، اون همجنس گرای ایرانی ای هست که توی ایران نمیتونه ابراز وجود کنه چون در و همسایه آتیشش میزنن


تتلو نماد نوجوانها و جوانهای ایرانی هست

تتلو آلارم هست، هشدار هست

تتلو یعنی اگه بچه رو توی بچگی تحقیر کنی، سرخورده کنی، بهش منتقل کنی که نظرش رای و عقیده ش هیچی نه برای خانواده ارزشی داره نه جامعه نه کشور، میشه کسی که همه چی رو با همه چی قاطی میکنه تا بلاخره خودش رو مطرح کنه و صدا داشته باشه


تتلو همون مریمی هست که آرزوی یه زندگی معمولی رو داشت

تتلو و تتلوها معمولی بزرگ نشدن


اگه معمولی بزرگ میشدیم باید الان من میتونستم توی یه جمله یه حرف رو برسونم، باید میتونستم بین حاشیه و اصل کلام تفاوتی قائل شم


باید توی 40 سالگی فانتزیم نمیشد که برم کارگر یه گل فروش بشم چون توی بچگیام و نوجوونیا بهم اجازه ندادن


تتلو نماد همون آشنامونه که رفته توی المان شیطان پرست شده


تتلو نماد جووناییه که میرن پناهنده مینش توی کشورای دیگه تا هم یه شبه به همه چی برسن چون به ما یاد ندادن که یه شبه نمیشه رسید به همه چیز

هم اینکه همه شون فکر کنن که مغزهای فرار کرده ن

تا بتونن هر کاری دوست دارن بکنن

تا بتونن "صدا" داشته باشن


تتلو نماد همون مردهای ایرانی هست که توی کانادا زن دارن و بچه ولی چشمشون هنوز دنبال ساختن یه رابطه جدیده چون رابطه اولشون و ازدواجشون زوری بوده.


تتلو نماد مریم اشفته و دیوانه هست


نماد دختری هست که جامعه سالها اون رو فشار داد گوشه دیوار و کتکش زد و از خودش یه لبخند بزرگ رو لبش داره ولی درونش به شدت از هم گسیخته بود تا همین چند وقت قبل


تتلو نماد جوانهایی هست که سر و مر و گنده توی کشورشون میچرخن ولی کسی نه نظرشون رو میخواد نه برای کسی مهمن نه کلا کسی آدمشون حساب میکنه نه کار میتونن بکنن نه تفریح نه هیچی


تتلو نماد همون پسری هست که توی پارتی ریختن خونه و از دو طبقه خودشو انداخت پایین و از کمر به پایین فلج شد و الان توی "خارج" نقاش شده


تتلو همون کامبیز حسینی هست که هنوزم توی 45 سالگی از دوران 20 سالگیش حرف میزنه و از آرزوهایی که براورده نشدن.


تتلو همه چیو با همه چی قاطی میکنه

مثل مریم که توی ایران باید جواب ننه و بابا و خواهرو همه رو باید میداد که دوست پسر داره

و در نتیجه وقتی توی وبلاگش میپرسیدن ازش که رابطه ت از نوع ازدواجی بود یا نه، با این پیش فرض که ایرانیا فضولن پس میپرسن و میخوان اذیت کنن میزد همه شون رو خرد میکرد و کامنت رو هم میبست که کسی نظر نذاره. 

تتلو همون گرگ زاده (جدی سابق) بیچاره هست که با هر روز 40 بار میاد وبلاگ دختری که براش مهمه سر میزنه ولی نمیتونه بهش بگه: من ازت خوشم میاد خر، گاو. میاد با اسم این و اون کامنت میذاره ولی نمیتونه به یه دختر بگه که دختر خر! تو برام مهمی.

تتلو نماد اون پسری هست که وقتی میبینی دختره نمیخوادش با موتورش زیرش میگیره یا روش اسید میپاشه.

تتلو نماد غرور هست. غرور یه پسر ایرانی که نباید احساساتش رو بروز بده.


تتلو جایی نداره، بین زمین و آسمونه. مثل همه ما که اواره این کشورو اون کشور و این شهرو اون شهریم.


تتلو یه بار میره برای انرژی هسته ای میخونه،

یه بار دنبال رئیسی راه میفته

یه بار میگه نه من از همه اینها متنفرم

یه بار فحش میده به زن ها که توی سیستم دولتی ایران جا باز کنه.


طبیعیه که نوجوان ها با تتلو همزادپنداری میکنن

تللو یه کودک و نوجوان درون داره و یه بزرگسال بسیار کینه ای و عقده ای. طبیعیه که مخاطباش این گروه سنی باشن.


تتلو دنبال جایگاهش هست.

دنبال نقشش هست

تتلو نقشی نداره. مثل من و شما هزاران نفر دیگه که اومدنمون به این دنیا بدون حساب و کتاب بود و نمیخوایم بچه بیاریم چون خودمون بزرگترنی درس عبرت خودمونیم.


تتلو به تحلیل نیاز نداره. ما همه تتلو هستیم و تتلو داریم درون خودمون. اینو کسی به شما میگه که تتلو خواننده مورد علاقه ش نیست و کلا از کارها و اثرات تتلو خوشش نمیاد.


امروز بدو بدو رفتم سوپرمارکت

یه خانمی داشت خرید میکرد

سلام کردیم (توی کالچر کانادا سلام کردن هست و منم اینکارو میکنم)

بعد دوباره توی aisle بعدی باز دیدمش و لبخند زدیم به هم.

اومد جلو

گفت من یه خواهرزاده دارم، که قیافه ش کپی تو هست، مو نمیزنه با تو.


گفتم چه جالب! 

انگار تو هستی!


گفت اسمش ناتالی هست


منم اسممو گفتم و معرفی کردم خودمو


پرسیدم ایشون هم همینجا زندگی میکنه؟!

گفت نه سیاتل زندگی میکنه


خانمه موهاش خیلی قهوه ای روشن بود و چشماش سبز. یعنی شما هر جوری بذارین اینها رو کنار هم، جور در نمیاد.


قبلنا هم یه گل پسر افغانستانی منو دید و یه دو کلمه صحبت کردیم و گفت افغانستانی هستی دیگه؟

بهش گفتم ایران به دنیا اومدم ولی خب هم زبونیم دیگه.


چندین بار خانم های یونانی ازم پرسیدن که یونانیم؟

یا روسی یا هرچی


یه پسر ایرانی هم یه همکار کانادایی داشته که ازش خوشش میومده (خواهر برادری) و وقتی منو توی ایستگاه اتوبوس دید گفت تو چقدر شبیه کایلی هستی! وقتی فهمید ایرانیم گفت خیلی عجیب بود برام.


میخوام بگم


ما آدها کسایی که باهاشون ارتباط عاطفی برقرار میکنیم رو شبیه کسایی میدونیم که میشناسیم یا به هر دلیلی دوسشون داریم.


واقعا ایجاد مهر و محبت در دل طرف حتی رنگ و نژآد و این چیزها هم غلبه میکنه و باعث میشه آدمها شما رو جوری ببینن که خودشون میخوان.


من قیافه م خیلی واضح ایرانیه.

موهام مشکیه و پوست صورتم تیره هست. و چشمام همینطور. و



بچه ها اینو بخونین:

750ft2 - Offering a room with a view for free (Toronto)

I have a beautiful penthouse that I am open to sharing with a female. Not expecting any rent. Hoping for a mutually beneficial arrangement. Brown single guy in late thirties


خخخخخخخخخ


پسره یا ایرانیه یا مال آمریکای جنوبیه.


چون نوشته brown


همسن غالب پسرای مجرد ایرانیه

مطمئنم که پسره ایرانیه

چون South american ها غالبا میگن که مثلا مال امریکای جنوبی هستن


همش بهتون میگم که تنهایی و بدبختی داره از سر و روی پسرای ایرانی و مردهای ایرانی اینجا میباره؟!


خیلیاشون درامداشون میره بالا، و هیچ کس رو پیدا نمیکنن و تنهایی روانیشون میکنه

و بعدش یا میان اینجا اکانت میسازن به اسم "رضا صبری" و اینو اونو اذیت میکنن از توی خود تورنتو،

یا که میبینی میرن و شوگر ددی میشن یا پنت هاوسشون رو مجانی اجاره میدن :))))


دلم سوخت.


این لینکشه:


لینک شوگر ددی


mutually beneficial arrangement یعنی دختره باید شوگر بیبیش بشه :))) گاهی وقتا به این فکر میکنم که تنهایی و بدبختی چقدر باید فشار بیاره به یه آدم که پرایوسی خودش رو بریزه به هم که بتونه شبها با یه دختر حرف بزنه.

میخوام بگم این آدم توی نیازهای اولیه خودش مونده و اونها نشدن.

خوشبختانه گواه هم برای حرفهام پیدا شد اینهمه میگفتم بابای پسرای ایرانی و غیرایرانی توی کانادا خیلی تنهان خیلی. به شدت افسردگی دارن.

حاضرن همه چیزشون رو بدن که یه دختر خوب یا حتی خانم مطلقه یا خانمی که در رابطه نیست ولی هنوز طلاق نگرفته گیرشون بیاد. اگه دخترای ایرانی توی ایران اینها رو بفهمن هیچوقت سراغ پسر ایرانی توی کانادا نمیرن.


یادمه یه مستند وحشتناک درباره وضعیت زندانیای عراقی توی عراق در زمان حمله آمریکای جهان خوار میدیدم

توش یه آقا خودیی میکرد چلوی دوربین چون بهش فشار اومده بود.

این آگهی منو یاد اون انداخت متاسفانه و دوباره ناراحت شدم.

فکر نکنین خارج ریختن. اینجا هم مشکلات خودشو داره. تو فکر کن تا 39 سالگی به همه چی توی زندگیت میرسی (وضعیت غالب پسرای ایرانی توی کانادا) ولی نه تنها با محیط آشنا نیستی که بتونی با یه دختر دوست شی، نه تنها از نظر فرهنگی جور در نمیای، بلکه دیگه سنت هم گذشته و هیچ دختری بهت نزدیک نمیشه. دخترای کانادایی هم نهایتا تا 27 سالگی ازدواج میکنن و همیشه هم دوست پسراشون یا از خودشون کوچکترن دو سال سه سال یا که همسنن نهایتا.

این پسرای ایرانی ناچارن میرن توی اون سن از ایران دختر 20 ساله میارن و شوهرش میشن و تا آخر عمر هم برای خودشون عذابه هم دختره دیگه دوسشون نداره.

میشه زهر مار اندر زهر مار.


و غم انگیزترین قسمت زندگی من این هست الان

که وقتی گوگل میکنی 

kaveh

اولین اسمی که گوگل پیشنهاد میده کاوه یغمایی میاد بالا!!! (من اول این کاوه یغمایی رو با اون یغما گلرویی عقده ای اشتباه گرفتم!)

کاوه مدنی بعدیشه.

این رو ببینین:


Water: Think Again | Kaveh Madani


این پسره کاوه مدنی چزو آدمهایی هست،

که تو وقتی نگاش میکنی

و حرفاشو گوش میکنی

باور میکنی که کچلی، قیافه، نژاد، ابروهای به هم چسبیده، نمیدونم هرچی هرچی، این ها نمایان گر شخصیت نیست.

چقدر این بچه دوست داشتنیه. چقدر خاکیه. چقدر باسواده. چقدر من راه دارم تا به این پسر برسم!!! خدایا! من اندازه نوک انگشتشم نیستم.


من هنوز نمیفهمم کسایی که اومدن کانادا و هم خونه ای کانادا یا غیرایرانی ندارن (و ایرانی هستن) چطوری با فرهنگ کانادا و یا کشورای دیگه، با زبان انگلبسی و با خیلی مسائل و راه و چاهها آشنا میشن!؟

برای من خیلی عجیب هست


من حتی مدل لباس پوشیدنم اینجا عوض شد به کمک دوستام


نکته هایی رو بهم گفتن که هیچ ایرانی ای گوشزد نکرد.


یعنی تقریبا غیرممکنه که تو بتونی کانادا رو بدون کمک یه کانادایی بشناسی.


شاید برای همینه که ایرانیا این همه ساله که کانادان و اصلا نمیشناسن این کشورو.

هر روز تعجب میکنم.


دوستم تورنتو زندگی میکنه

و بهم همیشه میگه که تا وقتی که شهرهای کنار تورنتو نمیاد، اصلا هیچ تصویری از کانادا نداره

وقتی اومده بود شهر ما

میگفت واقعا اینجا کاناداست

طفلک!


هر نه ماه یه بار برمیگرده ایران یه ماه میمونه باز برمیگرده کانادا.

اگه برای درس خوندن میاین بیاین به جز 6 شهر اصلی کانادا (و به جز منیتوبا و ساسکاتون و دور و برش!!! اونجا فجیعه!!)


من وقتی اینجا بودم، برای محمد خیلی خیلی خیلی گریه میکردم.

خیلی.

گریه من بابت دیدن اون فیلم به این دلیل بود که یاد خودم افتادم.

داشتم وسایلمو جمع میکردم

رفتم دفترهایی که اون اوایل اوایل توشون مینوشتم رو نگاه میکردم


بچه ها اینقدرررررررررر سر من بلا تو یه سال اول اینجا اومد که حد نداشت


و همیشه به این فکر میکردم که یه دوست دروغگوی پول شو داشتم که درست بغل گوشم بود، 

منو دوست داشت

ولی فقط میخواست شاخم رو بکشنه و بشم برده ش و برای همین کمکم نمیکرد. و منم مغرور بودم و کمک نمیخواستم.

مثلا یکی از کارهاش:

میخواست وام بگیره،

برگشته میگه سین نامبرتو بده!

اسکل الاغ، من سنتو ازت نپرسیدم تا به حال تو آخه چرا اینقدر دریده و بی حیا هستی؟


به نظرم هرکسی رو باید با کفش خودش قضاوت کرد.


من سه چهار ماه اول دلم برای هر آدمی تنگ میشد و کلی غصه میخوردم.


ولی الان ناراحتیم از بابت اون مریم تنها و امثال مریم ها هست که تنهایی زندگی رو سپری میکنن و یه دوست عوضی سوء استفاده گر هم دارن که فقط و فقط به شرطی میخواد به قولهاو حرفهاش عمل کنه که تو بشی برده محضشون.

همین.


توی علاف و بیکار هم تند تند بهم پیام نده حوصله دری وریاتو ندارم.

بهتون گفتم

شما وقتی بیاین کانادا

پسر مجرد مریض ایرانی میبینین

دلیلشم اینه که اینجا هیچ دختری بهاینها پا نمیده

و کلا با هیچ کس هم نمیتونن رفت و امد کنن چون جامعه به شدت تحت فشار قرار داده اینها رو


برای همین خیلی عقده ای میشن و میخوان اون رو خالی کنن سر کسی


ناراحتی من ازینه که چرا باید یه دونه ازین روانیا به من میخورد.


شما بیاید بابک رو و بقیه کسایی که امریکا هستن رو ببینین

اینقدر اینها نرمال و باشخصیت و صبورن که آدم خودش رو شرمنده میبینه.


باید تجربیات من رو داشته باشین

با آدم حسابیا بچرخین


بعد میفهمین چرا میسوزم

وقتی که دوست شما عین کسخلا خودش جرات نمیکنه بیاد جلو

و به جای دو تا اکانت فیک بسازه،

و بیاد وبلاگتو هر روز زیر و رو کنه

یا این ور و اون ور دری وری بنویسه که بخواد تو رو بکشونه سمتش

یا توی خواب بیداری استراحت سفر وسط راه وسط خودیی وسط حموم وسط هر کاری وسط کارش! در حال خوندن وبلاگ شما باشه، اخطار بگیره و اخراج بشه از کارش چون داره همچنان وبلاگ شما رو میخونه (اینو جدی میگم) و شما از خودتون بپرسین خدایا این چه روانی ای هست!!!!!

لعنتی تو میتونستی به جای این همه رصد کردن من از دور

به جای اومدن دور و بر خونه م و دیدنم از دور

به جای سر زدن به دپارتمانم از دور

پاشی بیای جلو بگی مریم، حالت چطوره؟


شما ناراحت میشین که اولا چرا کانادا به این کسخلا راه ورود داده؟

در نتیجه چرا کانادا اینقدر به آدمها فشار میاره که پسر مردم روانی شده؟!

ثالثا این همه آدم نرمال و سالم، من خودم مخاطب نرمال خیلی دارم توی همین وبلاگ

چرا یه آدم روانی به شما خورده؟!

ولی خب کانادا هست و کاریش نمیشه کرد. توی کانادا به پسرهای ایرانی خیلی فشار میارن و خیلی تنها هستن این بدبختها.



این واقعا ساده هست

وقتی تو پول مفت (اختلاس ها و .) رو از کشورهای دیگه وارد یه کشور و فقط دو شهر میکنی

وقتی هیچ صنعتی اون کشور نداره که اون پول یه جاییش به کار گرفته بشه

وقتی مردمش یاد نگرفتن که درست و حسابی کار کنن و پول دربیارن و فقط این گوشه اون گوشه باد میدن خودشونو 

وقتی اصلا این کشور ظرفیت ورود این همه پول رو نداره

وقتی اینها کلا یه Hudson's Bay  و Tim Hortons داشتن که اونها رو هم امریکا خرید

وقتی پول فقط و فقط تنها میتونه در خریدن خونه به کار گرفته بشه

وقتی اینکار باعث تورم میشه و نتیجه ش میشه تورنتو، وقتی در کنار این خونه های گرونی که خریده میشن و قیمت بقیه خونه ها رو بالا میکشن شغلی در کار نیست که اجاره اون خونه و یا قسط ش رو بشه داد،

خب بابا کربلایی وارد نکن این پول رو.

این خیلی ساده هست

یادتون هست من سه سال قبل میگفتم به این رای ندین منو مسخره میکردین (بعضیاتون) میگفتم بابا کلا رای ندین!! 

رای ندین و بذارین بدونن که تا وقتی این روند رو دارن ما اینها رو تحویل نمیگیریم

مثل همون اپوزوسیون های خارج از کشور بود که میگفتم بابا اینها اپوزوسیون نیستن اینها نوکران و بندگان انگلیس و امریکا هستن

بیخودی مسح دانشوری نمیدونم علی جوانمردی و زم و مم نکنین. همه باز مسخره م میکردن که این دختره یه تخته ش کمه.

ولی دیدین که این اپوزوسیون ها از همین خود اینها بودن

و عملا فقط کارشون دلقک بازی بود

عین همون پول مفتی که برای مردم انتاریو و کل کانادا ریخته میشد به حسابشون و از خودم میپرسیدم این پولها از کجا میاد؟!

تا که داگ فورد امد همه رو قطع کرد و اونجا فهمیدیم کانادا به همه بانک ها و شرکتها و کشورها بدهکاره و باید قرضها رو بدن.

اینم عین همونه

اخوی خب این همه پول مفت رو وارد تورنتو و ونکوور نکن.

شده عین تهران، خونه سازی رو خونه سازی، بدون هیچ نقشه ای، بالا بردن جمعیت،

کار نیست

هرکی لیسانس شیمی و زیست عمران خونده و هر رشته دیگه، تاریخ ریاضی روانشناسی پزشکی، نفری رفتن با بدبختی هی وامی گرفتن، یه کالجی رفتن که بتونن mortgage broker یا همون دلال املاک مسکن و وام بشن

اومدن یه عکس یه وری انداختن و کنارش نوشتن Shila از تورنتو پاسخ گوی نیازهای جنسی و غیرجنسی شما درباره املاک و بیمه و وام.


کشوری که کل کل موقعیت کاریش یا finanice و نمیدونم بیزینس و ام بی ای هست که راه حل بدن که چطوری این همه پول شسته بشه بره، یا مورگیج بروکر و دلالی، ازون کشور باید بیرون رفت. یا باید تلاش کنی عوض کنی سیستمو، که چون من در اون حد نیستم، پس مجبورم برم بیرون.

این ها، برای گفتن هر یه جمله شون، گرگ زاده (جدی سابق) کلی منو فحش میداد و تحقیر میکرد، تا بهم یه جمله میگفت که آخرش هم میومدم اینجا و میدیدم چرت و پرت گفته. چون توی خونه خودش بود و هیچ وقت با کاناداییا رفت و امد نمیکرد که چیزی ازشون یاد بگیره.

الان من اینها رو مجانی به شما میدم و امیدوارم به دردتون بخوره.


ما

و کسانی که از کالچری مشابه کالچر ما میان

فکر میکنیم که باید حتما کلی مخفی کاری و کاریزما داشته باشیم

فکر میکنیم نباید بگیم که مثلا من توی فقر زندگی کردم

یا مثلا من قبلا ازدواج کردم

یا یه بچه دارم

یا نمیدونم خیلی چیزای دیگه


این کاناداییا ازون ور بوم افتادن

اغلبشون میان میگن 4 بار خودکشی کردن

هشت ماه بیمارستان خوابیدن به خاطر ناراحتی عصبی

و.



من فکر میکنم

اگه شما من رو میبینین

نقاط خوب زندگیمو

باید قسمتهای سخت و تلخ رو هم گفت


بارها شده وقتی به کسی که داره عذاب میکشه گفتم که من هم عذاب کشیدم

من هم اذیت شدم

و.


چقدر حالشون خوب شده و فراموش کردن اصلا که چی بود


میدونین چرا؟

چون میبینن که اونها تنها آدمهایی نیستن که این بلاها داره سرشون میاد و اگه روزی بخوان دنبال درمان باشن کسانی هستن که کمک میکنن

از هم نترسیم

به هم اعتماد کنیم و دردهامونو به هم بگیم

نه به هرکس

ولی نترسیم که وای اگه کسی بفهمه که مثلا من خیلی بدبختی کشیدم لو میرم و آبروم میره.


همیشه میگن ایرانیا اینجورین:

دوست پسر دارم، به کسی نگیا!

خواستگار اومد، به کسی نگیا.

بله برونه، نگیا به کسی

ازدواج، مراسم نگیا!

حامله م، نگیا!

وای خدا شوهرم داره خیانت میکنه، به کسی نگیا!

شوهرم منو ول کرده و رفته، به کسی نگیا!

آخرشم میگن ما رو چش زدن!!!!


چی تو رو چش بزنن آخه!!!!


پرسپولیسا

ظرفیت داشته باشید.


خوبه کشورمون داره به فنا میره.

توی این هاگیر و واگیر دو تا تیم اسکل زدن به هم و تماشاچیای همیشه در صحنه همه عقده های این 15 هزار سال اخیر رو دارن روی هم خالی میکنن.

ازون ور هم مسئولا دلشون خوشه و خیالشون راحت که بله ملت با هم درگیرن.


یه دلیلی که من هیچوقت نتونستم با پرسپولیسی جماعت کنار بیام همین بود.

جو زده و جوگیر و دوربردار هستین بچه ها.

با همه احترامی که براتون قائلم.

توجه کنین من همونم که از پیروزی پرسپولیس توی اسیایی خوشحال میشم.


اینکه ملت هنوز ازین اگهیا میذارن

Pet and gay friendly!!:)

که بگن که هم با سگ و گربه مشکلی نداریم م با آدم هم جنس گرا،

نشون میده که مردم تورنتو و کانادا احتمالا، هنوز دز عقب افتادگی به سر میبرن. این لینکشه.

Gay friendly ad

خیلی زشته نوشن این حرف.

خیلی زشته که تو گی رو بذاری کنار بقیه مواردی که ممکنه ممونع باشن:

no smoking

no pets

no laundry

no gay!

خیلی زشته

انگار من بگم 

no Iranian

no

واقعا اینها آدمای بد درونی هستن. شاید هم نادان. نمیدونم.



والا از روی لهجه م کاملا مشخصه که کانادایی نیستم.

یعنی داد میزنه.

ایرانیا همیشه میان میپرسن که اینجا به دنیا اومدی؟ چون ایرانیا خودشون مهمونن و نمیتون لهجه م رو تشخیص بدن.

ولی کاناداییا و امریکاییا زوددددددد میفهمن همین که میگی های متوجه میشن.

چون لهجه داریم و خب لهجه مون از بین نخواهد رفت.

مگه الن ایر این همه فارسی صحبت میکنه ما متوجه نمیشیم!؟ چرا میشیم ولی اینو هم میدونیم که لهجه داره و واضحه که ایرانی نیست.


دیشب تا صبح خواب میدیدم توی مخلوطی از گیلان و انتاریو هستم

بارون داره میباره

انگار دارن منو مین ولی سیستم پلیس با ایران فرق داره و همین که 911 رو گرفتم فوری پلیس ریخت و بدبخت کردن طرف رو.


هم درگیر بودم توی خواب چون میخواستم برگردم خونه و ها نمیذاشتن

هم اینکه خواب شمال بود

خواهرم بود

همه بودن

بیدار شدم و با اینکه هزار تا بلا سرم اومده بود (ی در کار نبود خیالتون راحت) و دستشویی هم داشتم

دیدم که چقدر خوب خوابیدم!

و ساعت دوازده ظهر بود

گوشی باتریش تموم شده بود و من خواب رفته بودم و نتونستم هفت صبح بیدار شم.

چرا اینقدر بهم خوش گذشت و خوابیدم؟ 

چون خواب گیلان رو دیدم


چرا خواب گیلان رو دیدم؟!

چون بیدار شدم و دیدم که داره بارون میباره.

صدای بارون میومد

و میاد


یاد گیلان افتادم!


گیلانم آرزوست!



ملت های جهان با فیسبوک و توئیتر و رومه اصلاحات میکنن، رژیم برمی اندازند و کشورشون رو به حالت دلخواهشون تبدیل میکنن.


ایرانیا توی توئیتر و فیسبوک و اینستاگرم فقط درد دل و چرت و پرت و جوک میذارن و هنوزم به خزعبلاتی مثل این شوخی شهرستانیه یا اون شوخی دل میبیندن

و هیچ کاری نمیکنن

دلقک های ما هم مثل کامبیز حسینی این خزعبل ها رو لایک میزنه و صداش درنمیاد


بعدم همه میگن چرا وضع ایران خرابه!

وقتی مردم توی ایران و بیرونش اینقدر بی بخار و بی خاصیتن، چه انتظاری دارین؟!


والا هر سوالی دوست دارین بپرسین اوکی هست.


یکی از هنرپیشه هایی که من بی اندازه دوسش دارم، ادام سندلر هست :)


عشق منه این مرد :)


تمام فیلمهاش رو تقریبا دیدم.


واقعا نازه


و جالبه توی بیشتر فیلمهاش هم زن بازه. نقشش رو هیچ وقت نمیتونه خوب بازی کنه (نقش یه مرد زن باز رو) و برای همینم هست که خیلی طنز میشه نقشش :)


توی لحظه های خوشحالی، ناراحتی، عادی و. میرم فیلمهای اون رو میبینم


یادم میده که توی زندگی توی بهترین و بدترین شرایط لبخند بزنم. حس خوبیه.

و همیشه احساس میکنم ادام سندلر پدر و همسر خوبیه.



یه خونواده ایرانی هستن

که میخوان برم مستاجرشون بشم

ولی نمیرم.


ایرانیا همه شون مشکل ندارن

ولی بای دیفالت ما یه سری مسائل داریم


یکیش اینه که فکر میکنیم حالا که اومدیم کانادا پس کانادا ارث بابای ماست

عین اونهایی که میرن المان و فکر میکنن المان مال اوناس


دومیش اینه که فکر میکنیم که حالا که اومدیم کانادا پس نباید هیچوقت به هیچ کس و هیچ گروهی بگیم که اینجا هم مشکلات داره.

من قبل اینکه بیام کانادا واقعا کسی درباره مزایا و معایب کانادا بهم اطلاعات درستی نداد.

جدی گرگ زاده میگفت مریم ملت از صبح تا شب توی کانادا وید میکشن و کوک میزنن و گروپ میکنن.

یعنی "مشکلات" کانادا از نظر جدی گرگ زاده همین ها بود.


یعنی این کشور هیچ مسئله دیگه ای نداشت


یه بار با هم خونه ایام داشتم حرف میزدم و میگفتم که دوستم میگفت همین سه تا مشکلات اساسیشن


اینقدر خندیدن!

گفتن مطمئنی این دوستت کانادا بوده و درس خونده؟


میدونین چرا این حرفو زد؟

چون این آدم ددی پولدار داره، و خب همیشه یه جای خوب شهر خونه کرایه میکنه ددیش براش و نه هم خونه ای داره نه مشکلات همسایه بد نه هیچی

این ادم ماشین داره و هیچوقت پیاده نمیره سوپرمارکت توی هوای منفی 50 درجه

این آدم خودشو چسبونده به ایرانیا و توی کامیونیتی ایرانیاس و نیازی به دونستن کالچر کانادا و زبان انگلیسی نداره

کلا ایرانیایی که میان خارج، در همون جهالتی به سر میبرن که ایرانیای توی ایران به سر میبرن.


داشتم با دوستم که امریکاس و تو یه ایالت نزدیک به ایالت ماست دیشب صحبت میکردم


یه چیزای فضایی از کانادا میگفت که حد نداشت!


اولش کلی حرف زد از کانادا

بهش گفت با تمام احترامی که برات قائلم ولی فکر میکنم که تصوراتت از کانادا خیلی اشتباهه.


بچه ها شما شاید مطالعه زیاد میکنین یا که این وبلاگ یا وبلاگ های مشابه رو میخونین


اینکه یه کشوری مهاجر خیلی قبول میکنه به معنای این نیست که مهاجرها توش وضعیت عالی ای دارن

به معنای اون نیست که حتما کار زیاد فراهمه و.

به معنای اون نیست که سیستم بهداشتی و درمانیش عالیه

و مهم تر، به معنای اون نیست که مردمش پذیرای این همه مهاجرن


ملت از دور دارن نگاه میکنن


هی میگن کانادا که خیلی مهاجر قبول میکنه!!!


بدبختی اینه که کسی که اینجا هست هم از مشکلات این کشور نمیگه.


ملت نمیخوان تصویر کانادا رو خراب کنن


پسره یا مرده یا خانومه ش جر خورده 5 سال زحمت کشیده تا رسیده اینجا 

و الان موقعیتش بدتر از ایران هست

نمیخواد کم بیاره جلوی فک و فامیل 


مشکل ما این نیست که کانادا یا امریکا مشکل داره هر کشوری مشکلات خودشو داره


ما بین هموطنانی قرار گرفتیم که اغلبشون یا بچه پولدارن و مشکلات و دغدغه های ما رو ندارن


یا که بی شعورن و نمیخوان تصویری از داخل کشور به بیرون بدن


خیلی تعجب کردم وقتی دیدم این آدم نه خوبیای کانادا رو میدونه بدیاشو


چرت و پرت میگفت!


مثلا میگفت ونکوور که عین شماله و کلا هوا افتابیه و گاهی هم بارون میباره!!!


بهش گفت ونکوور افتاب نداره


برو سایت های معتبر رو ببین


ونکوور نه افتاب داره نه افتابش سو داره


هیچ کس از بادهای وحشتناک اینجا خبر نداره

از freezing rain های اینجا خبر نداره.


چند روز قبل یه خانومی اینجا بعد از 11 ساعت انتظار برای دکتر از دنیا رفت.

دکتره رسید. ولی خانمه مرده بود.


من الان میفهمم چرا ملتی که میان کانادا افسرده میشن. چرا داغون میشن


چرا کسی اینجا بهشون زن نمیده و میرن از ایران زن میارن!


الان میفهمم چرا باید قدر خودم رو بدونم و چرا هیچ پسر ایرانی ای توی کانادا لیاقتم رو نداره.


ملت دو گوله هاشون تعطیله!


یکی از دخترای ایرانی که توی یه استان دیگه زندگی میکنه


و از من حدود 5 سال بزرگتره

افسردگی داره


دختر خیلی خوبی هست

درونگرا هست


ولی خب افسردگی هم داره


یعنی من چند بار باهاش صحبت کردم و احساس کردم که خیلی به مرز افسردگی رسیده


نه ماه دیرتر از من اومده اینجا


و جالبش اینه که اولش که اومد با دو تا ایرانی هم خونه بود


بیست روز نشده یه خونه برای خودش گرفت و رفت اونجا


که ازاد باشه و رها


و الان به شدت افسرده شده


یادمه همیشه بهم میگفت که وای خدا تو چقدر عذاب میکشی بین هم خونه ایا


ولی حقیقتش بچه ها


هم خونه ای بد بده، قبول. داشتم و میدونم چقدر بده.


ولی هم خونه ای داشتن خوبه


از تنهایی بیرون میای

مخصوصا اگه مال کشور مقصد باشه چیز یاد میگیری

زبان

بادی لنگوئیجت قوی میشه و.

فرهنگو زود یاد میگیری


خلاصه این دختر به حد افسرده شده که میاد توی شبکه های اجتماعی پست میذاره که به شدت مریض و افسرده شده


یه ذره تریپش خودخواهی هم هست


بچه پولداره


و تجربه بهم نشون داده که آدمای خودخواه که به هیچ کس فکر نمیکنن به شدت افسرده میشن.


دلایلش هم طولانیه و از حوصله خارج.


امروز رفتم داوری

از طرف دانشگاهمون

برای داوری در سطح شهر برای مسابقات علمی،


یه ایرانی هم اومده بود


یه اقای حدودا 48-49 ساله


رفتیم قسمت رای گیری

هر کدوم از ما چند نفر به شرکت کننده ها که دبیرستاین بودن از یک تا ده نمره دادیم

اقاهه اومده

با همون لهجه ای که تهرانیا فارسی صحبت میکنن؟ میکشن حرفو طلبکارانه؟ همون جوری داره انگلیسی میگه همتون رای بدین به این گروهی که من ازشون خوشم میاد!!! ازش پرسدیم دلیلی داری برای این کار؟ گفت نه کارشون خوب بود میخوام برن دور بعدی! ما چند تا نگاهش کردیم که خب ما هم آدمیم و ما همنظر داریم! و میخوایم به اونی که فکر میکنیم بهتره رای بدیم! گیر داده توی دقایق نود پس از رای گیر یکه نه برین عوض کنین رای هاتونو و به اونی رای بدین که از نظر من بهتره!

انگار مثلا یه بچه سه ساله بستنی میخواد و گیر داده که برای من بستنی بخرین و همتون هم باید بستنی بخورین فقط چون من میخوام!

بعد برگشتم دیدم یکی از ایرانیا پست گذاشته میگه الان تونسم

ازم میپرسن پرا تونس تونست ما نمیتونیم

دلیلش مشخصه چون طاقت تونسی ها و خیلی چیزا شون با ما فرق داره ما عادت داریم نظرات خودمون رو به صورت شیاف به بقیه بقبولونیم!

ته دلم گفتم عجب پست به جا و آن تایمی بود!!

دقیقا امروز یکی برای من اتفاق افتاد.

من نمیدونم حجم دیکتاتوری و استبدادی که بر ما حاکم بوده چقدر فجیع بوده

فقط میتونم بگم که ایرانیای کانادا ریدن با این اخلاق و رفتارشون. شایدب ینشون ادم حسابی هم باشه ولی هرچی ما میبینیم خز و خیله فعلا. آدم خودخواه عنق بی ریخت.


بچه ها

امروز یه ستاره به نام هایده توی لس انجلس نصب شد! به عنوان میراث ملی!! عاشقت هستم و میمونم هایده!


هایده عشق منه همه شماها میدونین


امروز با یکی از دوستام که حدود ده ماه یا یه سال توی انگلیس بوده (فرض کنیم یه سال) و درس خونده داشتیم صحبت میکردیم

برگشته ایران و میخواد بیاد اینور

چند ماهه که ایرانه

بهش گفتم سخت نمیگذره بهت؟!

گفت نه خونه همه چی مرتبه و حسش خوبه ولی چون عشق امریکا کانادا داشتم میخوام اونجا هم بیام

بچه ها از دو سه سال پیش که باهاش صحبت میکنم احساس میکنم خیلی قوی تر و منطقی تر و شجاع تر و مهربون تر شده

غربت روی بعضی ادمها اثرات مثبت میذاره و روی این آدم گذاشته :)

بهم میگفت که خیلی حرف زدن باهام رو دوست داره و چون دلش گرفته بود و نظر هم میخواست زنگ زده بهم. خیلی ذوق کردم.


امروز یه خاطره یادم اومد، وسط خیابون شروع کردم به غش غش خندیدن!!


تقریبا سه چهار ماه قبل کانادا اومدنم

رفتم بانک ملی مرکزی (نه توی تهران، توی شهرمون)

یعنی بزرگترین بانک ملی شهر


بعد تا رفتم تو، منتظر بودم که ببینم کجا باید برم، هیچوقت هم ارایش نمیکردم و خیلی ساده یا مقنعه میذاشتم یا یه شال ساده.


یه پسری با کراوات و کت و شلوار تنش اومد جلوم!

کلی ذوق کردم که خدایا اینها ادم دم در گذاشتن که استقبال کنن!!!


سلام کردم با خوشحالی و پسره گفت کدوم بخش تشریف میبرین؟!


گفتم بخش ارز خارجی!


گفت ازون طرف

بعد گفت ببخشید من واسه این نیومدم جلو


من از شما خوشم اومد

لبخندتون و صورت شاداب و پرانرژیتون با اینکه ساعت هشت صبحه خیلی بهم انگیزه داد که بیام جلو سلام کنم


باورتون نمیشه من ازش ترسدیم فرار کردم از بانک بیرون

دوییدم!!!


یکمی راه افتادم دنبالم و گفت بخدا منظوری نداشتم خانم چرا فرار میکنی با که طرف نیستی!!

ولی من فرار کردم!!!


لبخندم زهر مارم شد!!!


یه بار دیگه رفتم که مدارکمو ارسال کنم اینجا و دوباره همون اتفاق افتاد و یه پسری که اومده بود مدارکشو ارسال کنه هم اینجوری کرد و بعد از ارسال مدارک این اتفاق افتاد و فرار کردم!!


بریم سر اصل ماجرا

بعد از نوشتن اون حرفها درباره دخترای ایرانی


رفتم بیرون که تنها باشم و با خودم باشم و فکر کنم


هر چند وقت یه بار اینکارو انجام میدم


خیلی فکر کردم


گرچه وسطش صد تا ایمیل اومد و هزار و پونصد تا نوتیفیکیشن ازین ور و اون ور


و آرزو میکردم که کاش گوشیمو نمیبردم


ولی به هر حال بد نبود.


دو بار دو تا تفکر فلسفی به ذهنم رسید که متاسفانه پریدن و هر کاری کردم برنگشتن


داشتم فکر میکردم که چرا من اصلا دخترای ایرانی یا هرکی که از کالچر ما میاد رو آدم حساب نمیکنم و هرچی میگن فکر میکنم که چرت و پرت میگن، مگه یه دختری خیلی قوی باشه و خیلی واقعا آدم پرتلاش و بااراده و محکمی باشه؟!

خیلی با خودم فکر کردم.

خیلی


تقریبا سه چهار ساعت نشستم و فکر کردم امروز


دلیلش رو متوجه شدم.


چون از بچگی زن هایی که دور و بر من بودن به جز مادرم که واقعا شجاع بود و عمه هام و مادربزرگم که خیلی کاری و قوی بودن

بقیه خانم های دور و برم، و بعد اون هم توی دانشگاه و دبیرستان، همه تقریبا مفت خور بودن. یعنی یا جون میدادن که برن دبیر شن که حقوق مفت بگیرن، یا که میخواستن شوهر کنن و شوهر از هر راهی که میشه پول دربیاره و اینها بخورن و بخوابن.


بعد همین ها میدیدی کرور کرور ادعا و افتخار و عقده جا به جا میکردن که ببین ما چه درایتی داریم که شوهر رو اینجوری در کف دستان خود نگه داشته ایم!


شوهر هاشون هم معمولا اینور و اونوداشتن هول هولکی ترتیب این و اون رو میدادن


کلا اینکه دخترای ایرانی همه شون خیلی 

پرادعا هستن و بی مصرف مگر عکسش ثابت بشه با من موند و اینجا هم مصداقش رو دیدم


تمام دختراهای دپارتمان ما که ایرانین و حتی دانشگاه ما غالبا یا با شوهر اومدن یا اومدن رسیدن اینجا و درجا شوهر کردن یا اگه شوهر نکردن یه خواهری برادری داشتن که مراقبت کنه اینجا ازشون یا که براشون واقعا شوهر پیدا نمیشه ولی باز خواهر برادره رو دارن

دوستم همون که شوهر داره میگفت من اگه جات بودم از اول دور و بریام رو تحت فشار قرار میدادم که برام خونه شخصی کرایه کنن


کلا الان هفت ماهه که دفاع کرده، و چقدر با بدبختی دفاع کرد. ولی اصلا نه جرات میکنه کار کنه نه اصلا کار میکنه نه زحمت میکشه که بره رزومه سابمیت کنه


تازه گفته اگه روزی بخوام کار کنم اصلا کار مرتبط با رشته م نمیخوام انجام بدم! میخوام مدیریتی به عهده بگیرم توی شرکت های شیمیایی!


34 سالشه ولی تا الان هیچ کاری نکرده هیچ سابقه کاری نداره!


داشت میگفت اره میخوایم ایشالا یه سال دیگه کم کم به فکر بچه باشیم!


یعنی کل پلن زندگیشون همین هست که برای بچه اوردن پلن کنن و در همین حد بلدن.


دخترای ایرانی حقیقتش یاد گرفتن که حرف مفت بزنن و از اول کسی جلوشون درنیومده که بگه اینی که میگی کس شره


برای همین تا جلوشون درمیای و میگی که اینی که میگی چرته فوری قاط میزنن. یعنی حتی اگه حرف تو منطقی باشه باز قاط میزنن


حتی پسرهای ایرانیم اینطورین ولی دخترای ایرانی نیتس از اول تو دایره محدود خودشون موندن و کلا هیچ کس و هیچی رو ندیدن، بیشتر از نمیفهمن و بلدم نیستن. هنر مذاکره ندارن، هنر منطق ندارن، هیچی ندارن، در حد آدا دودودتاتبایاسیایا حرف میزنن و همین رو بلدن و فکر میکنن زندگی و بقیه همین پدر ومادر خودشونن که در هر شرایطی نازشون رو بکشن.


دوستای ایرانی و کاناداییم بهم میگن تو تنهایی داری یه تنه عین یه مرد خانواده بار خودت رو رو دوشت میکشی، کاری که هیچ کدوم از دخترا حتی کاناداییا نمیکنن و همش پدراشون و مادراشون و دوست پسراشون انجام میدن و دارم همین رو میبینم.


بعد تو فکر کن با یه حرف درست و حسابی جلوی دخترای ایرانی درمیای و بعد جلوی چشمت زر مفت میزنن.


دلیل اینکه فقط پسرای زحمت کشیده ایرانی میتونن دوست من بشن و کلا با دخترای ایرانی زیاد حال نمیکنم همینه.

چون من مثل مردها شدم اینقدر که خودم خودم رو اداره کردم

دخترای ایران یهمون دخترای نیدی نیازمند دیمندینگ هستن


و مردها منو میفهمن

و من هم مردها رو 


در نتیجه دخترای ایرانی غالبا چیزی برای ارائه جلوی من ندارن


همیشه هم توی بحث ها کم میارن همیشه


برای همینه که دخترای ایرانی برای من خیلی کسل کننده ن


حقیقتش دلم برای پسرای ایرانی میسوزه گاهی از شما چه پنهون.


ما دخترای ایرانی کم مشکلات نداریم.


ولی وقتی یه دخترو میبینم که قوی هست و خودشو ثابت کرده خیلی خوشم میاد


حتی دو تا دختری که توی گروه ما اومدن خیلی نیدی و نیازمندن و با فک و فامیل اومدن و تنهایی بلد نبستن حتی همینجا تا سر کوچه برن.

دیدن اینجور ادمها خیلی منو ناراحت میکنه برای همینه که کلا روی دخترای ایرانی بی دست و پا اسون میگیرم. 

و هیچوقت کل کل نمیکنم چون حقیقتش در حد خودم نمیبینمشون :))) ببخشید که اینجوری میگم.

دختر ایرانی قوی و درست و حسابی هم داریم و خودم با دوتاشون دوستم ولی هیچ کدوم کانادا نیستن :(


دخترای ایرانی غالبا خیلی سطحی هستن


مثل میبینی طرف اشتباه داره میکنه و به زودی به فاک میره، نمیتونی بهش چیزی بگی چون برمیخوره بهش.


توی یه فازی از بیخیالی و خوشحالی و دست و پا چلفتی بودن هستن که برای من خیلی کسل کننده هست.

نیزاهاشون خیلی سطحی هست و حتی همون ها رو از پسرا و دور و بریاشون طلب میکنن.


دوست من خودش خیلی بی دست و پا و بی عرضه بود و همه ما رو هم همینجوری میدید

دو ماه قبل بهش گفتم من مثل تو نیستم و هیچی ما شبیه هم نیست خودت میتونی به جفتمون نگاه کنی


اولش خیلییییییی بهش برخورد ولی بعدش گفت درسته

عمدا گفتم


چون هر گندی میزد میگفت خود تو هم اینطوری هستی!!

نیستم!!


تو کس و تو نمیتوین تا دانشگاه ت بدی


کل هنرت کردن خون شوهرت توی شیشه هست


من دارم به تنهایی زندگی خودم رو میچرخونم.


برای همینه که معمولا جلوی دخترای ایرانی کوتاه میام چون از بچگی دوگوله شون رو تعطیل نگه داشتن


دختر عمه هام و عمه م گاهی وویس میذارن و همش میگن شوهر کن شوهر کن!

یعنی طرف هی ادوایس دیگه ای برای من نداره :) حقم دارن. نمیفهمن. تو دنیای مقدس خودشونن.



دور از جون فاطمه و مدوسا و خیلی از دخترای ایرانی که میشناسم و میدونم که بچه های خوبین


واقعا بیخود نیست که نسل ما داره تموم میشه.

از اغلب دخترای ایرانی مخصوصا دخترای ایرانی ای که الان توی کانادا میبینم (و همینطور خانم های ایرانی) فاقد نفهم تر ندیدم من.

شما بیاین کانادا میبینین دخترای کانادایی خیلی خیلی قابل تحمل تر هستن و خیلی کم تر ناز و نوز و آخ و اوخ الکی دارن


دختر ایرانی میبینی از اول توی ناز و نعمت بزرگ شده

با همون درک نکردن شرایط کشورش و با بی خیالی اومده کانادا

توی کانادا هم یه آدم بدبختی از بین ایرانیا خدا زده سرش و اینو گرفته یا میبینی خیلی وقتا حتی دوست پسر ندارن

و با همون نفعمی داره به کارش ادامه میده و با همون نفهمی هم توی کانادا داره زندگی میکنه


یعنی تمام دخترای ایرانی دور و بر من تا به حال یه بار هم مسئولیت یه کاری رو در زندگی به عهده نگرفتن.

بیخود نیتس که همسرا و دوست های اینها در به در دنبال دخترن بلکم بتونن زندگی رو از اول بسازن.


واقعا هرچی از این دخترای تیپیکال ایرانی دوری کنین به نفعتونه. 

دقت کنین

نه همه دخترا

من چند تا دختر درست و حسابی و خوب ایرانی توی امریکا پیدا کردم و چند تا هم توی کانادا

ولی تیپیکال دخترای ایرانی فقط دنبال یه شوهرن و یه خونه که از comfort zone خودشون بیرون نیان.

با همون بی لیاقتی و بی عرضگی حالا کلی ادعا هم دارن!!

تو ته ته تهش توی تورنتو یه مورگیج بروکری که با دلالی و دروغ و دادن به این و اون داری نون درمیاری. چرا خودتو تحویل میگیری؟

حتی عرضه نداری با اسم و رسم خودت بیای نظر بذاری. احمق.


یه آقایی هست توی تویئتر

اسمش هست لیبرال ضد چپ


عجب پستهایی میذاره!!!


پستهاش خیلی واقعین خیلی!!!!


حتما بخونینش

یه پسر حدودا 38 ساله اینا هست.

کانادا زندگی میکنه


خدایا مو به تنم سیخ شد


کاملا واقعیت ها رو نوشته درباره کانادا و ایرانیای اینجا


https://twitter.com/realLiberal2018



این هم درباره یه پسری هست که بنده خدا شده راننده اوبر در کانادا


https://twitter.com/uberroutine



بچه ها پستهای این دو نفر رو جدی بگیرین.


یه جایی هست که پسره میاد از شرایط خودش و اینکه چقدر به پسرها سخت میگذره توی کانادا میگه

اینقدر دلم سوخت براش :(

حرفایی که زده درسته.

لیبرال ضد چپ رو میگم

تمام پستهاش رو بخونین.


مو به تنم سیخ شد!


واقعا خیلی خوشحالم که اینترنت و محیط های مجازی وجود دارن


و کمک میکنن که مردم ما نفری یه اکانت بسازن و مدیر کانال تلگرم و ادمین فلان جا و نمیدونم مدیر اینور و اونور بشن و عقده ها رو مقداری جبران کنن.


عقده مدیریت به شدت در مردم ما فوران میکنه


فکر نکنین با رفتن این رژیم این عقده در ما درست خواهد شد. نه. اینا برن هم یه عده دیگه میان که دیکتاتورتر و بد ترن.

چون مشکل ما مردم ایران هستیم

مشکل ما مردم دلال و مورگیج بروکر و دروغ گو و عقده ای و سرکوب گر و دیکتاتور و نون به نرخ روز خور و برده دار و به هر قیمتی خودت رو بالا بکش هستیم.


واقعا بی دلیل نیست که کشور ما به اون روز افتاده.

خودمم میسوزم بابت این همه بلایی که سر کشورم میاد فکر نکنین که دلم آتیش نمیگیره.

ولی وقتی میبینم تحصیل کرده ها، اجتماعی ها، کار کشته های ما هم داغونن، عقده این و تمام صفات ذکر شده رو دارن، میگم بابا خب حکومت رو کیا تشکیل میدن!؟! همین ها!


یاور همیشه کفتر نجات منه :)


یاور توی سخت ترین، آسون ترین، خوشحال ترین، ناراحت ترین لحظه هام، بهم حرفهایی رو میزنه که به معنای واقعی کلمه روی من اثر مثبت میذاره.


امروز داشت بهم میگفت که برای اینکه بفهمم که چرا دنیا داره به سمت شتی تر شدن میره

system dynamics علی مشایخی رو ببینم


و کتاب هنر شفاف اندیشیدن رو بخونم تا بدونم دیدی داشته باشم به اینکه چطوری تصمیم های بهتری بگیرم یا وقتی که تصمیم افتضاحی دارم میگیرم بدونم که از کجا میاد.


حالا میخوام شروع کنمش ببینم که چی میشه.


اگه میخواین، با هم شروع کنیم بخونیم

و بعد به هم بگیم.


حقیقتش

دنیا قاعدتا باید خیلی ساده تر ازینی باشه که مردم ما توی ایران

یا مردم ایران ما توی خارج دارن تجربه میکنن

اینکه همش بک اپ پلن داشته باشی همش مثل مارکو پولو ازین کشور بری اون کشور هر جا پا میذاری برنامه های مهاجرت رو عوض کنن

حتی اونایی که پاسپورت دارن وضعشون بهتر از ماها نیست

توی شت و بدبختی خودشون گرفتارن


زندگی باید قاعدتا خیلی ساده تر ازینها میبود.

یه مشت کسخل دارن به دنیا ریاست میکنن و میلیارد میلیارد ادم رو درگیر حماقت خودشون کردن.


این ساشا سبحانی به صورت پیشرفته بیمار حاد روانی هست به شدت افسردگی داره، معلومه به شدت سرش زدن یه دوره ای، نتونسته حل کنه اون مشکلات رو و الان داره میریزه بیرون. اینجور ادمها معمولا یکی یا هر دو والدینشون به شدت رفتار بیرونشون با درونشون متضاده و این بچه ها بابت این دوگانگی و عدم ثبات و عدم رعایت والدینشون روانی میشن. همیشه فکر میکردم فقط عسل طاهریان و شاپرک اون دختره کی بود؟ قجری؟ همون که روسری برداشت و الان کردنش مسئول کمپین ن فلان؟ فکر میکردم فقط این دو تا مریضن. ولی این سبحانی وضعش واقعا خرابه. واقعا خرابه. دلمم براش میسوزه چون 20 سال دیگه ویدئوهاش رو ببینه به شدت خجالت میکشه.
بلاخره نشد من یه بار یه بچه ای رو ببینم که توی رفاه بزرگ شده و آدم درست و حسابی و کم عقده شده :)

یه هم خونه ای داشتم اینجا تو کانادا

هر روز میومد دم اتاق ما که من مریضم امبولانس زنگ بزن میخوام برم بیمارستان

چند بار خودکشی کرد

هر بار بردیمش بیمارستان گفتن چون چاقو رو روی رگش نکشیده پس اوکی هست و قصدش خودکشی نبوده و فقط تنبیه بوده!

حالا من اگه یه دکتر معمولی میرفتم میفرستادنم تیمارستان لابد.

همیشه توجه میخواست

مثلا میومد میگفت حالم بده دارم میمیرم

میرفتم براش آب جوش میکردم چایی درست میکردم نیم ساعت حرف میزدیم

حالش خوب میشد

باز دوباره میومد میگفت حالم بده!

خیلی دیمندینگ بود و خیلی توجه میخواست!


خلاصه

همیشه وقتی میدیدمش

و کلا وقتی اغلب بچه های کانادایی رو میبینم

یاد بچه پولدارای ایرانی میفتادم که خیلی سوسولن


این دوست ایرانیم و غالبا ایرانیای کانادا و اون دراز هم همه سوسول بودن

میدونین

زود حرف برمیخوره بهشون

از بالا به بقیه نگاه میکنن

فکر میکنن از دماغ فیل افتادن

فکر میکنن لطف هستن و زیبایی و مردم باید خدا رو شکر کنن که اینها هستن و وجود دارن

اون آگهی خونه توی پست قبلی یکی از همین مثالها بود


کسی به اینها نزدیک نمیشه


همین دوستم دو هفته قبل زنگ زده


میگه بریم بستنی بخوریم

فقط بستنی فروشی ساعت 8 بسته میشه

سعی کن خودتو یه ربعه برسون اینجا

ساعت یه ربع به هفت بود که اینو گفت.


فاصله خونه من تا خونه اون حدود یه ساعت بود با اتوبوس


تازه داشتم میدوئیدم و حدود یه ساعت دیگه خونه میرسیدم


بهش گفتم من الانم بدو بدو برم خونه نمیتونم برسم چون یه ساعت تا خونه تو فاصله هست

میدونین این کارو بارها کرده

یه جورایی فکر میکنه همین که پیشنهاد میده بریم بیرون یعنی داره لطف میکنه انگار من گیر لطف اینهام

اون مدل حرف زدن اینها از بالا به پایین

مدل نگرش اینها


منو یاد اون اسکلی میندازه که دقیقا همین رفتارها رو داره

داره میمیره برای به دست اوردن یه دختری، هر کی باشه. الان شما یه دختر از مخاطبای من مثال بزنین، توی تورنتو پسرا براش سر و دست میشکنن بس که تنهان. بعد همین یه دوست خانم (دختر، خود خنگمو میگم) پیدا میکنه که هیچ ادعا و توقعی نداره و خیلی راحت حرف میزنه و همه احساس هاش واقعی هستن، خودش هست، براش خودشو لوس میکنه و ناز میکنه. خودتو عوض کن خودتو عوض کن راه میندازه انگار تو خودت حالا چه گهی هستی.

بعدم یه اکانت میسازه

اسمشم میذاره صفدرقلی صبری

میاد اینجا برای من و مخاطبام کامنت میذاره با اسم فیک و اکانت فیک.

خاک تو سرتون کنن با این تربیت خانوادگی.

بعدم میان از من میپرسن چرا ما تنهاییم چرا هیچ کس دوست ما نمیشه

ملت دیوونه ن دوست شما بشن؟

ملت روانینی با کسی دوست بشن که داره همش تحقیرشون میکنه یا هی میگه عوض ن خوتو یا همش میگه تو نیازی تو باید عوض بشی کسخل؟!


چند وقت قبل

یکی از دوستام که یه دختر ایرانیه

داشت میپرسید که چطوری پسر پیدا کنم؟ چرا هیچ کس پیدا نمیشه با من دوست شه؟


بهش گفتم زمان بده زمان. و خودت باش. پیداشون میشه.


یکمی بعدش یه اگهی گذاشته بود که خونه ش رو کرایه بده یه اتاقش رو چون یه خونه خیلییییییییییییی بزرگ داره.


نوشته بود no pets no guests no parties no boys 

و فقط میخوام با دختر هم خونه ای بشم

کرایه ش هم برای شهر ما واقع کرایه خونه بالایی بود


بعد یه بار توی مهمونی برگشت گفت نمیدونم چرا هیچ کس نمیاد که خونه منو ببینه.

فکر کنم اینو قبلا نوشتم نه؟


ساکت موندم


گفت نه واقعا دلیلش چیه؟!

گفتم واقعا دلیل میخوای؟

گفت آره!


گفتم والا من اگه کنار خیابون بخوابم هم هرگز ازت کرایه اتاق نمیکنم.

اون جمله هایی که نوشتی مثل خونه blacklist میمونه

انگار میخوای بلایی سر مستاجرت بیاری که نمیخوای هیچ کس بیاد ببینتش. حتی برای دو دقیقه.


گفت واقعا این معنا رو میده؟!


گفتم بله این معنا رو میده.


بعد میدونین

این دختر هم بچه پولداره خیلی پولداره


یه جوری اگهی رو نوشته بود انگار تو باید بری مثلا 650 دلار بهش پول بدی هر ماه، نازش رو هم بکشی

خونه ش رو هم تمیز کنی

و.

خیلی برام عجیب بود.


اینو من بارها دیدم

یه اتاق کرایه میدن

تازه قیمتشو هم بیشتر میذارن

فکر میکنن مصاحبت با خودشون یه جور غنیمته پس ملت باید دو برابر پول بدن

بردگی هم بکنن

طرف نذاره هیچ کس رو ببینن و کل زندگیش رو هم خانوم کنترل کنه

با کی برو با کی بیا و.

بعدم تازه منت هم بذاره سرش که تو با من هم خونه ای

من همششششش یاد جولیا پندلتون میفتم


صابخونه اول من هم همینجوری بود.


فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و زندگی همه رو کنترل میکرد

یه زن بلاند بود

مجرد بود

60 سالش بود

با هیچ کس رابطه نداشته و مجرد بود!!

بچه هم نداشت

هیچ وقت ازدواج نکرده بود.



باورنهای اینجا، فوق العاده زیباست.


رفتم خرید،

دو تا پسر داشتن رد میشدن

وایت بودن

شروع کردن به فحش دادن که سرتو کردی تو گوشی میری زیر ماشین و گور به گور میشی اون دنیا


میدونین اینقدر که جامعه به این پسرها اینجا فشار میاره

همه روانی شدن

همش میخوان تلافی کنن انتقام بگیرن بدبختا.


برگشتنی هم یه پسر هندی گفتش که اگه کمک میخوام میتونه کمکم کنه که من قبول نکردم

هی میگفت وسایلت سنگینه ها!


گفتم بابا اوکی هستم نو ووریز.


دنیای عجیبی شده.


یکی از دوستام که حدود 4 ساله که ازدواج کرده

رفته با شوهرش ایران برگشته

دقت کنین این دختر حتی خودش نتونست کانادا بیاد و دو بار فقط برای ویزای پیوست به همسر ریجکت شد!

اینها واقعیت های زندگیشن

به طرز وحشتناکی توی دوران دانشگاهیش توی دانشگاه ما ابروی ایرانیا رو برد.

یعنی یه کاری کرد که استادش قسم خورده دیگه ایرانی نگیره.

با اون وضع همیشه میگه چه قدر کارش درسته

خلاصه رفته

برگشته

مردم ایران توی بدبختین

برگشته میگه ازدواح سفید داری خب که چی!!


یعنی داشت حسودی میکرد به این ورژن مجرد توام با ازدواج سفید این دخترا پسرای ایرانی که خیلی وقتا میبینی یا مشکلی دارن یا بی پولن یا هرچی.


یعنی همینجوری با حالت تعجب و حیرت مونده بودم که تو دیگه کی هستی!


خیلی شانسی و با مفت خوری اومدی به واسطه شوهر اینجا

کار نمیکنی هیچ کاری نمیکنی

نشستی کس و تو باد میزنی بعد چشمت درمیاد توی ایران دو نفر با هم دوستن؟!


بچه ها فکر نکنین خارج اومدن برای این آدمها خوبه.

آدم وقتی غلط اضافی تر از دهنش میکنه خرد میشه توی سیستم

اینها دیگه هیچوقت نه دوست دارن کار کنن نه درس بخونن

دختره 34 سالشه.

اینقدر تحقیر شد توی دانشگاه و خیلیاشونو میبنیم که اینطوری میشن

که دیگه دوست نداره که درس بخونه یا حتی کار کنه.

فکر نکنین مثلا بزرگترین جاها و محیط ها بری همیشه برات خوبه. گاهی وقتا اثرات وحشتناکی میذاره.

خرد میشی. تحقیر میشی. و دیگه توبه میکنی که کار بزرگتر از حدت و ذهنت کنی.

عین آدم دهاتی و ساده و وضع مالی متوسط و درستکاری که میره با یه خونواده پولدار و متشخص و حرومزاده وصلت میکنه.

عاقبتش متنفر شدن از تشکیل خانواده دادنه چون هیچ جوره به هم نمیخورن.

یا عین کسی که وقتی دیپلمش رو میگیره از دبیرستان میکننش رئیس جمهور مملکت درجا. البته این مورد تو ایران اوکی هست ولی توی کشورایی که نظم بیشتر دارن معمولا منجر به بدبخت شدن اون ادم میشه.

یا مثلا تو منو با این هیکل ببری توی فشن شو و بهم لباس سایز ایرینا شایک بپوشونی و منو بگردونی جلوی همه.

بیشتر جنبه تحقیر داره تا نشون دادن و شو.

نابود میشم.


نه که فکر کنین من گهی شدم. نه.

منظورم اینه که بر خلاف نظر معلمه، اون دختر به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسید چون همیشه دوست داشت که بره خارج و زن انریکه ایگل بشه و نتونست که بشه.

من هم همیشه فانتزیم بود که تا میتونم هر روز خودم رو بیشتر و بهتر بشناسم

و به درد بقیه بخورم

و آدم مهربونی باشم

و سعی کنم یکمی سفر کنم و چیز و میز یاد بگیرم

و بایوفیزیکال کمیستری بخونم.

و چند تا کار دیگه

که بشون رسیدم یا دارم میرسم.

وگرنه منم همچین تحفه نشدم.


اون دختره قانع هیچ گهی نشد متاسفانه

خیلی گشتم که پیداش کنم نتونستم

یعنی هیچ اکانتی انگار نداره

فقط سه سال قبل وقتی رفتم دهمون بهم گفتن شوهرش دادن و رفته اذریبایجان شرقی توی همون دهشون زندگی کنه.

این بود ماجرای همکلاسی شاخ من.


توی سوم راهنمایی

یه معلم داشتیم 

معلم زبان و ادبیات فارسی

یادمه که دختر اذری زبان توی کلاس ما بود که چون نژادش با ما فرق داشت، با اینکه از یکی از شهرهای کوچیک اذربایجان شرقی اومده بود، ولی فکر میکردن خیلی باکلاسه!! چون بلاخره خارجی بود نسبت به استان ما!!!!! 

یادمه یکی از معلم های ما همین معلمه یعنی

برگشت بهش گفت قانع تصمیم داری جه کاره بشی؟

بدون اینکه حتی بذاره که دختره حرف بزنه بهش گفت برو دکتر شو مهندس شو برنگرد اینجا!! تو حتما دکتر و مهندس میشی

اینجا جای بدیه!!

یادمه بچه های کلاسمون ازش پرسیدن ما چی؟

گفت شماها همتون، هرکسی به جز این قانع، مکرومه بافی، کاموا بافی، چیزی مثل این. شماها هیچی نمیشین!


گذشت و گذشت، این ادم دو بار به طور اتفاقی من رو دید، بار اول شناختمش، دفعه بعدی نه

یادمه سری اول گفت شنیده ام که در دانشگاه خوبی قبول شده ای

من میدانستم تو موفق میشوی

خواستم بهش بگم ت و کس چروکیده خودت با اون پیش بینیات کسکش

ولی خب من جلوی جمع خیلی شسته و رفته و مرتب صحبت میکنم

گفتم ممنونم خیلی لطف دارین

یادمه پرسید برنامه ت چیست؟

گفتم داره میرم المان.


سری بعدی که باز منو دید، دو سه هفته قبل کانادا اومدنم بود!

گفت من رو میشناسی؟! گفتم نه! گفت معلم ادبیات سوم راهنماییتم

گفتم اوکی

گفت کجا میروی؟

گفتم میرم کانادا

گفت افرین! من میدانستم موفق میشوی

خواستم بگم اره به جون اون پلکها و صورت چروکیده ت مادر

ولی خب باز باید مودب باشیم

و گفتم خواهش میکنم لطف دارین


یه قسمت از کتاب یه همچین چیزی میگه


بیش اعتمادی در پیشبینی ها هم اتفاق می افتند، مثل پیشبینی وضع بازار بورس در سال آینده یا

درآمد شرکت در سه سال آینده. ما دایمأ دانش و توانی های خود را دست بالا می گیریم؛ آن هم به مقدار

زیاد. اثر بیش اعتمادی ارتباطی با نتایج نهایی تخمین ندارد، بلکه در آن اختلاف بین آن چه شخص می داند

و آن چه فکر میکند می داند مهم است. جالب است بدانید: متخصصان بیش از عامه ی مردم در معرض بیش

اعتمادی هستند. اگر از یک استاد اقتصاد بخواهید قیمت نفت را در پنج سال آینده پیشبینی کند، به اندازهی

جواب یک نگهبان باغ وحش از واقعیت فاصله خواهد داشت. با این وجود؛ استاد پیشبینی خود را با قطعیت

اعلام خواهد کرد.


درسته که داستان بالا ربطی به نوشته هه نداشت ولی خب اون موقع که پشت میز میشست  پیش بینی میکرد فکر میکرد که حالا کی هست!!!


بعضی آدمها فکر میکنن که خیلی خوب بلدن پیش بینی کنن

ولی در اصل قدرت پیش بینیشون افتضاحه


دوست ایرانی من یه دختر شوهر داره


کس خودشو نمیتونه جمع کنه موقع شدن و مثلا نمیفهمه که باید این نواربهداشتی رو هر دو ساعت یه بار باید عوض کنه که مبل و صندلی خونی نشه

بعد میاد میگه من پیش بینی تمام فعالیت های ترودو رو کرده بودم.

واقعا مادرت سربلنده بابت تربیت چنین فرزندی.


این کتابه رو شروع کردم به خوندن


بچه ها

ماها که مینویسیم

یه تکنیک رو یا حالا به صورت ژنتیکی یا از بد و خوب روزگار بلدیم که خیلیا بلد نیستن


ماها که خیلی مینویسیم در واقع افکارمون رو پیاده میکنیم روی زمین به صورت نوشتن و این تکنیک رو خود همین کتابه پیشنهاد کرده که اجرا کنیم

یعنی هر روز بنویسیم


وقتی تو مینویسی و مینویسی باعث میشه هم مغز خودت راحت میشه و سبک میشه

هم دیدی آدم از یکی م میخواد

بعد باهاش حرف میزنه حتی هیچ می هم نگیره خودش گاهی راه حل رو پیدا میکنه؟!

عین بازی کامپیوتریه

دیدین بار اول خراب میکنی

بار دوم بهتر بازی میکنی؟

این نوشتن یا حرف زدن برای کسی همین نقش رو ایفا میکنه

کما اینکه باعث میشه بقیه هم از تجربیاتت استفاده کنن

نگو این یه تکنیک خوب برای کنار امدن با زندگی در این جهان بوده و من از 5 سالگی اینکارو کردم و خبر نداشتم! اوسکوووول




هم خونه ایای من،

کاملا قادر بودن همه وسایلشون رو بریزن توی دو تا چمدون و برن!

چون هم دولت بهشون کلی پول میده و میتونن برن باز نو بخرن

هم چیز خاصی نداشتن جز یه عالمه ات و اشغال

حالا پدر و مادرشون هم دو بار وسایلشون رو به خونه اشون جا به جا کرده بودن


باز هم پدر و مادرشون رو مجبور کردن که یه کامیون کرایه کنن که وسایلشون رو جا به جا کنن!

برام خیلی عجیبه.

احساس میکنم حالا یه پدر و مادر مفتیه افتاده اونجا و یه پول مفت دیگه هر کاری دوست دارن میکنن.

نه حس مسئولیتی،

نه حس قدردانی ای

نه حس خوبی

همش شاکی همش طلبکارن.

منو یاد بچه پولدارای ایران میندازن.


این خواهر من واقعا یه آدم نرماله!

خدایا آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!


این آدم بهتر از هر روانشناسی خودش و دور و بریاش رو میفهمه.


امروز داشت بهم میگفت که

مریم

هر آدمی مینیمم دو تا شخصیت داره


تو یه مریم حال حاضر و الان داری


و یه مریم گذشته

و قبلنا تو همیشه در قبال تمام ادمهای دور و برت عشق و علاقه رو پیشکش میکنی و عاشق همه هستی و خودت رو به معنای واقعی کلمه قربانی میکنی و گذشت زیادی داری و همش میخوای همه چیز با خوشحالی جلو بره و حاضری خودت رو وفق هم بکنی.

درست هم میگه توی این خونه دانشجویی و در قبال دوستام و همه همین کارو کردم و میکنم


بعد گفت ولی اون مریم

از وقتی که از کشورش دور شده

از وقتی فرصت داشته که درباره خودش فکر کنه و با خودش خلوت کنه

اون مریم درونش

همون مریمی که لپاش قرمز بود و موهاش همیشه توسط مادرش به اجبار کوتاه میشد و سفید بود و چشماش درشت بود و خندون

اون مریم فرصت پیدا کرده که با این مریم الان گپ بزنه

و تو الان متوجه شدی که اون مریم درونت خیلی سختی بیخود کشیده

و الان حس عذاب وجدانت نسبت به اون خیلی زیاد شده، خیلی زیادتر شده تا نسبت به بقیه.

و فهمیدی که اون مریم کوچولو خیری ندیده و تو شرمنده شی

یادتون میاد یه بار درباره اون مریم نوشتم؟ که چرا عکسای یه بچه سفید لپ قرمزی مو سیاه براق و چشم درشتو میذارم همه جا به عنوان نماد خودم؟

چون دقیقا اون مخاطب منه و اون نماینده منه

و اون انگار ادم بهتری بوده نسبت به من و یا چون عذاب وجدان دارم بهش میدون میدم

یا هرچی


گفت تا وقتی تو این عذاب وجدان رو نسبت به اون مریم کوچولو داری همیشه با خودت درگیر خواهی بود


بچه ها دیشب یه جایی رفتم اواتارمو عوض کردم و یه دختر مو مشکی چشم درشت ولی یه دختر جوان گذاشتم!

خواهرم اینها رو امروز صبح گفت!


الان احساس میکنم توی این دو ماه اخیر حالم داره بهتر میشه الان که بسیاری از فشارها ازم برداشته شده.


امروز صبح متوجه شدم که دیشب حس کردم حالم داره بهتر میشه و دارم نرمال تر میشم که همچین کاری کردم.

اتوماتیک نتایج تست های دیسکی که هر سال یه بار میزنم هم برام روشن شد!


براتون میگم.



امروز برای محمد دلم تنگ شده و حدود 3 ساعت گریه کردم.


من سندروم استکهلم دارم احتمالا. 

میدونین محمد مرد خوبی بود. هم میزنم لهش میکنم و کل تقصیر این رابطه رو به گردن خودم میگیرم که همیشه یا بی محلی کردم یا جواب ندادم (تا که بتونم این رابطه رو به نحوی تموم کنم) هم از دست خل و چل بازیاش سالهاست که خسته م. 

هم اینکه دوسش دارم.

گاهی وقتا به خودم میگم کاش مدتها قبل مرده بودم. کاش به جای برادر بزرگم میمردم.


خخخخخخخخخخ اینو درباره نظر امریکا درباره پول شویی در کانادا بخونین ها ها ها


امریکا میگه کانادا یکی از مهم تری کشورهای پول شویی جهانه :))))


گرگ زاده اینو بخون برای اطلاعات عمومیت خیلی خوبه. آفرین کفتر کاکل به سر.



نظر امریکا درباره پول شویی کانادا


امروز وقتی رفته بودم بدوئم، یاد یه چیزی افتادم

میدونستین که کامران جعفری کلا دو سال کالج خونده (نه حتی یه لیسانس بگیره) و هومن هم کلا دیپلم داره؟!

یعنی این دو تا حتی نمیدونن دانشگاه چیه؟!

فکر نکنین دانشگاه شوکت و چیزیه. نخیر. بزرگترین تاثیرها رو توی زندگی من کسانی گذاشتن که حس و حال دانشگاه نداشتن.

و کلاس کامران هومن با امیر تتلو فرق داره. آدمای مودب و ظاهرا باشخصیتی هستن درسته که رگ و ریشه ندارن و برای پول و شرهت دست به هر کاری میزنن.

ولی میخوام بگم که کلا این دو تا درس مرس نخوندن.


بچه ها حقیقتش دلم برای ساشا سبحانی خیلی میسوزه.

حالا اون تنهایی و بدبختیش به کنار

میدونین ایرانی جماعت همیشه فکر میکنن توی دنیا همه کشورها هویجن

فقط المان هست که با اینها برابره چون بلاخره ایرانیا از خون اریایی هستن و این خزعبلات

و بعدم امریکا

ساشا هم مثلا همش المان المان میکنه. 

دل آدم میسوزه به اینقدر بدبختی ملت.

به این درجه از جهالت و حماقت.


امروز رفته بودم بدوئم

خونه ها و مناظر زیبایی هست.

یه لحظه فانتزی زدم

فانتزی زدم که انگار دارم میرم خونه

انگار خونه گرم و راحتی داریم

و انگار کشور خوبی داریم و میتونیم توش کار کنیم و زندگی کنیم بدون اینکه هر روز نگران اجاره خونه و تمدید وورک پرمیت و کانکشن زدن و آن تایم سر کار رفتن باشیم، نه که توی کشورمون ان تایم سر کار نریم نه،

یه لحظه فانتزی زدم

که نیازی نیست زور بزنم که به یه زبون دیگه حرف بزنم

میتونم کلا یه تاکسی بگیرم و برم سر کار

انگار میرم دانشگاه

میرم سر کار

برمیگردم خونه

شام میخوریم با هم

هرکی میره اتاقش

با هم سفر میریم

با هم میریم خونه اقوام

آخر هفته ها میریم خونه اقوام


اونها میان خونه ما


مادرم غذا میپزه

من میپزم

خواهرم میپزه


خوش میگذرونیم


خوشحالیم


تصور کردم که انگار اینجا

سیستم تاکسی و اتوبوسش مثل ایران هست

مثل المان هست

کاشکی کشورم هوای تمیزی داشت

سرفه نمیکردم که مجبور شم کشور عوض کنم


حقیقتش

کجا بهتر از کشور آدم؟

گاهی وقتا این چیزها رو مرور میکنم


در عمق وجودم

در درونم


به این فکر میکنم که چقدر دوست داشتم پیش خانواده و دوستانم باشم


ازدواج کنم


خوشبخت بشم


از شانس خوب یا بد

تو کشوری که به دنیا اومدیم که نصفمون در به در شدیم بقیه مون هم دارن همینجوری فرار میکنن.

واقعا خاک بر سرمون.


پروردگار عالم!

امروز یکی از هم خونه ایای سابقم بهم زنگ زد

و گفت که قبل از هم خونه ای شدن با من، دپرشن شدید داشته

و توی این دو سال اینقدر با هم حس خوشبختی داشتیم که دیگه دپرشن نداره!

بچه ها از خوشحالی دو سه قطره اشک از چشمم اومد!!

چطوری از تو سپاسگزاری کنم ای خدا؟!!


من آدمها رو دوست دارم

و تقریبا هرکی رو که میشناسم رو وارد زندگیم میکنم

یه عده هستن که شما نمیشناسینشون و اونها هم در زندگی من هستن ولی حرفی ازشون نمیزنم ولی نزدیکانم میدونن.

موضوع محمد و جدی (و این اواخر خواهر خر گاو نفهم بیشعور الاغم!) و اون اقا ونکووریه و دو سه نفر دیگه اینه که اونها وبلاگ منو میخونن

و بر اساس اون تصمیم میگیرن

یعنی اگه امروز بهم توجه میکنن

و میام توی وبلاگ مینویسم فکر میکنم فلانی دیوونه شده

فردا میان ادای دیوونه ها رو درمیارن

وقتی میگم وای بچه ها گرگ زاده رو دوست ندارم!

فردا میاد میگه وبلاگتو خوندم! ما دیگه هیچی بینمون نیست!


یا اون روزی که با دوستم داشتیم میگفتیم که اینها پول شویی میکنن اومد محتویات همون پست رو سرکوفت زد


کامبیز حسینی توی هر اپیزودش با مخالفاش حرف میزنه چون میدونه گوش میدن بهش


در مقیاس کودکانه تر

و کوچکتر

من هستم

که وقتی میبینم طرف یا طرف ها اینجا رو میخونن و از طرفی اجازه نمیدن انتقادم رو مستقیما توی صورتشون بگم (چون تلفن رو قطع میکنم روی صورتشون اینجور وقتا) و وقتی طرف زحمت میکشه وبلاگ میزنه و اکانت میسازه میاد اینجا مردم ازاری میکنه منو با اسم های مختلف

و از طرفی اونقدر مغرور و خودخواه هست که نمیتونه بیاد جلو یه دوستی ساده تشکیل بده

خب طبیعیه که من از وبلاگم به عنوان تریبون استفاده خواهم کرد! فعلا که مفید و اثر گذار بوده تا الان! :)

قلقلکه

دخترا قلقلک دوست دارن :)))

راستی بچه ها

محض اطمینان

ما سه تا غزل داریم

یکیش اون غزل مهربون مهندسی هست که میشناسمش

یکیش اون یکی غزل هست که حدود یه ساله منو میخونه

یه آدم عوضی هم هست که میاد اینجوری کامنت میذاره:


"غزل: به نظرم من بلا بلا بلا"

این همه پسر زندگی من رو ول کرده

چسبیده به این کسخل احمق گرگ زاده

این ادم رو بهش جواب ندین

همون گرگ زاده مریض هست.

با میاد و چون حتی نمیتونه اسمش رو بنویسه مینویسه: غزل درست توی متن پیامش!!

خاک بر سرت.


باباهای هم خونه ایام و ماماناشون،

چه هم خونه ایای پسر چه دختر


اومده بودن وسایل هم خونه ایامو ببرن


کامیون اورده بودن

واقعا ازین کامیون های بزرگترین سایز u haul


یکیشون خرت و پرتهای هم خونه ایمو دید

بهش گفت دخترم تو واقعا مطمئنی این وسایل رو میخوای؟

مثلا یه کوچولو ازین شکر مونده

یا این یه دونه تن لوبیا

یا این لامپ که رگد و خاک همه جا شو گرفته

یا حتی این تلویزیونت


من همه رو واست میخرم


مطمئنی اینا رو میخوای؟



هم خونه ایم گفت اره همه رو میخوام!


بنده خدا باباهه واساده بود نگاه میکرد که اخه چرا؟!


چرا باید ات و اشغال رو بار کنیم ببریم


مثلا یه دونه سطل اشغال داشت که نوار بهداشتی رو هم خونی بدون رزونامه توش مینداخت!


بنده خدا خیلی تعجب کرده بود!


دلم براش سوخت!


هم خونه ایای من پولدار بودن


هرکسی که برای لیسانس میاد دانشگاه ما یعنی وضع ماالیش خوبه چون شهریه دانشگاه ما خیلی بالاست هم برای لیسانس هم فوق هم دکترا


خیلی خنده م گرفته بود :)


هر روز مینیمم 100 دلار هزینه فست فود سفارش دادنشون بود


یا مثلا یکی دیگه شون رفتنی دسمال لوله ای منو هم یواشکی برداشته بود برده بود!

دستمال حوله ای هم خونه ایمو هم برده بود!

حالا قرار بود یه ماه دیگه برگرده ولی هیچی از خودش جا نذاشت


در عوض یه هم خونه ای داشتم که دکترای فیزیک فلسفه بود

و lord  به تمام معنا بود


البته اون امریکا درس خونده بود و واقعا خیلی چیزا ازون کالچر یاد گرفته بود و پدرش هم امریکایی بود ولی اومده بودن اینجا روانی شده بودن بیچاره ها


:)


اون واقعا دست و دلباز و لرد بود


براش هدیه میاورد


چون تنها هم خونه ایش من بودم میومد همه رو بهم میداد :)


مثلا اینجوری بود،


میرسیدم خونه

میدیدم دو تا بسته بزرگ رسیده


هر دوش برای اون


براش میذاشتم کنار

میومدم میگفت مریم اینا برای تو :)


فکر کنین درامر بود!


ولی درامش الکتریکی بود که هم خونه ایا اذیت نشن


هم خوشتیپ و ی بود هم مهربون هم باسواد هم باکلاس هم ناز هم خوش اخلاق


همیشه بهم میگفت دوست دختر ندارم میفهمی ندارم!


بهش میگفت کسی که تو رو نخواد ارزشتو نداره


من کمتر پسری دیدم که مثل تو خواستنی باشه


ولی حس رو هم ریختنم باهاش اصلا نمیومد!

دوست داشتنی بود ولی بیشتر شکل داداش بزرگ بود


تنها پسری که توی کانادا واقعا میخوامش اونه.


هم خونه ای داشتن توی کانادا و دیدن هم خونه ایای مختلف (بیش از 15 تا) برای من یکی از بزرگترین نعمات و advantage های بودن در کانادا بود و منو ساخت.

و حقیقتش هرکس که هم خونه ای نداشته اتوماتیک از چشم من میفته.


شاید خنده تون بگیره

ولی هر وقت من به جدی اینجا توی این وبلاگ یا هرجای دیگه توجهی نشون میدم

جدی خودش رو میزنه به اون راه

ولی قشنگ معلوم میشه که خرکیفه :)

یعنی یه جورایی با دست پس میزنه با پا پیش میکشه 

قربون اون وجود بداخلاق مغرور مزخرفت برم من :)


عموم یه دوست داشت
اسمش جواد بود
جواد یه پسر سرخ و سفید قد بلند مهربون و دوست داشتنی بود
ولی خب میدونین که من پسر سبزه دوست دارم
(قهوه ای مانند)
همه دخترای مدرسه ما جوادو دوست داشتن
جواد هم بلاخره جوون بود ولی اولا همسن عموم بود و از ما بیست و دو سه سالی بزرگتر بود در ثانی خیلی محترم و حساس و غیرتی بود.
من جوادو دوست داشتم چون شبیه مکابیزم بود!
عین اون صورت تر و تمیز و نازی داشت
من دختر خیلی اروم و متین و چادری ای بودم
به خاطر مشکلات محله مون چادر میذاشتم که کسی به پر و پام نپیچه و ملت فکر نکنن شوهر میخوام
یه بار به عموم گفتم عمو این جواد چقدر خوشتیپه! شبیه مکابیزه!
رفته بود با جواد بیچاره دعوا کرده بود که چرا میپیچه به پر و پام!!
بهش گفتم عمو جواد به پر و پام نمیپیچه پسر حوبیه
ولی شبیه مکابیزه دوسش دارم!
بعد اون جوادو میاورد دم دستم میذاشت که نگاش کنم :)))) جواد یه جورایی شبیه میلاد داداش بزرگم بود
عین من بود
لپ قرمزی مانند بود (کمتر قرمز بود لپاش مال من تایلو قرمزه)
از خونواده ما بود انگار :)
شبیه بابام بود :)
داداشم بود :)

بچه ها

خواهر من

اخلاق و رفتارش

عینننننن جدی گرگ زاده هست

عین اون بداخلاقه

کم حرفه

خیلی بی اعصابه

خیلی نکته سنجه

از یه طرف خیلی خنگه یعنی خنگی های خودشو داره

بلد نیست علاقه بروز بده

هی غر میزنه

هی میگه همه تون خودتون رو اصلاح کنین ولی کوه مشکلاته خودش

خیلی شفاف هست با زندگیش

اصولا هیچ کس رو درست و حسابی دوست نداره همین شوهرش رو هم روزی سه بار دعوا میکنه

امشب داشتم بهش میگفتم تو چقدر شبیه یکی از رفیقای سابق منی! 

اینقدرررر خندید!

بهش گفتم شبیه Carl هستی توی فیلم UP!


این اقاهه!


هر دوی اینها عین بابابزرگمن!



در تمام زندگیم

از ازل

تا الان

من عاشق و شیفته دو نفر شدم

توی کل عرصه رسانه و مدیا و موسیقی و هرچی


کامبیز حسینی وقتی بالای 37 سال بود

مکابیز وقتی بالای 40 سال بود.


به جز این دونفر من هرگز و هرگز به هیچ کسی علاقه نداشتم چه ایرانی چه خارجی.

جفت اینها هم بدبختی رنگ پوستشون خیلی روشنه و حس جنسی نداشتم بهشون. 

تامام.


بچه ها زندگی خیلی پیچیده هست

و آدمهایی که حتی فکرش رو هم نمیکنین که ممکنه مشکل داشته باشن، در حقیقت در مشکلات زیادی غرقن. مشکلاتی که شاید برای شما مشکل به نظر نیاد ولی برای اونها فاجعه هست. همونطور که برای ماها مسائلی فاجعه و سخت هکه ممکنه بای بقیه به طرز خنده داری ساده باشه.

آدم ها رو شوخی نگیریم.

حال ادمها رو حتی اگه شده یه بار، بپرسیم.

حتی یه بار.

سه سال بعد ممکنه پشیمون بشیم که چرا یه بار ازون آدم نپرسیدیم حالت خوبه؟

همون طور که سه سال من اینجا داره تموم میشه و همیشه گوشه ذهنم هست که یه عده هیچوقت حالم رو نپرسیدن و کمکم نکردن و منتظر بودن من بدبخت شم که فوری بگن دیدی! بدون ما هیچی نمیشی!

شما مثل اونها نباشین.

آدمها رو جدی بگیرین.


به صورت خیلی اتفاقی، و با یک پرسش، متوجه شدم که مکابیز همون خواننده قدبلنده که عشق ما دخترای آخرای دهه شصت بود؛
راننده لیفت هست توی لس انجلس. بدبختی رسید رو هم دیدم! خودش بود.
هنوز هیچ کس نمیدونه که از روی تفنن اینکارو میکنه یا بی پولی یا هرچی.
ولی خب الان که 63 سالش هست احتمالش هست از روی تفریح باشه.
نمیدونم.
به هر حال ظاهرا اولین آدم ایرانی غیرنزدیک به مکابیز هستم که اینو خبردار شده.
جایی پخش و پلاش نکردم و Share نکردمش چون فکر میکنم که زندگی شخصی خودش هست و ما باید اخلاق مدار باشیم.
زندگی بالا و پایین داره، 
خیلی خوشحالم که به جای نئشه شدن، سیگار، هروئین، کوک که ملت ایرانی و غیرایرانی اینجا دم به ساعت استفاده میکنن ایشون راننده هست
هر سرگرمی و هر روش پول دراوردن که سالم باشه و با اختلاس و پول شویی و ادم کشی و حرومزادگی هم ردیف نباشه به نظرم شرافتمندانه هست و ارزش احترام گذاشتن داره.
همچنین از مکابیز یه چیز رو یاد گرفتم
اینکه زندگی بالا پایین داره
وقتی مکابیز با اون تیپ و قد و هیکل و عظمت ابایی نداره که توی 60s بره راننده بشه، من چیم کم هست که تلاش نکنم برای اهدافم؟!!
بچه ها،
تلاشهامون رو بیشتر کنیم.
آدمای موفق حتما رمز موفقیتی دارن.
یکیش همین مکابیز.
هنوز دوست دارم
و همیشه دوست خواهم داشت.


من نمیفهمم حکمت این چیه:

طرف رو توی لینکداین ادد میکنی

بعد توی ریسرچ گیت فالو میکنی

بعد باز توی فیسبوک

بعدش توی اینستاگرم

بعدش توی توئیتر


و سایر شبکه های اجتماعی


چوب تو همه تون بره چرا اینجوری میکنین؟ چرا ادمو 100 جا فالو میکنین؟


بیمار. 

هر کاری کوفتی داری دو تا ازینها باید کافی باشه.

ریسرچ گیت حالا اوکی

لینکداین اوکی


دیگه چرا هم توئیتر هم اینستا هم زهرمار هم کوفت؟


میدونین

گاهی وقتا عطش هموطنانم رو برای رفتن به خارج درک میکنم

اگه ما از بچگی 5 تا کشور خارجی سفر میکردیم تصویر درست تری به دست میاوردیم و دم به دم ادم پناهنده نمیشدن که هر جور بکنن بهشون و بلا هم سرشون بیارن و خانومشونو جلوی چشمشون ترتیبشو بدن و اینام باز بگن المان جای خوبیه!


مثلا فکر کن من یا فاطمه یا هرکس

چقدر خوب میشد اگه ما خونه پدر و مادرمون بودیم

و همزمان خیالمون هم راحت بود که ای ول میتونیم هر وقت هرجا خواستیم بریم یا سفر کنیم یا زندگی

الان این امریکا خیلی بهتر از کاناداست

همه کاناداییا الکی میگن نهههه امریکا رو نمیخوایم ولی ولشون کنی پاسپورت کاناداییشون رو کلا لگد میزنن که برن امریکا

از هرچی منع شی یا دستت به هرچی راحت نرسه بیشتر عاشقش میشی

بعدم ادم دوست داره بره بگرده.

کاش کشورمون جای بهتری برای زندگی بود.


بزرگترین ضربه عشقی و خواهر برادری و کلا عشقی تمام ادوار زندگیم رو خوردم!

مکابیز؟! بابابزرگ؟!!


مکابیز و اندی نفرین


این اجراش دل من رو در تمام ادوار برده.


مکابیز اگه از غصه شکستم


اینجا قیافش شبیه نیک آهنگ کوثر هست که خب من به شدت ازین جاندار بدم میاد مردک حرومزاده. ولی اوکی هست مکابیزم :(

:(

میخوام سر به کوه و بیابون بذارم. :(((((



مکابیز رو یادتونه؟!

همون که نفرین رو با اندی خوند؟

ای همه بود و نبودم رو میخوند؟

پاهاشو دو متر باز میکرد و افتاب بالانس میزد!؟


همون که نقش شکارچی رو توی کلیپ های لیلا فروهر داشت و پسر خوشگله ای بود که میتونست خوب برقصه؟


همون که اگه ابی و شهرام شب پره ازدواج میکردن قطعا بچه شون مکابیز میشد چون کلا در حال چرخوندن سرش و بدنش بود به طرز فجیعی؟

انگار بیش فعالی داشت؟!


من و چند تا دختر کوچولوی هم سن خودم که بین هشت تا ده سال داشتیم

عاشقش بودیم!


به قول بچه ها کراش کودکی ما بود!


من همیشه فانتزیم بود یه داداش بزرگ مثل اون داشته باشم


مهربون بود و سفید مفید عین شمالیا :)))


بادی لینگوئیجش مثل ما قوی بود انگار دیروز از شهر ما رفته بود امریکا!


مکابیز بابابزرگ شده!!!


مکابیز!!!!!


مکابیز!!!



من نمیدونم کی و تحت چه شرایطی حاضر میشه توی کلا کانادا و مخصوصا شهرهای به هم ریخته و هر دم بیل مثل تورنتو زندگی کنه.

ولی یه ادوایس براتون دارم


تورنتو تقریبا fucked up شده


کار نیست

همه دلال شدن و پول شو

فهم اجتماعی به شدن پایین اومده. من کسخل سالهاست در عجبم که چرا مردم عجیب و غریبن

ملت توی یه نفهمی و توی یه لولی از بی رحمی به سر میبرن که خوشبختانه این درجه از وحشی بودن و بی رحمی هنوز به شهرهای کوچیک سرایت نکرده.


تورنتو الان تقریبا مثل تهران شده فقط مثل اون الوده نیست


مملت مثل وحشیا هجوم میبرن سمت اتوبوس


ایرانیا پاک آبروی ما رو بردن


یه خانم محترمی بهم میگفت که تا الان 6 تا دختر ایرانی مستاجر داشته و به جز یکی، برای همه شون پلیس اورده و انداختتشون بیرون.


ایرانیا میبینی همه بینی علمی

ارایش کرده

یافه ها مریض عین همون مرغ فلج که قبلا گفتم

کشوریه که کار توش نیست

بعد قیمتها الکی داره میره بالا


این حرفای من درسته خیلی چرت به نظر میرسه


اما عین همون رای ندادن به یا انقلاب ایران هست که همش بهتون میگفتم و مسخره می کردین منو


چند روز قبلم که امریکا گفت کانادا بزرگترین کشور پول شویی جهانه و کانادا دم برنیاورد! فقط تایید کرد!


ایرانیا نه راه پس دارن نه پیش، یه جهنمیه توش گرفتارن، نمیتونن بگن جای بدیه نمیتونن بگن جای خوبیه.


دو روز قبل توی ایستگاه اتوبوس یه دختر دیدم

که با 3 نفر دیگه بود و دیدم داره تقلا میکنه که بپرسه یه ادرسی رو


وقتی سوال پرسیدنشون تموم شد رفتم سراغشون و گفتم که اگه کمکی میخواد من میتونم کمک کنم.


سوالشو پرسید و بعدش توی اتوبوس اومد نشست کنارم


برگشت گفت که خدا رو شکر که توی تورنتو یه نفر رو دید نهایتا که خوشحال و راضیه و بهشون کمک کرده.

یه همچین آدمایی هستن ایرانیای تورنتو


یه پسر دیگه هست که از من چند سالی کوچکتره و دلم براش سوخت چون داشت میگفت که این تورنتوی خراب شده هیچ جوره بهش نمیچسبه.


میگفت چند تا کشور زندگی کرده ولی تورنتو عین تفلونه 

خیلی نچسبه.


دلم سوخت.


الان کم کم مهنی پیدا میکنه رفتار ایرانیای تورنتو برام.


تورنتو داره به جایی میرسه

که اگه 10 سال دیگه بخوای یه اتاق بگیری

میگن مثلا باید این سفته 30 هزار دلاری رو امضا بزنی.

یعنی تقریبا داره میشه تهران.

الان شده

داره شدیدتر میشه

وقتی توی مملکت فقط پول ی وارد کنی

و مملکت به هیچ شغلی به جز پول شو و مورگیج بروکر و اینوستمنت منیجر و نمیدونم ازین خزعبلات نیاز نداشته باشه

وقتی تنها اورگان های فعال یه مملکت فقط بانک ها و موسسه های مالی باشن

وقتی کار نباشه

وقتی سیستم حافظه کار بریتیش اکتیو باشه

وقتی برای گرفتن خونه بهت بگن باید نامه استخدامی بیاری و برای داشتن شغل بگن باید توی تورنتو باشی یعنی گوز و شقیقه به هم وصل باشن، 

اخرش همین شتی میشه که هست


هیچوقت فکر نکنین که زندگی مثلا خوبیش به اینه که تو بری یه کشوری و اگه اونجا جون بکنی و زنده بمونی هنر کردی نه.


اگه کسی بیشتر از 5 سال توی تورنتو مونده باشه یا کلا توی کانادا من بهش شک میکنم.

احتمال میدم که مشکلی چیزی داره یا که به هر دلیلی یه ضعفی چیزی داره که ترس و وحشت و احتیاط کانادا اونو و اروم میکنه.

ایران کشور داغونیه قبول دارم.

ولی کانادا هم داره به اندازه ایران شتی میشه.


من فقط تعجب میکنم از ایرانیا که اینو نمیفهمن!!!


بچه ها این ویدئوی اندی رو حتما ببینین

درباره زندگیشه

تقریبا یکمی بعد از وسطای مصاحبه میگه که چندین سال اول زندگیش رو توی امریکا خیلی بدبختی میکشیده و بودجه ش یه دلار در روز بوده و اگه بیشتر ازون خرج میکرده اخر ماه بدبخت میشد.

یاد خودم افتادم که بودجه م دو نیم الی سه دلار برای هر وعده غذایی بود و اگه بیشتر ازون خرج میکردم باید میرفتم خودم رو فاک میکردم.


andy interview manoto


درباره فاشیزم

ببینید

همه ما میتونیم که فاشیزم درون داریم

مال ما تا حد زیادی دیگه بدتر از نژادپرستیه چون ما ایرانیا عقده های بسیاری در درونمون در صد ها سال گذشته جمع شده و نژادپرستی یکی از مواردی هست که داریم

دیدن اینکه یکی نژادپرسته یا فاشیسته ادم رو ازار میده ولی ازار دهنده تر ازون اینه که طرف بیاد به کسی که داره باهاش دوست میشه بگه که "شهرستانی بودنش" یا آذری یا شمالی بودنش یا هر چیزی، یه دلیل خجالته. یا بهش بگه گرگ و گرگ زاده چون شهرستانیه. این رو من همیشه گوشه ذهنم میارم. هر وقت که کانادا برای من سخت شد زندگی کردن توش، یاد دوستم افتادم که این رفتارهای زننده رو باهام داشت یا یاد خیلی از ایرانیا میفتادم که همدیگه رو مسخره میکنن سر اینکه یکی اذریه اون یکی لره یا یکی مثلا بیرجند به دنیا اومده اون یکی تهران و. برام سختیا آسون تر میشد و مهم تر اینکه وقتی اینجا رفتم مهمونی دیدم که کسایی که تهران به دنیا اومده بودن یا تو بچگی تهران مهاجرت کرده بودن همش این ها رو تکرار میکردن

و اونجا متوجه شدم که ایرانیا تورنتو احتمالا بدترم هستن.

ولی خداییش خداییش دراز اینجوری نبود.

دراز اصلا کلا به تخمش نبود تو مال کجا هستی.

دراز و همه دوستای ایرانی من هر وقت میخوان اذیتم کنن میگن: اگه فارسی فقط زبان اول تو نبود، یعنی گلیکی زبان اولت بود؟! 

همیشه سر به سرم میذارن و همیشه میخندیم

منم بهشون میگم دوژمن من نباشید و غش میکنن

دراز خیلی خیلی باخانواده بود.


بچه ها حقیقتش اگه دراز مورگیج بروکر نمیشد و به جمع دلال ها نمیپیسوت و شغل مقدس استاد دانشگاهی رو ادامه میداد و اگه مرفه بی درد نبود و مثل خنگا رفتار نمیکرد واقعا ممکن بود دوستیمو باهاش ادامه بدم و بهش نگم که اگه باز زنگ بزنه میدمش دست پلیس. ولی خنگ بود!



سعید یگانه هر دو ماه یه دونه برای من کامنت میذاره

ولی هر بار که کامنتی میذاره من از خوشحالی جیغ جیغ ن در خیابان ها راه میرم!


یعنی عاشقتم!


اینها رو اینجا Share میکنم که نگهشون دارم!

سلام مریم خانوم


راستش اعتقاد دارم که تحقیر دیگران بابت "شهرستانی بودن" نشونه بسیار خوب و بارزی از بیشعوری طرف مقابله. یعنی طرف، خیلی راحت با گفتن این عبارات تحقیرکننده در مورد شهرستانیها، بیشعوری خودش رو به اثبات میرسونه و کار ما رو راحت میکنه (چون ممکنه در غیر اینصورت برای فهمیدن بیشعوری اون شخص مجبور باشیم زمان زیادی رو از دست بدیم)


من اصالتم از طرف مادر، تهرانیه. البته تهرانی اصیل (یعنی جد اندر جد تهرانی بودن)

از سمت پدر هم آذری (همشهری خودتون)  :-)


پس هم تهرانیها رو خوب میشناسم. هم شهرستانیها رو 

با هر دو گروه از از نزدیک زندگی کردم


با اطمینان عرض میکنم اگر تهرانیها (یا بهتر بگم مدعیان تهرانی بودن) یک سوم شعور و درک و فهم و معرفت شهرستانیها رو داشتن، الان در کشور و جامعه بهتری زندگی میکردیم. 


موفق باشید 


خواهش میکنم مریم خانوم 


چرا باورتون نشه؟ اتفاقاً با افتخار تمام، مطالب شما رو میخونم و استفاده میکنم. 

وبلاگ زیاده. ولی وبلاگ به‌دردبخور واقعاً کم داریم

چه محتوایی بهتر و زیباتر از نوشته های یک انسان که دست روی زانوهای خودش گذاشته و روز به روز پیشرفت میکنه و پله های ترقی رو طی میکنه. 

شاید باور نکنین اما از هر قدم پیشرفت شما، من هم خوشحال میشم.


بهترین ها رو براتون آرزومندم


به جرات میتونم بگم بیشتر کامنت های سعید یگانه رو من اینجا کپی کردم خخخخخ :)


آخه خوب مینویسه


حرفاشو باور میکنم.


مهربونه.

صادقه خیلی.

خیلی انرژی میده انگار بابام داره منو هول میده جلو.



مثل رضا صبری و غزل شماره سه نیست که ساخته و پرداخته ذهن بیمار و مریض اون مریض روحی و جنسی حادی هست

که بهم میگفت: عاشقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با ادمی بزرگ شود

ول از نظر ایشون پول شویی کار خیلی خوب و شرافتمندانه ایه.


خاک تو سرت واقعا.



بچه ها فاشیزم توی ایران داره اوج میگیره

فاشیزم چیه: نمونه ساده و گوسفند زنده :) همین حرفای جدی گرگ زاده خودمون که بهم میگفت:

مثال من و اون

مثل این جمله هست:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با ادمی بزرگ شود 

که منظورش من بودم به عنوان گرگ

یا مثلا وقتی میخواست منو فحش بده یا تحقیر کنه میگفت: تو ترکی؟!


اسکل نمیفهمید که ما ترک نداریم آذری زبان داریم غالبا توی ایران.


به جز البته ترکهای ترکمن که اونها ترک هستن.


یا شبا میشست حرف میزد ک چطوری شهرستانیای خوابگاهشون و دور و بریاش آدمای خزی بودن.

و کارهای مزخرف و چیپ میکردن.

بعد همین ها میگردن میگردن نه تنها یه دختر شهرستانی، بلکه یه دهاتی پیدا میکنن چون همچین حرومزاده هایی دقیقا حرومزاده ها فقط دور و برشون هستن و ناچار میرن سراغ آدم های سالم تر و صادق تر.


بعد میگین چرا تلفن رو رو یصورت مردم قطع میکنی.


بگذریم.


کتاب نبرد من هیتلر مثل اینکه یکی از پرفروش ترین کتابهای ایران هست


بچه ها با فاشیسم درون مبارزه کنین


میدونم زندگی به ما فشار اورده

فشار مالی

فشار قومیتی

فشار نژادی

فشار شهری روستایی

فشار تهرانی شهرستانی

فشار تبعیض

فشار مدرسه انتفاعی و غیرانتفاعی

فشار دکتر و مهندس

و.


فشار فلانی خوشگله چون سفید مفیده تو خوشگل نیستی چون سبزه ای و.

ولی نذارین اینها شما رو از بین ببره.



فاشیست بودن در درجه اول به خود ما ضربه میزنه (همون طور که گرگ زاده دو بار اینطوری درباره شهرستانیا صحبت کرد و قلبم رو پاره پاره کرد و از دستم داد).


فاشیست نباشیم.




امشب یهو یاد دراز خنگ افتادم

بزرگوار آدم خیلی رکی بود

یادمه یه بار برگشت گفت پسر دایی ش میخواد خواننده شه

و دو سه تا اهنگ خوب ضبط کرده (بچه پولدارن)

و فرستاده بوده برای دراز که نظرش رو بدونه

دراز سه تاش رو گوش میکنه

و فوری فیدبک میده که از هر اهنگی حدود یه دقیقه شو گوش دادم

خیلی کس شر بود!

اینو دقیقا بهش گفته بود


پسره حدود 27 سالش بوده میره کلی افسرده میشه


اهنگاشو برام فرستاد


گفت تو رو خدا گوش بده ببین کس شر نیست!؟!


خیلییییییی خندیدم


راست میگفت ولی اون لحن واقعا جالب نبود



لعنتی صداش خیلی قشنگ بود


کلا ناز بود


خیلی بلا بود


خیلی منو میخندوند


میرسید خونه

زنگ میزد

جلوی اسکایپ خوابش میبرد


بهش میگفتم من نمیخوام جلوی اسکایپ خوابیدن تو رو ببینم دلم میره!


من بهت روز اول و دوم و سوم و هر روز گفتم که ما به هم نمیخوریم چرا نمیفهمی؟


میگفت با تلاش و کوشش به هم خواهیم خورد!


میگفت وقتی هر هفته سه بار تو رو ببینم و ببوسمت و ترتیبت رو بدم چون دختری پس بلاخره وابسته میشی!


ولی اوسکول بود منو نمیشناخت. من خیلی گوه و مغرور میشم خیلی وقتا (همین محمد و جدی گرگ زاده و چند تا از کسانی که این وبلاگ رو خوندن میتونن بیان شهادت بدن)

ولی پسر نازی بود

خوش صدا بود

وابسته بود

میگفت من 3 تا پسر میخوام (خودشون 4 تا پسر بودن و خواهر نداشت!!) 

یادمه ازش پرسیدم مادرت اذیت نمیشه؟! اصلا دختر نداره و کلا مرد میبینه که با پارچ آب میخورن و به نظافت اهمیت نمیدن؟


گفت مادر به همه ما حریفه! نفس کشه! هر پسرش فرار کرده یه کشور :))) 


عجب مادری

چه شجاع


من از پس یه دونه پسر هم برنخواهم اومد.


پسر خوش صدا و ناز و مهربون و شوخ و دوست داشتنی بود.

یکی از جک هاش این بود که وای تو چقدر هات بزرگه

بعد بهش گفتم این هم خونه ایای من یه بارم نه نگاه کردن نه گفتن نه چیزی

گفت اونها gay هستن!

راست میگفت!!!!!!!


:)

homoual بودن


یه جورایی پسر خوبی بود ولی ما به هم نمیخوردیم

و اینکه یه جورایی تفاوت داشتیم

خیلی پسر صبور و مهربون و ارومی بود ولی متاسفانه بچه پولدارها زیاد با من جور در نمیان یعنی هرگز پیش نیومده که من و یه پسر پولداری که بیشتر عمرش رو "ایران" بوده به تفاهم برسیم. مگر اون ادم از بچگی بین ایران و امریکا و اروپا الاخون والاخون باشه که در اون صورت بله.


خیلی باعاطفه بود و خیلی دیمندینگ بود

به من توجه کن بهم برس منو بغل کنئمنو تماشا کن تا بخوابم!


موهاش خوشگل بود :)


الانم که انتونیو باندراس و جوونیای کوروس و لوئیس فیگو شده.


من حتی درخواست فیسبوکش رو قبول نکردم :(


یه همچین گوهی هستم.


صداش ناز بود صداش صداش صداش


صداشششششششششششش




خیلی جالبه

مثلا من داره ازم خون میره و دارم میمیرم

و مینویسم

بعد ملت همه میان میگن حتی وقتی غر میزنی، آخر همه قصه هات به خوبی و خوشی تمام میشه! و انرژی منتقل میکنی به ما و میریم میجنیم برای ادامه زندگی!!

خیلی خوشحالم که همه تان این حس را از من میگیرین.


من یادمه وقتی که توی یه پستی کاملا توهین کردم به پسرای ایرانی چون میدیدم که همه شون توی کانادا چقدر ادعا جا به جا میکنن و چقدر تهی هستن در نتیجه عقده رو خالی کردم سر مخاطبای بدبخت وبلاگ

یادمه کامنت دونی اون پست رو بستم.

و ملت از شرمندگی بنده در پست قبل ترش دراومدن!

اقای یگانه یه وقتایی یه پستهایی میذاری که ادم میخواد همون جا یه کامنت بذاره ولی کامنت دونیت بسته هست!


یاور میبینی کامنت دونیش بازه ولی پیچیده مینویسه. 

یعنی من هر دو پاراگرفی که میخونم احساس میکنم دارم خاقانی میخونم:

صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من

جون شفق بر خون نشیند چشم خون پالای من


درباره اون قضیه برندینگ و هایپرمارکت و اینها، دقیقا همینجوره.

ملت توهمن همش

ملت میگن اوکی استیوجابرز تونست! ما چرا نتونیم؟ یعنی ملت ایران در جا خودشون رو هم وزن و قد استیو جایز قرار میدن!

چند وقت قبل دارم با دوستم صحبت میکنم

میگه من میخوام ریسرچ ساینتیست بشم

بهش میگم ببین اینها غالبا پی اچ دی میخوان و تو مستر داری.

میگه خب صبر میکنم تا پیدا شه!

بابای من هم صبر کرد تا دختر بزرگش بچه بیاره ولی هنوز نیاورده!

ملت ایران میبینی تلاششون صفر، ادعا هوار هوار. یادمه من لیسانس شیمی قبول شدم. از پزشکی و دارو و دندان به شدت حالم به هم میخورد و دختر این رشته نبودم. نخوندمم. راضیم. همه به من توپیدن. یادمه بهم گفتن تو بی عرضه ای. تو لیاقت نداری دکتر شی. نمیدونم تو اصلا قبول نمیشی. یادمه خونه اولمون، همزمان مامایی دانشگاه ازاد و شیمی دانشگاه ازاد (مثلا رتبه 1236094 اورده بود) قبول شده بود. مادرش به مادرم گفت بهش گفتم مهیا چرا بری شیمی بخونی شیمی که اونجا هست این مریم بیکار داره میخونه. آخرش که چی! شیمی رو همه میخونن برو مامایی بخون که استخدام شی. یادمه اونروز خیلی سوختم. ولی صبوری کردم. الان مادر محیا و خودش هر روز 30 بار زنگ میزنن که تو رو خدا راه پیدا کن دخترمون از لیسانس شیمی بخونه (بعد 30 سال). ملت فکر میکنن خب حالا یه رشته خزی بوده مریم خونده چرا ما نتونیم؟! ملت نمیفهمن من سالهاست، بیشتر از ده ساله که در به در با دو تا چمدون ازین کشو میرم اون کشور. 

خیلی حرفها دارم

یا یادمه این گرگ زاده (پول شو) کسخل میگفت تو (درست 5 ماه بعد اومدنم به کانادآ) 90 درصد راهو اومده فقط مونده ده درصدش اونم بزودی تموم میشه.

هر دفعه اینو برای دوستام گفتم یه دل سیر خندیدن.

اتفاقا مشکلات و مئسال پیش روی من توی اون دوسال بعد ازون 5 ماه خیلی خیلی بیشتر بود منتها ادم دوستای خوب پیدا میکنه، محیط رو میشناسه و قوی تر میشه و راحت تر میره جلو و حل میکنه.

برای کسی نود درصدش حل شده که شوهر داره، شوهر مسئولیت گرفتن پی ار رو به عهده داره. مثل گرگ زاده ددی و مامیش 100 هزار تا کنار گذاشتن حداقل براش (یکی از دوستای من توی تورنتو پدر و مادرش نهصد هزار تا دادن بره خونه بخره، پیدا نکرده، گفتن دویست هزار دلار هم میفرستیم برو بخر!!) و میتونه بدون نگرانی توی کانادا زندگی کنه و با ارامش امتحان زبان بده و نگران اقامت و ماندن و پول و هیچی نباشه. من کلی دختر میشناسم توی تورنتو که اویزون شوهر شدن و اومدن و همینجوری دارن زندگی میکنن. طرف 4 سال بعد ازدواجش کار پیدا کرده. 4 سال بعد موندن توی تورنتو.

کسخل زیاده.

تنها چیزی که من یاد گرفتم اینه که به تلاش و کوشش خودم ادامه بدم و با کسانی تعامل کنم که کمکم میکنن قوی تر بشم و از جنس خودمن و مایه ازار و دردسر نیستن.

درباره اون دوستتون که زیبایی شکم کرد هم من نمونه زیاد سراغ دارم!


اون گدائه مشهدیه هم باحال بود :) همون که در راه خانه عمه شما رو دیده بود :) ما تو بچگی یه اقا گدا داشتیم که اسمش اقا سبد بودو لباس سید میپوشید. میگفت من گدا نیستم به من صدقه ندین!!! یه بار من بهش یه پنجاه تومنی دادم (حدود بیست و سه سال قبل) عصبانی شد! و پولو گرفت و فحش داد و رفت که مگه من گدام که اینقدر پول میدی!! اون موقع یه کلوچه 10 تومن بود. کلوچه گیلان ها. نون 5 تومن بود.

پنج تومن!


حرومزاده تو اگه گدا نیستی چی هستی؟!!!

پدر سوخته عوضی.

خلاصه آدم جالبی هستین.

اینکه مثل من چایی زیاد میخورین (مثل اسب) هم برام جذابه :)


من نمیدونم دنیا داره کدوم وری میره

نه حوصله دارم بدونم نه دوست دارم نه هیچی


بیشتر از نصف عمرم رو اومدم یه ده سالی زنده م.


ولی شما رو فرزندانم، پیشنهاد میدم که از فاشیسم دور باشین.


بیشتر از نژادپرستی فاشیزم هست که داره ما رو بدبخت میکنه و خواهد کرد.


فاشیزم اگه چیز خوبی بود المان رو اونجوری تیکه پاره نمیکرد.


بهتون گفتم که کتاب نبرد من هیتلر دو تا ویرایش متفاوتش و دو تا چاپ متفاوتش به عنوان پرفروش ترین کتابهای توی ایران شناخته شده؟


یه عده کسخل احمقم هستن که یا عکس هیتلر رو میزنن پروفایلشون

یا عکس اتاتورک رو تا خودشون رو بچسبونن به یه جایی به جز ایران

در حالی که اتاتورک همه چیز ترکها و کلا مردم اون خطه رو از بین برد، ادبیاتشون رو، زبانشون رو، الفباشون رو.

ولی مغز فامیل من توی اردبیل قادر به تشخیص اینها نیست.

و میخواد خودش رو بچسبونه به جایی. به جایی که ایران نباشه و از "نژآد برتر" باشه.

بترسین از دور و بریاتون که فاشیستن.

هر روز دارم میبینمشون.

بحث فقط نژآد و ملیت نیست.

هر بحثی که توش از تفاوت هایی حرف زده بشه که از کنترل ما خارجه، مثل نژاد، زبان، فرهنگ، روستایی و شهری بودن، شهرستانی و تهران، عرب، کرد لر بودن علایم فاشیست بودنن. بترسید. بترسید. من بعید میدونم ایران روزی یه کشور قابل ست بشه. چون هم مغز ایرانیایی که یانجا هستن رو میبنیم که چقدر محدود هست غالبا و چقدر باتعصب فکر میکنن و هم مغز کسانی که ایران هستن رو میبینم که چقدر غالبا کوته فکرن. مثلا روستاییا نه توئیتر دارن نه صدا نه هیچی. خیلی وقتا هم دوست ندارن بهشون بگه دهاتی چون توی ایران این تحقیرامیزه. و برای همین همیشه مردم توی توئیتر و همه جا تحقیرشون میکنن.

طرف میبینی به سگ ها کمک میکنه

و همزمان همش هشتگ روستایی استفاده میکنه که کم کم این هشتگ به عنوان افرادی که به حیوان رحمی ندارن شناخته بشه.

در حالی که من توی همون ولنجک و توی همین کانادا میبینم و میدیدم که چقدر با حیواناات بدرفتاری میشه.

بترسید از فاشیزم

بترسید.


گاهی دقت میکنم و میبینم بیشتر مشکلات شهری مثل تورنتو هم از همین سیستم فاشیستی میاد. 

عمر کوتاهه، با مزخرفات هدرش ندیم.


بچه ها من یه مشکل هویتی پیدا کردم! شاید بخندید ولی جدی میگم.

من نمیدونم که گیلک هستم یا کرد یا اذری و از هر سه تاشون ژن دارم و اعصابم خرابه! دقیقا نمیدونم چی بگم وقتی میپرسن از کدام نژادین.

دوست دارم بگم Persian ولی حقیقتا دروغ میشه. ولی خب ایرانی هستم و اینو میگم. ولی نمیدونم از کدام نژادم و خیلی کانفیوزد هستم.

خوشبحال اونهایی که فقط اذری یا فقط ترک یا فقط گیلک یا فقط فارس هستن. خیلی راحت میگن بله ما اینیم.

وقتی میگم persian هستم همیشه یه ایرانی پیدا میشه اون دور و بر که میپره وسط و میگه چرا پس شبیه آذریایی؟

میگی آذری هستم که خب دروغه

میگم گیلک، میگن پس چرا اذری زبان هم هستی

میگی فارسی میگن فارس ها پوست تیره دارن و موهاشون مشکیه. چرا تو نداری؟ میدونین به خارجیا راحت میشه گفت پرشینم و تمام. ولی خاورمیانه ایا گیر میدن. هر بار میرم شاواراما فروشی میپرسن ترکی؟ کرد هستی؟ ولی از لهجه م میفهمن که خب فارسم. یه جورایی شدم ادمی که خیلی کانفیوزد هست. توی ایران این چیزها مهم نبود چون بلاخره یه مزخرفی میگفتی میرفت

بدبختی بعدی فامیلیمه!!! اون رو که میگم میگن چطور ممکنه تو کرد و اذری و گیلک باشی ولی فامیلیت این باشه؟!!!

یعنی دیگه دارم خل میشم!

شما میتونید به یه چینی بگین ایرانیم، ولی به یه پسر کرد یا تورکیه ای یا عرب نمیتونی به اسونی بگی من فارسم. فوری میفهمن میگن پس چرا شبیهشون نیستی؟ حالا جالبه ما خاورمیانه ایا همه شبیه همیما. یعنی من از ایرانیا و فارسها و مشهدیا اصلا قابل تشخیص نیستم. ولی مردم خطه ما میفهمن خب. 


پروردگار عالم من چکار کنم؟


بچه ها

دو سوال

ایا ایران دار جنگ میشه که این همه نیرو دارن وارد ایران میشن و امریکا هم هواپیما اافه میکنه به نیروگاهاش توی میدل ایست؟

چون من میخوام سپتامبر ایران بیام.


و دو

من ازین سه تا پدرسوخته حرومزاده بدم میاد فقط یا شماها هم همین حس رو به اینها دارین؟



این شاهکار بینش پژوهه، و ایشون هم خانومشه که ازش یه سی سالی بزرگتره.



ایشون همون جانداره فقط رنگ عوض کرده.



این حرومزاده هم که معرف حضوره قبلا درباره ش کلی حرف زدم: کامران صحت. اسمش مسعود صفدر قلی زاده بود اسمشو عوض کرده. اینا یعنی نمیدونن با عوض کردن اسم شخصیت تو که عوض نمیشه تو باید اول روی اون شخصیت کار کنی کسخل؟



ایشون هم که خدای حرومزاده ها و بی پدر و مادرها هستن شاهکار و صفدرقلی و بقیه شاگردی میکنن پیششون.

سینا ولی الله!!!


ازینجا دارم میرم


یه جوری میرم

دیگه هرگز برنمیگردم به این استان


حتی برای مراسم جشن فارغ التحصیلیم هم بازنخواهم گشت.


دقت کنین کانادا کشور دوست داشتنی ای هست

و مردم به شدت خوب و مهربون و با قلب پاک داره

واقعا اگر این مردم نبودن من چقدر اینجا بهم سخت میگذشت


ولی ازینجا میرم چون دو سال و نیم از سخت ترین روزهای زندگیم رو اینجا گذروندم


هیچوقت برنمیگردم

حتی کانشکنای پروازام رو هم دیگه به هیچ عنوان نمیذارم از این استان عبور کنه.


اینقدر دلم شکسته.

دلم از سیستم نشکسته

از مردم نشکسته

ولی من اصولا چیزها رو به همون شکلی که هستن میذارم و میرم

و برنمیگردم


بهم سخت گذشت

سخت گذشت

اینجا اب و هوا و همه چیش از تهران و از بقیه شهرهای ایران به شهر ما شبیه تر بود البته به استثنای برفش، ولی سردی هواش تو زمستون تقریبا مثل شهر ما بود که هوا باد و سوز داره ولی خب طبیعتا به منفی سی و چهل نمیرسه.


ولی بهم سخت گذشت.


فرصت های کاریم رو از دست دادم به خاطر شرایط مهاجرتیم


کاری که با زحمت به دست اورده بودم از دستم رفت باز به خاطر همین

الان که اومده دیگه دیره.

توی سه ماه اخیر من یه قرون درامد نداشتم.

یه قرون

چون منتظر بودم و نمیتونستم هیچ کاری بکنم. هیچ کاری.

کاناداییا مثل ایرانیا و امریکاییا نیستن

خیلی محتاطن و کمی ترسو

در نتیجه شما نمیتونین به اسونی کار فول تایم گیر بیارین

کار پارت تایم هم حتی کلی مدرک نیاز داره

شما مخاطبای وبلاگم، همه تون، حتی همین علوی، شماها به من ارامش زیادی دادین توی این مدت

بچه ها

الان که این روزها تموم شده ازش حرف میزنم

چون تموم شده

خیلی بدبختی کشیدم. خیلی گریه کردمو خیلی افسردگی گرفتم.

خدا رو شکر که چند تا دوست خوب دارم که سه تاشون کانادایین و یکیشونم ایرانی و اینها توی این مدت هر کاری تونستن برای من کردن! یعنی اینها برای کمک کردن بهم از هیچ کوششی فروگذار نکردن!


ایرانیا رو اغلب ترسو و بی مسئولیت و بی خیال و کسانی که هرگز به فکر همنوع نیستن یافتم. درسته وظیفه کسی نیست ولی شما نمیتونین بفهمین، کوچکترین کمکی حتی گفتن درست میشه درسته میشه، از طرف یه ایرانی یا یه دوست میتونه زندگی ادم رو تو یه لحظه ازین رو به اون رو کنه.

به هر دری زدم که یه جا پیدا کنم توش زندگی کنم که بتونم خودم رو جمع و جور کنم و مصاحبه های بیشتری برم.

تمام مصاحبه هام رو موکول کردم به اپریل

ولی وقتی اپریل رسید

احساس کردم من به اینجا اصلا تعلق ندارم!

بابا این چه وضعشه

عمرمون تموم شد

همه چیمون تموم شد

بین یه مشت ایرانی ترسو و بی عاطفه و یه مشت کانادایی محافظه کار.

کانادا هیچوقت به من هیچ بدی ای نکرد.

محبت شد بهم.

مهم تر دوستای خوبی پیدا کردم و خدا رو روزی هزار بار شکر میکنم.

شما توی این مدت کمکمهای بزرگی برای من بودین بچه ها،

واقعنی دوستون دارم.

به جز اون چند تا مزاحم بی مصرف که هیچوقت خیرشون به من نرسیده و فقط دعوا و اغتشاش درست میکردن

شماها واقعا بهم کمک کردین که بنویسم و بهم جواب دادین و با من اومدین جلو.

واقعا دوستون دارم

و واقعا ممنونتونم.

فقط میخوام بدونین

که اگه یه وقتایی عصبانی شدم

به خاطر اینه که درون خودم هم داغون بود. خیلی خیلی خیلی داغون بودم.

برای همین اینجا میرم.

برنمیگردم.

هیچوقت.

دوستون دارم.


دو سه سال قبل

قبل اومدنم به اینجا

رفته بودم خونه عموم

یعنی رفتم خونه عمه بعد عمه رو عین این شمالیا ورداشتم رفتیم خونه عموم

بعد همه رو جمع کردیم رفتیم خونه اون یکی عمه


به عمه کوچیکه داشتم میگفتم که عمه کوچیک ما کلی غلط غولوط داریم توی فارسی

مثلا میخوای بگی موهام اینقدر بلندههههههههههه که نگو.

گفت موهام از کمرمه!

گفتم عمه اون میشه موهام تا کمرمه!

گفت نه!

گفتم اره! یکی از دوستام که فارسی خونه حرف میزدن اینو گفته!

(جدی گرگ زاده گفته بود بهم، همون روزا مچمو گرفته بد که اون تا کمرمه هست نه از کمرمه)

گفت وای خاک به سرم شد من 40 سال اینو از کمرم گفتم!

اون یکی عمه شنید گفت وای خدا من 50 ساله اینو از کمرم گفتم!

زن عموم گفت اینها که خوبه

خواهرش رفته بوده خوابگاه

نمیدونسته دکمه چیه

برمیگرده میگه یاسمن "پیلکت" افتاده پیلکتو بدوز!

منظورش این بود که دکمت ت رو پیرهنت نیست. یکی دیگه جاش بدوز.

:)

یا مثلا ما میگیم این اهنگو بگیر

همه جهان هستی میگن مثلا یاسمنو این اهنگو بذار یا پخش کن :)))

ما میریم اهنگو بگیریم :))))))))


امروز عمه داشت میگفت اونو بهم :) که رفته به یکی دیگه گفته موهام از کمرمه درست نیست :) تا کمرمه هست اون :)



خیلی جالبه

من هیچوقت فکر نمیکردم

که منیکه فانتزیم بود کسی رو ببینم و باهاش حرف بزنم و برم باهاش چایی بخورم و گپ بزنیم

روزی برسه، که نخوام که اینکارو انجام بدم و ردش کنم.

این اصلا هیچ افتخاری نداره در خودش، فقط دارم فکر میکنم که ادمها واقعنی عوض میشن ها!

اولا فانتزیای ادمها عوض میشن،

در ثانی آدمی وقتی دلش میشکنه، میشکنه! دیگه کاریش نمیشه کرد!

وقتی فانتزی آدمها، خود شما هستین، تا دیر نشده براورده کنین فانتزیشونو. بذارین از داشتن شما خوشحال باشن و لذت ببرن. دیر میشه ها!


من یه روزی

به دلیل بی جا و مکانی

و به دلیل بسیاری از اتفاقات که یه دلیلش ایجاد ان ها توسط دوست پسرم توی ایران بود،

مجبور شدم برم خونه دوست خواهرم

یه شب به عنوان مهمان ماندم

روم نشد بیشتر بمونم

بهشون گفتم پول میدم برای هر شب

و مدت خیلی کمی رو مهمان میشم

و چون من خانم وسواسیم پس خانه رو مثل دسته گل تمیز میکنم

و غذا میپزم

و وسط هال یا هرجا انها بخوان میخوابم

دم در هر جا

فقط اجازه بدن بخوابم

حتی مواد غذایی و. براشون میخریدم و غذا میپشختم. یعنی اون شب رو کلا من غذا پختم و اون صبحونه رو

من اگه جای اونها بودم پول هم نمیگرفتم میگفتم بذار طرف بیاد تمیزکاری ما رو کنه و غذا بپزه این بدبخت که خودش میخره و میپزه و ظرف میشوره و تمیز میکنه

وقتی باهاشون مطرح کردم قضیه رو

یعنی به خواهرم اول گفتم و بعدش به اونها

قرار بود نصف اجاره شون رو بدم با اینکه اونها خودشون سه نفر بودن توی اون خونه ولی گفتم نصف اجاره رو خودم میدم

یادمه یکیشون که یه دختر اذری زبان بود مز و مز و مز مز کرده بود و بقیه شونم گفته بودن خب نیاد. 

یعنی مخالف اصلی اون بوده.

نرفتم.

گفتم اوکی.

یه شب رفتم خوابگاه خواهرم

هیچ کس نبود

من خوابگاه و خونه دانشجویی دوست دارم کلا. حس خوبی دارم بهش

خلاصه اون شب تمیزکاری کردیم (چون ترم داشت شروع میشد) و شستیم و سابیدیم و حال داد!

رفتم حمام

روز بعد بقیه امدن

یادمه یه جفت خواهر بودن که یکیشون از من یه سال بزرگتر بود یکیشون یه سال کوچکتر

جالبه که فامیل خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دور ما هم بودن

رفته بودن زیر اب منو زده بودن که فلان دختر ادم اورده!

مسئول فکر کرده بود خواهرم پسر اورده

اومد اتاقمون داد زد الان میبرمت کمیته انضباطی

من اومدم بیرون پرده

گفتم سلام خانم خوب هستین؟ خواهرم کی رو اورده؟

گفت تو کی هستی (با همون پررویی)

گفتم من خواهر این احمقم

حرف زدیم

بهش گفتم دارم میرم خارج

فوق دارم


گفت به من گزارش دادن خواهرت یه ادم معتاد اورده!

گفتم نه والا من تابحال لب به سیگار نزدم.


رفت!

اینها دیدن نمیشه


رفتن دوباره منو لو دادن به یکی دیگه


حالا جالبه من فرم داشتم و پرش کرده بودم!

خوهارم سهمیه داشت که دو ترم بود استفاده نکرده بود یعنی کسی مهمونی نرفته بود خوابگاهش و داشتیم اونو استفاده میکردیم

ملت میدیدی خوابگاه ما میومدن و ماهها میموندن. کاراشونم یمکردم. صدامم درنمیومد.


یکی دیگه اومد

اون رئیس زندان ن اون شهر بود!

اومد گفت یا ازین جا میفرستیش بیرون

یا بدبختت میکنم!

بعد منو دید

گفت تو مهمونی؟

گفتم بله!

تو چقدر مظلومی! چقدر ابرو داری تو خواهر کوچیک اینی؟ گفتم نه بزرگتر!

گفت به من گفتن این ادم خطرناک اورده عجیبه!

گفتم نه. بعد زیرپوستی بهش گفتم که خارج میرم.

گفت نازیییی

بعد اومد گفت از اتاق خواهرت هی میان تذکر میدن که خواهرت مهمون میاره!

ما میدونیم که خواهرت سهمیه داره و چون مهمون نیاورده حق داره بیاره (خواهرم اخر هر هفته میومد خونه در نتیجه مهمون نمیومد اتاقش)

ولی ازینجا زود برو.

گفتم چشم.

اون شب رو موندم

فردا صحب زود با مینی بوس رفتم ازونجا

طفلی خواهرم

گریه میکرد

دلم سوخت


بعدش درجا سکته کردم. یعنی همون روز سکته کردم متاسفانه. یه دوست پسر موجی داشتم که هنوزم میخونه اینجا رو و اینقدر دیکتاتوره که دوست نداره یه کلمه حرف منفی درباره ش بنویسی با اینکه شماها نمیشناسینش.

و اون بزرگترنی اختلال ها رو وارد زندگی من میکرد.

و اون روزها به شدت توی دانشگاه و گروه ما اوضاع قاریشمیش بود.

یادمه سکته م درست شد

رفتم المان

برگشتم

اومدم اینجا

سالها گذشت

و اون ها همه شرمنده شدن.

و بعدها به خواهرم گفته بودن که چقدر الان خجالت میکشیم صورت خواهرتو نگاه کنیم


التبه بین اونها دو تا دختر بودن که یکی اصفهانی بود و یکی رشتی و اون دو تا گفتن برو خونه ما گفتم خوب اصفهان کجا برم من دورتره که :) من توی همین شهر کوچولو دنبال یه جا هستم.

روزای سختی بود

ولی همیشه حس خوابگاه رو دوست داشتم

جالبه همشه میگن ادم عوضی ادمی که میخواد منفعت جویی کنه از بقیه و فرار کنه

هیچی نیمشه

این دو تا دختر که خواهر بودن

و هماتاقی خواهرم

موندن و به قول خودشون ترشیدن

خیلی دیکتاتور و گوشت تلخ بودن

خیلی

خیلی

کوچیکه زودتر از بزرگه ازدواج کرد

و بزرگه موند موند موند تا الان

توی ده اونها دختر تا 31 سالگی مجرد بمونه خیلیه

و دختره الان عروس یکی از فامیلامون داره میشه

خواهرم اینقدر حرص میخورد که چرا دو تا از منفورترین ادمای زندگیش اینقدر بهش نزدیکتر شدن

کلی خندیدم

گفتم بابا عروست نشدن که

میدونین من حقیقتش یادم نبود که اونها اون کارو کردن

ولی اونها منفور کل دانشگاه و خوابگاه بودن

تمام خوابگاه ازین دو خواهر بدشون میومد

به شدت زیراب زن و عقده ای و خودخواه بودن

یکیشون عیننننننننن نوید محمدزاده بود قیافه ش و هیمشه میرفت جلوی اینه (هفت سال قبل) و میگفت چشا رو نیگاه بینی رو نیگا، خدایا چقدر من خوشگلم! اینقدر زشت بود این بشر! که نگو.

ولی خب برای من مهم نبود.

اصلا یادم رتفه بود

خواهرم زنگ زد و کلی خندیدیم!

گفتم برای شما هم بگم.

که روزای سخت هیمشه هست

ادم معمولا بدیا کمتر با جزئیات توی ذهنش میمونه و خوبیا بیشتر میمونه

ولی وقتی فلش بک میزنه یهو همه چی یادش میاد و خیلی خنده دار میشه.



خیلی جالبه

اینو من بارها دیدم

مثلا با یه کانادایی حرف میزنم، با دوستم هم خونه ای هم ازمایشگاهی هرکی

میگن مثلا کااندا دوازده سال دیگه به فاک عظمی میره و میشه یه دونه از ایالت های امریکا

و میپرسی چرا؟

میگن به خاطر این این این این این

میگی اوکی

یا مثلا میگی من به قسمت اموزش کانادا امیدی ندارم

میگن باهات موافقم یا مخالفم به این دلایل

نتیجه ش این میشه، که من دو ساعت سه ساعت همیشه داشتم با هم خونه ایام و دوستام حرف میزدم بدون اینکه خودم متوجهش بشم.

توی ایران و تفکر ایرانی هم منعطف و نامنعطف داریم.

مثلا: چند وقت قبل رفته بودم مهمونی

یکی از اقایون برگشت گفت ایرانیا نژادپرست ترین ادمان. خانمشم همینو میگفت.

بعد حرف تو حرف شد

و من براشون دلیل اوردم که چرا ایرانیا نژادپرست ترین نیستن. اتفاقا ایرانیا ساده ترن. شما اروپاییا رو ببینین. 

راضی شدن. گفتن راست میگه ایرانیا های و هوی دارن.

براشون مثل میزدم که به قول این رائفی پور روانی بیمار، دیدین ایران یه دونه گوله میندازه مینویسه این عملیات انهدام 2 بود؟ یا نابودگر 5؟ ولی این غربیا بمب اتم میندازن و اسمشو میذارن خروس کاکل به سر؟ کلا ایرانیا خیلی های و هوی دارن.


ایرانیا یه عده شون منطقی و قابل بحثن. اغلبشون ولی، نه!!

فکر میکنن وحی مسلم فقط پیش اینهاست.

یکیش همین علی علوی که پای پست درباره خودم من نوشته:


قصد دعوا ندارم ، اتفاقا به عنوان کسی که حداقل در مورد کانادای کثیف و واقعیت رو مینویسه وبلاگتون رو دنبال میکنم . 

فقط خواستم بگم : تا روزی که جمع بندی ذهنی شما این نوشته است دنبال زندگی شاد تر نباشید


یه سری ایرانیا اینجورین:

همیشه دوست دان تو از کانادا بد بنویسی.

یه روز که میای تیر کمون انتقاد ر به سمت خودت و هم وطنات میگیری

قاطی میکنن!

این ایرانیا خب طرفدار همین کشور و رژیم با همین وضعن

یه عده که عشق کانادا امریکان

کوچکترین انتقاد رو از کانادا برنمیتابن.


ایرانیا غالبا (دور از جون فاطمه و کلنگ و الناز و سارا) ادمای خیلی خودخواه و پرادعایی هستن.

دیکتاتورن

حق داریم

توی سیستم نسبتا کمونیستی دیکتاتوری بزرگ شدیم هزاران ساله حداقل

ایرانیا خرافاتین

به پیشگویی اعتقاد دارن

طرف میاد با یه دونه پست کل اینده م رو تخمین میزنه که با این وضع تو به فکر این اینده خوب نباش

ایرانیا شخصیت هایی ضد زن، ضد مرد، ضد بشریت، ضد صلح هستن

ما ایرانیا کلا با همه چی بدیم

جاندارانی خودخواه، متکبر، فکر میکنیم علامه دهریم

فکر میکنیم فقط روش زندگی ما درسته و بقیه کسخلن

کم تحمل

کم ظرفیت

توی هر کاری دنبال منفعتیم و شاید برای همینه که به هیچی نرسیدیم و کشورمون هر روز داره بیشتر به فنا میره.

ایرانیا ظرفیت و تحمل خیلی پایینی دارن

ما ایرانی تفکر مخالف رو "حذف" میکنیم.

چون به نظر ما تفکر مخالف باید نابود شه که ما راحتتر پپیژامه بپوشیم و زیر پیرهن و هفت تا زن بگیریم و حکومت کنیم به همه. تفکر مخالف به دیکتاتوری ما امکان رشد نمیده. بلکه ما رو از کامفورت زون comfort zone درمیاره.

ایرانیا اینو قبول ندارن که تفکر مخالف باعث رشد میشه.

من با این کاناداییا ساعتها در حال بحث زدن بوده و هستم

میبینی طرف میتونه و قابلیت داره ساعتها یه بحث رو ادامه بده. همیهش اینطوری نیست ولی این اسکیلشون قوی تر از ماست. تو رو حذف نمیکنن. سعی میکنن بحث کنن. درسته خزعبلاتم ممکنه بگن ولی مثل ما ایرانیا دیکتاتور و زورگوو هیجانی نیستن.


ایرانیا تیم وورک افتضاحی دارن

توی همین کانادا هم مشهوده

برای همینم هست که حتی از بهترین دانشگاهها هم که میان بیرون، اگه رشته شون کامپیوتر و برنامه نویسی نباشه که یه گوشه افیس بشینن و با هیچ کس حرف نزنن، در غیر این صورت هیچ کاری پیدا نمیکنن. و برای همینم هست که توی تورنتو، ایرانیایی که دکترای فیزیک شیمی زیست و مکانیک و حسابداری و. دارن دور هم جمع میشن و یه بنگاه دلالی راه میندازن و مورگیج بروکر میشن همه شون. 

ایرانیا غالبا مداما در حال گه این و اون خوردن هستن.

الان ملخ رو توی کشور به زور دارن به خرد ملت میدن که بخورن

کسی اعتراضی نمیکنه

بعد اونوقت من میام یه حرفی نظر شخصی ای درباره ایرانیا مینویسم، یهو یکی پیدا میشه که سعی میکنه کل زیر و بم و ریشه و بنیان من رو زیر سوال ببره. چرا؟ چون با گفتن "سینا ولی الله ادم مزخرفیه به نظرم" از کامفورت زون بیرونش اوردم.

بعد همین ایرانیا هزاران سال اسیر گرفته، دیکتاتوری داشته، مردهاش به زن هاش زور گفتن، به اقلیت های مذهبی و دیدین زور گفته شده، به اقوام و نژادها توهین میکنن، من اینو بارها دیدم، توی توئیتر تا میگی من مخالفم (من تو فیسبوک و اینستاگرم هیچ فعالیتی ندارم، جسدم) طرف میپره وسط، تو سواد نداری؟ چرا اصلا تو حرف میزنی؟ برو دکتر برو دکتر. ایرانی ته ته ته تفکرش همینه.

برای همینم هست که ما یه مشت ادم عقده ای بیهوده تنهای بدبختیم غالبا.

برای همینم هست که ایرانیا همه جا از هم فرارین.

برای علی علوی: لطف کن دفعه دیگه گه خوریاتو ببر وبلاگ خودت. زیر وبلاگ من گه بخوری بلاک میکنم ای پی تو. کسخل احمق.



امروز متوجه شدم

که زخمها روی دل ما میمونن ها! قلب رو خراش میدن.

مثل آینه میمونن

که وقتی میشکنه 

هر قدر بخوای تیکه هاشو به هم بچسبونی

نمیتونی مثل روز اولش کنی.

نمیتونی

جای شکستگیا میمونه رو اینه.

هیچوقت فکر نمیکردم ادمی اینطوری باشه.

هیچوقت!

هیچوقت فکر نمیکردم تو تحت هیچ شرایطی نتونی یه سری زخم ها رو از بین ببری از دلت!

آدمی خیلی موجود ناشناخته ای هست!

دل کسی رو نشکنین بچه ها. برای درست کردنش زمان زیادی نیاز خواهید داشت. شاید هیچوقت درست نشه و به شکل سابقش درنیاد.


توی این سه روزز اخیر فکر کنم 20 ساعتی پای تلفن و پشت صف مراکز مختلف بودم!


از صبح دارم تلاش میکنم این نوشته را تمام کنم ولی نمیشد.


من تا همین سه روز قبل،

اگه میدیدم بلایی داره سر مردم میاد

قلبم اتیش میگرفت و شرحه شرحه میشد

الان هم اتیش میگیره و خواهد گرفت و شرحه شرحه خواهد شد.

شب تا صبح خواب خانواده و اقوامم رو دیدم.

دیدم انگار سیزده به دره

یا که عروسیه

یکیش

نمیدونم

و دیدم که همه دختر عمه ها و دختر خاله ها و بقیه فامیلا جمعیم و داریم والیبال بازی میکنیم


و داره بارون میباره ولی ما بازی میکنیم


بیدار شدم دیدم بارون قشنگ شمالی میباره :)))) 


میدونین ادم کشورش رو دوست داره. مگه میشه یادمون بره از کجا اومدیم؟

هر لحظه دنبال یه فرصتیم که برگردیم کشورمون.


و قطعا سرنوشت کشورمون برامون مهمه.


ولی وقتی میبینی، دیکتاتوری، خودرای بودن، خودخواهی، به فکر هم نوع نبودن، خودمحوری، جواب هر کاری رو با فحش دادن یا کتک زدن یا قطع رابطه کردن به جای گفتگو، افتخار کردن به خود به عنوان نژآد برتر، خرد کردن بقیه اقوام، در کل فاشیست و نژادپرست و ضد زن / ضد مرد بودن و به ان افتخار کردن، جوگیری، اینکه مثلا یه نفر طرفدار حقوق حیواناته ولی به خودش اجازه میده هرگونه نفرت پراکنی ای انجام بده، همه اینها باعث میشه که نتونی گفتگو کنی، نتونی حرف طرف رو بفهمی. حتی اشتیاقی به ادامه بحث در تو نخواهد بود.


نمیدونم کلمه جامع و کامل در این مورد چیه، ولی از بحث کردن و دیدن مردمی که به شدت جبهه گیری دارن، جهت گیری دارن، و ضمنا هیچ حق و حقوق و احترامی برای کسانی به جز خودشون قائل نیستن یکمی خسته شدم.


من هم همون اخلاق ها رو دارم.

ولی هر روز به خودم سیلی میزنم.

هر روز خودم رو مجبور میکنم که چیز یاد بگیرم و ادمی بهتری نسبت به دیروز باشم

خیلی ایرادات دارم

ولی دارم تلاش میکنم


حقیقتش توی امریکا موفق شدم چندین دوست درست و حسابی پیدا کنم که همه ایرانیم و همه اهل کمک

ولی توی کانادا اینکار سخت تره چون سیستم سوشال دموکراسی و نژآدپرستی زیرپوستی داره و خیلی مسائل دیگه و هنوز اون حس وایت ها نژاد برترن توش هست، و مردم این هم که بای دیفالت فرق سفید و سیاه رو تشخیص نمیدن.


من کلا به جز چند نفر، ایرانیای توی کانادا رو ادمای ترسو، بی جرات، بی مصرف و بی عرضه یافتم :)


باور کنین خارج امدن به کیفیت یه آدم اصلا اضافه نمیکنه.

آدمی جوهر وشیره ش همان میمونه. ادمها ممکنه دیویلاپ کنن چیزی رو. ولی خارج امدن معیار و ملاک نیست.

در نتیجه کشورم و مردمش و هر آنچه که قراره سر ما بیاد رو سپردم به خدا،

و از همه پیج ها و کانال های ادمهای ی یا هرکسی که به نحوی به ت مرتبط باشه، در اومدم، حتی کامبیز حسینی

و خودم رو دارم سوق میدم به سمت یه زندگی شادتر و بهتر.


ممکنه باز از من غرغری بشنوین،

ولی دیگه نه غصه ای خواهم خورد برای مردم و نه امیدی به انها دارم.


اگه روزی خیلی خیلی قدرتمند بشم حتما دست به کار میشم و کمک میکنم

ولی وقتی حرف ادمایی مثل امیر تتلو، سینا ولی الله، رسایی، بقایی مشایی؛ افشین پرورش، محمد علی طاهری، زیباکلام! صادقی و حسین محمدی و هزاران جاندار دیگه بسیار برو دارن. وقتی مردم اینقدر سوگیری شده و جهت دار به مسئله حجاب، ن، اسلام، دین، مذهب، نژاد و نگه میکنن که نمیتونی حتی یه کلمه حرف بزنی اگه نظر مخالف داری، در ان جماعه فکر میکنم که به نظر من هیچ نیازی نیست. در نتیجه کلا خودم را بیرون کشیدم ازین مسائل.

مردمی که خوابند و به هیچ قیمتی بیدار و اگاه نمیشوند را در حالت خواب "میکنند".

برای همین هم هست که ایرانیای کانادا هم غالبا بی مصرف، تهی، بی عرضه، تنبل، مورگیج بروکر، دلال، ، و. هستند.

و مهم تر ضعیف و کسی که نمیتونه حقش رو بگیره.


این مردم باید تاوان بدهند. چون در خوابند و نمیخوان که بیدار شن.


و مهم تر خودم میخوام حسم خوب شه و دارم حرکت های زیبا در زندگی انجام میدم در زندگی

پس باید مثبت باشم :)


بچه ها دوستون دارم

فاطمه یلدا غزل شماره یک و دوی واقعی نه اون فیکه، مدوسا، کلنگ، صبای شماره یک و دو، علی، نل خنگ فرانسه غرغروی فحش بده، اون دختره که استرالیا زندگی کرده، الناز، اقا یگانه و خیلیای دیگه که اسماتون یادم نیست، دوستون دارم :) شماها باظرفیت و مهربونین.


کسانی که مینویسن خیلی و برای دل خودشون مینویسن و نه ابراز وجود، رو دوست دارم.


زنوفوبیا

یعنی تو نسبت به مردمی که از کشورهای دیگه میان جهت گیری داشته باشی و bias باشی.

در دنیای امروز، نژاد و مذهب و دین و منطقه زندگی و زبان و . خیلی به هم آمیخته شدن.

در نتیجه شما اگه این کلمه رو گوگل کنین ممکنه که معادل های متفاوتی براش پیدا کنین از جمله همون نژادپرستی یا ریسریزم.

مسئله ای که با کلمه نآدپرستی هست اینه که تصور کنین

جک از ایران رفته دانمارک

جک هفت جدش وایت دانمارکن و و از نظر نژادی و نه ملیتی، اصالتا دانماریکه و پدر و مادرش و همه دانمارکین و فقط ایران به دنیا اومده.

دانمارکیا جک رو احترام میذارن و بهش و روی تخم چشماشون میذارن. چرا؟

چون جک اصالتا دانمارکیه و اصیله.

ولی اگه مریم از ایران بره دانمارک، نه! چون مریم دانمارکی نیست از نظر نژآدی. حتی اگه مریم توی دانمارک به دنیا بیاد، روانی میشه به احتمال زیاد. حتی اگه یکی از والدینش دانمارکی اصیل باشن. چون مریم به طور خالص دانمارکی نیست. 


کار رو و جاهای خوب شهر رو به جک افر میدن نه مریم. یعنی نژاد جک اثر میذاره روی تصمیم اونها. این میشخ نژآدپرستی.


زنوفوبیا یعنی تو به هر دلیلی، زبان، رنگ پوست، نمیدونم فرهنگ، به هر دلیلی از ادمایی که از کشورهای دیگه میان خوشت نیاد و اذیتشون هم بکنی.

مورد زنوفوبیا به شدت توی کانادا مشاهده میشه.

طرف میبینی حتی از البرتا میاد و اذیتش میکنن به شدت.

من که جای خودمو دارم.

مثلا فرض کن صفدر اوقلی از ایران میاد اینجا، ازش 3 تا رفرنس میخوان، جاب آفر میخوان، دیپازیت سه ماه رو میخوان و.

اتفاقا میدونن که طرف پول داره و پولشون رو میده. عمدا اذیتش میکنن و عمدا هم یه کاری میکنن که از موندن توی کانادا پشیمون شه.

یا از نااگاهیش استفاده میکنن و اذیتش میکنن.

من اگه برگردم به گذشته صد در صد صابخونه اولمو میدم زندان. صد در صد.

ایوشن به شدت زنوفوبیک و مایکرو اگرشنال بود. مایکرو اگرشن رو توضیح دادم که چیه تو پست قبلی.

توی ایران ما خیلی پدیده زنوفوبیا یا حتی فاشیزم رو میبینیم.

میبینی تهرانیا از غفلت شهرستانیا سوء استفاده میکنن

یا تهرانیا مسخره میکنن شهرستانیا رو

ایا مگر این نیست که تمام خاورمیانه ایا تقریبا از یه نژآدن.

پس مسئله نژآدپرستی نیست.

چرا پس اذریا خودشون رو تافته جدابافته میدونن

لرها تو کشور خودشون غریبن

گیلانیا مسخره میشن و.

مردم از پدیده زنوفوبیا و مایکرواگرشن رنج میبرن.

این دو پدیده معمولا گریبان قشر متوسط و معمولا کوته فکر جامعه رو میگیره.

ما تو محله مون (یعنی شهرمون) چند تا محله داشتیم

که با اینکه مردمش از نژاد ما بودن

ولی چون چشماشون ابی بود و موهاشون طلایی ملت همه مسخره شون میکردن!

بعد اونوقت فامیلای مادر و پدر من اغلب جشم آبی و مو قهوه این، ولی هیچ کس جرات نمیکرد مسخره شون کنه.

قبلنا فکر میکردم این نژادپرستیه. ولی ما همه از یه نژاد بودیم.

این زنوفوبیا هست و مایرواگرشن.

پدیده هوا و هوس نفسانی با اینکه توی همه اینها دخیله

ولی در دو پدیده ذکر شده بیشتر خودش رو نشون میده.

اینه که میگم امیدی به درست شدن ایران نیست چون مردمش از خیلی چیزا رنج میبرن.

رفتار مردم ایران در مقابل مردم عزیز افغانستانی، نژادپرستی هست چون مردم کوته فکر ایران نژاد خودشون رو برتر از نژاد این هم زبانان و همسایگان و هم نژادان دوست داشتنی و مهربان ما میدونن.

از طرف مردم زنوفوبیک و نژادپرست کشورم از مردم شریف افغانستان عذرخواهی میکنم.


امروز میخوام براتون درباره microaggression حرف بزنم

فقط اینو بگم که

این مایکرواگرشن، به وفور توی کانادا دیده میشه.

indirect or unintentional discrimination towards a member of a minority group


یعنی ااما با مسئله نژاد روبرو نیستیم اینجا

طرف میتونه یه همجنس گرا باشه، ولی افرادی که باهاش روبرو میشن، چه در مصاحبه، چه همسایگی، چه صابخونه مستاجری و. و غیرمستقیم اذیتش کنن، یا بخوان ازارش بدن.

یا تصور کن تو صابخونه ت کاناداییه و خودت تازه از ایران، اروپا، اتیوپی، امریکای جنوبی و. رفتی

طرف چون فکر میکنه تو غریبه ای و اشنا نیستی با سیستم

میاد اذیتت میکنه

و میخواد بهت زور بگه

یا حقتو بخوره

یا هرچی

گاهی میبینی طرف هم نژادپرسته هم این مایکرو اگرشن رو داره.

یعنی مدل پیشرفته تر.


مردم کانادا بیشتر ازینکه نژآدپرست باشن مایکرواگرشن دارن.


مثلا میخوان یکی رو اذیت کنن میگن that's so gay!

یعنی این خیلی gay هست یا مثلا خیلی جواده یا فقط گی ها اینطوری میکنن یعنی برای نشون دادن خز و مزخرف و ضایع بودن چیزی از لفظ گی استفاده میکنن. یعنی gay ستیزی.

reacsim یعنی تو بزرگترین issue ت نژاد طرف هست.

مثلا یه سری اروپاییا فقط به نژاد خودشون ایمان دارن و قبولش دارن و حتی اگه طرف مثلا مادرش یا باباش فقط مال اروپای شرقی باشه مردم اروپای شمالی یا غربی ادنو داخل ادم حساب نمیکنن.


امروز یه نفر منو ادد کرده بود

نوشته توی پروفایلش birth in

اخه مجبوری انگلیسی بنویسی حتما وقتی بلد نیستی؟ باید حتما به کلاس کارت با انگلیسی اضافه کنی؟


طرف میبینی توی ایران، پیشینه فامیلیش به دوره اشکانیان میرسه

رفته خودشو چسبونده به ترکیه ایا مینویسه

iki mizi krdinhhddh hdclhc hhlach;;c'

هفت هشت تا ازین حروف الفبایی المانی که دو نا نقطه روی خودش داره رو گذاشته توی جمله هاش که بگه منم اصل و نسبی دارم من ترکم!

یعنی اتاتورک زد نابود کرد کل اون خطه رو

زبانشون رو عوض کرد

الفباشونو

حرف زدنشونو

فرهنگو

همه چی رو

شدن عقده ای

ملت ایران تاریخی تر ازونا پیدا نکردن


قبلنا فقط آذریا که به خودشون الان میگن ترک، فقط میگفتن ما وصلیم به ترکیه ایا و ازونجا هم به المانیا!

الان همه ایران میگن.


یعنی تاریخی تر از ترکیه ای ها پیدا نکردن.


مغز یه ایرانی متاسفانه خیلی وقتا میتونه کوچیک باشه.

بعد میگن ایران چرا داره به فاک میره

این همه غرب زده وطن فروش هیچی ندار


بعد میگن چرا اینجوریه اون یکی اونجوریه.


منو بارها گفتن روسی؟ اوکراینی هستی؟

نه که با عصبانیت

ولی با حس مثبت همیشه میگم پرشین هستم.

ادم باید به خودش و به حسش حس خوب داشته باشه.


دوستم کبک زندگی میکنه

میگفت این اتفاق برای خودش توی کبکب افتاده:

میگفت یه بار یه افریقایی پرسید کجایی هستی؟ گفتم بهم میخوره کجایی باشم!!؟ گفت ایرانی؟ گفتم از کجا میدونی؟ من که شبیه ترکام!

گفته بود ایرانیا تنها گروهین که بیشتر از همه شبیه ایرانیان ولی از هر کدومشون که پرسیدم کجایی هستی گفتن بهم میخوره کجایی باشم؟!! یعنی همیشه نمیخوان بگن کجایی، شاید که طرف بگه ترک؟ المانی؟! که اینها اون خود کم بینی دروونشون مقداری جبران شه.

دوستم میگفت خیلیا بهش اینو گفتن که فقط ایرانیا میگن بهم میخوره کجایی باشم.

تو وایت اصیلی.

بدبخت.


من اینقدر حقیقتش اینجا اذری زبان دیدم که همش میگن ما ترکیم، ما ژرمنیم، ما اصیلیم. با اینکه قیافه م فریاد میزنه اذریم، ولی فقط اشاره میکنم که persian هستم و فارس فارسم. وقتی بیاین بیرون کشور ببینین بدتر از توی همون کشور مردم خودتون نژادپرستی میکنن توی یه کشور غریبه، واقعا دیگه دوست ندارین بیشتر ازین ابروریزی کنین.

توی خارج دو تا چیز خیلی جا افتاده

ایرانیا همش میگن از تهران اومدن

و همش میگن ژرمن هستن!

خدا لعنت کنه اونی رو که اولین بار به ما گفت ما از نژاد ژرمنیم. والا هیچ ارتباطی بین اونها و ما نیست. قیافه ما یا شبیه اعرباه یا افغانستانیا یا پاکستانیا. من نمیدونم این چه نژادیه که اصلا اثری روی پوست و مو نمیذاره.

ایرانی پر ادعا.

یه دلیل اینکه قبول نمیکنم موهام قهوه ایه هم همینه.

هر سری هم خونه ایام و ارایشگرام گفتن که موهات قهوه ایه ولی به ایرانیا میرسم میگم موهام کاملا مشکیه!

نمیخوام مثل اونا بازنده باشم، مو رنگ میکنن قهوه ای میکنن همه چی رو قهوه ای میکنن که بگن آی ام عه ژرمن.

بعد قیافه رو نگاه میکنی ادم میگه این ادم چند قرن کم خونی و کمبود ویتامین و کمبود کلا همه چی داره؟!

اخه کجای تو شبیه ژرمن هاست؟!

چرا ما اینقدر غرب زده ایم؟!


راستی خبر عقده ای بازی خنگولی:

دیروز بچه ها دوباره یکی از دوستام گفت بعد دیدن من نظرش عوض شده نسبت به ایرانیا.

میگفت فکر میکرده خاورمیانه ایا یعنی اونایی که پوستاشون تیره هست و روسری میپیچچن سرشون.

ولی الان میگه ما خیلی شبیه اوکراینیا هستیم.


دیروز رفته بودم خرید


یکی از فروشنده ها دختر بود

گفت خانوم میتونم یه چیزی بپرسم

گفتم بله

گفت شما چی میزنین به پوستتون که اینقدر بشاش و شفافه و هیچ لکه ای نداره؟

گفتم صابون داو تو حراج میخرم پنج تاش دو دلار!

گفت جدی میگم تو رو خدا اذیت نکن، یه دختر وایت بود

گفتم به خدا!

من حتی ضد افتاب نمیزنم با اینکه اینجا میگن نزنی سیاه میشی.

گفت خیلی عجیبه. پوست شما سالم و سفید و بشاشه.

بچه ها، تمام عقده های وجودم شد!!! اینقدر بدبختم!

یاد ولنجک افتادم

همش دخترا میگفتن کاش میشد پوستو پیوند زد! اینقدر میترسیدم که نکنه منو بن پوست پیوند بزنن :))))))


خلاصه خواستم بگم چقدر بی ظرفیت و عقده ای و غرب زده م.


من اصلا و ابدا هیچ کانادایی رو ندیدم که سوالای فضولی بپرسن

کنجکاو میشن

میپرسن چند سالته

یا دینت چیه

یا نژادت چیه دقیقا

یا چرا موهات مثل ایرانیا فر فر و مجعد نیست

یا چرا قرمزی همیشه

البته اینو به شوخی میپرسن

یا مثلا چند تا خواهر برادر اری

یا شهر مادریت شبیه کدوم شهر کاناداس

یا هرچی مثل اون

ولی فضول نیستن

نمیان بگن خب کی میری امریکا؟ چطوری میری؟ چرا هنوز نرفتی؟ معدلت چند شد؟ مقاله ت چند تا سایتیشن داره؟ خواهرت عروسی کرد تو چرا هنوز مجردی؟ جزئیات زندگیت رو میپرسن ایرانیا. وورک پرمیت چند ساله هست؟ چند تا جاب افر داری؟ بعدم میشینن نظر میدن! من هر ایرانی ای اینجا دیدم ازم بزرگتر بوده. همه هم پیوست به همسر اومدن و خودشون کوچکترین ی ت ندادن در پذیرش گرفتن. بعد همون زندگی توام با تحقیرشون رو به رخ میکشن. من احساس میکنم ای کیوی ما ایرانیا غالبا خیلی پایینه. نه درس خوندن بلدیم نه ای کیو داریم. دهن باز میکنیم داد میزنه ایرانی هستیم.

ازین ور افتاده ازون ور افتاده ایم.

یا مثلا این:

اینجا سفید شدی یا از اول توی ایران سفید بودی و.

ایرانیا سوالای رو اعصاب میپرسن

یا مثلا چرا تو میتونی با پسرا دوست شی ما نمیتونیم! آخه این سواله؟!

یا یه بی احترامی میکنن.

چطوری؟

دختره دوستم پیام داده

میگه من تازه رسیدم خونه

میخوام خونه رو تمیز کنم

اگه میخوای بیا گپ بزنیم!

خب اگه تو میخوای یکی خونه تو تمیز کنه روراست حرف بزن با من. چرا نقش بازی میکنی

این همون دختر پولداره هست که قبل اومدنش مامانش اومد براش ماشین خرید و خونه کرایه کرد و دختره دست ب سیاه و سفید نزد.

من اهل کمکم 

میرم کار میکنم برای همه مجانی

ترسی هم ندارم

ولی اینکه تو وقت خالیتو به من نمیدی و میگی حالا که من تمیز میکنم بیا کمک کن.

زورم میاد!

تفریحاتش رو میره انجام میده.

انگار من زنگ تفریح خانومم.

مشکل داریم بچه ها.

کاناداییا هم ممکنه مشکل دار باشن.

دارن هم مشکل.

microaggression دارن.

میشه نژآدپرستی پنهان.

ما هم مسائل دیگه داریم.


امشب به دو نتیجه رسیدم:

1. وقتی تو هفته اول نمیتونی با کسی کنار بیای، تا اخر عمرت نمیتونی باهاش کنار بیای و بفهمیش. پس وقتتون رو تلف نکنین.

2. ادما وقتی سنشون بالاتر میره اخلاقاشون تشدید میشه. مثلا اگه خودخواهن خودخواه تر میشن، اگه قد (غد) هستن غدتر میشن. اگه خودرای هستن خودرای تر میشن. اگه وحشین وحشی تر میشن. همین.


از شما چه پنهون

من احساس میکنم به عوض همه این سالهایی که دکتر نرفتم

نیاز دارم برم تراپی

و توش از زندگیم

مخصوصا از بخش ویژه ده سال گذشته و درباره محمد حرف بزنم.

چون این ادم با تمام کمکها و کارهایی که برام کرد

با وجود خوب و مهربان بودنش

با وجود بااستعداد و باعرضه بودنش

خراش های بسیاری زیادی رو در کنارش به روحم کشیدم یا کشیده شد به روحم یا هرچی.

و نیاز دارم درباره ش حرف بزنم. 

و به تدریج از خودم پاکش کنم. چون روانیم خواهد کرد.

باورتون نمیشه ولی ماهها و شاید بگم حداقل دو سال طول کشید تا اثرات گرگ زاده (جدی) رو تونستم پاک کنم با اینکه اون بدبخت اصلا عملا هیچ کاری به من نداشت و ازار و اذیتی نداشت به جز بدقول بودنش و خالی بند و دروغگو و زورگو و دیکتاتور بودنش.

و البته حرفای زشتی که نثارم میکرد و چون ازش تاثیرپذیری داشتم اذیت میشدم.

محمد واقعا یه پروژه جداگانه هست. و بسیار متفاوت! یعنی خودم براش کافی نیستم. نیاز به نیرو دارم!!!


حقیقتش یه چیزی که از هفته پیش سرش حرص میخورم


اینه که


من از محمد یه کمی پول قرض گرفتم. ولی اولا تا اومدم اینجا پول های ایرانم رو دادم همه رو براش انتقال دادن

هم بهم قرض داشت

بهش پول داده بودم و بارها از منجلاب و بدبختی نجاتش داده بودم


ولی دوست داشتم بهش بیشتر کمک کنم.

بدون اینکه دینی به گردنم باشه دوست داشتم اینکارو انجام بدم.

این جدی گرگ زاده هیچ کمکی در این راستا نکرد.

نه تنها هیچ کمکی نکرد

بلکه برگشته عین این عقده ایا ایمیل زده میگه تو با پول پسرا به اینجا رسیدی.

کسکش

خدا رو شکر من ازت هیچ پولی نگرفتم. به جز اینکه اعصاب برای من نذاشتی.

خدا رو شکر من قرضی به اون محمد نمک به حروم نداشتم. داشتم با بدبختی براش پول جور میکردم چون مطابق معمول قرض بالا اورده بود.

خدا رو شکر هرچی داشتم رو بهش دادم و اومدم.

تو چقدر ای که سر درد دلایی که توی تنهاترین لحظه ها ازم کشیده بودی بیرون باز داری منو اذیت میکنی.

خدا رو شکر که من به کسی قرضی نداشتم و ندارم.

جز اینکه هر پسری بهم رسید خواست چیزی از من بکنه و بره.

بخدا بچه ها خوبی توی این دنیا نیومده.

از هفته قبل که دوست داشت ببینمش

تا الان

دارم به این فکر میکنم که ببینمش یا نه.

ولی این بشر اینقدر به من بدی کرده

اینقدر زبون این ادم تلخه

که نمیتونم یه ربع تحمل کنمش و سر یه ربع اعصابم خرد میشه.

همون بهتر که نبینمش.

عوضی


اون محمد چقدر دردسر بود توی زندگی من که توی تمام این ده سال گذشته فقط باعث رنج و عذاب شد برام با مسخره بازیاش و دلقک بازیاش و حماقت های تموم نشدنیش.


شما نمیتونین بفهمین من چقدر بدبختی کشیدم.

سکته کردم. در این حد.

با اون سن کم من تو اوایل دهه بیست زندگیم سکته کردم از دست این ادم.

تمام زندگیم از دستم رفت سر حماقت هاش.


وقتی هم اومدم کمکش کنم دوباره

کمکی که بیشتر از حد توانم بود

یه عوضی دیگه اومد به من سرکوفت زد


جدی میدونم اینجا رو میخونی


ازت یه سوال دارم


چرا تو اینقدر غیر قابل اعتماد و عوضی و حقیر هستی؟



بچه ها من چیکار کنک که رحمت خروس باز رو خیلی دوست دارم!؟

خیلی ارومه

مهربونه

باهوشه

ساده هست

دوست داشتنیه

یه جورایی نازه

گاهی مطیعه

خیلی وقتا میبینی عقلش بهتر از بقیه کار میکنه و ادم درست و حسابی ای هست

خوش میگذرونه

باوفاس


من اگه ایران میموندم قطعا زن همچین کسی میشدم.

البته رحمت خروس باز پایتخت 4 فقط، نه سه نه دو نه یک نه حتی 5. فقط چهار!


من یه شوهر عمه دارم که توی اخلاق و رفتار کپی اونه.


و بچه هاش بسیار اروم، باوقار، بدون مشکلات روحی روانی مثل من، و خیلی خانوم بزرگ شدن.


فکر کن قد خودش و عمه دقیقا همقد منه،

بچه هاشو از 4 سالگی بسکتبال فرستاد،

دختراش همسن منن، قد هر جفتشون صد و هشتاد و نه هست! صد و هشتاد و نه!


اینجور باباها هستن که معمولا پشت بچه هاه همیشه وامیسن

تو خوابگاه میدیدم که باباهایی که عین رحمت خروس باز بودن همیشه میومدن دنبال بچه هاشون و میبردنشون شهرشون یا موقع اسباب کشی کمک میکردن.

اینها دوستای عالی و اعضای خانواده عالین.

بابک دقیقا کپی اینهاست. کپی. بامسئولیت، مهربان، مطیع، صبور، قوی، باهوش، ناز. همذات پندار. تنها انسانی که از بین ایرانیا اینقدر بامسئولیت یافتمش.


حقیقتش

من بین ایرانیای کانادا

تا الان ندیدم که تعارف کنن و تعارفشون واقعی باشه

یا وقتی به کمک نیاز داری کمکت کنن.

یکی بود، گفتم، زن و شوهره با اینکه اینجا درس خوندن، ولی میگفتن این کاناداییا توی فرهنگشون کمک هست، پس کمک میکنن. ما تو فرهنگمون این چیزا رو نداریم، پس کمک نمیکنیم!

روزایی که میومدم تورنتو خونه ببینم،

خانومه بهم همش میگفت چرا شب نمیای خونه ما بمونی که چند روز قشنگ بگردی و اتاق خوب پیدا کنی؟!

یه روز که بهش گفتم هم پول میدم هم بذارین چند شب بیام پیشتون بمونم تمام هزنیه های برق و ماندن و اجاره و گاز و اب رو میدم.

گفت شوهر من به سر و صدا حساسه و من آدم تمیزی هستم. شرمنده نمیتونیم!

جالبه به من اینجا میگن clean freak یعنی کسی که وسواسی تمیزه.

دختره هر بار خونه ش میرفتم خاک و گل از خونه ش میرفت بالا ولی به خودش میگه تمیز.

اصلا تو فکر کن من کثیفم.

مگ تو خودت نمیگفتی بیا مجانی خونه ما بمون؟!

مگه نمیگی دوست منی؟

باورتون نمیشه من با همین دستای خالی اینقدر به اینها کمک کردم.

ایرانیا معمول امنتظر میمونن که تو موفق شی

وقتی موفق میشی از سر و کولت بالا میرن.

من تا مقاله م چاپ شد و کارم توی دانشگاه اکسفورد ارائه شد یه گروه از ایرانیا که حسودی کردن

بقیه هم اومدن خودشون رو چسبوندن

دقیقا اول ماه جون هم همین میشه

میان اویزون میشن چون مریم به موفقیت رسیده!

ولی موقعی که تو بهشون نیاز داری و کمک میخوای، هیچ کدوم این ایرانیا کمکت نمیکنن. حداقل اینایی که دیدم.

باورتون نمیشه ولی اینو یکیشون چند روز قبل بهم گفت! گفت وقتی به کمک نیاز داری سراغ من نیا! فقط تو لحظه های خوشی بیا!

من هم هیچی از زندگی م باهاش share نمیکنم! 

ایرانیای امریکا هم همین رو ممکنه داشته باشن چون بلاخره ما تربیت درست و حسابی که نداشتیم تو ایران

ولی اونایی که امریکا بزرگ شدن یا حداقل از بچگی از امریکا به ایران و برعکس در به در بودن ادمای خیلی درست و حسابی ای هستن. خیلی.


بچه ها باید برم علاوه بر پرنده خنگولم، اسب هم بخرم!
رفتم تست میزنم که بهترین سرگرمی برای من چیه
ببین چی نوشته:

Horseback Riding
You are sympathetic and kind, which gives you a great connection with people and animals alike. You try to understand where others are coming from and see their point of view. You have a lot of emotional intelligence.

از بچگی

تا همین یه سال قبل

خواب میدیدم که بابام و دوستاشون رو اول میزنن

بعد تیکه تیکه میکنن با اره


و همیشه از خواب میپریدم.


از بچگی


گاهی توی خواب میرفتم بیرون و اعضای خانواده میفتادن دنبالم که نرو نرو!


ازون جایی که توش بودم چیزی یادم نمیاد.

شاید خوبم هست که یادم نمیاد.


نمیدونم

یه سری تصاویر تار دارم


شاید حتی اونها هم نتیجه تخیل و توهم باشه


چون من خیلی کوچیک بودم.


دیشب یه خواب دیدم

بعد از مدتها

خواب دیدم تازه اومدم اینجا

و با جدی گرگ زاده رفتیم نشستیم یه گوشه یه کافه ای و داریم گپ میزنیم


از خواب بیدار شدم نصف شبی

میدونین

خواب نتیجه تخیل ها و فانتزیاس به نظرم


یاد این دو سال و نیم افتادم که همیشه توی ذهنم همچین چیزی رو تصور میکردم

حقیقتش رو بخواین

دلیل اینکه قبول نکردم که ببینمش و دعوتش رو رد کردم همین بود


من سخت ترین و بدترین روزها رو اینجا گذروندم


هر وقت افسردگیم تشدید میشد یاد این میفتادم که دوستم همین بغل گوشم زندگی میکنه

هر وقت کسی زور میگفت بهم یاد این میفتادم که خود جوش قول میداد که نمیذاره و کمکم میکنه که کسی حقم رو نخوره


هر وقت که با دختر یا پسری میرفتم گپ بزنم یاد این میفتادم که من یه دوستی اینجا دارم که منو خوب میشناسه


روزای اخر به چه دردم میخوره که یهو مهربون بشه و بگه وای بیا کمکت کنم، بریم همو ببینیم؟

به چه دردم میخوره؟

توهین به خودمه.


یاد روزایی افتادم دیشب که،

نمیتونستم دردهامو به هیچ کس بگم

و گاهی موقع حرف زدن با هم خونه ایم که یکی از بهترین دوستامه،

یهو از چشمام اشک میومد

خودش میگفت بدون کنترل از چشمت اشک میاد اینقدر بهت فشار اومده.


یه بار بهش گفتم که یه دوستی دارم اینجا که ام بی ای خونده

و بیشتر منو ازار میده تا که کمکم کنه.


گفت ازون آشغال دوری کن!


بریم ازش شکایت کنیم؟!


گفتم ول کن بابا مسخره! 


خیلی از جدی بدش میاد خیلی.

جدی رو نمیشناسه فقط ازش بدش میاد.


چون من پرایوسی ادما رو به شدت حفظ میکنم و منو با بدترین شکنجه ها بکشن هم اسرار کسی یا اسم کسی رو بیرون نمیدم.


دست خودم نیست از اخلاق هامه.


محمد نیستم که بره اسم و شماره و شهر و محل زندگیمو توی همه وبلاگ ها بذاره.


یا خود همین جدی نیستم که چیزایی که توی خلوتم ازم خواسته بود و بهش گفته بودم یا توی این وبلاگ خونده و سرکوفت میزنه بهم رو انجام بدم.


چند روز قبل،

وقتی ب جدی گفتم که دوست ندارم ریختشو ببینم


وقتی اسکایپ میکردم با هم خونه ایم بهش گفتم


گفت این کسکشه پدرسوخته !


هم خونه ای من وایته و خیلی بی اعصابه!


گفت کثافت عوضی تمام این دو سال و نیم فقط تو رو میرنجوند


تو تنهایی شبا توی هال گریه میکردی که کسی نفهمه گریه میکنی


الان اومده میگه کمک میخوای یا بریم بیرون؟!


گفتم اره!


بعد برگشت گفت خوشحالم واقعا که این حرومزاده رو معرفی نکردی به من میرفتم حقشو کف دستش میذاشتم!


کلا دعواییه ها.


یه مدت میگفت بریم هم ازمایشگاهیاتو بزنیم! بریم شکایت کنیم.

کلا اعصاب نداره.


راشتم میگه.


بهش گفتم که جدی گفته که باید بذارم فعلا اذیتم کنن و حقمو بخورن


گفت اون گه میخوره!

هرکی تو رو خواست اذیت کنه باید بدیم مادرشو بکنن!


و کرد!


اینقدر رو من کار کرد که من لاان راه میرم از همه شکایت میکنم حقیقتش!


نه که ناحق


ولی همین کانادا میبینی خیلی تبعیض داره و خیلی مردم ازاری.


بچه ها خواهشااااااا اگه میبینی عرضه ندارین به قول هاتون عمل کنین وارد زندگی کسی نشین.


من ازین ادم هیچ درخواستی نکرده بودم هیچی


همه قولهاشو خودش داده بود


و زیر همه زد و هنوز اثر منفیش از من نرفته


الان حس بهتری دارم ولی هنوز از وجودم نرفته


الان دیگه بهش اهمیت نمیدم ولی هنوز خراش هاش مونده روی دل من


وقتی میبینین پوشک به خودتون نبستین بیخودی نرینینن


اون عن کل زندگی و حیطا و باغچه و خیابون بقیه رو میگیره و بودار میکنه.


عمر خیلی خیلی زود میگذره ها!

انگار دیروز بود اومدم این کشور و اینجوری چمدون هام رو گذاشتم کنار تختم.

یادمه سرم بردم زیر پتو

کلی گریه کردم

و گفتم چرا اومدی این کشور؟!

ریختن؟

البته هنوز هم اعتقاد دارم که من متعلق به این کشور نیستم. و برای همینم هست که دارم میرم ازینجا. نه که بد باشه نه، تا وقتی میرم که بتونم جایی که واقعا بهش تعلق دارم رو پیدا کنم. اینجا وگرنه کشور خوبیه.

با اینکه بسیار دوست داشتنی هست و بسیار زیبا. و با مردم خوب.

ولی جالبه کار دنیا.

دو سال و نیم گذشت!

قدر لحظه هاتون رو بدونین.

قدر کسایی که شما رو دوست دارن رو بدونین.



بچه ها

پیشنهادم اینه که حتما این مقاله رو بخونین:

چرا گفتگو نمیدانیم؟

درباره این قضیه نژادپرستی، نگاه از بالا به پایین غرب به ما، تهرانی شهرستانی، نژاد برتر و. حرف میزنه.


یاور آذری زبانه ولی خداییش فارسیش خیلی از من بهتره!

یه کلمه هم فارسی توی خونه شون حرف نزدن!

ما دقیقا نصف مکالمه هامون همه فارسی بود ولی ادبیات فارسی یاور بسیار قوی تر از منه.

من فقط لهجه ندارم.

با کمال شرمندگی هنوز یه سری کلمات فارسی رو نمیدونم.

و حتی آذری رو!

kill me!


یکی از چیزایی که من باعث و بانیش شدم

اینه که در طول این دو نیم سال

هم کلی جملات و حرفهای مثبت درباره کانادا گفتم 

هم واقعیت هاشو که بعضا تلخ هم میتونه باشه


و از کرده خود دلشادم.


سیستم اینجا مریضیایی داره. خوبیا هم زیاد داره.

مثلا یادتون میاد همیشه میگفتم که چطوری پسرا رو منزوی و مریض میکنن

یا فشار میارن بهشون

و پسرا اینقدر دیگه از دخترا میترسن و جلو نمیرن که ترجیح میدن خونه شون رو مجانی به یه دختر کرایه بدن و ازش قرارداد و امضا بگیرن که براش شوگر بیبی بشه و هر شب ترتیبش رو بدن ولی باهاش خارج از قرارداد وارد رابطه نشن چون دختره یا شکایت میکنه و میندازتشون زندان یا بدبختشون میکنه یا میکشونتشون دادگاه به هر دلیلی؟

یادتون هست میگفتم که وقتی نصف جامعه رو اینقدر تحت فشار قرار بدی نتیجه ش میشه این که کل جامعه مریض میشه و گفتم بهتون که یه مریضی که پسرا و مخصوصا پسرای ایرانی کانادا دچارش شدن اینه که اینقدر رد و طرد شدن دیگه احساس میکنن بای دیفالت قراره همه دخترا ردشون کنن و برای همین با دست پس میزنن و با پا پیش میکنشون که بعدا به اصطلاح خیلی تابلو ضایع نشن و همه اقدامات از طرف دختره باشه؟ و نتیجه ش این میشه که طرف د تا خط تلفن میخره

و یکی رو روی تلگرم سوار میکنه و اون یکی رو روی موبوگرم یا یه تلگرم دیگه روی اون یکی گوشی

و بعد بهت پیام میده

و وقتی جواب میدی بهش قوری وویسهاتو فوروارد میکنه به اون یکی خطش و اونجا یواشکی گوشش میده که به اصطلاح جلوی چشم تو وویسها به حالت unread بمونه که بگه ببین تو اینقدر غیرمهمی برام که حتی وویسهاتو گوش نمیدم!

این تیپ ادما کم نیستن.

بدبختا درس خوندن

کار دارن

زندگی دارن

ددی پولدار دارن

ولی هیچ کس نمیخوادشون :(

البته طبیعی هم هست

ما دنبال پسر بیمار و روانی و مردی که روی دوست دخترش دستشویی شماره یک میکنه (جیش) تا بشه که نیستیم.

یه ادم سالم و نرمال میخوایم.

دنبال روانی نیتسیم که بازی دربیاره.


هم خونه ایم زنگ زده

میگه در این چند ساعت پایانی که این استانی

یادت نره که صابخونه اولت اذیتت کرد و یه دونه دوست داشتنی (گرگ زاده فرش شو رو میگه) قبل اومدن به این استان که بهت هیچ کمکی نکرد مردک aasshole 

برو بجنگ توی استان جدید. با زحمت رسیدی اینجا.

گفتم اینجا ثبتش کنم.

خیلی جالبه دختره کاناداییه ولی کاملا شرایط ایرانیا رو درک میکنه.

اینجا مینویسم که بمونه. که یادم بمونه.

برام دعا کنین.

زندگی جدیدم رو دارم شروع میکنم.


یه چیزی رو توی ااین مدت متوجه شدم.
مردی که یه دختر رو دوست داره، طاقت نمیاره ببینه که اون اذیت میشه؛
همه تلاشش رو خواهد کرد که دختره بهترین تصمیمها رو بگیره و تمام کمکها رو بهش انجام خواهد داد.
همیشه کنار دختره خواهد بود و به جلو هولش خواهد داد
و دلش نخواهد امد که حتی یه دقیقه دختره رو توی زندگی تنها بذاره.
اون مرد ارزش داره باهاش بمونین، حتی اگه تفکرش رو قبول نداشته باشین.
مردی که ایتطوری نیست دو حالت داره:
1. یا دختره رو دوست نداره
2. یا دوست داره، ولی دیکتاتور و خوادخواه و خودرای و روانی هست و میخواد عقده هاش رو خالی کنه، ازین مرد باید دوری کرد.


حقیقتش

دوستی و تعامل با محمد

و خوبی هاشو بدیاش با هم

مخصوصا اثرات منفیش

بچه ها یه اثری روی من گذاشته که حالا حالا از بین نمیره

الان میفهمم چرا من اصلا نمیتونم ازدواج کنمو از ازدواج کردن میترسم!

من قبل از اشنایی باهاش به شدت یه دختر عاشق بودم و واقعا دختر بساز بودم و احتمال ازدواج کردنمم وجود داشت

الان میفهمم با همه عشقی که دارم نمیتونم چرا ازدواج کنم!

امروز نوشتم.

و وقتی نوشتم دلم سوخت!

و گفتم واقعا این همه بلا به خاطر بودن با این ادم سر تو اومده؟!


بچه ها یه دونه پارتنر/دوست/رفیق بد اثراتی که میذاره روی ادم وحشتناکه!


عین همینی که وقتی اینجا اومدم و گرگ زاده زیر تمام حرفاش زدو هیچ کمکی نکرد.

باعث شد نه تنها دیگه هیچوقت روی حرف هیچ کس حساب نکنم بلکه وقتی میبینم کسی میشناستش و روش حساب میکنه فوری بهش میگم که روی این آدم حساب نکن به شدت بدقول و دروغگوئه و مثال هم میارم تا بقیه گولش رو نخورن و اذیت نشن.


دم دوستای بد رو همون اول ببرین.

یه ادم ممکنه ادم موفقی باشه، باشخصیت باشه

خوب باشه خوشتیپ باشه مهربون باشه جذاب باشه

ولی دوست خوبی برای شما نباشه

یا یه اخلاقی داشته باشه که به شدت به شما اسیب بزنه.

از کسی که شما رو ناراحت میکنه دوری کنین.

حقیقتش میخوام برم پیش یه تراپیست

و حرف بزنم

دو سال و نیم دوستام همش میگفتن ما میریم پیش یه تراپیست

همه شون میرفتن

بهمم میگفتن برو! من نرفتم! ولی باید برم!

واقعا نیازه!

تراپیستم نشد یکی که بتونی اینقدر باهاش حرف بزنی و توی مخ خودت ه جمع بندی برسی.


والا من خیلی سواد مواد ندارم

ولی شما هم وطنان رو به یه چیزی اگاهی میدم یا حدال بهش فکر کنین

تا وقتی این درجه از نژآدپرستی و فاشیزم و مایرواگرشن و زنوفوبیا و این کوفت و زهرمارها توی مردم کشور ما هست، از بی سواد گرفته تا تحصیل کرده و همه شون هم توجیه دارن که نه ما خودمون میدونیم چی درسته چی غلطه.

بچه ها من هیچ امیدی به اصلاح کشورم ندارم. به دلیل داشتن مردم کوته فکر، دیکتاتور، و مریض.

خودمم جزوشونم البته.

از یه طرف میبینی پسره رتبه کنکورش دقیقا عین رتبه کنکور من شده،

اومده عده جراحی گذاشته

از فامیلامونه

داره نشون میده که اره این بدنیاروئه

الان بازش میکنیم

بعدم پشتش فیلم گذاشته

خب خر تو میدونی تو دکتری

امثال من وقتی پاره شدن شکم میبیننن استفراغ میکنن در جا

چرا بدون اعلان خطر همچین پستی میذاری

بعدم زیر پستش پرسیدم از بیمار اجازه گرفتی که فیلم و عکس بگیری؟

چون ایرانه دیگه

فکر میکنن حالا که دکترن پس هر کاری بخوان میکنن

قاطی کرده که تو اصلا کی هستی!

کسخل تو همونی که نمیدونستی کانادا کجاست

من هر کشوری میرم تو میگی منم میام مثل بابا پنجعلی معمولی!

بعد زرزر میکنه.


ملت همه یه دیکتاتور درون دارن

همه ش دیکته میکنن کس شرای مغزشون رو به همه

فکر میکنن اون خزعبلات درسته

بعدم وقتی یکی حتی یه کار معمولی میکنه به زور میخوان عوضش کنن


بعدم میگن چرا هیچ ما نمیشه!


مردم نمیخوان زن دیکتاتور بشن که!!!


بچه ها من هیچ امیدی به ابادانی ایران ندارم

این رژیم هم بره یکی بدترش میاد چون ما خودمون به شدت دیکتاتوریم.


من همیشه فامیلام و دور و بریام و هم خونه ایام بهم میگن که باید به خودم افتخار کنم و.

چون که از بچگی مستقل شدم و تنهایی زندگی کردم و دحتر بسازی هستم.

هیچوقت متوجه نشدم چرا بهم میگن باهوش چوون وقتی میپرسی چرا میگی بهم باهوش، دلیل ندارن!!! :|

اونجا ادم متوجه میشه که خالی میبندن و این صفتیه که به همه میدن!

ولی در کل،

امروز داشتم فکر میکردم

بچه ها ماها که مستقل هستیم

مخصوصا ما دخترا

دخترا همه جا از استقلال فرار میکنن

نمیخوان مستقل باشن

شما برین امریکا کانادا، توی اون کشورها هم دختر از مستقل شدن میترسه

دیدم که میگم

ولی ماها نه

خیلی قوی خیلی مستقل میریم جلو میجنگیم

من یه هم ازمایشگاهی داشتم که یه دختر کانادایی غیروایت بود

این دختر تابه حال حتی یه شب از خونه دور نشده بود!

اولین بار توی سن 26 سالگی با من اومد کنفرانس!

میگفت من تا حالا یه شبم از خونه دور نشدم الان میرم خونه شوهر متسقیما، حتی یه شب خوابگاه نبوده!

حتی یه شب!

من تعجب میکنم که اینها چطوری جرات میکنن که برن خونه شوهر! میگفت خب شوهر همه چی رو درست میکنه.

بهش گفتم تو دختر کانادایی هستی! گفت باشه! خب من نمیخوام از خونه دور شم.

بقیه دخترای وایت هم همینجورین. از خونه و شهرشون دور نمیشن. نهایتش یه جایی لیسانس میگیرن و در دورترین حالت ممکن همون شهر میمونن!!!


خیلی به خودتون افتخار کنین

شما دخترا.

ما خیلی خیلی قوی هستیم.

اینو جدی و از صمیم قلبم میگم.

ما خیلی خیلی قوی و شجاع هستیم. خودتون رو ارزون نفروشین. هر مردی آرزوشه شما رو داشته باشه. 


بچه ها من شوخی شوخی حرفام روی بقیه اثر میذاره!!!


قبلنا، دختری که همکارم بود،  کنارم میشست،

وقتی داشت کتابای به درد نخورشو میفروخت، وقتی بهش گفتم به پولش نیاز داری؟ گفت نه!

گفتم خب من اگه جای تو بودم donate میکردمش! 

گفت واقعا؟! گفتم اره!

بچه ها باورتون نمیشه رفت همونجا اهداش کرد!

خیلی اتفاقای اینجوری افتاده


الان که میبینم دختر عموی بابام هم داره حرفمو گوش میده و میره جلو و دنبال اهدافشه، احساس خیلی خوبی به خودم دارم!!!

احساس میکنم واقعا دارم موفق میشم!

فکر کنم میتونم آدم خیلی motivator ای باشم!

این حس که تو میتونی به بقیه کمک کنی دنبال ارزوهاشون باشن، اصلا هرچی که میخواد باشه! برای من حس عالی ای هست!!


و اینکه ایرانیای زیادی فهمیدن که کانادا کشور اونها نیست یا حداقل با اون سرمایه یا با اون طرز تفکر که بریم حالا اونور درستش میکنیم با پونصد دلار، اونها به جز بدبختی هیچی به ارمغان نمیارن، و الان حدقال دور و بریای خود من حسرت کانادا رو نمیخورن، برای من حس خوبی داره! حداقل میدونن که اگه به دردشون میخوره، باید براش تلاش کنن، ولی الکی حسرت نمیخورن. این حس خوب رو خیلی دوست دارم! خدایا شکرت!


من همیشه فکر میکردم حرفایی که اینجا مینویسم فقط در حد غرغره و خودم خالی میشم یا توی مخم جمع بندی و تحلیل میکنم

نوشتن برای من باعث اینها میشه

نگو انگیزشی هم هست و به بقیه انگیزه و انرژی هم میده!!! و ملت میرن دنبال فانتزیاشون!

بسم الله!!!


پس از سالها فهمیدم که اون عبارتی که دنبالش بودم چی بود

یادتون هست بهتون میگفتم و همه هم میگن که ایرانیا اولین شغلی که توش حرفه این دلالی هست و متخصص چونه زدن هستن؟

مثلا تو از شهرستان رفتی تهران، یا از گیلان رفتی اصفهان یا شیراز، ایرانی جماعت نمیفهمه که اوکی شاید گرفتن دویست تومن بیشتر توی کرایه براش خوب باشه ولی اولا خودش کوچیک میشه در ثانی دله میشه ثالثا شخصیتت کجا رفته رابعا دنیا سرای مکافاته. ولی اگه توی همین اصفهان یا شیراز یه اصفهانی یا شیرازی سوار تاکسی شه راننده هه عمرا جرات کنه ازش پول بیشتر بگیره.

اینجا هم همین ها. چین هم همینه. ولی میبینی این وایتها ازین کارها چیپ نمیکنن. وایت ها بیشتر دنبال کاسبی هستن و راهشو هم پیدا میکنن مجبور نیستن دلالی و ی کنن. ایرانیا عاشق کارای چیپ و دلالین. مثلا میری خونه یه چینی رو کرایه کنی، بهت میگ چند ماهه میحوای؟ میگی مثلا هشت ماهه. میگه نه نمیشه! باید نه ماهه بگیری میگی اوکی! بعد میگه نه یه ساله!

تا میگی نه!!!!!!!!! میگه باشه نه ماهه کرایه میدم!

ازین کارهای چیپ وایتها نمیکنن.

این کارهای چیپ مال کشورای کمونیستی کارتلی مافیایی دلالی مثل ایران و چین و هنده که باید تا سر مرگ بترسونیشون تا بهت زور نگن.

توی روابط انسانی هم همینه.

به جز یه دونه بابک که بی برو برگرد از اول مثل یه ادم درست و حسابی با من رفتار کرد،

هر ایرانی ای که دیدم چه دختر چه پسر

کارهای چیپ میکنن

یعنی مثلا پسره وقتی میبینه تو راحت علاقه ت رو بروز میدی هی سعی میکنه تو رو بدوشه

هی بیشتر علاقه ت رو میخواد بروز بدی

تا سیر میشی ازش یا خسته میشی یا ازین حس یه طرفه اعصابت خرد میشه به گه خوردن میفته

میخوان تا میتونن به هم بندازن

همو اذیت کنن

همه جا ایرانی همینه

ایرانی عوض نمیشه چون ازون تربیت و فرهنگ میاد. 

این ها یه بخشی از همون اداب و رسوم "ایرانی بازی" ست.


میدونین چرا اتاقها توی ونکوور ارزون تر از تورنتوئن، در عوض خوشگلترن و امکانات بیشتره انگار وارد قصر شدی؟

دلیلش اینه که اینقدر این ایرانیا و چینیا پول ی اوردن توی ونکوور

و خونه خریدن و خونه ها خالی موندن


استان بریتیش کلمبیا یه قانون تصویب کرد

که به موجب اون اگه تو خونه ت خالی از سکنه باشه بهش مالیات سنگینی بسته میشه

برای همین هست که تو میای توی خونه

میبینی قصره!!! قصر!

و کلا یه نفر توش مثلا زندگی میکنه و حتی گاهی اون یه نفرم زندگی نمیکنه

و اجاره اتاق 600 دلاره!


توی تورنتو به تو با 600 دلار ممکنه اتاق بدن ولی امثال ادمای مریض و خسته ای مثل همون پسرا که خونه هاشون رو ارزون یا مجانی میدن که یه دختری بیاد بگیره و ترتیبشو بدن و تنها هم نباشن؟! گیرت میاد.


در کل سیستم کانادا مریض هست.

ولی تورنتو واقعا بیمار حاد بود!


دو تا جاب افر توی دو تا شرکت داروسازی توی تورنتو گرفتم

یکی کانترکت شش ماهه شیفت صبح

یکی قرارداد یه ساله شیفت عصر

خااااااااکککککککککککک


اون موقع که جاب افر میگرفتم میگفتن شما پی ار نیستی

الان که همه چی داره درست میشه من اونجا نیستم که جاب افرو بگیرم.

خاک.

من حدود 20 تایی مصاحبه گرفتم توی این سه ماه


حتی یه مصاحبه برای کالج گرفتم!!! کالج ها، دانشگاه.


6 تا جاب افر گرفتم.


که خب شهر عوض شد.

:)))


بهترشو اینجا میگیرم.


امروز یاد رسم و رسومات کشورمون افتادم


اخه یعنی چی عروسو میبرن ارایشگاه هفت سطل رو صورتش مواد میپاشن؟!

یا یه نره خر کله شو درمیاره از ماشین یکی از جلو یه ماشینم از عقب از کل مسیر حرکت ماشین عروس فیلم میگیرن!؟! 

هرکی نظرش محترمه و هرکی هر کاری خواست بکنه برای عروسیش


ولی به نظرم اینها خیلی چرت و پرتن! آدمای تهی ازین کارا میکنن!


من تا اینجا به دو تا چیز درباره ونکوور رسیدم:

1. اینکه اینجا چقدر وایت داره! چینی و هندیا دیده نمیشن. وایتها خیلی زیادن توی ونکوور. خیلی بیشتر از تورنتو. شهری که من توش بودم جمعیت وایتش زیاد بود و نسبتشون هم چون شهر مهاجرپذیری نبود. ولی تورنتو اصلا وایت نداره. این به معنای خوب یا بد نیست فقط مشاهداتم رو میگم.

2. همش این ایرانیا میگفتن richmond کلا چینی داره و surrey فقط هندی. کاملا غلط بود حرفاشون! کاملا! ریچمند و سوری پر از وایت و غیر چینی و هندین. کلا ایرانیا غالبا چرت و پرت زیاد میگن. 

من همیشه فکر میکردم فقط گرگ زاده بود که چرت و پرت و حرف الکی زیاد میگفت درباره کانادا.

الان میفهمم کل ایرانیا همین جورین. یه چیزی از دور شنیدن هی اونو تکرار میکنن. 


بابا به پیر به پیغمبر ما اذری زبانیم


ترک زبان چیه از خودتون درمیارین!


منو یه بار تو فرودگاه ترکیه اون کارمندش که پاسپورتامو میدید به ترکی استانبولی گفت ماریام تو چرا داری میری ایران مگه پدر و مادرت خبر دارن؟! فکر کرد همشهریشونم

بهش گفتم هویییییییی نظر لطفته ولی من کشورم ایرانه.

اینقدر شماها به اینا رو دادین همش فکر میکنن اذری زبان های ایران ترک ترکیه ن!

نکنین بابا.

با احترام به ترکا

من ترکیه ای ها رو دوست دارم همه میدونن

ولی خودمونو نچسبونیم به اینا.

بابا ما اذری هستیم

بفهمین.

عه.

مرسی

عه.


نتیچه ازمایشم رو گرفتم بلاخره


ناراحتی قلبی دارم :(


یکی از دریچه های قلبم که خون رو برمیگردونه به قلب درست کار نمیکنه.


دلیل خشک شدن لبهام و اینکه سر هر چیز کوچیکی یهو قلبم به شدت به درد میاد و انگار میخواد کنده بشه همینه.


فشارهای عصبی و یه دلیل مادرزادی باعثش شده.


این اواخر دیگه جونم به لبم رسیده بود.


یعنت به قلبی که بیهوده کار نکند.


مسئله بعدی من اینایی هستن که هم فیسبوک دارن هم اسنپ چت هم اینستاگرم

طرف میبینی یه چیزی رو استوری میکنه توی اینستاگرم

بعم همون پست میذاره دوباره

بعد همونو دوباره فیسبوک میگذاره

بعد همونو میذاره توی واتس اپ توی استاتوس

ازین بیمارها فقط ایران نیست

همه همکارای سابق من توی ازمایشگاه اینجوری بودن.

در کمال تعجب

دختره میبینی کل جاده شهر ما تا تورنتو رو فیلم گرفته استاتوس میذاره

من اینقدر سفر کردم اینقدر شهرهای مختلف رفتم، کارای مختلف انجام دادم، مقاله چاپ کردم، دفاع کردم، با دوستام همش بیرون بودم، هفته یا دو بار حداقل hang out میکردیم

که اگه بخوام ازشون فیلم بذارم باید کلا فیلم و عکس بذارم

دختره میبینی ایرانیه

یه دونه عکس توی خیابون میگیره صد تا استوری میکنه

من فهمیدم همه این چرت و پرتایی که اینجا مینویسم رو ملت توی شبکه های اجتماعی حتی توئیتر پست میکنن!!!

اصلا من نمیفهمم مردم رو

خیلی وقت و حوصله دارن

من با کلی غلط غولوط املایی و. هول هولکی اینجا مینویسم، توی اتوبوس، توی هواپیما، توی هتل، اینورو اونور

باز میگم میتونستم به جاش کتاب بخونم!!!

ملت خیلی عجیبن.

ازینا که تند تند پست و استوری میذارن همه جا دوری کنین

اینها مشکل دارن

کسی هم که اصلا استوری نمیذاره در جالی که قبلنا میذاشت گاهی اون هم احتمالا توی زندگیش مشکل داره.

کلا ایرانیای کانادا خیلی پست میذارن و عکس و فیلم

قشنگ معلومه طرف توی زندگیش مشکل داره.


دخترای کانادایی که وایت هم هستن

یه سری دیوونگی ها دارن

یه سری اخلاقای خوب

دیوونگی هاشون اینه که مثلا روانی هستن

روانی بازی دارن

یا مثلا خیلی سیگار میکشن

یا خیلی وید میکشن

یا کوک میزنن

خوبیاشون اینه که ساده ن

مهربونن

اهل کمکن

دوست داشتنی ان

حسودی نمیکن معمولا

یعنی تو با اینا ازدواج کنی با یه سری اخلاقای خوب و بدشون سر و کار داری


دخترای ایرانی

اغلب:

موهامو قهوه ای روشن رنگ کنم بیکاز آم عم عه به لاند

خیلی بی خیالن

از یه طرف به شدت احساس حقارت دارن

هم چپ چپ به همه نگاه میکنن و همش میخوان با وایت ها دوست شن

هم فکر میکنن همه دشمنشونن

هم فکر میکنن خیلی پیز لدن

هم بی عرضه ن همزمان

مثلا طرف میبینی قطعا داره گند میزنه به پروژه

ولی گاه بهش بگی قیافه میگیره میره

کلا یه کلاف پیچیده سر در گم پر از گره هستن.

حقیقتش من دلم میسوزه برای هر مرد ایرانی که با یه دختر ایرانی توی کانادا ازدواج میکنه

باز اون دخترای ایرانی توی ایران بی ادعا ترن

ماها اومدیم اینجا ادعامونم بیشتر شده واه واه واه

انگار ما اولنی بار کلنگ کانادا رو زدیم و کشورش کردیم.


دخترای ایرانی واقعا حقیقتش قابل تحمل نیستن.

حقیقتش وقتی کسی با یه دختر ایرانی توی کانادا ازدواج میکنه من هر بار از خودم میپرسم به اون پسره بدبخت چقدر تنهایی فشار اورده که اینکارو کرده.


یکی از بچه های ما تو ازمایشگاه بود

همیشه میگفت میخواد مسترش رو به جای دو سال تو سه سال تموم کنه

میگفت سخته!

حالا کار ازمایشگاهی اکسپریمنتالم انجام نمیداد!

از یه طرف از دو سال قبل از شروع مسترش داشت روی همین پروژه مسترش کار میکرد

یعنی از سال چهارم لیسانسش و همینطور سال پنجم لیسانسش رو

اینها لیسانسو شش سال و پنج ساله تموم میکنن

فکر کن این توی اخرین روز مسترش، یعنی اخرین روز اوریل امسال دفاع کرد


ما گفتیم چرا اینطوری شد؟ 


جون اماده نبود


فهمیدیم استادمون میخواد بره سفر!! بهش گفته یا دفاع کن یا باید یه سال دیگه دفاع کنی!

و خب این نمیتونه اینقدر کش بده اگه کش بده اخراج میشه

از ترسش با پایان نامه نصفه و نیمه دفاع کرده!


:)


فرق بعدی تورنتو با ونکوور اینه که مردمش اروم ترن

و اینکه تو مثلا توی تورنتو با هفتصد دلار یه اتاق اشغال پیدا میکنی

یه اتاق خالی خوب مینیمم هزار و صد دلاره. مینیمم. رفتم دیدم حدود 15 تا اتاق.

ولی توی ونکوور با ششصد دلار تو یه اتاق زیبا توی یه خونه دوپلکس قشنگ میگیری که کلا یه نفر توش زندگی میکنه

و خونه هه رو به اقیانوس باز میشه!!!!!!

مردم ایران کلا هیچی از جهان نمیدونن

اطلاعاتشون در حد دویست سال قبل

با همون اطلاعات غلط هم کلی فکر میکنن که فیلسوفن به همه هم راهنمایی غلط میدن.


منو خیلی گمراه کردن.


من به دنیا که اومدم تا چند سال اول موهام طلایی بود، توی افتاب کاملا طلایی زیر لامپ مشکی

بعد شد قهوه ای

تا دوزاده سیزده موهام قهوه ای بود

بعد شد مشکی

الان عوض شده بچه ها خیلی محسوس شده قهوه ای


میگن علامت پیری زودرس هست


رنگ موها اول قهوه ای روشن میشه بعد میشه سفید!!!!


خدا رحم کنه!


دیروز رفتیم یه انیمیشین دیدیم

ugly dolls


فوق العاده بود!


درباره یه یه سری عروسکه که چون کامل و متقارن توی شرکت ساخته نشدن میندازنشون توی بخش آشغالی


و میخوان که برن عروسک بچه های مردم بشن


و درباره نژادپرستی و کمال گرایی صحبت میکنه


حتما ببینینش اگه در توانتون هست.

بسیار زیبا بود.



من نمیفهمم پوینت این کت و شلوارک چیه؟!


پاهای مودارت رو میخوای نشون بدی؟!


حتی خانم ها وقتی میرن جشنی جایی، لباس بلند میپوشن.


اخه این چرت و پرتا چیه میپوشین؟!


تو مورات بوز و تو سوشا مکانی،

و تو ساشا سبحانی احمق،

خجالت نمیکشین!؟


درسته که ادمی ازاده هرچی خواست بپوشه


ولی اخه این چیه؟!

ِعنی چی کت و شلوارک برای مراسم اسکار و عروسی و ختم بابات؟!

مسخره ها.

لوزرها.




بودن توی کانادا

پسرها رو submissive and passive میکنه

یعنی همش بنده خداها یاد گرفتن که چشم بگن، بله بگن، همش خودشون رو ضعیف نشون بدن که کار پیدا کنن، همش باید دو دو تا چهار تا کنن، همش باید بترسن.

به نظر من

پسر ایرانی خیلی اخلاقای خوب داره، ولی کانادا گند میزنه متاسفانه.

به همه پسرا گند میزنه،

در راسش پسرای مهاجر هستن که برای اینکه INTEGRATED بشن باید خیلی حل بشن توی همه چی.

چون هم فرهنگ رو درست و حسابی نمیفهمن، هم باید از اول درست قدم بردارن.

همین باعث میشه نصه و نیمه چیز یاد بگیرنو همه چی رو قاطی کنن و کلا طرز رفتارشون یادشون بره.

از طرفی جامعه بی رحمه و به شدت ادم ها رو له میکنه

مخصوصا مهاجرها رو

همین باعث میشه که تریپ عقده ای و پر از کمبود و آدم بزن دررو و مفعول و تا میتونی از بقیه بچاپ بار بیای.


کانادا به خاطر مجاورتش با امریکا و دور بودن از اسیا و اروپا و افریقا شانس اورده و پاسپورت معتبر داره.

سیستمش مشکل خیلی داره.


بیست سال دیگه پاسپورت کانادا اعتبارش از پاسپورت ایران هم کمتر میشه.


من متاسفانه یا حرفی رو نمیزنم

یا اگه میزنم از روی شناخت میزنم


یه خانواده ما توی اقواممون داریم

که اقاهه ماهی پنجاه میلیون تومن حدا درامد داره

سه چهار تاحداقل خونه توی تهران دارن و سه تا توی شمال

ماشین گرون همه چی گرون


دو سال و نیم قبل وقتی من اومدم اینجا

یادمه عموم گفت اونها هم دارن میان!

میدونین چطوریه

میشینن فکر میکنن


میگن وقتی این دختر بی پول کور و کچل میره، ما چرا نتونیم!؟


من به خواهرم و دو سه نفر دیگه گفتم والا من بعید میدونم اینا بیان.

شاید بگین من حسودم

ولی بعیده.


و دو سال و نیم گذشته

نه تنها اقدام ینکردن


بلکه این روزا من بهشون راهنمایی میدم که چطوری بیان.


به همین سادگی.


من چند تا کشف مهم در زندگی انجام دادم

یکیش اینه که شوهر جسیکا البا و اون خواننده مصری عمر دیاب کپی همه قیافه هاشون!


یکی اینکه یکی از استادای کمیته داوری من، کپی کپی اورلاندو بلوم شوهر سابق میراندا کر هست.


و سومی اینکه این مورات بوز کت و شلوارک کپی کپی احمد مهرانفر خودمونه!!!!!


دریافت
حجم: 11 کیلوبایت
توضیحات: mehranfar


دریافت
حجم: 49.4 کیلوبایت
توضیحات: MuratBoz




یادتون میاد برای جدی، به مناسبت تولدش، همون دو سال و نیم قبلش که رسیدم، هدیه های ناقابلی در حد یه یادگاری اوردم؟


یادتون میاد همیشه جنگ و دعوا داشتیم و هیچوقت قسمت نشد بهش بدمش و وقتی هم پستشون کردم

بر گردوند و تحویل دادش به اداره پست،

یادتون میاد؟


یادتون میاد به جای خریدن پتو برای خودم، هزینه پست رو دادم،

و مجبور شدم هزینه برگردوندنش رو هم بدم؟


چند تا خرت  چرت توی اون بسته بود، 

که دو تاش اینها بودن

یکی یه جور دستگاه کوچولو بود که یه دستگیره داشت،

و میچرخوندیش و میخوند: تولد تولد تولدت مبارک!!


این عکسشه:


دریافت
حجم: 58.1 کیلوبایت
توضیحات: JeddiBirthday


و این هم صدایی هست که از خودش درمیاره:


هرچی دستگیره رو سریعتر بچرخونی سریعتر میخونه:


دریافت
حجم: 330 کیلوبایت
توضیحات: JeddiVoice


دریافت
حجم: 371 کیلوبایت
توضیحات: JeddiGiftVoice2


چند روز قبل، آخرین شبی که تورنتو بودم،

انداختمش توی سطل آشغال،

خدا میدونه با چه بدبختی ای این و چند تیکه دیگه از هدیه ها رو از ایران اوردم.

وقتی داشتم برای بار دهم چمدونم رو خالی میکردم، باز هم این به زور جا میدادم لای وسایلم.


یه جورایی فکر میکردم حتما سال اول جدی رو میبینم که اینا رو بهش بدم.


فکر نمیکردم که اینقدر دیر بشه، که من که اینقدر دوسش داشتم اینقدر ازش سیر بشم، که ماه آخر، بهش بگم اصلا تورنتو نیستم که نخوام ببینمش و دلیل داشته باشم. 

گاهی وقتا یه کسانی رو در زندگی دوست دارین

و بعدها از خودتون میپرسین اخه چرا؟ 

اون روزی که اون هدیه ها رو با اشتیاق و ذوق تمام از ایران داشتم میاوردم، هیچوقت فکر نمیکردم که دو سال و نیم بعد توی همون تورنتو و شب قبل از پروازم بندازمشون سطل آشغال.


توی پست بعدی مینویسم که با بقیه یادگاریایی که براش اورده بودم چیکار کردم.



گامبو شدم

گامبو شدم

گامبو شدم


همه میگن عجب بهت ساخته استان جدید و حسابی رنگ و روی تازه پیدا کردی و حتی صدات عوض شده و کاملا معلومه که خوشحالی

و تپلی هم شدی


ولی همه میدونیم که تپلی هم توجیهه! 

گامبو شدم لابد!


خونواده م و بچه ها میگن که گامبویی تو مثل گامبوهای دیگه نیست

گامبوی خوردنیه

چاق و چربی دار نیستی

گوشت داری و ادم دوست داره بکشه همش!


ولی اینها که توجیه نیست!


باید از فردا به جای یه ساعت و نیم، دو ساعت بدوئم.

هم به خاطر گذر سن هست هم به خخاطر دفاع دفاع و تز و مقاله و این خزعبلات،

حالا گامبوتر از این حرفا بودم

لاغر کردم توی این سه ماه!!!

باید لاغرتر شم!


بچه ها همش به من بگین گامبو نخور گامبو نخور!


رژیم میوه شروع کردم فقط میوه میخورم!!!!



هم خونه ای من یه اقای 80 ساله هست که صاحب خونه هست. هیچ کس رو نداره.


یه خونه دو طبقه (دوپلکس) خیلی خیلی بزرگ داریم که حدود 600 متری میشه.

بچه های محله ما مطابق معمول suburbia هست


صاحب خونه م یه اقای کانادایی هست که پدر پدربزرگش و مادربزرگش سالها قبل از انگلستان امده اینجا و اینها اینجا به دنیا اومدن همه شون.


هم از طرف پدرش هم مادرش هر دو از انگلستان اومدن.

کلا یه دونه pet داریم

اونم یه خرگوشه!


یه خرگوش سفید خوشگل چشم آبیه!


کلا همون یه خرگوش!


یادتونه تو خونه قبلی سه تا گربه داشتیم دو تا سگ و دو تا همستر؟


اینجا همین یه خرگوشو داریم!


خیلی خیلی تمیز و نازه!


هر روز بهش کاهو میدم!


راستی میدونستین خرگوشای وحشی اصلا هویج نمیخورن! اونها هرچی میخورن و شاید هویج هم توش باشه!

چون هویج یه سبزی اهلی هست!!

ولی چون خرگوشا رو اهلی کردن بهشون شبیه ترین سبزی رو میدن که اون خودش هویجه!




پریروز

توی status واتس اپ

عکسای ونکوورم رو گذاشتم

و شش تا ایرانی بلاکم کردن!

5 تا پسر و یه دختر

یکیشون مثل گرگ زاده (که قبلنا هی بلاکم میکرد هی از بلاکی درمیاورد که جلب توجه کنه) فایننس و ازین خعبلات خونده و دوست خود گرگ زاده جدی هست.

دو سال قبل میخواست دوست شه با من

حوصله شو نداشتم

و الان اقا ناراحته که چرا این دختر داره پیشرفت میکنه

حسود

بقیه شونم پسرای دیگه ن

یکیشونم یه دختره که تو خوابگاه با ما بود و سه سال از من بزرگتره.

چقدر بعضی ادمها حسودن!

چند ساعت بعد اپلود کردن عکسا بلاکم کردن!!!!


یه اتفاق یا حالا هرچی خوب دیگه که داره برام میفته

اینه که 

دارم بی تفاوت میشم

شروع کردم به گذاشتن تمرکز جدی روی کارهام

و کلا ایگنور کردن ادمهای منفی یا ادمهایی که به هر دلیلی یه دوره ای باعث رنجش من شدن.


این احساس رو من خیلی دوست دارم.


فانتزیم بود به این احساس برسم.


راستی دو تا صدای پرنده براتون ضبط کردم از بیرون، میفرستم


به زودی از ونکوور عکس میذارم واستون :)


دوستون دارم :)


دریافت
حجم: 355 کیلوبایت
توضیحات: پرنده 1


دریافت
حجم: 186 کیلوبایت
توضیحات: صدای پرنده 2


نهایتا اینکه فقط محبت کردن و خوبی کردن میمونه.

تا میتونیم به هم کمک کنیم و دست همو بگیریم.


والا من توی این دو سال و نیم گذشته،

بدترین سختیای زندگیم رو تحمل کردم

سختیایی که از سربازخونه بدتر بود

و الانم همه چی گل و بلبل نیست

و همه شم میبینم که ملت چپ و راست عکس و فیلم میذارن و همه ش میگن ایتالیا/المان/یونان/کانادا و. خیلی خوبه و همه چیش کامله

یا خیلی بده و کلا مزخرفه

چون ما ایرانیا ادمای حساسی هستیم

و همین طور پرتوقع

و اگه حتی یه چیز خیلی جزئی به چشم ما خوب نیاد دنیا رو به هم میریزیم.

در نتیجه وقتی وارد یه بهشت بشیم، و یه چیز کوچولو باشه که ما رو اذیت کنه، باعث میشه ما چشممون رو به روی همه خوبیاش هم ببندیم

برای همینه که ایرانیا همیشه ناراضین


درباره عشق و حال

به نظرم یه ادم حسود و بدقلب میتونه به من بگه تو عشق و حال میکنی ما بدبختی میکشیم

من موقعی که ایران بودم هم نوشته هام کلا بوی عشق و حال میداد با اینکه توی بدبختی و گل بودم


الان هم زندگی همونه

چیزی که یه عده معدودی از ماها یاد گرفتیم توی زندگی و همون یه تفکر داره ما رو بالا میبره

(البته من از محمد تشکر میکنم که خیلی بهم کمک کرد در این زمینه)

اینه که توی هر شرایطی خوشحال باشیم


از زندگی من

هیچ کس در جهان به جز خواهرم و محمد خبری ندارن

یعنی شما اگه بیاین توی زندگیم دقیق بشین ببینین از بچگی چقدر بلا سر من اومده

تسبیح گویان میرین محو میشین


من اینو فهمیدم که میتونم توی هر شرایطی خوشحال باشم و به قول دوستام، که میگن همیشه اخر ازمایشایی که تو ازمایشگاه انجام میدی مثبته

همیشه اخر قصه هات مثبته

اخر حرفات مثبته

در نتیجه وقتی نکات منفی یه کشور رو میگم (از نظر خودم)

و نکات مثبتش رو هم میگم

یه عده تون قاطی میکنین که تو بلاخره مثبتی یا منفی


شماها اندام های تناسلیتون همیشه تحریک شده هست؟! 

وقتی 4 سانتی متر اندام تناسلی روزی صد دفعه راست میشه میخوابه

و هیچوقت پیش نیومده که شش ساعت توی یه حالت باشه 

اونوقت چطور انتظار دارین که یه کشور همه ش فقط نکات مثبت یا فقط نکات منفی داشته باشه؟!


یادتون میاد اول انقلاب به ما میگفتن نفت و گاز و اب رو مجانی میکنیم؟! و ملت ریختن بیرون انقلاب کردن؟ چون فکر میکردن قراره همه چی مثبت بشه


یعنی اگه به اینها میگفتن کشور بهشت میشه ولی پول برق رو خودتون میدین ملت انقلاب نمیکردن


ما خیلی سیاه سیاه یا سفید سفید میبینیم


به نظرم به جای حمله به اینو اون و جاج کردن اینو اون توی چشمش

اولا یاد بگیریم محافه کار باشیم مثل اغلب این کاناداییا که درون خودشون قضاوتت میکنن


در ثانی اینقدر ذهن بسته و درب و داغون نداشته باشیم


تو حرفای منو بخون

و ازش یه چیزی برداشت کن


خوشحالی من تو رو ناراحت میکنه مگه؟ که وقت میبینی خوشحالم عصبانی میشی که چرا انتقاد نمیکنی؟!

من قبول دارم که 


ونکوور بهشته بچه ها بهشت!


من هر بار اینجا سفر میکردم میگفتم به به

چند بار سفر کردم توی دو سال اخیر به ونکوور

ولی وقتی کوچ میکنی میبینی خدایا تفاوت بسیار زیادی با انتاریو و مخصوصا تورنتو داره.


من دیگه واقعاااااا از جام ت نمیخورم.

واقعا جای فوق العاده ای هست با مردم مهربون و دوست داشتنی!

یعنی غیرممکنه شما ونکوور رو ببینین و بخواین برگردین انتاریو!

دقت کنین انتاریو هم خیلی دوست داشتنیه و مردم خوب و نازی داره.

به من خیلی محبت شد توی اون استان.

ولی بی سی چیز دیگه ای هست!!!


این دو تا ایرانی که هیچ، توی گروه سابقمون
اونا حسودی کننم مهم نیست واسم

اما چیزی که عجیب و غیرب هست

اینه که یه دختری همکارم بود
که حدود سی سانت از همه ما کوتاه تر بود و همیشه پاشنه بلند ده سانتی میپوشید که قدش یه کمی نرمال تر به نظر بیاد
حتی کتونیاش پاشنه بلند بود

تا وقتی من یه دانشجوی ساده معمولی مفعول بودم
همه اونها و اون خودش
با من گرم و مهربون بودن و دوستای صمیمی شده بودیم

زندگی خیلی عجیبه
بارها اینو دیدم
همه اینطوری نیستن
ولی یه عده اینجورین
تا میبینین موقعیتی بهتر از اونها داری
یا دوست پسرت خیلی خیلی بهتر از دوست پسر اونهاست
یا زندگیت بهتره به هر دلیلی
یا یا به هر دلیلی تو رو بهتر از خودشون حس میکنن

شروع میکنن به لجبازی و حسادت

mean girls فیلمش یادتونه؟

هر دختر کانادایی چه وایت چه غیر وایت یه دونه پکیج mean girls درون خودش داره.

من برم :)

دوستون دارم :)

اندی بدبخت!


اینو ببینین!


اندی اسلامی_پیام محمودیان


رگ های اندی هم رگ به رگ شد تخم های ما که هیچ


تو فکر کن اومده با دستگاه صداشو اینقدر عوض کرده که بشه اندی.


خدایا چرا اینقدر جاستین بیبر و کسخل و شاپرک شجری زاده و معصومه قمی توی مملکت ما پرورش داده میشه؟!


فیلم اخیر شاپرک شجری زاده رو دیدین؟


دقیقا دخترایی که میان خارج، از ایران یعنی، همه اون شکلی هستن!

همه شون اونجوری حرف میزنن

همه شون موهاشون قهوه ایه

همه شون حس میکنن آی عم عه به لاند اند وری بیوتیفول

خود خوشگل پنداری دارن مثل صدف طاهریانو مابقی

کلا در فازی به سر میبرن که من همیشه به پسرای ایرانی حق میدم که شبا فقط توی رختخوابشون خودیی کنن

و سراغ دختر ایرانی نرن و همینجوری مجرد بمیرن.


امروز برای اولین بار با کمک صاحبخونه م، خودم نون پختم!!!

توی این دو سه روزی که اینجا اومدم بار دو که نون میپزم ولی این اولنی باره که خودم میپزم :)

امروز یاد یه چیزی افتادم

اینکه من دو سال و نیم توی اون استان، بغل گوش دوستم زندگی کردم

و حتی یه بار هم با هم دوستانه رفتار نکرد به جز اینکه همیشه خردم میکرد و میخواست حالیم کنه که من بدون اون هیچی نمیشم!

توی اون استان روزای سخت زیاد داشتم.


دیگه اونجا برنمیگردم.


بچه ها!

میخوام skydiving فانتزی همیشگیم رو شروع کنم!


نمیدونم به فارسی چی میشه فکر کنم به کایت بازی میگن اسکای دایوینگ.

همون که از بالا میپری و اونپایین مایینا چترت باز میشه! 


خیلی خیلی مخم extremee میخواست و میخواد.

سه سال و نیمه که بهش فکر میکنم.


انجامش میدم.


گامبوها وقتی اینکارو میکنن اگه اشتباه کنن میترکن.

اگه ترکیدم منو حلال کنین.


بچه ها

خیلی خوشحال بودم گفتم با شما هم تقسیم کنم بلا بلا بلا :)


صابخونه م هر هفته دوبار برام نون میپزه خودش :)



امروز بهم گفت،

من خیلی کم این رو میگم


ولی خیلی خیلی خوشحالم که تو اومدی اینجا با من هم خونه شدی :)

اینقدر خوشحال شدم :)


مرد نازنین و خوبیه :)


خیلی مسنه


حدود هشتاد سالشه!


توی انتاریو

م پاره شد

توی بزرگترین شرکت دنیا توی رشته خودم مصاحبه گرفتم

گلوبال دایرکتورها رفرنسم شدن

تا مرحله اخر رفتم

کاره رو almost گرفتم 

بعد به یه دلیل مزخرف نگرفتنم

اینجا از شش تا جابی که اپلای کردم 4 تا مصاحبه گرفتم

امروز اولین مصاحبه م بود

و کاره رو گرفتم.

:)


من به شدت تشویقتون میکنم بیاین بریتیش کلمبیا.

هر کمکی هم بربیاد انجام میدم.


اومدیم ویکتوریا :) ویکتوریا توی جزیره vancouver هست

vancouver island

برای اینکه مسیر رو طولانی کنیم و sea trip داشته باشیم

سه بار ferrie گرفتیم تا برسیم اینجا و کلی هم رانندگی :)


خیلی خیلی حس خوبیه.


بچه ها

تصور کنین بین رشت و اردبیل دارین رانندگی میکنین

vancouver island عین همونه!


:)


بهشت برین هست!







بلاخره بعد دو سال و نیم امروز موقع تماشای Tor Mil توی Cinema Pub به ذهنمون رسید که کانادا چجوریه


تصور کنین که چایی درست کردین

و توش فقط چایی ریختین


حالا به این چایی سیاه، یکمی قرمه سبزی اضافه کنین

و بعدش مقداری خورشت قیمه

و مقداری دوغ

و مقداری اش رشته

و بعدش لوبیا پلو

و بعد به اون یکمی عن از دستشویی بردارین و اضافه کنین

و داخلش

یه نوار بهداشتی خونی

و به اون یه شامپو

و یه صابون

و کلی لوازم ارایش


مخلوط شما اماده هست.

از تیکه های مختلف میاد که به هم هیچ ربطی ندارن

مردمش سر هر دلیل بی دلیلی خوشحالن

هی خودشونو میچسبونن به اوپاییا که هویت داشته باشن

هم به امریکاییا میچسبونن 

فانتزیشونه امریکایی بشن.

از یه عالمه مخلوط به دست میاد که هیچ ربطی هم به هم ندارن.

هویت نداره

اصالت نداره

اصالت داشت

هویت داشت

ولی بس که مخلوط های مختلف توش ریختن

اون چایی اصلیه خراب شد.




راستی

خخخخخخ

در انتخاب کسایی که ازشون خوشتون میاد خیلی دقت کنین

چون چند سال بعد ممکنه خجالت بکشین که عکس این کسخلا رو نشون کسی بدین و بگین من این کسخلو دوست داشتم.

من الان اون احساس خجالت رو نسبت به گرگ زاده پول شو دارم :) دوست پسرم گاهی کرم میریزه عکسشو میفرسته میگه تو برای این کسخل ارزش قائل بودی :)

آبروی خودتونو نبرین :)


توی این دو سال و نیم همیشه از خودم پرسیدم (توی المانم گاهی میپرسیدم ولی اون موقع بچه بودم)

که با اینکه اینها این قدر بی دقت و خسته و گیجن و بی توجه، این مملکت چطوری میچرخه؟

دقت کنین، اینها ادمهای خوب و ساده ای هستن و من معاشرت باهاشون رو به اغلب ایرانیا ترجیح میدم. 

ولی ماها، توی همچین شرکت بزرگی کار میگیریم، سر پی ار نداشتن ریجکت میشیم

اولویت با سیتیزن هاست همیشه

زبان رو بلدن

همه چی رو بلدن

کوچکترین تلاشی در یادگیری نمیکنن

بعد من پدرم درمیاد و م پاره میشه و نهایتا میبینی اینها بدون هیچ تلاشی در حالت وید کشیده و خمار راحت تر از ماها کار پیدا میکنن.


به نظرم کسایی که ده سال قبل اومدن کانادا به مراتب رقابت کمتر بود و زندگی بهتری داشتن.


این کشور خیلی بعیده بتونه خیلی دووم بیاره.


توی فرهنگ کانادا حداقل، یه مسئله ای بین کانادایی هست که از وایتها اومده

و اون اسمش هست venting

یعنی طرف میتونه همکارت یا دوستت باشه

میاد

میشینه 

کلی حرف میزنه

درد دل میکنه

و فقط هم از خودش حرف میزنه


بعد هم خالی میشه و میره رد کارش


از طرفی نسل فعلی کانادا چون مثل ما یاد نگرفتن که مخفی کار باشن یا همش بترسن که حرف بزنن

هر حرف ریز و درشتی رو به زبون میارن

یعنی walk of shame تا مثلا هشت بار این کورس رو افتادم رو در میون میذارن با شما

چون که براشون واقعا مهم نیست هیچی.


این پدیده رو من یه سال و نیم مشاهده کردم

تا که یه روز به هم خونه ایم گفتم

گفت بابا این کالچر مزخرف کاناداییه

اگه بشینی به حرفای اینا گوش بدی یعنی قربانی هستی و انگار ترتیبت رو دادن و بهت کردن!

خودش وایت و کانادایی بود


برای همین گذاشتم کنار این اخلاق رو


برای همینم هست که کاناداییا توی گروه ما توی ازمایشگاه اصلا به حرفای هم محل نمیذاشتن


ولی متاسفانه ایرانیا تا همچین رفتاری رو میبینن فوری میگن وای طرف ما رو دوست داره که درد دل میکنه.

نه!


اگه شما رو دوست داشته باشن همزمان با حرف زدن، از شما هم میپرسن، باهاتون صحبت دو طرفه خواهند داشت.


وقتی سنتون رو بپرسن یعنی واقعنی براشون مهمین.


قربانی نباشیم.


امشب داشتم با عمه آخرم درباره مادربزرگم که دو سال قبل از دنیا رفت صحبت میکردم.

کلی تجدید خاطره کردیم.

باز هم این موزیک ویدئورو دیدیم:

show me the meaning of being lonely - backstreet boys


جالبه عمر میگذره، و روزا دارن تموم میشن.


قدر همو بدونیم بچه ها.

حقیقتش من اپریل سال دیگه برای همیشه از کانادا میرم.


مراقب خودتون باشین.


برای ساعت شنی:

خواهش میکنم.

کاری نکردم که. نگو این حرفا رو. مدیون چیه. ملتو پررو نکن. در خدمتتم. بهم ایمیل بزن. ایمیلمو داری که.


برای فاطمه: 

در چه حالی؟


دوستم که تورنتو زندگی میکنه و دانشگاه سابق من درس میخونه میگفت امروز بهم

میگفت یه طوفان وحشتناک اخر هفته انتاریو رو لرزوند

بارون بود و تگرگ و هوای خیلی بادی و بد

کلی درخت شکستن


البته من انتاریو زندگی کردم و درکشون میکنم بیچاره ها رو

فکر کن ماه جون اومد، خرداد داره تموم میشه! اینا همچنان توی زمستون به سر میبرن.

بدبختا!

میدونین چقدر توی روحیه اثر میذاره؟ این 12 ماه سال رو نتونی بری بیرون چون هوا برفی و بارونی و سرد هست!


این سوالت رو جواب میدم ساعت شنی


"

ممنونت هستم 

ایمیلم رو قبلا گذاشته بودم الان هم گذاشتم 
.
سن برای اپلای مهمه؟"

ببین ساعت شنی

دانشگاهی که توش درس خوندی دانشگاه خوبیه. گرچه اینجا براشون مهم نیست که از کجا میای
معدلات هر دو خوبه نگران نباش. هر دو خوبه.
کارت رو ول نکن. حتی اگه حقوقش کمه. تا وقتی ویات نیومده کارت رو ول نکن.
من وقتی تهران کار میکردم صبحها 4 بیدار میشدم و شبا ده و نیم میرسیدم خونه، تو دو ماه حدود 15 کیلو کم کردم.
هر روزم همین بود.
تو باید باید باید یکمی وقت بذاری و هر روز زبان بخونی.
شناخیت زا تافل و ایلتس داری؟ تصمیم داری کدوم امتحان رو بدی؟
کارت هم به درد اپلای کردن میخوره چرت و پرت بقیه رو گوش نکن. ایرانیا اگه حرفشون اعتبار داشت به درد کشور خودشون میخورد.
اتفاقا خیلی هم چشمگیره. سابقه کار سابقه کاره، چرت و پرت بقیه رو گوش نکن.
سنت هم خوبه برای اپلای.
تو الان تصمیمت کدوم کشوره؟

پریروز

یه پدر ایرانی توی کلگری دو تا دختر جوانش رو کشت.


یادتون میاد میگفتم خانواده های ایرانی خیلی توی کانادا مشکلات دارن؟

فقط الان گندش درنیومده؟


این یه مثال کوچک بود.


وقتی سیستم کارامد نیست

وقتی سیستم اجازه میده بچه هر جور خواست زندگی کنه که این هم خوب هست هم بد ولی از طرفی فرهنگ پدر و مادر با بچه فرق داره

وقتی توی پروسه مهاجرت ادم اب میشه و له میشه و داغون میشه

و تبدیل به ادم دیگه ای میشه و همه ضربات به پیکره ش وارد میشه


تهش میشه خانواده های ایرانی در کانادا


مجردهامونم روانین.


وضعیت مهاجرای کانادا خیلی بده بچه ها. خودشون با دیکتاتوری محض مقاومت میکنن چون ما همین رو از اول یاد گرفتیم.

وگرنه وضعیتشون خیلی خرابه.

دیکتاتوری، خیانت، روابط داغون، بیداد میکنه بین خانواده های ایرانی، مخصوصا توی شهرهای بزرگ.


ببینین دوستان

شما قشر تحصیل کرده هستین


این ها به ته دیگ رسیدن


شماها باور نکنین این خزعبلات رو


این فیلمی که فرستادن بیشتر شبیه بالیووده


اینها از عمه شون هم نمیگذرن 

دیگه قیلم سازیاشون به ته رسیده و زنبیل خالیه و مردم اینها رو هیچ جوره باور نمیکنن


الان دیگه فیلم اکشن دارن میسازن.


تصور کنین


دو تا بچه پولدار که تو زندگیشون هر کاری خواستن کردن، یعنی کلا تصور کنین دو تا ساشا سبحانی دارین

نه، یه دنیا جهان بخت و یه ساشا سبحانی


و اینها مثلا تصمیم میگیرن آدمای نظیف و باشخصیتی بشن یهویی

تو یه شب!


و تلاشهای احمقانه میکنن

فانتزیاشون احمقانه و کودکانه هست


کلا در حد دوست دخترم ترکم کرد پس باید رپ بخونم (آرمین تو ای اف ام) هستن.


فیلم booksmart در حد همین دنیا جهان بخت و ساشا سبحانیه


درباره زندگی دو تا دختر وایته که بچه پولدارن و تصمیم میگیرن شب قبل از فارغ التحصیلیشونو هر کاری بکنن تا که بعدا رو دلشون نمونه.


من بچه بودم، هر سال مینیمم 4 بار بخاری هیزمی مدرسه ما اتیش میگرفت.

مینیمم.


دو بار سگ منو قاپید و گاز گرفت تو راه.


یه بار یه روباه حمله کرد


دو بار گرگ


یه بار یه گاو مشکی خشمگین داشت میدوئید سمت من


یه بار اشتباهی پامو روی یه مار قهوه ای گذاشتم و پا بودم اون روز (کفشم پارچه ای بود و تو راه پاره شده بود، یعنی پسرا منو زده بودن و پاره شده بود حقیقتش، همون پسره که دوسم داشت 200 تومن داده بود که پسرایی که هم مسیر ما بودن که منو بزنن) و پامو گذاشتم روی یه مار و کیسه شو بست و فرار کرد بدبخت. باز کرده بود کیسه شو که شکار صید کنه نه پای من رو!


ج و لیز بود

تا خونه گریه میکردم و میدوئیدم


اومدم خونه دیدم مادرم حالش بدتره و نزدیک مرگ هست


خیلی روز بدی بود


بی کفشی خودم رو فراموش کردم

با دمپایی بردمش دکتر دهمون.


گفتن مادرت باید هرچه سریعتر جراحی بشه.

این یکی از خاطرات معمولی یه روز عادی من در سن شش سالگی هست.

بعد اونوقت دو تا کسخل توی این فیلم دغدغه شون اینه که چقدر کوکائین بزنیم که بعدها به خودمون افتخار کنیم؟

من قبلنا حسرت میخوردم، ولی هرگز و هرگز در زندگیم حسودی نکردم. به قول بابک و بقیه دوستام، میگن به وجود گامبو و لپای قرمز تو اصلا نمیاد که حسود باشی. واقعا بهم نمیاد. نیستم. ولی وقتی میبینم کانادا پر همین دو تا دختر کسخل خل و چل هست خیلی دلم میگیره که من چرا اومدم همچین کشوری که ته ته تهش بچه م باید دغدغه ش این باشه که چقدر هروئین بزنم که بعدا توی دانشگاه بگم من رفتم تو کما اینقدر هروئین کشیدم!!!!



به معنای واقعی کلمه

اعتقاد دارم

که اگه یه آدم، از ته دلش، به خاطر ظلمی که بهش شده، و توی اون لحظه واقعا همه تلاشش رو کرده و کاری دیگه ازش برنمیاد، آهی بکشه، خدا صداش رو میشنوه. و به حقش میرسونتش.

و اعتقاد دارم اگه کسی به تو بدی کنه (خوبی که اجرش رو حتما میگیری) حتما حتما اینقدر زنده میمونه که عین اون لحظه براش تکرار بشه و اونجا یاد تو میفته.

توی این هفته دو نفر، که یکی 17 سال قبل و دیگری حدود یازده سال قبل منو به شدت آزار داده بودن،

خبرشون بهم رسید. اینقدر زنده موندن که همون بلایی که سر من آوردن سرشون بیاد!

بترسین ازون روزی که کسی رو آزار میدین و میدونین که دارین آزارش میدین، ولی اون ادم چاره ای نداره و همه ش ته دلش میپره به زندگی.

اینقدر زنده میمونین که پدر مادربزرگتون هم دربیاد! شک نکنین! و اون آدم اون روز خواهد دید و حتی اگه سعی کنه خوشحال نشه و کمک هم بکنه ولی ناگزیر کلی ذوق میکنه که انتقامش رو زندگی گرفته! بترسین ازون روز. از آه آدمی که زورش به شما نمیرسه ولی به هر نحوی (حتی کلامی و با رفتارتون) دارین آزارش میدین بترسین. بترسین! دنیا سرای مکافاته.


من اینو فهمیدم

فشاری که روی ملت هست

ازشون یه روانی ساخته


یعنی مردم ایران توی کانادا یه جور سختی رو تحمل میکنن که شما باید اینجا باشین تا بفهمین من چی بگم


مردم ایران گاهی بعضیاشن روانی شدن


تو فکر کن اینجا پشت این وبلاگ در حال تحریکن.

مشکل دار.


برو تحریکاتت رو روی اقوامت خالی کن. مونث و مذکر و دو جنسه و چند جنسه فرقی نداره.


بچه ها گرگ زاده امشب مجددا باز منو بلاک کرد.

داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم (تمرین زبان انگلیسی)

همزمان گفتم یه ثانیه واتس اپمو چک کنم

و متوجه شدم جدی دوباره بلاکم کرده!


جدی کلا توی رابطه ش با من از نظر روانی هر روز وارد فاز جدیدی میشه

کلا عاشقه عاشق

هر روز یه بار بلاکم میکنه


یه بار از بلاکی درم میاره


جدی رفت و برگشت

میره و برمیگرده!


دلمم براش میسوزه چون توی کانادا همین قدر تو از زندگی به دست میاری و میفهمی.


امشب یاد یه خاطره افتادم نمیدونم چرا


یکی از همکارام توی دانشگاه (تو ازمایشگاه)

یه دختر کلمبیایی بود که توی کانادا و توی یه محله وایت نشین به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود

شما تا با اینها زندگی نکنین دستتون نمیاد چه تیپ ادمایین.


یادمه تا وقتی من دوست پسر درست و حسابی نداشتم و عددی نبودم همه اینها با من گرم و مهربون بودن و ته دلشون خیلی با ترحم بهم نگاه میکردن

تا دیدن دوست پسر پیدا کردم و از اینها صد سر و گردن بالاتره،

فوری شروع کردن به حسودی

البته نه همه شون

یه چند تایی


مثلا یکی از هم خونه ایام خیلی حسودی میکرد و اون یکی که دوستم بود میگفت اینقدر حال میده تو رو به وایتها پز میدم (خودشم وایت بود!) و کلی بهم افتخار میکرد


یادمه یه بار اومده بودم ونکوور

و صبح زود دوشنبه ازینجا راه افتادم و حدود هشت صبح سر کارم بودم

این دختر کلمبیاییه خودش ساعت دوازده ظهر به زور بیدار میشد


ساعت دو اینها اومد

اون روز من یه کیف کوچولوی دوشی داشتم و یه کوله پشتی.

گذاشتمش کنار خودم

نه توی راه بود و جلوی دست و پا نه چیزی

اینقدر این بشر حسود بود


اومد همونجا جلوی همه داد زد اینو بکش اونور اذیتم میکنه!


یکی از پسرا نگاش کرد

بعدش بهم گفت اینها خیلی خیلی حسودی میکنن بهت! میدونن وضعت از همه بهتر شد یهویی


بچه ها همین دختر شب و روز خواهر و اقوامش رو (دوست اینها ندارن با اینکه توی همون دانشگاه ما لیسانس گرفته بود) میاورد آفیس ما و من میکشیدم صندلمو اینورتر که راحت تر بشینن. یا همه ش بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن.


کلا خدا از ادم حسود یا بدخواه میزنه. بدتر میشن هر روز.


استاده از یکی از دانشگاههای امریکا بهم ایمیل زده

میگه من مقاله اخیرت رو خوندم. قصد ادامه تحصیل داری؟

میگم بله یکی از تصمیماتمه. میگه خوبه شش ماه دیگه حاضری درستو شروع کنی؟!

بسم الله!

بعد کانادا به ما مدرک داده و دقیقا گذاشتیم در کوزه مدتی.


یه چیزو میخواستم بگم

یعنی دو چیزو، که برای خودم بمونه مخصوصا:

1. قدر همو بدونیم. زمان میگذره. و آدمهایی که شما فرصت داشتین یا داشتن که با شما وقت بگذرونن ممکنه دیگه در دسترس نباشن یا از دنیا رفته باشن یا هرچی.

2. یه چیزی که توی کانادا متوجه شدم، اینه که سیتیزن شیپ کانادا به آدم قدرت نمیده. یه جورایی همیشه ضعیف هستی و در موضع ضعف.

3.! برداشتیم نون و سیب زمینی و قند رو حذف کردیم از غذای روزانه، وزنم داره کمتر میشه.

ولی به شدت وحشتناک این ماه شدم!

یعنی سطل سطل خون داره میره ازم.


توی انتاریو که بودم

هم خونه ایام و هم ازمایشگاهیام همه ش بهم میگفتن tigger

تیگر


میگفتن یه کارتونی (انیمیشن) تو بچگی دیدن

که یه شخصیت شاد و شنگول و پرانرژی و مثبت و اهل کمک و مهربون داشته اسمش تیگر بوده.



من توی کانادا سه بار، با تلاش و کوشش کار پیدا کردم.

سه بار!

هر بار یه دلیلی، یه بار نداشتن پی ار یه بار تایپ خاص وورک پرمیت ماها که اینجا درس خوندیم و. باعث شد نشه.

توی اخری، بهم گفتن نظر بقیه درباره تو چیه؟ توی مصاحبه پرسیدن. گفتن سه تا لغت بوپگو که دوستات درباره ت میگن

دو تا گفتم

بعد گفتم حقیقتش هم خونه ایا و هم ازمایشگاهیام همه ش بهم میگن tigger 

میگن تو naturally happy and positive هستی


خانومه کانادایی بود

گفت ما عاشق تیگر بودیم! تو استخدامی!


حقیقتش
من الان حق میدم به دوستم که وقتی اومدم اینجا هیچ کمکی بهم نکرد و منتظر بود بخورم به زمین گرم که بگه دیدی! بدون کمک من هیچی نیستی!
اینجا همین رو یاد میگیری.
بهتر ازین یاد نمیگیری. بنده در حد توانش ادم خوبی بود.
کانادا بهتر ازین نمیسازه.

سه سال قبل، وقتی داشتم با گرگ زاده همون جدی پول شو صحبت میکردم

یهو حرف از امریکا شد

گفت نه من طرفدار امریکا نیستم و هیچ علاقه ای هم بهش ندارم!

پرسیدم میتونی دلیلش رو بگی؟

گفت کشور مزخرفیه!


دو سه ماهه متوجه شدم پرا هرکسی که سیتیزن شیپ کانادا رو میگیره

میشه یه اروپایی و متنفر میشه از امریکا

امریکا واقعا موقعیت های کاریش، لایف استایلش، کیفیت زندگیش، به صورت میانگین خیلی بالاتر از همه جای دنیاست


ایرانیایی که میان کانادا، اغلب فراری از کشورشون هستن، ریشه ندارن، نمیخوان کسی بفهمه که ایرانی هستن.

و آی عم عه به لاند فه رام جرمنی میخوان باشن (فاز تقریبا همه دخترای ایرانی کانادا)

برای همین وقتی سیتیزن شیپ یا پی ار این کشور رو میگیرن، همون حس عقده و تنفر نسبت به امریکا هم بهشون متنقل میشه.

برای همینه که دوست ندارن به کسی که خیلی پتانسیل پیشرفت داره کمک کنن. چون میترسن بهتر از اونها بشه! و از طرفی همه ش هم بهش میگن که ببین من میخواستم بهت کمک کنم خودت نخواستی! عینننننننننن همین وایت ها که همش به کشورای جهان سوم که خودشون باعث بدبختی شونن میگن که میخواستیم کمکتون کنیم نمیذارین.


این حس حقارت، عقده، و خود کم بینی همراه با این سیتیزن شیپ کانادایی به اینها انتقال پیدا میکنه.


اینها رو ول کنی برای گرفتن سیتیزن شیپ امریکایی به شکم میخوابن و مینیمم 365 روز از پشت میدن، همین اغلب پسرای ایرانی که گوزگوز میکنن امریکا بده امریکا بده. من بارها کانادایی دیدم که گفتن نه ما از امریکا بدمون میاد، بعد که میبینن میتونن بهت اعتماد کنن فوری میگن میدونی منو ول کنن بی خیال پاسپورت کانادایی میشم و میرم امریکایی میشم!


دقت کنین من قبول دارم که امریکا زورگو و جهان خواره. ولی اگه امریکا نبود الان کشورای اروپایی حتی همون اسپانیا پرتغال یونان به عزا نشسته تمام کشورای دیگه رو دریده بودن و شماها الان وجود نداشتین یا اگه داشتین اخته کرده بودنتون و برده شده بودین یا گلادیاتور.

فهمیدن این قضیه طول کشید ولی بلاخره فهمیدمش!


کسانی که پی ار دارن از اول استاتوسشون معلومه

از اول عین سیتیزن ها هستن فقط نمیتونن رای بدن.


ماها که با وورک پرمیت کارو شروع کردیم و دقت کنین تحثیل کرده های همین جاییم و اقامتمون مجازه و همه چیمون قانونینه، هر موسسه ای یه بهانه ای جور کرد اوایل، روی پرمیتمون نوشته شما مثلا این 100 تا جا نمیتونین کار کنین.

یعنی هر جا من کار گرفتم توی این ماهها (به جز البته این دو هفته اخیر) همه ش به این موسسه ها ربط داشت یه جورایی.

خیلی تعجب میکنم از اونهایی که الان چشمشون اصلا برنمیتابه موفقیت های منو.

راه خیلی سخت و طولانی ای رو طی کردیم

تو ممکلتی بارها کار پیدا کردم که توش طرف میده تا یه کار معمولی پیدا کنه.

ولی هر بار یه بامبول برام درست شد.

الان این پی اری که دارم میگیرم به چه دردم میخوره بعد این؟

مملکتی که کار توش نیست

کارم گیر میاری از سالی چهل هزار تا تازه قبل از تکس شروع میشه حقوقت و عملا در حد ماست و نون خوردن برات میمونه و این از سیتیزن بگیر تا وورک پرمیت همه شرایطشون همینه

درسته ایران جای یلی افتضاحیه و واقعا شرایطش بده

ولی اینجا هم گل و بلبل نیست

یادتون نره واقعا هیچ کجای دنیا بی ایراد نیست


تقریبا تنها کشوری که میتونم بگم واقعنی توش کار هست فقط امریکاس. حقوقاشم عالیه.


دو چیز رو من نمیفهمم درباره این ادمایی که توی فرهنگ کانادا رشد میکنن و سفید و سیاه هم نداره

یکی اینکه اینا چرا راحت میگوزن جلوی همه؟

هم این هم خونه ایام

هم هم خونه ایای سابقم

هم حتی بچه های ازمایشگاه گاهی راحت جلوی هم میگوزیدن! بابا شاید بوی گوزت رو دوست ندارم چرا میگوزی! خیلی زشته. خیلی.

هرکس که توی این کالچر رشد میکنه حتی اگه مال امریکای جنوبی باشه هم جلوی بقیه میگوزه.

دوم اینکه اینها تا وقتی از شما بالاترن، هی با شما مهربونن و دل میسوزونن، ولی وقتی شما ازینا بالاتر میرین دیگه با شما ززیاد حرف نمیزنن چون چیزی برای ارائه ندارن. خیلی ساده و حسودن.


زیباترین قسمت بازی دیروز وریر و تورنتو (بسکتبال) این بود که Drake سوخت!

مرتیکه وایت. 

تو خودت با نشنالیتی امریکایی شناخته میشی

توی کانادا به دنیا اومد و بزرگ شد و هویجم براش رنده نمیکردن. فقط توی گروپ ا میبستنش و ترتیبش رو میدادن حالا جلوی میلواکی هفته گذشته داشت گه میخورد. که وای آی عم عه تورنتو آی عم عه تورنتو.

ش سوخت.

با سوخته رفت که بده.

.


حرف آخر اینکه


زندگی دو روزه


امروز زنده ایم و فردا ممکنه نباشیم.


همه به مرگ طبیعی نمیمیرن و همه تا نود و نه سالگی زنده نمیمونن.


چیزی که من توی این چهل سال یاد گرفتم اینه که


برای خودم ارزش قائل باشم


خیلی تلاش کنم


یکی از اسکیل هایی که خوب بلدش نیستم coping methods هست

بلد نیستم ریلکس کنم

بلد نیستم به اکستریم ها فکر نکنم


حدود یه ساله که دارم روی این چیزها کار میکنم و اتفاقا توی این یه سال خیلی اتفاقات خوب هم برام پیش اومده


از آدمای منفی، ادمایی که از بالا بهم نگاه میکنن به شدت دوری میکنم

از ادمای بی نظم، بی توجه و خودخواه دوری میکنم و دوستی نمیسازم


دارم به دور و بریام کمک میکنم

و همزمان خودم خیلی میخونم


رفتم دنبال فانتزیام


البته skydiving رو هنوز شروع نکردم


ولی برای پروژه دکترام یه تز رو دارم روش کار میکنم که مخلوطی از

political economy and biophysical chemistry plus a lot of nutrition هست


روی مهارت های شخصیم کار میکنم



قبل ازینکه بچه بیاریم، داریم به این فکر میکنیم که به یه سری فانتزیامون برسیم.


البته فکر میکنم که آوردن بچه به این دنیا کار بسیار غلطی هست.


امیدوارم که آخر هفته تون عالی باشه


با غرور زندگی کنین


اگه کسی بخواد ورژن ضعیف و بدبخت شما رو ببینه و بهش کمک کنه همون بهتر که کمک نکنه. چون وقتی قوی شدین خود اون آدم از شدت حسودی تلاش خواهد کرد که شما رو از پا بندازه.


به شدت به نوشتن معتادم!

نوشتن مغزم رو آروم میکنه و بهش نظم میده.


براتون آخر هفته خوب ارزو میکنم و همینطور برای اونایی که ایرانن، یه هفته عالی :)


فعلا.


توی سیستم قوی و نرمال، هرکس برای خودش کسی هست

برای خودش کافیه

برای خودش شخصیت داره برای خودش روش زندگی داره هدف داره تلاش میکنه.


توی جامعه مریض و ضعیف (جامعه مثلا سوئد، المان، دانمارک، سوئیس، ایتالیا، یونان، نروژ، و کانادا)

مردم کار نمیکنن. هدف ندارن (به خاطر معایب سوشال دموکراسی)

پول های کلان میاد و میره و هیچ کس عین خیالش نیست

دولت یه چندرغاز به مردم میده و مردم صداشون رو درنمیارن که بقیه پول ها کجاست؟

چون میترسن همین پولها رو هم ازشون بگیرن

همینجوری مفت خوری میکنن تا روزی که میمیرن

نه میتونن خونه بخرن (اروپا و کانادا، توی کانادا خریدن خونه الان دیگه خیال شده)

نه میتونن حتی ماشین دست اول نو بخرن (اروپا دیگه اکستریم هست، هیچ کس ماشین نداره، نهایتش همه دوچرخه دارن)

توی کانادا همه ماشین دست دو دارن

حتی رنت میکنن! نمیخرن.


همینجوری کار نمیکنن

مواد میکشن

سیگار میکشن شب و روزززززززززززز

من دوستای ویاتم رو نگاه میکردم، دخترای خوشگل خوش هیکل قد بلند بلاند

میگفتم اینا چشونه؟ چه دردی دارن که همیشه نئشه ن، همیشه سیگار نوک لبشونه، همیشه کوکائین میزنن؟


تریپ بچه پولدارای ایرانن.


کار نمیکنن


همه ش بیمارستان روانی ن و مریضن


توی این سیستم


وقتی فارغ التحصیل شدن از یه دبیرستان کلی لوح افتخار و اینها داره چه برسه به پی اچ دی

طبیعیه که ملت چیزی ندارن افتخار کنن

و کلا چون کاری هم ندارن کارشون میشه گیر دادن به این و اون 

یه چورایی شبیه مامان های ما توی ایران و اقواممون که مالیات نمیدن، پول مفت میاد و میره گاها،

خیلی دردها رو ندارن

همه خونه دارن، اجاره بزرگ ترین دغدغه نیست

حداقل نسل های گذشته


توی این سیستم و سیستم های مشابه


ملت میشینن هی گیر میدن به نژآد این و اون

گیر میدن به طبقه زندگی و لایف استایل این و اون


هند رو میدونین که چطوریه؟


طبقه بندیه

طبقه بندی ای هست که این پولدار و مرفه ها انجام دادن


تو از وقتی به دنیا میای به یه درجه ای تعلق داری (یه کردیت اسکور معنوی داری) که هرگز عوض نمیشه حتی اگه بشی رئیس جمهور.


خیلی قوم و نژاد و طبقه اجتماعی براشون مهمه.


کانادا و اروپا هم همینه


خیلی قوم و نژآد براشون مهمه


ایجاد کردن

کسخلا نژاد خودشون رو هم نژآد برتر معرفی کردن!

و بقیه دنیا دارن دست و پا میزنن که بشن "وایت"!!


یه دونه کسخل نیست این وسط فکر کنه که بابا چرا وایت بودن برتر بودن هست آخه مشنگ!


برای همینه هرکس به من میگه وایت ناراحت میشم.


انگار میخوان بگن تو یه چیزی داری که باید بهش افتخار کنی


شاشیدم تو این وایت بودن


ا


هرکسی همکه وارد این سیستم ها میشه ناخوداگاه مثل هند درجه اجتماعی خودش رو میدونه

مهاجر از خاورمیانه یعنی دست پایین، یعنی بدبخت

هم جامعه با قوانینش به تو یاد میده (نمونه ش مواردی که توی وورک پرمیت های ما مینویسن و ما شغل های زیادی رو از دست میدیم به خاطر همین، انگار یم، انگار پناهنده ایم)

هم مردم یادت میدن


یادتون هست گفتم که ایرانیا بی ریشه و بی بته هستن و همه ش میخوان به جایی به جز ایران تعلق داشته باشن؟


و گفتم که سیتیزن شیپ کانادا یه برچسبه، هویت نیست.

ایرانیا میان، توی این جا اوایل دست صدم هستن، بعد پی ار و سیتیزن شیپ میگیرن، یه اپسیلون وضعشون بهتر میشه

ولی هنوز دست چندم هستن


بعد همین ایرانیا همون رفتارها رو با سایر مهاجران میکنن.


چون خودشون تا رفته توشون. چرا سر بقیه نیارن؟


من این مورد رو به وضوح توی گرگ زاده جدی و توی مهاجرای دیگه دیدم.


یادمه همه ش این فاصله های طبقاتی رو برای من توضیح میداد و میگفت که چرا بین من و اون فرق هست.

چرا من باید خیلی بهش احترام بذارم.


سر فرصت عکسشو میذارم تا ببینین سر چهره بشاش و ناز و جذاب و دوست داشتنیش که قبل از اومدن به کانادا داشت چه بلایی اومد و به چه روزی افتاد طفلک.

چشمای خوشگللللللللللللل داشت، دلتو میبرد (من اون چشماشو دوست داشتم بسیار!)

اومد اینجا و الان دقیقا شبیه کسایی هست که سه بار به جزم گرفتنشون و ده سالی زندان بودن.


شبیه اونایی شده که قرض بالا میارن و توی بدهی غرق میشن.


کانادا توی سیستمش، و کلا کشورای غربی توی سیستمشون، خیلی شبیه هند هستن.



من وقتی اومدم،

استادم خیلی از بالا بهم نگاه میکرد.

مرد خیلی خیلی ناز و دوست داشتنی ای هست ولی کامل متوجه میشدم که از بالا نگاهم میکنه.


خیلی منت میذاشت سرم.


خیلی کار کردم تا تونستم خودمو بهش ثابت کنم

خیلی زحمت کشیدم و بهتون گفتم که بلافاصله (چند ماه بعد من) به دو تا ایرانی اونم دختر! پذیرش داد

همین استادی که قسم خورده بود هیچ ایرانی نگیره و یه بار نه سال قبل دو تا ایرانی رو تقریبا همزان با هم میاره ازامایشگاه و بعدش درجا پشیمون میشه و نابود میشه بنده خدا.

این استاد اینقدر نظرش عوض شد.


ولی قشنگ میدیدم که انگار داره سرم منت میذاره که ببین، تو یه مهاجر بدبختی، مفلوکی، به نفعته ترنسفر کنی به پی اچ دی.


وقتی بهش گفتم نه میخوام مسترم رو بگیرم برم سکته کرد!

رنگش جلوی من پرید!

اصلا باورش نمیشد اینو داره از من میشنوه


سفید شد رنگش عین گچ!


انگار من همون جا ارث باباش رو کلا زدم به اسمم!


بعدها، توی ماههای و سالهای اینده حتی بیست روز قبل دفاعم همش میومد میگفت که بیا دکتراتو شروع کن!


این آدم ادم خوبیه


ولی من اینو بارها دیدم


اینها وقتی میبینن شما محل سگشونم نمیذارین و برای خودتون هدف دارین و با ازونها بهترون ها میپرین


خیلی حسودی میکنن و همزمان منتتون رو هم میکشن (عین حسی که به امریکا دارن)


یادتون هست گفتم گرگ زاده جدی اوایل اذیتم میکرد و همه ش میگفت تو بدبخت میشی، بیچاره میشی، به فاک میری،


بعد که دید دارم استانم رو عوض میکنم التماس التماس که لطفا ببینمیم همو.


اینها اینجورین


هرچی ازشون بهتر بش یو هرچی کمتر محلشون بذاری خودشون میان دنبالت


به این تیپ جوامع احترام از ته دلت نیومده


باید یه احترام کذایی داشته باشی و ته دلت همه ش بیلاخ نشون بدی بهشون


خودشون میفتن دنبالت :)


خصوصیت جوامع مریض هست و جوامعی که مثل هند هستن.



والا این هایی که من میگم رو هرکس دیگه ای هم زود میفهمه ربطی به باهوشی نداره.

کسی اگه این ها رو توی کانادا توی شش ماه اول متوجه نشه به نظر من مغزش مشکل داره.

باید برگرده ایران و خودشو نشون دکتر بده (همون طور که گفتم سیستم درمانی کانادا افتضاحه و ممکنه بهش بگن تومور داری! و بیست سال ادویل بخوره و آخرش هم بفهمه که تومور نداشته و مثلا کمبود ویتامین دی داشته).


درباره خودم:

حقیقتش ترجیح میدم جایی زندگی کنم که اثرات بریتیش ها کمتر باشه.

توی بریتیش کلمبیا، با اینکه اسمش بریتیش هست،

ولی هم قوانین هم سیستم کمتر محافظه کارانه هست

هم مردمش ساده ترن.

من دوست ندارم جایی زندگی کنم که به تو به چشم یه مهمان//کسی که باید بک گراوندش رو یدک بکشه/کسی که توی موضع ضعفه، نگاه کنن.

یادمه تازه اومده بودم کانادا

این پسر کسخله که ریش میذاره اخیرا دم به ساعت (گرگ زاده پول شوی کسخلو میگم که میخواد خودشو به زور شبیه وایتها کنه بدبخت)

اون موقع اون تنها الگوم بود

همه ش بهم میگفت تو تو موضع ضعفی تو تو موضع ضعفی!


همه ش فکر میکردم که آخه چرا من تو موضع ضعفم؟

چون پی ار ندارم؟

چون دانشجوئم؟

چون تازه اومدم؟

خب حتی تازه وارد باشی، وقتی حواست رو جمع میکنی و ادمها رو بر اساس مقامشون جاج نمیکنی و بها نمیدی چه ربطی به موضع ضعف داره؟


بعدها فهمیدم اینا توی 5 سال اول جر خورده

پاره شون کردن و gangbang شدن همه اینها اینقدر که جامعه بهشون نشون داده که تو دست دومی!

و تا وقتی سیتیزن نشی همچنان دست دومی!

و میمونی!


تازه سیتیزن بشی هم باز دست دومی! یکمی فقط وضعت بهتر میشه!


مگه من مریضم که توی این سیستم مریض بچه بیارم که مثل اروپا به اون هم القا بشه که تو دست دومی؟!


ایرانیای بدبخت اینجا خیلی عقده دارن خیلی


ببینینشون دلتون براشون میسوه


پسرا و دخترا هی زور میزنن خودشون رو شبیه وایتها کنن


هی شون رو جر میدن که شاید شاید شبیه وایتها بشن


دخترا بینی مینی عمل میکنن مو رو هفت بار رنگ میکنن


پسرا ریش میذارن، مثل وایت ها (مثل کسخل های بی مغز) میخندن


که سبزه بودن خودشون رو مخفی کنن

که نشون بدن ما هم مشکوک به وایت بودنیم


تو مملکتی که سفیدی و نژاد فاکتور مهمی در استخدام تو هست، تو باید بذاری بری ازونجا، قوی تر بشی، برگردی و عوضش کنی.


من ممکنه دلم برای کشور خودم بسوزه چون دوسش دارم و برام مهمه که مردم توی راحتی زندگی کنن

ولی حقیقتش چه ارقی میتونم داشته باشم به کشوری که منو آدم حساب نمیکنه و دست دوم محسوب میشم؟

چه فایده ای داره وایتها بیان سراغ من و بخوان با من date کنن چون پوستم روشنه و موهام قهوه ایه و شبیه مرغای فلج سه بار هموفیلی گرفته تازه از تیمارستان فرار کرده هستم؟


چه فایده ای داره بخوان منو 10000 بار بکشن و زنده کنن چرا؟! چون من باید integrated بشم!

بشاشن توی این اینتگریشن!


کشوری که موقعیت های شغلی نداره

یه سیستم درمانی مریض داره، سیستمی که توش من توی انتاریو مینیمم 10 نفر رو دیدم که بیست سال داروی الکی خوردن، بهشون گفتن مثلا زخم معده داری طرف بعد بیست سال متوجه شده که مثلا توی پاش چرک جمع شده!


هم خونه ایای من، صابخونه هام، دور و بریام، همه هر روز کیلو کیلو tylanol

midol

advil

ibo profen etc.

حتی ماریجوانا! میخوردن که درد نداشته باشن


این چه سیستم درمانی ای هست؟!


چه سیستمیه که هر بار میخوای پرونده پزشکی تشکیل بدی باید 4 ماه منتظر بمونی، که توی این 4 ماه بخوای یه بیمه درمانی دیگه رو بگیری و کارتل و مافیا جیبشون پرتر بشه؟!

هم اینکه سه ماه دیرتر بهت بیمه بدن و هم نشون بدن که ببین تو مهاجری! دست دویی و باید صبور باشی! و هم اینکه سه ماه هم تو رو دیرتر کاور کنن دولت برده!

من بابک هر بار میرفتم بیرون و میرم بیرون، فوری میپرسیدن کجایی هستین؟

تا میبینن یکی از امریکا میاد دیگه ساکت میشن. چرا؟

چون توی امریکا origin تو مهم نیست

امریکایی بودن خودش هویته


کاناداست که همه خودشون رو به یه جا وصل میکنن. که بگن ما هم هویت داریم. چون خودشون میدونن کانادایی بودن بهت هویت نمیده. کانادایی بودن یه برچسبه و هرکس میتونه حملش کنه. هویت نیست.


هم خونه ای من همش میگفت ما از فامیلای کوئین الیزابت دو هستیم!

یه بار ازش پرسیدم چطوری؟!



گفت شوهر کوئین الیزابت دو، اصالتا یه طرفش یونانیه!

منم یونانیم!

بهش گفتم ولی تو و هفت جد پدر و مادرت کانادا به دنیا اومدین! بعدم شوهر کوئین الیزابت دو بریتیشه اصلا! یونانی نیست!

حداقل در سیصد سال گذشته کسی از اقوام تو نرفته یونان رو ببینه!


گفت چرا ولی ایت ایز عه آی عم عه بلا بلا بلا 

رفت که یه ذره گریه کنه


چون جوابی ندارن

چون باید خودشون رو به یه جایی بچسبونن و سیتیزن شیپ کانادایی به تو این حالت چسبوندن به کانادا رو نمیده.




شما میگین گرگ زاده رو اینجا معرفی کن تا آبروش بره و تنبیه شه و یواشکی اینجا رو نخونه و منو با این حرفها اذیت نکنه یا از پیش اطلاعات برداشت نکنه.

حقیقتش من اینکارو نمیکنم نه با اون نه با هیچ کس دیگه.

دقت کنین، آدم کاری رو میکنه که اونجوری تربیت شده و یا داره زندگی میکنه.

زندگی توی غرب برای جنس مذکر ایرانی خیلی خیلی سخته.

فکر کنین اون بدبخت توی زندگیش بهش هر روز فشار وارد میشه

تنهایی

بی کسی

سوسول بودن

و.

من پسر مشابهش خیلی زیاد دیدم

همین که اینجا رو میخونه و ته ته آزارش اینه که منو هر روز بلاک کنه و از بلاکی دربیاره برای من اوکی هست

همین که خودکشی نمیکنه و بلا سر خودش نمیاره من خوشحالم.


بعدم من گشت ارشاد و مریض روحی روانی نیستم که!


خیلی وقتا دوست دارم باهاش و با ادمهای مشابهش حرف بزنم

بذارم درد دل کنن

میدونم تحت فشاره

تنهاست و بدبختی داره و دلمم براش میسوزه


آدم تحت فشار هست که کسی که براش مهم هست رو بلاک میکنه.

هم مغروره

هم خودخواهه

هم اینکه حس میکنه باید بلاک کنه تا جلب توجه کنه


اینجور آدمها بیشترمریض محسوب میشن نه مزاحم

باید کمک کنی آروم تر بشن. عقده هاشون کمتر شه.


توی کانادا،

توی ابتدایی راهنمایی و دبیرستانش

و دانشگاه

همیشه فرصت کار volunteery هست.

یعنی اگه تو اهل کار و تلاش باشی، تا اخر دبیرستانت میتونی مینیمم 40 صفحه توی رزومت فقط بنویسی که چه کارهایی کردی به عنوان کار داوطلبانه.


مسئله بعدی اینه که

این غربیا مخصوصا اروپاییای غربی و شمالی و کاناداییا که کار دیگه ای هم ندارن و بیکارن،

از اول تا اخر زندگیشون فقط یاد میگیرن چطوری پرزنت کنن و چطوری حرف بزنن.


بعد تو فکر کن،

مردم کانادا خیلی ساده و دهن بین،

وقتی تو به عنوان یه دانشجوی اینترنشنال وارد میشی به یه دانشگاه،

همیشه اولویت با بچه هایی هست که لیسانسشون رو توی خود دانشگاه خوندن

یا توی کانادا

تو هرکس باشی، از بهترین جای امریکا/اروپا بیای، مخصوصا امریکا که اینها بدشون میاد، باز هم با تو مثل یه غریبه رفتار میکنن.

توی سمینارها همیشه میدیدم که چقدر سطحی بود پرزنتیشن های کاناداییا، ولی اینها خیلی راحت award میگرفتن.

چرا؟

چون رفتارشون و همیشه چیشون باب میل تره،

چون اونجا درس خوندن و مردم اونجا و سیستم اونجا رو میشناسن و از جنس خودشونن و زبونشون رو بهتر میفهمن

چون کاناداییا نمیان جنس خودشون/هم وطن خودشون رو بذارن و جایزه رو بدن به یه پسر/دختر اینترنشنال. حتی هندیا و چینیا و بلک ها و پوست قهوه ایا که توی خود همین کشور و شهر بزرگ شدن همیشه اولویت با اونهاست.


ما اینترنشنال ها تقریبا از همه جا مونده ایم.

ولی ادمهای قوی ای میشیم اگه صبور باشیم.

موفق تر میشیم.


دارم خودم میبینم.


بعد ازین

کلا فقط یه بار خانواده م میان اینجا که این کشور رو هم دیده باشن، بعد دیگه میرم.


کلا میرم ازین کشور!


آخر هفته گذشته داشتم یه چیزی رو توضیح میدادم برای دوستم

(دوستم کاناداییه ولی وایت نیست)


گفتم زندگی کاناداییا، وایت غیروایت خودت! شبیه بچه پولدارای ایرانه.


پرسید چطوری؟


گفتم فکرش رو بکن


از بچگی اون رفاهی که میخواستن دریافت کردن

نیازی نبوده همه ش دنبال دو دو تا 4 تا باشن همه ش به قناعت فکر کنن همه ش به گرفتن این مدرک اون مدرک فکر کنن به کار اصلا فکر کنن


دغدغه هاشون در حد دغدغه جولیا پندلتون هست (اون نمیشناسه این کاراکتر رو ولی شما که میشناسین پس برای شما میگم)

یعنی دختری که مشکل اجتماعی/مالی و هیچی نداره کلا

و گیرش اینه که وای من جیمی داداش سالی رو میخوام و باید مخشو بزنم! از بخت بد یا خوب حتی همون جیمی هم دنبال جولیانیست یعنی اصولا هیچ کس شوهر اینها نمیشه مگه ادم بدبختی باشه.

و کلا سر همین پسره تصمیم میگیره که درسشو همه چی رو ول کنه و بره گم و گور شه!


در همین حد هستن کسایی که تو کالچر اروپای غربی/شمالی و کانادا بزرگ میشن (و استرالیا)


فکر نکنین من میگم ایران خوبه. نه!


ایران رو من با همه وجودم لمس کردم. میدونم چه جاییه.


ولی اینکه اینقدر اینها پوچ هستن و کلا تنها دغدغه شون اینه که مثلا مخ پسر صفدرقلی رو چطوری بزنم و هیچ کدوم از دوستها و همکارای انتاریو و اینجای من هیچ کدومشون یه دونه کتاب نخونده بودن حتی اونایی که توی گودریدزشون زده بودن 100 تا کتاب خوندیم. همه رو توی دبیرستان اجباری خونده بودن و توی لیسانس اجباری.


همین باعث میشه بگی من غلط بکنم بچه بیارم توی این دنیا!



دیشب گفتم اوکی ساعت یازده میخوابم.


یازده خوابیدم، خونریزی!

رفتم دستشویی

یازده و نیم باز رفتم نوار بهداشتی عوض کردم

دوازده هم

یک هم!

یک و نیم هم!


عجب خونریزی ای من دارم!

خیلی وحشتناکه!


یه ریز خون میاد!



راستی بچه ها

قدر هم رو بدونیم


عمر میگذره ها :)


قدر همو بدونیم.


یه روزی دیگه نیستیم.


اوایل آشناییم با بابک، بعضی شبا از خواب بیدار میشدم و بدون اینکه خودم متوجه بشم عصبی میشدم و داد میزدم یا گریه میکردم.


یواشکی بلند میشد از دسترس من خارج میشد و بغلم میکرد و میگفت بیا بغل من.

میگفت دلیل این همه عصبی بودن اینه که زندگی پرتنشی همیشه داشتم.

تا که به مرور حالم خوب شد.

الان احساس نرمال بودن دارم.

حدود نه ماهی میشه که حس میکنم نرمال هستم و سالم. خیلی سالم تر از آدمای زیادی که در زندگیم دیدم.

پسر خیلی خوبیه. 

منی که از پسرا هیچوقت خیر ندیده بودم و هرچی پسر در زندگیم پیدا شد چه برای رابطه چه غیر اون اغلب دروغگو و عوضی و پست فطرت و عقده ای و بدذات بود، داشتن بابک و به دست اوردنش رویا بود. رویا. احساسی که در کنار اون به دست اوردم یه حس کم نظیره.

این حس رو دوست دارم.


تا سن هجده سالگی

تمام عروسها و جنس مونث فامیل (با جنس مذکر زیاد ارتباطی نداشتم) بهم میگفتن من خیلی زشتم.


وقتی رفتم خوابگاه

بچه ها بعضیاشون میگفتن که من یه دختر چشم درشت و سفید و خوشگلم.

اصلا باورم نمیشد که خوشگل باشم


دوست پسرمم میگفت زشتم


سالها گذشت


جوونیم سپری شد


و الان یکی دو ساله که باور کردم که منم خوشگلم.


یکی دیگه از مسائلی که همیشه توی انتاریو فکرم رو مشغول میکرد

قضیه داشتن pet  بود

مثلا گربه ها ماهها و سالها میموندن توی خونه و ت نمیخوردن و حتی گاها توی یه اتاق میموندن!

صاحباشونم هر وقت صحبت میکردم میگفتن خب این حیوون چی کم داره؟ غذا میدم، محبت میکنم (خالی میبستن محبت هم نمیکردن)

همین دیگه چی میخواد!

یادمه یه بار اومدم خونه دیدم گربه مون داره از توالت اب میخوره (از کاسه ش)

رفتم گفتم بابا چرا به این اب نمیدین خب

اون پسر وایته بود که Gay بود

گفت نه تو گربه نداشتی اون هیچی کم نداره!

اومدم دیدم ظرف آبش خالی شده و هیچ ابی نداره!


جالبه فکر میکنن دارن محبت میکنن به حیوان.

اسم این کار هست 

patronizing 

یه جورایی میگن نه حیوون از ماست و هم سطح ماست و ما از روی عشق و مهربونی نگهش میداریم

ولی در اصل حس از بالا به پایینه و انگار فکر میکنن اون حیوون برده شونه

بارها دیدم که هر وقت که اعصابشون خرد هست، میان حیوون رو اذیت میکنن

میندازنش توی قفس

یا جعبه ات و اشغال و دستشوییش رو خالی نمیکنن

یا میبینی باهاش حرف نمیزنن و به هیچ کس هم اجازه نمیدن اینکارو انجام بده.

کلا ادمهای عجیبی هستن کاناداییا.


من به هیچ پدری حق نمیدم که بچه هاش رو بکشه.

کار زشت، غیر انسانی و بسیار ضد حقوق بشره.


ولی ببینین اون پدر ایرانیه توی کلگری همین یه هفته قبل چقدر بهش فشار اومده توی این کشور که خودش و بچه هاش و کل خونه رو منفجر کرده.

وایت ها خیلی تنها و افسرده ن و خیلی پوچ.

هرکسی هم که باهاشون میمونه و تو جامعه شون زندگی میکنه به همین روز میفته.


من نمیدونم این چه دردیه اینا دارن!

این همه افسردگی، حسودی، خودخواهی، بدبختی رو اینا از کجا اوردن؟!


 من کلا امار یه عده رو نگه میدارم چون به قضاوت در اینده کمک میکنه

حسودها گروه اول هستن

فضول ها گروه دوم هستن

کسایی که تو براشون خیلی مهمی ولی به هر دلیلی سعی میکنن زیاد نشون ندن که تو براشون مهمی

در این راستا حتی از تحقیرکردنت هم استفاده میکنن!

من خیلی دوست دارم بدونم عاقبت این ادمها چی میشه.

مثلا این وایتها یا کسایی که از کالچر اونها بیرون اومدن خیلی محافظه کارن

تو و صد نفر دیگه براشون مهمی

فقط دوست ندارن نشون بدن که تو مهمی براشون

ظاهرا بی محلی میکنن ولی در باطن همه ش امارت رو درمیارن.

گرگ زاده جزو گروهیه که خبر داره من دارم شوهر میکنم! ولی چون بنده خدا نصفه و نیمه یه چیزی از کالچر اینجا یاد گرفته گاهی ازین اطوارها درمیاره (اگه ببینه الان باید بیاد منت کشی کنه که من مثلا یه کاری رو نکنم حتما انجامش میده ها)

مثلا مثل این وایت ها ظاهرا میخواد نشون بده که من براش مهم نیستم ولی در عمل همه جا دنبال منه!



دخترای فامیل ما خیلی مفعولن


خیلیاشون بچه پولدارن

کار نمیکنن

و وقتی هم شوهر کردن شوهر مجبور بود خودش به فکر همه چیز باشه و همین طور پدر و مادر خودشون بهشون خیلی میرسن


خانواده پدرم سن ازدواج دخترا معمولا بین 29-32 هست


سن ازدواج پسرها معمولا بین 33-36


خانواده مادرم ولی کلا سن ازدواج ها پایین تره (اونها آذری زبان هستن و از طائفه آذری ها و دخترا و پسرا زودتر تشکیل خانواده میدن)


از خانواده مادر من احدی از دخترا کار نمیکنه (خیلی دخترا و پسرای خوشگلی هستن، واقعنی خوشگلن)

ولی خانواده پدرم همه دکترا دارن و کار میکنن خیلی عجیبه.


کلا هر وقت خواستم به خانواده مادری یا پدریم کمک کنم که بیان خارج دخترا معمولا گفتن که نمیان!

گفتن سخته

نمیتونیم


پسرا پایه ترن.



دخترا به من میگن خوشبحالت که همیشه خلاف امواج شنا میکردی ولی وقتی به خودشون میرسه نمیخوان یه ذره تلاش کنن!


برای همین هر وقت خودم بهشون گفتم که کمکشون میکنم و راهنمایی، گفتن نه سخته!


یا مثلا یه هفته کار کردن و خسته شدن.


برای همینم هست که هیچ کدوم از اقوام دورو نزدیک من هیچ کدومشون خارج نیستن.


من دایی و خاله و عمه و عموی و فامیل چشم ابی و سبز خیلی دارم


دو تا از پسر داییام که داداشن، و مادرشونم چشم سبزه و باباشونم،

آذری زبان هستن


جفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت اوزجان دنی! جفت اونن!


یکیشون از من هفت سال کوچیکتره یکی حدود ده سال!


بزرگه رو دارم کمک میکنم بیاد اینجا یا امریکا


با اون همه خوشتیپی و جذاب بودن اینا اینقدر سنگین و باشخصیتن!


باهوش

خیلی باهوشون


چند سال قبل یکیشون داشت انتخاب رشته میکرد


روش نشده بود بهم زنگ بزنه


مادرش زنگ زد


مونده بود بره سراسری یا ازاد


بهش گفتم سراسری رو بره که هم پولی نباشه هم رشته ش اینده دارتره و به جای پول اون یه ماشین بخره باهاش بچرخه و پول ذخیره کنه.


همون کارو کرد!


میخوام بیارمش اینجا


باباشونم شبیه اوزجان دنیز بود


ozcan deniz اون پسر ترکیه ای رو سرچ کنین میبینین


دقیقا اینقدر ما پسر سفید دور و برمون زیاد بود


همیشه من فانتزیم بود که با پسری دوست بشم و ازدواج کنم که به شدت قیافه ش متفاوت از اقوامم باشه چون اینها بلاخره عین واهر برادر ادمن


پیدا هم کردم


سیااههههههههههههههههههههههه سوخته :)


چقدر این دو تا پسردایی من خوشتیپن!


شیک، مهربون، خوشتیپ، سنگین، باسواد و باکلاس!


دخترا اینا رو اینجا قورت میدن


دختر عمه فدای اون مژه های بلندتون بشه :)))) خدا :)))


هر جفتشون رو تو بچگیا با داداشم بزرگ کردم


مادرشون میاورد اینا رو مینداخت خونه ما



یه ماه بعد میومد دنبالشون!


جدی میگم.






یه آدم 

باید خیلی بدبخت باشه


که بالای 35 سال باشه

چند سال از عمرش رو پای نوشته های یه دختر و کلا آپدیت های زندگیش بذاره


هر روز صبح که از خواب بیدار میشه یه راست بره سراغ وبلاگ دختره و کلا گوگلش کنه تند تند که ببینه چی اپدیت به دست میاره


و بعد دختره وقتی یادش میفته ازش کلی خاطره بد داشته باشه و نخواد ریختش رو ببینه.

یعنی باید خیلی بدبخت باشی که برای یه آدم اینقدر وقت بذاری و به خاطرش از کارت که با بدبختی هب دست اوردی اخراج بشی! و تیکت بگیری تند تند، بعد دختره فقط وقتی خاطرات بد بقیه رو میخونه یاد تو بیفته!


بیخود نیست هر روز قیافه ت داره مریض تر و مرغ فلج تر میشه (و خوشحالم که قبول نکردم ببینمت، بیشتر ازت حالم به هم میخورد در اون صورت).


چون میدونم روزی هزار بار میای اینجا رو میخونی و یه روزایی هم بدون میای که مثلا صدای منو دربیاری و جلب توجه کنی و عقده هات کمتر شه.

گفتم برات بنویسم که روزت روشن شه.


آدم بدی هستی

و آدم بد محکوم به به فاک رفتنه :)


من به فاکت نمیدم


فقط همینجوری میشینم و تماشا میکنم وقتی داری تنهاتر میشی و بیشتر به فاک میری.


بیخود نیست اینقدر لاغر و مردنی شدی و رنگ و روت اینقدر پریده.


حالا هی منو بلاک کن و از بلاکی دربیار بدبخت. هی جلب توجه کن.


حقیقتش من برام محتوای علمی پایان نامه خیلی مهم بود و ندادمش که کسی به جز استادم هم بخونه.

و اتفاقا به شدت فیدبک های مثبت گرفتم از داورا.


همون استاده که دانشگاه yale درس خونده بود واقعنی نتونسته بود هیچ ایرادی بگیره و میگفت تو دقیقا نشون دادی توی این پایان نامه که میفهمی داری چیکار میکنی. واقعنی گفت ها. توی کامنت های کتبی بهم تحویل داد.


متن تشکر رو من شاید بگم یه بار تو نیم ساعت نوشتم و یه بارم خوندمش هول هولکی چون استادم اوکی نمیداد و یه روز که سر فرم و اعصاب بود میخواستم جمع کنم و یه سری کلمات و حروف اضافه حتی یادم رفت تو بخش تشکر بذارم.


ولی هر وقت یاد پایان نامه خودم میفتم و مقاله م

میگم والا بخدا همون یه بار خوندن اون تشکر هم بی مورد بود.

آخه به چه دردی میخونه؟


کی میخونه؟!


مهم نیست که حالا دو تا حرف اضافه نذاشتی یا غلط گرامی داری یا هرچی.

والا.


این لیوانیه که برام هدیه آوردن:



توش ازین strainer ها داره، صافی؟ ازینا. 

خیلی حال میده چایی خوردن توش :)


به عنوان حرف آخر این هفته،

باید بگم که:

1. مرد باید شیکم داشته باشه

2. زن نباید گن بپوشه. موقع عکسا من به شخصه شکمم رو یه ذره میدم جلوتر که گنده تر به نظر بیاد که بعدا که ندادم جلو ملت بگن لاغر شدی!!!!

:)


میدوم روانیم

ولی خب حسش خوبه :)



هفته قبل، فکر کنم یه روز یا دو روز بود که secret life of pets قسمت دومش اکران شده بود.


بدو بدو از سفر دو روزه مون برگشتیم و رفتیم سینما


خیلی خیلی قشنگ بود


:)


صاحب این سگ خنگوله ازدواج میکنه و بچه دار میشه


و اینا میرن پیک نیک


حالا بماند که چی میشه


یکی از مضمون ها و پیام های فیلم درباره آزادی حیوانات هست


توی فیلم دیده میشه که یه ببر کوچولو رو هر روز کلی کتک میزنن و شکنجه میکنن که بتونه توی سیرک بهتر کار کنه و تربیت شه.


اتفاقا همون روز ما رفته بودیم یه پارک جنگلی،

دست و پای حیوانات رو با طناب بسته بودن و نمایش میدادن به این و اون.


آخه چرا؟


حیوون باید آزاد باشه


تو چطوری دلت میاد حیوون رو ببندی،

و وسط جنگل با دست و پای بسته نگاه کنه دور و برش رو؟


این یکی از بزرگترین نقدهایی هست که من به جامعه این کانادا دارم


الان این pet ما داره توی این 4 دیواری عذاب میکشه


تو خونه قبلی من ما دو تا سگ داشتیم، سه تا گربه، و دو تا همستر

آدم دلش میسوخت براشون


با وایت ها و کاناداییا در مجموع صحبت که میکنی میگن نه اینها به نفعشونه!

میگی چرا؟


میگن اینها بدون ما بیرون میمیرن!


میپرسی چرا؟


میگه چون اینها غذا میخوان!


میگی خب اینها میلیون میلیون سال قبل از ما تونستن زندگی کنن

چرا فکر میکنی تو فقط باید نجاتشون بدی؟

جواب ندارن

فوری میگن کانورسیشن دیپ و عمیق هست


میپرسم

چرا اخته شون میکنی؟

میگن نه اینها بچه نمیخوان!

ضرر داره باشون.

ناگفته نماند که هیچوقت هیچ جواب منطقی به سوالام ندادن و همیشه بحث رو عوض کردن.

یادمه چند ماه قبل داشتیم صحبت میکردیم درباره این که دنیا الان جای مناسبی نیست برای بچه اوردنن


گفتن نه ما رحم (اندام نه) داریم! پسرا اسپرم دارن و این بخشی از تکامل ماست

بهشون گفتم اگه بخشی از تکامل شماست پس چرا گربه حق ندارن بچه دار شن و اونها رو اخته میکنین؟

اونا هم اندام دارن!


گفتن نه فرق داره!

پرسیدم فرقش چیه؟!


گفتن کانورسیشن عمیق و دیپ هست و ما ادامه نمیدیم!


"منطق یه وایت"



اینها چیزی که خوب یادش گرفتن از بچگی


پرزنت کردنه


یعنی اینها هیچی نمیدونن

ولی هم صداشون هم قیافه شون هم هیکلشون رو یه جوری توی عکسا نشون میدن که فکر میکنی اینها مانکنن


ما یه دختر گامبو توی گروه داشتیم که 23 سالش بود و 5 ماه قبل دفاع من (شش ماه قبلش) اومد توی گروه 

چاقققققققققق بودا، دور کمرش تقریبا یک و نیم برابر من بود

ولی توی عکسا خودشون رو جوری نشون میدن که حس میکنی دور کمر اینها بیست سانته


کلا قدرت پرزنت کردن رو ازینها بگیر


به فاک میرن


نه سواد دارن نه هیچی


6 سال طول میکشه یه لیسانس بگیرن


هم خونه ایای من فوق لیسانس بدون فاند هم قبول نشدن

تا تهش رو بخون دیگه.


فعلا پول مفته دولت به اینها میده


اینام مثل ما به گا میرن

فقط بیست سال زمان میبره.


بعد میگن چرا جاستین ترودو اینطوری حرف میزنه:


https://twitter.com/Canadabuster/status/1138083509048881152


حرف زدن جاستین ترودو در جمع درباره عدم مصرف پلاستیک



باور کنین وقتی اینجا زندگی کنین

میبینین این بنده خدا دقیقا متناسب با کالچر کانادا به این سوال جواب داده.

خب همین ها رو توی مدرسه و محیط به اینها یاد میدن

بعد که اینها انتخاب میشن 

امثال این و هارپر و داگ فورد

و میان اینجوری حرف میزنن

ملت میگن وای چرا!!!

من هر روز مینیمم دو بار ازین مکالمه ها داشتم توی انتاریو!

نحوه حرف زدن و تربیت اینها عین همه!


حیوونای خانگی میبینی افسرده

داغون

شکسته


خب لعنتی چرا اون حیوون رو اذیت میکنی؟


یکیشون میگفت نه ما این رو از کنار خیابون پیدا کردیم!


گفتم خب اوکی الان چرا گذاشتیش تو قفس و ولش نمیکنی!


خب بهش کمک کردی رسیدگی کردی ولش کن دیگه!!


بذار بره پیش خانواده ش


من نمیدونم این چه منطق مزخرفیه این ها دارن


با First nation های کانادا و امریکا هم همینکارو کردن اینها


این رو گوگل کنین تا دستتون بیاد دنیا دست کیه:


genocide of indigenous peoples canada



اینا فکر میکنن همه جهان به اینها نیاز دارن

و باید برن مردم رو نجات بدن فقط.

نه عامو ما نیازی به شما نداریم.


به حد کفایت این بریتیش ها گند زدن به ایران و افریقا و هند و خاورمیانه و چین و اروپا و امریکا  استرالیا و قطب شمال و جنوب.

و همینطور بقیه اروپاییا.



این عکس ها رو ببینین:








دلم خیلی برای این پرنده ها سوخت :(


به این خانومه گفتم


که این پرنده ناراحته

دست و پاش بسته هست


گفت نه داره ریلکس میکنه


وایت بی خیال که چشماشو میبنده به روی همه چیز!



در کل، از وقتی اومدم بریتیش کلمبیا خیلی اعصابم اروم تره.

چون کمتر این چیزها رو میبینم.


ولی هنوز هست.


انتاریو واقعا افتضاح بود!


خلاصه


از شانس خوب من،

این انیمیشن هم درباره ازادی حیوانات صحبت میکرد

و اینکه حیوانات نباید قربانی کوته فکری و خودخواهی انسان ها بشن.




guess what?


دارم میرم عضو انجمن حمایت از حیوانات بشم


این انجمن و این چیزها سر گرم کن هستن.


الکیه.


به درد عمه میخوره


ولی میخوام تکنیکها رو یاد بگیرم که بیست سال بعد بتونم سیستم رو عوض کنم و اجازه ندم ادمها اینجوری رفتارای زشت کن با حیوانات


وان از کشورمون که اونقدر بلا سر حیوونا میارن


این از اینجا که یه جور دیگه بلا سر این بدبختها میارن.


هیچوقت انگیزه خلقت رو نفهمیدم!


اینجا یه سری مغازه های زنجیره ای هست

اسمش هست davidstea

من توی شهرمون توی انتاریو یه مغازه المانی هم میشناسختم که چاییاش متنوع تر از این دیویدزتی بود


مثلا میرفتی میگفتی من رازیانه میخوام!

رازیانه میاوردن!




توی دیویدزتی میبینی خیلی ازینها رو ندارن.


مخلوط دارن


مشکل تی هاوس این بود که گاهی به نظر چاییاش انگار بدمزه بود یا شاید حس میکردم توش رنگ میریزن

البته احتمالش کم بود

چون من شمالی هستم و کاملا تفاوت چایی بی رنگ از چایی واقعی رو تشخیص میدم


یکی از راهها اینه که چایی رو دم کنی

اب جوش رو توش بریزی و صبر کنی 5 دقیقه


اگه رنگ عوض کرد درجا، یعنی توش رنگ ریختن.


نه میتونم بگم که هر دوشون مثل همه ان کما اینکه دیویدز تی خیلی گرون تر هم هست


ولی خب من به شدت چایی دوست دارم و اگه نباشه واقعا میمیرم


خلاصه

اینجا دیگه ازین خبرا نیست

ولی مغازه های متعددی هست


یکی از کالکشن هایی که طرفاشون رو همه رو توی اعیاد! مجانی دادن بهم، این هست (اینو توی یه ماه اخیر جمع کردم)



کلا به نظرم بهترین روش برای زدن مخ من، اینه که چایی بخری واسم و لیوان و قوری!

کل این ست رو به صورت هدیه یه ماه قبل دریافت کردم، 

یه کتری قوری خوشگلللللللللللللللل

و ست استکان بته جقه!

یا تمام دم و دستگاه


اون چایی کوچولوها برای اینه که یا جدا دم کنی یا بریزی روی چاییای دیگه



اونا رو هم هدیه گرفتم از خود مغازه، امتیاز داشتم بهم دادن!


:)


خلاصه

آخر هفته تون چه اونایی که ایرانن چه خارجن،

عالی باشه


مراقب خودتون باشین


دوستون دارم :)


تا هفته دیگه خدانگهدار :)


و اینکه

قدر هم رو بدونیم


عمر کوتاهه ها :)



میریم.


خدایا مردم کشور من رو از حسرت و توهم "ترک بودن" و "وایت بودن" و آی عم عه ژرمن فه رام ژرمنی (مثل اون همکارم که میگفت اینو چون آذری زبان تهرانی بود و حس میکرد فامیل المانی هاست، میگفت ما هم تهران یهستیم هم ترک! پس المانی هستیم!)

و از تلاس برای نشون دادن خود به عنوان یه "به لوند" نجات بده.


اون ایرانیای اسکل ایران که یه طرف اون هیچ


بیاین کانادا

میبینین دخترای رنگ و رو رفته و زرد و کم خون ایرانی همه بینیا عملی، موها رو کردن قهوه ای روشن یا زردددددددددددددد

یا سفید!

همه تا وقتی نمیدونن تو ایرانی هستی لبخند میزنن


هر وقت منو تنها دیدن توی خیابون گفتناین گامبو یا مال ترکیه هست یا عراق یا سوریه یا اروپای شرقی (گرچه من گامبوئم و ترکیه گامبو کمتر داره پس صد درصد ایرانیم) فوری لبخند میزنن و ایت ایز عه آی عم عه ایرانی میگن

ولی تا منو با بابک میبینن فوری روشون میکنن اونور

بعد تا میبینن بابک آدم حسابیه و کلا کانادا نیست فوری خودشون رو لوس میکنن


خداییش


با این مادران و این هم وطنان مونثی که ما داریم


چطوری انتظار داریم آدمای خوبی توی کشور ما و بیرونش تربیت شن؟


دخترای ما خیلی مشکل دارن که پسرای مشکل دار تحویل جامعه دادن



پروردگارا ما رو از این جماعت خود "ترک" پندار که اسماشونو این جوری مینویسن:

Iki biri Kim Seni Yokurdi

یا امضاهاشون همه به استانبولی نوشته شده 

یا همه ش استانبولی میخونن

نجات بده


کلا ایرانیا کانادا اعم از آذری و غیر آذری، یه کاری کردن


که من کلا قید اون طرف آذریم رو زدم و دیگه مدتهاست که دم بر نمیارم که ژن آذری هم دارم.

به همون ایرانی و کرد بسنده میکنم.


آبرو برای ما نذاشتن این ایرانی جماعت


پسره قیافه ش عین هندیاس


میبینی میاد شروع میکنه به حرف زدن میگه ما اصالتا از ترکیه اومدیم که اونها هم از المان اومدن!


خدایا منو ازین هم وطن های متوهم دور کن


تا که من جار و پلاسم رو جمع کنم برم ازینجا


بعضی وقتا از خودم میپرسم اینا اگه مثل من اینقدر با ادمای اروپای شرقی اشتباه گرفته میشدن خدا رو لابد بندگی نمیکردن.


جالبه انتاریو خیلی بدتر بود دوز آی عم عه ژرمن فه رام به لوند


باز بریتیش کلمبیا بهتره ازین جهت


ولی ایرانی همیشه در صحنه همه جا هست


تماممممممممممممممم دخترا بدون استثنا همه رنگ کرده

همه بینی عملی

همه قد کوتاه 100 سانت

همه قیافه هاشون داد میزنه اینا ایرانین و مشکلات فرهنگی هم دارن و کم خونی هم دارن (دخترا و پسرای ایرانی غالبا قیافه های گرفته و غیربشاش دارن و معلومه مریضن) 

بعد همه هم موها قهوه ای روشن یا زرد یا سفید!

یعنی آی عم عه به لاند!


من هیییییییییییییچچچچچچچچچچچچچچچ ملتی رو اینقدر از خود گریزان ندیدم توی تمام زندگیم.


کسخلا نمیفهمن بابا با یاد گرفتن دست و پا شکسته زبان ترکی استانبولی جدید که اونم من دراوردیه، تو "ترک" و "ترکیه ای" و "ژرمن" که نمیشی!


ترکیه ایا خودشون توی المان کامیونیتی دارن

خونه دومشونه


با اون حال همه افتخار میکنن به ترکیه ای بودنشون (افتخار ممکنه که نکنن که ترک هستن، چون خیلیاشون نیستن، ولی ترکیه ای هستن)



ایرانی میبینی تفاوت این دو تا رو نمیفهمه


تند تند میرن استانبولی یاد میگیرن

که برن قاطی ترکا بشن بگن ما ترکیم!


عامو نیستی!



تو یه ایرانی پرشین شکست خورده از یه کشور داغون هستی که به دست اعراب داره کنترل میشه


من هر بار با ترکیه ایا برخورد داشتم توی اروپا میدیدی فوری خودشون میومدن جلو میپرسیدن تو ترکی؟ 

چرا؟

چون ما دختریم.


تو یه پسر که عین همین مورات بوز اسکل یا اون اوزجان دنیز هست

ولی فارسه

ببر بذار جلوی اینها

محل سگ هم نمیذارن


دخترای ترکیه ای ممکنه یه پسر ایرانی رو بچاپن، ولی باهاش نمیمونن


دخترای ایرانی هستن و همینطور پسرای ایرانی که یه ترکیه ای رو صد در صد به یه ایرانی ترجیح میدن


فکر میکنن همه مثل اینهان


کسخلا.


ترکیه ایا شما رو از خودشون نمیدونن


بذارین خیالتون رو راحت کنم


برین کشکتون رو بسابین.


نفری یه o 

U

A

گرفتن دستشون


یه دو نقطه هم اون یکی دست


تند تند دو نقطه میذارن روی این حروف که بگن ما ترکیم!!!

احمق.


همون موهات رو رنگ کنی بهتره تا اینقدر آبروی ما رو ببری.


بارها من اینو دیدم


میبینی ایرانیا میگن این ترکیه ای ها همه شیعه دوازده معصومن عین ما! 

یعنی طرف در مخیله ش هیییییی خودش رو بیشتر میچسبونه به این ها


نیستن اینها چهارده معصوم


چرا گه اضافی میلنبونی؟


کلا یه توهم خود وایت و خود ژرمن پنداری دارن ایرانیا


و همه هم با اون قیافه های عینکی مریض لاغر سبزه نکبت با کلی ابرو که چسبیده به هم همه ش هم فکر میکنن ژرمنن.


نژادپرستهای فاشیست زنوفوبیک


منم عینکی و سبزه و چاق و نکبت و کلی ابرودار هستم فکر نکنین مسخره میکنم نه


میخوام بگم یارو قیافه ش فریاد میزنه که ایرانیه


حرکاتش 

گشاد گشاد راه رفتنش

بعد همش هم میگه آی عم عه ژرمنی فرام ژرمنی.


کسخل.


نسل اینها چرا در طول میلیون ها سال قبل منقرض نشد و رسید به الان من نمیدونم.


با این همه عقب افتادگی و کاستی.



چه جامعه ی شتی و گهی بوده که اینها منتخبینش هستن.


اون از کامران هومن که موهاش سینه شونو تمیز میکنن و ابرو میگیرنو و احتمالا مثلا منجوق کاری کردن دور الت تناسلی هاشون رو که خوب ترتیبشون رو بدن پسرا (چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه با دیدن این دو دختر گل)


اون از هم وطنام که نفری دو نقطه با اون سه تا حرف الفبا رو دم به ساعت میکنن تو شون که ترکیه ای به نظر بیان


اینم از شماها که فکر میکنین کانادا ریختن


من نمیدونم این چه توهمیه توی ایران هست


همه کسخلا میان کانادا


من اینجام


داره سه سال میشه کم کم 


اینجا هیچ خبری نیست


همون گهی هست که توی ایران بود نمیدونم چرا فانتزی کانادا دارن همه


هی من نمیخوام بی ادبی بنویسم نمیشه


هی نمیخوام یه جوری بنویسم که دخترا بخندن و پسرای خودیی کنن با پستهای من نمیشه! 

گندش رو درمیارین

بچه ها ما ملت محکوم به نابودی و شکست هستیم

ملتی که تنها چیزی که بلدن "تقلید" هست (اون رفت کانادا پس منم برم کانادا!! و "از خود بیگانگی" و "خود ترک پنداری"

محکوم به نابودیه.


+

اامه پست قبلی:

و حرفای دلتون رو به آدمها بزنین.


حتی اگه یه نفر رو دوست دارین و غرورتون اجازه نمیده

اینکارو انجام بدین.

بهش بگین که دوسش دارین.


بزرگترین منفعت های زندگیم رو بابت این کارم گرفتم.


که به آدمها گفتم که دوسشون دارم یا ازشون خوشم میاد.



بچه ها

درسته که من تو مقام و جایگاهی نیستم که امر و نهی کنم

و کلا هیچ کسی نیست

ولی دوست داشتم اینو بهتون بگم

قدر هم رو بدونیم.


آدمایی که کنارتون هستن

یه روزی ممکنه که نباشن


فکر نکنین که همیشه وقت هست

نه.


من یه اخلاقی دارم اونم اینکه حتی شده گاهی کوچیک بشم، ولی سعی میکنم از آدمها سراغ بگیرم. بهم احساس خوبی میده.


الان که اومدم بیرون ازینجا


من صابخونه اولم، 

یه آدم تنها و یه خانم مجرد بود که همون طور که گفتم هرگز با کسی وارد هیچ گونه ارتباطی نشده بود


یادمه بی اجازه میرفت توی اتاقم


بعضی روزها خیلی ناراحت میشدم چون خیلی سخته کانادا باشی، جایی که یه بهشت هست برای یه زن، یه معلول، یه بچه، یه همجنس گرا، یه pet (کلا برای همه بهشته به جز جنس مذکر سالم و straight)

و یکی بی اجازه حقوقت رو نقض کنه!


برای من خیلی سخت بود


یادمه میگفتم یعنی میشه از دست این ادم خلاص شم؟

همه حق و حقوق ما رو نقض میکرد

هیچ مهمونی نمیشد اورد

هیچ کاری نمیشد کرد

میومدم توی کابینت های ما رو نگاه میکرد و جای وسایلمون رو عوض میکرد

با ینکه با ما توی یه خونه نبود


دو سال و خورده ای ازون روزها الان گذشته، دو سال و خورده ای هست که مستاجرش نیستم.


یادمه اون روزها کسایی که مثل من توی خونه دانشجویی نبودن، یا ته تهش میگفت آخی بیچاره

یا میخندیدن


گذشت و گذشت


زندگی من درست شد


ازون خراب شده کلا بیرون اومدم


و اون آدمها الان حسرت به دلشون مونده که ای وای این آدم جرات کرد و رفت ازینجا!!!


براشون سخته.


الان همه زنگ میزنن و پیام میدن که وای تو واقعا رفتی؟! چه کاری کردی تو! خوش بحالت!


قدر هم رو بدونیم


و هیچ کس رو دست کم نگیریم.


هیچ کس رو.


هر آدمی پتانسیل داره که قوی ترین و بزرگ ترین آدم کره زمین بشه.

آدما وقتی از بحرانات زندگیشون بیرون میان دو دسته کاملا توی ذهنشون میمونن و حک میشن:


1. گروهی که دستشون رو گرفتن توی روزای سخت

2. گروهی که بی تفاوت واسادن و خندیدن یا حتی اذیتشون کردن.


و اونجا هست که آدم تصمیم میگیره که کی رو توی زندگیش نگه داره و نسبت به کی بی تفاوت باشه


به نظرم


بخش بزرگی از دوستی ها اونجا هست که تقویت یا تضعیف میشه.


رفتیم یه رستوران گیلانی (که کارکناش همه غیر گیلانی بودن و یا اروپایی شرقی بود اصالتشون)

دختره اومده (واقعا سرویسشون عالی بود، برعکس رستورانای ایرانی دیگه که هرچی تعداد کارکنای ایرانی توشون بیشتر باشه کیفیت سرویس درجا پایین تر میاد)

اومد خواست بگه hello

ایرانی بود (تهرانی بود)

زودتر بهش گفتم سلاممممممممممم (خب تابلو بود ایرانی بود، بینیشم عملی بود، موهاش فرفری، چهره ایرانی زیبا)

قبل جواب دادن پرسید مگه شما ایرانی هستین؟! 

گفتم بهله بهله :) :)

گفت خیلی عجیبه من متوجه نشدم اصلا و ابدا شبیه ایرانیا نیستین شما.

(فکر کنم دلیل اصلیش اینه که نیشم همیشه تا بناگوش بازه)


دختره رفته

بابک برگشته میگه بهم سلام I am a tehrani and a turk so I am a germany!!! آی عم عه وا یه ته عند یه به لو نه ده!

مسخره یاد گرفته تیکه های منو!


مسخره!!!



کلا 

فرصت ساختن خودمون، یه فرصت محدوده.

آدما میتونن تا آخر عمرشون تجربه کنن

ولی تا آخر عمرشون نمیتونن خودسازی کنن.

دلیلش هم اینه که به دلیلی که نمیدونم، یا حالا شاید گذر سن و احساس خود باتجربه پنداری

انعطاف آدمها و تحملشون به مرور کمتر و کمتر میشه.


من این سن خودم رو دوست دارم

سنی هست که هم میدونم و هم میتونم.


جوون که بودم نمیدونستم

پیرتر که بشم ممکنه که نتونم


هرچی سنت میره بالاتر بهتر و بیشتر میفهمی. البته اگه بخوای که بفهمی.


حقیقتش

توی زندگی گاهی آدمها رو نگاه میکنم

و میگم بی دلیل نیست که این آدم این قدر تنهاست.

یه سری دور و بر ما هستن که من هر روز براشون تاسف میخورم و نگرانم

نگاه میکنیو میگی مثلا چرا خانم این آدم اینو ترک کرده؟

یا چرا بچه هاش بهش سر نمیزنن؟

یا چرا اینقدر عبوس و ناراحته.


بعد که دقیق میشی

میبینی چون دیکتاتوره

چون زورگوئه

چون فکر میکنه هر کاری که میکنه درسته

چون از بقیه توقع بیجا داره.


چون فکر میکنه مخلوقات خدا آفریده شدن که ایشون فقط بهش سرویس داده بشه

چون  زورگو و دیکتاتور و خودخواهه.


استاد راهنمای من زیر 60 سال بود،

ولی خیلی انعطاف ناپذیر شده بود

وقتی بیاین اینجا متوجه میشین که این غربیا غالبا خیلی حساس بزرگ شدن و حرف خرف خودشونه

صبرشون از ما کمتره


استاد من نمیذاشت ما توی ساختن پوستر خلاق باشیم

درسته باید از یه استانداردی بالاتر باشیم و باید اصول رو رعایت کنیم

ولی حتی دست میبرد توی جزئیات همه چی

فونت این باشه نمیدونم رنگ حتمااااااا قرمز باشه و ازین حرفها

نتیجه ش این بود که من ترنسفر نکردم به پی اچ دی

و حسته شدم 

و بقیه هم اصلا انتخاب نمیشدن به عنوان پوستر برتر

و هر روز وضع گروهش داره بدتر میشه.


توی کانادا من خیلی آدم مسن دیدم

(یکیش صابخونه اولم)

که نگاشون کردم و گفتم که بیخود نیست شماها اینقدر تنهایین


صابخونه اول من یه خانم 57-58 ساله بود که حتی توی زندگیش یه بار هم دوست پسر و رابطه جنسی نداشته.


توی کانادا ادم یه دنده خودخواه خود خوشگل بین خیلی میبینی.


راستی بچه ها


دیروز و پریروز دلم کباب شد :)

واقعنی ناراحت شدم


جدی گرگ زاده (پول شو)، نه که یهو بپره وسط اینو بگه نه،

ولی یه چیزی شد

و دیروز سه تا حرف کلیدی زد بهم

که مطمئن شدم که هر روز اینجا رو میخونه روزی سی بار

چون من یه سری حرفها رو فقط اینجا میگمو هیچ جا نمیگم یا نمینویسم.

دلم سوخت براش :(

دیدی بعضیا ناراحتن بابت موفقیت بقیه؟

این نی نی کوچولو اونجوری شده.


اعتقاد داره دیگی که برای اون میجوشه بذار سر سگ توش بجوشه.


حالا که تو نشستی داری یه ریز میخونی جدی

فرزندم :)


خواستم اینو هم بهت بگم


تو نمیتونی با فیلم بازی کردن و اظهار اینکه اوفففففففففف من نه نیاز جنسی دارم نه نیاز به داشتن یه دوست نه نیاز به هیچی

نمیتونی


میدونی فرق ددی دارها با بقیه همینه


بچه هایی که توی ثروت و رفاه بزرگ شدن

از بچگی نیازی ندیدن که تلاشی بکنن که به درخواستهای ساده شون برسن

نیازی ندیدن که منت کشی رو یاد بگیرن

نیازی ندیدن که از حق و حقوقشون دفاع کنن

نیازی ندیدن که مثلا برن ازین و اون بپرسن یا تلاش کنن


بچه هایی که ساپورتر داشتن همه این شکلی بزرگ شدن


بچه هایی که با پول همه چی رو به دست اوردن یا به هر دلیلی نیازی نداشتن در تعامل باشن با بقیه تا کارشون جلو بره یا زحمتی بکشن که به نتیجه برسن یا به خواسته شون


این شکلی شدن


جامعه کانادا هم تا حد زیادی این شکلیه


از بچگی بچه ها خیلی بی تفاوت و مغرور و تا حدی خودخواه بزرگ شدن


مثلا من سالها توی ایران هم خونه و هم خوایگاهی داشتم

اینجا هم الان بیشتر از دو سال و نیمه که هم خونه ای دارم (همیشه هم بالای دو تا، الانم توی house ما 5 نفر زندگی میکنن و هیچ کدوم به هم ربطی ندارن)

یاد گرفتم چطوری تعامل کنم

یاد گرفتم که کوتاه بیام گاهی

یاد گرفتن که صبورتر بشم

یاد گرفتم که گاهی باید الکی و ظاهری حرف بزنم و گپ بزنم


جامعه کانادا بچه های خودش رو عین بچه پولدارای ایران بزگر میکنه


برای همینم هست که اینها میرسن به سن مثلا 30

و به جز همکلاسیای دوران ابتداییشون دیگه هیچ دوستی پیدا نکردن

اونها رو هم توی عالم بچگی پیدا کردن و موندن


برای همینم هست که دختره مثلا 25 سالشه و هزار تا افسردگی داره و هر روز کلی کوکائین میزنه که تنهاییاش رو فراموش کنه


چون بلد نیست چطوری دوست پیدا کنه


من هم خونه ایایی داشتم که دم به ساعت خودکشی میکردن


میرفتم لباسامو بندازم توی ماشین


فوری میومدن

شروع میکردن به حرف زدن

که خالی بشن


بعدم چون کالچر بریتیش خیلی مزخرفه


بعد خالی شدنشون از غرور و بی خیالی بلد نبودن بپرسن حالت چطوره (به جز سه تاشون)

و میرفتن!


بلد نبودن


دوست داشتن دوست بشن

ولی بلد نبودن


میومدن میگفتن بریم بیرون


میرفتی بیرون ولی بلد نبودن تعامل کنن (به جز سه تاشون)


برای همین اذیت میشدن


به جای اینکه با اسمای اینو اون بیای برای من کامنت بذاری


یا که بیرون این وبلاگ فحش بدی منو


یاد بگیر که چطوری تعامل کنی


یه دلیل اینکه من و تو فلسفه های مخلتفی داریم درباره کمک کردن


تو میگی دوست اصلا نباید کلا کمکت کنه.


من میگم اتفاقا دوستی که کمک نمیکنه باید بذاریش کنار


از همین میاد که سیستمت رو میدونم


میدونم که تو اصلا نیازی نداشتی کمک بگیری از کسی


ددی مامی همیشه نیازهاتو با پول و کانکشن و اشنا رفع کردن


برای همین کمک گرفتن از دوست کاملا بی مورده


برعکس من که باید با تمام اعضای محله سلام علیک میکردم که پسراشون منو توی راه مدرسه نزنن


برای همینم هست که تو به من میگی بی کس و بی خانواده و من به تو میگم سوسول و ددی دار.


توی شرایط متفاوتی بزرگ شدیم


مثلا همین که من راحت علاقه م رو بروز میدم

و وقتایی هم که بروز نمیدم واقعا دوست ندارم طرف رو


یا حرف دلم رو میزنم


تو نه


تو محافظه کارانه


4 ساله میای وبلاگ دختره رو میخونی

میری

نگران ویتامینشی

نگران سلامتیش هستی

نگران همه چیش هستی


ولی مغروری

خودخواهی


نمیتونی بروز بدی


تو تنها میمونی


تا وقتی این مایندست رو داری تنها میمونی


نهایتش یکی عین خودت گیرت میاد (گیرت هم اومده چند بار) و میبینی باباچه آدم مزخرفیه!

و ولش میکنی/ولت میکنه.


باور کن اونها آینه خودتن.


تو نمیتونی اونها رو تحمل کنی


چطوری انتظار داری ماها تو رو تحمل کنیم؟


برای همینم هست که دخترای فقیر بیچاره ها راحت تر دل میبرن و هر پسری رو که میخوان دلش رو میبرن.

:)


دوست دارم همه تون رو.


آخر هفته تون عالی.


جدی تو هم مواظب خودت باش.

هر وقت

شهامت داشتی 

و احساس کردی که پایمال نمیشه

و بدون فحش دادن و تحقیر کردن هر وقت تونستی صحبت کنی


به من خبر بده.

باور کن که یه کاری میکنم که اصلا کوچیک نشی و شرمنده نشی.


میدونم سخته.


36 سال اینجوری زندگی کردی و تغییرش سخته.


ولی مجبوری این تغییر رو ایجاد کنی.


وگرنه تنهاتر میشی.

بدتر میشه.


و فکر کن

هر روز میای 40 بار اینجا رو میخونی


هر نیم ساعت یه بار


فکر کن من بمیرم


دیگه ننویسم


میخوای چکار کنی؟


خیلی خیلی ناتوان


هنوزم میبینم گاهی که چقدر لبخنداش مثل این وایت ها الکی و ظاهری و فیک هست.




اینو در ادامه بگم
اینکه یه اخلاق بد تو اینه که یه حرفو میزنی
بعد زیرش میزنی!
مثلا وی این چندین سال بارها گفتی:
- تو یه دختر باپشتکار و باهوش و خلاف امواج شنا کن هستی و هر مردی ارزوشه تو رو داشته باشه
روز بعد:
- تو یه دختر بی ارزش و مثل بقیه دخترا هستی (یعنی بقیه دخترا هم بی ارزشن از نظر تو) و ارزش وقت گذاشتن نداشتی

دوباره روز از نو و روزی از نو

با خودت تکلیفت رو یه سره کن حداقل
ادم خسته میشه ازین همه دم دمی مزاجی.
اینم یکی دیگه از اخلاقای بدت هست.
که اگه درستش کنی دنیا به روت میخنده.
خصوصیات اخلاقی ادمها رو زیر سوال نبر، شخصیت ادمها رو زیر سوال نبر وقتی عصبانی میشی.
به جاش برو پیاده روی کن و دو لیوان اب بخور.

پی نوشت به این پست که نوشته بودم درباره جدی، نمیخواستم پستی بذارم ولی مجبور شدم.


لاس زدن جدی


این رو عمدا نوشتم. حقیقش هیچوقت به این مرد نمیاد که اینکارها رو انجام بده:

- هیز باشه

- پفیوذ باشه

- لاس بزنه

- بازی دربیاره


کلا ادمها رو دیگه میتونم بشناسم.

اتفاقا خیلی خیلی سالم و باظرفیته. آدم خیلی خیلی باشخصیت و سالمی هست. 


فقط چون میبینم که میاد و میخونه اینجا رو و متن پیامهاش متناسب با این پست های من عوض میشه و شده توی همه این سالها

خواستم با این پست فقط بهش بگم:


1. به خزعبلاتی که مردم مینویسن اعتماد نکن. یه ادم ممکنه تو ر خیلی هم دوست داشته باشه ولی برعکس حسش بنویسه. کلا اعتماد نکن به این وبلاگ.

2. حقیقت رو میشه وارونه نشون داد. به اسونی میشه. کاری که من باهات کردم و اتفاقا خیلی واقعی بود چون دقیقا شبیه لاس زدن بود ولی میدونم که این یه تایپ دیگه از حرف زدن تو هست.

3. وقتی یه حرف ناخوشایند میشنوی، فوری قاطی نکن. فوری عصبی نشو. یاد بگیر صبور باشی. تو ممکنه توی جامعه کانادا ظاهرا صبور باشی، ولی توی زندگی شخصیت به شدت عصبی و به هم ریخته ای و کم صبر. برات نگرانم.

4. وقتی یه حرفی خلاف میلت زده میشه فوری شروع میکنی به سرکوفت زدن و فحش دادن. مثل همون قضیه کتک کزدن که باز گفتیش دیروز. مثل همون هار که بهم گفتی. یاد بگیر که توی اوج ناراحتی و خشم زبونت رو کنترل کنی. 

من دلم از خیلی پسرها شکست، فقط به خاطر همین کارشون. و در کمال تعجب همه شون هم مال جنوب اروپا بودن یا مال خاورمیانه یا اسیا. اروپاییای شمالی و غربی خیلی محافظه کارن و هیچوقت زود تند نمیرن. 

5. رفتاری که من باهات کردم اون روز توی وبلاگم، برای اثبات این بود که تو اینجا رو میخونی.

برای بار صدم.

نمیدونم تو چه مرگته! نمیدونم چرا دوست داری دروغگو باشی. چرا خب بیرون اینجا میگی نه نمیخونم. خب بگو میخونم و اعتمادسازی کن. آدم اینطوری بی اعتمادتر میشه.

باور کن من و تو میتونستیم دوستای خوبی باشیم. ولی محتویات وبلاگم رو اینقدر بیرون زدی به سرم که نشد. خیلی زیاد روی این حساب میکنی. باور کن این وبلاگ من پر از چرت و پرته. 

یک بار

به جای اعتماد کردن به وبلاگم و دل دادن بهش

به من اعتماد کن.

6. با اون پستم خواستم بهت نشون بدم که متهم سازی و از بالا به پایین نگاه کردن چقدر راحت هست.

کاری که تو هیمشه با من میکنی.


تو عین ایرانیا هستی

خیلی راحت همه ش دنبال نقطه ضعفی که با اون ها اذیت کنی ادمو.

عین همین محتویات وبلاگی که سرم میزنی.


پسر

36 سالته

هنوز تنها و مجردی


بر خلاف میلیت هم هست. 

میدونم.


باور کن تنهاتر میشی.


اخلاقای گندت رو بذار کنار.


اون روزی که خواستی ببینی منو و من نخواستم، بهم گفتی سوسول، نازک نارنجی و نازی که از هر حرفی ناراحت میشه.

من فقط خواستم نشونت بدم که چقدر زمان زود میگذره و ادمایی که بغل گوشت زندگی میکنن ممکنه دیگه نباشن و تو ممکنه پشیمون شی (که شدی) پس قدر لحظه ها رو بدون. و اینکه چقدر بده که همه ش یه نفر حرف مخالف تو رو به زبون بیاره و انجام بده.


برای ادمها احترام قائل باش.


احترام فقط به مودبانه حرف زدن نیست (که اون رو هم دیگه رعایت نمیکنی)


احترام یعنی یاد بگیری زیرپوستی به کسی توهین نکنی.


اینها رو یاد بگیر.


باور کن تنهاتر میشی.


بچه ها دیشب یه خواب بد دیدم.


صبح ساعت 5 بیدار شدم و ترسیدم.


باز خوابیدم تا هفت.


خواب دیدم توی انتاریو هستم

یه اتفاقی برام افتاد

جدی (گرگ زاده) فهمید

و گفت به درک! بهتر! رفت و شرایط رو سخت تر کرد برای من.

بلند شدم و خیلی ترسیدم.


اوکی،

حاست تو کلریفای

جدی لاس نمیزد

غلاف کنین.

عه.


راستی بچه ها

دیروز به گرگ زاده جدی یه جوابی دادم

که کلا دمشو گذاشت رو کولش و محو شد.

کلا.

دلمم سوخت ولی حقش بود.



حرف آخر این هفته اینکه:


بچه ها بهش گفتم!

پیام داده بود فحش میداد

(اینجا رو خونده قاط زده که چرا بهش گفتم دیشب لاس میزد)

منم بهش درباره دوستم توی انتاریو گفتم که دانشجوی دکتراس (ولی شیلین نازم رو نگفتم :))) شیلین مال منه اصا :)))) میخوام یه پسر دیگه براش پیدا کنم)

الان اگه بلیط گرفت اومد اینجا منو زد

تقصیر شما مخاطبای الاغمه که منو تشویق کردین.

بچه ها از شما چه پنهون سه ماهه که دلم یه عروسی میخواد

این خواهر م عروسیش نه ماه دیگه هست.

من یه عروسی میخوام که الان باشه

دارم زور میزنم وصلت سر بدم


واقعا نیاز دارم این پیرهنمو بپوشم

تازه بااین رژیم دارم لاغرتر هم میشم :))))



دعا کنین یه وصلتی سر بگیره منم پیرهن البالویی گل گلیم رو بپوشم برم عروسی


و اینکه دو نفر از تنهایی دربیان


در ثانی 


دوستون دارم.


خیلی


عمر کوتاهه


قدر هم رو بدونیم.


بچه ها

یه دخترای خوش هیکلی اینجا هست!


هوا خوبه لباسای باز میپوشن


آدم چشمش همه ش دنبالشونه!


باسناشون ناااااااازه! سینه هاشون خیلیییییییییییی خوشگله :))))

چرا من پسر نشدم!

:(



دوستون دارم بچه ها.


ساعت شنی و فاطمه اهدافتون رو دنبال کنین.


قدر هم رو بدونیم.


هفته دیگه میام مینویسم که چی شد و این خر زن میگیره یا نه.

اگه زن بگیره بچه ها من به فانتزی بعدیم هم میرسم:

همیشه آرزوم بود برای داداش بزرگم خودم زن بگیرم :))))))))) اون احساس رو دوست دارم شاید برای همینه که هر ماه یکی رو به یکی معرفی میکنم.

احساس خوبیه :)

فکر کن قرمز بپوشی برقصی :)))))))


این دراز منم شوهر میکنه. دراز و بداخلاق. همه رو میزنه دراز. چند روز قبل میگفت میخواد از دو نفر شکایت کنه به خاطر ual assualt

بهش میگم چیکارت کردن؟

میگی هیچی! فقط دوست دارم بدمشون دادگاه!

این واقعا باید زن جدی م بشه. به هم میان تو دعوا.


خلاصه دوستون دارم.


مراقب خودتون باشین.


این رو هم دوست داشتم بهتون بگم


زندگی بی ارزشه

امروز هستیم و فردا میریم

شاید همین امروز هم نباشیم

تو یه چشم به هم زدن میبینی ادم میفته میمیره.


ولی یه مسئله ای هست

اونم این که

وقتی من توی اون شهر کوچولو و بعدش تورنتو بودم تو انتاریو


هر وقت میرفتم سفر و یه عکس میذاشتم (اون موقع عکس هم نمیگرفتم زیاد چون دوربین خوب نداشتیم و کلا خجالت هم میکشیدم)


فوری 13484 لایک میزدن


یعنی اگه فیسبوک من مثلا 40 تا کانتکت داشت اون موقع

وقتی یه عکس میذاشتم

دقیقا 40 تا لایک میخورد


الان 

من عکس میذارم مثلا از پل معلق

کلا10 تا دوست دارم که سه تاشونم ایرانی هستن

اونها لایک میزنن

و هفت تا از دوستام و اعضای خانواده هاشون

یه دوست و یه هم خونه ای داشتم

که میگفتن

این وایت ها و این کاناداییا خیلییییییییییییییی حسودن

الانو نگو که یه دانشجوی ساده ای

بذار قوی تر بشی

میبینی که چقدر حسودی میکنن


بچه ها

از وقتی من ونکوور اومدم

مینیمم چشم 30 تا ایرانی توی همین کانادا و مینیمم چشم 18374 وایت و کانادایی دراومده!


یادتون نره


هرررررررررررر وقت میبینین که، حق کسی رو نمیخورین، کسی رو اذیت نمیکنین، باعث عقب افتادگی کسی نمیشین

ولی باز هم مردم چشم ندارن موفقیت شما رو ببینن

شک نکنین که راهتون درسته!


من بعد این

برم فیسبوک کسی رو نگاه کنم

و ببینم با وجود داشتن دوستای زیاد

تعداد لایک هاش کمه در حالی که همه ش عکس میذاره فقط (اونم نه زیاد، من این فیسبوک رو دو سال و نیمه دارم و شاید بگم کلا ده تا پست هم ندارم)


بدونین و اگاه باشین که اون ادم موفق هست.



من ازین جهت خیالم راحته که پسره رو میشناسم و یه جورایی دوسش دارم.

مراقبت میکنه از اون دوستم و یا ازین شیلین وودلی :)))

از یه جهت دیگه اخلاقش گند هست بچه ها.

دختر دایی من خیلی آروم و خجالتیه.

میزنه له میکنتش.

ولی اون دختره تو انتاریو جنگجوئه واه واه واه.

میزنه اینو هشت تیکه میکنه.

پس، شایلین رو نگه میدارم واسه خودم

این دراز رو معرفی میکنم

شب وقتی به جدی میگم که خوابه!! (سه ساعت از ما جلوتره ساعت اونها)


بچه ها اخلاقمون رو خوب کنیم

بداخلاقی خیلی خیلی بده!!!


امشب قسمت دوم پنگوئن های امپراطور رو میدیدم

البته شماها که به حد کافی قدیمی نیستین در این وبلاگ

نجفی و سجاد و جدی و صبا (اونیکه برق میخوند) و علی و دو سه نفر دیگه یادشونه


به حد کفایت توضیح دادم درباره ش


این قسمت دو کپی قسمت یک هست!


من نمیدونم چرا اینو ساختن.


مجبور بودین یه چیزی رو کپی اون یکی بسازین؟!


:|


بچه ها


شما جای من بودین

با شناختی که از جدی گرگ زاده دارین

بهش میگفتین که میخواین معرفیش کنین به این دوستم توی انتاریو و یا دختر داییم توی ایران که شبیه شایلین وودلی هست یا نه؟


72 ساعت صبر میکنم.


اگه ارا از 60 درصد به بالا باشه بهش میگم.

اگه نه، نمیگم.


دقت کنین مکوچیک شدن من مهم نیست چون بلاخره میخوام دوستمو شوهر بدم.

نمیخوام منو بیاد بزنه لت و پار کنه یا اینقدر بد و بیراه بگه که من گریه کنم. ازین میترسم.

خواهشا همه نظر بدین.


بچه ها جدی گرگ زاده لاس میزد امشب با من

دیوث


خیلی ناراحت شدم.


وقت خوابش بود تحریک شده بود کاملا معلوم بود.

من هرگز و هرگز پیش نیومده موقع تحریک شدن با کسی حرف بزنم مگر اون آدم شریک زندگیم  عشقم باشه.


احمق.


بچه ها جدی حسودی میکنه :) گوگوری، دلم براش سوخت

دیشب داشت به من اثبات میکرد که من براش مهم نیستم (همیشه این کارو میکنه که ثابت کنه اهمیتی به من نمیده)

دلم سوخت :(

عزیزم.

من کلا دلم میسوزه برایکسی که تنهاست و عشقش هم لو رفته.

به زور همه ش بهم میگه تو برای من مهم نیستی تو نتونستی مخمو بزنی.

میدونین این بار دهمه شاید (نفر دهم) که همین امسال این حرفا رو بهم میزنه کسی.

به بابک میگه "بدبخت"

کلا دلش میسوزه.

مشکل من اینه که دوست ندارم پارتنر یه پول شو بشم (اونم از نوع زرد و رنگ و رو رفته و مرغ فلجش که میگه آی عم عه ژرمنی).



من یه دختر دایی دارم

عینننننننننننننننن شایلین وودلی هست قیافه ش


عین اونه ها!


سفید و ناز و دوست داشتنی هست


خنده هاش

اروم بودنش


اینو گوگل کنین


Shailene Woodley


همون دختر خوشگله که توی the fault in our stars ایفای نقش میکنه.


یه دونه دوست هم دارم که توی انتاریو دکترا میخونه و امسال شروع کرده (یه ماهه).


اینقدرررررررررررررررر دوست دارم این دو تا رو شوهر بدم!


امشب جدی باز داشت داد و بیداد میکرد (همون گرگ زاده پولشو نژآد)


خواستم بهش بگم من دو تا دختر گل سراغ دارم که یکی ایرانه ولی عیننننننننننننن شایلین وودلی هست


یکی هم درست بغل گوشت درس میخونه


دلم برای هر دوشون میسوزه



دختر داییم (همون شایلین وودلی)

خیلی اعتماد به نفسش پایینه


امروز براش عکس شایلین رو فرستادم


میگم میبینی چقدر شبیه توئه؟


با خجالت میگه اره


دلم سوخت


گفتم خدایا دخترای به این گلی

توی ایرانن


من با این قد کوتاهی و خنگولی و گامبویی و زشتی اینجام.

میدونم به این چیزا نیست ولی خب خیلی ی و نازه.



این دختر داییم یه سال از من کوچیکتره.


اون دوستم یه سال و خورده ای ازم بزرگتره


ولی خیلی خیلی قد بلنده و ناز و خواستنی


بینی مینیش عملیه


و مثل تقریبا نود و نه درصد دخترا رنگ میکنه موهاش و ابروهاش رو

ولی بینی بین الله قد و هیکلش بیست هست بیست.


قد بلند! هیکل بیست!

یعنی شما هیچ تصوری ندارین از این چیزی که من میگم.


این دو تا رو من بی اندازه دوست دارم.


جفتشون رو.


این دختره دوستم توی انتاریو یه ذره دعواییه


همه رو میزنه


از سالی که اومده (یه سالو نیمه اومده کانادا) به صورت میانگین هر یه ماه یه دعوای خیلی بزرگ داشته و دو تاش به پلیس کشیده.


از پس جدی برمیاد :)))))


اینو با یکی از دوستای پسرم آشنا کردم، یعنی با یکی از دوستام که پسره.

زدن همو له کردن.


:)


خدا رو شکر الان هر دوشون با من حرف میزنن ترسیدم با من قهر کنن.


خلاصه خواستم به جدی امشب بگم که میشه یکی ازینا رو بگیری لطفا؟

حداقل خیالم راحته یکی شون میره به پسری که میشناسم و اعتماد دارم و بچه خوبیه (درسته اعصابی نداره و اخلاقش گنده و افتضاح و کلا بدقول و دروغگو و خودخواهه و پلید، ولی اخلاقای خوب هم داره)


گفتم میزنه منو لت و پار میکنه بیا جمع کن.

باورتون نمیشه با هر حرف تندی که کسی بهم میزنه من کلا سه ساعتی غصه میخورم.


دوستام بهم میگن تو خیلیییییییییییی حساسی.

به همون اندازه که راحت میخندی راحت هم دلت میکشنه.


ولی چه کنم؟!


گفتم ولش کن


حالا این دو تا حرف میزنه میرم تا آخر شب گریه میکنم.

کلا دنبال پاچه گرفتنه بدبخت.

خاک تو سرت.


آره میدونم اینجا رو میخونی.




بیکارتر از توئم که نشستی داری فقط این وبلاگو رصد میکنی و روزی مینیمم 48 بار چک میکنیش؟


بعضیا شون میسوزه


جوابی ندارن


اثبات شده که میخوننت و لذت هم میبرن.


بعدم میان فحش میدن!


بابا صادق باش


بگو میخونم آره


باور کن در اون صورت راحت تر میشی.


امیدوارم به من نخندین


ولی احساس میکنم نفرت مردم جهان از هم هر لحظه داره بیشتر میشه


مسائلی مثل racism داره عادی تر میشه توی دنیا


یا شاید شعور مردم داره پایین تر میاد و کمتر میفهمن این چیزا رو که بعید میدونم.

یا مردم دارن سطحی تر میشن.


شما دقت کنین


فیلمهای عالی و قوی ای مثل uglydolls یا the green book کمتر توی آی ام دی بی رتبه اورده.



درسته که حالا ای ام دی بی نماد طیف خاصی نیست و حرفای منم ممکنه ابکی و پر از قضاوت باشه


ولی واقعنی نژادپرستی داره فوران میکنه.


من با دوست وایتم رفتم این green book رو دیدم


باورتون نشه شاید


ولی واقعنی فقط به زبون نیاورد که: چرا این وایته طرف اون سیاهه رو گرفت؟! خب معلومه سیاهه از ما پایین تره!

همه وایتها اینجوری نیستن. ولی جامعه در اون ها یه جور خودبرتر بینی رو قرار داده.


دلم برای پسرای ایرانی توی کانادا داره کباب میشه بچه ها کباب.


مثل اینکه 4 سال قبل یه نظرسنجی میذارن توی المان


یه نفر با لباس هیتلر میاد بیرون


مردم رو دعوت به اتحاد و پیروی از خودش میکنه.


در کمال ناباوری من و شما ملت راه میفتن دنبالش!




میدونین

واقعنی قصد اهانت کردن به پرسپولیسی های گرامی رو ندارم.

امیدوارم که از من دلخور نشین.


فقط نظرم رو میگم


به نظرم، 

یه دلیل اینکه پرسپولیس تند و تند قهرمان میشه و امثال فردوسی پور مثل شیر پیت این تیم واساده بودن

اینه که پرسپولیس اگه قهرمان بشه دل یه عده زیادی شاد میشه.

و مردم این فرض رو خواهند داشت که حتما سیستم مفید و کارامد هست که تیم اینها تند تند قهرمان میشه.


من نمیگم طرفدارای استقلال خیلی گل و بلبل هستن.

ولی خیلی خیلی از طرفدارای پرسپولیس شاید بگم حدود نود درصدشون ادمایی هستن که زیاد به مسائل فرهنگی ی فکر نمیکنن

میدونین تحصیلات کلاس نمیاره، فرهنگ نمیاره. اگه میاورد من اینقدر ایرانی بی فرهنگ توی کانادا نمیدیدم


ولی یه چیزی که ازش مطمئنم اینه که وقتی خودت رو مجبور میکنی که سختی ها و زشتی های دنیا رو هم ببینی، دیدت عوض میشه.

تیپ اغلب طرفدارای پرسپولیس اینجوریه که زیاد براشون مهم نیست چه خبره.

مهم اینه که تیم اینها اوج بگیره و بره بالا


نمیدونم من اینها رو چطوری توصیف کنن


ولی تو اینها رو نگاه بکنی زیاد ادمهایی به نظر نمیرسن که از مغزشون استفاده کنن 

یه نشونه ش هم همینه که میبینین رفتن ریختن تو خیابونها دارن اعتراض میکنن که چرا مربی محبوبشون رفته!

ولی همون ها خیلیاشون گشنه ن

همین ها به رفتار زشت مامورا، بی امکاناتی، بدغذایی، اصلا اعتراض نمیکنن.

به هیچی اهتراض نمیکنن و بس.


میدونین


اغلبشون، نه همه شون، حالا به خودتون نگیرین.


ولی اغلبشون ادمای خیلی سطحی هستن.

یعنی بخورن، کار کنن، زن زیرشون بخوابه و براشون بچه بیاره، و تیمشون ببره همین!


نکته بعدی اینه که دخترای یارانی هم اغلب پرپسولیسی هستن

چرا/

چون اغلب پسرا پرسپولیسی هستن و دخترا فکر میکنن که پرسپولیسی بودن یه کار safe هست و کسی ازونها نخواهد پرسید که چرا طرفدار این تیمی. چون همه هستن خب! چون ما دخترای ایرانی خیلی توی محدودیت بزرگ شدیم

خیلی از دوستای من و خیلی از همکلاسیای ابتدایی و راهنمایی که پیدا کردیم هم رو تیو اینستاگرم، واقعا نمیفهمن فوتبال چیه.

ولی همه پرسپولیسی هستن.


رنگش قرمزه. کلی ذوق میکنن که ای وای عه جه جوجو جا جا جی. یعنی آجی رنگ قرمز چقدر خوبه.


همین رفتار رو، طرفدارای بارسلونا توی ایران داشتن.

یعنی ایرانیایی که بارسلونی هستن، اغلب سر از فوتبال درنمیارن.

خیلی ساده فکر میکنن و همین ها دنبال امثال نژآد راه میفتن.

4 تا مشنگ ریختن توی بارسلون پس اینها هم طرفدار ادمای خیلی مشهورتر هستن!

اینکه اون تیم واقعا بازیکنای کارامد داره یا نه برای اینها مهم نیست

مهم اینه که مسی از نظر میدیا بازیکن خوبیه!

پس اینها هم عاشق مسی هستن!


کلا طرفدارای پرسپولیس و بارسلون رو من بیشتر از همه عاشق کارهای عوام فریبانه و پوپولیستی دیدم.


برای همینم هست که دولت خیلی تلاش میکنه که دست به هر کاری بزنه تا پرسپولیس قهرمان شه.


شما دقت کنین در چند سال اخیر این تیم داره یه ریز میبره. چون به نفع خود رژیمه. عمرش طولانی تر میشه! خیلی وقتا میبینی تمام داورا و گوینده (اون فردوسی پور و میثاقی و مزدک میرزایی و یوسفی و همه شون به جز ) بز میبینی نعره میزنه که آخ جون پرسپولیس داره میبره.

چون میخوان رژیم هم بمونه.


کلا هر وقت پرسپولیسی و بارسلونی میبینم دلم میسوزه برای اونها.


امروز رفتیم بیرون


برگشتیم سر راه رفتیم toy story 4 رو دیدیم


به جرات میتونم بگم از سه تا توی استوری قبلی و همینطور اون سه تا مینی فیلم دیگه بسیاررررررر زیباتر بود.


کاراکترهای فیلم یه پسر و دختر امریکایین (هودی و اون دختر کابویه)

یه دختر بریتیش خیلی دیکتاتور و خونخوار و زورگو و برده دار وارد میشه که میخواد با ی خودش رو فیکس کنه

دقیقا گند میزنه به بریتیش ها. 

اخرش هم نشون میده اینها چقدر تنها و بدبختن و چقدر ضعیف


یه دختر وایت بلاند اسکاندیناوی و اروپای غربی هست که اخرش هودی رو اونطوری که دوست داره تربیت میکنه و خیلی هم دومیننت و زورگوئه.


و بقیه رو هم میشناسین


عشقای من یعنی اون سوسمار سبزه و همینطور اون دختر کابوی امریکایی هر دو اونجا بودن :)


خیلییییییییییی زیبا و عاطفی بود


برعکس تمام توی استوری های قبلی بود و اخرش یه جور دیگه تموم میشه


ببینینش


حال ندارم عکس بذارم


برگشتیم خونه


اینستاگرم رو چک کردم (که میخوام دیلیتش هم بکنم)

دیدم یکی از اقواممون برادرش از دنیا رفته


برادرش از بابام بزرگتر بود ولی در شرایطی که بابا و بابابزرگای دوستام 90 و خورده ای سالشونه و هنوز میان و میرن


ادم دلش میسوزه که یه ادم 64 ساله از دنیا میره


دلم برای خواهش سوخت که اونجوری با دل سوزان سر قبر گریه میکرد و عکسم گرفته بودن


بهش گفتم 

میفهممش


و مرگ عزیز وحشتناکه


ولی مرگ نکته جذابش اینه که هممونو میبره! نوبت منم میشه!


باورتون نمیشه معجزه کرد در اون!


اومد یهویی افتاد همه عکسامو لایک زد


حالش خوب شد


ازم تشکر کرد!


باورم نمیشه که تونستم روی یه ادمی که برادرش دیروز از دنیا رفته اثر مثبت بذارم



کلی ذوق کردم


بچه ها مرگ واقعنی به ما نزدیکه ها


قدر همو بدونیم.


یه روزی دلمون برای هم تنگ میشه.


اینو هر روز به خودم میگم.



دور از جون اقای یگانه عزیز که جای برادر بزرگ ما و عموی ما هستن

بقیه شما منحرفا و بی تربیتا کلا فحش دوست دارین

تعداد کامنتهای تحسینی که برای اون پست فخش برانگیزم دریافت کردم خیلی زیاد بود بی تربیت ها.

خنگول های بی ادب.

جدی تو همینجوری نت وردار همزمان که بعدا سرکوفت بزنی و خودیی کنی بدبخت خود گر (خواستم بد بنویسم گفتم ولش کن باز هم به اون ورژن مودب برگردم)
خاک تو سرت
ملت weekend هاشونو میرن بیرون
این خود گر میشینه تو خونه پستهای منو میخونه
یعنی خاک تو سرت
خاک خاک خاک


خاک تو سرتون.


من هر دو روز یه بار (یه روز در میان)

از طبیعت زیبای این ده زیبامون (دومین سومین شهر برتر جهان از نظر زندگی از نظر من دهاته :) چون هر جا که خونه منه، و دوسش دارم، دهاته :)) استفاده میکنم و میرم و میدوئم.

هر بار دقیقا بین 13 تا 14 کیلومتر میدوئم


و پدر پدربزرگمم درمیاد!!!


ولی حال میده

تقریبا بیشتر از نصفش رو در حاشیه اقیانوس و رودهای منتهی به اقیانوس میدوئم.


خونه ما بغل اقیانوسه. یعنی ابهای ازاد بغل خونه مان.


خیلی خیلی احساس خوبی دارم به این کارم.


دوست داشتم عکسا رو بذارم ولی حال ندارم.

بدا میذارم :)


درباره کانادا میگین بگو


ببینین


ادم ادمه


هرجا بذاری همون جا و با همون فرهنگ رشد میکنه.


مشکل کانادا اینه که مردم بیش از اندازه از مغزشون استفاده نمیکنن و اکبند مونده.

مردمش خیلی بی ت تر و ساده تر از مردم ایرانن

ولی خیلی بیش از حد ساده ن و دهن بین.


من پیش بینی میکنم که برکت خدا از سفره های اینها تا ده سال آینده نهایتا بره (همون طور که میگفتم داریم به گا میریم رفقا و مملکت داره به فاک میره و شماها به من میخندیدین) 

دلیلش هم اولا خیلی کوته فکر بودن خود مردم هست که اصلاااااااااا خودشون رو قاطی ت نمیکنن چون بلاخره دوزار بهشون دولت میده


دلیل بعدی اینه که مردمش یه سری اخلاقای افتضاح بریتیش رو نگه داشتن. مثل غرور، مثل خود برتر بینی، مثل پایین دونستن خاورمیانه ایا


صابخونه من 

یه مرد خیلیییییییی نازنینه


و همزمان خیلی خیلی بریتیشه


(من کلا انگار سنسور بریتیش یاب و انگلیش یاب دارم هر جا میرم اینها هستن، من دل هندیا و چینیا برم هم باز هم محله ایا و هم خونه ایام وایت و صد در صد انگلیش یا حوزه اسکاندیناوی هستن)


هزران مرتبه از صابخونه های انتاریوم بهتره


هزاران مرتبه

ولی یک غرور و خودبرتر بینی خاصی داره


که خب خیلی ازار دهنده هست گاهی


اینکه فکر میکنن مردم در خدمت اینها هستن چون اینها بریتیشن!!


اینکه به پسرای ایرانی به چشم حقارت نگاه میکنن


اینکه بارها دیدم این بریتیش ها میان میگن وای خدا این پسرای غیروایت خوب نیستن تو با وایت ها بچرخ


خیلی اذیتم میکنه


اصلا نمیگن وایت و غیروایت

به هرکس یه گیری میدن ولی


حالا تو خودت چه گهی هستی


زندگیت داغونه


همه چیت داغونه


زندگی های همه شون داغون


هر وقت میبینم یه پسر ایرانی با یه دختر وایت بوده (البته پیش نیومده تا الان، محل سگ هم نمیذارن به پسرای ایرانی) خیلی دلم میسوزه برای اون بدبخت


ادمای خیلی تنگ نظری هستن


ایرانیا مشکلشون اینه که رذالتشون حد نداره


یعنی هی میخوان بدوشن


قدرت دستشون بیاد مادر همه به فاک رفته


سفاک میشن


ولی اینها از یه استاندارد تنگ نظری و حسودی برخوردارن


مسئله بعدی اون احساس حقارت و خود کم بینی نسبت به امریکا و اون احساس بی هویتی هست که در اینها شدیده


من بارها شده دیدم که به هم خونه ایام در یه مسئله ای کمک کردم (به جز سه تا) و در عمل در مقابل اصلا جبران نکردن.


ایرانیا هم نمیکنن


ولی اینها چون میبینی تو داری ازینها بهتر میشی جبران نمیکنن و اخمم میکنن


ولی ایرانیا غالبا از روی رذالت و بد بودن فرهنگیشون هست


برای همینم هست که ایرانیا داغونه زندگیاشون به طریقی دیگه


کلا دنیا داره به گا میره


ایرا به زودی به گا میره 


کانادا ده سال طول میکشه ولی جامعه یهو میپکه.


مثل اینکه وقتی ایمیل یکی رو بلاک میکنی

هر ایمیل بفرسته میره توی ترش.

دارم ایمیل جدی م رو بلاک میکنم

چون یهو یه ایمیل میزنه و کلی خزعبل میگه و باعث میشه ازون عظمت و جذابیتی که داره پیش من کاسته بشه.


وای بچه ها الان که پست قبلیمو میخونم (فیدبک های خوبی گرفتم) کلی میخندم.

آخه اینا چیه!

باور کنین از ته ته دلم نوشتم.

نمیخواستم این حجم از الت تناسلی رو در اونجا بنویسم ولی بدون فحش اونجوری که باید نمیتونی منظور رو برسونی.


باور کنین دهن ما سرویس شده.


بچه ها من نمیدونم چقدر فشار توی ایران هست


میدونم اینقدر هست که هرکسی که ازونجا بیرون میاد مثل این دختره که توی ترکیه فیلم این مشنگ خیانتکار جیره خوار ستاره اسکندری رو میگیره یا همین دور نریم، همین خودم، یا همین همکلاسیای انتاریوم، یا همین جدی گرگ زاده پول شوی خودمون، مثل همین ها روانیه

ولی اخه چقدر فشار؟


احساس میکنم مردم از نظر فرهنگی توی ایران دارن با سرعت y = x2 نزول میکنن.

شاید حتی بدتر


y = x4 or 4 x2


یه جور کینه، نفرت، ناله، فضولی، بی ادبی خاصی داره در مردم ایران و هرکی که ازونجا بیرون میاد شکل میگیره.

مردم خیلی عصبی تر شدن

طلبکارترن

فکر میکنن چون حقشون داره خورده میشه پس باید هر کاری خواستن انجام بدن


اوضاعیه!


من از آینده خیلی وحشت میکنم.


گهههههههههههههه بخورم بچه بیارم توی این دنیا. گههههههههههههههههههه



البته وقتی مشنگهایی مثل ترانه علی دوستی بشن "سلبریتی" (با اون قیافه رنگ و رو رفته و مرغ فلجش) و ستاره اسکندری با اون هیکل و تیپ و قیافه (ایشون مرغ فلجی رو رد کرده، ایشون با الان بیماری نداره، با همون قیافه مرغ فلجی داره به زندگی ادامه میده کس مغز)


من مدتهای مدیده که میرم توئیتر این ترانه احمق،

و اینو میبینم!

Actor, Feminist, Translator, Mom.


خیلی عجیبه ولی هست!


اولش فکر میکردم که شاید خودش رو به عنوان یه مرد قبول داره.


خب پیش میاد اینجا هم زن هایی رو داریم که میگن ما مرد هستیم 


نه که میر داشته باشنا نه


قبلنا براتون توضیح دادم که چطوریه


یه حسه


یعنی تو ممکنه اندامهات همه نه باشه و هیچ اندام تناسلی مردانه ای نداشته باشی ولی بگی من یک مردم هستم که اوکی هست


ولی وقتی تو میگی من یه مادرم! و یه زنم


پس اون Actor رو عوض کن مشنگ


بابک میگفت اینا خیلییییییییییییییی کوته فکر و بی سوادن


میگفت خودمون رو نگاه نکن که برای هر کلمه ای که استفاده میکنیم کلی تحقیق کردیم و میفهمیم چی میگیم


اینا خیلی کس مشنگن


اینجا عکسشو گذاشتم که فیض ببرین



حالا الان بهش بگی فمینیزم یعنی چی؟


میره توی مادرش قایم میشه


اینا اصلا نمیفهمن فمینیزم چیه


فمینیزم چیز جالبی نیست


جامعه رو از تعادل میندازه همونطور که انداخته هم


اگه میبینین جامعه غرب اینقدر پسراش و حتی دختراش تنهان و از صبح تا شب دارن یا خودیی میکنن یا بعضیاشون همونطور که میدونن با اسامی مختلف من جمله: غزل! توی وبلاگ من پلاسن

اینه که از دخترا فرارین.


دختر باشی

پرادعا


ای عم عه ترانه علیدوستی


بعد بنویسی Actor!


بعدم بگی من فمینیستم!!!


شاشیدم توی اون مکتب و پیروانش که تو هم از طرفدارانش هستی.


چه مکتب تخمی ای باید باشه اون مکتب.


باور کنین اگه سلبریتی های ما اندازه ماها میخوندن و فکر میکردن وضع ما این نبود.

برای همینم هست که ذوق کردم فیلم ستاره اسکندری رو دیدم توی ترکیه



پدرسوخته


تو خودت و خواهرت کل تهران رو گرفتین دستتون


کس و شو (قیافه و هیکلم نداره) همه جا کردن


سواد نداری فرق اکتور و اکترس رو بفهمی


بعد توی کس مشنگ میای از دفاع میکنی مردم رو بیشتر به گا میدی


مردمم ساده

سلبریتی پرست


مخ ها تعطیل


وای ترانه علیدوستی و ستاره اسکندری از طرفداری کرد! بریم رای بدیم!


بعد تو میره با اون ریخت و نمود نحست (و زشت) میچرخی توی ترکیه و هاتو میندازی بیرون؟


من بودم اونجا بهش یه تهمت ی ای، سکچوال سالتی هم میزدم که بره زندون دلم خنک شه.


کسکش.


م مادرتو که یه همچین دخترای حرومزاده ای بزرگ کرده.

اگه یه میومد بیرون میگفتیم اوکی


ولی وقتی دو تا میاد بیرون و سه تا، دیگه مادره رحمش مشکل داشته!


همین ها یک یاز عوامل بدبختی ایران هستن.


بچه ها پشت سر اینها راه نیفتین.


گوسفند نباشید.


نکته بعدی اینه که ما ایرانیا چرا اینقدر مقام پرست هستیم؟!


100 دفعه به این فامیلامون گفتم به من دکتر نگین بدم میاد، یه جور اهانته.


شعور نمیکشه.


خانم دکتر خانم دکتر

خانم دکتر مادرت رو


چند تا از اقوام من دانشجوی پزشکین و دو سه تا هم دانشجوی دکترا هستن توی سراسری و ازاد


مادر بذار این دکتراشو بگیره


بعد بیا چاپلوسی کن خانم دکتر


اون تخم حرومی که به اینها میگی اقای دکتر کسکش خودش یکی از نهادهای مهم یه استانی دستشه


اصلا من نمیفهمم چرا این گاو رو تا الان از فرند لیستام ریموو نکردم.


باور کنین من هیچ امیدی به بهتر شدن کشورم ندارم


داشتم یعنی

الان ندارم


به هر کدومتون هم که کمک بخواین کمک میکنم که به اهدافتون برسین


فکر کنم اینجوری باید اینقدر صبر کنیم تا نهایتا خود ایرانیا همو بخورن.



من هیچ امیدی به اون کشور ندارم هیچ.


به این کانادا هم ندارم

با این مردم کوته فکر و تنگ نظر و گدا و درانک و بی عقلی که داره اینجام عمرش کوتاهه و نهایتا کانادا میشه یه ایالت امریکا و این کس مغزام امریکایی میشن


ولی امیدی به ایران واقعا ندارم.

متاسفانه.



هشدار:

این پست حاوی مطالب سنگین و حاوی مقدار زیادی فحش نه زیاد سنگین هست.

اگه چشمتون به فحش حساسه اینو نخونین.


نویسنده دلش خیلی پر بوده هنگام نوشتن این.


من تایحاب هیچ عکسی از دفاع از سمینار نذاشتم نه تو فیسبوک نه توی اینستاگرم

چرا؟

چون گزارش شخصی که نمیدم به مردم

بله ادم اون رو میذاره توی شبکه هایی که راحت تر قابل سرچ کردن هستن که 4 تا عکس ازت به صورت رسمی توی اینترنت باشه


اونم تازه استادمون اینکارو کرد ما نکردیم


طرف ت میخوره من و سمینارم یهویی

من و سمینارم و عمه م یهویی


من و سمینارم و مادری که بهش گروهی کردن یهویی

ا


جمع کنین


یا مثلا:

34 تا پست میذارن فقط در این رابطه:

خرداد ماهی که باشی، لانت فلان میشه


خرداد ماهی که باشی میگیرن میکننت


خرداد ماهی که باشی نمیدونم تو ت ملخ میره


خرداد ماهیکه باشی میترشی


یا افتخار میکنم کهخ خرداد ماهیم


چه افتخاری؟

الدنگ مادرت رو بابات کرده

تو اومدی بیرون

مگه هوشیار بودی اونموقع که انتخاب کنی خردادی باشی؟ 

مشنگ

فکر میکنن همه مثل خودشون مشنگن


این غربیا هم همیننا


من و یمنارم

من و فلانم


تا وقتی چیزی که برای ارائه دارن

میان تند تند پست میذارن


بعد که هیچی ندارن


کلا به صورت یه روح میان و میرن و هیچی لایک نمیزنن و هیچی هم پست نمیکنن


تا 22 چیز پست میکنن


بعدش دیگه دخترای جامعه غرب از هر نژادی که باشن دیگه میشن روح


دیگه نه خواهان دارن نه چیزی

میان و میرن عیننننننننن روح.


بابا ی ما رو با خرداد ماهی بودنت


بکش بیرون دردم اومد.


شت.


ریز ریز اضافه میکنم

مثاله بعدی که دهن ما رو نموده این تولد ایرانیاس

پسره نره غول 40 سالشه میبینی روز تولدش رو میچسبونه همه جا که به من تبریک بگین!

بابا ول کنین دیگه

حالا شکم مادرتون پاره شده شما اومدین پایین

اصلا من نمیدونم ما چرا اینقدر متظاهر هستیم

همه جا عکس عوض میکنن

یه مراسم پیش از تولده

شامل:

اخ جون فردا تولدمه

اخ جون یه سال دیگه تولدمه

برای من جشن بگیرین

بلا بلا بلا


یه مسئله یه هفته و یه روز قبل از تولده


یکی روز تولده که مادر ما اونجا سرویس میشه

یکی پس از تولده


"به سلامتی خردادیا" نمیدونم ما خردادیا فلان


اوکی فهمیدیم بابات اسپرماشو اخر شهریور ریخت تو شکم مادرت تو اومدی بیرون


ول کن دیگه



من همین دو سه ماه قبل یه اینستاگرمی درست کردم

گفتم 4 تا عکس توش بذارم ببینم شیجوریه


دهن ما رو ملت اسفالت کردن


از خواب بیدار میشن


در رختخواب از مایع دستشویی و سماور لایو میذارن

بعد همون دوباره پست میذارن

از پله ها میرن بالا لایو میذارن

میان پایین لایو میذارن

هر روز مینمم 403 تا پست میذارن

هر روز منو 49393839 نفر ادد میکنن


یه دونه دختر که اصلا نمیشناسمش برگشته میگه رفتم اددت کردم! میگم چیزی نیومده

میگه حدود 23 نفر هم اسم تو رو ادد کردم، تو بینشون نبودی؟!


خب مشنگ چرا این همه ادم رو الکی ادد میکنی؟

بعد خودشون ناشناس میاین

مثلا طرف اسمش رو گذاشته B C

یعنی هم نمیخوان شناسایی بشن هم میخوان در تماس باشن،

هم میخوان به صورت ناشناس اطلاعات تو رو هم بکشن بیرون

چلغوذ اخه اطلاعات من به چه دردت میخوره؟

ملت روانی شدن

اینجا هم فضول داریم ولی درجه بندیش فرق داره

اون دو تا همکار ما که ایرانین یادتون؟ باورتون نمیشه منو 43 بار ادد کردن

فقط میخوان کانکت شن و اطلاعات بکشن بیرون

من تابحال یه نفر رو هم ادد نکردم و علاوه بر اون حدود 500 نفر رو بلاک هم کردم.

کلا یه فضولی خاصی در ایرانیا هست.

یا میبینی پسرا میان جلب توجه میکنن و ادم رو ان فرند و فرند میکنن مجددا

میدونین 

نمیشه همه چی رو به حساب فرهنگ گذاشت

درسته که فرهنگ موثره

ولی همه چیز نیست

ایرانیا ممکنه از هم دوری کنن چون احساس میکنن بقیه زیراب زن هستن یا فضول

ولی دیگه اینایی که بلای فضولی میان رو کجای دلم بذارم؟

یه علاقه خاصی نسبت به فضولی در وجود ما هست.


حس میکنم ما خودمون رو قبول نداریم

و میریم که بقیه رو کنکاش کنیم که یه دلیل در خودمون پیدا کنیم برای دوست داشتن

یا شاید از نظر فرهنگی ما فضول هستیم


یه حالت هست 

من یه نفرو مثلا 4 ماهه میشناسم

و کنجکاو میش درباره ش

و میرم گوگلش میکنم


یا یکی داره کمکم میکنه

من از سر دوست داشتن میرم گوگلش میکنم


ممکنه حتی نیام بهش نگم


ولی از سر دلتنگی و دوست داشتنشه.

نمیرم کنککاش کنم هویت یارورو دربیارم که بعدا مسخره ش کنم


اگه یه عکس ازش پیدا کنم میذارم گوشه دلم و بوسش میکنم


نه که اذیتش کنم با همون اطلاعات


تازه من تابجال هرگز در یه ماه و دو ماه و سه ماه اول شاید، هیچ وقت کسی رو گوگل نمیکنم. و نمیکردمم.


بابا دهن ما اسفالت شد با این همه استوری چرت


قلب نذاری و لایک نزنی هم عین بچه پرروها میان و میگن تو چشم نداری موفقیت ما رو ببینی


مشنگ تو چه موفقیتی کسب کردی

همون سماور که الان ازش لایو گرفتی رو خانواده ت 40 سال قبل بهت دادن.

گیر افتادیم خلاصه.


من الان میفهمم چرا توی ایران سرم همیشه توی کتاب بود. یا میرفتم تنهایی میدوییدم.

یا میرفتم و برمیگشتم خلاص


اینجا هم فضول داره

ولی درجه ش خیلی فرق داره


توی ایران فضولی بابه

پز دادن و فخرفروشی کلا خیلی بابه.


ملت احساس میکنن حقشون رو همه خوردن پس هر ناهنجاری اخلاقای ای اینها دارن عادی هست

من خیلی دیده بودم که طرف پسر بود اکانت دختر میساخت که باهاش پسرا رو اذیت کنه.


مریض چرا اینکاور میکنی؟

اون پسر هم نیاز داره

عشقی جنسی هرچی


چرا مثل شنکجه گرها اونو از روی نقطه ضعفش اذیت میکنی؟


بعد جالبه هر کدوم اینها دهن باز میکنن ادعای علامه دهر بودنشون میشه.


خیلی خنده م میگیره.


یه مسئله دیگه مسئله ازادی هست


و مسئله حق و حقوق

اینجا دخترا به تخمشون نیست هیچی


دختره همه جای پروفایلش بازه


هرکی خواست میاد ادد میکنه نگاه میکنه و

بعد خواهر من هنوز این دغدغه رو داره که نمیخام یه عکس بذارم توی پروفایلم که مردم بدونن من رفتم مثلا فلان پارک!


البته حق هم داره

مردم فضولن


پسر عمه بابای من من،

همون که داداشش خواستگار من بود و توی ختم باباش هم با بابام حرف نزده بود اصلا

چون میگفت چرا دخترت با من ازدواج نکرد!

خوب کردم، چشم قورباغه ای عقب افتاده، بخدا قیافه ش شبیه قاتلهای زنجیره ای میمونه.


اون پسر عمه م


اومده اینستاگرم منو ادد کرده


بعد عمدا فقط و فقط عکسای منو لایک نمیزد


یه تم دیگه هم که ملت دارن توی فضای مجازی

غمگین بودنه


یعنی مثلا من میرم کنار ساحل خندون عکس میگیرم


عمه م میره کنار ساحل

و یه عکس در افق میگیره

و 4 تا حرف تیکه دار میزنه

غیرمستقیما

بعدم دو تا علامت گریه میذارهو سابمیت میکنه پستو.


داشتم میگفتم

نیست ازادیا زیاده توی غرب

نیست زن ها امنیت دارن

هرجور دوست دارن عکس میذارن و هرجور دوست دارن حرف میزنن

و اتفاقا دوست دارن دیده بشن


این ما دخترا و پسرای ایرانی هستیم که همه چیمون مخفیه


چون همه ش میترسیم که ای وای اگه اینجوری نشه اونجوری بشه چی؟


والا،

ابرو گومدش یه دختر (الان دیگه 40 سالش میشه مینیمم، توی کالچر خاورمیانه هم که همه شون 5 سال شناسنامه رو پایین تر میارن) خیلی سبزه و نازه.

منتها چون یه زن خاورمیانه ای علاقمنده که آی عم عه بو لوند بشه رفته خودشو سفید کرده اسکل.

با این حال

بسیار زیباست


شوهرش همون پدرسوخته ای هست که اذری زبانه و اسمش ضرابه.

همون که توی دوره مموتی پول شویی و همه چی شویی میکرد

من اگه پسر بودم

شاید بگم کلا دو تا دختر بین سلبریتی ها بودن در تمام جهان، که من دوست داشتم باهاشون بخوابم

این ابرو

و scarlet johansson!!!

این ابرو الان پیر شده

با جوونیاش میخوابیدم!


با همون میک اپ و گیرم ها


اینا بدون ارایش و میک اپ هیچی ندارن! داغونن


بقیه حتی به درد یه شب هم نمیخورن


حالا ممکنه بود ادم ورداره 4 نفرو بیاره شب ترتیب همه اینها رو بده ولی اون برای یه شب بود.


خلاصه خواستم مواضعم رو در هنگامی که پسر میبودم براتون توضیح بدم تا بدونین دنیا دست کیه.


بچه ها دقت کنین

من بین نیستم.


همه تونو بلاک میکنم اگه منو سر این قضیه ازار بدین.


من فانتزی ندارم که با پسری بخوابم


کلا فکر کنم ما دخترا در قبال پسرها قیافه و سایز الت تناسلی اخرین چیزی هست که توجه میکنیم (حتی توجه نمیکنیم در درجه اخر)


من فقط همیشه چک میکنم که طرف از قیافه ش رذالت و کثیفی نباره. وگرنه ما عاشق اخلاق و رفتار یه مرد میشیم.


ولی نسبت به دخترا خب قطعا این فاکتور مهمه.

بله میدونم دنیا رو میتونم از چشم یه پسر ببینم


اخه بچه ها شما اینجا نیستی

دخترای اروپایی ازینام شاخ ترن

ولی در کل

اینجا یه دخترایی پیدا میشن


درسته قیافه هاشون خیلییییییییییی تاپ و ناز نیست (دخترای وایت قیافه های خشنی دارن)

ولی هیکلاشون وقاعا حرف نداره!


من اینو فهمیدم که یه مرد یه بار نگاه میکنه به یه دختر خوشگل

ولی یه دختر میتونه همینجور یاینقدر به اون دختر زل بزنه تا که دختره بره و محو شه!

مخصوصا که ماها ب پوشش یه مرد بیرون میریم و الردی یعنی استریت هستیم و فقط به مردها میل داریم.


ولی خب من چیکار کنم؟ خوشتیپن! خوشگلن! نازن!


به نظرم پسری که به اینها نگاه نکنه مشکل داره! اون ادم اندام تناسلیشم مشکل داره!

دوستام که دخترن، در خفا بهم میگفتن که اونا هم نگاه میکنن اینها رو

ولی خب من خفا مفا نمیشناسم

به نظرم به یه دختر خوشگل باید جلوی شوهرت هم نگاه کنی


گلی که قشنگه نگاش میکنن!!!


والا!


درباره اون ستاره اسکندری که فیلمش رو گرفتن

عمو کار خوبی کردن


چرا؟


چون همین مشنگها رفتن رای دادن به روجانی


یادتون سه سال قبل من میگفتم به اینها رای ندین


این نل میومد منو فحش میداد؟


امثال ستاره اسکندی با ایفای نقش 

با رای دادن

با انجام هر کاری فقط به این دلیل که نونشون اجر نشه چون اگه جنگ میشد یا رژیم عوض میشد هیچ کس این پیرپاتال ها رو محل سگ هم نمیذاشت

همیشه همکاری کردن.


خون ملت توی شیشه رفت چون امثال این پدر سوخته ها مشروعیت دادن به این سیستم.


من بودم ستاره رو تحویل پلیسم میدادم. 



یه مسئله دیگه هم که من دارم


حالا که تو بیداری و داری همینجوری میخونی 


اینه که


ببین


تو فکر میکنی مثلا یکی سختی بکشه قوی تر میشه.


دختری که مهاجرت میکنه

یا آدمی که مهاجرت میکنه

یا هرکی که میره جایی

یا وقتی یکی میفته دست و پاش میشکنه

یا وقتی یکی یه غلطی میکنه



اینها یه فاز جدیده


اون ادم بای ده وی سختی خواهد کشید بابت محیط جدید و همه چیز


بودن تو و کمک یه دوست حتی هر سه ماه یه بار یه چایی خوردن و گفتن اینکه ببین، تموم میشه! باعث میشه اون آدم زندگیش عوض شه.


تو خیلی کینه ای هستی


سر اینکه من تولدت رو سه سال قبل تبریک نگفتم، کینه به دلت گرفتی و زیر بقیه قولهات زدی.


سر اینکه بهت اعتراض کردم که چرا بهم میگی گرگ زاده


یا مثلا چرا سر شهرستانی بودنم مسخره م میکنی


قاطی کردی


و بدقول و دروغگو شدی


باور کن یه آدم، یه ادم دیگه رو توی شرایطی میسنجه که یه حرف مخالف نظرش بزنی.


تو بار اول که مسخره م کردی سر شهرستانی بودن من حرکت زشتی نزدم


بار دوم قاطی کردم


دیدم واست عادی شده


تو هر قدرم توی زندگیت تحت فشار باشی


دنیا دیده تر از من و امثال منی (بودی حداقل، الان دیگه اندازه ده برابر تو و هم قدات تجربه کسب کردم تنهایی)


ماها، تو شرایط سخت، از بزرگترامون و از کسایی که این راهها رو اومدن یاد میگیریم و اگه به ما نزدیک باشن بهشون تکیه میکنیم


من توی دو سال و نیم قبل به شدت افسردگی میگرفتم گاهی و مستقل از م بود.


بارها تصمیم گرفتم خودکشی کنم ولی گفتم point ش چی هست؟


اینو به همه تون میگم که فکر میکنین راه قوی شدن یه نفر اینه که تنها باشه و بدبختی بکشه


اشتباه میکنین.


باور کن گاهی وقتا هر روز موقع رفتن به دانشگاه به این فکر میکردم که چرا من کلا یه دوست اینجا داشتم و اون هم اینقدر دروغگو و بدقول بود؟


برای من خیلی سخت بود پذیرش این قضیه.


تو کلا من رو در مکتب جدیدی قرار دادی و اون این بود که پذیرش دروغ و دروغگوها برام راحت تر بشه. اینقدر برام جدید بود.


اینکه تو یه ادم رو خرد کنی و بهش دری وری بگی سر اینکه تولدت رو تبریک نگفته (مطمئن بودم اگه تبریک نگم اونطوری میکنی فقط عمدا نگفتم که ببینم چیکار میکنی، تو خودتم توی ماههای قبل مداما اذیتم میکردی قبول کن) و یا ازش نخوای که بیاد دنبالت (چون وظیفه ت که نبود، بود؟ چرا باید این درخواست رو این لطف رو از کسی درخواست کنم) ببینی چیکار میکنه؟


من اونجا فهمیدم که تو خیلی خودخواهی.

تو خیلی خودبزرگ بین هستی

و خیلی خودخواه بزرگ کردنت


تربیتت خیلی شبیه کاناداییاس


مکتب فکریت اینه:

محبت کرد، محبت میکنم، نکرد، نمیکنم!


خیلی وقتا تو باید بری جلو


اونم واسه آدمی که تو رو دوست داره و بهت احترام میذاره.

اصلا جنبه جنسیش رو در نظر نگیر.


من یه دوست نیاز داشتم.


پارتنر جنسی یا دوست پسر که نمیخواستم.


یه دوست خوب میخواستم. که تو بودی. 

ادمی بودی که بدون اینکه خودم ازش بخوام، فکر ویتامینامه، فکر قوز کردنمه

فکر هتلمه

فکر همه چی منه

منم اندازه شعورم به فکر تو بودم. خیلی بودم. 

همیشه تلاشمو میکردم که تو رو خوشحال کنم

شاید باورت نشه

ولی همیشه احساس میکردم که اون دوستی که بتونم بهش اعتماد کنم، باهاش حرف بزنم، با پیشرفتهام خوشحال شه، و. رو پیدا کردم.

نه کسی که عین عوضیا بگه اووه میدونی من به فکرتم. ولی بیا بکنمت! 

رابطه داشتن با ادمها اوکی هست ولی وقتی حس میکنی گولت زدن خیلی دلت میسوزه. خصوصا توی سن کم (زیر 24 سال من میگم، شاید هم بین 24 و 25). 

تو همچین ادمی نبودی.

باور کنین الانکه به گذشته برمیگردم احساس میکنم اون برادر نداشته م رو پیدا کرده بودم و بی خبر بودم. 


اینش برای بقیه هست:

بچه ها باور کنین

این قضیه از هر دستی بدی از همون دست میگیری درسته.


اینقدر نخواین که ملت پا پیش بذارن.


اینقدر اصرار نکنین که ملت بیان جلو بعد شما برین جلو.

به همه محبت کنین.


از محبت خارها گل میشود.


باور کنین که عمر کوتاهه و ما خیلی زنده نیستیم.


وقت کمه.


قدر زندگی رو بدونیم.


همین دیگه همه حرفای نگفته م رو زدم

اینو دیشب نوشته بودم (قسمت اخر رو)

دوستون دارم :)

بای بای :)

چرا من پسر نشدم برم هرجور شده مخ این ابرو گوندش رو بزنم و باهاش بخوابم؟

شتتتتتتتت

لعنتی کلا یه پکیج کامله!

:))))) 

نصفه شب با ترانه ش بیدار میشی از خواب.

یعنی غیرممکنه من صدای این خر رو تو اسپاتیفای بشنوم و از خواب نپرم!

نازه، ماهه، ظریفه، خوشگله، یه، همه چیش کامله.

زنننننننننننننننننن کامله.

عشقه

لونده

آخ!

تحریک شدم!


امروز از خنده شدید با بابک هوا رفتیم


صابخونه ما از عمو ترامپ حدود 5 سال بزرگتره.

صابخونه دوستم و عمو عمو ترامپ، تقریبا دو سال اختلاف سن دارن


ترامپ داره دنیا رو متحول میکنه


به هم ریخته همه چی رو


هشت میلیارد ادم دارن از ت های ترامپ رنج میبرن / لذت میبرن


از وقتی اومده کانادا دچار فقر شده چون اجازه نمیده کاناداییا از امریکاییا سوء استفاده کنن


کار کمتر شده


بودجه ها داره قطع میشه


و.


وضع امریکا بهتر شده


ایران اونجوری


بقیه کشورا اونجوری




بعد صابخونه اون هم توی سن 76 سالگی تازه هر شب میاد مایع ظرفشویی اون و دو تا هم خونه ایش رو پرت میکنه توی سینک ظرفشویی :))))


هنوز علت دقیق رو متوجه نشدیم ولی احتمال میدیم چون خیلی تنهاست اینکارو انجام میده.


باهاش حرف میزنن میریم بیرون کمکش میکنن و.


ولی خودش اینجا به دنیا اومده و بزرگ شده و تمام اقوامش توی همین شهرن


فقط چون کسی بهش سر نمیزنه  و هیچ دوستی نداره خیلی احساس نفرت از جهان داره.


البته یه بخشیش رو من از چشم خودش و این جامعه میبینم


توی این جامعه فرقی نداره که 20 ساله باشی یا هزار ساله


به شدت تربیتت میکنن به صورتی که هیچ دوستی نداشته باشی


ادمها اینجا خیلی تنهان.


یه بخشیش به خاطر فرهنگشونه و بخش دیگه ش به خاطر این هست که بهشون یاد دادن که خیلی مغرور باشن و دست دوستی به سمت هیچ کس دراز نکنن.


به شدت افسرده ن


مصرف ماریجوانا و سیگار توی کانادا بیداد میکنه.

تقریبا ایرانیا هم مصرف میکنن. خیلی عادی شده.


توی دو تا شهر کانادا در East coast and west coast  زندگی کردم که میگم.


دیشب داشتم به بابک میگفتم که یه بار توی وبلاگم نوشتم که گرگ زاده پول نژاد تحریک شده بود باهام لاس میزد


فرداییش گرگ زاده اومد هرچی ual abuse and violence بود نوشت و توی یه ایمیل به صورت یه مدرک مستدل تحویلم داد :)


و روز بعدش نوشتم که نه به نظر لاس نمیزد فقط میخواستم بهش ثابت کنم که چقدر مشکل داره و چقدر زود از کوره در میره و عصبی میشه.


گفت حقیقتش تو اینکارو نمیکردی هم من مطمئن بودم اون بنده خدا عصبیه.


آدم سالم توی کانادا روانی میشه اون طفلک کلی مصیبت سر همین مهاجرت تحمل کرده پسر هم هست میدل ایسترنی هم هست بدتر (با کالجر اشنا نیست یعنی).


دلمم سوخت.


ولی خب اینجا محیط مجازیه و دفعه دیگه حداقل میتونه یاد بگیره که قاطی نکنه زود.


ولی خب آدم مجبوره فاصله رو با این جور آدمها حفظ کنه.

بسیار عصبی و دروغگو هستن. بچه ها ایرانیای کانادا اغلبشون توی ده ثانیه قادرن ده دروغ مجزا به شما تحویل بدن.


یه جورایی احساس میکنم کانادا این رو میخواد ازینها


شایدم اشتباه میکنم


چون کل پروسه عذاب اوره


حقیقتش ادم وقتی دقت میکنه به لایف استایل امریکایی و لایف استایل تحقیرکننده کانادایی،

حدس میزنه که تفاوت مایندست و زندگی ترامپ و صابخونه کانادایی از کجا میاد :)


من همه تون رو تشویق میکنم به اومدن به کانادا، ولی نه موندن در اون بیشتر از سه سال یا نهایتش 4 سال


عملا بعدها خنده تون میگیره به خودتون که ای وای چرا اینجا موندم و روانی شدم.


چیپ بودن ایرانیا کانادا رو ازونجا ببینین که امثال ویکتوریا طهماسبی که استاد دانشگاه تورنتو هست، و شاپرک قجری زاده و فامیلای مهدی خلجی و همه ا و پول شوها اینجا کار میکنن و زندگی میکنن.

کلا الان توی کالچر ایران بودن توی کانادا فحشه. 

اروپا بدتره ها. اروپا که افتضاحه.

ولی کانادا خیلی الان وضعیتش خرابه.

البته رزیدنت های اینجا متوجه نمیشن


شما تصور کنین منبع اطلاعات رزیدنت های کانادا وبلاگ امثال منه که میان و میخونن و یه چیزی میفهمن و میرن.



توی این دو سال و شش هفت ماه با بچه ها میرفتیم برانچ گاهی

ولی توی یه سال و نیم اخیر کلی برانچ خوردم :))))


بازم میریم برانچ :)


(خدا لعنت کنه اون هفت هشت تا باعث و بانی رو که باعث شدن و میشن محتویات وبلاگم رو تند تند دیلیت کنم) 

قبلنا براتون گفتم برانچ چیه. لابد میدونین جتی اگه نگم

وعده غذایی بین صبحونه و ناهار رو میگن برانچ


کلا برانچ خوردن رو دوست دارم


وقتی صبحونه یا برانچ میریم بیرون یعنی همه چی آرومه من چقدر خوشحالم و خوشبحالمه :)




دختر تیپیکال ایرانی در کانادا:
1. اول اول اول باید موها و ابروهاش رو چک کنی، اگه رنگ شده (حتی مش مشکی!) و ابروهاش خیلییییییییی متفارن و رنگیه، یعنی ایرانیه
2. آرایش خفن در حد یه
3. صد در صد یه دختر تیپیکال ایرانی گواهینامه و ماشین داره
4. صد در صد بی سواد
5. صد در صد ایت ایز عه آی عم عه
6. صد در صد باسنشون کوچیکه و سنشون مینیمم بالای 33 هست
7. صد در صد قیافه سبزه دارن (سبزه بودن عیب نیست قاطی نکنین، من خودمم سبزه هستم) ولی اینقدر ارایش کردن که شاید یه ذره سفید شه
8. صد در صد مثل ها لباس میپوشن، 
9. صد در صد توی کار دلالی و بنگاه املاک و اینها هستن و اسمشون رو هم گذاشتن:
ایت یز عه realtor
mortgage broker

و ازنی خزعبلات

10. صد در صد صدای تخمی دارن
11. صد در صد منو وقتی میبینن میگن تو مینیمم 45 سالت میشه نه؟! 
12. صد در صد میگن وای دختر تو چقدر رنگ و رو پریده ای! (منو خخخخخ)
13. صد در صدددددددددددددد بابک اینها رو وقتی میبینه با دو تا جمله فتیله پیچ میکنه و اینا چون زورشون بهش نمیرسه (چون به شدتتتتتتتتتتتتتتت میسوزونه حرفاش، یعنی دو تا تیکه میندازه دختره گریه کنان میره) میان به من میگن الان احساس بهتری داری به زندگی؟! و من متعحب میمونم که چی بگم؟ و بابک درجا میگه احساس شمام مثل اون خوب میشه وقتی خوشبخت باشین و لپاتون مثل اون قرمز باشه همیشه. ایشالا که بشین.

دو سه ماه قبل یه دختر ایرانی جلوی ما رفت اون اتاق کلی گریه کرد برگشت

آخه مثل اینکه وقتی من رفته بودم دستشویی به بابک دست زده بود و گفته بود من الیجیبل هستم بیام امریکا، اونم زده بود اینو سوزونده بود من بیرون اومدم دختره با گریه رفت تو دو دقیقه بعد!

خواهر بابک میخندید دیوونه.

خواهرزاده هاش و بقیه هم میختدیدن

میدونین درازه خیلی، میشینه هم خیلی قدبلنده برای همین کلا همه اون حس مغلوب بودن رو دارن بهش
صداش خیلی کلفته و برای همین حتی وقتی میگه اره ادم رو میگیره

16. صد دررررررررررررر صد قیافه استخونی دارن (دخترای ایرانی اینقدر جراحی میکنن تا به این اسکلت برسن)

irem derici turkish singer

این رو گوگل کنین

یعنی دختر ایرانی اگه 200 کیلو هم باشه قیافه ش سبزه هست و این شکلیه!
برام عجیبه!

17. صد در صد موهاشون وز وزه! اینقدر که رنگ کردن!

18. اغلب از من کوتاه ترن (قدشون حدود 150-160 هست نهایتا)

19. صد در صد عقده ای هستن

20. صد در صد کودن به نظر میرسن. 

21. صد در صد پسر ایرانی هیچ اپشنی به جز ازدواج با این عتیقه ها نداره.

22. صد در صد قیافه میگیرن وقتی یه دختر ایرانی میبینن

23. صد در صد وا میرن و دیگه قیافه نمیگیرن وقتی یه نفر با سیتیزن شیپ امریکا میبینن

24. صد در صد اخلاقای بدی دارن

میتونم بگم که: ریدیم.

میدونم مختون تیر میکشه الان


ولی یکی از بچه های ما سه سال قبل فارغ التحصیل شد


سه سال دنبال کار گشت (دکترای مکانیک داره)


از همین دانشگاه ما فارغ التحصیل شد


کار پیدا نکرد



و الان به شغل مقدس وام جور کنی و دلالی و کار کردن در بنگاه املاک تورنتو مشغول شده


یه هفته قبل کارشو شروع کرد


مرد باشی


38-39 سالت باشه


و توی این وضعیت باشی


یعنی مغزم سوت کشید و خدا رو هزاران مرتبه شکر کردم مجددا، که از انتاریو بیرون اومدم.


خیلی جالبه


یه آدم (و بقیه گه ها، ولی این گاو با اون قیافه مریض و رنگ و رو رفته چون همه ش اینجا رو میخونه و میشناسینش بهش اشاره میکنم) باید خیلی رذل، و پست باشه، که بدقول باشه، دروغگو باشه، خالی بند باشه، احمق باشه، آدمی باشه که همه ش سر تو منت بذاره که بتونه برده ت کنه بعد باهات دوست شه، آدمی که همه تلاشش اینه که نشون بده که تو توی موضع ضعفی، 

که بتونه ازت take advantage کنه

که بتونه همیشه بهت زور بگه

بعد دم خارج شدنت ازون منطقه منت کشی کنه و یهو 180 درجه عوض شه که بتونه تو رو ببینه و همه گندهایی که زده و گه هایی که خورده رو جبران کنه، و وقتی تو قبول نمیکنی مطابق معمول بگه نه تو اشتباه میکنی!

بعد همین ادمها برن اکانت دوم بسازن و اعضای خانواده و فامیلاتو فالو کنن؟


خوبه من برم به کتایون و بقیه فامیلات پیام بدم؟ و باهاشون دوست شم و کلی حرف پشت سرت بزنم؟ 

مطمئن باش اگه من دو جمله، فقط دو جمله به مادرت یا به اون زن عموت بگم تو به فاک عظمی میری.

من هیچوقت توی کار هیچ آدمی فضولی نکردم

آره ادم کنجکاوی هستم

از نظر اخلاقی تا جایی که اجازه دارم ممکنه برم عکسی چیزی وی لینکداین ببینم و کلی خوشحال شم که خداجونم یه عکس دیدم


ولی هیچوقت نیومدم فضولی کسی رو بکنم


من نمیدونم این مدل بی فرهنگیا این کارهای چیپ چیه ما ایرانیا میکنیم

واقعا فاز مردم ایران رو من درک نمیکنم


ملت چیپ و مزخرفی هستیم

چیپ بودن ما مهاجرا و تحصیل کرده ها متاسفانه گریبان بقیه ملت ایران رو هم گرفته و اونها رو هم غرق در بدبختی و کثافت کرده.


واقعا نمیدونم چی بگم.

واقعا حرفی ندارم.


حالا یه گاوی هست

قیافه شو نگاه میکنی شبیه اون مریض های جنسی میمونه که هر شب با کابل و هر روز با کابل ملت رو میزنه و پشت وانت میبنده و میکشه


این گاو هم دانشجوی دکتراس و این گاو هم توی یکی از بهترین کشورهای دنیا درس میخونه


این گاو اینقدر وقیح و پررو هست


که تازه میاد پستهایی که میذارم یا حرفی که جایی میزنم رو تازه میزنه توی صورتم (بدتر ازین گرگ زاده پس فطرت) و تازه دلیل هم از من میخواد که چرا اینو اینجا نوشتی اونو اونجا نوشتی


به تو ربطی نداره حرومزاده یه مادر با یه عالمه پدر


بابک همه ش میگه

میگه اینقدر با مردم خوب رفتار کردی و اینقدر یه face ساده و مهربون از خودت نشون دادی که همه دارن سوارت میشن.


آدمی که به شما دروغ میگه، حتی یه دروغ ساده مثل: من وبلاگتو نمیخونم. 

شک نکنین اون ادم دروغهای بزرگتر هم به شما خواهد گفت.


حقیقتش من فاز خیلی ایرانیا رو نمیفهمم.
اون موقع که تازه اینستاگرم ساخته بودم و هیچ پستی نداشتم
حدود 14 نفر (که گرگ زاده پول نژآد هم توشونه لاغر پر ابروی نخ زشت) اومدن منو ادد کردن، و به واسطه من رفتن فامیلامو ادد کردن.
مثلا من نمیفهمم
من هیچوقت توی مشنگ رو ادد نکردم هیچ جا
چرا خب میری اکانت فیک میسازی و با اون مثلا اقوام من رو فالو میکنی؟
مثلا دیدن عکسا و فیلمای اینا به تو چه حسی میده؟
یه سری آدمها خیلی مریضن.
یعنی هر قدر بیشتر میگذره میگم خدا رو شکر که نخواستم ریخت نحس این آدمهای فضول رو ببینم و خدا رو شکر رابطه من با این عوضیا قطع شد.

بچه ها حقیقتش فقط منتظر یکی دو تا حرکت دیگه ازین حرومزاده ها هستم.

دارم از سه نفر شکایت میکنم که یکی توی استرالیا یکی توی کانادا و یکی توی اروپاست
و به فاک میدمشون

منظترم اینا فقط یه سوتی دیگه بدن که قشنگ دو سه سال بکشونمشون دادگاه و بعدم بی ابروشون کنم.

خیلی باید آدم حرومزاده باشه که تو بری لینکداینش رو ببینی، بیاد بگه به من کردی چرا رفتی لینکداینم رو دیدی!
بعد بیاد همچین کارایی بکنه.

الان میفهمم چرا ایرانیا از هم دوری میکنن و چرا پسرای مجرد ایرانی اینقدر تنها و بدبختن توی کانادا. واقعا کی حاضر میشه زن همچین ادمای مریضی بشه.

در کل خیلی روی ایرانیای مهاجر و هرکی که مثل ماست (و از فرهنگ ماست) حساب نکنین.
رو خودمون خیلی کار کنیم.

یکی دو تا چیز رو درباره فرهنگمون متوجه شدم (فرهنگهایی که خیلی indirect هستن و یا خیلی تشریفاتی)

اینکه ماها یاد گرفتیم با نوشته و عکس این چیزها منظورمون رو بیان کنیم و نمیتونیم خیلی direct حرفمون رو به زبون بیاریم.

چیزی که خیلی زیاد توی استوری ها یا پست های هموطنانم میبینم اینه که خیلی غیرمستقیم همه ش سعی میکنن با نوشته و ضرب المثل و شعر و ترانه و گاهی باید رفت، گاهی باید موند، گاهی باید چای را اینجوری خورد و. منظور بیان میکنن. نمیرن صاف صاف تو صورت طرف حرفشون رو بزنن.

برای همینم یکی مثل من که توی مسائل احساسی مخصوصا خیلی direct هست از نظر ایرانیا ممکنه خیلی رک یا خیلی پررو تلقی بشه. به نظرم غیرمستقیم و با گوشه و کنایه و شعر و اینها حرف زدن فقط باعث میشه وقت آدم هدر بره سر مسائلی که میشد توی یه دقیقه بیان کرد و ضمنا باعث میشه بقیه از آدم دور بشن به دو دلیل:

مردم میگن طرف چه آدم ضعیف یا تعارفی یا رودروایسی دار یا اصلا کوته فکری هست که هرچی میخواد به کسی بگه رو به خودش نمیگه، میاد به همه میگه! و یا فکر کنن تو چه نق نقویی هستی،

باعث میشه بقیه ازت دوری کنن. هرکسی که مخاطبته، حتی پدر و مادرت، فکر میکنن شاید روی سخنت با اونهاست،

و برای همین اوایل خیلی دقیق میشن، میان سوال میپرسن. بعد از مدتی خسته و کلافه دیگه حتی روی استوری هات کلیک هم نمیکنن. روی عکسای پروفایلت کلیک هم نمیکنن که ببینن.

چون نمیدونن و نمیفهمن منظورت ازین دیوونه بازیا چیه.

و اینکه ارزش کلامت رو کم میکنه. باعث میشه آدمها کمتر برات تره خرد کنن.

به نظر من اگه حرفهای فلسفی داریم، یا درد دل میکنیم، یا هرچیزی، راهش خط خطی کردن نوشته توی عکسای پروفایل تلگرم یا اینستاگرم یا در تویئتر خاطره نویسی کردن نیست.

یه وبلاگ بساز و توش هر روز غر بزن. اگه کسی بخوادت، میاد میخونه. اگه نه که حداقل به مردم سر مسائل زندگیت سردرد نمیدی. تازه توی پروسه وبلاگ نویسی آدم با هم فکراش آشنا میشه.

 

در همین راستا، تصمیم گرفتم که درباره این بنویسم:

امروز یکی از بچه ها یه استوری گذاشته بود توی اینستاگرمش (ایران زندگی میکنه و گیلان)

نوشته بود:

"تو مطب نشسته بودیم، خانومه نیم ساعت از شوهرشو خانواده ش بد گفت، آخرش گفت مجردی؟

گفتم بله

گفت آخی ایشالا توام شوهر میکنی"

 

این دختر از هم محلیای دوران خیلی کودکی منه.

تا حدود سوم راهنمایی میدیدیم همو و تقریبا همو میشناختیم

بعدها از هم جدا شدیم. هیچوقت دوست نبودیم. ولی یه جورایی هم محلی و همینطور هم مدرسه ای بودیم.

 

بماند که آدمها به مرور زمان عوض میشن و کسایی که من توی بچگی یا نوجوانی یا حتی جوانی و تا همین یه سال پیش دوست داشتم باهاشون خیلی صحبت کنم، الان دیگه حوصله ندارم باهاشون گپ بزنم، دیدن این استوری من رو یاد دو چیز انداخت:

1.     همون قضیه غیرمستقیم به زبون اوردن حرفهای خود یا با شعر و ترانه و نوشته سخن گفتن

2.     اینکه مردم دوست دارن از شما به عنوان وسیله ای برای vent کردن استفاده کنن. دوست دارن مغز شما رو بخورن و خودشون رو خالی کنن و ادامه زندگی رو برای خودشون آسون کنن. مخصوصا اگه عضو خونواده شون نباشین یا از آشناهاشون نباشین. یه چیزی تو مایه های یه وبلاگ میشین براشون.

این قضیه venting همونطور که قبلنا گفتم اینجا هم خیلی شایع هست.

 

کلا فرهنگ کاناداییا و مخصوصا وایت ها و یا هرکی که با فرهنگ اونها بزرگ میشه، غالبا، و نه همیشه البته، اینجوریه که میان میشینن پیش شما، غر میزنن، درد دل میکنن، اون هم یه طرفه، خودشون رو تخلیه میکنن

و میرن.

بین ایرانیا هم این شایعه. ایرانیا محافظه کارترن چون از بچگی به ما یاد دادن کمتر به بقیه اطلاعات بدیم و بیشتر از بقیه اطلاعات بکشیم بیرون. برای همین ایرانیا معمولا درباره چیزای پیش پا افتاده یا غیرخصوصی درد دل میکنن (مثلا: چرا کانادا سرده؟ یا چرا مثلا توی کانادا کار پیدا نمیشه؟! وقتی هم میبینن که تو بو میبری که اینها ممکنه از سرما بدشون بیاد فوری میگن نه میدونی برای ما که تاثیری نداره تا فوری رد گم کنی کنن، یا وقتی میرین رستوران ایرانی میبینین مثلا اقایون دو بار نگاه میکنن شما رو و مشغول غذا خوردن میشن ولی خانومای ایرانی غالبا با خشم و اخم و عصبانیت شما رو نگاه میکنن و تا چشمتون بهشون میفته فوری با یه حالت اخم و تنفر روشونو میکنن اونور که شما مثلا متوجه نشین که اینها شما رو نگاه میکردن یا حداقل بفهمین که از شما خوششون نمیاد پس شما چیزی ندارین که نگاهتون کنن، و "رد گم کنی" میکنن.

حتی بین اقایون ایرانی هم پیدا میشه ازینها ولی خب اونها بی تفاوت ترن.

 

ولی چون جامعه غرب به آدمها امنیت بیشتری داده و آدمها میدونن که با غر زدن درباره استیون هارپر یا ان دی پی یا هرکس دیگه سرنوشتشون عوض نمیشه و زندون نمیرن، یا با پابلیک کردن عکساشون آدمای مریضی که با اکانتهای fake اونها رو دنبال میکنن که بتونن یه ذره بیشتر اطلاعات به دست بیارن هیچ کاری نمیکنن، بنابراین راحت تر غر میزنن و راحت تر خودشون رو خالی میکنن.

ضمن اینکه ما ایرانیا اغلب، ادمای خیلی حساسی هستیم در نتیجه برای اینکه کمتر اذیت بشیم سعی میکنیم کمتر به بقیه اطلاعات بدیم. و البته ایرانیای دور و بر ما هم اغلب یا همیشه رفتارشون با ما اینطوری بوده که انگار دارن اطلاعات جمع میکنن که ما رو اذیت کنن یا سرزنش کنن یا مردم ازاری کنن به هر نحوی.

من دو نفر رو میشناسم که اینجا پستهای منو میخونن و اتفاقا هر دو بالای 35 سالن و هر دو هم زندگی دارن، ولی میان همیشه یه کالکشن از حرفای من جمع میکنن و ارائه میدن به خودم یا سرکوفت میزنن توی زندگی شخصیم (سر فرصت معرفیشون میکنم و از زندگیشون میگم).

یا یه دختر ایرانی بود که به مدت یازده ماه رفت انگلیس درس بخونه.

یه بار زنگ زد بهم که من کمک میخوام.

باهاش یه ساعت و نیم حرف زدم تا بفهمم دقیقا در چه زمینه ای کمک میخواد (حدود یه سال و نیم الی دو سال قبل)

برگشت گفت تو خیلی کلاف سر در گم هستی و من میفهمم حرفاتو!

میدونستم یه کاری کرده و دلش پره. گفتم اوکی، سوالت رو واضح بپرس.

باز نپرسید!

گفت من دختر جذابیم و همه میخوان با من ازدواج کنن (تفکرات یه دختر تیپیکال ایرانی که فکر میکنن رتبه یک رو در زیبایی و ی بودن دارن)

بعد دو باره یک ساعت صحبت کرد.

یادمه اون روز من کل دالاراما و والمارت و david’s tea و حدود شش هفت ساعت باهاش صحبت کردم،

تا آخرش فهمیدم توی سه ماهی که توی انگلیس بوده با 5 تا هندی در زمان های مختلفی رابطه جنسی داشته و ازین نظر احساس عذاب وجدان داره.

بعد گفت بخش دیگه عذاب وجدانش به این برمیگرده که همین دیشب با یه پسر سیاه پوست خوابیده و اون یه ثانیه بعد رابطه محو شده.

 

بعد گفت من باکره بودم!

بعد دوباره نیم ساعت بعد گفتش که توی ایرانم با دو نفر خوابیدم.

بماند که من در تمام اون لحظات به این فکر میکردم که چرا من کلا با یه نفر خوابیدم توی همه زندگیم؟؟!!!

متئجه شدم که داره خودش رو تخلیه میکنه و همزمان به من میگه تو آدم خنگی هستی و حرفای منو نمیفهمی.

الان همین دختر داره میاد تورنتو

همین دختر دو سال قبل میگفت کانادا یکی از خزترین کشورهای جهانه

و دانشگاه تورنتو خیلی داغونه

همین دختر الان داره میاد توی دانشگاه تورنتو با یه استاد چینی کار کنه (ببینین کی ها میان خارج)

همین دختر 5 سال دیگه میگه آی عم عه به لاند جذاب و یه دختر خیلی زیبا و کلا روسها باید آب بریزن من دستمو بشورم در زیبایی.

همین دختر همین شش هفته قبل توی orgy بوده توی ایران ولی اینجا بیاد میشه یه دختر دوخته شده که دنبال یه مرد باکره هست.

ولی همین دختر مغز من رو حامله کرد حدود یک و نیم الی دو سال قبل چون داشت خودش رو تخلیه میکرد و در پروسه venting درگیر بود.

 

وقتی شما اجازه میدین یه نفر هم شما رو خرد و تحقیر کنه و هم درد دل کنه و غر بزنه

در واقع دارین مورد قرار میگیرین.

 

حتی وقتی یه نفر خالی داره غر میزنه یا درد دل میکنه با شما،

اجازه ندین که خیلی کش بده. یا حداقل اون هم باید همین رو متقابلا برای شما انجام بده، این میشه دوستی.

به جز اون میشه سوء استفاده.

اجازه ندین مردم شما رو به عنوان ابزار استفاده کنن.

درسته که از بچگی به ما یاد دادن که تا میتونیم از بقیه مدرک جمع کنیم و تا میتونیم کم اطلاعات بدیم به بقیه درباره خودمون حتی درباره چیزای ساده مثل کدوم فیلمو بیشتر دوست داری.

ولی باور کنین وقتی سن آدم میگذره خنده ش میگیره به گذشته و کلا به کسایی که براش مهم بودن.

این همه مدرک جمع کردن از بقیه و اطلاعات ندادن به بقیه فقط وقت خودمون رو میگیره و شان و شخصیت خودمون رو زیر سوال میبره.

راستی، مقاله اخیرم (آخرین مقاله م) سومین citation ش رو خورد! خیلی خوشحالم! هنوز اون استادی که کارم رو توی اکسفورد ارائه داد و مدل ساختیم با هم، هنوز ننوشته مقاله رو. اونجا هم سایت میشم!

 




صدای عصای صابخونه میاد

مثل صدای یه روح هست که سرگردونه

مثل صدای مرگ میمونه برام گاهی

خیلی سنش بالاست

و من خیلی میترسم بیفته و بلایی سرش بیاد

 

برای همین وقتی که خونه هستم حواسم جمعه که یه وقت بلایی سرش نیاد یا سر خودش نیاره.

 

امروز بارون خیلی قشنگی توی ونکوور بارید

رفتیم پیاده روی توی Stanley Park

بابک توی خیلی بچگیاش دو سه قسمت از "بابا لنگ دراز" یا همون جودی آبوت خودمون رو دیده.

دلیل اینکه بقیه ش رو ندیده اینه که پدر و مادرش در دوره هویدا و توی سالهای بین 1340 تا 1355 اینها زندگی میکردن همچنان،

و برای همین به خودشون اجازه ندادن که اجازه بدن بچه با کارهای جدید آشنا بشه و برای همین حرف از تلویزیون و سینمای کشورمون که میشه میگه من فقط پرویز صیاد و بهروز وثوقی و دو سه نفر دیگه رو میشناسم.

 

امروز داشتیم یکی از اپیزودهای بابا لنگ دراز بدون سانسور رو میدیدیم

یعنی توی حاشیه اتاق پخش میشد و من داشتم همزمان اماده میشدم و بابک هم نشسته بود نگاهش میکرد

 

به اون قسمتی رسید که جودی خیلی پریشون و ناراحت بدو بدو فریاد زد و از پله ها بالا رفت و بدو بدو رفت اتاقش،

 

بابک گفت این جودی چه درون پریشانی داره! چقدر آشفته هست!

 

بهش گفتم،

من قبل از آشنایی باهاش همینجوری بودم.

 

خیلی عصبی و متزل و ناراحت بودم.

 

حتی میتونم بگم تا همین قبل کوچ کردنم به ونکوور

شاید خیلی متزل و عصبی بودم. نه به اندازه دو سال قبل یا دو سال و نیم قبل ولی در کل خیلی بودن توی این شهر کمکم کرد که آرامش رو پیدا کنم.

 

بابک میگه،

زخم ها، ناراحتی ها، به مرور فراموش میشن

جاش میمونه، توی ذهنت میمونه و ازش درس میگیری، ولی کم کم برات بی اهمیت میشه.

 

راست میگه

 

من آدم خیلی خودخور و عصبانی ای بودم.

خیلی دلم پر بود، خیلی ناراحت بودم

 

الانم هستم، ولی کمتر شده.

آدمها به مرور یه سری چیزا رو به زمان میسپرن و فراموش میکنن.

 

یعنی اینجوریه:

تو وارد یه سختی میشی،

به هر نحوی ازش بیرون میای

 

توی ذهنت درس میگیری،

توی ذهنت توی یه طبقه خاص قرار میگیره اون سختی

و میری جلو

میذاریش کنار

 

ولی جاش توی طبقه ذهنت محفوظه.

 

میگفت یادت هست پارسال چطوری از رفتارهای خیلی عجیب استادت که دوستات میگفتن نژادپرستی محضه حرف میزدی

و روت اثر میذاشت

یا از دو از هم خونه ایات که چون توی خونواده شون مشکل داشتن و با همه قطع رابطه کرده بودن پس اصلا خونه نمیرفتن و اصلا هم توی انداختن آشغالهای و recycle ها مشارکت نمیکردن ته دلت رضایت نداشتی ولی به روت هم نمیاوردی؟

یادته از دوستت که تنها دوستت توی کانادا بود و کلی بهت قول داده بود ولی زیر همه حرفاش زد و اذیتت کرد حرف میزدی که چقدر تو رو به بخشی از جامعه ایرانیا بی اعتماد کرد و بعد ازون هر وقت میبینی کسی شبیه اونه سریع ازش دور میشی عین یه خرگوشی که گوشاش رو راست میکنه و فرار میکنه چون میدونه خطر وجود داره (مثالهای خرگوشی میزنه چون ما pet خرگوش داریم و من بهتر متوجه میشم)

یا سختیای دوران کودکیت یا هر زمان دیگه از زندگیت تموم شدن و ازشون درس گرفتی ولی تا ابد توشون نموندی؟

 

میگه اینها همه میان و میرن

 

بهش داشتم میگفتم که زخمها جاشون میمونه

گفت آره، ازشون درس میگیری،

ولی به مرور خیلی بی اهمیت میشن

 

وقتی این مثالها رو زد باهاش موافقت کردم که آدم براش به مرور خیلی مسائل کم اهمیت و بی اهمیت میشن.

 

امروز داشتم بهش میگفتم (زیر بارون نم نم و دوست داشتنی پارک Stanley) که آدمها وقتی توی سختی و مشکل هستن، هی بیشتر توی منجلاب فرو میرن، هی بیشتر میرن، بیشتر فرو میرن!

اینقدر فرو میرن که دیگه نمیتونن نفس بکشن

میمیرن

و بعد یهویی به طرز معجزه آسایی از طریق بقیه یا خودشون به بالا کشیده میشن.

 

عین این نمودار میمونه زندگی ما گاهی:

 

اون نقطه قرمزه همون نقطه عطفه که باید یادمون باشه که حتما و حتما ازش عبور میکنیم و غیرممکنه که توش بمونیم.

 

کلا یاد گرفتم که وقتی به نقطه عطف این نمودار میرسم، بدونم که بعد از پایین اومدن و به صفر رسیدن مطلق، بالا رفتن هست. نباید امیدم رو از دست بدم.

 

  دفعه دیگه میخوام ازین Raincoat  ها برای پارک استنلی بخرم که این رو هم امتحان کنیم :)


 



P.S. بدقول بودن، معادل دروغ گفتنه. امروز داشتیم با بابک حرفشو میزدیم.
آدمی که قول میده و زیرش میده، در واقع نسبت به حرفی که زده و قولی که داده دروغ گفته.
بدقولی = دروغ گویی

یک چیزی رو من به جودی ابوت خیلی خرده میگیرم


اینکه

درسته

تو از بچگی با ترس و وحشت بزرگ شدی

کلا به خاطر به دنیا اومدنت همیشه مورد تمسخر قرار گرفتی

با حس عذاب وجدان بزرگت کردن

حس خود کم بینی داری

حس میکنی از ادمها پایین تری لابد که اینجوری رفتار میکردن باهات



آدمها رو دوست داری

ترجیح میدی برای کسی که دوسش داری و کلا برای هیچ کس، هیچ دردسری درست نکنی


ولی خیلی خیلی بده که یه پسری تو رو بخواد، خیلی هم بخواد، هر کاری هم انجام بده که تو خوشحال بشی، 

پسری که تو رو کاملا میفهمه

پسری که میشینه دونه دونه مشکلات تو رو کمک میکنه حل کنی

پسری که واقعا اولویتش تو هستی

پسری که برای خوشحالی تو هر کاری میکنه

پسری که اومده خواستگاریت!

پسری که این همه تلاش و کوشش کرده، بارها سر کار گذاشتیش دم در ولی بازم دوست داره با همه اینها


پسری که تو هم دوسش داری!


آخه چرا باید تو این پسر رو رد کنی!


پسری که فهمیده هست، میدونه چیکار میکنه. حماقت نیست ازدواج باهاش. پسری که قابل اعتماده، پسری که تحقیرت نمیکنه سرکوفتت نمیزنه خردت نمیکنه.


لعنتی بهش بگو ماجرا رو خب! بگووووووووووووووووو که عامو من یه یتیمم!


آخخخخخخخخخخ

دق کردم.



داشتم فکر میکردم که ما ایرانیا توی چه تحجری زندگی میکنیم


صد سال قبل مثلا یکی مثل جودی بوده که خجالت میکشیده بابت یتیم و توی پرورشگاه (نوانخانه) بودنش


ما الانم به خاطر شهرستانی بودن / آذری بودن / گیلانی بودن / لر بودن، توسط بقیه هم وطنامون مورد تمسخر قرار میگیریم و برامون شعرسرایی هم میکنن (عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود) 

بیخود نیست ما هیچی نمیشیم.



نمیدونم این تصور اینکه: ما شبیه آلمانیا هستیم! چه تصوریه 

اغلب اذری زبان های ما رو این تصور احاطه کرده. 

باور بفرمایین دوستان، که شماها هیچ شباهتی به المانی ها، که هیچ، به ترکیه ای ها هم ندارین. 

نمیگم صد در صد، ولی واقعا شبیه نیستین.

من ایرانیا رو از خود گریز دیدم. دختراشون مخصوصا همه ش میگن (البته نه همه ها) که ما جذابیم و ی هستیم.

ولی دیگه این درجه از خود وایت پنداری ای که آذری زبان های گرامی دارن برای من از تصور خارجه.

آذری ها در خارجی ترین حالت ممکن شبیه ترکمن ها هستن (چون ترک های اصیل ترکمن های عزیز هستن).

ازین توهم بیروون بیاین. شما الان میتونین دو تا فحش خانوادگی به من بدین و من سکوت کنم.

ولی مردم به شما میخندن.


استاد عربی دوم و سوم دبیرستانمون، استاد دینی سوم دبیرستانمون هم بود!

یه اقا بود که بود و منو خیلی دوست داشت و خانمشم مدیر ما بود و منو خیلی دوست داشت (من چادری بودم و دلیل چادر گذاشتنم این بود که از دست هم محلیا و خواستگارا خلاص میشدم، دیگه کسی نمیگفت این دختر سر و گوشش میجنبه، ضمن اینکه خواهرمم با اسایش بیشتر زندگی میکرد چون میگفتن اینا خانوادگی خوبن، پس نیازی نبود اون چادر بذاره). معلمانی بودن که از من به شدت متنفر بودن (مخصوصا معلم تربیت بدنی سوم دبیرستانم که میگفت تو قد کوتاه و هیکلی و زشتی، من چاق نبودم ولی درشت بودم و متاسفانه قدم از کلاس چهارم ابتدایی حدود 165 موند و همیشه دراز بودم برای کلاس موجود، عموها و داییای من بسیار قد بلندن، همه بالای 194 اینا هستن به جز یه عموم که رفته به خانواده مادربزرگم که مادربزرگم اصالتا نیمه هندی هست و صورت کاملا هندی داشت و عموم قدش حدود 175 ایناست و نی نی قد کوتاه محسوب میشه :) پسر همین عموم، یه چهره کاملا هندی داره و جالب اینه که دو تا دختر عموم هر دو بلاند هستن و هر دو چشم آبی و موطلایی، یعنی کلا سه تا بچه ن)، خلاصه بودن معلمانی که از من متنفر بودن ولی این خانم و همسرش واقعا دوسم داشتن.

خلاصه پسر این ها اومد خواستگاریم. یه مهندس برق بود.

همون سال من المپیاد قبول شده بودم.

مادرش به مادرم گفت خانوم "مامان خنگول خانم" میتونیم بیایم خواستگاری؟ جلوی همه دبیرا پرسیده بود.

مادرم گفته بود خیلی خیلی من باید افتخار کنم که مدیر و معلم دینی و عربی دخترم میان خواستگاری، ولی دخترم زیر سن بلوغ هست و هنوز 16 سالشه و کلا فعلا قصد ازدواج هم نداره و باید بره حداقل یه لیسانسی چیزی بگیره تا بشه 22 بعدش فکر میکنه.

از من پرسیدن، گفتم نه! خیلی وحشی بودم اون موقع ها. واقعا ترسیده بودم. 

طفلک ها فهمیدن که ترسیدم از شوهر.

گفتن اوکی! دو سال دیگه باز میایم خواستگاری.

اتفاقا مادر و پدرم کلیییییییییییی ذوق کرده بودن.

گفتن ببین چقدر خوب رفتار کردی که اومدن جلو. مدیری که اینقدر حساسه دست گذاشته روی تو.


حالا اینا به کنار،

معلم دینی مون یعنی بابای پسره، هر وقت میومد کلاسمون درس بده،

میگفت من اصلا مطالعه نکردما! فی البداهه میگم همه اینها رو!

کلی هم ذوق میکرد! خب فی البداهه نگو! افتخار داره تمرین نکردنو مطالعه نکردن و درس دادن؟!

من نمیدونم چه افتخاری بود ما داشتیم. وای من درس نخوندم و کنکور قبول شدم!


دختر خاله م

همون که شوهرش اسمش غلام عباسه، و "دیوید" صداش میکنن، اومده نمره های ارشدش رو چسبونده به یکی از پستهاش و استوری گذاشته میگه دوستان من نخوندم، مسئولین از من خوششون اومده و من رتبه م توی کنکور ارشد سه رقمی شده (شده حدود چهار صد مثل اینکه) توی زبان انگلیسی.

آفرین! افتخار کن که نخوندی.

من خودم دو کلمه میخونم، کلی همه جا میگم که مطالعه کردم. چرا نگم؟ چرا به تنبلی و بی مسئولیتی خودمون افتخار کنیم؟! نمیدونم این چه حس بدی هست و چه اخلاق بدی هست ما داریم. وقتی میگی وای من نخوندم و نمره اوردم، یعنی تو لیاقت اون نمره خوب رو نداری. یعنی شانسی بهش رسیدی. 


یه کلاس بسکتبال، یعنی یه دور همی بسکتبال پیدا کردم تو محله مون، که از هفته بعد میریم تمرین :) خیلی خوشحالم ازین جهت.

یه جای دنج هم پیدا کردم توی شهر که میرم زیر درختاش میشینم غروبا.


بعد ازین دیگه فقط از چیزای خوب حرف خواهم زد.

متاسفانه آشناها این جا رو میخونن و خوشم نمیاد که وقتی مینویسم سه ماهه من منتظر بودم و کار نکردم،

بیان بپرسن (عین این پرسیده شده):

کار تو چه تیپ شرکتی گرفتی؟ از حقوقت راضی هستی؟

بیان بلافاصله هم بپرسن بعد گذاشتن پستم.


ازین به بعد بعد از حل مشکلاتم میام مینویسم ازشون.


برای دسامبر بلیط گرفتم. آخرای دسامبر میام. میام و همتون رو میبینم. 



امروز صبح از خواب بیدار شدم

و یه ریزززززززززز توی گوشم موزیک incomplete گروه بک ستریت بویز نواخته میشد.

نمیدونم چرا حقیقتش. درست هم نمیشه. همینجوری داره میخونه توی گوشم.


قبلنا دختر خیلی باحوصله تری بودم.

قدرت داشتم خیلی حرف بزنم، خیلی بپر بپر کنم و بالا پایین بپرم.

الان اون هیجانه با من مونده ولی اصلا پیش نمیاد که بتونم زیاد حرف بزنم، اصلا حوصله ندارم.

از من خیلی بعید بود. همیشه فکر میکردم تا آخر عمرم میتونم زیاد حرف بزنم. حدود نه ماهی شاید بشه، که واقعنی حوصله ندارم که زیاد حرف بزنم یا اینور دنیا رو توی حرف زدن بدوزم به اون ور دنیا.

شاید بگم تنها موقعی که حوصله دارم همین موقع نوشتنه. 

بی حوصلگی نیست. توی زندگی به جایی رسیدم که از آدمایی که حوصله شونو ندارم، و حرفایی که حوصله زدن و شنیدنشو ندارم دوری میکنم. 

رفته بودیم سینما

منتظر اسانسور بودیم. 5 دقیقه شاید واسادیم. نیومد. 

دوباره دکمه رو فشار دادم.


یه دونه ازین خانم های کانادایی که خیلی تر و تمیز لباس پوشیده بود و دقیقا مثل این ملکه ها تمیز و مسن بود (حدود هشتاد شاید داشت)، گفت اونو دو بار فشار بدی اسانسور زودتر پایین نمیاد، خنده م گرفت هم به این همه فضولی، هم به اینکه ماشالا سر پیری چه حوصله ای دارن. گفتم در عوض باعث خالی شدن خستگی میشه. واقعا بی منظور فشار دادم گفتم شاید دکمه هه واقعا کار نمیکنه که ما 5 دقیقه معطل اومدن یه اسانسور شدیم.

شروع کرد به نصیحت کردن که نه ادم چرا خشمگین باشه و.

اسانسوری که توی سینما هست توی نزدیک خونه ما، باید حتما روی اون دکمه بسته شدن در کلیک کنی و همه دکمه رو اینقدر نگه میدارن که بسته بشه. دستمو گذاشتم رو دکمه که در بسته بشه (همیشه بابک دستشو میذاشت این بار من) برگت خندید قاه قاه گفت تو خیلیییییییییییییییی بی حوصله و عجولی! چند بار هم تکرارش کرد. 

من نخندیدم.

بابک هم نخندید.

اون اقایی که با خانومه بود اولش ازین خنده های نایس کانادایی کرد بعد ساکت شد. 

خانومه کاملا خیط و ضایع شد و رفت.

بابک گفت خداییش عوض شدی.

گفتم والا حوصله بحث کردن با یه زن کوته فکر که توی هشتاد سالگی تازه شروع کرده به این و اون گیر بده رو ندارم.

گفت کاش بهش چیزی میگفتی که حالش گرفته بشه.

گفتم میخواستم بهش بگم خانم شما همیشه اینقدر توی هشتاد سال گذشته زندگیتون حرف زدین یا الان دارین عقده گشایی میکنین یا شانس منه و منو دیدین حرف زدنتون گل کرده؟ گفتم ولش. سکوت در برابر همچین احمقایی بهترین جوابه. خانومه همینجوری ضایع شد و رفت. 

صابخونه منم اینجوریه. صابخونه دوستمم اینجوریه. میاد میشینه وسط بحث ما حرف میزنه.

یهو میپره وسط!

عمدا هم توجه کامل میخواد.

یعنی عمدا وسط من و دوستم میشینه که بتونه توجه جلب کنه و با صدای بلند جوک های کانادایی میگه.

یه بار بلاخره صبرم تموم شد وقتی اومد نشست، و کلا ساکت موندم. تا رفت. دیگه یاد گرفت که نباید بپره وسط پا.


توی سه چهار هفته گذشته حداقل 300 تا مزاحم رو بلاک کردم. 

یه عده منو قبلا بلاک کرده بودن و بی دلیل هم، ولی چون پرحاشیه ن همشونو بلاک کردم.

یه عده منو تازگیا بلاک کردن

اونا رو هم بلاک و ریموو از کانتکتها کردم.

یه عده کلا فضولی میکردن

اونها رو هم بلاک کردم

یه عده همیشه با کنایه حرف میزدن،

اونها رو هم ریموو و بلاک کردم.


درباره این چیزی که تو پست قبلی نوشتم (توی ادامه ش)

ببینین عزیزان، وقتی ما کسی رو به هر دلیلی حتی به شوخی، مسخره میکنیم، اذیت میکنیم، یا حتی سر به سرش میذاریم: وقتی یه کاری میکنیم که واقعا پشیمون میشه بابت اعتمادی که به ما داشته، اون آدم دیگه اعتمادش رو به ما از دست خواهد داد. ممکنه توی شرایط خیلی سختی هم فرو بره، ولی پشت دستش رو داغ کرده که دیگه هرگز به شما و امثال شما اعتماد نکنه. ممکنه توی اوج سختی و بدبختی باشه، ولی از یه جایی به بعد دیگه هرگز شما رو شریک دوستیاش، حرفاش، و زندگیش نخواهد کرد.

ازون روز بترسین.

یه آدم ممکنه صبر خیلی زیادی داشته باشه، ولی وقتی به این نقطه میرسه دیگه هرگز نظرش عوض نخواهد شد. آدمها رو به این نقطه نرسونیم. مخصوصا کسایی که به شما اعتماد کردن رو. اونها شما رو نهایتا میبخشن، ولی هرگز کارهایی که باهاشون کردین از ذهنشون نمیره. میرن توی تقسیم بندی های عجیب توی ذهنشون، همه ش از خودشون میپرسن من چیکار کرده بودم؟ و. با آدمها بازی نکنین. مخصوصا آدمهای حساس. اونها فراموش نمیکنن و تا وقتی اونها فراموش نکردن زندگی همه ش سر شما بلا میاره.

آدمها رو آزار ندیم. 



زندگی من اینجوری بوده:

نوشتم و مسائل زندگیم به نحوی براشون راه حل پیدا شده،

رفتم دوئیدم و مشکلات به نحوی براشون راه حل پیدا شده،

نشستم بابا لنگ دراز رو دیدم و راهی برای مسائل و سوالام پیدا شده،

گاهی حتی نشستم یه فیلم دیدم و برای دغدغه هام راه پیدا شده.

امروز داشتم بهش فکر میکردم! به این قضیه!

به اینکه چقدر خوبه که آدم راه دررو و راه فرار داره، یا راه خوب شدن میشناسه.

یا میتونی با کتاب خوندن حالت رو خوب کنی.

یا با چایی! چی بهتر از چایی!!!

چایی همیشه منجی من بوده!

 

امروز داشتم به یه چیزی فکر میکردم،

اینکه چرا این سلبریتی ها یا هرکی که مشهوره، نمیتونن برن دست یکی رو از همین دور و برشون بگیرن و باهاش اشنا بشن؟ چرا باید حتما منتظر باشن تا یه مشهور دیگه از رابطه دو ماهه بیرون بیاد بعد باهاش وارد رابطه شن؟ چرا گزینه هاشون رو اینقدر محدود کردن؟ وقتی یه عالمه راه ادم و دوست خوب پیدا کردن هست، وقتی تو میبینی که رابطه ت با یه سلبریتی دیگه به دو ماه هم نمیکشه و زودی از هم جدا میشین، وقتی هم رو نمیفهمین، وقتی یه بار از هم جدا شدین، چرا باز دوباره همون اشتباه رو تکرار کنی؟

 

 

تا الان، اخیرترین مقاله م، چهار تا citation خورده.

به دلایل مشکوکی یکی از سایتیشن ها توی گوگل اسکالر دیده نمیشه ولی بقیه ظاهر شدن.

خیلی خوشحالم :)

 

هنوز اون دانشگاه اکسفوردیه سایت نکرده کارمو :)

 

توی گروه ما، چه ایران چه اینجا کلا شش ماه اول مقاله ها عموما سایتیشن ندارن

ولی مقاله من ده روز بعد از چاپش یه سایتیشن خورد!

 

نکته عجیب اینه که استاد من راحت میتونست این مقاله رو توی یه ژورنال خیلی بهتر چاپ کنه نمیدونم چرا نکرد.

 

آخر هفته Aladdin رو دیدیم.

در واقع من نمیخواستم که ببینمش.

گفتم حالا ما هزار بار فیلم اینو دیدیم و کتابش رو خوندیم،

 

به هر حال موافقت کردم و رفتیم دیدیم

 

خیلی زیبا بود!

 

مطمئنم که داستانش رو خودتون میدونین

 

نقش علاء الدین رو یه پسر مصری کانادایی بازی میکنه

یه آدم بده هست که اسمش جعفره و یه پسر تونسی بریتیش هست، من اونو دوست دارم :)

 

یه دختر دو رگه هندی-انگلیسی هم نقش یاسمین رو بازی میکنه.

دو تا ایرانی هم هستن! یکیش یه آقا مشهدی هست که نقش سلطان، بابای یاسمین رو ایفا میکنه و یکی هم کنیز یاسمین دالیا، که یه دختر 37 ساله ایناست فکر کنم.

 

آخرش همه چی به خوبی و خوش تموم میشه ولی واقعااااا فیلم قشنگیه و امان از دست ویل اسمیت همون ایفا کننده نقش غول چراغ جادو،

خیلییییییییی شیطون و بانمکه.

نمک از هیکل و قیافه این پیرمرد میباره.

 

اینو خیلی وقت بود که دوست داشتم اینجا بنویسم

 

توی یکی از اپیزودهای بابا لنگ دراز، اونجا که جودی آبوت داره تدریس خصوصی میکنه،

به شدت اعصابش از دست شاگرداش و کل پروسه زندگی خرد هست و این کار رو خیلی challenging میدونه.

تو راه خونه، در حالی که غمبرک زده (تو راه خوابگاه یعنی)، جیمی مک براید داداش سالی رو میبینه.

و بهش میگه که یکمی اعصابش خرده و داغون شده.

جیمی بهش میگه اون یه دختر قوی هست، جودی ای که جیمی میشناسه فوق العاده قوی هست و باید همچنان ادامه بده. و بهش میگه که حتما میبینتش و پشتش وامیسه.

و جودی خیلی قوی تر و محکم تر میشه.

اینها جمله هایی هستن که به باباش مینویسه درباره این قضیه:

Daddy, when I saw Jimmie, I understood,

everyone goes through tough and lonely times,

and they need someone to warm their heart.

Even if they only get a little bit of help,

The person who was helped, can go on to help others,

I’m going to do my best!

 

من این رو به معنای واقعی کلمه تجربه کردم.

 

دو سه بار دستم توی زندگی گرفته شده در شرایطی که هیچ امیدی نداشتم.

 

یه بار هم که مهاجرت کردم کانادا، کلا اینجا یه دوست داشتم،

و اون آدم نه تنها دروغ گفت، نه تنها زیر همه قول هاش زد، نه تنها هیچ کمکی بهم نکرد، نه تنها با حرفهای زشت و زننده من رو آزار میداد (مثل: تو دو سال دیگه که از اومدنت بگذره، با یه بچه توی بغلت کنار پیاده رو میشینی و گریه میکنی، یا: تو بزودی دور گردنت قلاده میندازن و توی خیابون میکشنت و میکننت، ایشون به "میکننت" میگه: "باهات ارتباط جنسی برقرار میکنن" که نشون بده مودب هست! واقعا خاک بر سرت کنن با این ادبت)، بلکه من بدون دلگرمی و کمک اون به بقیه کمک کردم.

باور کنین این آدم راهنمایی هم کرده بود منو، ولی اینقدر کارهای زشتش پررنگ شده و کلا بیشتر از کارهای خوبش هست، که من هر روز بیشتر حالم ازش به هم میخوره. میدونین من خیلی خیلی فرصت میدم به آدمها که خودشون رو نشون بدن. ولی بعدش که خودشون رو نشون میدن و میشناسمشون دیگه نظرم عوض نمیشه. از شما چه پنهون ته دلم خیلی خوشحالم که ریختش رو ندیدم و قبول نکردم که ماه آخر ببینمش. احساس کردم توهین به خودمه. آدم خیلی بی ریشه و بی سر و سامونی هست.

برای همین امروز دوباره این یادم اومد.

هر وقت به کسی کمکی میکنم بدون اینکه تحقیرش کنم یا دروغی بگم، یه جورایی قلب خودم آرامش پیدا میکنه. انگار ترمیم میشه.



هر بارررررررر که بابک میگه

تو هم که کلا یه دونه دوست داشتی توی کانادا

اون هم هر بار باهات یه دعوا راه انداخت قبل دیدنت و هیچوقت توی اون دو سال و نیم ندیدیش

و زیر همه قولهاش هم زد


هررررر بار که این رو میگه

من از خجالت آب میشم

و میخوام زمین دهن باز کنه و برم توش


کاش هیچوقت همچین دوستی نداشتم که بدقول و دروغگو باشه و من بابتش اینقدر خجالت بکشم.


در زندگی به جایی رسیدم:

اصلا حوصله گوش کردن به شاهین نجفی رو ندارم حتی بگو یه اهنگشو (قبلنا هم به جز دو تا اهنگ بقیه شو دوست نداشتم ولی الان حدود یه ساله که حوصله اونها رو هم ندارم)

حوصله کامبیز حسینی رو نارم اصلا، مینیمم شش ماه میشه

حوصله مسود بهنود

ابی 

مبی و. 

اصلا


از اول هم نفهمیدم ملت چرا میرن کنسرت ابی؟! 

ابی چی داره؟!

ابی یه خواننده میان مایه هست که نصف ترانه هاش چرت و پرته.


باز هم ویکند رسید و باز هم من باید بحث کنم که نمیخوام خونه ادمای جدید برم!

من اضطراب میگیرم

رنگم میپره

لپام قرمز میشه

به شدت خجالت میکشم

پشت ملت قایم میشم

بفهم من نمیتونم ادمای جدید ببینم

نمیتونم :(

حتی فکر کردن بهش بهم تپش قلب میده.

این راه و روش ارتباط با یه ادم خجالتی نیست

هر باری که من اینقدر قلبم شدیدتر میزنه عمرم داره کمتر میشه.

بابا بفهم.


یادمه 

حدود دو سال قبل

یکی از بچه های ایرانی میگفت

که "اووووووووووووفففففففففف دنیا رو سخت نگیر

دو سال دیگه تو ازدواج میکنه و سه چهار سال دیگه یه بچه بغلته.

مطمئن باش که سال دیگه همین موقع در حالی که روی صندلی نشستی و شومینه پشتت داره گرم میکنه خونه رو، به این روزها میخندی."


میخوام بهتون بگم

که حرفای ادمها و مخصوصا ایرانیا و در راسش ایرانیای کانادا رو کلا جدی نگیرین.

nonsense زیاد میگن.


آخر هفته تون عالی :)


میدونم باورتون نمیشه


ولی تتوی خط چشم داریم!

یعنی چشمو ورمیدارن، دور تا دورشو تتو میکنن.


من هنوز موفق نشدم یه خط چشم ساده رو درست بکشم روی چشمام بعد تتوی خط چشم داریم!


از شماها چه پنهون،

یه چیزو نمیتونم بفهمم

درسته که قدیما به اندازه الان کاندوم شایع نبوده و. 

ولی 

تو چطور میتونی ادعا کنی که ما از ایران فرار کردیم اتحاد جماهیر شوروی

و اونجا بدبختی کشیدیم

و بعد رفتیم برلین شرقی

و ازونجا رفتیم برلین غربی!

و همزمان دو تا بچه رو هم به دنیا بیاری

بعدم بگی اره عمدا سه سال بینشون فاصله دادم که خوب به دنیا بیان و سالم باشن!

چطور ممکنه؟! یعنی توی اوج بدبختی و فلاکت، یه همچین برنامه ریزی دقیق و جذابی هم داشته باشی.



بچه ها،

پاییز داره میاد توی West coast!

هوا زیبا شده :)

 

هوا پاییزی شده،

اینجا چون عرضهای شمالی تره، شدت افتاب یهویی میره بالا و میاد پایین.

هوا یهویی با شدت زیادی تاریک میشه زودتر و یا روشن تر میشه توی بهار.

همه میگن البرتا زیباست،

ولی البرتا دقیقا فقط مرزش با بریتیش کلمبیا زیباست.

که اون هم به لطف کوههای راکی هست که توی یوکان و بی سی هست.

 

شما فکرشو بکنین،

من همین جا رفتم همین عکس رو گرفتم:

 

 

آب بی سی و یوکان آبی فیروزه ای هست، نه سبزه، نه آبی، مال بهشته. مال ماوراست.

 

 

تابستون بی سی تا اینجا خیلی برای من خیلی دل انگیز و دوست داشتنی بود. افتاب چشم ما رو دراورد، اینقدر افتاب خوردم که توی دو سالو نیم انتاریو هرگز اینقدر بهم افتاب نرسید (با اینکه توی پایین ترین قسمت انتاریو بودم و از بسیاری ایالتهای امریکایی بالاتر)، 

 

انتاریو رو دوست داشتم.

انتاریو زیبا بود مخصوصا توی پاییز و زمستان،

 

زمستانش گاهی خیلی کوتاه بود در حد یه هفته که ادم فقط حسرت میخورد، گاهی هم حدود نه ماه طولانی میشد که دیگه حالت از همه چیز به هم میخورد. پاییزش ولی خیلی رمانتیک و جذاب بود (زمستونش هم زمستون فانتزی من بود که عملی شد)،

 

 

 

یه جورایی انتاریو برای من رنگ و بوی زیبایی داشت، فانتزیای بابا لنگ دراز و جودی ابوت و ان شرلی و اینها همه توی انتاریو براورده شد.

 

چون جودی ابوت هم توی شرق امریکا زندگی میکرد ودرست همسایه ما بودن.

ولی انتاریو با وجود داشتن 5 تا دریاچه دور و برش، توریستی و زیبا بودنش، خیلی مسطح بود. مسطح بودن خوبه. ولی برای من، توی طولانی مدت ممکنه خسته کننده بشه، مگر اینکه مثلا هر دو ماه یا یه ماه و نیم یه بار یه هفته برم یه جایی که کوه داره،

و روحیه م عوض شه و بیام خونه. 

من دختر کوه و دریا هستم.

 

شما بیاین بریتیش کلمبیا، زندگی یه جور دیگه میشه،

بیاین جسپر و بنف و لیک لوئیس، 

انگار وارد بهشت شدین.

 

ملکوته.

 

 

ماوراست.

 

عالم والاست.

 

شهر ما، عاشقانه شده،

بوی پاییز داره میاد،

هنوز همه چی سر جاشه و افتاب هست،

ولی یواشکی پاییز داره میاد،

من دختر پاییز هستم (اینجا به ماه تولد من میگن پاییز)، برای من بو کشیدن پاییز و تابستون خیلییییییییی راحته.

 

راستی،

براتون میگم که چرا توی ایران و کشورای همسایه، پاییز میشه مهر و ابان و اذر

ولی اینجا پاییز میشه وسطای شهریور تا آخر مهر، حتی از وسطای مهر بعضی جاها توی انتاریو کلی برف میباره. حتی گاهی خیلی پاییناشا.

ولی الان نمیتونم.

راستی بچه ها،

من یه سال و نیمه که آخر هفته ها غذا درست میکنم برای عزیز دلم.

غذاهامو دوست داره.

 

همیشه تو طول هفته غذاهایی که براش اخر هفته پختمو میخوره.

یه بار سر به سرم میذاشت که تو دختر آذری هستی.

پرسیدم چرا؟

گفت چون کوفته تبریزی رو خیلی خوب درست میکنی.

 

ولی من فسنجان ترش رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم :)

 

حالا برم،

 

باید تا دو ساعت دیگه آشپزی رو کلا تموم کنم که ویکند به کارای خودمون برسیم.

دوستون دارم :)

 

خنگولای خودم :)

 

بچه ها،

 

اگه دوست دارین کمکی چیزی بکنم،

لطفا از خودتون به من خبر بدین و خودتون رو معرفی کنین.

 

به همه تون کمک میکنم قول میدم.

 

بوس :)

 


دو سه روز قبل داشتم با دوستم (یه وایته) که داره برای مصاحبه ش اماده میشه، اسکایپی تمرین میکردم (کاناداییه و کانادا به دنیا اومده و هفت جدش هم کانادا بودن) که برای من یه ارائه بده و اماده بشه و تکنیک هامو یادش بدم.

 

یاد خودم افتادم.

 

یاد روزی افتادم که به making progress میگفتم doing progress، چون فشار، اضطراب، بی اعتماد به نفسی، سواد کافی نداشتن و. حتی هول کردن، باعث میشه بد حرف بزنی.

یاد روزایی افتادم که همین دوستام قدم به قدم برای من انگلیسی تصحیح میکردن و میگفتن چطوری توی تلفظ، live and leave فرق دارن و چطوری باید minute رو تلفظ کنم.

یادمه وقتی برای دو تا همکار ایرانیم توضیح میدادم، ذوق زده شده بودن و دفعه های بعدی این ها رو رعایت میکردن و من خیلی ذوق میکردم.

 

یاد این افتادم که روزی من بودم که دم به ساعت توی این وورک شاپ ها میرفتم که کالچر و زبان و نحوه کار پیدا کردن رو یاد بگیرم.

 

ادمها قوی میشن، رشد میکنن.

 

من افر خوب خودم رو توی یه شرکت عالی، در شرایطی که هنوز با استاتوس دانشجویی بودم، از دست دادم.

چون از همه سوال میکنن که سیتیزن شیپ داری یا نه،

یا مثلا وورک پرمیت پس از تحصیلات داری یا نه.

 

میدیدم که کاناداییا حتی بدون تموم شدن درسشون راحت کار میگیرن. ولی من نمیتونستم.

 

ولی خودم رو کشیدم بالا.

دوستای خوبی داشتم، 

و دوستای خوبی هم پیدا کردم

و دارم پیدا میکنم.

 

اینکه بدونی و ببینی که به خاطر نداشتن سیتیزن شیپ اون کشور، هرچی مصاحبه عالی میگیری، هرچی خوب رزومه تیلور میکنی،

هرچی به بقیه هم یاد میدی (به کاناداییا حتی) که چطوری رزومه بنویسن،

ولی نهایتا اون ها زودتر کار میگیرن و تو بزرگترین مانعت سیتیزن شیپت هست حتی توی همین کشور، و اینو هرکی متوجه نمیشه.

کسی که توی این مشکل قرار گرفته میفهمه، تا که همه پرمیت هاش میاد و استاتوس درست و حسابی پیدا میکنه و قوی میشه، 

اون لحظه ها از درد میخوای بمیری.

ولی اینها تموم شدن.

 

میخوری زمین، بلند میشی، با بدبختی هم بلند میشی.

ولی راه بلند شدن رو یاد میگیری.

 

امیدوارم دوستم این کار رو بگیره.

شرکت اونها از شرکت الان من دو سه قدم بهتره (شبیه شرکت اولیه که ازش کار گرفتم) و یه جورایی حس میکنم خودم رفتم اونجا.

 

در کل،

یادمون نره،

ادمها یه دوره ای توی موضع ضعفن.

نیاز به کمک دارن.

بدون کمک ماها هم ممکنه که رشد کنن.

کمکمون رو از ادمها دریغ نکنیم.

ادمها یادشون میمونه.

و اون موقع برای جبران کردن دیر شده.

 

And when this whole world gets too crazy
And there's nowhere left to run
I know you give me sanctuary
You're the only truth I know
You're the road back home

 

ویکندتون عالی!

:)

 


من هنوز نتونستم به خودم جواب بدم. بعد از بیست و خورده ای سال.

درسته که زندگی خودشونه و به من ربطی نداره،

ولی سوالم اینه:

چرا کامران و هومن موهای سینه شونو تمیز میکنن؟!

مگه نمیگن برای ایرانیا میخونیم فقط؟

مگه نمیگن تارگت ما ایرانیا هستن.

مگه نمیدونن دخترای ایرانی از مردی که موهای سینه شو تمیز میکنه و همینطور پسرای ایرانی، خوششون نمیاد!؟

حتی خود این وایتها موهای سینه شونو تمیز نمیکنن.

خوبه من از فردا با یه عالمه مو روی اندام هام راه بیفتم توی خیابون راه برم؟!


خب من متوجه شدم که ظاهرا فقط منم که این فیلم once upon a time in Hollywood رو متوجه نشدم کیفیتش رو.

چون ما مردان و ن آریایی همیشه در صحنه ای داریم،

که دختره تا حالا توی کل عمرش توی کانادا سینما نرفته (جدی اینو میگما، واقعنی هیچوقت نرفته)،

همین یه دونه فیلم رو رفت سینما،

و الان برگشته و میگه

بهترین فیلمی بود که در تمام زندگیم دیدم و نمره ش باید بیست از بیست بشه

(راستی برام خیلی عجیبه که دخترای ایرانی توی کانادا اغلب سینما گریزن، هر دو همکار ایرانی من و همینطور دوستای ایرانیم به شدت از سینما بدشون میومد)،

 

میپرسم از چه جنبه هایی؟

 

گفت موضوعش، بازی کردنشون، و. 

پرسیدم از چه جهت؟!

گفت (دستاشو یه جوری میاورد جلو میبرد عقب) از جهت اینکه خوب بازی میکنن.

گفتم همین؟ یعنی کل دلیل تو اینه که برد پیت خوب بازی کرده پس باید اسکار ببره این فیلم؟!

 

میدونین،

ملت جو زده هستن،

دوست دارن توی یه کتگوری باشن،

 

یا میبینی مثلا یارو عین این سندی جنوبی یه مسخره بازی دراورده توی فیلم یا فیلم های گذشته،

ملت یاد شهرشون افتادن و فکر میکنن برد پیت هم دزفولیه.

 

این فیلم اگه نامزد اسکار بشه (یا حتی گلدن گلوب) من خودم رو از باسن اویزوون میکنم.

 

 


اگه کسی از وقت شریفش مایه میذاره و به شما کمک میکنه،

بله به شما لطف میکنه.

ولی بیشتر ازون داره به خودش هم لطف میکنه.

اگه وظیفه کسی نیست انجام کاری،

و داره از سر حسن نیت اونکارو انجام میده،

بدونین که داره جای چیزی رو توی مخش پر میکنه.

بعضی ادمها، دوست دارن مفید باشن.

دنبال یه راه برای مفید بودن میگردن.

نمیگم همه اونهایی که به شما کمک میکنن، اینطورین.

نه.

ولی وقتی کسی در به در دنبال کمک کردنه و خودش میاد پیشنهاد میده، یا حتی خودش پیشنهاد نمیده ولی کرم میریزه که ازش کمک بخوای،

خیلی احساس عذاب وجدان و گناهکار بودن نداشته باشین درباره کمکشون.

 

یه سری آدمها کمک کردن رو دوست دارن.

یه سری ادمها دوست دارن کمک کنن تا بپذیرن که هنوز نمردن و نخشکیدن،

وگرنه مجبورن به جاش برن مست کنن، برن سفر، برن هی فیلم ببینن، و. که چون اینها با روحیاتشون جور درنمیاد یا اونها رو نمیکنه، خب کمک میکنن.

هنر اینه که وقتی یکی میبینه تو عاشقش نیستی، باز هم کمکت کنه.

من به جز دوست پسر الانم، هیچ فرد دیگری رو با این خصوصیات ندیدم.

پس خیلی مدیون کسی نشین.

هرکی هر کاری میکنه برای خودش میکنه.

من از وقتی که اومدم اینجا،

تازه دوزاریم افتاده که عجب آدمای چیپ و بی لیاقتی تو زندگیم بودن.

آدمایی که براشون توی دستشویی هم بلند نمیشی چه برسه به اینکه بخوای وقت بذاری روشون.

خلاصه خیلی احساس دین داشتن نسبت به کسی نداشته باشین.

 


Backstreet Boys آهنگهای زیبا خیلی دارن.

خیلی.

مثلا اون البوم never gone

or Millenium

or black & blue

 

من اینو خیلی دوست دارم.

خیلی.

 

Show me the meaning of being lonely

 

or

 

Breathe

 

لینک

 

این breathe رو (این ورژن رو ها، نه اون یکی رو)

وقتی میرم لب اقیانوس بدوئم خیلی گوشش میدم.

البته همه اهنگهای بک ستریت بویز رو با دل و جون میبینم و گوش میکنم.

مثلا،

I want it that way

 

or 

Climbing the walls

 

این تیکه رو با صدای بلندتر زمزمه میکنم وقتی میرم بدوئم یا راه برم غروبا (از همین ترانه breathe):

 

Without your lips on mine no the sun doesn't shine and no I can't breathe
I can't breathe
Your words are a symphony music that sings to me no I can't breathe
I can't Breathe
I can't Breathe

 

اینجا جاییه که میرم میدوئم گاهی:

 

از هر جایی میشه وارد شد به حریم اقیانوس و رودخونه، ولی اغلب اینجوریه ورودی:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

البته اینو بگم که یه مسیری رو پیاده میرم و یا میدوئم، بعد میرسم اینجا.

خونه ما توی suburbia هست. از جاهای آروم و خوب شهره، ولی بعد ده دقیقه پیاده روی میرسی downtown.

 


بر اثر زندگی توی شهرها و کشورهای مختلف،

یه چیز بزرگ رو یاد گرفتم،

اینکه آدمها رو مستقل از نژاد، ملیت، جنسیت، رنگ، مو، بو، شهر و کشوری که ازش اومدن و نظارت و قضاوت کنم.

 

این دستاوردم جدید هست، مال همین اواخره،

و فکر میکنم که یکی از بزرگترین دستاوردهام باشه.

 


دیشب رفتیم Once Upon a Time in Hollywood رو دیدیم توی سینما.

 

حقیقتش، فیلم کایند آو تاریخی، بامزه، طنز، و گاهی هم خشن و ترسناک بود.

درباره زندگی یه هنرپیشه هالیووده که خیلی ضعیف و ترسو هست، الکاهالیک هست،

در عوض یه دستیار مانند داره (برد پیت)، که خیلی قوی، آروم، ی، دوست داشتنی، و پسر بسازی هست.

شخصیت این پسر دستیاره، همین کلیف بوث، مثل شخصیت الکس یولیش خواننده المانیه.

همون که صدای کلفت داره.

مرموز، باشخصیت، آروم، ناز، ی،

ی بودن پسرها به تیپ و قیافه و هیکل و پولشون نیست به نظر من،

ی بودن پسرها به اخلاق، رفتار، منش، صبر، عجول نبودن، دیکتاتور نبودن، زورگو نبودن، مردونه رفتار کردن، و همزمان قلب مهربون و سالمشون هست.

کلیف بوث همه این خصوصیات رو داره.

 

یادمون نره،

به نظر من،

دخترا عاشق هیچی مرد نمیشن مگر مردانگیش، شرفش، شخصیتش، سالم بودنش، درستکار بودن، زورگو نبودنش، دیکتاتور نبودنش، آرام بودنش، تحقیر نکردنش و.

 

در کنار این هنرپیشه هالیووده که بالا گفتم (ریک دالتون، که نقشش رو دیکاپیرو داره)، یه همسایه ای زندگی میکنه،

که همون مارگوت رابی هست.

که زندگی خیلی فان خالیوودی و کمی هم تکراری داره.

واقعنی یا من شعورم نمیکشه

یا این فیلم واقعا به سبک godfather ساخته شده.

دقیقا زندگی عادی چند تا هنرپیشه هالیوود و دور و برشون رو روایت میکنه.

 

فراتر ازین نمیره.

 

یا که واقعا معنا و مفهوم دیگه ای داره و به همون علت اینقدر امتیازای بالا گرفته.

در هر حال،

من به عنوان یه مخاطب میان مایه،

همینقدر متوجه شدم ازین فیلم.

 


کلا زندگی دو روزه،

فردا ممکنه نباشیم.


قدر هم رو بدونیم.


درباره بقیه اون قسمت پیر درون، که هر روز بیشتر کشف میکنم،

این افراد،

معمولا همه ش به اینو اون گیر میدن (میپرن و پاچه میگیرن) که اینکارت غلطه اونکارت غلطه، اینکارت فضولیه، زیاد حرف نزن، و. توهین میکنن، و.

ولی دقیقا خودشون همه این خصوصیات رو دارن.

این افراد تنها میمونن.

4 نفر رو تا الان مشابه این افراد دیدم (با خصوصیات اینها، که کاملا تنها موندن).


راستی بچه ها،

من تا حالا با 16 تا مصاحبه ای گرفتم، و 6 تا جابی که آفر شده بهم، فکر کنم توی کانادا رکورد زدم!

:)


چند هفته قبل رفته بودم پیاده روی کنار رودخانه فریزر،

یه رودخانه طولانیه.


سه تا کوچه قبل اینکه برسم به رودخانه،

یه اقایی رو دیدم کپی بن افلک!


با یه خانم زیبایی داشت قدم میزد.


عین مرغای فلج بهش همینجوری نگاه کردم،

و هی نگام کرد و خنده ش گرفته بود.

خود بن افلک بود.


و بعد از خجالت فرار کردم!


چند روز قبل رفتم اسکله و کنار اقیانوس،

اونجا میرم برای قدم زدن،


از هالیوود اومده بودن فیلمبرداری، 

در نتیجه بخش هایی از ساحل رو بسته بودن


یه کانکس مانند زده بودن و توش تمرین میکردن،


از کنارشون داشتم رد میشدم و نگاه میکردم


یکی ازین هنرپیشه ها یهو با صدای بلند گفت های گرل!


من باز خجالت کشیدم و گفتم سلام و فرار کردم!


دختر چرا فرار میکنی خب!


نمیخورنت که!


این اخلاق خجالتم رو دوست ندارم.


دلم رابطه جنسی میخواد!

میدونم زشته این حرفا رو زدن، ولی خب وبلاگمه و دوست دارم توش بنویسم.

واقعااااااااااااااااااا دلم رابطه جنسی میخواد و تمام بدنم و فکرم و همه چیم بهش معطوفه و به شدت درد دارم.

متاسفانه هرگز خودیی نکردم و یه بارم در جوانی خواستم انجام بدم و دیدم اصلا خوشم نیومد و به روحیاتم نمیخوره.

جدا دلم رابطه جنسی میخواد.



توی همه زندگیم،

به اندازه الان، 

از آینده دنیا وحشت نداشتم.

به طرز وحشتناکی از دنیا ناامیدم،

و فکر میکنم آینده چیز درخشانی نخواهد بود.


تنها کاری که میخوام بکنم اینه که حداقل دیگه بچه نیارم. که اون بیچاره مثل من آرزو نکنه کاش تو دوره اشکانیان یا زندیه یا حتی همین قاجار به دنیا اومده بود و تا الان هفت بارم کفن پوسونده بود.

و قرار نبود ریخت این دنیا رو ببینه.


دنیا رو در مرز انفجار میبینم و حس میکنم بزودی خبرهای بدی برای تمام دنیا در راهه. خیلی نگرانم.

تامین منابع سخت شده.

دولت ها و حکومت ها دارن به هم میتازن.

ازون طرف یه سری آدم یه ریز بچه میارن!

به نظر من حتی اوردن یه دونه بچه به این دنیا گناه کبیره هست.

حداقل 50 ساله که اینجوریه.


ملت ایران رو خیلی پر اعتماد به نفس یافته م.

دختره

از ایران

با یه لیسانس دانشگاه علمی کاربردی میخواد بیاد

گفت دانشگاه مقصدم فقط مک گیل و یو بی سی و تورنتو است!

به دانشگاه من هم گفت دانشگاه خز!

:|

الان دیگه برای من عادی شده.

ولی من با وجود داشتن تحصیلات عالیه و مقاله و. اعتماد به نفس نداشتم بیام همین تامسون ریورز اینجا که توی یه شهر درب و داغونه درس بخونم.

دختره حتی یه دونه ریسرچ نداره. یه مقاله نداره.

شایدم قبول شن. 

چه میدونم.

یاد گرفتم کلا نظر جهان شمول صادر نکنم.


من خودم رو خوب نمیشناسم.

میدونم که پیر درون ندارم.

اتفاقا ماها به نظرم به مراتب میتونیم ترسناک تر از اونایی باشیم که پیر درون دارم.

مثلا من خودم، به آدما وقت میدم، میدم، فرصت زیاد،

بعد اونوقت بعد اینکه اون فرصت داده شده ته مخم تموم شد، دیگه به اون آدمها اعتماد نمیکنم یا روشون حساب نمیکنم.

ولی قبل ازون خیلی فرصت میدم.

آدمایی که پیر درون دارن اتفاقا فرصت های چند باره ته مخشون میدن.


خیلی وقتا به خودم انتقاداتی دارم.

من نمایشی نیستم. یعنی نمیخوام خودم رو شو کنم و پرزنت و همه ببینن، شاید باورتون نشه ولی توی 6 ماه اخیر حدود هفت هزار نفر از فالوئرای شبکه های اجتماعی رو بلاک کردم چون خوشم نمیاد فالوم کنن. کی هستم مگه. چه سبکی من دارم به جز غرغر. والا.

نمایشی نیستم، ولی حرف برای زدن دارم. وقتی جدی میشم، و ازون قاب لبخند و طنز بیرون میام، دوستام میگن جدی ترین و عمیق ترین حرفای زندگیشون رو میشنون. میگن خیلی ترسناک میشی. انگار قراره یه ساعت بعد دنیا تموم میشه.

کلا دور و بریام، شخصیتم رو آدمی که طنز گونه صحبت میکنه و همه ش لبخند میزنه و شاده و پرانرژیه، ولی به شدت تنهاست و خلا ش رو هیچ کس نتونسته پر کنه، توصیف میکنن.

میگن دلیل حرف زدنهای زیادم با دوستم، تنهایی من نیست، تنهایی اونه و نمیخوام اون آزار ببینه وگرنه مطلقا تنهایی من پر نشده.

حرفشون رو صد در صد قبول یا رد نمیکنم.

ولی شبیه تر ازون آدم به خودم ندیدم هنوز. باهاش خوشحالم.


کسایی که پیر درون فعالی دارن، معمولا حرف زدن باهاشون سخته. توی هر سنی که باشن باید خیلی مراقب باشی چی میگی چون همه چی به اینا برمیخوره،

اینا تقریبا همه چی بهشون برمیخوره.

خودشون ممکنه هر توهینی بکنن، هر گیری بدن،

ولی اون ها بی احترامی نیست.

ولی تو فقط باید مراقب باشی.

کلا ادمای سخت گیری هستن.

و معمولا هم دوستای زیادی ندارن.

شاید اصلا هیچ دوست صمیمی ای ندارن.

معمولا هم پارتنری ندارن. چون فکر میکنن هیچ کس ارزش اینها رو نداره.

من فورا ازینها دوری میکنم.



خیلی ذوق نکنین رفقا و فرزندانم،

کسانی که خیلی پیر درون فعالی دارن،

معمولا فقط همین یه مورد خوب بلدن، یعنی خوب تصمیم بگیرن، خوب برنامه ریزی کنن، و .

بلد نیستن که دل کسی رو به دست بیارن، بلد نیستن صبور باشن (قبلنم توضیح دادم)، بلد نیستن خوب و دلنشین و صبورانه رفتار کنن.

شماها همتون، اعم از دختر و پسر، بابا لنگ درازو دیدین.

دیدین اون جرویس خیلی صبور و قابل اعتماده؟ خیلی صبوره و باهوش.

این قسمت صبر و حوصله رو کسانی که پیر درون دارن، فاقدش هستن.

فکر میکنن چون حالا یه چیزی بلدن، پس همون کافیه.

و دقیقا رمز شکستشون همینه.

رمز دوستی نساختنشون همینه.

همون جا بود که میگفتم، معصومه یه حرکت میکنه که شبیه یه دختری هست که قبلنا کرم علی رو اذیت کرده، و کرمعلی سر همون یه حرکت قاطی میکنه که شماها همتون سر و ته یه کرباسین و عاقبت همتون گرگ بودنه؟

رمز بدبختی این ادما همینه.

فاقد صبر و حوصله هستن.

من متوجه شدم، که همه چیز به مرور زمان به دست میاد،

به جز ساختن تدریجی خودت. 

و اون با بی صبری به دست نمیاد.


شما انسان ها دقت کردین

که در تمام این سالها

و سالهای قبلی

هر وقت من اومدم اینجا نوشتم

یعنی ناخوداگاه venting رو انجام دادم؟

و شماها همه رو خوندین؟!

یعنی الان شماها قربانی پروسه venting هستین مفعول های خاک تو سردون؟ :)))) الان شماها مفعولین مفعول! 




دوستان ازین تفکرا نداشته باشین که وای چه خوب.

نخیر.

بهترین شریک زندگی، شریک زندگی ای هست که یه آدم بالغ باشه.

نه خیلی پیر درون داشته باشه، نه خیلی کودک درونش فعال باشه. یه balance از هر دو رو داشته باشه.

به شخصه، با یه شریک زندگی بالغ راحت تر زندگی و تا میکنم تا کسی که عین پیرمردا میشینه همه رو امر و نهی میکنه و به این و اون میپره و هی گیر میده خودتو درست کن و اصلاح شو و.

آدم بالغ هست، که زندگی باهاش لذت بخشه. نه کسی که ریسک های کودکانه و گاهی حتی احمقانه میکنه و نه کسی که عین پیرمردها فکر همه چی رو کرده و فقط به شرطی با تو زندگی میکنه و کمکت میکنه که گوش به فرمان و برده ش باشی. اون زندگی نیست، بردگیه.



حقیقتش یه سری تغییر و تحولات عجیب داره در من رخ میده

که دلیلش رو خودم هم درک نمیکنم.

شاید به خاطر تغییر محیطه.


اتفاق و تغییر خاصی توی زندگی من داده نشده به جز کوچ کردنم به این شهر.


یکی از اشناهام توی تورنتو زندگی میکنه

بهم گفت خوب کردم کوچ کردم.

گفت یه جا موندن ادم رو روانی و راکد و ساکن میکنه.


شاید از اثرات کوچ کردنه.


من قبلا ور و بریام برام بعضیاشون مهم بودن.

رفتاراشون رو انالیز میکردم که خودم چیز یاد بگیرم.


الان کمتر کسی برام مهمه.


کلا انگار گذشته من یه بخشی بود (مخصوصا چهار پنج سال اخیر) که تموم شد و رفت پی کارش و گاهی یادمم نمیاد.

شاید بگم تنها چیزی که ازون دوره خیلی مرور میکنم و نوتیفیکیشن و اپدیت ازش میاد فقط مقاله هامه.


انگار یه بخشی بود که تموم شد و رفت.


انگار همه ما همینیم.


یه مدت هستیم

بعد تموم میشیم میریم پی کارمون.


حقیقتش هرگز توی زندگیم اینقدر سرم رو از زندگی مردم نکشیده بودم بیرون.

واقعا ماههای اول زندگیم هست که اینجوریم.

ولی هرچی که هست دوسش دارم.


نمیدونم چرا به دوستم گفتم،

کی ما میمیریم هممون راحت بشیم.


فکر میکنم که خیلی دلش گرفت.


یه چیزو فهمیدم،

اونم اینه که اصلا و اصلا و اصلا از روی ظاهرا انسان ها، و روابط نمیشه قضاوت کرد.

اصلا کلا نمیشه قضاوت کرد.

اصلا کلا بهتره هیچ نظری هیچ قضاوتی درباره هیچ چیزی و هیچ کسی ندیم.

مگر کاری که براش حقوق میگیریم. و کاری که در حال انجامش هستیم. مثلا این دی ان ای اینوری میچرخه و نظرت چیه و.


من از این وبلاگ، برای جمع و جور کردن افکارم همیشه استفاده میکنم.


بهم حس خوبی میده.

باعث میشه بهتر فکر کنم.

به جرات میتونم بگم یکی از دلایل کتاب و جامع و کامل در اومدن مقاله و بررسی یه سری پروتئین ها در همه فازها و همه مودها و کلا همه جور نگاه کردن به مطلب، این بود که خیلی مینوشتم.

نگاه کنید بچه ها،

این جور آدمها،

همونا که پیر درون دارن،

ممکنه آدمای فوق العاده ای باشن،

مشکلی که اینها دارن اینه که چون غرور دارن، 

یعنی اینها اغلب نمیتونن بیان کنن که کسی رو 

دوست دارن،

به جاش، کمکش میکنن، دلسوزی میکنن.

اینها از بیان هر گونه جمله دوست داشتن و ابراز عشق و علاقه واهمه دارن.


من این تایپ رو چندین مورد دیدم که خیلی عکس پروفایل عوض میکنن

یا نوشته میذارن توی پروفایلاشون

و ازین تیپ کارها انجام میدن.


برای کسی مثل من، و با روحیات خیلی دایرکت من، 

راه سعادت خودم و اینها اینه که ازشون جدا دوری کنم.


فکر میکنم جزو معدود گروه جهان باشن که من مطلقا نمیفهممشون.

اتفاقا ادمای خوبی هم هستن فقط نمیفهممشون. 


برای همین هرجا ازینا میبینم فوری فاصله م رو حفظ میکنم.

چون اینها هر آن ممکنه دلشون بشکنه.


چون وقتی کسی از روی متانت و لبخند و ظاهر کسی رو قضاوت میکنه طبیعیه که ممکنه با بقیه تو نسازه. یا باید همه ش براش فیلم بازی کنی، که نمیشه.




برای همون دختره:

نه عزیزم همه شون گرگ نیستن.

اتفاقا هیچ کدوم گرگ نیستن.

همه شون آدمن.

ما چون نمیشناسیمشون فکر میکنیم عوضی هستن.


بچه ها مقاله خنگولیم یه سایتیشن جدید داره!


شد شش تا!


حالا اون استاد دانشگاه اکسفورد مقاله رو ننوشته و هنوز ازم تقدیر و تشکر نکرده و سایت هم نکرده!


ولی این مقاله دو روز قبل چاپ شده.


شش تا.


خدایا شکرت.


بچه ها معمولا توی سه سال تهش 15 تا سایتیشن دارن.

همه هم از سال دوم به بعد.


خیلی از سایتیشن ها هم از پایان نامه میاد و یا خود طرف توی پایان نامه مقاله ش رو سایت میکنه (تو پایان نامه خودش، بچه ها ما توی ازمایشگاه همه همین کارو کردن).


مال من اصلا سایتیشن پایان نامه نداره و همه مال مقاله های جدید و خوب هست.


خوشحالم.


دوستون دارم بچه ها.

عاشقتونم.


شما همیشه با من بودین.





شبها و غروبها میرم پیاده روی کنار اقیانوس،

و فروب آفتاب رو تماشا میکنم،

و اینقدر پشه منو زده که تمام دستام دون دونه.


ببینین،

اینجور ادمها، آدمهایی که "پیر درون" دارن،

آدمهای خوبی هستن معمولا، خوبن، سالمن، کاملا میدونن چی درسته و چی غلطه، معمولا آدمهای تنهایی هستن،

معمولا سطح فکر خوبی دارن،

معمولا سعی میکنن خلاف جریان حرکت کنن، خیلی فکر میکنن، توی تنهاییای خودشونن،

کنار خونه شون ممکنه بهترین و زیباترین بارها و کلاب ها باشه ولی اینها اونجا نرن،

ولی مثلا برن روی یه صندلی رو به یه رودخونه یا اقیانوس ساعتها و برای سالها بشینن،

یا عادت کنن که برن مثلا یه کافه همیشگی و هر روز یه ساعت قهوه بخورن و فکر کنن. خوندن رو دوست دارن، دوست دارن اخبار رو بخونن، معمولا خیلی میفهمن. چون اون وقتی که باید بشینن چرت و پرت بگن با بقیه، رو تنهایی و در پی خودسازی سپری میکنن.


مشکلی که با این افراد من پیدا میکنم، اینه که اینها حرفاشون هر چند درست، آزار دهنده هست.

یعنی میان، به جای گفتن اینکه: خب رفیق بیا بریم اینو امتحان کنیم ببینیم چطوریه؟!


میان میگن: من به تو امر میکنم اینکارو بدون کم و زیاد انجام بدی.


اولش ممکنه برای تو جذاب باشه این کار،

ولی به مرور حس میکنی شدی یه ماشین، یه ربات،

اینها چون میدونن که هر چی میگن درسته، 

تبدیلت میکنن به یه ربات، 

الان بخواب،

پاشو

غذا بخور

بسه نخور


نمیدونم برو کن

برگرد


فقط یه ربع کن


مسواکتو فقط 4 دقیقه بزن


و


نخند


بابابزرگ من این شکلیه.


بابابزرگ من تو دوره ای که همه دو تا زن میگرفتن حداقل (و شاید سه تا)، یه دونه زن گرفت،

و خبرنگار بود


و خیلی کتاب خونده

و خیلی با اینکه سوسول بزرگ شده بوده ولی خب خیلی باسواد و باشخصیت و خیلییییییییییی آدم درست و حسابی ای هست.

منضبط، حساس

تمیز


تمیییییییییییییییز



ولی خیلی امر و نهی میکنه

خیلی عصبیه


خیلی حساسه

خیلی بیش از حد سخت گیره


گاهی وقتا از ادمها و دخترا و پسرایی خوشش میومد که اصلا با عقل تو جور در نمیومد


چرا؟


چون بابابزرگ من، دختر خجالتی، یا خنده رو، یا لپ قرمزی دوست نداشت.


دختر باید سنگین میبود،

دختر باید اصلا نمیخندید، لبخندم نمیزد


مثل سنگ میبود.


پسرم همینطور.


اینها وقتی اون نگاه رو، اون لبخند، اون شخصیتی که میخوان، هرچی که میخوان، رو توی کسی پیدا کنن، دیگه ولش نمیکنن، طرف ممکنه یه شارلاتان و یه آدم آشغال باشه، ولی میبینی این آدم، پیر دورنش داره دستور میده، نه! این استانداردهای تو رو داره.

چون این قضیه نقطه ضعف اونهاست، و احتمالا افرادی ازشون سوء استفاده کردن،

اینها اتوماتیک به مرور زمان سیگنال ها رو حتی گاهی غلط، ولی متوجه میشن،

و به سرعت از افراد مشکوک، حتی اگه طرف واقعا بی گناه باشه و اون کاره نباشه،

دریافت کرده

و ازش دوری میکنن.


هر روز حساس تر و عصبی تر از دیروز میشن.


ولی یاد طرف، و مهرش، توی ذهن اینها میمونه.


صابخونه من، به طرز عجیبی، همچین آدمیه که براتون توضیح دادم.


بابابزرگم هم همینجوری بود و هست.


این ادمها به مرور ادمهای دلسوز و درست و حسابی رو هم از خودشون دور میکنن و تنهاتر میشن. و این تنهایی ادامه داره.


مثلا:


کرمعلی از معصومه خوشش میاد،

معصومه به همه استانداردهاش نزدیکه (کرمعلی پیر درون داره که کاملا دومیننت هست به شخصیتش)،

ولی معصومه لبخند میزنه!

یا معصومه شوخ و بشاشه

یا حتی معصومه یه بار سیگنال یه دختری رو نشون داد که کرمعلی رو اون دختر گول زد، اموالش رو برداشت و فرار کرد.

کرمعلی همه چی رو داره مقایسه میکنه.

معصومه رو سر همین لبخند ازار میده که بذارش کنار! معصومه نمیتونه،

دلش میشکنه


کرمعلی باز بهش فشار میاره


تا که معصومه قاطی میکنه و میگه نمیتونم!


کرمعلی بهش میگه: عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود.


این جمله باعث میشه معصومه دلش برای همیشه میکشنه و کلا میره گریه میکنه و دیگه اون آدم سابق هم نمیشه.

و اسم کرمعلی رو توی مخش به "گرگ زاده" عوض میکنه.


کرمعلی متوجه میشه که تند رفته.

ولی دیر شده!


باز معصومه میگه نه این پسر خوبیه! بذار باهاش دوست بشم دوباره.


دوباره همین و .


من هیچوقت نمیفهمیدم


چرا بابابزرگم به اون زن عموم که تمام اموال عموم رو بلند کرد و عموم سرطان گرفت و مرد بیشتر از ماها اعتماد داره.


با ینکه میدیدیم غلطه.


ولی باز هم همین اواخر فکر کنم کلی براش خونه خریده دوباره (صد باره)


زن عموم خیلی به معیارهای بابابزرگم نزدیکه.

با اینکه زن خیلی خیلی هفت خطیه.


در عوض خواهرش ساده تره، ولی بابابزرگم ازش متنفره!


برام خیلی چیزا حل شده توی این مدت.

امشب میخوام به خواهرم درباره این قضیه بگم! که این معما برای اون هم حل بشه.


من به شخصه، فاصله م رو یاد گرفتم با این ادمها حفظ کنم و هرگز دیگه بهشون اعتماد نکنم.

چون اونها وقتی به کسی نزدیک میشن، یعنی یه گوشه از قلبشون رو به اون ادم دادن،

و وقتی متوجه میشن نمیتونن اون اخلاقای متفاوت تو رو که مطابق استانداردهاشون نیست، عوض کنن، و تو صد در صد مال اونها بشی،

داغون میشن، عصبی میشن، پرخاش میکنن، دلشون میکشنه، و سرکوفتت میزنن، در اصل سرکوفتت نمیزنن ها، دارن حرف میزنن،

ولی چون امر و نهی میکنن و نصیحت، تو فکر میکنی دارن سرکوفت میزنن، یا تحقیر میکنن یا الکی امر و نهی.

این یه شکست دو طرفه هست، هم اون آدم دلش میکشنه و به لیست سیاه مغزش یکی دیگه اضافه میکنه، هم تو داغون میشی و دلت میکشنه.

من الان دیگه فوری حریمم رو تعیین میکنم و حد رابطه رو مشخص میکنم که بیشتر ازون به هم نزدیک نشیم.


بلاخره معمای پدربزرگم و هرکسی که شبیه اون و اون پیرمرده Carl توی انیمیشن UP بود، برام حل شد!

خیلی خوشحالم.








یه سری آدمها،

پیر درون دارن.

یعنی از یه سنی به بعد، احتمالا از مثلا 20 سالگی به بعد، یهو پیر میشن، و پیر میمونن.

بالغ ترن، آینده نگرترن، سنگینن. معمولا باوقارتر به نظر میرسن.

جدی تر میشن.


این ادمها مغرورتر میشن، یه دنده تر، گاهی خودخواه تر، عصبی تر.

در اصل چیزایی که میگن خیلی وقتا درسته.

ولی لحنشون بده و بقیه ازشون فراری میشن.

چون فکر میکنن کارشون درسته و باتجربه ن، پس باید هم مثل ادمای باتجربه و پیر و فرتوت کم حرف باشن هم اینکه خب اتومانیک بقیه ازشون باید پروی کنن چون اینها صلاح اونها رو میخوان.


به جرات میتونم بگم،

اگه شما مثلا از ده تا واقعیت فقط 3 تا رو بدونین،

ولی لحنتون خوب باشه و رفتار خوبی داشته باشین،

ادمها همه با جون و دل اون ده تا رو از شما قبول میکنن و گوش میدن،


ولی اگه به جای ده تا، صد تا حرف و چیز درست هم بلد باشین،

ولی لحن از بالا به پایین و حس خودبرتر بینی یا "پیر درون" داشته باشین، کسی به حرف شما گوش نخواهد داد و حتی صبورترین آدمها به مرور از شما فراری میشن،

به دو دلیل:

آدمها صبر شما رو ندارن اغلب، و عجول ترن،

و دوم اینکه آدمها دوست ندارن تحقیر بشن،

دوست ندارن خرد بشن، دوست ندارن از بالا به پایین بهشون نگاه بشه، ولو اون حرفی که بهشون میزنین درست باشه و اصلا کلید موفقیت باشه.


اینها رو از زندگی با این صابخونه م یاد گرفتم.


حرفایی که به بقیه میزنه، و به من، غالبا درسته.


ولی چون لحنش مثل ادمای مسن (نه اون مسن هایی که توی ایران میبینین که مهربون و ساده و دوست داشتنین نه) خیلی خودخواه و مغرور و از بالا به پایین نگاه کن و کمال پرست هست، برای همین کسی حرفاشو قبول نمیکنه.


جالبه من سالها فکر میکردم خیلی عذاب اوره زندگی با این ادمها،

به عنوان شریک زندگیشون، به عنوان فرزندشون و حتی برادر و خواهرشون،


اینها همین یه دونه راه رو بلدن. بیشتر بلد نیستن.


احساس میکنم خیلی حتی وحشتناک تر از اونی هست که تصور میکردم.


با اینکه این ادمها تجربه هاشونو مجانی بهت میدن خیلی وقتا، با اینکه ادمای ذاتا خوبی هستن،

ولی با اون نگاه و لحن ادمها ترجیح میدن اون تجربه ها رو خودشون کسب کنن،


ولی حاضر نشن حتی یه ربع به اسپیچ های اینها گوش بدن.



راستی دوست داشتم اینو بنویسم.


ادمها دوست دارن از من م بگیرن،

زندگی خیلیاشون هم عوض شده.


هم لحنمو دوست دارن،

هم تجربه هامو.


ازین جهت بسیار خوشحالم!


دیدین ایرانیا خیلی اهل پز دادن خیلی تابلو و نمیدونم فخر فروشی و پاچه خواری و چاچلوسی هستن ولی ممکنه در باطن از یارو حالشون به هم بخوره؟ خیلی شو آف دارن؟ این دو تا ایرانی از وقتی اومدن گروه قبلی من توی انتاریو، به فاک دادن دو تا از دخترا رو.

یعنی افتضاح شده همه چی.

از صبح تا شب این 4 تا دارن به هم پز میدن همه چی رو و شو آف میکنن اوننم چیزای چرت و پرتو، مثلا: تولدت مبارک صفدر اقا، بعد اینو استوری میکنن، بعد استوری رر دوباره پست میکنن. این دو تا ایرانی رو میتونم درک کنم، چون توی گروه اون دانشگاه احساس ناامنی و غریبی دارن، برای همین میخوان به زور خودشون رو به کسی بچسبونن. اط طرفی چون این دو تا دختر باهاشون اصلا حرف نمیزنن حتی جواب سلامشون رو نمیدن، اینها به لح اونها بیشتر مالی میکنن. همه شون رو میوت کردم. بابا بسه دیگه شورشو دراوردین.


اینو متوجه شدم،

که اینقدر که برای من اسرار آدمها و سکیور بودن اونها و اطلاعاتشون و کلا هویتشون پیش من مهمه،

یعنی کلا به تخم کسی نیست که اسمش اینجا بیاد، نیاد، کسی بفهمه کی هست و.


Anyways


دیشب خواهرم یه حرف خیلی قشنگی بهم زد،

گفت تو، کلا آستانه تحمل پایینی داری، خیلی روحیه حساسی داری و خیلی ظریفی، زود بهت برمیخوره، ناراحت میشی.

ولی به روت نمیاری،

چون جبر زندگی بهت یاد داده که خیلی وقتا صبور باشی، مجبوری تحمل میکنی. خیلی وقتام خجالتی هستی و باز تحمل میکنی.

ولی از یه جایی به بعد وقتی میبینی واقعنی دیگه هزاران بار از آستانه تحملت رد شده مسائل، قاط میزنی.


از حرفش خیلی خوشم اومد.

تا به حال ازین جنبه نگاه نکرده بودم به خودم.


فکر میکردم تحملم بالاست. 

اتفاقا راست میگه.

تحملم پایینه که اینقدر خودخوری میکنم.


از وقتی حرفاشو گوش کردم و هر کسی رو که به نحوی رفته روی اعصابم بلاک کردم، خیلی احساسم بهتر شده.



من از یه جهت داشتن هم خونه ای رو دوست دارم.

تا وقتی نخوام ازدواج کنم هم میخوام همچنان هم خونه ای داشته باشم.

هر هم خونه ای یه زندگی جدیده، یه دنیای جدیده.

هر بازه سنی ویژگی ها و پیچیدگی های خودشو داره.


یه هم خونه ای داشتم که هر روز صبح ساعت 6 از خواب بیدار میشد و تا هشت همینجوری صبحونه میپخت.

از هشت نا نه صبحونه میخورد.


و از نه تا ده ظرف و اینها رو میشست و.


بقیه هم خونه ایام از دستش اسایش نداشتن.


یه بار صبح وقتی داشتیم صحبت میکردیم توضیح داد که چرا صبحونه رو با ظرافت میپزه و ناهار و شام رو فست فود میخوره.


اینو قبلا اینچا نوشتم


باباش وقتی این بچه کوچیک بوده، دور و بر هفت سال اینا، میذاره برای همیشه ترکشون میکنه و میره کلا یه منطقه دیگه در یه استان دیگه از کانادا، و اونجا یه رستوران مخصوصا صبحونه و برانچ تاسیس میکنه. و خودش میشه آشپز.

این بچه تنها راهی که حس میکنه از جنس باباشه و با باباشه و کلا یاداور باباش هست، اینه که صبحها به اندازه باباش توی اشپزخونه باشه و صبحونه مفصل درست کنه.


به ظاهر شاید خنده دار و بامزه بیاد ولی خیلی غم انگیزه و تاثربرانگیز.


ادمای مسن خصوصیات خودشونو دارن.


مثلا اصلااااااااا دوست ندارن جای وسایل عوض شه.

اگه تو یه دونه نمک بذاری کنار بقیه وسایل دعوا راه میندازن.

خیلی بداخلاق و عنق هستن اغلب،

ولی میبینی این ادا و اطواراشون ظاهریه.


یه سری دیسیپلین های عجیب دارن و نسبت به تغییر خیلی مقاومت دارن.


کلا به نظرم داشتن هم خونه ای خیلی خوبه.

باعث میشه هم تنها نباشی


هم اینکه اگه به چالشی میخوری از تجربه ش استفاده کنی


هم وقتی با خودش به مشکل میخوری، بشینی فیگر اوت کنی،

و مشکل رو با کمکش حل کنی و بری جلو.


به نظر من داشتن هم خونه ای یکی از راههای ساخته شدن ادمه. لازم نیست تا ابد ادامه بدی، ولی فکر میکنم تا سن سی سالگی هر ادمی حداقل باید 6-7 سالی هم خونه ای داشته باشه (نه یک عضو خانواده یا فامیل)، و باید از گروه های سنی مختلف هم داشته باشی و باید باهاشون زندگی کنی نه که هفته ای سه روز باشی و ویکند بری خونه ت. باید باهاشون مثلا حداقل دو هفته یه جا زندگی کنی بعد دو شب بری باز برگردی و یعنی بیشتر عمرت رو توی خونه باشی نه که به عنوان مهمان خانه نگاه کنی. وگرنه ساخته نمیشی.

که بتونه یاد بگیره چطوری ادمها رو بفهمه.


فکر میکنم

یکی از بهترین اخلاقهایی که یه آدم میتونه داشته باشه،

اینه که بقیه بهش بتونن اعتماد کنن و حرفاشونو بزنن و راهنمایی و م بخوان.

و از ترس اینکه نکنه اونها رو مسخره کنه، یا توهین کنه بهشون، یا بخواد تحقیرشون کنه، یا غر بزنه، یا بگه حقته، اینجوری نشه که دردهاشون رو بهش نگن.

من همچین دوست بدی توی زندگیم داشتم. دوستی داشتم که اول زور میزد و تمام تلاشش رو میکرد که ریز اطلاعاتت رو بکشه بیرون،

و توی موقع مناسب یه جوری بهت سرکوفت میزد که از به دنیا اومدنت پشیمون میشدی.

وقتی یه دوست واقعی پیدا کردم، متوجه شدم که داشتن دوستی که این اخلاقای بد رو نداره، چقدر خوبه.

خدایا شکرت،

که همچین دوست خوبی پیدا کردم.


توی دو هفته اخیر، یه فیلمهایی دیدم به نامهای

Get out

Loveless

On body and soul


همه شون نامزدهای اسکار 2018 هستن.


تقریبا یه جورایی محوریت همه شون بر "تنهایی"، "نژادپرستی"، "یزم" و مسائلی ازین دست هست.


فیلم اول، برو بیرون، ماجرای یه دختر وایت و یه پسر سیاه هست، که قصد ازدواج دارن، دختره از پسره میخواد که باهاش بیاد تا شهر مادریش، که بتونه به خانواده ش نشونش بده و باهاشون آشنا شه.

پسره قبول میکنه

میره

و متوجه میشه صدمین دوست پسر دختره هست و قبلیا همه سیاه بودن،

بعدم میگیرن که بکشنش! 

فیلم ترسناکه. درباره نژادپرستی هست. سیاه ها رو عمدا میکشن. قبلیا یا ناکار شدن یا کشته شدن. تامل برانگیزه. اگه فیلم ترسناک دوست دارین حتما ببینینش. و خیلی زیبا و تامل برانگیز هست.


ن



این فیلم به صورت عجیبی یه چهره ای از وایت ها نشون میده که بعدش دیگه میترسی با این ها روبرو بشی.
همه با چهره های زیبا و نایس میان جلو،
و بعد تیکه و پاره ت میکنن.
گاهی وقتا اینا توی جوامع غرب اتفاق میفته.
یعنی میبینی اینها همه با چهره های نایس و دوست داشتنی میان جلو؛
ولی ته دلشون ازت بدشون میاد.


فیلم بعدی، محصول کشور مجارستان هست،
اسمش هست on body and soul
درباره یه کشتارگاه هست،
که همزمان یه خانم و یه اقا واردش میشن

اقاهه خیلی تریپ لاتی و به دست و پای بقیه پیچ هست،
یه اتفاقی میفته
و همه فکر میکنن کار اونه
ولی کار اون نیست.

دختره خیلی ساکت و اروم و تنهاست

و مطابق معمول بسیاری از دخترای بلاند با کلی از مشکلات درگیره.
اخرای فیلم دست به خودکشی ناتمام میزنه.
همخونه ایای من اینجوری بودن.
خیلی مشکلات دیگه هم داشتن کلا کسانی که کانادا زندگی میکنن البته نه همه شون
مثلا تابستونا که تنها بودم
حتی وقتی اشغالا رو توی سه تا نایلون میذاشتم، باز هم یکی میومد با چاقو پاره شون میکرد.
دقت کنین سه تا نایلون سیاه بزرگ ها. سه تا.

از شماها چه پنهون،
من هر وقت میبینم که یکی از دخترای ایرانی با یه پسر وایت یا کانادایی (تو کالچر کانادا بزرگ شده) میپره یا ازدواج کردن،
یا اروپایی،
یکمی تامل میکنم و از خودم میپرسم این دختر چقدر تنها بوده که به این ادمای تنهاتر از خودش پناه برده.
پسر ایرانی هم با دختر وایت ببینم (که تاحالا ندیدم) خیلی تعجب میکنم چون دخترای وایت به هیچ وجه جور در نمیان با پسرای ایرانی. عین کارد و پنیرن.
انگار دو تا پسر ایرانی با هم وصلت کنن.

اسم حرفای منو بذارین قضاوت یا هرچیزی. اولا شهامت دارم و میتونم نظرم رو بیان کنم و مثل خیلاتون در پستو قایم نشدم. دارم انتقاد میکنم به فرهنگ اینجا. ایران ازین جهات خیلی بهتر و خوبتر هست.
در ثانی
حداقل یه نظر دیگه میشنوین و میتونین نظرات خودتون رو از جهات مختلف بررسی کنین.

فیلم درباره تنهایی، شک، و. صحبت میکنه. از سردتر شدن روابط بشری حرف میزنه. ازینکه تعامل کردن چقدر سخت شده. اینکه برای بشر چقدر تعامل کردن مشکل تر شده. چقدر تنهاتر شده. من این رو کاملا توی کانادا و اروپا حس کردم. 




فیلم سوم،
Loveless

که چهره بسیار توصیف شده دختران وایت از طرف پسران ایرانی رو به تصویر میکشه،
حالا این روسیه هست وای به حال سوئد و نروژ و دانمارک و المان و هلند و.


درباره یه زن و شوهر هست (و یه دختر خیلییییییییییییی خوشگل و خوش هیکل توش ایفای نقش میکنه)

که دارن از هم جدا میشن، درگیر روابط جدید خودشون هستن، دوست دختر آقاهه هفت ماهه حامله هست؛
اینقدر به پسر ده دوازده ساله شون بی توجهی میکنن که یه روز محو میشه از خونه و از مدرسه و میره و محو میشه و برای همیشه محو میشه.

بچه ناخواسته بوده،
مادرش دوسش نداشته

به خاطر همین بچه با این مرد ازدواج میکنه و الان هم مدتهاست در یه رابطه دیگه هست،

میخواستن بفرستنش مدرسه شبانه روزی که از شرش خلاص شن.

که میره گم و گور میشه و دیگه پیداش نمیشه.

دلم سوخت،

مشابهش رو دیدم. و دلم سوخت.
تصمیم گرفتم بچه نیارم. دنیا رو مناسب آوردن یه کودک نمیبینم.
مسئولیت سنگینی هست.

حتی اگه یه لحظه یه ثانیه از بودنش توی این دنیا پشیمون بشه، در اون صورت من باید برم بمیرم. باید برم محو شم.

ّبهترین هدیه من به بچه م، این خواهد بود که هرگز به این دنیا نیارمش.

هرگز حتی حامله هم نمیشم و نخواهم شد. بچه نباید دلیل پایداری رابطه بشه مثل خانمای ایرانی که برای نگه داشتن شوهر و گرم کردن سرشون بچه میارن اخرم شوهر توی 45 سالگی و 50 سالگی ول میکنه و میره.




و 
راستی
دقت کردین که Margot Robbie
و Jamie Pressley کپی همن؟!
من جیمی رو از فیلم 
Poison ivy: the new seduction میشناسم.
وقتی که من کودکی زیر بسیار ده سال بودم.
در کل جفتشون خوشگلن ولی قیافه مارگو رابی کمتر خشن هست.
از همه اینها زیباتر و ی تر و نازتر و معصوم تر و شاخ تر، میراندا کر هست! 




راستی،
این آخر هفته م رو قراره اقیانوس گردی کنم!
مال منه! این ویکند قراره جاهایی برم که دوسشون دارم و براشون لحظه شماری کردم!

معمولا و نه همیشه،

دخترا حرف دخترا رو گوش نمیدن.


دلیلش رو نمیدونم.


شاید چون ماها هم جنس همیم و همدیگه رو خوب میشناسیم پس فکر میکنیم که حالا این یارو چقدر مگه بیشتر از من بلده؟!

یا شاید چون جاذبه جنسی برای ما ندارن.

یا شاید چون ما کلا دوست داریم از مردها یه جورایی حرف شنوی داشته باشیم چون اونها به هر حال مرد هستن طبق قوانین سنتی و. 

البته این قضیه کمتر برای دخترای کالچر غرب صدق میکنه.


من خودمم تا حد امکان سعی کردم ازین قضیه و ذات پیروی نکنم.


ولی در این بین،


دخترایی که توی دنیای مجازی پیدا کردم، یا پیدا کردیم همو،

شاید خیلی زیاد بودن


خیلیاشون مخصوصا اونایی که از من بزرگتر بودن،

حرف گوش نکردن

و گفتن ما بهتر بلدیم


ولی یه عده بودن و هستن

که با اینکه تعداد کمی هستن


ولی خیلی محکم واسادن و گوش کردن حرفامو تا وقتی که نتیجه گرفتن و دارن میگیرن.


تقویت زبان، اینکه چطوری باید مراحل گرفتن پذیرش رو طی کنن، چطوری صحبت کنن، و. یا حتی چطوری توی کشورمون ایران کار پیدا کنن، درس بخونن و


در این رابطه میگم. در این حوزه.


حقیقتش خیلی به شما چند نفر افتخار میکنم.


دخترای محکم، مثبت و باهوشی هستین.


با اینکه یه سری تون اینجا رو نمیخونین،

ولی به همتون افتخار میکنم.


من هیچ بهره ای از دخترا نمیبرم.


نه مثل گرگ زاده دنبال زن پیدا کردن و زن گرفتنم،

نه نیاز دارم برده پیدا کنم و دستور بدم بهش.

نه نیاز دارم کسی رو پیدا کنم که بهش زور بگمو عقده های زندگیم رو سرش خالی کنم.


برای دل خودم و برای حس مثبت به همه سعی میکنم کمک کنم.


امیدوارم که واقعنی تلاش هام موثر و مفید باشه.


امروز میگفت آخر هفته وقتی من داشتم با دختر عمه م ضحبت میکردم توی تقریبا 25 دقیقه حدود 42 بار بهش گفتم: "دختر عمه"!

بهش میگم خب چرا میشمری؟ 

میگه هیچی دانستنی جالبی بود.


چرا برای شما تهرانیای لوزر عجیبه که ما هی اسم طرف رو صدا میزنیم؟

یا میگه هر وقت کسی زنگ میزنه تو حال و احوال همه حتی همسایه ها هم محلی ها و همشهری ها رو میپرسی.

دوست دارم میپرسم.

چون رسم ما هست.

مسخره ها.


واقعا با یه مشت آدم بی عاطفه مزخرف طرفم. 


هر جامعه ای نقاط قوت و ضعفی داره.


توی جامعه ایران

یه مسئله ای که من میتونم بهش خرده بگیرم

علاوه بر مردسالاری که توی بعضی خانواده ها حاکم هست (باید این خانواده ها دختر داشته باشن تا اینو درک کنن)

مسئله بعدی نگاه به مادر خانواده هست.

خانواده مثل یه آدم معمولی رفتار نمیشه.

فکر میکنن چون مادر هست (مخصوصا پسرها) و توی موضع ضعف هست و باید ازش محافظت بشه،

پس خیلی وقتها حرفاش حجت هست و حرفاش به حرفای بقیه اعضای خانواده و حتی همسرشون رجحان داره.


حتی الان، من توی همین کانادا چند تا پسر بالغ بالای 30 میشناسم که یه جورایی بین مادرشون و بقیه فرق میذارن.

اولش ممکنه فکر کنی که چون جنس مخالفن اینجوری هست.

نه.

این نیست.

از بچگی به پسرها یاد دادن که مادر و خواهر چون جنس ضعیف ترن، پس توی موضع ضعفن.

پس باید هواشون رو نگه دارن.

و جالبه که اغلب پسرهای ایرانی این حس رو فقط به مادر و خواهر خودشون دارن.

یعنی با بقیه جنس مذکر جامعه اغلب مثل آشغال رفتار میکنن.

همین هم باعث میشه که پسرها همیشه از مادر تبعیت کنن

از مادر بیشتر از پدر حرف شنوی داشته باشن

چون مادرها هم اغلب توی ایران فتنه هایی هستن واسه خودشون ماشالا

و همه تلاششون رو میکنن اغلب و نه همیشه

که پسر رو از همسرش جدا نگه دارن.

این ایراد میمونه با پسرها.

من کلا یه پسر رو در تمام زندگیم دیدم که این شکلی نبود.

و اون دوست پسرم بود.

چون بای دیفالت احساس میکردم پسرها مادراشون و خواهراشون رو بیشتر از هرکسی دوست دارن.

یه بار بهم گفت این که تو اینقدر اینها رو دوست داری و احترام میذاری عالیه.

ولی پررو نکن ملت رو.

اینها از تو بیشتر که نیستن.

شماها همه تون اعضای خانواده منین

و تو با من هستی همیشه نه اونها.

لذت بردم از حرفاش و از دیدگاهش

متفاوت ترین دیدگاهی بود که شنیده بودم.

متاسفانه هم دخترای ما هم پسرامون اینقدر با مشکلات فرهنگی تربیت شدن که حقیقتش فکر میکنم بهترین راه روبرو نشدن با این مشکلات اینه که با این آدمها وصلتی نکنی.


دوست وایتم از کارش اخراج شد.

نمیدونم به خاطر دائم الوید کشیدن و دائم السیگار بودنش بود،

یا که فقط عذر خیلیا رو خواستن.

اخراج شدن در کانادا از رگ گردن به شما نزدیکتر است. یهویی هم اخراج میکنن. فقط باارزش ترین کارمنداشون رو نگه میدارن. مهمم نیست که شما چند سال اونجا کار کردین.


بلاک کردن آدمایی که بهت یه دوره ای حس منفی دادن یا به هر دلیلی نخاله زندگیتن و اذیتت کردن یا میکنن، حس خوبیه.

احساس امنیت دارم الان.

هرگز کسی رو بلاک نکردم و عمری رنج کشیدم.

الان که بلاک کردم میبینم که چقدر میتونستم راحت تر زندگی کنم.


توی زندگیم خیلی وقتا تنهایی موقعیت رو تحمل کردم.

یه دوستی داشتم، که طبق تجاربی که از دخترای دیگه به دست اورده بود، مطمئن بود که من سر سه ماه میبرم توی کانادا و نابود میشم و بعد میتونه با دیکتاتوری حکومت کنه. ولی چون این اتفاق نیفتاد، و من اینطوری نشدم، گفت اینقدر صبر میکنم تا بلاخره به فاک بره. هر روز و همیشه منو با حرفاش آزار میداد. یه بار میگفت تو دو سال دیگه بچه به بغل توی کانادا کنار جوب گریه میکنی.

یه بار میگفت تو به یه سال نرسیده بدبخت میشی.

یه بار میگفت دور گردنت زنجیر میندازن و میکشن.

هر روز خلاصه یه چیزی برای ارائه داشت. کلا آدم مریضی بود. آدم مریض سعی میکنه بقیه رو هم مریض کنه. کارایی میکرد که واقعا با عقل من جور در نمیومد. ولی هر روز به خودم میگفتم که نه! بهت محبت کرده و راهنماییت کرده و باید ممنونشم باشی.


روزها گذشتن،

و این اتفاق ها نیفتاد.


ولی اثراتش با من موند.


به خودم میگفتم کاش خیلی وقت قبل تر بلاکش میکردم.


میتونم بگم یکی از بدترین و هیولاترین آدمهای زندگی من این آدم مریض هست. واقعا آدم مریضی هست. 


من ازین حادثه درس گرفتم که به هرکس اعتماد نکنم و فاصله م رو با ادمهایی که خوب نمیشناسمشون حفظ کنم.

ولی یه چیز دیگه رو هم در خودم پرورش دادم.


اینکه از دور و بریام غافل نشم و به همه شون کمک کنم.


به جرات میتونم بگم به ایرانیها و حتی غیر ایرانیهای زیادی دارم کمک میکنم، که تنها نباشن و روی پای خودشون باشن.

و این رو دوست دارم.


آدمای بی ارزش، دروغگو، و کسانی که از اعتماد شما سوء استفاده میکنن و شما رو با حرفایی که در اوج اعتماد کردن بهشون گفتین تحقیر میکنن و سرکوفتون میزنن، ازشون دوری کنین. این آدم ها زندگی خودشون رو باختن. نذارین زندگی شما رو هم از بین ببرن.



این دوستم بود، که توی انتاریو بود، و دوسش دارم و دختر خوبیه و دوست داشتم به کسی که میشناسم معرفی کنم؟

معرفی کردمش به یکی از دوستای آقام برای ازدواج،

تو ده روز همدیگه رو زدن ناکار کردن و دعوا و بحث شده و کلا به هم فحش دادن و به هم زدن!

این دومین مورد دعوای جدی دوستم با دوستای آقامه!

این دوستم شوهر بکن نیست!


بیرون موهام کاملا مشکیه،

ولی وقتی این موهای مشکی رو کنار میزنی، موها هر روز دارن سفیدتر میشن!

دارم با سرعت نور پیر میشم!

میگن آدما قبل مرگشون یه بار دیگه مثل جوونیاشون زیبا میشن

و بعد میمیرن!

دوستام دو سه ماهه همه ش بهم میگن بزنم به تخته هر روز داری زیباتر میشی!

رحم کن خدایا!


میدونید،

همیشه به این فکر میکنم

که وقتی این دنیا اینقدر بزرگه، وقتی ما جای هم رو تنگ نکردیم، حتی با وجود تبعیض، نژادپرستی، یزم و. مایکرواگرشن، ما باز هم پتانسیل داریم به خواسته هامون برسیم، چرا حسودی کنیم به هم؟

هرگز من نمیفهمم.

دختر تو پاسپورت کانادایی داری ،کانادایی هستی، اینجا به دنیا اومدی ،وایتی. خوشگلی، زبانت از من خیلی بهتره، کالچرو بلدی، بدون محدودیت میتونی هر جا خواستی کار کنی. از این فرهنگ و نژاد هستی و بهت راحت کار میدن. چرا به من و به سفرهام و به خوشی هام باید حسودی کنی؟ چرا یاد نمیگیری؟!

من همیشه یاد میگیرم.

به جای حسودی از هم یاد بگیریم.

باور کنین دنیا خیلی بزرگه و به اندازه فانتزیاتون به ارزوهاتون میرسین.



به جرات میتونم بگم،

آدمی که خودش رو خیلی تحویل میگیره و خیلی منم منم داره و یا به بقیه میگه وقت بگیرین برای دیدنم یا تو الان در حدی نیستی که منو ببینی باشه برای یه وقت دیگه، اون آدم "بیمار" هست و به هیچ عنوان به هیچ درجه و معرفتی نرسیده. آدم نرمال، مطلقا اینطوری حرف نمیزنه، آدمی که به جایی رسیده و واقعا دارای معرفت و افتخار هست، خیلی خیلی متواضع و خاکی هست و بوی تعفن نمیده.


دوم اینکه،

بسیار خوشحالم که ازون شهر مریض خارج شدم و وارد این شهر شدم.

شهری که میخوام چند سال آینده زندگیم رو توش سپری کنم، شهر متعفنی هست. از همه لحاظ بوی گندش داره درمیاد.

سنسورهای من خیلی حساسن و زود آلارم میدن.

اغلب مردم دو سه سال دیگه متوجه میشن چی شده.

تورنتو و کلا خطه جنوبی انتاریو خیلی شبیه مناطق ریتاردد و متعفن هست.

آدمای ساده و خوبی داره (منظورم بومی های فرست نیشن و وایت های اون منطقه هست)، ولی الان دیگه جای زندگی نیست.

ولی متعفن شده.


بابت دستاوردای زندگیم بسیار از زندگی سپاسگزارم.


ؤاستی

رفتیم Lion King رو دیدیم


خیلیییییییییی زیبا بود!


و اون شهری که اون شیر جدیده (شاه جدیده) که داشت به فنا میرفت، منو واقعا یاد یه جایی مینداخت!

چقدر میشد همزاد پنداری کرد با این فیلم!


یه استادی هست، توی دانشگاه کلگریه،

استاد economics هست

با هم گاهی گپ میزنیم البته به هم نزدیک نیستیم. ولی چون من رو خیلی مشتاق یافته با هم گپ میزنیم و همو میبینیم و حرف میزنیم.


یه بار که داشتم بهش میگفتم که میخوام یه میکسچر از اقتصاد و امار و جامعه شناسی و تو این خزعبلات و بایوفیزیکال کمیستری بخونم و نمیدونم چطوری اینا رو به هم وصل کنم، بهم گفت یا خدا! دختر تو چرا همیشه تنت میخاره؟ بعد که یه استاد پیدا کردم که اینکاره هست گفت پشمام!

وایتا بعضیاشون واقعا ادمای گرم و صمیمی ای هستن. مخصوصا استادهای علوم انسانی. مخصوصا خیلی سن بالاهاش. این استاد خیلی استاد بزرگیه بارها تو مسابقات جهانی شرکت کرده و افتخار افرینی کرده.

میگه تو یه جوری میگی مخلوط کردن اینها با هم، انگار میخوای بستنی سه اسکوپ با سه تا طعم مختلف بدی دست مشتری. 

اینا که میگی سنگینه ها! دهنت سرویسه.

ولی خب من یه خنگول هدفمندم :))))))))))))

 حتما باید این خزعبلات رو بخونم و خودم رو کنم با این رشته و کلا یه رشته جدید بسازم ازین رشته ها :))) خود همین بایوفیزیکال کمیستری هم 5 سال قبل نبوده، شما توجه کنین که ما یه مقاله جهان شمول نوشتیم، از ترسمون نمیدونستیم کجا بفرستیم. مگه میشه ژورنال بایوفیزیکال کمیستری پیدا کرد که داوراشم بلد باشن بایوفیزیکال کمیستری چی هست؟ ما مردیم و کاری که خیلی روش وقت گذاشته شده بود رو فرستادیم یه ژورنال خیلی معمولی. استاد من مقاله اخیرش رو که کلا هم به کار من رفرنس داده رو داده هاش دقیقا یک شونزدهم محتوای مقاله منه، یه دختر المانی دقیقا یه سال و سه ماه روش کار کرد و یه پسر هم دقیقا دو سال روش کار کرد. من با دو سال کار کردن، با کلی کورس پاس کردن، غلبه کردن به مشکلات مهاجرت، تی ایی اونهم یه سال و نیم تمام هر روز گاهی روزی بیست ساعت، تربیت کردن حدود هفت تا دانشجو فقط توی خود ازمایشگاه (ّی معرفت توی مقاله هاش ازم تشکر هم نکرده بابت تربیت اینها، این دو تا دانشجو رو خودم تربیت کردم توی ازمایشگاه که الان کارشون مقاله شده)، هر 4 هفته رائه دادن یه گروپ میتینگ پرزنتیشن در حالی که بقیه هر 5 ماه یکی ارائه میدادن، تونستم یه مقاله رو تنهایی بدم بیرون اون هم مقاله ای که اون قدر فشرده هست. کار جدید استادم دقیقا یک شونزدهم کار مقاله منه.


وب سایتم ساخته شده :) فقط جرات نمیکنم توش بنویسم! حس میکنم باید خیلی حرف تازه ای برای گفتن داشته باشم و این خزعبلات جاش وب سایت نیست!


ادامه قسمت قبلی:

این قضیه هرکسی به دنبال نداشته هاشه رو خیلی جدی بگیرین.

کسی که قدش نسبت به متوسط ادمهای محیط خودش (مثلا یه دختر ایرانی با 155 یا یه پسر ایرانی با قد 175 در کانادا) کوتاه تره، دوست داره قد بلندتر باشه، کسی که تحصیلات عالیه نداره فانتزیشه دکتر بشه. کسی که کم پوله آرزوشه میلیاردر بشه و اونی که میلیاردره ارزو میکنه کاش پولش خیلی کمتر بود ولی هر روز فکر خودکشی به سرش نمیزد و زندیگش منزجر کننده نبود.

مثلا من هررررررررررر وقت که یه ویدئو یا عکس از ساشا سبحانی پسر همون وزیر؟ سفیر؟ اون میبینم، احساس میکنم یا الت تناسلیش خیلی کوچیکه، یا نابارور هست، یا بلاخره کسی بهش گفته: ساشا تو نمیتونی ترتیب هیچ کس رو بدی!! و همش در حال اثبات هست. همش میره دخترای رنگاوارنگ میاره که اثبات کنه میتونه با دخترا باشه، همش در حال اثباته. همه ش. هر روز هم بدتر میشه وضعش. نمیدونم تا کی ادامه میده. ولی دلم برای تنهاییاش میسوزه. 


یه خانومی که ساکن کاناداست یه بار یهویی به من پرید

واقعا یهویی بودا

یهو شروع کرد فحشم داد (دوازده سال از من بزرگتره)

یعنی این ادم اینقدر منو فحش داد که من کپ کرده بودم

دو تا بچه هم داره


فکر کنین اخرش برگشت گفت الان میفهمم چرا پسرای خارجی سراغت نمیان، همون اول طرز فکرت دستشون میاد.


من به دو چیز فکر میکردم

یکی اینکه خارج منظور چه کشورایی؟ یعنی از کشورای عربی یا افغانستانی کسی سراغم نمیاد چون فوری طرز فکرمو میخونن؟

ولی اخه من از هلند بگیر تا هلند تا استرالیایی و مکزیک و امریکا، باید من همه جا اعلام کنم اینها رو؟ اینقدر ندید بدیدم؟

بعدم یعنی پسرای خارجی، همه از پسرای ایرانی باهوش ترن که اونا تشخیص میدن و پسرای ایرانی تشخیص نمیدن؟

دلم براش سوخت.

چون خودش فانتزیش بوده پسر خارجی باهاش باشه ولی در عمل یه مرد خرفت ایرانی که سنش دور و بر شصت سال بوده گیرش اودمه (البته 15 سال قبل، البته این هم جوونتر بوده). چون خودش اون رو نداشته و دنبالشه، ازون به عنوان ضعف برای یه دختر یاد میکنه.


ادمها دنبال فانتزیاشون میرن، تا نقطه ترسشون. 

یه مسئله دیگه اینکه

آدمهایی که وضع مالی خوبی دارن توی ایران، غالبا کانکشن های خوبی هم دارن.

یعنی قضیه مرغ و تخم مرغه هست.

اگه توی ایران پولدار باشی، بدون کانکشن هم میتونی به خواسته هات برسی، شبانه زابل قبول شی و بیای روزانه شریف بخونی

دانشگاه ازاد بخونی و برای خودت اعتبار بخری


اگه هم وصل شی به آدمایی که خودشون وصلن به قدرت، باز هم میتونی به پول برسی و تازه به خواسته هات هم.


در نتیجه کسانی که توی ایران توی شرایط ایده ال و ارمانی بزرگ میشن

اصلا بیاین پول رو بذاریم کنار

کسانی که کلا توی زندگیشون اب از آب ت نمیخوره و مشکلاتشون رو همیشه بقیه figure out میکنن

اونها معمولا ادمهای خیلی تنهایی میشن در زندگی

بلد نیستن دوستی بسازن

بلد نیستن همدلی کنن

بلد نیستن فداکاری کنن

ریسک کنن

تصور کن تو همه نیازهات رو ددی مامی تامین میکنن


چه دلیلی داره به خاطر دوستت ریسک کنی و خودت رو به خطر بندازی؟


برای همینه که این ادمها خیلی ضعیفن توی ساختن دوستی.

بلد نیستن.


اینها وقتی نیازی دارن میرن به ددی مامی میگن و ددی مامی با پول یا اشنابازی مرتفع میکنه.


برای اینها دوست ها همدیگه رو توی سختیا پیدا نمیکنن یا دوستیا اون وقتا قوی نمیشه


تو وقتی نیازی داری یا گیر هستی، نباید سراغ اینها بری


وقتی که بی نیاز هستی باید بری سراغشون

درست مثل بچه پولدارا که به وقت بی نیازی میرن سراغ هم. چون اصولا نیازهاشون یا مشکلاتشون رو با کمک دوستا حل نمیکنن. ددی و مامی خودجوش حل میکنن. 


کلا اینو از من داشته باشین، اگه شما بعد از یه ماه ارتباط نسبتا نزدیک و تنگاتنگ، مثلا سه تا مشخصه ریشه ای در طرف پیدا کردین که به تربیت و ژنتیکش ربط داره، شک نکنین، گذر زمان اونها رو عوض نخواهد کرد. راهتون رو بکشین و برین.




میدونین دوستان و رفقا


اگه بخواین به کل فلسفه زندگی و مخلوقات، به صورت جاجمنتال نگاه کنین،

میبینین که آدمها اغلب میخوان اون چیزی رو به دست بیارن که ندارن.


داشتم چند روز قبل به دوستم میگفتم


که از بچگی برای ما مو رنگ کردن و ارایش کردن عادی بود (مادر ما ارایشگر بود ولی خب خیلی پرافشنال کار نمیکرد، ولی خیلی عروس تحویل داده به جامعه، اغلب هم ساده ارایششون کرده و ازون عروسای ترسناک سه سطل رنگ رو صورت نبودن، مثل خارجیا بودن)


در نتیجه من و خواهرم توی این سی چهل سال هرگز مو رنگ نکردیم.


یعنی تا حالا ما یه بارم مو رنگ نکردیم و من توی این سن چهل سالگی یه ماهه که دارم یاد میگیرم چطوری خط چشم بکشم.

از بچگی ما با زدن حرف خودمون و با استقلال بزرگ شدیم پس هیچوقت به کسی زور نمیگیم.

توی تست های شخصیت همیشه برام نتیجه میومد که:

بین 

Assertive

Dissertive

Aggressive


شخصیت من assertive بود

یعنی کسی که خیلی نرماله، نه عقده ای هست و نه مفعول.


در نتیجه، فکر میکنم ک آدمی توی زندگیش همیشه دنبال نداشته هاشه.


برای همینه که وقتی حال یه آدم رو نگاه میکنی احساس میکنی که ی جورایی تربیت خودش و مایندستش و داره بروز میده


دو تا چیز هست البته:

ما بازتاب میدیم تربیتمون رو و اثر فرهنگ و ژن و

ما به دنبال نداشته هامونیم


دراز از یه خونواده ای اومده بود که هیچ دختری توش نبود

سه تا پسر بودن

و با باباش 4 


معلوم بود باباش چون بازاری بود یکمی اینا رو با دیکتاتوری بزرگ کرده بود

و دراز به جز این اد نگرفته بود

چون از خیلی بچگی رفته بود اروپا خیلی ازین رفتارها رو اجبارا کنار گذاشته بود ولی تا به یه دختر نرم و ساده به قول خودش میرسید، فوری dominant میشد.


همیشه از رفتارش احساس میکردم این رو که احتمالا توی رابطه ش با یکی از والدینش شکست خورده یا احساس نیتی داره.

ته ته ته عمق وجودش قابلیت رو داشت که زار زار گریه کنه درباره حقایق زندگیش.


همیشه هم میگفت که اگه برمیگشتم به زندگی گذشته توی این جاحرف بابام رو گوش نمیکردم توی اونجا گوش میکردم.

معلوم بود باباش به فکرش بوده. ولی گرفتار هم بوده. دراز جزو خیلی بچه پولدارا طبقه بندی میشه.


گرگ زاده شاعر (جدی) انگار مادری داشته که اصلا پدرش رو قبول نداشته و یکمی هم زورگو بوده. پدرش هم یحتمل (شاید) خیلی عنق و بی حوصله بوده ولی مادرش عنق تر بوده. تو جدی رو نگاه میکردی کاملا دوزاریت میفتاد که مادرش رو بیشتر از پدرش قبول داره. خیلی سعی کرده بود از مادرش خیلی چیزا یاد بگیره. پدرش رو خیلی قبول نداشت. و بازتابش در رفتارهای خودش هویدا بود. اینکه نمیتونت حس هاش رو بروز بده، ازین میومد که از یه خانواده شکست خورده از نظر عاطفی و ساختاری بیرون اومده.


من خودم، از یه خانواده بیرون اومدم که دقیقا تمام اعضاش مثل خودم خنگن.

یعنی یه وقتایی همه حرف همو میخونن و یه وقتایی هیچ کس حرف اون یکی رو اصلا نمیخونه.

تو خونه همه انگار میتونستن به ساز خودشون برقصن ولی یه انضباط و یه نظم و یه فرم از دیکتاتوری گاها حاکم بوده.

همه حس هاشون رو راحت به هم بروز میدادن.

برای همینم هست که ما همه مون راحت بروز میدیم که یکی رو دوست داریم یا نداریم.

برای همینم هست که اصلا برامون مهم نیست که مردم چی فکر میکنن. از بچگی اون جوری که خواستیم فکر کردیم و پوشیدیم.

بین پدر و مادر برامون فرقی نیست. نقاط ضعف و خنگولیای بابا مامانم رو میفهمیم کاملا و بهش واقفیم ولی اونها رو دوست داریم به یه اندازه.

پدر و مادرمون در یه ناهماهنگی یه هماهنگی خاصی دارن. 

من به شخصه بسیاری از مشکلاتی که داشتم از فرهنگ و سیستم اونجا میومد نه از پدر و مادرم. بعدها متوجه شدم.


بابک همه ش میگه،

میگه حتی از راه رفتن تو از حرف زدنت از خندیدنت معلومه که از یه محیط آزاد بیرون اومدی. 


میگه شماها موقع حرف زدن با هم انگار نشستین دارین شالی میکارین، داد و بیداد و خنده و هوار انگار بعدش میرین عروسی. 

راست هم میگه.


همه ش هم میگه


میگه تو نمیتونی نقش خانواده ت رو انکار کنی


با مه مشکلاتی که داشتی و با همه ندونستنها و مشکلات خانواده ت، اون چارچوب ها و ارزش های شماها همه از خانواده میاد و نوشن میده بچه های سالم و صاف و بی شیله پیله ای تربیت کردن.


من دو سه ماهه متوجه شدم که چرا گرگ زاده و امثالش مسخره میکنن من و خونواده م رو.


آدمی که با حقارت بزرگ میشه، آدمی که با تحقیر و سرکوفت بزرگ میشه. آدمی که از بچگی یاد میگیره که برای زنده موندن و برای اینکه شخصیتش حفط بشه نباید اصلا و ابدا احساساتش رو بروز بده، اون آدم وقتی یه ساده مثل من رو میبینه قطعا اون رو خرد خواهد کرد و سرکوفت خواهد زد بهش همه چی رو. چرا؟ چون به جز این بلد نیست. این جور آدمها دو راه دارن و گذاشتن برای خودشون:

یا باید طرف حلقه به گوش باشه و همه تحقیرات رو قبول کنه

یا باید از زندگیشون بره


دلیلش هم اینه که:

توی خانواده شون همچین قانونی بوده و این تنها قانونی بوده که داشتن

اگه به جز این رفتار کنن غرورشون میشکنه و خدشه دار میشه

اینکه من دوست داشتم با این آدم دوست باشم، ولی میدیدم بینی بین الله هیچ جوره ما نمیتونیم همو بفهمیم (البته اون بیچاره هم متوجه این تفاوت شده بود و اون بنده خدا هم خواستگاری که نیومده بود که و درخواست دوستی هم نداده بود که مستقیما، اتفاقا فکر میکنم که اونم داشته فکر میکرده یه خواهر شلوغ و پر هیجان مثل من نیاز داره در زندگیش که هیییییی اعصابش رو خط خطی کنه) همین ها بود. اینها رو کم کم متوجه شدم. با این ادمها میشه رفیق شد. توی دوستی احتمالا کم نمیذارن. ولی نمیتونی نزدیک تر بشی، چون درگیر قوانین سفت و سخت و اعصاب خرد کنشون میشی و اتوماتیک ازشون خسته میشی. دلیل اینکه خیلی آخرین بار که گفت همو ببینیم قبول نکردم همین بود. حدس زدم که ما احتمالا امادگی نداریم با هم رفاقت بسازیم. یعنی حتی ما امادگی نداریم با هم رفیق شیم. من مستقل تر شدم. الان دیگه زیر بار حرف زور و قلدری نمیرم. اونم به همون شکل دیکتاتور و زورگو مونده. احتمالا دعوامون بشه. برای همین گفتم ولش. نبینمش بهتره. فقط دعوا میشه. 

دقت کنین، این جور آدمها به هیچ عنوان هیز نیستن، برای خالی کردن و برای مرتفع کردن نیازهای جنسیشون تن به هر کاری نمیدن، ادمای قابل اعتمادی هستن، شاید شاید شاید دلیلش یه مقداری تربیتی و یکمی هم ژنتیکی باشه. و یکمی هم اون غروره و ان حس تحقیره و بروز ندادن احساسات که باعث میشه خودشون رو پیش هیچ معشوقی یا ای لو ندن. چون احساس میکنن طرف مقابل متوجه میشه که اینها نیاز دارن. "نیاز". 

از یه طرف، من خودم، دوازده سیزده سال قبل، پانزده سال قبل، ایینه خانواده م بودم. هیچ الگوی دیگه ای به جز اونها نداشتم. میخواستم برم مدرسه نمونه دولتی درس بخونم (تیزهوشان و سمپاد فرمش هیچ وقت به ده ما نیومد در نتیجه نتونستم هرگز شرکت کنم)، مادرم رو عمه م نصیحت کرد که نذار بره. عمه م خودش خیلی اخلاق تندی داشت و بچه کوچولو طبیعیه که اذیت هم میشه. مخصوصا که چه میدونم شش نفر رو با هم میریختن تو یه اتاقو درشو میبستن (ما تو خوابگامون گاهی جمعیتمون ده نفر توی یه اتاق بود) 

برای همین عمه من فکر میکرد اون چیزی که به درد اون نخورده حتما به درد من هم نمیخوره.

از یه طرف چون یه جور احساس خودبرتر بینی و خودبهتر بینی داشت، فکر میکرد که باید همه ازون پایین تر باشن و تجاربشون هم کمتر باشه.

این همون عمه بود که مخ مادرم رو زد که منو نفرسته ریاضی فیزیک. اگه من ریاضی میخوندم چون فیزیک رو خیلی دوست داشتم الان احتمالا ادم به مراتب موفق تری میبودم.

یادمه توی مسابقات علمی توی استان اول شدم

اومد گفت اینها که مهم نیست، تو هیچی من نمیشی، خیلیا از تو موفق ترن.

وقتی المپیاد برنده شدم به بابامینا گفت که نذارین بره مراحل بعدی، میره منحرف میشه!

همچین عمه ساپورتیوی داشتم من.

حالا همین عمه همه تحصیلاتش رو توی دانشگاه تهران انجام داده!

اون هم روزانه اون هم با رتبه های بالا!

رفت و دبیر شد، هر بار شاگرداش منو میدیدن میگفتن بابا این چرا اینقدر عقده ای هست!

خودش میگفت من بهترین آدم کره زمینم!


خلاصه به دلیل دخالتهای این عمه من اجازه نداشتم که مدارس نمونه دولتی ثبت نام کنم.


ولی در کل حرفم اینه که، رشد من از زمانی شروع شد که رفتم خوابگاه و یاد گرفتم که چطوری خودم رو تغییر بدم و چطوری زندگی کنم.

دلیلش هم این بود که مطمئن بودم که باید و باید بمونم خوابگاه.

تهران خونه گرون بود و کلا وات د فاک؟! کی برای من خونه میگرفت! برای همین ساختم خودم رو.

پانسیون هم کهبعضی  تابستونا میرفتم که کار کنم توی تهران، اون که مصیبت بود خوابگاه خیلی خیلی بهتر بود. درسته داشتیم، معتاد داشتیم، موادکش و سیگار که عادی بود، وسایلم رو مییدن، همجنس گراها پدرمون رو درمیاوردن

ازین جهت که وارد اتاق میشدی و میدیدی دو نفر رو هم پریدن و آخ و اوخ میکنن. اینش اوکی بود ولی همین ها میگفتن که پسر دوست دارن! خب لعنتی چرا با یه دختر میخوابی؟! اونجا بود که متوجه شدم که همجنس گرا نیستم و فقط به پسرها تمایل دارم.

خلاصه حرفم اینه که


ما توی خوابگاه خودمون رو سختیم


این پسره جدی و دراز و محمد هیچ کدوم خوابگاه نرفته بودن


جدی رفته بوده و بعد یه ترم باباش براش خونه میگیره، تازه خوابگاهشون با خونه شون با ماشین فقط یه ساعت فاصله داشته.

و حتی توی همون ترم با تهرانیا میپریده چون فکر میکرده شهرستانیا ازش پایین تر و کمترن


هیچ کدوم سربازی نرفتن

در نتیجه هیچ وقت مجبور نبودن خودشون رو تغییر بدن.

یعنی از خونه ش به اروپا و از اونجا به کانادا منتقل شده

تقریبا همه پسرهای دور و بر من، هیچ تصوری از زندگی خوابگاهی یا سربازی ندارن. هیچ کدوم سربازی نرفتن. سختی نکشیدن.

برای همینم هست که برای همه به جز بابک (اون به نوع خودش توی یه مقاطعی از زندگیش خیلی سختی داشته) براشون آسونه بگن خب برو پانسون، برو خوابگاه، برو خونه دانشجویی. چون خودشون تجربه ش رو نداشتن.

به قول هم خونه ای وایتم، یه جورایی مثل تفکر وایت هست، که میگه خب من خودم سختی نکشم فقط، بقیه هر عذابی میشکن بکشن.

فقط و فقط من سختی نکشم.

اینجور آدمها قبول ندارن (همه پسرهایی که دیدم، حتی اون عربه، به جز بابک فقط) که اشتباه میکنن. از بچگی با دیکتاتوری بزرگ شدن. یکی از والدینشون دیکتاتور محض بوده. همین رو بلدن. فکر میکنن برای اینکه اون parent مفعول و مظلومه واقع نشن فقط باید توی روابط دیکتاتور باشن. ما ایرانیا مخصوا ما قدیمی تر ها که مادرامون شاغل نبودن، اثرات زیادی روی ما داشتن. بچه ازون والدی که باهاش ارتباط زیادی داشته خیلی اثرات رو میپذیره. من هرچی دقت میکنم به این پسرها، چیزی که متوجه میشم اینه که احتمالا اینها مادرهای شاکی و ناراضی یا خودخواهی داشتن. طبیعیه که این ها توی رابطه باید فاعل و زورگو باشن و اگه تو اینها رو اینجوری قبول نکنی و حتی یه حرف کوچولو بزنی بر خلاف نظرشون، اینها نظرشون این میشه: تو بر علیه نظر من، خدای تو، که خیر و صلاح تو رو میخواد، حرف زدی! و مستحق بدترین مجازات ها هستی. این چیزی هست که من بارها از اغلب ایرانیای دور و برم دیدم. از اغلب پسرای ایرانیو دخترای اروپایی و کانادایی. یارو اسمشو هم گذاشته: من تجربه م بیشتر از تو هست! من بیشتر بلدم، پس تو باید حرفمو گوش کنی. اگه گوش ندی پس زیر همه قولهام هم بزنم، دروغ هم بگم (مثل ادرس خونه ش که یه ادرس دروغ بود به اعتراف خودش) باز هم حق با منه! جالبه بیتر از نود درصد نظریات استاد گرگ زاده جدی دروغ و چرت و پرت از آب دراومد درباره کانادا. چرا؟ چون یارو به عمرش یه کانادایی ندیده. نه هم خونه ای داشته نه دوست کانادایی. 


دراز هم همین بود.

انگار پدرش رو دوست نداشت.

انگار پدرش زورگو بود. حدس میزدم یا یه زن جوونتر گرفته یا به هر دلیلی دیکتاتوره تو خونه. دراز پسر خیلی خوبی بود ولی معلوم بود از خانواده اشفته میاد.


داشتم به بابک میگفتم که من هرگز احساس نرمال بودن در زندگی نداشتم


ولی توی یه سال اخیر فهمیدم که اتفاقا من خیلی نرمال بزرگ شدم

زندگی ما با همه مشکلاتش با همه سختیاش

با همه خنگولیا و ندونم کاریای پدر و مادرم سپری شد

ولی خانواده متحدی بودیم و همیشه هم رو دوست داشتیم و پشت هم بودیم

خیلی جالبه که من توی عنوان وبلاگام میزدم: درباره دختریه که میخواد نرمال باشه


بعدها که مجددا داستانهای جودی ابوت رو میدیدم

متوجه شدم که اون هم خیلی این جمله رو استفاده میکرده.


ولی قبول دارم که مشکلات داشتیم همون طور که همه تون دارین


امیدوارم حرفایی که مینویسم به دردتون بخوره.


میدونم که تلخه این حرفا.


ولی وقتی یکی کمک میکنه خودت رو بهتر بشناسی، خب چرا ازش بدت بیاد.

درباره کالچر اروپا و کانادا و کلا مشکلات مردمش

نظریات جاجمنتال خفن انگیر برتندازی دارم که بعدا عنوان میکنم.




بابک میگه علامت سرزندگی تو سر صبح اینه:

صبح اگه بلند شی، چشمات درشت باشه، بدو بدو بری چایی درست کنی و همزمان هم بگی وای خدا چایی واقعی یه چیز دیگه ست، کی حاض میشه تی بگ بخوره آخه؟! اصلا تی بگ هم چاییه؟! 

میگه این یعنی تو هوشیاری و صبح شروع شده!

کلا صبح من هم با علامت چایی شناخته میشه.


نگاه کنید

(ببینید :))


این قضیه که با فکر کردن به کسی تو خنده ت میگیره


یا توی ذهن تو اون آدم یه آدم بانمک و دوست داشتنی تلقی میشه،


ربطی به این نداره که تو بری زنش بشی که. اولا که ما ته تهش شاید یه ماه با هم در ارتباط بودیم اغلبش هم تلفنی بود اغلبش هم افسردگی ها و غر زدن های دراز درباره زندگیش بود. دراز خیلی پرحرفه خیلی. 


ولی خیلی بی شیله پیبه هست


یعنی تو قیافه دراز رو نگاه میکنی

میگی حتما این آدم همزمان صد تا دوست دختر داره و سر همه رو داره شیره میماله.

حقیقت اینه که دراز نوعی خنگول بود.


دراز خیلی پرحرف بود، در بلند مدت (چون براش مهم بود که دلال املاک بشه احمق پس میخواست بره دانشگاه) میخواست زن بگیره. میخواست بچه بیاره. خیلی ساده بود یعنی یهو اسرار خانواده ش رو جوری میریخت بیرون که من خودم خجالت میکشیدم. یه جورایی تایپ پسرانه من بود.

آخر ماه هرگز پول نداشت، مثل لوردها پول خرج میکرد، پس مسیر تورنتو به بقیه شهرها رو مسافرکشی میکرد!

مرد قابل اطمینانی بود.

لاشی نبود. ولی خنگ بود و گند زیاد میزد.

میدونین


یه وقتی هست


تو میدونی که طرف مقابلت یه چیزایی رو در تربیتش و فرهنگش کم داره، اون دیگه درست نمیشه.

مثلا گرگ زاده ده سال دیگه هم بگذره اون نگاه از بالا به پایینش نسبت به آدمای دور و برش درست نمیشه. اون تریپ دروغ گوییش و بدقولیش هرگز درست نمیشه. یا اون تریپ من از همه بهترم، من خیلی چیزا میدونم که بقیه نمیدونن، و. ش دیگه درست نمیشه. همون آدم از خود متشکر باقی خواهد موند.

دلیلش هم ناهماهنگی پدر و مادرش هست در تربیتش و بسیاری عوامل دیگه. اینکه پسر پرکاری بوده و به نفس خودش و هوس هاش غلبه کرده و به جای کار و تلاش کرده و

یه چیزایی رو توی شخصیتش کم داره که هرگز به دست نخواهد اومد.

دراز همه چیز توی شخصیتش و ظاهرش داشت.

دراز 5 سال دیگه یه مرد فوق العاده میشه و مخ همه رو میزنه.


ولی به درد من یه سال و نیم قبل و الان نمیخورد و نمیخوره.


برای همینم بود که یه روز بعد از دیدنش براش وویس گذاشتم و توضیح دادم که چرا همیشه فانتزیم بود که یه دوست مثل اون داشته باشم ولی ما نمیتونیم وارد رابطه بشیم. اون خنگ هم اوسکول گفت هم دوست میشیم هم بهترین دوست.

میگم خنگ میفهمی چی میگم؟ گفت اره! ولی نفهمید! خنگ بود!

و برای همینم بود که اون جمله من مکررا تکرار شد و نهایتا یه روز، بعد یه هفته پیام دادن و زنگ زدن، عصبی شدم، چون خسته م کرده بود و با اینکه جواب نمیدادم ولی باز زنگ میزد

برداشتم گوشی رو

بهم گفت میخواد نیم ساعت ببینه منو

بهش گفتم نمیخوام ببینمش

گفت چرا سخت میگیری

ما میتونیم کنار هم خوشبخت بشیم

بهش گفتم نمیتونیم


ما به هم نمیخوریم


گفت نه! بیا تلاش کنیم! 


گفتم بهش که نمیشه!


تا که بلاخره ازش خواستم که واقعنی هم زنگ نزنه هم کلا سراغم رو نگیره وگرنه عصبانی میشم و اونم مردونه گفت چشم. و رفت.

من همین حرف رو ولی بارها به اون پسر عرب خاورمیانه ای گفتم و به کتش نرفت! بازم مزاحم میشه (البته هنوز نفهمیدم که اون reza که چند روز قبل بهم اس ام اس داد با خط انتاریو کی بود، بعیده البته اون پسر خاورمیانه ای باشه، اون مریض نیست، یه پسر سالمه که خام و بچه هست، همونطوری که دیدین که چقدر مستقیما اومد سراغم دیگه ادرس خونه مونم یواشکی کشف کرده بود، آدم رمیض و یه کسی که از ظاهر شدن میترسه اونجور پیامای کرمکی میده، من توی کل زندگی هیچ ادم ترسوی مریضی رو که جرات ابراز احساسات نداره نمیشناسم، به جز یه نفر).


معمولا پسرای ایرانی غرور دارن برای خودشون، چیزی که خیلی از پسرا از فرهنگ های مختلف ممکنه که براشون مهم نباشه.


یا مثلا میگفت

پسر اگه دنبال عشق/دختر نره (فرق دیگه من با اون این بود که اون همجنس گراها رو مسخره میکرد مثل اغلب پسرای ایرانی و این خیلی منو ناراحت میکرد) پسر نیست! پسر باید بره جلو بحث کنه منت بکشه و دخترو مال خودش کنه وگرنه یه مشکلی داره اون پسر. من موافقم بودم با این تیکه از حرفش. آدم سالم علاقه ش رو بروز میده.



خلاصه این بود ماجراهای خنگولی من و دراز. دراز پسر خوبی بود. ولی به درد من نمیخورد.




بچه ها خیابون فانتزی زدنهام رو پیدا کردم! خیابونی که کلی طولانی باشه و همزمان پر از دار و درخت باشه و دلگشا باشه و به چند خیابون دیگه که خونه های توش دقیقا مثل قصر هستن و حتی دور و تا دور حیاط رو لامپای رز خوشگل کاشتن! راه داره رو پیدا کردم! بلاخره بعد از کلی تلاش!


مقاله سال 2019 م یه سایتیشن جدید داره! تا اینجا تعداد سایتیشن هاش شد 5 تا!

بهترین سایت برای چک کردن تعداد سایتیشن ها اسکوپوس و وب آو نالج یا وب آو ساینس هست.


ولی در کل شد 5 تا!


حالا اون استاده که کارم رو توی اکسفورد ارائه کرد، اون هنوز چاپ نکرده مقاله شو!

:)


راستی شنیدم تورنتو سیل خیلی وحشتناکی اومده و ماشینها رو با جرثقیل از آب بیرون میکشیدن.

خیلی متاسفم که این خبر رو میشنوم و خوشحالم که خطر جانی در کار نبوده و بلایی سر کسی نیومده.

ولی وقتی تصمیم میگیری توی یه شهر پیزوری و درب و داغون مثل تورنتو زندگی کنی طبیعیه که خودت رو از قبل برای این اتفاقات آماده کردی.




 اون روز (آخر هفته گذشته) که رفتیم مهمونی

خجالت نکشیدم بعد نیم ساعت (وقتی که نیم ساعت ازمراسم و مهمونی گذشت) میدونین چرا؟


چون که وقتی رفتم رسیدم، دست دادیم و ساکت نشستیم یه گوشه


یه دقیقه نشده مادر مهربان خانواده ازین چاییای بزرگ توی لیوانای دسته دار بزرگ آورد (چایی خنگولی)

و من یک مقدار پشتش قایم شدم

و خوردمش، خیلی خوش عطر بود

و بعد یکی دیگه هم برام مادر مهربان خانه آورد، اونم خوردم

گامبو شدم

و یخم اب شد!

کلا چایی خوبه

هر جا میرم، اول چایی میخورم

بعد دیگه احساس غریبی نمیکنم :)


بچه ها شب خواب خاک بر سری خنگولی دیدم


خواب درازو دیدم (همون که ش کلفته)


درازو همه میشناسن


همه


:)


خواب دیدم،

قراره با دراز بخوابم


بعد یهو یه مرد کچل (که توی اون فیلمای خاک بر سری دیده میشه) اومد زنگ خونه رو زد 

رفتم جواب دادم

گفت اومدم ترتیب شما رو بدم، منو استخدام کردن

بهش گفتم نمیخوام! برو پی کارت! من با دراز میخوابم!


بعد دراز اومد :))))))

خیلی حال داد!


وقتی بیدار شدم کاملا هویدا بود که دراز تو خواب دیدم


بابک میگه اون تجربه تو، برای منم شیرینه! میپرسم چرا؟


میگه تو اون پسرو به عنوان یه شریک زندگی قبول نداری چون میگی خنگه


ولی از یه طرف میگی ساده بود، مهروبن بود، صداش کلفت بود، ش کلفت بود! 


میگه هم برای تو اون یه بار خوابیدن باهاش کلی مزه خوب داشته هم پشیمون نیستی ازش هم یه خاطره خوب مونده هم دلیل اینکه ازش خواستی که بهت زنگ نزنه و سراغتو نگیره بد بودنش نبوده، حس کردی به هم نمیخورین

راست میگه


دراز پسر خوبی بود

مشکلش این بود که من همیشه دوست داشتم یه دوست خوب مثل اون داشته باشم


یه پسر پرحرف و مهربون و شوخ


پسر دلسوز


پسر خنگول 


شریک زندگی من نباید مثل خودم باشه، وگرنه جفتمون به فنا میریم


باید قوی باشه، گرگ باشه گاهی، و بتونه منو محافظت کنه.


دراز رو رد کردم چون به هم نمیخوردیم


ولی پسر بانمکی بود

یادمه یه بار زنگ زده بود

داغوووووووووون بود

گفت اخراج شدم! میخواست گریه کنه


رفته بوده داد زده بوده وسط کالج که شما وایت ها منفورترین ادمهای کره زمینین!!


وای من اینقدر ترسیدم!


گفتم خدایا این دیوونه ست


کلا پسر ساده ای بود


خواهر نداشت


واقعا بلد نبود چطوری با دخترا رفتار کنه


مثل من که بلد نبودم و نیستم با پسرا چطوری رفتار کنم


مثلا زنگ میزد


اول یه ساعت حرف میزد


بعد میگفت قصه بگو من بخوابم! درست توی اسکایپ میخوابید و خر و پوف میکرد

خیلی دیمندینگ بود


خلاصه دراز رو همه میشناسن و همه دوست دارن!


دراز خیلی مرد و مسئولیت پذیر بود

شیک بود

ناز بود

ولی خنگ بود!

یعنی رتبه کنکورش و دانشگاههایی که توشون درس خونده بود همه تاپ ترین های ایران و اروپا و کانادا بودن ولی خنگ بود! 


مثلا اومده بود اتاق منو دیده بود

همون اول اول پرسدی که تو پت داری؟

گفتم نه ولی ما سه تا گربه داریم دو تا سگ و دو تا همستر که مال هم خونه ایامن


گفت من حیوون ندارم گربه تونو ببینم با لگد میزنمش!


منم عاشق حیوونامون بودم گفتم نه نکنی ازین کاراها!


گفت انجام میدم!


دیوونه بود! نکرد اینکارو ولی دیوونه بود. بانمک بود.


یا مثلا دعوتم کرد خونه شون، و خونه دوستش، که برم هم خونه خودش رو ببینم (توی دو تا شهر اسکل خونه کرایه کرده بود، خااااااااااااک) هم خونه دوست صمیمیش و خانومش رو. بهش گفتم دراز من first year report دارم نمیتونم. بعد ورداشت تصویری زنگ زد که خونه شو نشونم بده. خونه ش خیلی تمیز بود. میدونست جذاب ترین قسمتش به جز صداش، الت تناسلیشه (ها ها ها) کلا یه دونه پوشیده بود و یه پیرهن خواب و شبونه روش، بعد به هر بهونه ای این ربدوشامر رو میزد کنار که شو نشون بده :) یا مثلا کلی مشروب داشت ولی همه تو بسته بندی، میگفت من دشمن سیگار و مشروب و موادم. نمیخورد. پسر خوبی بود.

در کل درازو همه دوست دارن.


در کل هنوزم وقتی کلمه دراز یا اسم دراز رو میشنوم فوری قرمز میشم :)


هاااااااااااااان دراز پولدار و تهرانی بود. کلا آشنایی با دراز باعث شد من حس کنم که تهرانیای پولدار دراز همچینم بد نیستن (و با بابک بعدش آشنا شدم). هیچوقت از ذهنم نمیره که پشت تلفن وقتی گفتم کلا نمیخوام ریختشو فعلا ببینم (هنوز ندیده بودمش) و اون اصرار کرد که نه میام دیدنت، بهش گفتم شما تهرانیا چقدر پرروئین! بچه مونده بود چی بگه!

بعد به محض دیدنم شروع کرد شمالی آواز خوند. همچین الاغی بود! یعنی به محض دیدنم آواز شمالی خوندا!

یا مثلا بهش گفتم بریم یه کافه ای ان بغل هست اونجا یا بریم استارباکس، گفت وا! منو از تورنتو کشوندی اینجا خانوم میگی بریم استارباکس! میبرمت رستوران ایرانی! شما امروز مهمون منی! بهش گفتم پولتو به رخم نکش من همون استارباکس راحت ترم. رفتیم استارباکس و یه چایی لارج سایز سفارش دادم و کل سه ساعت اون رو خوردم. فکر کنم داشت فکر میکرد که این دختر عجب معده ای داره! کل سه ساعت یه چایی دو لیتری رو فقط هورت میکشید! هیچی دیگه نه!


شاید خنده تون بگیره ولی واقعا اینجوریه.

پسرای ایرانی اغلبشون، هر جای دنیا که باشن (و همینطور دخترای ایرانی البته)، یه جور عقده های عجیب دارن.

مثلا:

دو تا ازدوستای دختر من رو، که هر دو ایرانین، هر کدومشون با سه چهار تا هندی خوابیدن.

هر بار هم هندیا قول ازدواج و علاقه دادن و هر بار اینا رو ول کردن و رفتن با یه هندی ازدواج کردن.

ولی هر بار هم میگن که نه ما باز هم با پسر ایرانی وارد رابطه نمیشیم. 

پسر ایرانی چه مشکلی داره؟! خیلی برام عحیبه حرفاشون. خیلی.

ترجیح من همیشه پسر ایرانی بوده.


پسرای ایرانی هم یه سری مشکلات دیگه دارن.

مثلا: همین جدی خودمون (گرگ زاده شاعر) هر بارررررررررر میخواست با من حرف بزنه میپرسید کار پیدا کردی؟ اون موقع ها که اون کار خفن رو گرفته بودم یادمه تا شنید، کلی ابراز علاقه کرد و جهید جلو. بعد که اون کار نشد باز کشید عقب. هر بار منو میدیدی میپرسید کار گرفتی؟ میگم خاورمیانه ایا و مخصوصا ایرانیا خیلی دنبال پول دخترن همون طور که دخترا دنبال پولشونن.

یه مسابقه هست دیگه.


برای همینه که تا یه پسری که عقده نداره پیدا کردم کلی خوشحال شدم.



رفته بودیم خرید چند هفته قبل،
بابک بهم گفت، امروز میریم یه فروشگاهی که یکی از معتبرترین های دنیاست، 
و مهمون من میشی.

بهش گفتم والا لطف داری همین که نمیذاری با اتوبوس برم مال خیلی برام باارزشه.
گفت نه! بعد از این همه مدت باید مهمون من بشی.

رفتیم خلاصه تو فروشگاهه
هیچی به جز یه تاپ مشکی نخریدم. یعنی به دلم خیلی ته نشین نشدن لباسا.

چند روز قبل بهم گفت،
که با هر دختری قبلا خواسته دوست بشه، همون اول باهاش درباره ازدواج حرف زدن و گفتن نهایتا سه چهار ماه بعد باید ازدواج کنن
و اینکه هر بار بهش گفته بودن (تی همون هفته اول) که کی ما رو میبری فروشگاه برای خودمون و بقیه فامیلامون خرید کنیم!
میگفت برام عجیب بود که یه دخترو بارها ببری توی mall های مختلف توی استان های مختلف و هر بار بگه لباس دارم و هیچی نخره.
کلا ازین اخلاقم خوشش اومده :)))

داشت میگفت که دوست دختر یا شریک زندگی یا هرچی، میتونه خیلی بد باشه و باعث عذاب بشه، میتونه هم خیلی خوب باشه و باعث رشدت بشه. تو باعث رشد من شدی و باعث آرامش خاطرم.

چند باری از ازدواج حرف زده ولی چون من فوبیای ازدواج دارم یکمی ترسیدم هر بار.

چند بار گفته که میخوای حلقه تو دستت کنی؟ من قبول نکردم. حلقه ش گرونه عامو گرون. بعدم یادگاریه. قرار نیست توی حمومم دستت کنی که. حلقه ارزونتر دوم قراره سفارش بدم که دستم کنم.

خلاصه ذوق زده م.

میدونین
این پسر لاشی نیست

من پسرای ایرانی زیادی دیدم که واقعا چشم به مالت اندوختن.
یعنی منتظرن بری سر کار و خودت سر و سامون بگیری، بعد بیان چتر شن توی زندگیت،
همین نمونه زنده (گوسفند زنده) گرگ زاده جدی که یادتون میاد، هر از گاهی به بهانه های واهی فوری بحث رو میکشوند به کار، بعد منتظر بود بگم کار پیدا کردم که فوری بگه بیام خواستگاری؟! ولی اگه میگفتی نه کار ندارم میگفت پس خداحافظ!

بابک اینجوری نیست.
آدم هر دم بیل و لاشی ای نیست. بی حساب و کتاب و بی در و پیکر نیست. آدم حسابیه.

بابک میگه که شماره ای اون یارو رضا (رضا صبری خودمون) که دیروز بهت با شماره کانادا پیامک زده و چرت و پرت گفته رو بده من، که پیداش کنم ببینم خط مال کیه.

همچنین میگه که اینهایی که از بلاکی دراوردی رو فکر میکنم که بهتره مجددا بلاک کنی و دیگه از بلاکی درنیاری

میپرسم چرا؟


میگه تو چوب همین قلب ساده تو خوردی تا الان. به این عوضیا نباید رحم کرد. حالا آخر شب باید بشینم دونه دونه اینها رو دوباره بلاک کنم!

راست هم میگه دراز. من باهاش موافقم.


راستی یه چیزی که سه شب قبل توی مهمونی متوجه شدم، این بود که توی کانادا چیزای زیادی به دست اوردم.

یکی از خانوما داشت میگفت که یه جایی ازشون توی نظرسنجی سوال پرسیدن که اصالتا نژادشون چیه (کتبی)، و توش middle eastern نبود.


بعد بحث رفت تو هم و ازش پرسیدم که آیا پرسیدن race یا ethnicity؟

چون race یا همون نژاد اینها رو نداره.

گفت فکر کنم race نبوده پس. 

بعد حضار ازم پرسیدن که ethnicity چیه؟ و فرقش با نژآد چیه؟

تفاوتش رو توضیح دادم با نژاد.

بعد گفتن خیلی جالبه شماها این همه درباره first nation ها میدونین، فرق نژاد و اتنیسیتی رو میدونین. درباره جنگ جهانی میدونین.

توی ایران اصلا ملت توی فاز این چیزا نیستن!

یکی از حضار یکی از اساتید دانشگاه هست توی یکی از دانشگاههای بسیار معتبر ونکوور. و با اینکه هنوز تعصب و حساسیت ایرانی رو داره، یعنی یه سری حساسیت های extreme پیدا کرده توی این فرهنگ، داشت با من همراهی میکرد و توضیح میدادیم برای بقیه.

داشتم فکر میکردم که اگه من دانشجویی نمیومدم، و اگه از اول هم خونه ای نمیداشتم، و اگه از اول توی دانشگاه نمیرفتم، نمیتونستم اینقدر با جامعه در تماس باشم و این همه چیز یاد بگیرم و به فانتزیامم برسم.

اینکه بعد از سالها بلاخره تونستم یکمی حداقل، اون نقاب و اون صفت خودخواهی و برچسب زدن به دیگران رو یکمی کمتر کنم.


چند وقت قبل یه هموطن آذری زبان و از نژآد آذری نوشته بود (عین لحنشه ها)

کسی که ترکه و پدر و مادرشم ترکن، خودشم ترکه خب، اگه قبول نداره گه میخوره پس!


عین جمله ش رو نوشتم. دختر خانم هم هست. 

داشتم فکر میکردم همین که من ازون جامعه اومدم، و الان به خودم حق میدم که ethnicity رو خودم انتخاب کنم و اینقدر گیر نباشم روی بقیه، همین یه موفقیت بزرگه. و بخشیش از جامعه کانادا و دیدن فرهنگ های مختلف میاد.

و متاسف شدم برای اون دوستمون، که بعد از 5 سال اقامت در کانادا برگشت به من گفت: عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با ادمی بزرگ شود و این رو در مقایسه خودش که تهرانی بود، با من که شهرستانیم گفت.

و متاسف شدم برای همون دوستمون و بقیه هموطنایی که از برچسب زدن به بقیه لذت میبرن، توی ایران وقتی نژاد و فرهنگم رو مسخره میکردن خیلی ناراحت میشدم. الان خیلی متاسف میشم.

امیدوارم این شناخت، این بینش، که اتفاقا یکمی به محیطی که توش هستی ربط داره و نه خیلی (چون اگه کانادا در همه اثر میکرد اون دوستمون هم باید عوض میشد) بتونه در من رشد کنه و من رو به آدم بهتری تبدیل کنه که بتونم بیشتر ارزش و احترام قائل بشم برای بقیه.



بابک نشسته، هر روز دو سه تا اپیوزد از بابا لنگ دراز (جودی آبوت) بدون سانسور میبینه.

فکر کنم اولین مردی هست که اینکارو انجام میده توی سن بالای سی سال.

هرچی بیشتر نگاه میکنه میگه این دختر خیلی شبیه تو هست ها! 

نازی :))))


من کلا دل نازکی دارم

دیروز که یه پسری به اسم رضا صبری با شماره انتاریو اون sms رو بهم فرستاد، دلم سوخت، رفتم حدود 18 نفر رو از بلاکی در اوردم (ازون 400 نفری که بلاک کردم). دیدم اینا رو بلاک کنی روانی میشن. اسمشو بذارین ترحم یا هرچی. دلم سوخت.


سه شب قبل رفته بودیم مهمونی،

یه سری تفاوت های فاحش و یه سری شباهت های فاحش رو مشاهده کردم بین مهمونی اینجا و انتاریو.


اول اینکه دو تا از فامیلای بابک اومده بودن از ایران،

ما تو کل دو ره لیسانسمون از هفتاد نفر ورودی فقط 4 تاشون مال خیابون فرشته بودن.

هر دو خانواده که از اقوام بابک بودن هر دو مقر اصلی زندگیشون توی خیابون فرشته بود.

خیابون فرشته و اینها هیچی نیستن خود من فقط ازش رد شدم ولی در کل برام جالب بود که کلا دو تا اقوام دورش (نوه عمه و عموش) از ایران اومده بودن و هر دو از خیابون فرشته. بابک اقوامش کالیفرنیا زندگی میکنن و مادر و پدرش سی و چهار ساله که رفت و امد میکنن به ایران. دوست دارن :) 

مادرش صداش خیلی کلفت و نازه :)

بابک به ایشون رفته توی صدا، صدا و هیکلش کلفت و درشته.

خلاصه

دو سه تا از اقوامش هم که توی ونکوورن، اونا ما رو دعوت کرده بودن، یه نفر هم از تورنتو اومده بود (که میلیاردر هست و حدود ده ساله امده تورنتو و هنوز از ایران پول درمیاره و اینجا افتاده تو کار real state همون مورگیج بروکر و دلالی و اینها)


اول اینکه یه جور عقده، یه جور خود کم بینی، یه جور دیکتاتورشیپ توی همه ماها که توی ایران بزرگ شدیم هست.

هم در خودم و هم در هرکسی که اونجا به دنیا امده و بزرگ شده میبینم

و این با ما خواهد موند، مگر خودمون بخوایم عوضش کنیم.

مثلا داشتن میگفتن:

خاک تو سر ترامپ، مگه زندگی چقدر ارزش داره که این همه کار میکنه و پول درمیاره.

من کلا به بابک گفته بودم از قبلش که حوصله حرف زدن ندارم و امشب قراره سکوت کنم مگه لازم بشه.

دیدم هییییییییییی میگن خاک تو سر ترامپ،

بعد یکی دیگه شون که دانشجوی دکترا بود (کانادا) گفت 

دیدین چند روز قبل ترامپ داشت میگفت که کلیه بخش مهمی از قلب هست؟ میبینین چه بی سواده؟

هییییییی من ساکت موندم، به اینجا که رسید (بعد از یه ساعت فحش دادنشون به ترامپ)

یواشکی به بابک گفتم با اجازه من یه دو کلمه بلغور میکنم، گفت اختیار مام دست شماست بفرمایین.


بهشون گفتم،

ترامپ 

با بدبختی یه لیسانس گرفته

اونم نگرفته

کلا ازین مدرسه به اون مدرسه ترنسفر کرده تا یه دونه از کالج یه مدرک بگیره.


ولی داره دنیا رو متحول میکنه

چین رو به هم ریخته توی سن 74 سالگی

خود امریکا بهتر شده

کانادا توی این دو سال و نیم اخیر به گشنگی افتاده چون دیگه امریکا پول مفت نمیده

چین اوضاعش به هم ریخته و میلیاردراشون دیگه پول نمیارن تورنتو خرج کنن پس قیمت مسکن افت کرده.

هفتاد و دو سال عشق و حال کرده، 

هر کاری خواسته کرده

lifestyle ش رو من تایید نمیکنم و الگو هم قرار نمیدم

ولی در کل درست یا غلط هر کاری خواسته انجام داده

توی پیری،

بازنشستگی،

وقتی همه ما اوراق میشیم و یه گوشه غمبرک زدیم و تهش میریم خانه سالمندان، ایشون داره همچین کارای بزرگ یمیکنه

توی اون سن ملت زوال عقل میگیرن

داره امریکا رو دوباره میسازه


من طرفدارش نیستم


ولی حرف حق رو باید زد.


یکیشون برگشت گفت آخه به چه دردش میخوره، آخه ادم چرا اینقدر بدوئه؟ چرا اینقدر احمقه؟


(اقاهه ازم حدود سی سال بزرگتره)


خواستم ساکت بمونم بابک گفت ادامه بده!


گفتم،

شما قبول دارین که آدمها آزادن هر جور خواستن زندگی کنن تا وقتی که به بقیه آسیب نرسونن؟


گفت بله ولی.

گفتم واسا


قبول داری که ما مسئول تعیین تکلیف برای بقیه نیستیم؟!


گفت آره


گفتم قبول داری که اگه اینکارو انجام بدیم و به بقیه بگیم چیکار کنن، دیکتاتور محسوب میشیم؟


گفت بله!


گفتم پس به ما ربطی نداره چطوری زندگی میکنه.


گفتم فعلا که با یه مدرک کالج دنیا رو به هم ریخته و ما با پی اچ دی و دو تا سه تا فوق لیسانس داریم هویج رنده میکنیم و هیچ قدرت و اختیاری نداریم.


اینو که گفتم بابک قهقهه زد و خیلی حال کرد.


و کلا ساکت شدن.


یارو

کل عمرش رو از پول ددی خورده 


حالا اومده یه ساعته داره تعریف میکنه از خودش و استدلال میاره که چرا بهتر از ترامپه.

ساکت هم میمونی فکر میکنن داری تایید میکنی


ترامپ نژادپرسته و کارای زشت زیاد کرده. تاییدش نمیکنم.


ولی اینکه اونجا ترامپ رو گذاشتن کنار محمود و گفتن عیننننننننن ه بهم برخورد!


خدایی ترامپ و رو کنار هم میشه گذاشت!؟

ملت یه خزعبلی یاد گرفتن (اینو یادمه سه سال قبل گرگ زاده پول نژاد هم گفت) که وای ترامپ عین پوپولیسته.

یه کلمه رو یاد گرفتن یه ریز تکرار مکنن

انگار من بگم، من کلیه دارم، دماغ دارم،

ایرینا شایک هم دماغ و کلیه داره،

پس ما عین همیم!


ولی واقعا به نظر میرسه کیفیت ایرانیا ونکوور خیلی خیلی بیشتر و بهتر از ایرانیای انتاریو هست.


واقعا از بودن در این استان لذت میبرم.


و نهایتا اینکه بسیار خوشحالم که اومدم بریتیش کلمبیا.

رفتار شهروندان، محیط، آب و هوا، نحوه تفکر شهروندان حتی، خیلی خیلی متفاوته از انتاریو.

قبل ازینکه بیام یه دونه از دوستام و یکی از هم خونه ایام (هر دو کانادایین) میگفتن که انتاریو و کبک rude ترین استان ها هستن.


و اینجا من متوجه شدم که کانادای واقعی که میگن، ساسکاچوان و البرتا و بی سی هست و اون territory های بالایی!

به هر حال انتاریو و کبک نیست!



کارل توی انیمیشن UP یادتون میاد؟


این ادم رو یادتونه؟




صابخونه من دقیقا این شکلیه!

هم چهره ش، اخمش، عینکش، ابروهاش،

هم در میزان عنق و بداخلاق بودن

هم غرغرو بودن

هم در نحوه حرص خوردن و گاها سر به سر گذاشتن ملت

هم در میزان بی توجهی به کل دولت

هم در میزان مهربانی و دلسوزی

هم در میزان سن بالا

هم نحوه کشیدن عصاش دنبال خودش 

هم در میزان لجوج بودن و بی حوصلگی

فکر کنم ته مخم دوست داشتم یه روزی با کارل توی این فیلم زندگی کنم که برام اتفاق افتاده.


صبح از خواب بیدار شدم

ظهر شد

یهو یه پیام اومد (sms)

که 

Hi Khengool,

I was wondering where you have stored the rest of the samples in the lab blah blah blah


با شماره انتاریو هم پیام داده بود


رفتم شماره ش رو توی تلگرم وارد کردم

Reza بود اسم یارو


رضا رو هم که همه شماها بهتر از من میشناسین (همون اسم Fake که یه شخصی باهاش میاد برام کامنت میذاره)


یعنی طرف مقابل کاملا میدونست که من نه انتاریو دیگه هستم نه دانشگاه.

و خودشم میدونست که اسم اون محلولایی که نوشته بود هم چرت و پرت بود و کلا این محلول ها به رشته من ربطی نداره.


ولی فقط دوست داشت من بپرسم شما کی هستین و همینطور بگم وای نه من از آزمایشگاه بیرون رفتم!


یه احتمال دیگه هم میدم که اون پسر عربه باشه که مزاحمم میشد؟ همون که یه بار با یه شماره سوم هم بهم زنگ زد که ناشناس بود؟ همون که دکترا گرفت و سیتیزن بود؟ اون.


ولی ادبیات این ادم بسیار بسیار حرفه ای و پرافشنال بود و معلوم بود روی نوشته ش کار کرده. و من توی لیست ظن م، میتونم بگم اون پسر عربه اصلا وجود نداره.

حرف حساب من با تو پسر گل که این پیام رو فرستادی به انگلیسی هم نوشتی اینه که:

پسر جان،

من میدونم تو منو دوست داری

من هم تو رو دوست داشتم

زیاد دوست داشتم

چرا حرف دلت رو مستقیم نمیزنی به من؟

چرا سالهاست با من قایم موشک بازی میکنی؟

چرا صاف صاف نمیای بگی خر گاو دوست دارم!

یا خر گاو میخوام با هم رفیق شیم

چرا فکر میکنی دوست داشتن ضعفه؟ چرا فکر میکنی نباید بروز بدی علاقه ت رو؟ از جواب نه میترسی؟ اگه جواب من نه نباشه چی؟ چرا فکر میکنی اگه مثلا هیشه علاقه ت رو مخفی کنی به نفعته؟ میترسی به من بگی بهم علاقه داری، بعد من بگم نه! بعد تو حس ضعف کنی؟ نخیر! دوست داشتن نشونه ضعف نیست. نشونه خوبیه. نشونه زنده بودن تو هست. این کارهاته اتفاقا که نشون میده تو مریض هستی که نمیتونی و نمیذاری عاشق بشی. پسری که توی این سن اینجوری میکنه نشون میده آدم مریضی هست. یک بار تو بگو، که من واست مهمم. شاید هیچوقت پشیمون نشدی. چرا هر بار میخوای عشقت رو بروز بدی بهم با فحش با پیام های بی ربط با دعوا با بحث بروز میدی؟ من کلا دو سه بار ازت دریافت کردم که منو دوست داری اونها هم همه با جدیت و فحش بود. با من مثل یه دختر بالغ رفتار کن. من دختر بالغیم پیشنهاد بالغانه رو با بلوغ جواب میدم. ضایع هم نمیشی.


اگه هم تو نیستی مخاطب این پست، که، هیچ. نادیده بگیر این پست رو.

در کل آدم بیکار زیاد داریم.

یارو توی انتاریو زندگی میکنه.


سیتیزنه.

کار میکنه


بیکار رفته خط دوم خریده


که به من پیام بده.

علاف.



دوستام ازم میپرسن،

که تو که بچه پولدار تسلادار تو زندگیت هست،

چرا توی یه اتاق زندگی میکنیو به جاش یه اپارتمان کرایه نمیکنی.

اپارتمان رو توی آینده خیلی نزدیک کرایه خواهم کرد.

ولی من خودم، بیشتر تجربه هایی که به دست آوردم، از زندگی با آدمها بوده.

توی زندگی با آدمهاست که متوجه میشی مثلا: تیپیکال مردم انتاریو درباره چه مسائلی روزانه صحبت میکنن،

یا سرگرمیای مردم چیه،

یا حتی لهجه هاشون چیه یا مایندست تیپیکال مردم چیه،

یا زبانت قوی تر میشه،

تفریحاتشون رو میشناسی.

تازه زندگی با هر آدمی، حتی اگه فرشته روی زمین باشه، یه چالشه.

و توی زندگی با آدمهاست که تایپ های مختلف رو میشناسی.

به نظرم فرصت آدم شناسی محدوده، یعنی تا یه سنی میتونی کسب تجربه ازین طریق کنی،

بعد 40 دیگه هیچ کس تقریبا حال و حوصله نداره که با هم خونه ای سر و کله بزنه. ولی اگه این تجربه رو نداشتی، بهتره که داشته باشی.

به نظر من، هر آدمی، تا سن سی - سی و دو سه، باید حداقل شش هفت سال هم خونه ای - هم اتاقی داشته باشه.

باید هم اتاقیای مختلف هم داشته باشی نه که با یکی ده سال بمونی و بشه عضو خانواده ت.

و به نظرم وقتی یه هم اتاقی به هر دلیلی به تو نمیخوره، نباید فوری جاتو عوض کنی،

باید صبر کنی، و یاد بگیری که چطوری باهاش کنار بیای و اسکیل هاتو قوی کنی.

من هم برای همین آفر اجاره اپارتمان رو قبول نکردم. حس کردم هم برای من هم برای اون که میاد سر میزنه لازمه که هم خونه ای داشته باشیم مدتی، 

و اینجوری خودم از پس هزینه های زندگی برمیام.


جالبه دنیا داره خیلی غیرقابل پیش بینی میشه.

 

مهم ترین قسمتش پشم از آب دراومدن پیش بینی همکلاسیا، هم آزمایشگاهیای نژادپرست، و هم خونه ایا، و همه ایرانیای کاناداست که میگفتن ترودو بد کار کرده و میندازنش بیرون و نمیدونم محافظه کارها کشورو به دست میگیرن.

داگ فورد که نماینده حزب راست محافظه کاره، اینقدررررررررر گند زد با بی سوادیا و تعطیل بودنش به انتاریو،

که ملت همه دارن بدو بدو به ترودو رای میدن که بمونه.

یعنی این نشون میده تحلیل مردم کانادا و مردم ایرانی کانادا چقدر پشم هست.

#پشم

 

اتفاقا من همیشه نگاه میکردم به ترودو، و میگفتم خدایی این بچه خوشتیپه، مودبه، دوست داشتنیه، به زن ها احترام میذاره، به مردها میذاره، به همجنس گراها، کودکان، پیرها و. مودبهههههههههه، نازه، باسواده. اینقدر فحشش دادن با با صبر واساد.

چرا شما میگین این ادم بده.

بله نماینده کانادا نیست.

چون کاناداییا اغلب، خسته، تنبل، بی خیال و تا حدی دنیاشون کوچیکه.

خدایی ترودو مرد ناز و دوست داشتنی و بزرگیه.

 

دم عید میاد برای ما هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز میخونه.

 

 

در کل من الان میبینم که صنعت #پشم داره رشد میکنه.

ایرانیای حسود همه میخواستن به حزب محافظه کار رای بدن که مهاجر دیگه وارد کانادا نشه.

مردم کانادا بلند شدن و به احترام ترودو واسادن حتی خود حزب کانزروتیو.

 

من مطمئن بودم حزب محافظه کار محبوبیتش رو از دست خواهد داد،

هم به خاطر ترامپ که ریپابلیکنه و اینها دوست ندارن مثل امریکا بشن (اسمشو بذارین حسرت یا حسودی یا کری خوندن یا هرچی)، و اینکه داگ فورد حسابی توی انتاریو خراب کاری کرده و این دقیقا قبل از انتخابات اتفاق افتاد و نصف جمعیت کانادا اونجاست و مردم ترسیدن. البته بدبخت حق داره از جهاتی. باید قرض و قوله های کاناداییا رو یه جورایی بده بره. ولی در کل مردم خب خوششون نمیاد از هرکسی که رفاه و راحتی رو برای اونها کمتر میکنه.

کانادا هم افتاده به مرحله انتخاب بین بد و بدتر.

 

ولی خدایی ترودو مرد دوست داشتنی و نازی هست من به شدت دوسش داشتم و دارم. 

 

به خودم ایمان اوردم!


بعضی وقتا به خودم میگم،

همین که من تونستم

از طریق یه وبلاگ

روی رفتار و دیدگاه یه عده پسر اثر بذارم،

که دیگه حرفای دلشون رو با عکس های پروفایل و نمیدونم بایوی اینستاگرم و تلگرم به زبون نیارن و رک تر باشن،

واقعا کار خودم رو کردم و الان اگه سرمو بذارم زمین و بمیرم هم دیگه هیچ غمی ندارم.

 

بچه ها پاییز داره میاد،

روزا داره کوتاه تر میشه،

ونکوور توی ارزهای شمالی تره و داره با سرعت بیشتری روزها کوتاه تر میشه.

 

پاییز داره میاد!

 

پاییز فصل عاشقانه ای هست.

به جرات میتونم بگم هر 4 فصل رو دوست دارم،

پاییز زیباست،

گرمای تابستون کم کم فروکش میکنه و کم کم برگها شروع میکنن به ریختن.

 

هوا خنک تر میشه،

همه چی عوض میشه.

 

من حتی مدرسه رفتن رو توی پاییز دوست داشتم،

 

آفتاب رو دوست دارم توی پاییز،

 

کم کم زمستون میاد پشتش،

 

شب یلدا میاد، بعدش بهاره، عید میاد!

 

پاییز رو من هر جای دنیا دوست دارم.

 

اینجا پاییز عمرش کوتاه تره،

همون طور که گفتم از حدود آخرای اگوست پاییز میاد (بعضیا میگن از حدود پنجم سپتامبر) تا حدود وسطای اکتبر، البته بستگی داره،

توی جنوب انتاریو اوایل اکتبر دیگه انگار پاییز داشت فرار میکرد، بعضی وقتا تا اخرای اکتبر هم پاییز بود.

ولی میتونم بگم در جایی با latitude ونکوور قاعدتا باید پاییز از ده روز دیگه شروع بشه (حتی توی جنوب انتاریو هم) و تا وسطای اکتبر ادامه داده بشه. یعنی حدود یه ماه و بیست روز.

 

من توی اون یه ماه و بیست روز الی دو ماه عاشق ترینم.

من توی پاییز خیلی ادم دنبال تغییر و تحولات و خیلی دختر بخشنده ت و مهربان تری میشم.

 

منتظرتم پاییز!

 

پاییز ونکوور این شکلیه دقیقا:

 

 

منتظرشم!

 

یادتونه 4 سال قبل همین عکس رو از ونکوور گذاشتم و گفتم دوست دارم برم جایی مثل اینجا زندگی کنم؟!

البته به لطف یه سری مخاطب بیکار و پررو مجبور شدم همه اون پستها رو دیلیت کنم ولی فانتزیا واقعی میشن!

 


پیش بینی ت،

از اول هم برای من دشوار بود.

ولی این روزا به قدری برام پیچیده شده،

که پلکها و ابروهام همیشه میریزه هر وقت که اخبار ی میخونم.

یادمه مفسرین بزرگ ایرانی و غیرایرانی میگفتن که کاناداییا (احتمالا منظور خود ایرانیای کانادا بودن) میخوان به محافظه کارها رای بدن،

و عمرا اگه به لیبرال ها رای بدن.

امروز حزب محافظه کار در اقدامی از جاستین ترودو (که از لبیرال هاست) و نخست وزیر کنونی کاناداست، حمایت کرد،

و پشمهای من ریخت. ترودو حداقل ظاهرا آدم خیلی اهل صلح و اهل کمک هست، و پناهنده و مهاجر بسیاری وارد کشور کرد (که مخالفان اصلیش همین ایرانیان هستن البته، چون همیشه کاسه های داغتر از آش هستن)، و کلا هر کاری میکنه برعکس نظر محافظه کارهاست.

 

داگ فوردم که نماینده محافظه کارها (یا همون ریپابلیکن ها) هستن. البته در حد استانی.

درباره ترامپ هم چند تا نظر داشتم که حال ندارم بنویسم چون شبه و باید بخوابم که فردا صدها کار دارم.


اینو متوجه شدم،

اگه اشتباه میکنم، هم پسرا هم دخترا بهم بگن.

مردها، یعنی جنس مذکر، تا وقتی پارتنری که دوست دارن رو پیدا نکردن، همه ش میرن بیرون، پست میذارن اینورو اونور، همه ش به اینو اون پیام میدن و خیلی تحرک دارن.

یعد که آدمی که دوست دارن رو پیدا میکنن،

دیگه اروم و قرار میگیرن

و کلا دیگه حال ندارن پست جدید بذارن، کلا دوست دارن به اهدافشون فکر کنن، تلاش میکنن برای مستحکم کردن و لذت بردن از زندگیشون.

 

دخترا برعکسن.

 

دخترا به محض اینکه آدم فانتزیاشونو پیدا میکنن، تحرکشون ضد برابر میشه،

پست میذارن،

تعاملشون بیشتر میشه، و.

 

عین پس از رابطه جنسی میمونه این قضیه.

 

کلا اگه دیدین دختری افسرده هست و پستهای با متن زیاد میذاره یا کلا در سکوت خبری فرو رفته، بدونین که افسرده ست یا فکرش مشغوله،

و اگه مردی خیلی عکس عوض میکنه و بپر بپر داره، یعنی صد در صد تنهاست و داره خودشو میکشه که پارتنر پیدا کنه.


بزرگنرین تفاوت BC and ON از نظر garbage collection این هست،

که بی سی (بریتیش کلمبیا) ازین دو تا سطل هم داره (یا همون bin):

 

 

 

سطل طوسی (یا همون خاکستری کمرنگ) همون طور که روش نوشته،

برای بطری ها و قوطی های شیشه ای هست.

 

پایینی، یعنی همون bin سبز رنگ برای مواد غذایی و مواد organic قابل بازیافت هست.

مثلا تصور کنین، که میوه رو پوست میکنین،

پوستش و هسته ش، یا پوست پیاز، یا هرچیزی مثل اینها رو میتونین بریزین توی این سطل سبز.

ایده ای ندارم درباره اینکه خب مدفوع و زباله حیوانی کجا باید ریخته بشه؟! چون توی این سطل ها ندیدم که مدفوع و زباله خرگوش ما رو بریزن.

نمیدونم دقیقا کجا میریزن. مطمئنم که اونها هم قابل بازیافت و اورگنیک هستن.

توی خونه قبلی توی انتاریو ما همه اینها که باید برن سطل سبز رو، میذاشتیم توی همون نایلون های سیاه،

همیشه به بچه ها میگفتم که بابا ازین سطل های سبز بخریم.

میگفتن هم نایلونش گرونه هم اینکه دردسر داره (ادمای انتاریو کلا خیلی بی خیالترن)، و من همیشه جای این دو سطل رو توی انتاریو خالی میدیدم.

ولی اینجا احساس خیلی خوبی دارم.

اخه واقعا وقتی زباله میتونه راحت تفکیک شه،

وقتی که راحت میشه ازین مواد اورگانیک استفاده کرد توی طبیعت و ساخت خاک و کود خوب، چرا اینکارو نکنیم.

اینجا هم یکی از هم خونه ایای من همیشه پلاستیک و کاغذ و همه چی که قابل بازیافته رو میریزه سطل اشغال (مال یه استان دیگه هست، مال بی سی نیست)، فقط چون حال نداره بندازه توی سطل های خودشون!

توی انتاریو هم من اینقدر عذاب میکشیدم، آشغالای هفت تا حیوون و چهار تا هم خونه ای دیگه رو میذاشتم بیرون،

در کمال بی مسئولیتی هیچ کس کمکم نمیکرد،

اورگنایز کردن اون اشغالا و جدا کردن اونها از هم و گذاشتنشون توی سطل های مختلف و گذاشتن آشغالا توی نایلونای بزرگ (چون محدود تعداد نایلون داشتیم، سه تا بود)، کلی کار میبرد.

بعد که یه بار یه نایلون سنگین یکی از هم خونه ایام درست کرده بود و شهرداری برش نداشت، و گذاشتنش همون جا کنار خیابون، بهش گفتم بابا این میمونه برای هفته دیگه بیا اینو مرتب کنیم،

اومدیم جدا کنیم اشغالاشو،

گفت اره این زباله ها و مدفوع حیوونا رو میتونیم بریزیم توی اون محوطه که روش برگ و شاخه و چوب میریزن.

بهش گفتم الان به من میگی؟!

این همه من آشغالا رو تنهایی جا به جا کردم!

 

کلا از بی سی راضیم.

بی سی استان خوبیه.

 

خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم و حاضرم تا زنده م به همه کمک کنم.

زندگی من اینجوری بود:

دختری که از یکی از کوچیکترین جاهای کشور اومد کانادا،

با کلی امید و انرژی و انگیزه،

تنها دوستش توی کانادا، در حالی که دو قدم اونورتر زندگی میکرد، تمام مدت دو سال و نیم رو آزارش داد، زیر همه قولهاش زد، هیچ وقت حیت یه بار بهش نگفت همه چی درست میشه،

یه بار بهش دلداری نداد، 

در عوض تا میتونست اذیتش میکرد،

تا میتونست بهش میگفت که هیچی نمیشی و زخم زبون میزد، البته نهایتا به این رسید که دوستش در حد عقل و شعورش حرف میزده و از کسی با اون تربیت خانوادگی و اون حقارتی که در روند رشدش داشته (به گفته آشناهای نزدیکش) بیشتر ازین نمیشد انتظار داشت.

این دختر، هر روز ساعت 5 با کلی انرژی بیدار میشد،

حتی توی خونه چایی نمیخورد که مزاحم هم اتاقیاش نشه (چون هم خونه ایاش شبا تا پنج صبح بیدار بودن و نعره میکشیدن و 5 خواب میرفتن) و با هزاران امید میرفت دانشگاه،

و کار میکرد، و تا شب ساعت دوازده یک گاهی اونجا بود، شنبه و یکشنبه ها هم به مدت یه سال و نیم دو سال رفت دانشگاه، 

کلی دوست پیدا کرد،

یه قرون یه قرون خرج میکرد و وقتی یه دلار بیشتر خرج میکرد، کلی سکته میکرد، که بدبخت میشم.

دختری که برای گروپ لانچ دانشگاه باید یه دلار یه دلار کنار میذاشت،

یهو یه پسر با اسب سفید از یه کشور دیگه پیداش شد،

و دختره خوشبخت شد،

و بعد ازون بقیه حسرت میخوردن (همونا که اوایل خودشون رو ازون بالاتر میدیدن) که چطوری این دختر زندگیش یهو عوض شد! این دختر کلا یه دونه کاپشن داشت و اونو تا مرز تیکه تیکه شدن میپوشید، چطوری هدیه هایی که براش خریداری میشد همه دو هزار سه هزار ده هزار دلار هستن؟! چطور شد که یهویی یه پسر پیدا شد توی زندگیش که باهاش مثل شاهزاده ها رفتار میکنه؟!

 

این دختر خوشبخت شد.

 

شوخی شوخی سرنوشت من عین جودی آبوت شد.

 

برای همینم دارم به همه کمک میکنم و هرکس کمکی بخواد انجام میدم. خیلی البه بدبختی کشیدم تا به اینجا برسم،

ولی ارزششو داشت.

 

پی اس: بر خلاف انتاریو، توی انتاریو پلاستیک، ف و شیشه رو هم از هم جدا میکنن، که خیلی عالیه.


به نظرم، هر آدمی، با بقیه، به اندازه شعور و شخصیت و تربیت خودش رفتار میکنه.

تربیت، ژنتیک، تجربیات، شعور، و عواملی هستن که اثر میذارن روی شخصیت و نحوه رفتار یه نفر.

در نتیجه اگه از کسی ناروایی، بدی، و. میبینین و حس میکنین حقتون این نیست، ایراد رو از خودتون ندونین.

 

شماها که وبلاگ منو خوندین، دیگه حداقل انتاریو و بی سی رو بهتر و یه سری خصوصیات و ویژگی های کاناداییا و کانادا رو بهتر از خود ایرانیای ساکن اینجا میدونین :)

 

امشب میخوام، درباره garbage collection بنویسم.

دیدین

توی کشورمون، هر شب، ساعت ده، 

مردم اشغالا رو توی یه نایلون سیاه میذارنو میندازن توی اون container های بزرگ زباله؟! 

خب اینجا اینجوری نیست!

 

البته فکر کنم اینو قبلا برای انتاریو توضیح دادم ولی باز تکرارش میکنم.

 

توی انتاریو، آشغالا به چند دسته تقسیم میشن:

 

1. آشغالای قابل بازیافت

2. آشغالای غیر قابل بازیافت.

 

آشغالا قابل بازیافت خودشون به چند دسته تقسیم میشن،

ولی معمولا مردم انتاریو خسته ن و همه رو میریزن توی یه سطل (ولی من جدا میکردمشون):

 

 

این سطل ها، برای:

کاغذ،

شیشه،

بطری های شیشه ای و فی،

و پلاستیک

کاربرد دارن.

 

یعنی همه اینها رو میریزی توی این سطل ها.

 

معمولا بطری ها و ظرف ها رو ما یه بار اب میکشیم و میذاریم این تو.

 

حالت ایده ال اینه که هر خونه ای 4 تا ازینا داشته باشه

یعنی 

شیشه

ف

پلاستیک

کاغذ

از هم جدا بشن.

 

ولی خب ملت انگار تنبلن و همه رو میریزن یه جا و میذارن بیرون.

 

اشغالای غیر قابل بازیافت هم که اشغالای بهداشتی، مواد غذایی و سایر مواردی هستن که توی گروههای بالا جا نمیشن.

همه رو میریزی توی یه نایلون حالا هر رنگی میخواد باشه (ترجیحا غیر سبز چون سبز معمولا برای مواد غذایی و طبیعی به درد نخور قابل بازیافته) و میذاریش دم در.

 

 

من خودم این نایلونا رو مجددا توی یه نایلون دیگه و گاهی حتی مجبورا توی یه نایلون سوم میذاشتم به دو دلیل:

1. را توی برف و سرما حمله میکرد و بازشون میکرد و میریخت توی خیابون و مجبور بودم جمع کنم و توی خونه ما هیچ کس خودش رو ت نمیداد که بهم کمک کنه. البته بعد یه سال و نیم دیگه کم کم بقیه هم کمکم میومدن.

اغلب ما نایلونای سفید یا رنگی کوچولو میگرفتیم، اونها بهتر جا میشدن و نازک تر بودن پس راحت تر جا میشدن توی این نایلونای بزرگ، بعد مثلا 5 تای اونها رو میذاشتیم توی این نایلونای بزرگ، چون ما 5 نفر بودیم، و هم خونه ایای من سه تا گربه، دو تا سگ، دو تا همستر و همینطور دو تا گربه دیگه هم داشتیم (ِعنی عملا 5 تا گربه)، در نتیجه خود اشغالای اونها کلی خودش جا میگرفت. اینجوری همه نایلونا دابل بگ میشدن و محکم تر و مقاوم تر بودن.

2.  بعد ازینکه توی تابستون دومی که توی اون خونه بودم،

یعنی توی اون تابستون گفتم یه نفر میومد دو لایه و سه لایه نایلونهای مشکی ما رو پاره میکرد؟! بعد ازون مجبور میشدم که حتما بذارم توی سه تا نایلون تا پاره کردنش براش سخت شه و وقت بیشتری تلف کنه و از ترس اینکه شناسایی بشه کمتر تیکه پاره کنه نایلونا رو و فرار کنه. گرفتار بودیم ازین جهت (انتاریو ادم مریض کم نداره، حتی ایرانیاش نسبت به ایرانیای ونکوور عصبی تر و شونه خالی کن تر هستن بعضا).

 

حال اینکه بی سی چطوریه رو بعدا براتون میگم.

 


دیروز دوستم میگفت،

اونایی که لپاشون قرمزیه، اونا قیافه های معمولا معصوم و دوست داشتنی دارن و مهربون.

اونایی که لپاشون چالداره، خوشگل و دوست داشتنی و خیلی دختر هستن.

اونایی که هر دوشو دارن، خیلی خوشبختن.

میگفت تو هر دوشو داری و باید خیلی خوشحال باشی.

من از امروز خنگول خیلی خوشحالم :)))

 

من لپام صورتیه.

 

یادمه بابام دو سه بار توی راهنمایی و دبیرستان اومد جلو گفت، دخترم! اون چیه زدی صورتت؟!

گفتم هیچی!

گفت پس چرا لپات قرمزه؟! مامانم ازون ور گفت اون لپاش همیشه صورتیه چکار داری به اون؟!

 

یه چیزم بگم بخندین،

یه بار قرار بود با گرگ زاده (جدی) صحبت کنیم.

بهم گفت یواشکی که، نیازی نیست سرخی بمالی به صورتت،

بعد من داشتم فکر میکردم که من چی میمالم به صورت و لبام مگه؟!

آخه من صورت و لبهام همیشه صورتی پررنگه!

من همیشه متهم شدم به ارایش

ولی هیچوقت حتی الان

هیچ به صورت و لبهام نمیمالم.

همیشه قرمزن!


دوستام ازم میپرسن،

که تو که بچه پولدار تسلادار تو زندگیت هست،

چرا توی یه اتاق زندگی میکنیو به جاش یه اپارتمان کرایه نمیکنی.

اپارتمان رو توی آینده خیلی نزدیک کرایه خواهم کرد.

ولی من خودم، بیشتر تجربه هایی که به دست آوردم، از زندگی با آدمها بوده.

توی زندگی با آدمهاست که متوجه میشی مثلا: تیپیکال مردم انتاریو درباره چه مسائلی روزانه صحبت میکنن،

یا سرگرمیای مردم چیه،

یا حتی لهجه هاشون چیه یا مایندست تیپیکال مردم چیه،

یا زبانت قوی تر میشه،

تفریحاتشون رو میشناسی.

تازه زندگی با هر آدمی، حتی اگه فرشته روی زمین باشه، یه چالشه.

و توی زندگی با آدمهاست که تایپ های مختلف رو میشناسی.

به نظرم فرصت آدم شناسی محدوده، یعنی تا یه سنی میتونی کسب تجربه ازین طریق کنی،

بعد 40 دیگه هیچ کس تقریبا حال و حوصله نداره که با هم خونه ای سر و کله بزنه. ولی اگه این تجربه رو نداشتی، بهتره که داشته باشی.

به نظر من، هر آدمی، تا سن سی - سی و دو سه، باید حداقل شش هفت سال هم خونه ای - هم اتاقی داشته باشه.

باید هم اتاقیای مختلف هم داشته باشی نه که با یکی ده سال بمونی و بشه عضو خانواده ت.

و به نظرم وقتی یه هم اتاقی به هر دلیلی به تو نمیخوره، نباید فوری جاتو عوض کنی،

باید صبر کنی، و یاد بگیری که چطوری باهاش کنار بیای و اسکیل هاتو قوی کنی.

من هم برای همین آفر اجاره اپارتمان رو قبول نکردم. حس کردم هم برای من هم برای اون که میاد سر میزنه لازمه که هم خونه ای داشته باشیم مدتی، 

و اینجوری خودم از پس هزینه های زندگی برمیام.

 

پس اس: دقت کنید،

منظورم از هم خونه ای، کسی هست که باهاش نسبت فامیلی ندارین و قبلنا هم حتی هم بازی نبودین.

 


این رو هم بگم،

اگه نگم نامردی و کم لطفیه،

 

این گونه افراد که متکبرن و پیر درون دارن، از میانگین جامعه (حداقل ایرانیاش که میشناسم، کاناداییاش نه، فقط ادعا حمل میکنن)، به شدت بالاترن، نه از نظر مقام و اینها، از نظر شعور.

خود همین گرگ زاده بدبخت خیلی توی حیطه خودش باسواده، باشخصیته، باشعوره. درد کشیده هست. 

این ادمها سالم هستن. 

ولی اخلاق بد و اون دید از بالا به پایینشون، باعث میشه حالت به هم بخوره ازشون.

اگه من یه درصد احتمال میدادم که این ادمها هم عوض میشن، حتما باهاشون دوست میشدم،

ولی اینو مطمئنم که عوض نمیشن.

 


بچه ها همین الان خبر رسید که دو روز میرم ویکتوریا!

 

لااااااااااااووووووووووووووووووووووووو یوووووووووووو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاالللللللللللللللللللل

 

ماها، یعنی ماها ادمایی که پیر درون رو نداریم و زندگی رو خیلی سخت نمیگیریم،

معمولا ادمهای بساز و صبوری هستیم

 

و ما شاید بگم تنها گروهی هستیم که این افراد متکبر و جدی رو تحمل میکنیم،

یعنی صبر میکنیم

صبوری میکنیم

ایزی گوئینگ هستیم

سخت نمیگیریم

 

ولی وقتی به یه جایی میرسیم که از توهین ها، تیکه انداختن ها، زخم زبان ها، خودبرتربینی هاشون خسته میشیم،

و دیگه برای همیشه ولشون میکنیم.

و جواهرات کوه نور و دریای نور رو هم به ما بدن، باز هم به اونها لبخند نخواهیم زد.

 

من الان

 

تا متوجه میشم طرفم ازین تیپ ادمهاست

 

سریع محترمانه فاصله م رو حفظ میکنم

 

چون میدونم اینا خیلی پررو و دریده هستن.

 

اینقدر پررو و دریده ن که حتی قبول نمیکنن که شاید یه جای کار اینها مشکل داشته باشه آخه!

 

کلا اعتقاد من اینه

 

کبوتر با کبوتر، باز با باز.

 

آدم احساسی باید با ادم احساسی بچرخه

 

ادمی که متکبر و خودبرتربین هست، باید با یکی عین خودش بپره.

 

و جالبه که این تیپ ادمها اغلب کلی وقت خالی دارن و بیکار و علافن. لی همه ش سر بقیه منت میذارن که من وقتم رو روی تو صرف کردم.

 

مثلا من از گرگ زاده، یک صدم چیزایی که اینجا نوشتم رو هم یاد نگرفتم، ولی همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من زندگیمو مدیونش هستم. اینجور ادمها غرور مزخرف بیش از حدی دارن، دارن بیکار و علاف میچرخن و جفتک میندازن و پاچه میگیرن، ولی همه ش میگن وقت نداریم که اون تکبر و غرور و کلاسشون حفظ شه (کلاست رو هم م کسکش).

 

آخرین بار هم که (سه چهار ماه قبل از اومدنم به ونکوور) تلفن رو روش بی ادبانه قطع کردم،

به خاطر این بود که میگفت تو هرچی تو زندگیت داری از من داری.

کش چی رو دارم از تو؟!

 

واقعا م مادر کس مغزتو با این بچه تربیت کردنش.

 

اینجور بچه ها (پسرها) معمولا رابطه شون با پدرشون شکرابه ولی شون میونه خوبی دارن. در نتیجه وای به روزتون اگه زن اینها بشین. مادرشون تاج سره و هرچی بگه باید گوش کنین. به گا میرین.

 

در کل، من الان وقتی این ادمها رو میبینم، سریع اخم میکنم و قیافه میگیرم که طرف دستش بیاد با یکی عین خودش طرفه، که سیکدیر کنه بره. و به من اسیب نزنه. اینها پدرای خیلی بدی میشن. خیلی. پدربزرگ من مرد باوقار، باشخصیت، خوب، خبرنگار، باکلاس، ی، خوش لباس و. بود. چشماشم سبزه. ولی پدر خوبی نبود. تو دوره اون ملت 4 تا زن میگیرفتن، پدربزرگ من فقط یه خانم داشت و وفادار بود، ولی پدر خوبی نبود. همسر خوبی نبود. بیش از حد عنق و بداخلاق و متکبر بود. و خسته کننده. اینجور ادمها نباید پدر بشن. نباید مادر بشن. افتضاح میشن.

 

من اینجور ادمها رو socially awkward and grumpy مینامم.

 

از بین اینها

 

تنها ادمی که میخونه اینجا رو گرگ زاده هست.

 

تو نمیتونی با ریش نیچه ای/استالینی، که الان داری ی به نظر برسی.

 

فقط باعث میشه مردم مسخره ت کنن. اصلا هم بهت نمیاد اون سیبیل. 

 

در عوض سعی کن توی درونت تغییر ایجاد کنی.

نه بیرونت.

گرچه بعید میدونم درون تو عوض بشه.

لحظه هاتون عالی

 

و دوستون دارم.

 

 

 


 

well well well

خب من فکر نمیکردم که بتونم این غروب پستی بذارم چون حدس میزدم که سرم شلوغ شه.

ولی قراره دو ساعت و نیم دیگه سرم شلوغ شه!

 

پس به مدت دوساعت و نیم مختون رو میخورم ها ها ها

مفعولای بدبخت

 

بچه ها،

گاهی دوست داشتم جای دختر خاله هام باشم،

شوهر کنم،

توی ویکند تیپ بزنم، لباسای خوشگل بپوشم، برقصم، شاد باشم، و به این فکر کنم که پدر و مادرو شوهر هزینه مو میدن! به من چه! من فکر چی رو بکنم! دوست داشتم یه مدت کلا به هیچی فکر نکنم.

شاید باورتون نشه،

ولی از روزی که به دنیا اومدم هرگز این پیش نیومد.

دلم بی خیالی مطلق میخواد.

مثل همین دخترای وایت

مثل همین دخترای ایرانی.

هیچ وقت نداشتمش.

 

بگذریم

 

نمونه های زنده من برای شناختن کسانی که پیر درون دارن، یکیش خواهرمه،

یکی دوست صابخونه م

یکی بابابزرگم

که باهاشون در ارتباطم

از شما چه پنهون صابخونه منم مشکوک به همین رفتارهاست. ولی نمیشه دقیق گفت 

یکی هم گرگ زاده (همون پسر عینکی کوچولو موچولو که مدتی برای من بی اندازه مهم بود و دوسش داشتم) فکر کنم دیگه همتون میشناسینش.

 

یکی هم که نمیشناسین، یه شخصی هست که توی مرحله دوم و سوم منو مصاحبه کرد توی تورنتو،

 

من توی روابط اجتماعی و انسانیم،

معمولا هرگز به بن بست نمیخورم. یعنی احتمالش خیلی پایینه که به بن بست بخورم،

ولی به دشواری میخورم گاهی،

وقتی به دشواری میخورم،

یعنی اوضاع خیلی قمر در عقربه. یعنی یه چیزی هست که من نمیتونم حلش کنم.

یعنی باید یه چیزی رو تغییر بدم.

 

ولی یه وقتایی هست،

که بعد از تلاش و کوشش تموم نشدنی،

بلاخره پیدا میکنم که راه حل چیه.

 

بعد دیگه تغییرش نمیدم.

 

من کلا کسی رو تغییر نمیدم. میذارم میرم.

اینجوریمو نگاه نکنین که کلی پرانرژی و پر های و هوی هستم.

 

تا الان پیش نیومده تو کل زندگیم چیزی رو تغییر بدم. ولی خودم رو خیلی تشر میزنم و تغییر میدم.

 

نقطه مقابل من، کسانی هستن، که فکر میکنن هر کاری میکنن درسته، اونها نیازی ندارن که تغییر کنن، و این دور و بریاشون هستن که باید تغییر کنن.

این 5 نفری که بالا گفتم جزو این گروهن.

 

دوست صابخونه من، یعنی همسایه ما در واقع، 4 تا دختر و دو تا پسر داره، هیچ کدومشون بهش سر نمیزنن، یکیشون خونه ش دقیقا پنج دقیقه با ماشین فاصله داره تا خونه ما، ولی نه اجازه میدن باباشون بره دیدنشون نه خودشون میان دیدنش، خونه همشون همین جا هست، همین بغل ما، نهایتا با ماشین سه ربع فاصله دارن، ولی میگفت هر پنج شش سال یه بار میبینتشون اونم چون اصرار میکنه.

 

خانومش وقتی 14 سال از ازدواجشون گذشته بود طلاق میگیره و میذاره میره. بچه ها رو هم میبره. هر هفته میرفته دیدن بچه هاش ولی به مرور بچه ها ازش متنفر میشن. 

 

خودش میگه تقصیر بچه هامه. میگه مادرشون سمپاشی کرده بر ضد من، یه مرد وایته، صابخونه منم وایته.

ولی من میدونم که تقصیر اونا نیست.

یعنی تو نگاه میکنی

و میگی باور کن من میدونم مشکل چیه،

همه هم میفهمن

ولی کسی به زبونش نمیاره.

چون گفتنش فایده نداره.

 

همسایه صابخونه من آدم خیلی تمیز و مرتبیه. شما خونه اینا بیاین میلیسین زمین رو اینقدر تمیزه همه چی. با اینکه سنش بالاست، ولی تنها آدمی که پیدا کردم که عین خودمه توی وسواسی و تمیزی، فقط خودشه (منم شدیدا حالت خیلی مریض گونه تمیزی رو دارم، نه خیلی وسوساس، ولی خیلی تمیز، گاهی خودم عمدا بی خیال میشم میگم بابا بکش بیرون چه خبرته)، شاید برم خونه اون زندگی کنم مدتی بعد.

آدم خیلی درستکاری هست،

آدم سالمیه
مرتبه

شیکه

کارش خوب بوده.

 

ولی اخلاق خیلی تند، متکبرانه، از بالا به همه چیز نگاه کنی، سرکوفت زن، و. داره.

اینجور آدمها خیلی آدمهای demanding ای هستن.

ولی خب به بقیه این انگ رو فوری میچسبونن. که خودشون فصر (قسر؟! غسر؟!) در برن.

 

و همونجا تو اگه قبول کنی که دیمندینگی، رابطه رو ادامه میدن، اگه قبول نکنی، تو رو خرد میکنن.

لهت میکنن و میرن بیرون.

 

من یادمه، اولین ادمی که بهش خیلی دقیق شدم (از روی علاقه، از روی اینکه، چرا جدیم همیش عصبیه، همیشه ناراحته، همیشه با همه دعوا میکنه و جفتک میندازه به همه؟! از روی دوست داشتنش) همین پسره گرگ زاده بود.

یادمه مثلا بعد دو سال و خورده ای دقیق شدن یه بار بهش گفتم اگه این رفتارت رو ادامه بدی، ما هم از کنارت بریم شاید برات مهم نباشه و بهگی به درک، ولی وقتی همسر و فرزندانت ترکت کنی میفهمی که رفتارت چطوریه،

اون موقع من این صابخونه رو ندیده بودم.

 

واقعنی تنها سمپلم گرگ زاده بود.

ولی خب خودم رو جای بچه هاش، جای همسرش، جای خواهر میذاشتم و میدیدم افتضضضضضضضضضاحه این رفتار! افتضاح.

 

یادمه از وقتی متوجه شدم که اون شبیه همین کارل توی فیلم آپ هست،

حس کردم خواهرمم شبیه اونه.

 

وقتی رفتم یه مصاحبه،

و ازم خواستن پرزنتیشن اماده کنم، 

وقتی ارائه دادم، و از 4 نفر سه نفر گفتن عالی و قبولم کردن،

نفر جهارم،

برگشت ازم پرسید اصالتت مال کجاست؟!

گفتم مال ایران.

اون سه تا گفتن ما فکر کردیم تو روسی هستی.

(یعنی قبلش گفتن و اونجا تایید کردن) 

گفتم نه مال ایران.

 

برگشت گفت، معلومه مال ایرانه! من همون اول فهمیدم!

 

بماند که نهایتا اون یه نفر چون خودش رئیس اونجا هم بود ردم کرد.

 

و بعد از 4 هفته زنگ زدن و خواهش کردن که برم سر کار و گفتن نفر قبلی به درد نخورده و گفتنم که هر سه شون موافق بودن فقط اون پیرمرد قبول نکرده. و من قبول نکردم. گفتم شرمنده! نمیام.

گفتن باور کن ما قبولت کردیم

ولی اون پیرمرد گفت نه! من یکی از همین وایتها رو برمیدارم. که ظاهرا وایته هم کار نمیکرده. گفتم شرمنده. گود لاک! نمیام.

چقدرررررررررر حال داد اون روز بهم.

 

چون ی ادم وقتی از روی فقط یه سری رفتارای مزخرف، از روی غرور و سنگینی یکی، از روی اصالت بریتیشش تصمیم میگیره استخدامش کنه طبیعیه همین میشه.

 

اونجا این نظریه توی ذهن من قوی تر شد.

 

بعدش به خواهرم دقت کردم.

 

خواهر من همیه موقع صحبت کردن، سعی میکنه زیاد حرف نزنه. یا میبینی خیلی خشن حرف میزنه، یا سعی میکنه ابهت داشته باشه، یا میبینی تو حرف زدناش عینننننننننننن بابابزرگم، عین این دو تا پیرمرد و عین این گرگ زاده همه ش خودش رو تافته جدا بافته میدونه.

 

یه روز به خواهرم گفتم ماجرا و براش شرح دادم که توی چه گروهی هست و چه خطرات در انتظارشه.

بهشم گفتم که شماها و هم گروهیاتون، ادمای به شدت سالم، محترم، درستکار، هستین. ولی بسیار متکبر، دیکتاتور، خودبرتربین و هستین.

براش وویس گذاشته بودم،

 

و بعدش زنگ زد،

 

گفت وویسات عین قصه بود، عین واقعیت بود. با لحن خوب گفتی. آخرش خوب بود. ولی منو ترسوند. بهش گفتم که نباید نگران باشه. ولی این براش ایشو میشه. آدما ازش فراری میشن.

 

راستی اینم بگم،

عشقمم میگه که اخر قصه های تو همه به خوبی و خوشی تموم میشن.

میگه تو هر قصه ای میگی آخرش شیرینه. آخرش خوبه.

 

برگردیم به این گروه،

 

میدونین،

 

مثلا من توی انتاریو کلی موندم،

بعد که گرگ زاده روزای اخر فهمید من دارم بی خبر میام اینجا بی سی و خب واضح در حق دوستش و کسی که بهش کلی قول داده بود (این گروه از ادمها، به شدت بدقولن، وسط عهد و پیمان زیر همه چی میزننو ول میکنن، چون اعتقاد دارن که: تو در برابر پادشاه جهان، در برابر کسی که میدونه چی خوبه و چی بده، در برابر کسی که همه چی رو میدونه، شاخ شدی، یا سکوت نکردی یا تبعیت نکردی، پس حقته ولت کنم، پس یادتون نره اینها به شدت بی وفان و در زندگی شما موندنی نیستن، با اینها دوست نشین)، مشخصه بعدی اینها اینه که جوشهاشون رو خیلی دستکاری میکنن چون به شدت درگیرن با خودشون و جهان اطراف، در نتیجه صورت همه شون تیکه پاره هست.

 

خلاصه وقتی دید که من دارم میام اینور، بچه ها باورتون نمیشه، توی نیم ساعت اولی که متوجه شد، حدود 40 تا پیغام از طریق چهل تا شبکه اجتماعی مختلف به من داد که میخوام ببینمت! لطفا بذار ببینمت!

من اون لحظه داشتم فکر میکردم، که این بشر، چه ادم هوسباز، خودخواه، مزخرف، خودبرتر بین و کلا آدم عوضی ای هست! تو این همه وقت سعی کردی از من یه برده بسازی، سعی کردی منو رام کنی، نتونستی. بعد به عنوان تنبیه ولم کردی و زیر همه حرفات زدی. بعد الان پررو پررو میگی بیا ببینمت؟! یعنی فکر میکنی من اینقدر خر هستم؟!!!!

 

ما یه همکاری داشتیم توی ازمایشگاه. اونم اینجوری بود.

عین بی معرفتا، 

توی دقیقه نود وقتی کارش گیر ما بود فوری میومد پاچه خواری و توجه نشون میداد.

این رفتار خیلی زشته.

و از شما چهره بدی میسازه.

 

یه مشکل دیگه که این ادمها دارن، که به خواهرمم گفتم و موافقت کرد،

اینه که 

مثلا این کسکشا میرن اکانتهای فیک میسازن، و با اون فامیلاتو ادد میکنن

و فالوشون میکنن (همین گرگ زاده کسکش)، ولی وقتی میری لینکداین این مادر ها رو میبینی، میان میگن وارد حریم خصوصیم شدی، پرده م پاره شد، و هیچ کس منو نمیگیره چون تو منو کردی. باید منو بگیری.

خواهر من به عکس پروفایل همه گیر میده،

ولی خودش همیشه مزخرف ترین عکساشو میذاره

تو خودت پر از ایرادی خودتو درست کن کس مغز.

 

این همسایه مام همین جوریه.

 

تو خودت زشتی عالم رو داری.

 

همه ولت کردن.

 

صابخونه منم همینه.

 

مادر ها به خودتون گیر بدین. به مردم چیکار دارین.

 

یه مشکل دیگه که اینها دارن، اینه که

یه دختر خجالتی و ساده و لپ قرمزی مثل منو که میبینن، سوار میشن،

دوستام میگن تو به مقدار زیادی حیا و نگی داری که این افراد خوششون میاد، چون دقیقا یه مرد متکبر و قلدر و خودخواه رو این زن میتونه راضی کنه (نمیدونم چقدرش درسته، اگه اشتباه میکنم بگین) و توی هر سنی که باشن، دوست دارن تو مال اونها بشی. ظاهر تو ساده و خجالتی و لپ قرمزیه ولی وقتی از حد خودشون فراتر میرن یه جوری جلوشون شاخ میشی که تعجب میکنن و بعدش شورع میکنن زیر حرفاشون و قولاشون زدن.

سوال من اینه: آیا این تقصیر منه که این آدمای عوضی سعی میکنن منو جون به لب کنن و اذیت کنن؟!

 

خواهر من البته به این شدت بد نیست. خیلی چون سر خودش میزنه و خوابگاهم زندگی کرده و قوی و خوبه. ولی اون ته مایه رو داره.

 

اینجور ادمها، تو زندگی همه وارد میشن، و حریم همه رو میکشنن و میرن تو، ولی تو اسمشون رو هم صدا بزنی میگن حریم خصوصیم پاره شد.

 

م اون حریم خصوصیتو واقعا.

 

 

مش.

 

 

اینجور آدمها دوست دارن ترسناک و جدی به نظر برسن (اسمی که روی گرگ زاده گذاشته بودم الان میفهمم دلیلش چی بوده، به خاهرمم سالها گفتم که خیلی جدیه)، ولی مشکل اینه که وقتی اینها میفهمن که شما اینها رو جدی میدونین، بدتر میشن و سوارتون میشن.

 

ادامه داره.

ولی در کل، گریه خواهرم، و اینکه قبول کرد که درست حرف زدم درباره ش، برام جالب و عجیب بود.

 

 

راستی، قمار خیلی توی کانادا شایع هست. خیلی!

 


وای خدا من این قضیه پیر درون داشتن رو برای دو نفر که به شدت این اخلاق رو دارن، توضیح دادم،

یکیشون همون جا بغض کرد و گریه کرد و تایید کرد که درسته،

یکی دیگه شون هم کلا سیستمش به هم ریخت!

حرفای من اینقدر واقعی هست؟! ترسیدم! اون بنده خداهایی که این ها رو خوندن اینجا و در نهان دارن خودکشی میکنن رو معذرت میخوام ازشون.


بچه ها،

درسته ما از یه فرهنگ میایم که اغلب مردمش به بودن، زورگو بودن، بی شرف بودن، قالتاق بودن (شما بیاین کانادا، اغلب مردم ایرانی به شغل شریف دلالی مشغولن، به جز این بلد نیستن)، پدر سوخته بودن، حق یکی رو خوردن، دیکتاتور بودن و. علاقه دارن و این دقیقا یه چیز فرهنگیه و ربطی به هیچ کس و هیچ چیز نداره، و خانواده ها هم تلاش نمیکنن که (اکثریت جامعه رو میگم) این رو کمرنگ کنن، بلکه همه ش میخوان یه راه در رو، یه راه سوء استفاده، یه راه خر کردن اینو اون رو پیدا کنن، و افتخار هم میکنن و اسمش رو هم میذارن: کاریزما؛ حقیقت اینه که قول دادن به آدمها، امیدوار کردنشون، به هر نحوی، و بعد زیر قول زدن، ممکنه از شما تمدار خوبی بسازه یا نشون بده که آفرین عجب گل پسر حرومزاده و مادر ای هست این آدم! ماشالا! ادم این همه کسکش؟! ولی عملا شما ثابت میکنین که هیچ انسانیتی ندارین، وقیح هستین، بچه پدرتون نیستین و مادرتون احتمالا به همه داده و معلوم نیست شما از تخم بقال سر کوچه هستین یا از تخم بقال سر کوچه دوستتون. 

مادر جندگی و کسکشی و دروغ گویی و بدقولی اصلا افتخاری توش نیست.

اصلا.

ببخشید امروز پستم با فحش مزین شد ولی میخوام بگم اینکه حالا فرهنگ یه جامعه مزخرفه و شما هم از همون تبعیت میکنین، به این معنا نیست که اون گهی که میخوریم درسته.

 

درسته که الگوی درست و حسابی نداریم،

ولی الان دیگه عصر اینترنت هست،

میتونیم سالم بودن رو یاد بگیریم.

سخت تره،

ولی شدنیه.

 

داشتم چند روز قبل یه مثال برای عشقم میزدم،

که چرا ترامپ با اینکه خدمات زیادی به کشور خودش داره، ولی آدم نژاد پرست و عوضی ای هست.

 

اولا که کسی که این جمله رو مرجع قرار میده و همه رو مجبور میکنه بهش عمل کنن، صد در صد نژادپرسته:

 

Kelly told attending members the US is exploring new methods in vetting visa applications in seven Muslim-majority nations: Iran, Iraq, Libya, Somalia, Sudan, Syria, and Yemen.

 

یعنی همین که تو میای میگی مبنای ما برای اینکار، اکثریت مسلمان بودن اون کشوراست، یعنی تو یه چیزی فراتر از یه نژادپرستی.

 

در ثانی، تصور کنین،

شما مثلا از سال 2014 با برنامه ریزی مداوم برای گرفتن ویزای دانشجویی امریکا تلاش میکنین و ویزا هم میگیرین.

یا از سال 2000 برای ویزای مهاجرتی امریکا اقدام کرده و میگیرینش،

 

یهو یه نارنجی مغزی میاد میگه هرکی هرچی ویزا گرفته یا تو صفه یا فردا ویزاش ایشو میشه کنسل میکنیم همه رو،

حتی نمیگه از امروز هرکی ثبت نام کنه دیگه رسیدگی نمیشه.

میگه حتی اگه شما 17 سال قبل اقدام کردین و الان حتی گرین کاردتون هم اومده باز نمیذارم بگیرینش.

 

توی فرودگاهها ملت رو اوایل زندانی میکردن،

یه فرم انصرف از گرین کارد میذاشتن جلوش، و مجبورش میکردن پرش کنه. و بعد میفرستادنش ایران.

 

یعنی یه ادم باید خیلی ، بی پدر و مادر، کسکش، لجن، هرزه، بی فکر، بی سواد، زشت، بدطینت، و. باشه که با زندگی ایندیویجوال ها اینجوری بازی کنه.

 

بعد گفتش که خب، آره، ولی خب دیگه برنامه مهاجرتیه دیگه.

 

بهش گفتم اون گرگ زاده مادر یادته که همه ش هر وقت تحریک میشد شروع میکرد به قول دادن و بعد سر اینکه بهش گفتم تو هم بیای خونمون من میرم رو تخت دوستام یا روی مبل میخوابم، و قاط زدو دنیاش به هم ریخت و زیر همه چی زد؟! 

حتی با اینکه میدونست اونو دوست دارم؟

 

گفت اره! خیلی کار زشتی کرد. از تو بزرگتر بود و دنیا رو بیشتر دیده بود و کلا آدم بدقول نهایتا توی جامعه خجالت زده میشه.

 

گفتم بله، بدقولی ورژن دیگه ای از دروغ گوییه.

 

کار ترامپ عین کار گرگ زاده بود،

آدمایی که سالها چشم انتظار بودن و برای برنامه مهاجرتی به زحمت تلاش کرده و رسیده بودن به مرحله گرین کارد رو توی فرودگاه زندانی میکرد و مجبور میکرد تلیم بشن و انصراف بدن یا دانشجوها رو برمیگردوند، یا زن و شوهرا رو بسیار از هم جدا کرد.

 

گفت اره راست میگی آدم کسکشیه.

 

کلا مادر بودن و کسکش بودن چه در حجم کوچک چه در ابعاد وسیع، مادر بودن نامیده میشه.

 

و وقتی شما اینکار رو انجام میدین،

طرف اول از همه به این فکر میکنه که آهان پس دلیل اینکه این بچه شبیه باباش نیست،

اینه که مادری داشته که ایدئولوژیش این بوده که باید به همه داد.

 

این بود انشای من درباره مادرجندگی.

پی اس: قصد من اهانت به مادران بزرگوار نیست.

ولی شما میدونین که مادر توی کشور ما به چی میگن و برای همین ازون اصطلاح استفاده میکنم. 

 


یه اقایی

از سال 90

 

شروع کرده

 

از کسانی که دارن میرن از ایران بیرون،

لحظه آخر عکس میگیره،

 

مثل اینکه قیافه هیچ کدوم خندون نیست و همه اخم کردن.

 

اینها به کنار،

 

میگن مهاجرت جزو 4 تا ماتم بزرگه یعنی بدتر از درد اون، دردی وجود نداره، و غمش مساوی با از دست دادن عزیز هست.

 

امروز دوباره این یادم اومد،

که من با همچین مسئله ای روبرو شدم،

 

و دوست من (تنها دوست من توی کانادا)، نه تنها هیچ کمکی نکرد، نه تنها زیر همه قولهایی که خودجوش داده بود زد، نه تنها هرگزززززززز یه بار به قولهاش عمل نکرد، بلکه از گزند سرکوفت و فحش و تحقیرش در امان نموندم، اسم خودش رو هم گذاشته: مودب. گرچه از آدمی که همیشه با متن توی عکس و عکس از خواننده و هنرپیشه گذاشتن تو پروفایلش و زیرش نوشته گذاشتن حرف میزنه، نمیشه بیشتر ازین توقع داشت، ولی فقط خواستم دوباره این رو اینجا بنویسم که خودم یادم باشه (گاهی آدم غرق زندگی میشه و یادش میره).

 

اینم لینک اون:

 

لینک پست

 

 


بچه ها

:)

 

امروز یکی از دوستام بهم گفت، هر آدم عاقلی قطعا به دنبال اینه که یه دوست مثل تو داشته باشه.

 

گفت، تو باسواد و باهوشی، وقتی یه حرفی رو میزنی، محکم به زبون میاری و ازش مطمئنی. قابل اطمینانی و میشه لذت برد موقع گپ زدن باهات.

 

اینقدر ذوق کردم :))))))))


نگاه کنین،

دلیل اینکه من به این گونه انسان ها میگم پیر درون دارن،

اینه که 

افراد پیر رو دیدین؟

که هیچی ندارن برای انجام دادن،

پیر و مریضن،

کارشون فقط گیر دادن به این و اونه،

چون فکر میکنن سنشون بالاست، و کاری نمیکنن و به جاش همه ش فکر میکنن، فکر میکنن که وای ما چقدر میفهمیم!

برای همین فکر میکنن میتونن ادم ها رو بسازن و ادم ها راه رفته اونها رو نرن؟

ولی رفتاراشون اینقدر متکبرانه و کنترل کننده هست که همه عطا رو ب لقامیبخشن و ازشون فراری میشن.

 

کسانی که پیر درون دارن این شکلی ن.

مهم نیست شما چند سالتونه،

مهم نیست که کی هستین،

اون ها اگه اون استانداردی که فکر میکنن باید یکی داشته باشه، در شما پیدا کنن  پس شما رو حمایت میکنن ولی به شدت کنترل هم میکنن. هر سنی هر کسی هر جایی که باشین مهم نیست. مهم اینه که بتونن از شما عروسکی که میخوان رو بسازن. همه ش هم میگن این تغییر به نفع خودته. ولی در اصل شما در جت منافع و ی نیازهای اونها میرین جلو. اگه یه پسر اینکارو با یه دختر بکنه اسمش میشه: ual abuse.

ولی به محض اینکه بفهمن نمیتونن شما رو عوض کنن به نفع خودشون، عصبی میشن و زیر همه حرفاشون میزنن و دروغگو و بدقول میشن.

 

برای همینه میگم سعی کنین تا حد امکان ازین تیپ ادمها دوری کنین.


شما ممکنه از دور به اینها نگاه کنین، و بگین عجب آدمای بدبختی هستن اینها خب!

حقیقت اینه که، ما اینطوری فکر میکنیم.

ولی اینها خودشون این راه رو انتخاب کردن.

و خوشحال هستن.

یعنی تنهایی رو به بودن با آدمای بسیاری ترجیح میدن.

یعنی یا یکی تو زندگیشون پیدا میشن، و اون رو عوض میکنن و یه عروسک برای خودشون میسازن، یا که قطع رابطه میکنن با تمام جهان هستی، و تنها میمونن. جالبه که وقتی میخوان بقیه رو عوض کنن، همه ش به خودشون و اون میگن: من تو رو برای خودت عوض میکنم و به نفعته! 

یه گونه دیگر از دیکتاتورشیپ هست در واقع. ولی خب اینها قبول نمیکنن.

 

میدونم و دارم میبینم که آدمای خیلی تنها و بدبختی هستن، ولی خودشون، هر وقت که به این چالش تنهایی میخورن یا حس میکنن که بابا خیلی بی کس و تنهام که! فوری خودشون رو متقاعد میکنن که: تنهایی، از بودن با ادمایی که ارزش ندارن بهتره!

 

در اصل یارو خودش رو داره روانی میکنه و بقیه مسخره ش میکنن، ولی این استدلالشه.

من چون دارم با این تیپ ادم زندگی میکنم و میبینم که گاهی چقدر رنج میبره، اینها رو متوجه شدم.

و وقتی روی چند نفر دیگه اینو چک کردم، دیدم که تفکرم درست بوده.

 

این تیپ ادمها، توی هر سنی که باشن مهم نیست، دختر و پسر مهم نیست، وقتی به کسی دل میبندن که به هر دلیلی وششون میاد ازش، حالا میخواد شبیه دختری باشه که قبلا دوست داشتن یا شبیه باباشون باشه طرف، یا حتی یه حس خوش رو به ذهنشون بیاره،

میان تربیتش میکنن، روش وقت میذارن، ولی به محض اینکه میبینن که اون آدم سرگرمی های دیگه ای هم داره، دلشون میشکنه.

باز سعی میکنن اون دختر رو با شخصیت خودشون و با دلبری از راه دور بربایند، دور که میگم منظور مسافت نیست، منظورم در لفافه حرف زدن و غیرمستقیمه.

بعد میان سعی میکنن توجه اون موجود/آدمی رو جلب کنن و اون رو درگیر کنن، تا این دختره وقتش خالی شه،

اونو اذیت میکنن.

وقتی میبینن نه دختره به هیچ عنوان پا نمیده، دیگه یا ول میکنن، یا اذیت میکنن، یا سعی میکنن دختره رو نابود کنن.

این آدمها دروغ میگن، هر کاری میکنن، ولی سعی میکنن آدمای متشخص و بریتیشی به نظر برسند. خیلی با رسم و رسومات رفتار میکنن.

 

من اسم این آد ها رو میذارم: روانی.

 

یه فیلمی ساخته شد برای این تیپ روانیا:

Greta 2018

 

درباره یه زن هست، که به هر قیمتی که شده میخواد برای خودش یه دختر داشته باشه و اونو تعلیم بده، هر وقت که دوستایی که پیدا میکنه نافرمانی میکنن، اون ها رو اولا زندانی میکنه و بعد میکشه.

 

ارتباطتون رو با این آدمها سریع قطع کنن. اینها رو میشه زندان انداخت اگه اذیت کنن،

ولی باز برمیگردن.

 

خواهر من و گرگ زاده همه این اخلاقها رو ندارن،

یعنی آسیب نمیزنن. کلا کاری به کسی ندارن و کمک هم میکنن.

ولی کم و بیش اگه جلوی خودشون رو نگیرن میتونن یه نشانه هایی بروز بدن.


من به شخصه، از حرف زدن و دوستی با کسانی که همون پیر درون رو دارن یا به عبارتی، دیکتاتور، غرغرو، متعصب الکی، خودبرتربین و کسانی که همه ش پاچه این و اون رو میگیرن، به شدت اجتناب میکنم.

بحث با اینها فایده نداره چون وقتی کم میارن میگن: ادب مسئله مهمیه من ادامه نمیدم، ولی همون آدم تا دو دقیقه قبل میگفت کی من شش نفر رو بیارم بهت گروهی کنن من لذت ببرم (چون اینها خودشون فاقد میل جنسی و الت تناسلی هستن و دوست دارن بقیه اینکارو انجام بدن تا اون ها لذت ببرن، مثل اغا محمد خان که داد ترکمنها به لطف علی خان زند کنن). 

 

کلا آدمای مزخرفی هستن. بچه های اینجور آدمها معمولا فراری میشن ازشون و معمولا بچه های اون ها هم افتضاح بزرگ میشن (چون بچه از والدش به جز این یاد نگرفته). کلا پیشنهادم به این افراد اینه که ترجیحا هیچ فرزندی نیارن.


اینجای ونکوور، یه پلی هست، که از زیر آب رد میشه! 

ازش رد شدم!!

:|

 

 

اروپا ازین ها خیلی زیاد داره ولی توی کانادا دیدن این بانمک بود برام :)))

 

بچه ها، 

Angry Birds 2 خیلیییییییی بانمک بود! به اندازه inside out or Zootopia and etc. معنا و مفهوم نداشت،

ولی به عنوان یه انیمیشن معمولی خیلی خوب بود.

 

ماجرا درباره دو جزیره بود، جزیره پرنده ها، و جزیره خوک ها.

این دو تا خیلی با هم کری خوانی و لج بازی داشتن.

 

تا که، یه روز، ازین بمب های یخی پرت میشه سمت این خوک ها،

جالبه که سمت دریای پرنده ها هم پرت میشده ولی اونها بی تفاوتی داشتن و مهم نبود براشون.

خلاصه خوک ها میان درخواست همکاری و کمک میکنن از پرنده ها،

و اینها شروع میکنن به فیگر اوت کردن این قضیه که این بمب های یخی از کجا میاد؟

 

کل فیلم درباره این هست و البته چند تا موضوع حاشیه ای دیگه.

 

این خنگولا نقش اصلی رو دارن (واقعا خنگولن):

 

 

جالبه که، آخر فیلم معلوم میشه که کل دعوا بین این دو تا عقاب خنگه که عقاب ماده در واقع ملکه جزیره سومی هست که سمت اینها یخ پرتاب میکرده:

 

 

 

فیلم در واقع، روی تنهایی، نژادپرستی و اتحاد انگشت میذاره.

چون خوک ها و پرنده ها با اتحاد (با اینکه از جنس های متفاوتی بودن) تونستن که مشکل رو حل کنن.

 

کل فیلم روی تنهایی ساخته شده. 

 

تاکید میکنه single mothers ممکنه که روزگار سختی رو بگذرونن و باید حواسمون بهشون باشه.

یه سال و نیم قبل رفتم عضو گروه حمایت از مادران مجرد شدم.

میدونم که مادر شدن به خودی خود وحشتناکه و یه چالش بزرگه و خودش یه موقعیت یونیک هست.

مادر مجرد شدن که دیگه ورای اینهاست.

 

این انیمیشن رو دوست داشتم.

 

بچه ها، اگه یه وقتی یه حرفی زدم، که ناراحتتون کردم، لطفا من رو ببخشین و به حاسب بی تجربگی و کوته فکریم بذارین.

 

دوستون دارم.


قبل ازینکه من بیام این خونه، مثل اینکه طبقه بالا و پایین به لج هم، سطل های بزرگ مشترک بین خودشون رو بیرون نمیذاشتن و لج میکردن که اره اون یکی همسایه ببره.

از وقتی من اومدم، بدو بدو روزا صبح شش میرم اشغالا رو بیرون میذارم و بعد از ظهرا همه سطل ها رو برمیگردونم.

دو هفته هست که میبینم ه قبل ازینکه من فرصت کنم سطل ها رو بیارم خونه یکی فوری میاره تو (ولی صبحها همچنان من میبرم بیرون چون زودتر از همه بیدار میشم)، امروز متوجه شدم که همسایه طبقه پایینمونه که اینکارو انجام میده!

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

 

یه بار، حدود 19 سالم بود (یه بارم توی 22 سالگی همین اتفاق توی یه شهر دیگه تکرار شد)، یادمه کرایه پارک وی به خود ونک اون موقع حدود 250 تومن بود، یه 500 دادم به راننده تاکسی، یهو شروع کرد به داد و فریاد زدن که ندارم، شما عوضیا میاین با اینکار پولاتون رو خرد میکنین، یه اخلاقی که دارم، اینه که همیشه و همیشه تمام تلاشم رو حتی اینجا، انجام میدم که پول خرد بدم دست مردم. وضع مالیم خوب هم نبود اون موقع، دانشجو بودم. 

بهش گفتم بقیه شو نمیخوام!

همزمان با من، اون 3 تا مسافر دیگه هم همه هزار تومن و دو هزار تومن دراورده بودن داده بودن به راننده بیچاره،

برداشت 100 تومن داد بهم، گفت اینو فعلا نگه دار تا من بقیه شو جور کنم.

بهش گفتم شرایطش رو درک میکنمو پول رو نخواهم گرفت! گفت خانم یعنی چی! گفتم همینه که هست.

ازون 3 تا مسافر دیگه، دو تاشون فوری روشون کم شد و بهش 500 ای دادن و (دو تا چادری بودن) و بقیه پولشونو کمتر از 250 گرفتن، مثلا یکی صد تومن گرفت یکی 200، و رفتن پایین و گفتن حلالت باشه،

یه اقا هم همونجا پرید پایین و پولو خرد کرد و اود بهش سیصد داد و رفت! اقاها به اندازه هفت هشت تا مسافر کاسب شد.

اون حرکت، به خاطر اون گذشت من پدید آمد. و اونجا متوجه شدم که مردم کشور ما باگذشت و بااخلاق هم میتونن باشن فقط چون از اول ما بدبختی کشیدیم، دیگه یاد گرفتیم به هم رحم نکنیم. اقاهه به جونم دعا میکرد و عذرخواهی کرد که همون اول داد زده و گفت دیگه هرگز اینکارو نمیکنم. چون ممکنه مثل کاری که تو کردی و 250 تومنی که پس نگرفتی بقیه هم شرمنده م کنن.

 

درخت دوستی بنشانیم بچه ها. بخدا خیلی شیرین تر از نفرت هست.

 

این پارک استنلی هست، همون پارکی که فانتزی زده بودم که غروبای یکشنبه برم توش راه برم و بیشتر فانتزی بزنم برای ادامه زندگی:

 

 

 

ببینین چه زیباست! آیا زیبا نیست؟!


بابت یک چیز از استارباکس ممنونم.

البته بابت هزاران چیز ممنونم، مثلا همین ice-water ای که مجانی میدن به ما:

 

 

یا به خاطر سرویس عالیش

یا به خاطر اون همه میز و صندلی شیک و اون مبل های خوب که اینجا بهش Booth میگن،

وگرنه تیم هورتونز گدا ما رو کشته بود اینجا،

به خاطر اون لورد بودنشون،

 

 

 

 

 

به خاطر درشت بودن سایز محصولاتشون و تنوعشون،

در کنار همه اینها،

از استارباکس، به خاطر پیشگام بودن در پروسه gender neutral کردن restroom هاش ممنونم.

و همینطور برای اینکه مکان مخصوصا قرار دادن کودک در دستشویی دارن. ممنونم ازتون.

 

 

 


 

اینکه تو، متوجه میشی که وای این خنگول گفت من تو عکسام پشت مو دارم! و میری دیلیت میکنی همه عکساتو، چیز بدی نیست. 

ولی اینکه همه ش میگی "من وبلاگتو نمیخونم"، چیزیه که دل منو به درد میاره. چون میدونم که میخونی. و عمل میکنی.

فقط من نمیفهمم این چه مدل رفتاره؟

چرا دوست داری همیشه یه جور رفتار کنی انگار عقیم هستی؟ انگار homoual هستی؟

به همه تون میگم، به همه شماها که فکر میکنین که باید خودتون رو بی عشق و بی تفاوت نشون بدین.

دوست داشتن ضعف نیست.

به آدم ها بگین که براتون مهم هستن.

هدف از دوست داشتن ااما و رابطه جنسی و ازدواح نیست.

دوست داشتن یه جور حس انسانی هست.

بروزش بدین. طرف مقابل ممکنه بعدش هزاران برابرش رو بروز بده به شما. 

سعی کنیم یه راه به دل آدمها پیدا کنیم. نمیگم هدفمون این باشه نه، ولی بروز دادن اهمیت و علاقه چیز بدی نیست که. چرا خودتو میخوای مثل همجنس گراها همیشه نشون بدی آخه؟

آدم اگه آدمها رو دوست داشته باشه و بروزش هم بده، توی هر سنی و همه جا دوستهای خوب پیدا میکنه.

من نمیدونم این چه فرهنگیه ما داریم،

فکر میکنیم باید همیشه سنگین و متین باشیم. باید مثل یخ باشیم. نه عزیزم اینطوری فقط همه حس میکنن تو همجنس گرا هستی. همجنس گرا بودن چیز بدی نیستا. من باهاشون زندگی کردم. ولی اینکه تظاهر کنی که همجنس گرا هستی خیلی بده.


واقعا این فیلمای چرت و در پیت چیه نگاه میکنین!؟

 

نمیگم همه تون میبینین

 

ولی این فیلم های چرت و این برنامه های چرت رو اگه شماها Attend نکنین دیگه مهران مدیری به خودش اجازه نمیده بیاد کنسرت بذاره و اهنگهای هایده بانو رو بخونه! 

یه سری فیلمای چرت اومدن مثل اون عاشقانه و اون یکی از فرهاد اصلانی توش هست،

 

همه ش درباره شون پیام میگیرم از فامیلامون،

وای هومن سیدی اینو گفت وای اونو گفت،

 

حالا درسته که هومن سیدی یه و هم شهری ماست و دوست داشتنی و خوشتیپه و محبوب ترین بازیگر حال حاضره،

ولی واقعا کسر شآن نیست براتون دیدن این برنامه های چرت؟! یه مشت حال به هم زن کارای حال به هم زن میکنن ماها هم ذوق میکنیم هر هر.


من قبول میکنم که ما یه سری اخلاقیات رو از جامعه، از فرهنگ، و از خانواده دریافت میکنیم.

مثلا ما ایرانیا یه مقداری اخلاقای خود مظلوم پنداری و خود قربانی پنداری و ناله کردن شدید داریم.

یا دخترا و پسرامون وقتی خارج از ایران میان دنبال "به لوند" و خارجی هستن. یا اغلب دخترامون تا میتونن سعی میکنن بگردن، اونایی که های بزرگ دارن سعی میکنن ها رو تا حد امکان بندازن بیرون، اونایی که کمر خیلی باریک و ناف خیلی ی دارن حتی اگه 40 ساله شونم باشه حتما نافه رو میندازن بیرون، نمونه ش دختر خانم ناظممون که خواننده شده و همین دختره که میخواستم برای گرگ زاده بگیرم، یه جور عقده توی همه ما هست (من خودمم عقده پسر سبزه داشتم و توی همین کانادا هم تا یه پسر سبزه ایرانی میبینم فوری لپام قرمز میشه چون چیزیه که هرگز توی اقوامم نداشتم)

ولی یه سری ویژگیها هست که از شخص به شخص تغییر میکنه.

من وقتی دیدم کسانی که "متکبر درون" دارن، ممکنه همه جا پیدا بشن، خیلی تعجب کردم.

مثلا گربه های خیابونی ایران، ممکنه خیلی گربه های تر و فرزی باشن و مثل گربه های اینجا، از موش نترسن. ولی گربه گربه هست، انسان هم همینه.

یکی از دوستای من، توی هلند زندگی میکنه،

دانشجوی دکترا بود اون زمان،

یه بار من برای مصاحبه کمک جدی نیاز داشتم. و تصمیم گرفت که یکمی راهنماییم کنه. بلاخره با بدبختی از هلند یه مصاحبه گرفته بودم. قبلی رو با کمک استاد المانم ریجکت شده بودم (از مرحله مصاحبه گذر کردم و در مرحله ریکام دادن ایشون رید).

بماند که بعدها که جدی (همون گرگ زاده متکبر) یه سری تکنیک ها بهم یاد داد، متوجه شدم که بقیه کشک دارن میسابن (چون خیلی راهکارهای پرافشنال و درست و حسابی ای ارائه داد و اونجا متوجه شدم که چه پسر سالم و زحمتکش و خودساخته ای هست)، ولی این پسر، باورتون نمیشه، اینقدر دستوری، با فحش، با یه جور حرکتای چیپ با من حرف زد، که من حالم از همه پسرای ایران به هم خورد. ته دلم گفتم اینن تحصیل کرده های خارج نشین؟! چه آدمای مزخرفی هستن پس. پسره دانشجوی دکترا بودها!!! سال فلانم! ولی فاقد هرگونه اخلاق مناسب. اینجا اگه بود قطعا یه زندانی چیزی به خاطر اون مدل حرف زدن در انتظارش بود.

خیلی از بالا به پایین به ادم نگاه میکنن انگار اینها چی هستن حالا، بعدم روابط اجتماعی صفر، افتضاح، حالا با اون وضع میخواد دختر هم تور کنه اسکل احمق.

کلا ازون موقع به بعد یاد گرفتم که هر جا پسر ایرانی و حتی دختر ایرانی خارج درس خونده دیدم انتظاراتم رو به صفر برسونم و فرض کنم با یه قمه کش معتاد و چاقو کش م و طرفم. این قضیه مال تقریبا هشت سال قبله.

 

ولی یه اخلاقایی هست که "انسان ها" به خاطر "انسان" بودنشون دارن.

این افرادی که تکبر و پیر درون دارن هم این شکلین.

من برام هم توی انتاریو هم ایران هم بی سی این قضیه خیلی تکرار شده که این افراد نمیتونن مستقیما حرف بزنن.

میان هی عکس پروفایل عوض میکنن.

میبینی یه روز یارو مینویسه: you really are my ecstasy

روز بعدی یه خزعبل دیگه مینویسه، و جالبه به همه هم میگه که این خصوصیه! هم گوسفند اگه خصوصیه چرا میذاریش به عنوان عکس پروفایل، کودن، خب بکنش تو ت و توی خودت نگهش دار.

 

و بدین سان همه دور و بریاش، از مادرش گرفته تا بقال سر کوچه رو به تفکر و اشتباه میندازه.

این تریپ کارای چیپ ازینها برمیاد.

 

یا میبینی یارو میاد برای من مثلا نقد هنری میفرسته، ولی صاف صاف نمیاد بگه تو با من قهری؟! (یکی از دوستای دخترم اینکارو کرده).

کسانی که متکبر و خودخواهن، ازین کارها زیاد میکنن.

این تیپ آدمای متکبر، خودخواه، و خودبرتر بین، اگه ببینین شما فقط یه جنبه کوچیک ازونها رو دوست ندارین یا تو یه چیز کوچیک باهاشون مخالفین، به بدترین شکل ممکن با شما حساب میکننش، مثل همون رفیق من که زیر همه قولهاش زد.

 

یادتون نره، این تیپ آدمها به شدت دریده هستن. به شدت بی رحمن. اغلب توی دوران کودکی ضربه های سختی خوردن، اغلب ضربه های عاطفی و یا جنسی. تا میتونین ازینها دوری کنین.


 

هر کدومتون شلوغ کنین بعد این، میدم این خرگوشمون یه درس جنسی بهش بده! از وقتی توانایی های جنسی خرگوشمون رو کشف کردم کلا میخوام همه جا عرضه ش کنم.

خرگوشا بر خلاف ظاهر کوچولو موچولو و دوست داشتنیشون، خیلی جنگجوهای پنجول بکش دوست داشتنی ای هستن!

توی Secret life of pets and toy story کاملا ماهیت اونها رو خوب نشون دادن.

 

 

هر کدومتون شلوغ کنین، معرفیتون میکنم به خرگوشم.

گرفتین بی ادبها؟


آیا تابحال یه خرگوش بچه پررو رو از نزدیک دیدین؟

شده خرگوش بیاد ترتیب شما رو بده و وقتی شما میگین نه، بره ترتیب بقیه رو بده بی تربیت؟!

 

اینها رو گوگل کنین تا دستتون بیاد دنیا دست کیه. یعنی توی یوتیوب سرچ کنین.

 

bunny having 3some

bunny fuckin' human

bunny fuckin' fingers

 

آیا میدانستید که خرگوش های گروپ دارن و من نداشتم؟! 

 

آیا میدانستید که خرگوش با بادکنک میکنه؟!

 

آیا میدانستید که خرگوش یه جاندار دائم التحریکه و مغزش به کمرش وصله؟!

همه اینها رو از زندگی با خرگوش یاد گرفتم!

 


دیشب ساعت دو اینا شروع کرد به باریدن!

با صداش از خواب بیدار شدم!

 

بارون رو دوست دارم!

 

شب تا صبح خوابای خوب دیدم.

 

بارون نشونه امنیته برای من،

توی هوای بارونی من هم عاشق ترم، هم مهربون تر :) هم بانشاط تر، هم باگذشت تر.

 

بارون چیز خوبیه!

 

بارون میاد با جر و جر

میکوبه تاخ تاخ روی در


من حقیقتش فکر میکردم اونایی که بیزینس و ام بی ای و این چیزا رو میخونن، خیلی آدمای خوش لباس و شیکی هستن.

چون هرکی از بیزینس اسکول اومده بود دپارتمان ما، واقعا تمیز و مرتب بود.

تا که پشت موهای گرگ زاده (جدی پیر درون) رو دیدم و واقعا شوکه شدم!

بچه ها، کلییییییییییییییی مو داره پشت موش. یعنی گردنش رو انگار ده ساله تمیز نکرده.

اینقدر دلم گرفت :(

دیدین دنیا رو سرتون خراب میشه؟

اون جوری شدم! و خب اونجا متوجه شدم که تمیز بودن و شیک بودن یه مسئله سلیقه ای و شخصیه. ربطی به رشته نداره.


موهای من، کلفتی و ضخامت و پرپشتیش، سه برابر یه دختر سفیده. ما خاورمیانه ایا کلی مو داریم. اینو دو بار دو تا ارایشگر اثبات کردن به من دقیقا سه برابره. برای همین هیچوقت نمیتونم دم اسبی ببندم حتی اگه کوتاه هم باشه.

 

بچه ها من توی این حدود سه سال، دو بار ارایشگاه رفتم و موهام رو کوتاه کردم.

امشب میخوام موهامو خودم کوتاه کنم با یوتیوب! ببینم چی درمیاد! اخه هر بار 45 دلار پولش میشه! 45 دلار! کلا یه دونه خط میبرن. ساده ترین مدل 45 دلاره. که همون trim کردن مو هست. یعنی فقط تهشو صاف میکنن.

 

نتیجه شو به شما نشون میدم ها ها ها


همیشه به این فکر میکنم،

ماها، یه بار برای لیسانس شهرمون رو ترک گفتیم یه بار برای فوق هر شهر گذشته رو ترک گفتیم و نفری دو سه بار برای کشورای مختلف کشورمون رو به مقصد کشورهای دیگه ترک کردیم. من توی همین کشور توی این کمتر از سه سال یه جا به جایی بزرگ داشتیم. شرق رو کلااااا ترک کردم، و اومدم غرب. یعنی کل عمرمون رو در حال جا به جایی بودیم.

 

در به در شدیم تقریبا.

 

نمیگم راهی که رفتیم درست بود یا غلط بود یا هرچی. یه راه بود، مثل بقیه راهها. برای همینم هرکسی که میخواد از ایران اینجا بیاد رو بهش میگم که امتحان کنه ولی با رویا و خیال نیاد. 

 

حرفم اینه که، ماها، عملا بارها گذشته مون نیست و نابود شد. ولی باز بلند شدیم و توی جامعه رفیق پیدا کردیم و قوی تر شدیم.

 

این ادمای کانادا و اروپا خیلی ادمای عجیب و غریبی هستن. اروپا که میگم شمالش و غربش هست.

اینها از اول تا اخر توی شهر و روستایی که به دنیا اومدن زندگی میکنن. و ت نمیخورن از جاشون.

 

ولی اونجا هم تنها و بدبختن. 

 

تنهایی رو خودشون انتخاب نمیکنن. به خودشون تحمیل میکنن. میشن یه عده آدم افسرده و بدبخت.

 

که انگار هیچی برای از دست دادن ندارن. سالی یه بار نمیرن به مادر و پدر و اقوامشون سر بزنن. ما با بی پولی بدبختی محدودیت پاسپورت و. باز هم به همه اقواممون نزدیک تر از گذشته هستیم. رابطه مون بیشتر شده ولی کمتر نشده. یعنی من مطمئنم سه ماه و خورده ای دیگه که میرم دیدنشون یه دونه جمله جدید نیست که خبردار نباشم.

 

اینها یه مشت آدم افسرده، آدم بازنده، لوزر، تا یه رنگین پوست مثل ما میبینین، اگه قابلش بدونن فوری بهش نزدیک میشن، ولی فوری میفهمن که ما به این ها حس ترحم داریم. من مثل بقیه دخترای ایرانی نیستم که تا یه سفید میبینن، حتی مرد صد ساله، فوری میرن بهش میچسبن که یکمی اون کمبودهاشون جبران شه. من خیلی لبخند میزنم و سعی میکنم به همه هم کمک کنم ولی ادمها رو زود راه نمیدم به حریم خیلی شخصیم و زود دختر خاله نمیشم. بعد که میبینن یه جورایی حس ترحم داری (ّا اینکه سعی میکنم بروز ندم) فوری قاط میزنن که چرا داری! خب چرا نداشته باشم خودتو یه نگاه بکن. 

این مختص سفیدها نیست. کالچر اینجاست و هرکی اینجا میمونه این شکلی میشه.

یه جورایی شبیه بچه پولدارای ایران که در بهترنی حالت ازشون ساشا سبحانی و دنیا جهان بخت درمیاد که هر شبو با دارو و گریه میحوابن. 

یکی از هم خوابگاهیای من میگفت وقتی میره خونه داییش که توی فرمانیه زندگی میکنن، بچه های داییش رو اصلا نمیبینه،

یهو میبینه که ساعت سه صبح مثلا یکیشون اومد با همون لباسای بیرون پشت مبل یا توی کمد خوابید (اینقدر از هم حالشون به هم میخوره).

 

من نمیدونم این رفاه و امکانات و پول چه دردیه. و چرا اینجوری مبتلا میکنه آدمها رو. ولی خیلی رنج آوره.


شخصیت اسکار رو دوست دارم

 

توی سریال The office

 

واقعا ادم نرمال، سالم، باهوش، باشخصیت، مهربان، و منطقی ای هست.

 

راستی

 

پاییز اومده شهر ما :)

 

 

راستی من خبر نداشتم که once upon a time in hollywood تیکه های اعظمش توی ونکوور تقریبا یه خیابون پایین تر از خونه سابق من گرفته شده.

خونه ما واقعا جای گرون و شیک شهر بود.

 


امروز داشتم فکر میکردم

 

که ما

به دنیا میایم

 

تجربه میکنیم

 

و در اینده به لحظات امروزمون و حتی به سختیامون، دل شکستگی هامون، و. میخندیم.

 

جالبه

 

ولی عجیبه

 

که اینقدر راحت به گذشته برمیگردیم و میگی آخی! اون روزا هم گذشت.

 

قبول دارم که ادم درس میگیره. یعنی فراموش نمیکنی چیزایی که یاد گرفتی رو.

ولی واقعا تلخی و شیرینی و همه اینها از ذهن ادم پاک میشه.

 

ما که قراره به سختیا و مشکلات الانمون بخندیم در اینده

 

خب از الان بخندیم!

 


یه چیزی هست

که بهش میگن rosebud البته از یه فیلم گرفته شده

 

something that explains why a person became the way they are

 

یعنی وقتی به الان یه نفر نگاه میکنی

متوجه میشی که چطوری شده که به ادم الانش تبدیل شده

مثلا چطوری میشه که یه ادم عقده ای میشه

بی عرضه میشه

روانی میشه

عصبی میشه

یا میخواد خودشو اثبات کنه

یست میشه

ریسیست میشه

و.

 

از فیلم citizen kane

 

فیلم Addam's family رو دیدیم

فیلمی هست که خیلی خرجش کردن

انیمیشنه

زور میزدن که فیلمه یه معنی و پیام داشته باشه

ولی نداشت.

یه کوچولو میخواست درباره نژادپرستی بگه ولی نتونست.

 

ولی همون موقع یه فیلم نامه درباره تفاوت ها، نژادپرستی، و. به ذهنم رسید! که میخوام بنویسمش.


امروز صبح که از خواب بیدار شدم،

اینقدر شرایط و هوا خوب بود،

 

که ب این فکر کردم،

 

(و مطمئن شدم) 

که هر جای دنیا که باشی، از کشور اباتز وسط اقیانوس که نصفش رفته زیر اب،

تا ایستر ایلند وسط اقیانوس اون وری هزاران کیلومتر دورتر از خشکی های شیلی

 

تا ونکورر

 

تا برلین

ایران

 

هر جا

 

اگه اون کسی که دوست داری پیشت باشه، باشه

 

و اون شرایطی که دوست داری، فراهم باشه، دنیا به کامت هست، و هیچ غمی نداری.

 

وگرنه،

توی طلا هم که باشی،

 

بورلی هیم که باشی

 

دلت که شاد نباشه 

بی ارزشه همه چی

 

اینقدر همه چیز خوب بود و باد خوب و ارومی میوزید

که اینها به ذهنم خطور کرد.


یه چیزو متوجه شدم.

ادمایی که همیشه به من سردرد میدن

یا ازشون سعی میکردم دوری کنم

همه شون یه اخلاق مشترک رو حتما داشتن:

too much drama

 

ادمایی هستن که یا وقت ازاد زیاد دارن

یا یه سری اختلالات و به هم ریختگی های روحی و روانی دارن

یا به هر دلیلی به اهدافشون نرسیدن و میخوان بقیه رو اذیت کنن

یا دیکتاتورن

یا هرچی

 

بلاخره توی شخصیتشون یه مسئله ای دارن که بیشتر ادمها نمیتونن باهاش کنار بیان.

 

اغلب ادمهای کانادا

و نه همه

ولی اغلب ادمها

دنبال دراما هستن

 

دلیلش هم اینه که خیلی وقت ازاد زیاد دارن

دولت یه مینیممی بهشون میده برای زندگی

معمولا روابط خانوادگیشون خیلی افتضاحه

 

از هم پاشیده هست

 

و کلی عقده، کینه، وقت ازاد، و خیلی چیزایی که میخواستن انجام بدن ولی ندادن رو دارن حمل میکنن.

 

از طرفی نه دوست دارن تلاش کنن، چون سخته،

نه طاقت میارن که خوشبختی بقیه رو ببینن.

 

همون وسطا فقط چقلی میکنن

 

یا به زن های مردم پیشنهاد میدن جدا شن و زن اینها بشن

 

یعنی کل کانادا روی همین میچرخه

 

کاسبی هم که بلد نیستن

برای همینم هست که وقت انتخاب نخصت وزیر که میشه همه هول میکنن که وای خدا هیچ کس که مناسب اینکار باشه نداریم!

 

 

اوج زندگی و خلاقیت توی کانادا همینه.

 

برای همینم هست که ما مادرای خانه دارمون رو به مراتب باهوش تر، کاردان تر، و زرنگ تر ازینها میدونیم. حتی از تحصیل کرده هاشون.


سخنان اوردوغان رو که چند ساعت قبل حرف زده، دیدین؟

منو یاد هیتلر میندازه.

فاشیست بدبخت.

بعد همین اذری زبان های ایران، همه میگن ما از نژاد ترک هستیم، و ما ژرمنم هستیم!

بابا یارو خودش میگه این ایرانیا و این کردها همه زرتشتین اینها رو باید نابود کرد، این ها از نژاداریایی هستن.

ترکها هیچوقت مثل ایرانیا بی هویت و بی خاصیت نیستن که به زور خودشون رو قالب یه ملیت دیگه کنن.

ترکیه ایها همیشه خواستن که اول المان رو بگیرن و اسمش رو بذارن ترکیه

بعد بقیه دنیا رو بگیرن و اسمش رو بذارن عثمانی.

هیچ علاقه ای هم به اذری زبان های ایرانی ندارن.

من نمیدونم شماها چرا اینقدر تعطیلین.

از خواب بیدار شین. 


فکر میکنم 

که ماها که خیلی ازین شهر به اون شهر

و ازین کشور به اون کشور مهاجرت میکنیم

به مرور به یه بسته در حال تکامل پیچیده تبدیل میشیم،

یا حداقل به یه ادمی که درصد کمی از ادمهای دنیا شبیهش هستن

و برای همین، بقیه مردم کشور، مخصوصا کشوری مثل کانادا که مردمش از مونتریال به کبک سیتی مهاجرت نمیکنن، از رجاینا به ساسکاتون مهاجرت نمیکنن (حداقل فواصل دو سالعته رو مهاجرت نمیکنن)، برای ما هم خیلی عجیب میشه، هم در یه لیگ دیگه قرار میگیرن.

دقت کنین این به معنی باکلاس بودن و خوب بودن ما نیست.

فقط در یه لیگ متفاوت قرار میگیریم.

برای همینم هست که اشتیاق و علاقه خودمون رو به کسانی که در گذشته دوست داشتیم ولی الان به ادمای کسل ترسوی خسته کننده تبدیل شدن، از دست میدیم.

اینو دیشب بهش فکر میکردم تو راه.


حقیقتش

اولا خیلی خوشحالم که مخاطبای من ادمای باهوش، و پرتلاشی هستن. مخصوصا اونایی که سنشون از من کمتره.

در ثانی، خیلی خوشحالم که تقریبا همه تون کانادا و استرالیا رو از گزینه هاتون حذف کردین

و همین که مخاطبای من، سوئیس، هلند، و امریکا رو به کانادا و بقیه اروپا و استرالیا ترجیح میدن،

و بیشتر از همه، کشور خودمون، یعنی ایران رو دوست دارن،

برای من کافی و ستودنی هست 

و نشون میده حداقل یه کوچولو اثر مثبت داشتم. نمیگم همه ش به خاطر منه،

ولی حتی اگه یه بخش کوچیکش به خاطر حرفای من باشه، یعنی کار خودم رو کردم.

 


بچه ها یه پیشنهاد براتون دارم.

سعی کنین با ادمها تا میتونین حرف بزنین.

وقتی با یکی حرف میزنین دستتون میاد که چجور ادمیه

ضمنا صحبت کردن از هر گونه سوء تفاهم جلوگیری میکنه.

کاملا اصل مطلب دستتون میاد.

سعی کنین با ادمها خیلی حرف بزنین.


بهترین کلمه ای که به ذهنم رسید این بود:

terrorize کردن.

اینجور ادمها،

همونا که تو پست قبلی گفتم

شما رو خاموشا ترور میکنن

 

یعنی یا باید توی گنگ اونها باشین

و لی لی به لالاشون بذارین و برای شما مبصری کنن

 

و هرچی میگن بگین چشم

 

یا شما رو از بین میبرن

 

چه سکوت کنین

چه اعتراض

چه انتقاد

چه هرچی

 

راهش اینه که کلاااااااااااااااااا ایگنور کنین اینها رو

 

یعنی نه درباره شون حرف بزنین

نه باهاشون حرف بزنین

نه هیچی.

هیچی.

 

هم ونه ای من، همون که اقای مسن بود و ازم خواستگاری کرد

 

توی 5 ماه، حدود 14 جفت دستکش من رو سوراخ کرد.

 

ما تو خونه مون ماشین ظرفشویی نداشتیم.

 

دستکش میخریدم که دستم اذیت نشه.

 

از وقتی فهمیدم جوابم نه هست به امیالش

 

هر روز سوراخش میکرد

هر روز.

هر روز.

 

اینقدر خریدم و سوراخ کرد

 

تا که دیگه خسته شد. و دیگه سوراخ نکرد.

 

یا میدیدی هر روز توی کابینت من چیزای عجیب و غریب میذاشت.

 

بحث با اینها فایده نداره.

 

یا باید بدون درگیر شدن با اینها یه جا تحویل پلیسشون بدین.

 

یا باید کلاااااااااا ایگنورشون کنین.

 

وگرنه اینها شما رو خیلی خاموش ترور میکنن. چون توجه شدید نیاز دارن. حاضرن نابود بشن ولی توجه دریافت کنن.


راستی من یه نکته جدید رو هم متوجه شدم (هم سر کارمون یکی ازینا داریم هم خواهرم تا حدی این شکلیه و هم اینکه صابخونه قبلیم این شکلی بود و اینکه خیلی ازین موارد دیدم)

 

اینکه این ها به خودشون اجازه میدن درباره همه چیز و همه کس نظر بدن، یه جورایی rude هستن و پررو.

در ثانی خیلی زیاد این نظر دادن رو با توهین مخلوط میکنن.

یعنی میبینی طرف اومده میگه وای تو وقتی حرف کار میکنی بیخودی و الکی خیلی دقت میکنی. یا تو خیلی زیاد تمیز هستی و این بد هست. 

یا میبینی پشت بقیه، کسانی که تو میشناسی و بعضا دوست هم داری حرف میزنن. خیلی توهین امیز و اغلب هم سعی میکنن دروغ بگن و پیاز داغ رو زیاد کنن.

بعد وقتی با تو میونه شون خراب میشه، میرن پشت سر تو با بقیه حرف میزنن و بهت توهین هم میکنن.

بعد که دیگه هیچ کس حرف اونها رو قبول نمیکنه،

میان رو در رو بهت توهین میکنن و rude تر میشن.

 

وقتی میبینن تو محل نمیذاری سعی میکنن hassle بشن،

سعی میکنن به صورت نامحسوس اذیتت کنن، سر به سر بذارن، فکر میکنن بامزه میشن، و این کار براشون لذت داره،

ولی در اصل ادم حالش ازین کار به هم میخوره و دلش میشکنه و میذاره میره.

 

حقیقتش من تا چند هفته بعد اینکه تلفن رو روی صورت گرگ زاده قطع کردم ناراحت بودم که چرا اینکارو کردم.

بعدها متوجه شدم که برای خودم stand کردم وارزش قائل شدم.

وقتی کسی مرز نظر دادن، صمیمانه حرف زدن، و توهین کردن رو نمیفهمه، وقتی توی هر جمله ش برای تو تعیین تکلیف میکنه و همزمان توهین هم میکنه (شبیه همون فانتزی ای که دارهف که دور گردن یه دختر زنجیر بندازه و تو خیابون بکشدش و ترتیبش رو بده)، تو مجبوری خودت کنترل کنی همه چی و تلفن رو قطع کنی.

 

وقتی محیط های جدید میبینین، متوجه میشین که خیلی از مواردی که در زندگی شما اتفاق افتاده واقعا تقصیر شما نیست. و بعد دلتون میسوزه برای خودتون که اخه چرا خودم رو اذیت کردم.

 

کسانی که میخوان شما رو کنترل کنن، توی حرفاشون نظر دادنهای توهین امیز و یا غیبت کردن میبینین (پشت سر کسی که شما میشناسینش و باهاش تعامل دارین و اون طرف میخواد عمدا نظر شما رو عوض کنه با حرفاش) اون ادمها رو واقعا رها کنین.

 

این رو کسی به شما میگه که همیشه خودش رو مقصر همه چیز میدونست.

 

داشتن دوست خوب به من کمک کرد که تفاوتهای طریف اینها رو متوجه شم.

حرف من رو گوش کنین.

شما مقصر پررو بودن ها، عقده ای بودن ها، و بی ادبیهای بقیه نیستین.

 

من ضصابخونه م یه اخلاق داشت:

یه هم خونه پسر داشتم که خیلی دوست داشتنی و ناز بود. میرفت به اون گیر میداد (به منم گیر میداد)، مثلا میدیدی بهش تهمت میزد، تو لامپو روشن گذاشتی، تو فلان کارو کردی، اینکاور نکن، همه ش برای همه جنبه های زندگیش تعیین تکلیف میکرد، حتی در رابطه با دوست دخترش، بعد تا پسره میومد حرف بزنهف مردک هفتاد و خورده ای ساله یواشکی با عصا راهش رو میگرفت و میرفت.

با من دو بار اینکارو کرد،

بار سوم دیگه حرفاش رو گوش نکردم :)))

 

و ضایع شد.

 

من اینو بارها دیدم.

 

بیشتر از روی ترحم و احترام به حریم خصوصی هویت مردم رو اینجا فاش نمیکنم و نخواهم کرد.

ولی دقیقا همین اتفاقهاو بلاها از طرف کسی که همه چی زندگی من رو دوست داره بفهمه و عکسای پروفایلش رو واسه خاطر من و امثال من (چند تا دختر دیگه) عوض میکنه، و هیچ کس دوسش نداره، و هیچ کس حتی من، حتی منی که صبر ایوب دارم، حاضر نشد براش وقت بذاره، انجام شده.

طرف میبینی سه ساعت حرف زده، بعد تا تو شروع میکنی به حرف زدن میگه شرمنده وقت ندارم! یا چرت میگی گوش نمیکنم.

 

وقتتون رو صرف این ادمها نکنین.

دوستانه بهتون میگم.

بذارین برین.

رفتن بهترین کاره.

 

صابخونه من اینجوری بود:

با ین همسایه حرف نزن، اون خرگوش ما رو کتک زد،

با اون همسایه حرف نزن، اون پسرش معتاده و 40 سالشه و هنزو ش زندگی میکنه

با فلانی حرف نزن

همه ش تعیین تکلیف میکرد.

ما هم ساکت میموندیم و اتفاقا با همه شونم حرف میزدیم.

 

اینجور ادمها حتی ارزش ندارن شما یه بار براشون حرص بخورین.

 

هر کاری بکنین برای اونها خوشحال میشن.

 

دلیلش یه کوچولو ژنتیکیه.

بقیه ش به خاطر محیطه.

 

از طرف پدرشون بهشون بی محبتی زیادی شده. و برای دخترا برعکس.


کلا،

همه مون،

سعی کنیم از دور و برمون لذت ببریم.

یه وقتی میبینی دیگه کسی رو نمیبینی.

 

شب خواب مادربزرگم رو دیدم.

 

دیدم زنده هست

ولی اصلا مریض نیست.

 

یعنی کلا زنده هست.

 

یعنی اصلا قرار نبوده مرده باشه.

 

مریض هم نیست. سالمه.

 

 

بیدار که شدم گفتم آخ جون!

 

بعد نیم ساعت یادم اومد که مادربزرگم دو سال و خورده ای قبل (داره میشه دو سال و نیم) از دنیا رفت.

 

یادمه

 

یه بار جدی زنگ زده بوده روی اسکایپم، فکر کنم دو سه بار پشت هم زنگ زده بود ولی من گوشی رو برنداشته بودم چون داشتم کار میکردم توی خونه.

شب به وقت کانادا بود و روز به وقت ایران.

 

بعد اومدم دیدم کلی پیام داده روی تلگرم که کجایی؟

و روی اسکایپ زنگ زده (من واتس اپ نداشتم).

 

بدو بدو بهش زنگ زدم،

ریش داشت.

 

فکر کنم در حد 30 ثانیه یا شاید چهل ثانیه باهاش صحبت کردم،

و گفتم یه کاری دارم،

برم برمیگردم زنگ میزنم.

 

اون روز هیچوقت فکر نمیکردم اخرین بار باشه که میبینمش.

 

ولی الان خیلی وقت ازون موقع میگذره

و هنوز ندیدمش.

 

دارم از این کشور برای همیشه میرم (دو تا سفر به دو کشور مختلف دارم و بار اخریه که کانادا هستم) ولی موفق نشدیم توی مدت این سه سال هم رو ببینیم.

 

کلا زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه.

از بودن کنار هم لذت ببرین.

 

دلم برای مادربزرگم تنگ شده.

از 


استاد من توی ایران، و بقیه استادای ایران

و استادم توی المان

از صبح تا شب

و از شب تا صبح

پشت سر امریکا غیبت میکردن.

همه ش میگفتن امریکا جای بدیه

همه ادماش بدن

پر از تبعیض هست

پر از بچه پررو هست

خوب نیستن

بی سوادن

اهل غلو هستن

 

الانا میفهمم چرا اینکارو میکردن.

 

وقتی یه کسی یه چیزی از تو خیلی بهتره

دستت بهش نمیرسه

و کلا باید بی خیال شی

و هیچ جوری اون کوالیتی رو نداری (انگار من بیام پشت سر اما استون و امی ادامز و جیمی پرسلی حرف بزنم و بگم هیکل و قیافه اینها هیچی نیست و استعدادشون)، طبیعتا غیبت میکنی فقط.

کاناداییا هم همین کارو میکنن. با تماشا کردن اونها این رو فهمیدم.


یه چیزو متوجه شدم اینجا

اون هم اینکه 

ادم ها خیلی وقتها میتونن به هم کمک کنن یا محبت کنن یا حتی حرف بزنن با هم

از سر غرور (احتمالا غرور بریتیشی)

از سر خودخواهی و خودبرتربینی هست که توی روزای سخت دست هم رو نمیگیرن

برای همینم هست که خیلی تنهان.

وضعیت ادمای این کشور دقیقا عین وضعیت بچه پولدارای ایرانه،

پولدار

بی نیاز

بی کس و تنها.

 

نمونه ش ساشا سبحانی.


توی زندگی

نیاز نیست خودمون رو جای کسی جا بزنیم

یا غرق بشیم توی شخصیت کسی

تا بخوایم معنا پیدا کنیم.

 

حقیقتش خیلی خوشحالم ازین که عکسای وزنه برداریتو و اون یکی عکسی که کلی گردنت مو داشت رو برداشتی.

میدونی چرا؟

 

چون خودت نبودی.

 

چون تو خود خود واقعیت همون پسر خندونه که دندونای قشنگی داره، چشمای براق و قشنگی داره، لبهای خوشگلی داره.

 

نیازی نیست اینقدر وزنتو کم کنی، لاغر شی، بی رمق و بی فروغ شی،

نیازی نیست عکس یه خواننده یا دی جی یا هرچی رو همه ش همه جا بذاری پروفایلت، که با اون معنی پیدا کنی.

 

تو کافی هستی واسه خودت، واسه خانواده ت، برای دوستات، برای اشناهات، برای من، و برای دورترین کسان زندگیت.

 

سعی کن خودت باشی، 

اینها شعار نیست. 

واقعیتهای زندگی منه.

ومی نداره نقش بازی کنی،

خودت رو عوض کنی

 

اره ادم هرچی باتجربه تر، حرفه ای تر، مهربون تر، اهل کمک تر باشه خوبه. روی شخصیتمون همه مون باید کار کنیم.

ولی اینکه خودت رو fake جا بزنی، الکی بخندی، الکی لاغر شی، الکی ورزش کنی، اصلا خوب نیست.

همه میفهمن که واقعی نیستی و بعد همه ازت دوری میکنن.

 

خودت باش.

 

نقاب نزن.

 

اینو از کسی قبول کن که تو رو بدون هیچ چیز اضافه قبول داره و نگرانت میشه و وقت موفقیت هات، خوشحال میشه.

 

میدونی یکی از قشنگترین عکسات کدوم بود؟ همون که خیلی ساده جلوی دریا واساده بودی و عکس گرفته بودی.

یا اونی که جلوی peace tower نشسته بودی. خودت بودی.

حتی اون عکسی که با اون پرنده لپ قرمزی گرفته بودی :)

 

خودت بودی.

 

خودت باش.

 

اگه کسی تو رو اینجوری دوست نداره و دوست داره عوض شی، بذار بره.


یکی دیگه از مسائلی که ناشی از عدم بلوغ من بود

این بود که (هرکسی که هم که مثل من هست، به نظرم باید روی بلوغش کار کنه)

تو جلوی فعالیت بقیه رو بگیری.

یعنی: وبلاگ من رو نخون!

یعنی چی؟!

طرف دوست داره بخونه.

وقتی یه چیزی رو توی وبلاگ مینویسی یعنی ممکنه بخونن.

ولی خب منو بیشتر این میسوزوند که چرا یه نفر باید اصرار کنه که ادرس وبلاگ من رو بگیره

و بعد بگه نمیخونمش نه.

و بعد بخونه یواشکی؟

 

ولی اینها علامت عدم بلوغه.

 

اینکه ادم از بقیه انتظارات داشته باشه کلا، علامت عدم بلوغ هست. 

 

اینکه انتظار داشته باشی یکی نره لینکداینت رو نگاه کنه هم علامت عدم بلوغه.


توی زندگیم

در هیچ مقطع و زمانی

خودم رو به اندازه الان دوست نداشتم و روی خودم به اندازه الان حساب نکردم.

به خودم خیلی اعتماد دارم.

 

این رو مدیون دوستهای خوب

و عشق خودم هستم که یه انسان فوق العاده هست و انسانیت رو در من تقویت کرد.

 

و البته ممنون صابخونه قبلیم (همون که مسن هست و ادم خودخواه و دیکتاتوری هست و پیر درون داره) و همه کسانی که خودرای و مستبد و حرف حرف منه، مای وی اور های وی، و هستن، که به من نشون دادن، گذر سن، حتی رسیدن به هشتاد سالگی، به ادم هیچی اضافه نمیکنه. میتونی چهل ساله باشی، هشتاد ساله باشی، ولی یه ادم خودخواه، خودرای، متکبر، مستبد، و تنها بمونی. گذر سن قرار نیست هیچی رو در من تغییر بده.

پس باید خودم رو زودتر به ادم بهتری تبدیل کنم.

 


واقعا سوالای عشقی تون رو از من نپرسین. آدم خوبی برای اینکار نیستم. تجربه خاصی هم ندارم. پسرشناسی هم ندارم.

 

ولی یه چیز رو درک کردم.

اینکه توی روابط پرافشنال

 

قهر کردن

لوس بازی دراوردن و.

 

بی معناست.

 

توی رابطه پرافشنال گاهی ادم با کسی که اصلا ازش خوشش نمیاد هم ارتباط برقرار میکنه. چون به کارش فکر میکنه.

گاهی مهاجرت های بزرگ انجام میدی.

گاهی از کسی که فکر میکنی دلت رو شکسته دلجویی میکنیو حالش رو میپرسی.

اینها دلیل بر ضعف تو نیست.

اینها یعنی دل تو اینقدر بزرگ شده

و خودت اینقدر رشد کردی

و به بلوغ رسیدی

که هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه روی تو اثر بذاره.

 

یعنی اینقدر قوی بشی

که نه عصبانی بشی نه ناراحت نه قاطی کنی نه فحش بدی نه هیچی.

این رو من همیشه سعی میکردم بهش برسم.

یعنی سعی میکردم احساسات و علایق شخصی رو وارد روابط نکنم و تا حد امکان منطقی نگاه کنم.

 

ولی خیلی وقتا ناموفق بودم.

الان مدتیه که حس خوبی دارم.

 


پم و جیم خیلی عالی هستن و نرمال و خوب و باهوش

(مخصوصا جیم)

 

ولی من توی سریال the office

شخصیت اسکار مارتینز رو خیلی دوست دارم.

 

یه پسری که توی فیلم اصالتا مکزیکیه ولی امریکا به دنیا اومده.

خیلی باهوش

مهربان

دوست داشتنی

خوش تیپ

بانمک

اهل کار

پر تلاش

بدون حاشیه

و پرافشنال هست.

 

بین این moran and idiot ها اون جزء معدود ادماییه که کارشو درست انجام میده.

از همه شونم خوشتیپ تر و نازتره.

(پم هم خیلی خوشگل و نازه ولی خب پم دختره).

 


بعضی وقتها به این خیلی فکر میکنم

که اگه شما اون ادم/پارتنر/شریک که فکر میکنین ادم فانتزیاتونه

رو پیدا کنین

هم شما خوشحال میشین از ازدواج با اون ادم

هم اون ادم (پسرا مخصوصا) در نگاه اول و در همون هفته اول تصمیمش رو گرفته که شما اون همسر رویایی اون ادم هستین.

بله ما دخترا خیلی فانتزی بزن و گاهی خیلی رویایی و احساساتی میشیم.

ولی پسرا خیلی قاطع هستن. وقتی پسری در نگاه اول یا در هفته اول از شما خوشش میاد و یا حس میکنه شما نیمه گم شده ش هستین،

 

قطعا شما رو تا اخر عمرش ترک نخواهد کرد و به شما فکر خواهد کرد.

 

این به من ثابت شده.


عشق و ادم مورد علاقه من مثل اینکه چند تا کودک بی سرپرست و چند تا اقای بی بضاعت که در شرف کارتون خوابی بودن رو سالهاست داره حمایت میکنه! یکیشون حتی کار خوب پیدا کرده و الان پروموت شده!

واو!!!

واقعا ادمها شبیه های خودشون رو پیدا میکنن. این رو اعتقاد قلبی دارم بهش.

خدایا ادمها وقتی میان کانادا گدا میشن و ترسو

ولی همچنان توی بقیه جاهای دنیا ادم حسابی پیدا میشه!


من یه پسر عمه دارم

هم قیافه ش هم دراز بودنش هم رنگ موهاش هم حتی رنگ چشماش (سبزه) کپی جیم هالپرت توی سریال the office هست.

 

جالبه وقتی بزرگتر شدم منو دوست داشت و اومد خواستگاریم و منم گفتم نه (اختلاف سنیمون فقط دو ساله)

چون پسر عمه م بود

یه جورایی برادر خواهر بودیم

 

اخه کی میره زن پسر عمه پسر دایی پسر عمو پسر خاله میشه؟!

 

این یه قسمتی از فرهنگ کشورمونه که من باهاش مشکل دارم.

 

بگذریم.

 

چند هفته هست متوجه شدم که پسر عمه م خیلی خوشتیپه!

 


جالبه

 

هر وقت گفتم وضع کانادا خرابه

یکی پیدا شد و گفت وای مگه کشور خودت عالیه؟!

 

کسخل اوکی کشور من داغون اصلا

مشنگ چه ربطی داره؟!

چرا همه چی رو با همه چی مقایسه میکنی گوسفند؟

مگه من گفتم ایران بهتره؟

 

برین اینو گوگل کنین:

ontario teachers strike

 

اوضاع خرابه داگ فورد زده همه چی رو کات کرده بودجه ها قطع شده میخوان تعداد معلم ها رو ده هزار تا کم کنن

 

مردم انتاریو ریختن بیرون

 

اعتراض شده

 

دوشنبه احتمالا کل مدارس انتاریو تعطیلن.

 

خدا رو شکر ازونجا اومدم بیرون!

 

من بهتون گفته بودم که کسانی که توی کانادا بچه به دنیا میارن واقعا ریسک بزرگی میکنن.

 

یادتونه؟!

 

برام عجیبه اینقدر پول ی و کثیف کاری وارد این کشور میشه

 

این همه ثروتمنده این کشور

 

چرا پس اینقدر فقیرن؟

این پول ها کجا میره؟!

 

این همه پول شو با اسمای حسابدار و اقتصاددان و فایننس و انالیزگر و کوفت و زهرمار پول میخورن و درامدای بهتر دارن

 

این پولها کجا میره؟!

 

 

 


حقیقتش

از قضاوت از نظرات مزخرف ازینکه کسی گیر بده به من که چرا موهام بلنده یا چرا وقتی میخندم دندونام میزنه بیرون یا لباسام که چرا گل گلین یا چرا لبخند داری یا چرا لپات قرمزه یا چرا بینیت بزرگه

یا هرچی

دوست ندارم حاشیه داشته باشم

 

برای همین تلگرمم رو خصوصی کردم و عکسامو فقط مخاطبام که ادمایین که عزیزن برام و دوسشون دارم، میبینن.

همین.


این خونه به من حس خیلی خوبی داد.

 

یاد خونه دانشجوییمون افتادم که از صبح تا شب توش میگفتیم و میخندیدیمو شد یکی از بهترین خاطرات زندگیم.

 

راستی پاییز داره آفیشلی میاد :)

 

این خونه دقیقا کنار اقیانوس قرار داره.

 

دقیقا.

 

زیباست.

 

 


کانادا شده عین میدون جنگ

 

ایرانیا واقعنی از نژادهای مختلفن

ترکیه ای ها واقعا از نژادهای مختلفن

اینقدر بینشون دعوا نیست که بین کاناداییا هست.

brag

drag

show off

هر کوفتی که فکر میکنین

از صبح تا شب دعوا میکنن سر نژاد

فرست نیشن ها خیلی خیلی عصبانی و ناراحتن.

 

یعنی اوضاع اینقدر اینجا خرابه

که من به این فکر میکنم

 

که که واقعا ایرانیا با چه شهامتی اینجا بچه میارن؟!

 

بعید میدونم این کشور بیشتر از سی سال دیگه دووم بیاره.

 

جدا اوضاع خرابه.

 

نگاه نکنین که میدیا صداش رو درنمیاره.

 

یه عده هم اون وسطا دارن میخورن.

مردم خیلی پرحاشیه شدن

 

عین ایران شده.


یعنی واقعا وضعیت پسرا توی کانادا افتضاحه.

یعنی اینقدر غم انگیزه

که حد نداره.

جالبه دختر فت و فراوون

ولی نه پسرا جرات میکنن نزدیک شن نه دخترا کلا اعصاب دارن.

هرگز در زندگیم جامعه به این گسیختگی ندیده بودم (البته از انتاریو خیلی بهتره).


راستی

اینو به اطلاع کسانی میرسونم که از ترسشون نمیتونن با همکاراشون دوست بشن (یا چون همکاراشون سگ درون دارن)،

 

رابطه داشتن با همکار هیچ ایرادی نداره

فقط باید به Human Resources اطلاع بدی.

گرگ زاده همیشه به میگفت که نمیشه با همکار وارد رابطه شد.

دلیلش بی سوادی گرگ زاده بود. همون بی سوادی هست که تمام وجودش رو گرفته و اون جوری زشت و لاغر و مردنی (مرغ فلج) شده.


جالبه

ادم اینقدر زنده میمونه تا به فاک رفتن و بدبخت شدن همه کسایی که به نحوی اذیتش کردن،

رو ببینه.

 

کسایی که من الان دلم میسوزه براشون، کسایین که چند سال قبل به هر نحو ممکنی اذیتم میکردنو لذت هم میبردن.

حکمت دنیا.

اخر هفته تون عالی.

دوستون دارم.


وقتی دوست دختر هم خونه ایم یهویی ولش کرد و رفت (یه غروب وقتی من از خستگی سرم داشت گیج میرفت و میخواستم چایی درست کنم، یهویی گفت بای بای و رفت!) هم خونه ایم افسردگی گرفت. توی دهه چهل زندگیشه (سی و خورده ای سالش هست)،

واقعا ناراحت شدم.

خوشحالم که حداقل همدمش شدم و ازون حس و حال بد درش اوردیم. 

توی کانادا ملت خیلی مهربونن ولی خیلی به فکر هم نیستن.

داشتن یه هم خونه ای خاورمیانه ای که دل بسوزونه به نظر من نعمته.

در بهترین حالت ممکنه بیان دستتو بگیرن ببرنت بیرون (اگه دختر باشی)

ولی عملا یه پسر باید بره بمیره. کلا اگه پسر هستین کانادا نیاین.

اروپا هم نرین.

روانی میکنن شما رو.

استرالیا رو نمیدونم

امریکا یکمی بهتره.

امریکای جنوبی به جز ارژانتین، عالیه.


هر شب

وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت

فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد

 

برام چایی درست میکرد

 

گاهی من براش درست میکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست میکرد

 

و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.

 

و اگه نشه

میخواد بره همجنس گرا بشه.

 

الان من با کی هر شب حرف بزنم؟

 

من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!

 

عمری هم خونه ای داشتم.

 

باید برم هم خونه ای پیدا کنم.

فاک.


پی اس به پست قبلیم:

طرف الان با این عکس وزنه برداری رضازاده فقط شبیه بازهای هیز نیست

شبیه بازهای خنگ و احمق و بچه سوسوله.

کودنی از قیافه ش میباره.

حقیقتش من قبلنا یه ایمپرشنی داشتم و یه زبون.

مثلا میرفتم بهش میگفم زنت بهت نمیگه این عکس رو بردار یکی دیگه جاش بذار؟

 

و اون درجا عوض میکرد.

 

و یه چیز دوست داشتنی میذاشت سر جاش.

 

الان سنمون بالاتر رفته.

 

و من فهمیدم که بابا ادما سنشون میره بالا سرسخت میشن.

 

میخوان ظاهرا بگن که نه حرف گوش نمیدن.

 

جون مادرت اون عکستو بردار.

 

خیلی زشته.

خیلی.

 

چقدر تو لاغری

 

اونو بردار.

 

خدایا کانادا ادما رو به چه روزی میندازه.

 

دقت کنین که من با همین وبلاگ تونستم یه کاری کنم که دیگه عکس با نوشته نذاره توی پروفایلش و مستقیم تر حرف بزنه نه باعکس.

 

قبلنا هم اون عکسی که پشت گردنش مو داش رو با همین وبلاگ برداشت.

امیدوارم فقط این عکس ضایع رو برداره.


بچه ها

شما به ادمی که

باشخصیت ماننده

باز نیست

باسواده

درسته مغرور و خودخواه و خودبرتربینه و گاهی بی رحم ولی بلاخره ادم باکیفیتیه

 

چطوری میتونین محترمانه بگین که عزیزم

اون کسی که با وزنه گذاشتی توی پروفایلت و لباس ورزشی هم تنت کردی 

خیلی زشته

خیلی immature هست

خیلی صورتت پف داره

چشمات خیلی زشته توش

 

انگار بازی

هیزی

شبیه ادمای کوته فکر و کودن شدی

 

و حال ادم به هم میخوره ازین عکس؟

 

لطفا برش دار؟!


به لطف تربیت و تعلیمی که توی سوشال دموکراسی دادن به مردم،

و به خاطر اون پوینت های پشیزی که به مردم میدن رای گرفتن بلیط (مثلا به ازای هر 8 تا بلیطی که میگیری یه بلیط مجانی میدن)

و چون مردم رو گدا و تا حدی و دیکتاتور بزرگ کردن،

هر وقت میریم cineplex باسنمون میترکه روی این صندلی ها:

 

 

صندلی هاش افتضاحن. افتضاح.

 

یعنی به شدت کمردرد میگیرن همه و تهش همه عصبی میان بیرون.

 

به لطف کپیتالیزم،

 

landmark cinemas قیمت و کیفیت بهتری ارائه میده،

 

 

 

نمیدونم سریال the office ورژن امریکاییش رو دیدین یا نه،

 

خیلی چیز فوق العاده ای هست و نشون میده که دقیقا جهان چطوری میچرخه و چطور ادمای بالیاقت دارن هویج رنده میکنن و احمق ها حکومت،

 

توش یه دختری هست

اسمش kelly هست

 

روزی که مایکل اسکات به اینا گفت برن نفری یه چیز بخرن از ویکتوریا سیکت (روز بزرگداشت زن بود) و پولشو اون میده،

 

برگشت گفت خدایا ازت میخوام به کلی عقل بدی.

 

من گاهی این کاناداییا رو نگاه میکنم

 

و میگم خدایا به اینها عقل بده،

 

تا بفهمن که اون کارتی که گرفتن و توش پوینت جمع میکنن عملا به هیچ دردی نمیخوره. و فقط سینماهای داغون نصیبشون میشه و کلی هزنیه اضافی.

 


اگه الان ریاست جمهوری هر کشوری رو به من بدن،

قطعا خرابکاری های بزرگ میکنم و گندهای بیشمار میزنم.

ریاست جمهوریای کشور رو اغلب میدن دست ادمای بی تجربه تر از من و شما حتی.

 

همون طور که ریاست یه جنبش بزرگ رو دادن دست گرتا تونبرگ

 

خرابکاری کرد

احساساتی حرف زد

برای سنش و عقلش زیاد بود

نتونست از پسش بربیاد 

انداختنش بیرون با فضاحت

 

و الان شده یه عقده ای و ازین به بعد سر کوچه هم که بره هفت هشت نفر رو میده دست پلیس به جرم (چیزی که توی سوئد بابه)

 

اینه سوشال دموکراسی و کامیونیزم

 

یه گندی یه احمقی زده

 

تاوانشو پسرای جامعه پس میدن.

 

گاهی به این فکر میکنم که صابخونه م احتمالا باز نشسته پای کامپیوترش

 

و داره دخترای میبینه و نگاهش یخ میزنه.

به جای بغل کردن نوه هاش

دختراش

پسراش

فامیلای خودش و خانومش

 

خیلی بی کس و تنها داره به این فکر میکنه که باز چه مستاجری بیارم که بتونم اینبار باهاش یه رابطه مانندی هم بسازم.

 

اون یکی همسایه مونم همینطور.

 

حقیقتش این عاقبت نود و نه درصد کسانی هست که میان و میمونن کانادا.

 

هنوزم گاهی از کنجکاوی میرم کی جی جی و کریگزلیست رو چک میکنم برای ونکوور و تورنتو

 

تعداد پسرای مجردی که حاضرن خونه هاشون رو مجانی در اختیار دخترا بذارن تا از تنهایی روانی نشن زیاده

 

مخصوصا پسرای هندی و خاورمیانه ای.

سفیدها خیلی مغرورن و خیلی هم گدا و خسیس.


عاشق کانادا نیستم.

کانادا ادمای مهربون و ساده زیاد داره.

ادمای دلسوز

ادمای دوست داشتنی

هوای خوب

شهرهای تمیز

قوانین و مقررات

و.

ولی عاشق کانادا نیستم. مثل هر جایی مشکلات زیادی داره.

ولی ونکوور رو خیلی دوست دارم.

خیلی.

 

ونکوور شهر منه. شهر فانتزیامه تا حد زیادی.

 

زیباست

پاکه

دلبری میکنه

 

ونکوور رو دوست دارم.

 

تغییر خیلی وقتا میتونه قشنگ باشه.


به نظرم

حرف دل رو زدن

و مخصوصا با نوشته به زبون اوردن

خیلی خیلی جرات میخواد.

چون تو وقتی حضوری حرف میزنی یه بار حرفو میزنی و تموم میشه.

گاهی حتی اماده سازی نداری

ولی وقتی مینویسی

ممکنه بارها چکش کنی

گاهی حتی پاکش کنی.

 

خودم رو ازین جهت دوست دارم.

 

یه چیزم هست

 

که دوست داشتم به شما هم بگم

 

وقتی توی کشوری زندگی میکنین که بهترین کشور دنیا انتخاب شده امسال

ولی در وضعیت افتضاحی به سر میبره

 

اتوماتیک توقع و انتظاراتتون رو از همه جهان پایین تر خواهید اورد.

شاید هم خیلی کاملا بی توقع شین.

 

خیلی ساکت تر شدم.

خیلی عجیبه.

اره به من نمیاد چون من گاهی یه هفته یا دو هفته نمینویسم و گاهی روزی ده تا پست میذارم.

ولی واقعا مدتیه ساکت شدم.

 

مثلا به جای: چرا این نه؟ چرا اینجوری؟ چرا چرا

 

یهو میپرسم:

are you OK?

 

یارو پشماش میریزه و فرار میکنه.

 

یا بیشتر جوابها رو اره و نه میدم فقط با حرکت سر.

 

یلی فکر میکنم.

 

خیلی از دنیا بیشتر دارم لذت میبرم.

 

این چیزها زمان و موقعیت میخوان تا ادم بفهمه.

 

نمیتونی به کسی بگی کمتر حرف بزن یا لبخند نزن وگرنه زنجیر میندازم دور گردنت میدم وسط خیابون ترتیبت رو بدن (گرگ زاده پول شو اینو به من میگفت تا بتونه به دستم بیاره)

 

به ادمها باید زمان و امکانات داد.

 

پیدا میکنن خودشون رو.


دوستم میگه

تصور کن

بین تو

و یه جلبک

یا یه کنده درخت یه مسابقه علمی یا یه مصاحبه استخدامی راه بندازن،

 

و نهایتا اون کنده درخت انتخاب بشه برای شغل: data scientist

با اینکه همه ما میدونیم که یه جلبک یا یه کنده درخت واقعا مینیمم صلاحیتی هم برای اینکار نداره،

ولی مطمئنیم انتخاب میشه.

 

ولی کجا انتخاب میشه؟

در کشوری مثل کشورای اروپایی و یا کانادا.

 

برای همین میگه کاملا pointless هست کار کردن توی کانادا و برای همینم هست که بازار کارش خنده داره و هیچ جا اعتبار نداره.

 

میگه تصور کن،

توی کشور خودت،

ازمون استخدامی کلی برگزار میشه ولی نهایتا همه با پارتی بازی، مثلا با رشته روانشناسی و جامعه شناسی میرن جسابدار شرکت های نفت و بیمارستان ها میشن.

 

ایا گندش درنیومد؟

 

اومد.

گند کانادا هم دراومده

 

بیشتر هم قراره دربیاد.

 

حقیقتش حرفاش قانع کننده هست.


دوستم میگه که

اگه میبینی توی اروپا همه شیک هستن و توی کانادا همه خیلی ساده لباس میپوشن

یا توی خاورمیانه همه شیک هستن ولی کانادا اینجوریه

به خاطر اینه که کانادا از همه جا دوره

از اروپا دوره 

درست مثل استرالیاست که همه براش جوک میسازن

امریکا هم که اینها رو ادم حساب نمیکنه و اینها از همه جا عقب تر هستن.

 

برای همینه که یهو وقتی میبینی یکی صد و خورده ای کیلو وزن داره و یه شلوار استرجی و یه پیرهن تنگ پاش کرده جا میخوری

یا میبینی یکی سی کیلو وزنشه ولی یه لباس خیلی عجیب با جای سینه های بزرگ پوشیده تعجب میکنی.

ملت خیلی حرفه ای نیستن.

میبینی dress code برای مصاحبه ها خیلی عجیبه.

 

مثلا طرف داره میره برای مصاحبه شغل دستیار ازمایشگاه شیمی ولی کت و شلوار و کراوات داره.

میبینی مردم مثل retarded ها گاهی رفتار میکنن.

 

من این رو کاملا توی صابخونه قبلیم و اون اقاهه که ازم خواستگاری کرد میدیدم.

 

یعنی قشنگ متوجه میشدی که بله این کشور باید هم به این روز افتاده باشه

اینها هفتاد و پنج ساله هاشن و نمادها و الگوهای خیلی خنده دار و کوچیک و حقیر و مسخره ای هستن.

 

میگه برای همینه که تو کف میکنی از تعجب که وای خدا یکی از ایرانیا پشت گردنش رو اصلا تمیز نمیکنه و عکس میگیره میذاره پروفایلش

 

یا با لباس ورزشی و وسایل وزنه برداری و صورت خواب الود و لپ هاو چشمهای پف کرده عکس میذاره پروفایلش و اینستاگرمش.

 

چون همه اینکارو میکنن

 

اونم یاد میگیره.

 

میگه توی کانادا برعکس اون تشریفاتی که ظاهرا هست

 

مردم خیلی شه هستن و همه چیزشون حتی رختخوابشون هم بیرونه و همه میبینن توی اکانتا و پروفایلاشون.

از روی میزان غیبت کردن و خاله زنکی هاشونم معلومه.

 

میگه اینجا میبینی یارو کل عمر و زندگیش رو باخته

یه لوزر به تمام معناس

ولی میشینه اینو اون رو امر و نهی میکنه عین ایران و حتی بدتر.

ساین های یه جامعه قاطی پاتی و غلط غولوطه.

حقیقتش

با دوستم موافقم. 

یا 

یا 


خب من سلیقه م عوض شده.

قبلنا دختر سفید و پسر سبزه مانند دوست داشتم.

 

الان هم دختر سبزه و هم پسر سبزه دوست دارم :)

خدایی دخترای سبزه خیلی ناز و خوشگلن. خیلی.

 

من اگه لپام قرمز نبود و چال نداشتم قطعا میرفتم برنزه میکردم. دخترای سبزه نازن. خوشگلن.


من ادمها رو از روی چیزی که بودن قضاوت دیگه نمیکنم.

نمیگم صد در صد اینجوریه ولی الان واقعا این رو سرلوحه کارم قرار دادم.

نگاه نمیکنم که یه سال قبل یه نفر چطوری بوده

ده سال قبل چطوری بوده

به الان نگاه میکنم و الان.

شاید بگم اره به یک ماه قبلش تا الان نگاه میکنم و به خصوصیات کلیش (مثلا ادم خودخواه رو در نظر میگیرم که این ادم این رو توی تربیت و سیستمش داره، توی ذهنم نگه میدارم ولی با اون قضاوتش نمیکنم، ممکنه روزگار عوضش کرده باشه).

 

من قبلنا تونستم این رو در خودم تغییر بدم که بدون نگاه کردن به کشوری که ادم ها ازش اومدن

بدون نگاه کردن به ملیت و نژادشون و . بهشون نگاه کنم.

 

ولی قضاوت ادمها بدون نگاه کردن به عملکردشون در گذشته برای من سخت بود.

 

ولی خب این رو هم دارم تغییر میدم.

 

زندگی به من یاد داده که ادمها تغییر میکنن.

و چه بسا قضاوت یه نفر از روی گذشته ش باعث میشه که تو از خودت فرصت داشتن یه دوست یا همکار یا یه همسایه خوب رو بگیری.

 

من توی همین یه سال گذشته خیلی تغییر کردم.

یعنی اینقدر تغییر کردم که خودم هم متوجه شدم حتی.

 

 

و البه بیشتر این تغییر رو به خاطر داشتن دوستای خوب و همراه خوب به دست اوردم. قبلنا مثلا زود میجوشیدم و سعی میکردم حتما روابطم با ادمها عالی باشه.

الان در حدی که به دشمنی و خصومت منجر نشه و عادی باشه تلاش میکنم.

 

در نتیجه فکر میکنم که ادمها تغییر میکنن.


یه چیزو فهمیدم،

اینکه ادم ها به هم خیلی مارک و انگ و نشان یا همون label میزنن.

این چیزی هست که هم توی کشور مادری خودم دیدم،

هم اینجا میبینم،

هم بقیه جاها دیدم.

 

اینکه چرا ادمها با هم اینکارو میکنن چندین دلیل داره:

1. اغلب ادمهایی که این کارو میکنن بی سوادن، یعنی سواد کافی ندارن (منظورم همون تحصیلات عالیه هست) البته واقعا سواد فاکتور کاملا موثری نیست و به نظر من بین کسی که دیپلم دبیرستان داره و کسی که دو تا دکترا داره هیچ فرقی نیست، ولی واقعا تفاوتهای فاحشی رو بین کسی که تا پنجم ابتدایی درس خونده و کسی که دیپلم دبیرستان داره دیدم. اصلا هم دلیلش رو نمیدونم. انگار واقعا ده دوازده سال مدرسه نیازه. ولی بیشتر ازون. فایده ای نداره. فرقی هم نداره. چه بسا کلی دکترا و فوق لیسانس بیشعور داریم توی این دنیا. 

2. فرهنگ، توی پستهای قبلی گفتم که نسل ها با هم تفاوت فاحشی پیدا کردن. نسل ایده ال گرا، یعنی نسل گروه یک، خیلی راحت تر انگ میزنه و لیبل، مثلآ:

امین پسر اجتماعی و گاهی پرحرفه، پرانرژیه، پرکاره، کنجکاوه، پس ممکنه که امین اونی باشه که یواشکی میره به ترموستات دست میزنه و دما رو کم و زیاد میکنه، من بین مسئولای خوابگاهمون توی لیسانس توی ایران خیلی اینو بین مسئولین که لیسانس داشتن میدیدم که چه راحت لیبل میزدن به بچه ها.

 

3. از بی تجربگی، ادمایی که تجربه کمتری دارن اغلب زود قضاوت میکنن و معمولا هم سعی میکنن بقیه رو توی دو سه گروهی که توی ذهنشون دارن جا بدن.

 

4. تربیت خانوادگی. میبینی بچه از یه خانواده خیلی تشریفاتی و اغلب پولدار که هیچ نیازی نمیبینه با بیرون تعامل کنه و مفهوم دوستی و کمک و. رو نمیدونه میاد (بچه پولدارای ایران و یا بچه های عادی در کانادا) در نتیجه اون ادم خیلی مجرب بار نمیاد، 

میبینی به همه برچسب میزنه، به یکی میگه نمیدونم تو خیلی پرحرفی پس تو رو قراره دور گردنت زنجیر بندازن و جلوی همه ترتیبت رو بندن وسط خیابون و تحقیرت کنن، به یکی میگه تو زبانت خوب نیست پس برای همینه که باید خرد شی، به یکی میگه تو تازه اومدی پس تو برچسب تازه وارد داری و باید سرت فعلا کلاه بذارن به خاطر تازه وارد بودن و به خاطر اینکه کمتر از بقیه هستی توی این کشور و.

 

در کل من لیبل زدن رو خیلی میبنیم توی اینجا هم.

 

به هم لیبل نزنیم.

 

ادمها تفاوت های فاحشی با هم دارن. ادمها هر سال و هر ماه و هر روزشون با هم فرق داره.

 

ادمها تغییر میکنن.

 

یه هم لیبل نزنیم. 


یه اقایی هست که توی شهر ماست،

از ترسش منو به خانمش معرفی نمیکنه.

من هیچ ترسی ندارم پس بهش گفتم که میتونه با خانواده من هنگ اوت کنه،

ولی خب ایشون به هر دلیلی نمیخواد اینجوری بشه.

با م با خانواده م حس کردم بهتره کلا خیلی جواب ندم بهش البته ما همو خیلی نمیشناسیم و شاید اشتراکات هم نداشته باشیم.

ولی در کل برای من عجیب هست که وقتی تو نه میتونی اجازه بدی ما با خودت و خانواده ت رفت و امدی داشته باشیم، خودت خانواده داری و من هم دارم، و کلا هیچ چیز مشترکی نداریم،

چرا اصرار میکنی در تماس باشی اونم با راههای غیرمعمول؟

خیلی غیرعادیه.

منم دیگه جوابش رو نمیدم فعلا :)

توی مملکت غریب به زحمت 4 تا ادم فاقد عقده و سالم و خوب و درست و حسابی پیدا کردم حالا یکی پیدا شده و قرار نیست من ملیجک شم که.


مشکلی که من روانا اینجا دارم،

 

و با توجه به اینکه سه سال تمام هم خونه ای داشتم (بیشتر از دوازده تا)،

و با توجه به اینکه توی دو شهر اون هم غرب کامل و شرق زندگی کردم،

و به شهر سومی دائما رفت و امد داشتم،

 

اینه که

 

خیلی زیاد نسل اولی هست که براتون توی پست قبل گفتم.

 

یعنی:

تشریفاتیه به شدت، توخالیه. پوچه ولی همین تشریفات نمیذاره که اون قسمت پوچ بودن خیلی به چشم بیاد.

کانادا عین نوکر انگلیس میمونه.

 

سیستمش سوشال دموکراسی هست که همون کمونیستیه درواقع.

 

تشریفاتشون مال تقریبا سیصد سال قبله و ازون موقع تا الان هیچی عوض نشده.

در نتیجه انگار داریم با ادمایی زندگی میکنیم که مربوط به اون دوره ن.

 

مردمش هم با اینکه همه گوشی موبایل و اکانت فیسبوک و دارن ولی مغزشون اصلا ت نخورده و هنوز تشریفاتی و دیکتاتور هستن.

 

کسی که اینجا به دنیا میاد ممکنه که بلاخره یه خاکی بریزه سرش ولی منی که هر چند سال یه بار کشور عوض کردم غیرممکنه که بخوام گلدون حیاط باشم و از جام ت نخورم.

 

کانادا به شدت از نسل دو و سه عقبه.

 

من خودم رو نسل دومی میدونم و اگه بخوام با نسل اولیا زندگی کنم خب برمیگردم کشور خودم.

حتی مردم کشور من هم نسل اولی نیستن اغلب نسل دو و سومی هستن (ِیعنی خیلی پیشرفت کردن، پست قبلی رو بخونین).

 

ظاهرا ادای روشنفکرا رو درمیارن ولی به شدت عقب هستن. به شدت محافظه کار و ترسو هستن.

 

وقتی بفهمن تو حق و حقوقت رو نمیدونی نه همه شون، ولی اغلب و مخصوصا نسل های قدیم سعی میکنن به شدت بهت زور بگن و کلاه سرت بذارن (باز هم میگم نه همه، همه جا بد و خوب هست). حتی شما میبینین که ایرانیایی که اینجا بیشتر از سه ساله که هستن هم این اخلاقا بهشون سرایت کرده. نمونه ش همون رفیق سابقم که همه ش میخواست زور بگه همه ش میخواست اذیت کنه.

شما توی سیستم مریض احساس شادی نخواهید داشت.

 

با سیستمی که فقط ابزارهای مدرن وارد میکنه و کوچیکترنی تغییری در زیرساخت هاش داده نمیشه زندگی کردن سخته.

خب ادم برمیگرده کشور خودش.

مردم کشور خودم خیلی روشن تر و بازتر هستن. خیلی.

 

خود کاناداییا هم تا حدی متوجه شدن ولی خسته و تنبلن و کمی ترسو و نمیخوان عوض کنن چیزی رو. توی خواب خرسی هستن.

 

اینها نهایتش بیست سال دیگه کشورشون به فاک میزه.

هیچ عزم و همتی در مردم این کشور برای ساخت کشورشون نمیبینم. هیچ.


میگن که (هنوز منبع رو پیدا نکردم، پیدا کنم میدم به شما)

نسل های اخیر جهان (و نه فقط محدود به کشور ما) به سه دسته عمومی تقسیم میشن. منظور کسانی هستن که بعد از جنگ جهانی دوم به دنیا اومدن.

1. نسل ایده ال گرا، نسلی که با ایدئولوژیک میره جلو، فکر میکنه کارش درسته، فکر میکنه هر انقلابی هر جنگی که کرده به نفعشون بوده، فکر میکنن مظلوم بودن که بعد از جنگ جهانی به دنیا اومدن، توی هر کشوری دست یک و خوب منابع و ریسورس ها به اینها رسیده، این نسل عموما بین سال 1945 تا 1975 به دنیا اومدن،

یعنی فکر کنم بین سالهای حدود 1320 تا 1350 اینها.

صابخونه قبلی من جزو اینها بود.

این نسل اغلب دیکتاتور، متکبر، گروهی که فکر میکنن کارشون خیلی درسته، خیلی ادمای کار درست بودن، دانشگاه نرفتن ولی به همه چیز رسیدن، 

کسانی که پیر درون دارن و دوست دارن همه جا مبصر کلاس باشن و مدیریت کنن هم جزو این گروهن.

2. کسانی که بین سالهای حدود 1975 تا حدود 1990 اینها به دنیا اومدن،

فکر کنم میشه 1350 تا 1370 اینها.

 

حدودا ها، حالا اگه یکی به جای هفتاد سال هفتاد و دو به دنیا اومده باشه خیلی بین اون و ما فرقی نیست. همه در یه قشریم.

 

این گروه، گروه زجر دیده، رنج دیده و قربانی هستن.

 

به ما که رسید، اسمون تپید.

انقلاب شد همه جای دنیا، جنگ شد،

کسانی که از نقلاب از جنگ هر جنگی هر جای دنیا، برگشتن، تخصصی نداشتن و از طرفی دولت بهشون بدهکار بود،

در نتیجه برای گرم کردن سرشون بهشون وام میداد خونه میداد کوپن میداد، کارمند میشدن معلم میشدن، با پنجم ابتدایی.

 

و به ما هرچی و هرجا که رسید، اسمون تپید برامون. نه منابعی در کار بود، نه کار ،نه هیچی. 

 

3. نسل شورشی و طغیانگر،

کسانی که بعد از حدودای 1990 به دنیا اومدن، مخصوصا بعد از 1995 اینها، طغیانگرن، طلبکار، عصبانی (چون نسل های قبلیشونم به هیچی نرسیدن و الان همه دست از پا درازتر نه تنها چیزی تولید نمیکنن بلکه همه ش مصرف هم میکنن)، و خیلی خیلی قاطی دارن.

 

من هم خونه ای زیاد داشتم.

 

و کاملا هر سه نسل رو دیدم.

 

هم ایران هم المان هم کانادا. توی هر سه کشور دیدم این رو.

 

نسل های بعدی نمیدونم چی میشن.

 

ولی اوضاع کشورهای جهان کم و بیش مثل هم هست.

 

نسل یک، یعنی ایده ال گرا و متکبر، سعی میکنه ادمایی مثل گرتا تونبرگ رو ترغیب کنه و گول بزنه که نسل سوم یعنی طغیانگر رو مثل نسل اول، ایده الگرا و دیکتاتور تربیت کنن و حداقل کنترل کردنشون راخت تر باشه (مثل کمونیست ها) ولی شکست خوردن.

 

پروژه گرتا تونبرگ اینقدر مفتضحانه شکست خورد که چپ ها نمیدونن چه خاکی سرشون بریزن.


یه چیزی بگم؟

 

حقیقتش ازین که ازینجا میرم خیلی خوشحالم.

 

این کشور رو کسانی که در حدش هستن deserve میکنن که توش بمونن.

کشوزی که اینقدر لنگ مونده که نمیتونه یه نفر رو برای نخست وزیری انتخاب کنه (توی همچین سیستم ازاد و ابادی)، واقعا کسانی که در حدش هستن باید توش بمونن.


راستی بچه ها

عوض کردن ادرس وبلاگتون و حتی ساختن وبلاگ جدید به هیچ دردی نمیخوره. ازین جهت که باز هم پیداتون میکنن.

با کی ووردها، با خود متن، و. پس بیخودی تلاش نکنین (من این کارو دو سه سال قبل انجام دادم که از دست دو سه نفر در امان باشم ولی متوجه شدم که عبث هست تلاشم).


واقعا از مزایای پرایوسی تلگرم و واتس اپ اینه که کسایی که حس میکنی فضولن یا به هر دلیلی دوست نداری توی کانکتهات باشن (من خودم وقتی کسی رو از کانتکتهام ریموو میکنم که حس کنم فضولی میکنه یا سرکوفت میزنه یا قضاوت میکنه)

و بعد ازادانه عکس پروفایل میذاری و حالشو میبری.

چون با قابلیت جدید تلگرم حتی اگه موبوگرم هم داشته باشی باز کسی نمیتونه عکساتو ببینه اگه خودت نخوای.


هرگز فکر نمیکردم،

سر اینکه فکر میکنم که توی مثلا جامعه غرب اینقدر به مرد فشار میارن و اذیتش میکننش و این انصاف نیست،

یا مثلا سر نحوه نگاهم به دنیا،

اینقدر ادم و مخصوصا پسر از من خوششون بیاد!

هر شبی که مهمونی میرم به این میرسم.

درسته که خدا به بعضیا نه قد میده نه هیکل نه قیافه نه پول، ولی میبینی یهو یه طرز تفکر میده و سر همون خواستگار میاد واسه ادم :))

 

خنگولتونم :)


اینکه یه جامعه اینقدر شدید گرایش داره به مواد کشیدن، سیگار، کوک وید هروئین،

اینکه جامعه ای اغلب مردمش با نتفلیکسشون مشغولن، حتی روزای تعطیل، حتی پیرمردها.

اینکه جامعه ای ادمهای پیرش اینقدر تنهان که هر روز یهو میان وسط اتاق نشیمن داد میزنن اتیش اتیش! که بهشون توجه بشه.

اینکه ادمها اینقدر پشت هم غیبت میکنن.

اینکه حتی یه عده به شدت با کتاب خوندن مشغولن، اینها ساین های خوبی نیستن.

فکر نکنین هرکی کتاب زیاد میخونه یعنی ادم خوبیه.

کتاب گاهی راه فرار از تنهایی هست. بله کتاب دوست خوبیه ولی هرکسی که کتاب میخونه ااما عاشق کتاب نیست.

اینکه سینماها حتی خالی هستن،

اینها همه علایم خطر هست.

اینکه ایرانیای اینجا از صبح تا شب یا دارن برنامه های فارسی میبینن یا توی تلگرمن یا اینستا یا که دورهمی ایرانی

یا نشستن پای این وبلاگ دارن میخونن، این یعنی تنهایی.

 

اینها ساین های یه جامعه بیمار هست.


بلاخره این کلمه به ذهنم اومد.

Bossy بودن وجه مشترک همه اونایی هست که پیر درون دارن.

یعنی فکر میکنن مبصر کلاسن، بابای خونه ن. وظیفه شون حفاظت و تعیین تکلیف برای همه هست. همه بهشون مدیونن به خاطر این قضیه (در حالی که برعکسه).

از افراد باسی دوری کنین.


tv show ی the office که توش استیو کرل ایفای نقش میکنه رو اگه ببینین

کاملا دستتون میاد مردها کلا (و مخصوصا مردهای سفید) چطورین.

حراف (مخصوصا مردم خود انگلستان)

یکمی چشم چران ولی خیلی به روشون نمیارن

سعی میکنن تو رو از مردت جدا کنن

پر از ظواهر

پر از مثلا ناز و نوز الکی

امریکاییا کمتر اینطوری هستن. بیشتر کاسبن.

جالبتر اینه که توی کالچر غرب هرچی بیشتر بمونین میبینین پسرای ایرانی رو هم به زور مثل خودشون کردن.

یعنی حالت به هم میخوره به پسر ایرانی نگاه میکنی مگر واقعا با بدبختی تفاوت و اصالت خودش رو حفظ کرده باشه (که من تو کانادا ندیدم اینو).


 

ادم ها به هم اعتماد میکنن

 

و وقتی طرف مقابل اون اعتماد رو با افشای اسرار اونها، تحقیر کردن اونها، سرکوفت زدن، حتی به یه نفر دیگه گفتن، زیر سوال میبره،

 

اون ادم که اعتماد کرده بوده، دیگه اون ادم قبلی نمیشه نسبت به اون طرف.

تموم میشه.

یه جایی تموم میشه.

تمام زندگیم

تمام تلاشم

این بوده و هست که اعتماد هیچ کس رو با بی حرمتی یا بی تفاوتی یا شکستن و برملا کردن اون راز جواب ندم و رازدار و معتمد خوبی باشم.

 


یعنی یه وقتایی یه حرفایی مسئولین مملکت در کانادا به زبون میارن،

 

که من حس میکنم اتفاقا با وجود همچین تربیت هایی، که نتیجه ش این ادمها هستن، 

اقای Andrew Scheer

که عضو پارلمان هم هست

 

اتاووایی هم هست یعنی توی یه شهر بزرگ و با دیورسیتی بزرگ شده.

 

اومده گفته (همین چند ساعت قبل) که چرا gay ها (حتی نگفته همجنس گراها) باید اصلا حق ازدواج داشته باشن؟!

اونها امکان تولید مثل ندارن.

 

هرکس از شما بپرسه سگ چند تا پا داره

خواهید گفت 4 تا.

 

ایا اگه کسی بگه دم هم جزو پاهای سگه و سگ 5 تا پا داره،

شما قبول میکنین؟

ایا این صحیحه؟!

 

حالا گی ها هم همینن. یعنی به هر حال ازدواجشون و خودشون به درد نخور و بی مصرفن و مثل همون دمه هستن که عملا کار پا رو انجام نمیده و به هیچ دردی نمیخوره.

 

من اولش فکر کردم شوخی میکنه

 

یا شاید من اشتباه فهمیدم.

 

یعنی گاهی من میمونم.

 

اینها ببینین نسبت به ماها که رنگین پوست هستیم چه حسی دارن. به روشون نمیارن چون ادمهای انتاریو خیلی محافظه کارن.

 

اینجا که بیاین مردم ساده تر میشن و کاملا به روشون میارن.

 

من دلم به حال ایرانیا و مهاجرا سوخت.

 

مثلا ده سال جر بخوری بری پی ار بگیری،

پاسپورت کانادایی بگیری که بعدش بیای به این عتیقه ها رای بدی؟ (تنها راه اظهار نظر ایرانیای همیشه در صحنه همین رای هست).

 

 


اقا سجاد عزیز برادر مهربان و کوچکترم (از نظر سنی و نه از نظر عقلی)، 

ممنونم به خاطر فرستادن اون لینک.

اتفاقا توی همه شبکه های اجتماعی ملت ایران بیشتر از نود و پنج درصدشون اصلااااااااااا باور نکردن این خانم رو هیچ، ایشون رو معادل کودکان قرار دادن که شستشوی مغزی شده.

 

چون ما کم ندیدیم مشابه این مترسک.

 

شما ببینین چقدر توی گوش اروپای غربی و شمالی و کانادا و استرالیا میخونن امریکا بده و منشا همه مشکلات بشره،

که دختر شونزده ساله، تا ترامپ رو میبینه فوری قیافه میگیره و اخم میکنه.

 

من هیچوقت دوست ندارم منفی باشم و به شما هم انرژی منفی تزریق کنم.

 

ولی این غربیها اغلبشون مشکلات زیادی دارن.

 

من دو سه روز که از سفرم به کانادا گذشته بود، همین وزنه بردار بزرگ و نامیمون (گرگ زاده) داشت میگفت یه ماه که بگذره اینجا برات گل و بلبل میشه.

 

سه سال گذشته ازون روز ولی اصلا و ابدا تفکر من تغییر نکرده.

 

بعدها متوجه شدم که تنها دوست من چرا این حرف رو زد.

توی کانادا به دختر معمولا خیلی میدون میدن. البته اولویت با دخترای سفید هست. ما و امریکای جنوبی و اسیا و هند و. در اولویت بعدی قرار داریم.

 

اینجا از نظر پیدا کردن شوهر خیلی خوبه.

 

اون میدید که دخترای ایرانی میان حل میشن توی این فرهنگ و از فردا خودشون نژادپرستان چیره دستی میشن.

امیدوارم دلخور نشین ولی دخترای ایرانی اغلب خیلی کوته فکر هستن. خیلی هم خودخواه.

یعنی از همین قدرت که جامعه به دختر میده سوء استفاده میکنن و بلاهایی سر پسرا میان که هیچ کس ندیده و برای همینم هست که هیچ کدومشون شوهر ندارن. مگر با شوهر بیان. 

 

قضیه اینه که من اگه چشمم رو ببندم به روی ضعفهای یه سیستم،بعد مدتی کوری مطلق منو میگیره، بعد مدتی مشکلات اون سیستم گریبان من رو هم میگیره.

پس اگه من قصدی هم ندارم برای تغییر یه سیستم، بهتره حداقل چشمامو بهش نبندم. بهتره حداقل بچه نیارم توی این سیستم که اون هم گرفتار نشه.

 

من قبول میکنم که کشور ما خیلی مشکلات داره.

 

ولی غرب کم مشکلات نداره ها.

 

شما توی کانادا هرگز نمیتونی لایف استایلت رو عوض کنی.

نژادپرستی و البته بیشتر ازون خودخواهی و مایرواگرشن بیداد میکنه،

 

ادمها به شدت تنهان.

 

ادمها توی غرب اینقدر تنهان که من بهشون حق میدم برای فرار از تنهایی برن بشن گرتا تونبرگ و به فکر نجات کره زمین باشن که به بهانه اون با 4 نفرم حرف بزنن.

 

بچه ها دیدین ما چقدر راحت با هم تعامل میکنیم؟

 

من وقتی لاگین میکنم به این اکانتم اینجا توی بیان، گاهی اینقدر زمینه و مسیر فراهمه برای کیمیونیکیت کردن با انشنا ها برای من که میگم وای خدا کمتر لاگین کنم.

همه شماها هم همینطور.

 

ما از مشکلات تنهایی رنج نمیبریم.

 

توی غرب ادمها از تنهایی به سرشون زده.

 

میدونم باور نمیکنین.

 

غرب هم که میگم امریکا هم همین وضع رو داره بله، ولی سیستم امریکاییا خیلی شبیه ما ایرانیاس. خیلی لورد هستن و خیلی اجتماعی و پرحرفن. اون تشریفات بریتیش که همه جای دنیا رو گرفته رو ندارن.

 

ولی در کل غرب همینه.

افسردگی توش بیداد میکنه.

 

من اوایل اینجوری بودم:

خب خاک تو سرت برو بیرون توی یکی از گروه ها و کمپینگها و نمیدونم دور همیا شرکت کن و تنها نباش.

 

ولی بعدها متوجه شدم که نسخه من برای ایرانیا و خاورمیانه ایا صادقه نه غربیها.

 

غربیها خیلی مغرورن و خودخخواه.

 

دو تا از دوستای من داشتن میرفتن کلاب گفتن منم برم بااهاشون

 

دفعه اول نرفتم دفعه دوم رفتم.

 

نشستن بغل هم، از شدت غرور از هم نپرسیدن چه خبراز کارهات! 

 

فقط یکی اتوماتیک شروع کرد یکمی خودش رو تخلیه کرد و غر زد،

 

بعدم یه پسر پیدا کرد اونور (مست بود) و شبو رفت باهاش خوابید و صبحش برگشت کلی گریه کرد و بعدم کلی دارو خورد و پشتشم ابجو خورد و رفت بیمارستان.

 

من همیشه اینها رو میدیدم و میگفتم اخه اینها چرا اینقدر نیاز به مشروب دارن چرا اینها نیاز دارن اینقدر مست کنن تا تعامل کنن.

 

بعدها متوجه شدم که اینها باید به اون درجه برسن که خود واقعیشون رو از دست بدن، اون غرور اون از بالا نگاه کردن رو، و بعدش 4 کلمه هم حرف میزنن. یعنی برای اینکه یه ادم معمولی بشن باید مست کنن.

 

دخترا و پسرای ایرانی اول که میان گول این ظواهر رو میخورن.

 

بعد مدتی میبینن نه این جامعه برای اونها ساخته شده و نه اصلا اونها رو قبول میکنن.

همون موقع راه میفتن دنبال دخترا و پسرای ایرانی و اونجا دیگه دیر شده.

 

مشکل ما ایرانیا اینه که مثل هر امت و ملت دیگه ای عجول هستیم و میخوایم همه رو به زور توی یه گروه معین در ذهنمون قرار بدیم.

 

من روزی که اومدم،

وقتی دوست وزنه بردارم از قبل دیده بود که من اعتراض میکنم به این مسخره بازیا و تحقیر کردناش (بعدها دیدم که اینها ریشه در فرهنگ اینجا داره، همه رو از همینجا یاد گرفته به اصظلاح اینتگریتد شده) دقیقا شروع کرد به همین بازیایی که این ها درمیارن،

قایم موشک بازی، عکس گذاشتن و برداشتن، عکس با نوشته گذاشتن و برداشتن، نمیدونم چرت و پرت گفتن.

 

من کلا ادمی که اینقدر سیریش باشه و 24 هفت وبلاگ م رو بخونه به جز این گرگ زاده وزنه بردار ندارم. برای همین خیلی بهش گیر میدم. و دلیل بعدیش هم اینه که متاسفانه تمام راهنماییاش تمام شناخت هاش حتی از کانادا غلط از اب دراومد.

به من همیشه میگفت تو میخوای برده جنسی بشی گردنت زنجیر بندازن بکشنت، بچه ها به جون خودم به خدا قسم من هرگز همچین فکرهایی تو زندگیم نکردم.

کلا هرچی درباره من فکر کرد غلط بود.

هرچی.

 

بعدها متوجه شدم ادمی که تا خرخره شکست خورده، حتی جرات نمیکنه به یه دختر ازون دو میلیون دختر دور و برش نزدیک بشه،

آدمی که اینقدر روش زندگی خودش غلطه و تازه تازه داره از وبلاگ یه دختر دیگه که کلی سال دیرتر ازون اومده یاد میگیره و بزرگترین هنرش اینه که هر روز و شب بیاد با اسمهای مختلف دختر و پسر مزاحمت ایجاد کنه برای یه دختر، واقعا چرا باید ادعا کنه که میتونه منتور بشه؟

این هم یه اخلاق دیگه ازنی جامعه هست!

 

اینجا هیچ کس نمیتونه زندگی خودش رو بچرخونه ولی همه میخوان مدیریت کنن عین کشور خودمون که از پسر دایی کوچیکه تا بابابزرگ تا همه، 

همه میخوان مدیر شن.

 

بابا تو خودت رو توی باشگاه حین وزنه 10 کیلویی زدن جا گذاشتی! اخه چرا برای یه دختر دیگه که داره زور میزنه راه خودش رو پیدا میکنه تعیین تکلیف میکنی؟

 

حقیقتش همین ها رو به خودش، وقتی متوجه شد دارم از انتاریو بیرون میام و همینجوری همه جا زنگ میزد و پیام میداد هم گفتم. بهش گفتم که از نظر من شخصیت نابالغ و غیرحرفه ای داره و بنابراین ترجیحم اینه که فعلا نبینمش.

 

ولی اقای توهم، اقای وزنه بردار متوهم باز فکر کرد من عاشقش شدم.

کس مغز عاشقت نشدم. 

واقعیت رو گفتم.

خاک تو سر متوهمت کنن.

 

بگذریم.

 

ولی قرار نیست چون همه چی به نفع دختراس (همچنان میگم اولویت با ما نیست، مگر شوهر پیدا کردن) پس منم بشم یه ادم عقده ای بی رحم و چشممو به روی همه چی ببندم.

برای همینم عقایدم اصلا تغییر نکرد.

 

کاپیتام هم خیلی مشکلات داره. خود امریکا یه عالمه مشکلات داره.

یه عالمه. از حد تصور خارجه.

 

ولی حقیقت اینه که این کشورای شمالی و غربی اروپا و این کانادا یاد گرفتن یه پول مفتی بگیرن، کشورای مختلف رو بچاپن (همین امریکا هم، چقدر بلا سر کشورای مختلف اورده) و الان که میبینن مردم کشورها به اگاهی رسیدن، نگرانن و دارن به همدیگه حمله میکنن.

 

ادم نمیدونه چی بگه.

 

تو همه کشورها خوب هست بد هم هست. همه جا همینه.

 

ولی اینکه یه نفر اینجوری میل بفرمایند:

 

 

و بهترین غذاها رو هم بخوره و بهترین قطارها رو سوار شه (این قطار کلاس یک هست، من هیچوقت پول نداشتم تو اروپا سوارش بشم، وقتایی هم که پول داشتم خودم رو لایق ندیدم! گفتم سر پا میمونم یا میرم یه جای خالی پیدا میکنم میشینم).

 

و بعدم اینجوری ژست روشنفکری بگیره:

 

 

واقعا مسئله ای هست که برای منی که داره پول عمل جراحی جمع میکنه و حالش خرابه، جدا یکمی غیر قابل درک هست.

 

الان شما مخاطبای من، همه تون، همه تون، حداقل اندازه این ادم میفهمین درباره محیط زیست.

ولی کدومتون رو دعوت کردن به سازمان ملل؟ اونو به من نیشان بده.

 

 

 


سوئد بیشترین امار به زن رو داره.

در کل جهان.

 

یعنی مثلا جمعیت سوئد اگه شش میلیون باشه و جمعیت هند یه میلیارد و نیم. سوئد امار ش بیشتره.

چرا؟

چون وی سوئد (خدا شاهده این واقعیه) و بسیاری از کشورای سوشال دموکرات من جمله کانادا،

اگه دختر حین بشه و به پسره بگه لطفا بسه بکش بیرون و پسره بگه چشم ویه ثانیهدیرتر بکشه بیرون،

دختره میره ازش شکایت میکنه که ایشون التش رو توی من نگه داشت و بهمن کرد.

حتی اگه از رابطه شون راضی باشن هم، باز ممکنه دختره بره شکایت کنه و کردن.

به قول پسرا، با دخترای سفید میخوای بخوابی، باید ماسک بزنی که شناساییت نکنن، دستکش دست کنی که اثر انگشتت نمونه،

چکمه پات کنی، سرتو بپوشونی که موت روشون نیفته و از روی اون هویتت رو کشف نکنن، کاندوم بزنی و هول هولکی فرار کنی.

برای همینم میگن که خودیی رو به خوابیدن با دختر سفید ترجیح میدن.

 

بعد ازین میان،

 

یکی پیدا شده به اسم گرتا تونبرگ

greta thunberg

که اعتقاد داره ما جوونی و بچگی و تمام اموالو امواتش رو ازش گرفتیم.

 

تصور کن سوئد باشی، بهترین کشور برای یه بچه برای رشد

 

زیر سن قانونی باشی

 

بیای با یه قیافه خشن و طلبکار و عصبانی

دعوتت کنن سازمان ملل!!!!!! 

 

بری اونجا بگی شما ریپابلیکن ها

 

تو ای ترامپ

 

شماها جوونی من رو از من گرفتین.

 

شماها محیط زیست رو الوده میکنین

 

و.

 

کس مغز مادر و پدر و هفت و ابادت سالها و قرن ها جنگ راه انداختن

اینقدر بچه و بزرگ توی امریکا و افریقا و اسیا کشتن

 

صدات درنیومد

 

الان اومدی میگی جوونی منو گرفتین؟

 

بهترین لباسا رو میپوشی بهترین غذاها رو میخوری

 

توی کانادا، یه نفر از این کاناداییا رو ندیدم که بتونه کارش رو درست انجام بده

یه نفر رو ندیدم.

 

بعدهمینا دهن رو باز میکنن و ازین ادم حمایت میکنن.

 

تو نمیتونی کس و تو جمع کنی دولت اگه بهت ماهی دو هزار دلار پول مفت نده میمیری. 

همه شون میخوان برن کار کنن بدون هیچ سابقه کاری راحت کار میدن بهشون. 

بعد میان از ترامپ انتقاد میکنن. ترامپ ادم نژادپرست و حال به هم زنی هست. ولی اینکه اینها که خودشون سر تا سر ایرادن میان به این یارو ایراد میگیرن برای من جالبه.

 

کل زندگی اینها اینه: امریکا بده. امریکاییا بدن.

 

توی کانادا شما یه دونه ادم حسابی پیدا نمیکنین. یه دونه.

 

اونم از نخست وزیرشون. اونم حالا خوبشونه.

 

اینقدر اینها وامونده ن که نمیتونن یه دونه ادم درست و حسابی برای نخست وزیری پیدا کنن.

 

همه رو روانی کردن.

پسرای ایرانی در بهترین حالت شدن یه مشت خود گر که یارو رفته کلا از دخترا بریده و داره از صبح تا شب وزنه میزنه توی باشگاه و وزنش نصف شده و شبیه اونایی که دو تا سرطان رو به در کردن شده.

 

بعد اینا میان زر میزنن.

 

جمع کن بابا. 

 

اینم قیافه این خانم گرتاست که به نظر میرسه من و شما هم بهش بدهکاریم. یستا و سوشال دموکرات ها و دموکرات ها به نظر میرسه که کفگیرشون ته دیگ خورده و دیگه دختر بچه ها رو ابزار میکنن.

 


خب داریم به ایام thanksgiving نزدیک میشیم.

در این روز، افراد جامعه هر یک به نوبه خودشون سعی میکنن به فقرا کمک کنن و به صورت نمادین این روز رو گرامی میدارن (حالا کاری به این ندارم که کمک نباید فقط مرغ و پولو باشه و یا محدود به یه روز فقط)

 

در این راستا و به این بهانه،

 

گرگ زاده و خانواده ش هم دارن برنامه ریزی میکنن برای این روز

 

گرگ زاده شروع کرده به نگه داشتن ریش و سیبیل و پشت گردنش که قشنگ مو بده.

لباسای ورزشی و مارک دارش رو هم اماده کرده که توی جمع کشتی بگیره و وزنه بزنه برای همه،

 

که همه ببینن.

 

مامی و ددیش هم براش مرغ و پلو اماده کردن که توی جمع پخش کنه و باهاشون سلفی بگیره و بذاره توی اینستاگرمش. چون گرگ زاده تنها چیزی که به عنوان کمک ازش برمیاد همین سالی یه بار دادن مرغ و پلو هست.

(این همون دید تو به من و زندگیم هست که همه ابعادش رو مسخره میکردی، الان فکر کنم دستت بیاد که مسخره کردن بقیه چقدر کار راحتیه و اگه کسی اینکارو نمیکنه به خاطر شخصیت خودشه).


خیلی جالبه، ادمها خیلی عجیبن.

 

ادمها فکر میکنن با رای دادن به کسی و مثلا اوردن محافظه کارها به جای لیبرال ها و برعکس چیزی عوض میشه.

 

همه ما در گذشته کارهایی کردیم، اشتباهاتی داشتیم.

ولی وقتی یه نفر توی سی و خورده ای سالگی میره کل وجودش رو سیاه میکنه (و اون طرف وایت هست) و لباس یه قوم خاص به جز قوم خودش رو میپوشه و باهاش عکس میگیره توی مراسم هالویین یا هرچی (که مراسم فان و مسخره بازی هست)، انتخاب کردن و نکردن اون واقعا چیزی رو عوض نمیکنه. حالا این خوبشونه.

حالا این اعتقاد به اوردن مهاجر داره و اعتقاد داره نباید نژادپرستی وجود داشته باشه.

جامعه از بنیان در یه نژادپرستی درگیر هست.

واقعا محافظه کار لیبرال ان دی پی هیچ فرقی، تاکید میکنم هیچ فرقیایجاد نمیکنه.

همون طور که عمو تورام اومد و مردم امریکا اتفاقا کم کم دارن عوض میشن، دارن به سمتی میرن که حس میکنن بابا نژادپرستی بد هست.

 

مردم باید متحول بشن، باید بستر سازی بشه.

نه که هر بار یه مترسک رو بیارن یه رایی بگیره و چهار سال بچرخونه، در حالی که مردم همون مردمن و مشکلات همون مشکلات.

من نمیفهمم دلیل اینکه مردم کانادا اینقدر خودشون رو میکشن که به این رای بده به اون رای بده یعنی چی.

مردم ایرانی کانادا هم که کاسه داغتر از اش مطابق معمول

یه مشت مفت خور افتادن گوشه خونه فقط سعی میکنن از اون چیزی که دستشونه و البته راحت ترینش که همانا رای دادنه استفاده کنن.

 

بعدم میگن چرا داریم به گا میریم. نه تو به گا نرو من که از صبح تا شب جون میکنم و کار میکنم و صد تا مریضی گرفتم به گا برم.


من به دنیای مجازی خیلی اعتقاد ندارم. دنیای مجازی خوبه.

هر وقت پذیرش گرفتم از راه دور و از طریق دنیای مجازی بود.

دوستای مجازی پیدا کردم.

توی این دور و زمونه دیگه خیلی مجازی و حقیقی معنا نداره.

 

ولی اینکه ادم عکس از خاک مادربزرگش و قبرش بذاره و بگه آخ که تو رفتی و. ولی از تنبلی نره یه بار سر خاک،

برای من عجیبه.

 

یا همش عکس از بچگی و این اون بذاری و بگی یادش بخیر فلان شدم یادش بخیر نمیدونم بچه که بودیم دلها به هم نزدیکتر بود و ازین حرفای کلیشه ای و خسته کننده و حرفایی که بوی نیرنگ دورویی و تنبلی میده (ِیا با نوشته حرف بزنی) به زبون بیاری، 

این ها همه نان سنس هستن.

 

من مینیمم تونستم در یه نفر تغییر ایجاد کنم.

و اون یه نفر الان دیگه با بایو و نوشته و اینها با هزاران نفر من جمله مادر و خواهرش حرف نمیزنه دیگه :) 

 

کلا من ادم دنیای واقعی هستم.

 

میرم سر خاک مادربزرگم!


من ناراحت نمیشم ازین که کسی وبلاگم رو بخونه.

حقیقتش، چند ماهه، که خیلی هم خوشحال میشم.

قبلنا حس میکردم که اینکار که یه اشنا وبلاگمو بخونه ازارم میده.

ولی الان حس خوبی هم پیدا میکنم.

 

قبلنا منو این خیلی ناراحت میکرد،

که کسی اونم کسی که از من این همه سال بزرگتره (هفت هشت سال عدد خیلی خیلی بزرگیه، وقتی سنتون میره بالاتر اینو درک میکنین) بیاد ریز به ریز و بند به بند رو بخونه و اطلاعات تکمیلی هم بگیره از من،

و منو با نوشته ام قضاوت، و حتی مجازات کنه!

بعدم بگه وبلاگت رو نمیخونم.

 

الان این همه ساله این مخاطبایی که میخونن منو، نه تنها ذوق میکنم وقتی میخونن نظر میدن، بلکه وقتی ازشون توی طولانی مدت خبر نمیشه تعجب میکنم که چی شده؟

 

اینکه کسی اینقدر دو رو باشه و تازه عین بچه پرروها پیام بده و سرکوفت هم بزنه.

 

همین.

 

در کل دوستون دارم. دوستای خودم رو مخصوصا اونایی که همیشه با اسمو رسم واقعیشون به من پیام میدن و بهم لطف میکنن رو خیلی دوست دارم. خیلی.

 


Downton Abbey رو دیدیم.

 

دوستم یهو اینو ربط داد به ایتالیا به طریقی، 

نمیدونم چطوری.

 

(راستی من بعد دو هفته هنوز درک نکردم پوینت فیلم Luce چی هست، خیلی هم بهش فکر کردم، نقدها رو نخوندم.)

 

بعد من یهو فلش بک زدم به اعماق وجودم و یاد یه چیزی افتادم.

 

لیسانس که بودم، مثلا فکر میکردم اینایی که میرن خارج، چه ادمای باکلاسی هستن.

تا که به لطف دوست عزیزم سفر کردم ترکیه.

 

بعد یه دختره بود که مال فرمانیه بود.

اون موقع که ما نمیدونستیم خارج کجاست دقیقا، این ددیش براش پاسپورت و ویزای فرانسه میگرفت.

 

یادمه در عنفوان کودکی جمع کرد رفت فرانسه گفت اینجا در حد من نیست.

رفت پاریس چون ایرانیا همیشه فکر میکنن فرانسه مهد هنره و ازین خزعبلات.

میگفت میخوام هنر بخونم در مهد هنر.

 

بعد دو سال با تیپا پرتش کردن بیرون فرانسه و نتونست مدرکش رو از مهد هنر دریافت کنه.

 

رفت فکر کنم مجارستان (یا لهستان) دو سال اونجا موند، یه فوق دیپلم مانندی گرفت (پس تا اینجا کل دستاوردش از مهدهای متعدد هنر در اروپا کلا یه فوق دیپلم بود)

 

بعد باز ویزا گرفت اومد ایتالیا.

 

ایتالیا موند، با دادن و فلاکت یه پسر فکر کنم از اذری های ایران پیدا کرد، جای "وایت" جا زد،

و بلاخره اینقدر التماس کرد تا پسره حاضر شد بگیرتش.

 

این بود ماجرای همکلاسی ما که اعتقاد زیادی به "هر چیزی رو باید توی مهدش یاد بگیری" داشت.

 


جدی م

چرا اینقدر کچل شدی؟

حالا لاغریت که عین موادکشا شدی یه طرف

لباس مارکت که عین نی نی های سه ساله مارک به رخ مردم میکشی یه طرف

این کچلی از کجا میاد؟ 

بچه ها صبر کنید با مردها بعد از 40 سالگشون اشنا بشین.

حداقل معلوم میشه قراره چه شکلی بمونن.


من هر وقت هم خونه ایام سوپ میپزن یا غذا

 

میرم میگم وای چه خوشمزه هست عالیه.

اینو از خود کاناداییا یاد گرفتم. کالچرشونه.

 

برای همینم کیفیت غذاهای اینها پیشرفت نمیکنه چون نه کسی انتقاد میکنه نه انتقاد قبول میکنن.

 

سیستمی که توی اون فقط از هم تعریف کنن بهتر نمیشه.

کشوری که مردمش و کارمنداش فقط از هم تعریف کنن و به اصطلاح "نایس" باشن هم پیشرفتی نخواهد کرد.

 

هیچ پیشرفتی نخواهد کرد.

 

من هم خونه ایام میخواستن فوق بگیرن،

 

تا الان 6 تا شده تعدادشون، 

میدادن اس او پی ها و استادی پلن هاشون رو بخونم و نظر بدم.

 

هر انتقادی هر نظری داشتم

 

میگفتن اره این باید اینجوری باشه دیگه! درستشم همینه.

 

دیگه یاد گرفتم همیشه فقط تعریف میکنم و میگم عالی گل و بلبله به به. 

 

هیچ کدومم فوق قبول نشدن :|

 

بعد من افر پی اچ دی رو دیکلاین کردم و نرفتم بخونم و مغز اینها ترکید. گفتن فانتزی کاناداییاست دکترا چرا اینکارو نکردی؟

 

گفتم والا دو تا فوق بسه. بگیرمم یه جای دیگه.

 

سیستمی که همه فقط از هم تعریف کنن اون سیستم رشد نخواهد کرد.

 

من برای دفاعم ریهرزال دادم

 

و به همه گفتم بیان

 

و بهشون هم گفتم که هر قدر سوالاشون نقد هاشون هارش باشه هم من خریدارم. به شرطی که از چیزی ایراد بگیرن که بشه اونجا عوض کرد نه که بیان بگن چرا تو قیافه ت یا صدات یا هیکلت این شکلیه و عوضش کن (گرچه باز دو تا ایرانی اومدن گفتن چرا این تو اینقدر صدات زشته؟!!!) 

 

من رو به مدت دو ساعت و نیم له کردن.

 

له شدم.

 

رفتم بعدش با هم خونه ایم بیرون و باهاش نوشیدنی خوردم تا فراموش کنم درد رو.

 

وقتی دفاع کردم،

 

اون استادی که از دانشگاه yale بود

 

برام نوشته بود که تو پرزنتیشنت اینقدر شفاف، درست، عالی و عین یه داستان بود، که من یه لحظه موندم. واقعی هم نوشته بود.

یعنی امریکاییه و تعارف الکی نداره.

 

کاناداییا نه، اونا همه ش میگفتن ایت واز نایس ایت واز نایس و سوالای عجیب میپرسیدن (توی دفاع من شش نفر استاد اومده بودن).

 

 

جالبه که من سوالای این استاد رو همه رو درست و کامل جواب دادم (بقیه رو گاهی جدا درک نمیکردم اینقدر اینتروداکشن میاوردن و هی وسطش سه تا انگار اب جو میخورن باز حرف میزنن) چون خیلی واضح شفاف و کاملا مرتبط میپرسید و بدون عقده.

 

بقیه نه،

 

بقیه قبل امادگی به ما میسپردن، سوال نپرسینا! مام نمیپرسیدیم که هول نکنن. هیچی هم نشدن. نه که من چیزی بشم، نه. من به اندازه خودم رشد دارم میکنم. اونها نه. نمیکنن.

 

برای همینم هست که برای پیشرفت توی این کشور باید خودت رو downgrade کنی. این کشور جای باهوشا و بااستعدادها و سخت کوشا نیست.

 

باید خیلی معمولی باشی. همین. اگه کسی اینجا میتونه کار کنه و زنده بمونه و تو سیستم این جا پیشرفت کنه یعنی معمولی معمولیه (الان دارم تجربه میکنم) و این ادم هرجای دنیا بره اگه شبیه این جا نباشه به فاک میره. چون خیلی جاها، جای معمولیا نیست.

ولی توی این کشور شما باید معمولی باشید. معمولی بفهمید. با موج برین. مثلا فمینیست باشید و هر بار بله پسرو باید همیشه انداخت زندون. اگه بخواین یکمی هم فکر کنین، اینجا مریض و افسرده میشین.

 

اینها توی outline شون هست. باید "معمولی رو به پایین" باشی. 


هر وقت به این فکر میکنم که من کشورمو دوست دارم

یه روزی شاید برگردم و توش برای هیمشه زندگی کنم

یا برم یونان یا ترکیه یا ارمنستان یا اذربایجان زندگی کنم (اذریبایجان و ارمنستان تا حدی مستثنی میشن در ادامه)

یا حتی برم اروپا مدتی زندگی کنم یا بریم خونه بخریم و بمونیم

اون نژادپرستی مردم به کنار

تفاوت فرهنگی به کنار

زنوفوبیای مردم به کنار

اینکه قراره دم به ساعت به من بگن آر یو راشن به کنار

اینکه ما نهایتا توی کشورهای بیگانه پناهنده محسوب میشیم به کنار،

 

اینها همه قبول و به کنار،

 

اینکه 

 

ایرانیایی مثل دختر خاله من، که با بیکینی توی این هواد سرد، توی استانبول توی کنسرت شهرام شب پره حاضر شده،

و یا اون دختر خانم ناظممون که تنهایی داره خفه ش میکنه یا اون عسل طاهریان یا دنیا نگون بخت یا اون پسره فرزام فرزین،

دیدن اینها باعث میشه من یه تجدید نظر اساسی بکنم

 

و بگم بابا همه جای دنیا یه رنگه ولش کن.

 

یعنی اگه دختر خاله من توی کنسرت شهرام شب پره به جای بیکینی مثلا شلوارک و میپوشید من مشکلی نداشتم

 

ولی با بیکینی بریو اصرار کنی که داداشی شهرام منو بکش بالا من برقصم،

 

من رو بیشتر از بفرمایید شام

شیوا72 در نکست پرشین استار

و اون کسایی که تفریحی میومدن تو مسابقات محمد خردادیان میرقصیدن توی دبی (کشور دبی به قول مریم مقتدری) و استانبول و انتالیا،

 

من رو وادار میکنه که در محدوده قاره امریکا بمونم.

 

حالا شاید برم Easter Island زندگی کنم. یه جاییه دوره حداقل خرابکاری ایرانیا رو نمیبینیم.


من اطمینان زیادی دارم که هفت هشت ده سال بچگی خیلی موثرن و شاید بیشترین تاثیر رو دارن توی بقیه عمر.

تو فکرشو بکن،

پسره توی 38 سالگی مارک لباساش رو پز میده. 

بعد من الان بیست تا لباس زارا و ادیداس و نایک و تیمبرلی و کوفت و زهرمار دارم، مارک همه شون رو کندم که دیده نشه. اینجا ارزونه میشه خرید. بعدم مارک چی هست؟ لباسای ایرانی و ترکیه ای ما خیلی دوامشون بیشتر بود من هنوزم میپوشیدمشون.

ولی چیپ بودن و ندید بدید بودن چیزی نیست که عوض بشه. یعنی شما میخواین کسی رو بنشناسین برین به ده سال اول زندگیش رجوع کنین. بعد وقتی یه پسر توی 38 سالگی مارک لباسش رو نشون میده مثل ساشا سبحانی و امیر تتلو، دیگه نمیگین وای خدا چرا.


هفته قبل یه فیلم دیدم

 

به اسم official secrets

 

فیلم واقعیه

یعنی از یه ماجرای واقعی گرفته شده.

 

و درباره زندگی کترین گان هست که به عنوان کسی که شنود میکنه یه سری از تماس های مرتبط با زبان هایی که بلد هست رو وارد یه ماجرا میشه.

 

در واقع متوجه میشه که بریتانیا و امریکا دست به دست هم دادن که به عراق حمله کنن و تمام دلایلشون که عراق سلاح کشتار جمعی داره هم دروغه. خودشون هم میدونن ولی عمدا دارن اینکارو میکنن که به منابع طبیعی عراق دست پیدا کنن.

 

میره و این خبر رو میرسونه به خبرنگارا.

 

بعد از مدتی معلوم میشه که اینها واقعی بوده. و واقعا همه چیز کذب محض بوده.

 

ولی دولت بریتانیا به کاترین انگ خائن رو میزنه (خودش میره خودش رو معرفی میکنه)

 

و براش دادگاه تشکیل میدن.

 

یه وکیل خیلی حرفه ای و زبردست بهش کمک میکنه و کاترین بلاخره تبرئه میشه.

 

دقیقا هم حق با اون بود.

 

خائن چیه.

 

چند تا کشور با مسخره بازی محض دارن حمله میکنن به یه کشور بدبخت.

 

من اولش که کاترین رو دیدم توی دادگاه اول فیلم،

 

تا اخرش با غم و اندوه نگاه میکردم به فیلم و یا گریه میکردم.

 

بعدش که تبرئه شد و رفت همه بلند شدن و دست زدن براش.

 

همه ما دست زدیم یعنی

شوهر خودش یه مهاجر کرد ترک عراقی بود. جالبه با اینکه وورک پرمیت معتبر داشت ولی دولت بهش دستبند زد و فرستادش به عراق! وسط جنگ!!! وسط جنگ و بمباران!

 

جالبه که وقتی به کاترنی گفتن تو خائنی. 

گفت من برای منافع مردمم کار میکنم نه برای دولت. دولت میره. ولی مردم میمونن.

بهش گفتن تو از مردم جاسوسی میکنی بعد به خودت میگی خدمت میکنم؟!

 

گفت شما چقدر احمقین. من دارم زبان های خارجی رو شنود میکنم، و اونایی که واقعنی خیلی وقتا حتی خارج از کشورن و دارن واقعا اسیب میزنن به همین مردم رو شناسایی میکنم.

 

وقتی یه دولت داره به مردم خودش خیانت میکنه و اونها رو وارد جنگ میکنه. جنگی که کاملا بر مبنای دروغ بنا شده. و کلی سرباز بریتیش قراره بمیرن و کلی عراقی قراره نابود شن فقط سر امیال اینها. بعد من میشم جاسوس؟

 

اینجا بود که اون بازجو لال شد و سرش رو کرد تو عمه ش.

 

میدونین من شنود و این چیزها رو دوست ندارم و دوستم ندارم اینجور کارها رو بکنم.

ولی حرفش محکم بودنش منطقش استدلالش، دل مهربونش، عالی بود! عالی!!!

 

ضمن اینکه کایرا نایتلی همون دختر خوشگله توش ایفای نقش میکرد و کایرا هم شخصیت واقعیش هم شخصیتش توی غرور و تعصب کپی تیپ شخصیتی منه که از 16personalities به دست اومده (با یه ذره اینورو اونور)،

 

 

خلاصه حتما ببینینش.

سینما رفتن رو دوست دارم.

هر هفته میرم سینما.

سینما باعث میشه مغزم بهتر کار کنه. دو سه ساعت رو ریلکس میکنه. به هیچی فکر نمیکنه. عالیه.

 


پسر من این شکلیه:

عکسشو با گردن پر از مو میذاره،

یا با هیکلی که نصف شده (و شبیه معتادای الکلی شده) میذاره، با یه لباس مارک دار،

بعد مثلا 5 تا پسر و 3 تا دختر میان میگن وای چه خوشگل شدی!

بعد ذوق میکنه اون عکسو نگه میداره.

واقعا اون پسرای دور و برت هیچ

اونا به هیچیشون نیست

نمیدونم چرا این دخترای دور و برت اینقدر سفیه هستن؟!


شما نمیتونین با ادمی که دیدش به شما اینه:

منو ستایش کن، به من کرنش کن، اولویتت باید من باشم، و باید برده م شی، تا بهت محبت کنم، یا کمک کنم،

ارتباط برقرار کنین.

 

این رابطه محکوم به شکسته.

چه اون ادم از صبح تا شب پای وبلاگ شما چرخ بزنه چه عکس پروفایل عوض کنه به خاطر شما و چه کلا دنبال شما باشه.

 

تا وقتی مایندست کسی اینه،

 

هیچ کس نمیتونه باهاش دوستی بسازه.

 

این جور ادمها عوض هم نمیشن.


من گرگ زاده رو blame نمیکنم که چرا میاد با اسم رضا صبری برای من کامنت میذاره (الان یکی گذاشته).

کلا دیگه blame نمیکنمش.

وقتی من باهاش اشنا شدم کودکی بیش نبودم.

بهم گفته بود خط قرمزم اینه که از من درباره خودم بپرسی! ولی من هرچی بپرسم تو باید جواب بدی.

خب وقتی کسی میگه از من هیچی درباره خودم نپرس، طبیعیه که ازش نخواهی پرسید هیچی.

جدی اینها رو به حساب این میذاشت که من ابزارش کردم، یا وسیله شده.

هیچوقت به این دقت نکرد که این رو خودش خواست.

من هم چند بار تلاش کردم ولی وقتی شکست خورد دیگه سعی کردم به وقت نیاز بهش مراجعه کنم.

رابطه وقتی بر ساس منافع شکل میگیره همین میشه.

وقتی تو یه دختر اونم احساساتی رو مجبور میکنی بهت به چشم ابزار نگاه کنه و از طرفی هم دوست داری یه کاری کنی عاشقت بشه، طبیعیه که همین میشه. یعنی اون ادم نمیدونه چه کنه.

احساساتش متعادل رشد نخواهد کرد.

اینه که میگم این کالچر گند میزنه به ادمها.

 

کسانی که با این سفیدها زندگی نکردن خوب نمیشناسنشون.

 

کسانی که زندگی کردن کاملا میفهمن که اینها یه چیز سفید و بریتیشیه.

 

یعنی اینجوری ریز ریز فرهنگ نفوذ میکنه.

 

دلیلش هم اینه که تو به عنوان تازه وارد داری یاد میگیری.

 

و خب اینها هم همینها رو برای ارائه دارن.

 

 


بدبختی من اینه:

هر روز بیشتر دلم میسوزه و هر روز به قول بچه ها قلبم بچه تر میشه.

 

قبلنا حرفای ادما منو عصبانی میکرد.

 

الان میخندونه.

اصلا نمیتونم عصبانی بشم دلیلش رو نمیفهمم.

 

بچه ها انگار مردم.

انگار همه چی تموم شده

 

و از بالا دارم نگاه میکنم و میخندم.

 


صبح ساعت 4 و نیم به خاطر سر و صدای هم خونه ایم از خواب بیدار شدم.

یه هم خونه ای سفید دارم که پسره ولی قدش از من حدود ده سانتی کوتاه تره. خیلی غیرعادیه قد و هیکلش ازین جهت که سفیدها دیدین درشتن؟ این برعکسه.

بگذریم.

خلاصه این ادم با اون هیکل ریز وقتی راه میره، اندازه چهل نفر سر و صدا میکنه انگار داره انتقام جویی میکنه.

 

همون موقع بلند شدم جواب پیامهای واتس اپ و تلگرم رو بدم.

 

به یه نفر جواب دادم: تو چشمای جذاب و دوست داشتنی ای داری (ِیا داشتی) 

اونم در جواب نوشت (دقیقش یادم نمیاد ولی تو این مایه ها بود) که تو لبخند قشنگ و پرانرژی و مثبتی داری

 

بعد من نوشتم: مثل کلاف شدی؟! یه همچین چیزی. یعنی اصلا یادم نمیاد چی جواب دادم.

 

بعدم چت رو کلا پاک کردم و خوابیدم!

 

بگو گوسفند مجبوری جواب بدی ساعت 4 و نیم صبح؟!

خب لال شی بعدا جواب بدی میمیری؟

چت رو چرا پاک کردی؟

 

اگه هم جواب داده باشه من دیلیت کردم نخونده. 

 

یعنی :| شدم صبح وقتی از خواب بیدار شدم.

 

جون مادرت اگه اینجا رو میخونی بیا بگو چی نوشتم. تو مایه های چشمات خوشگله ولی قیافه ت شبیه کلاف هست بود.

 


بله رفقا حقیقتیه

 

ما دخترا نه مرد لاغر مردنی دوست داریم نه مرد خیلی چاقال.

 

ما مرد پر و تپلی کپلی مانند میخوایم که حتما شکمش چربی داشته باشه :)

 

مرد بی شکم مرد زندگی نیست :)

 

ما توی خوابگاه چه ایران چه خارج همیشه میگفتیم که مرد خوب اونیه که تپلی مانند باشه و شکمش چربی داشته باشه و بزنه بالا و بهش تند تند بگی بده عقب اونو! :))))


هر موجود زنده ای، یه سری ساین های خطر پیش از مرگ و یا بیماری داره،

خرگوش مثلا یه سری علائم داره قبل از مرگش یا بیماری شدیدش،

 

که اگه اونها رو ببینی بلافاصله باید ببریش دکتر.

 

برای من،

 

فارغ از این جراحی ای که باید حتما انجام بدم،

علائم خطر اینه که توی کانادا هستم. کلا هر روزی که اینجا هستم به اندازه یه هفته از عمر من کم میشه.

 

هیچ چیز بدی اینجا نیست. چه بسا زندگی توی کشور خودمون خیلی سخت تر باشه.

ولی وقتی ته تهش رو میبینم، که مردم چقدر بدبختن، چقدر بی هدفن چقدر افسرده ان چقدر تنهان، با اینکه دولت حق رو بهشون میده، بهشون پول میده، و. حس میکنم باید برم.

 

هم خونه ای من، میاد جلوی چشم ما یهویی میگوزه! وامیسه، تمرکز میکنه، چشماشو میبنده و با همه قوا میگوزه!

 

اوایل عصاشو میکوبید زمین با صدای بلند (تازگیا فهمیدیم که اصلا به عصاش نیازی نداره و برای کلاس استفاده ش میکنه و برای اینکه حس ترحم مردمر و برانگیزه)،

بعدش شروع کرد به ناله، هر وقت ما رو میدید، با صدای بلند نفس میکشید و غر میزد و نفرین میکرد به همه چیز.

الان دیگه حدود دو ماهه، 

میاد، 

وامیسه جلوی ما،

اول تمرکز میکنه که گوزش بیاد، چشماشو میبنده و با همه قوا زور میزنه،

بعدم توی چشمای ما نگاه میکنه.

که بپرسیم حالت خوبه؟! چی شده؟ مریضی؟!

که اونم بگه اره! مریضم، سنم بالاست، منتظر مرگمم.

 

یا میبینی با سیگار و وید و کوکش میاد از توی اتاقای مشترک رد میشه.

پنجره ها رو که باز میکنیم فوری میبنده. چرا؟ میگه مریضم دارم میمیرم!

 

من خیلی خنده م میگیره.

 

یا یه سری کارای کودکانه میکنه.

 

یه بار برداشته بود کلی اب زرد ازینور اشپزخونه به اونورش رخیته بود که بگه: این ادرار منه! من مریضم مریض!

 

بعضیا علایم ساختگی اینطوری دارن. توجه میخوان. یه پیرمرد هفتاد ساله وایت بریتیش خب خیلی مغرورتر از این حرفاست که واضح بگه توجه میخوام (گرچه ما بهش توجه هم میکنیم، من هر هفته هم برای اون و هم اون یکی هم خونه ایم اشپزی هم میکنم، چند روز قبل اومد از بیرون خسته و کوفته و یهویی گفت این چیه پختی! خیلی نازه! براش یه کاسه بیشتر درست کرده بودم، دادم خورد سر حال اومد)، میام علایم مریض ها رو درمیاره.

یا چند وقت قبل ورداشت اشغال جاروبرقی رو خالی کرد روی فرش! و توجیهش این بود: نمیتونم دستمو ت بدم! بهش گفتم خب تو وقتی نمیتونی، به من بگو انجام بدم. من که این خونه رو هر روز تمیز میکنم چه نیازی هست تو جارو کنی؟

 

این پیرمرد داره هر روز اعلام میکنه: کمک میخوام، توجه میخوام! مریضم! 

بچه هاش که ترکش کردن

هیچ کس هم توی این کالچر دیدن اینها نمیاد. سفیدها از هم کلا فراری هستن. من خیلیاااااااا رو دیدم که پدر و مادراشون رو به راحتی اب خوردن گذاشتن خانه سالمندان. اینم چون کله شقه حاضر نشده بره اونجا.

 

هم خونه ای قبلی من تقریبا هر دو هفته یه بار خودکشی میکرد.

میدیدی اومده در اتاقتو میزنه، میرفتی دم در میدیدی کل خونه خونی هست. میبردیش بیمارستان، توجه میشد بهش، باز دوباره اعلام خطر و درخواست کمکش رو با خودکشی اعلام میکرد.

من عکسای جدید جدی رو که دیدم گفتم این پسر کمک میخواد. این پسر، سالم هست، قمارباز نیست، نیست، کثافت نیست، سیگاری نیست، موادکش نیست، الکلی نیست. ولی جامعه و زندگی و تنهایی بهش فشار اورده. و برای همین اینقدر وزنش رو اورده پایین. میدونین، برای اینکه حس کنه که زنده هست، برای اینکه حس کنه مفیده، برای اینکه حس کنه بله زنده م چون دارم تفاوت ایجاد میکنم، برای اینکه به چشم بیاد، و. داره خودش رو از بین میبره.

 

بچه ها عکسای جدیدش رو که دیدم واقعا ازش ترسیدم.

 

کاملا استخونای صورتش دراومده،

لاغر مردنی شده.

 

واقعا ترسیدم، گفتم این جدی من نیست. این اون آدمی نیست که من این همه ساله میشناسم.

 

برای دراز نگرانم. دراز وقتایی که سر و صدا نداره یعنی اوضاعش خرابه.

 

برای جامعه کانادا کلا نگرانم ولی نه کاری ازم برمیاد نه کلا حوصله دارم کاری بکنم.

 

اهان یه چیزی رو الان یادم اومد.

من علایم خطرم فیزیکیه،

مثلا یهو سکته میکنم (و تا یه ثانیه قبل ازون سکته و حتی تا وقتی به من ثابت نشه که بدنم واقعا ت نمیخوره و سکته کردم واقعا، همچنان خوشحالم) یا میبینی یه باره میبرنم اتاق عمل ولی من همچنان باور ندارم که به کمک نیاز دارم.

 

برای خودمم نگرانم ولی من میدونم که چی میخوام و چی نمیخوام و یهو نمیرم کارای بچه گانه اونجوری انجام بدم.

 

برای همه دعا کنیم بچه ها.


سارا من از اقتصاد هیچی هیچی سر درنمیارم.

ولی چه کمکی ازم برمیاد؟ کمک میکنم.

 

من توی زندگیم از بابت یه عده اصلا احساس نگرانی ندارم، مثلا غیرممکنه که محمد تنها بمونه.

محمد حتی وقتی خودش عمدا بخواد گوشه گیر و تنها بشه هم، میبینی همینطوری پشت خطی صد هزار تا داره، هی این زنگ میزنه استاد عاشقتم (پسرها) اون زنگ میزنه استاد جون مادرت شام بیا خونه ما، اون یکی میگه استاد هر زمان حس کردی نیاز داری ترتیب یه پسرو بدی من در خدمتت هستم. اون یکی میبینی زنگ زده (مثلا یارو گوینده شبکه سه بوده برای هفتاد سال)، که اقا شما فردا شب شام خونه ما دعوتین.

اون یکی میبینی میگه استاد عقدمه اخر هفته، شوهرم میگه استاد رو دعوت کن خونه!

میبینی همسایه ها دوستها فامیلا همه ریختن سرش هی باهاش حرف میزنن.

 

میبینی مثلا یه آذری زبانی زنگ زده بهش میگه یاشا گارداش (محمد خالی بند اصلا مشهدیه، نمیدونم چرا به این میگن اذری زبان، البته خب اذری هست هم پدرش هم مادرش) پاشو بیا خونه ما،

اون یکی یبینی میگه مثلا عقد دخترمه تو بیا عاقد و شاهد شو.

 

میبینی بچه یه دکتری پسره مثلا کچله و 40 سالشه زنگ زده بهش میگه استاد من مشکلات روحی دارم بذار باهات حرف بزنم بابام میگه فردا شب تشریف بیارین خونه ما، 

 

محمد مثلا خسته وای خدا چه گهی خوردم به دنیا اومدم که اینقدر ادم با من تعامل کنن، خسته و کوفته به مثلا ده تا ازین دعوت ها برای 5 روز اینده جواب مثبت میده و میگیره میخوابه! بنده خدا اینقدر خسته و کلافه میشه.

 

خواهر من خیلی introvert هست، و خیلی شکاک به همه کس و همه چیز.

در نتیجه اعصاب هیچ کس رو نداره.

ولی در محدوده خودش، سه تا دوست صمیمی داره، 

 

یه اکیپ بزرگتر داره که تقریبا هشت نفرن،

 

و یه گروه بزرگتر داره که حدود بیست سی نفرن.

و خوشحاله.

 

داداشمم.

 

سیستم من فرق داره یه ذره، خنگولیه.

 

مثلا تو الان بیا بگو: من دنبال یه کارگردان ماهر میگردم، میشناسی؟

میگم اره اره بیا با این دوستم تماس بگیر!

 

بیا بپرس، من دنبال یه کارگردان تازه کارم، 

باز من یه دوست دارم که تازه کاره

 

بیا بپرس، دوستی داری که زهرمار رو قبلنا میساخته و الان نمیسازه؟

من اون دوست رو دارم!

 

من کلا کلی دوست و اشنا دارم،

همه هم فکر میکنن من چقدر دوسشون دارم (دارمم) و همه هم فکر میکنن که من چقدر باهاشون صمیمی هستم.

ولی نیستم.

 

کلا دو سه نفر توی زندگی من هستن که واقعنی بهشون نزدیک هستم.

 

بین اونها، شاید فقط دو نفر هستن که واقعنی صمیمی هستیم و میتونم ریزترین های عمق وجودم رو بهشون بگم.

 

من خیلی شخصیت extrovert و outgoing و outgoing ای دارم.

 

آدمها رو خیلی دوست دارم. خیلی. بهشون عشق میورزم. خیلی راحت حرف میزنم. جلوی شوهرمم میتونم راحت به یه پسر بگم تو چه لبهای خوشگلی داری! یا چه چشمای دلربایی داری.

شوهرمم میگه اوکی داره حتما. یعنی هیچوقت حس نمیکنه که یه پسر دیگه جاشو میگیره چون منو میشناسه و میدونه خیلی راحت حرف میزنم و ارتباط برقرار میکنم.

 

منتها یه چیزی که توی این کشور میبینم و اصلا هم ازش خوشم نمیاد و برای همینم دارم ازینجا میرم،

اینه که،

 

ادمها اولا اعتماد به نفس ها و عزت نفس های خیلی پایینی دارن، مخصوصا مهاجرها. 

در ثانی ادمها خیلی تنهان، و اصلا هم بلد نیستن ارتباط برقرار کنن.

هرکسی هم که اینجا میاد ناخواداگاه بهش میگن برو منزوی شو (کالچر مزخرف و تشریفاتی غرب) که مردم از هم فاصله داشته باشن.

 

اون پسر عربه بود؟

 

اون یه ماشین داشت، هیوندا.

 

هرگز جرات نمیکرد روش کنه برای من،

هر بار میومد دیدنم یا تو راه تعقیبم میکرد با ماشینای پورش و کوفت و زهرمار گرونی بود که lease میکرد.

میترسید که ماشین خودشو نشون بده.

 

ماشینش خیلی هم خوشگل بود ولی نمیخواست لو بدتش.

 

یا اون دراز بود (همون که ش کلفت بود) اون هم همینجوری. خیلی به شدت خودکم بینی داشت. اونم ماشین رنت میکرد. ماشین خودش یه شاسی بلند خیلی خوشگل بود که توی خونه ش خوابونده بود.

 

وقتی با من صمیمی تر شد، بهم گفت ماشینم زشت و کهنه هست. تا وقتی ماشین جدید نخرم اینو نمیخوام توی مجامع مهم سوار شم!

 

من تعجب میکردم.

 

اخه چرا؟

 

یا میدیدی حتی همین سفیدها گاهی خالی میبستن که این ماشنیو میبینی توی گوگل مپز جلوی در این خونه سه سال پیش اینجا بود؟ اون مال من بود! مال طرف نبود و خالی میبست.

 

توی کانادا یه فشار الکی جامعه به تومیاره.

 

همه ش باید integrated شی. به خودت میای میبینی پیر شدی مردی.

 

ادمها خودشون رو باور ندارن.

 

و از طرفی تنهان. خیلی تنهان.

 

یعنی نه جامعه به تو امکان میده دوست شی، نه خودمون زبان و اسکیل ها رو داریم. مخصوصا پسرها. باز ما دخترا زود دوست پیدا میکنیم.

 

برای همین روزهای سختی رو مهاجرا میگذرونن.

 

این شوهر خنگول روز اول با یه ماشین اومد دیدنم که عین ماشین بن افلک توی gone girl بود. خیلی بزرگ و جادار و شاسی بلند.

 

اومد و رفت،

یه بار با یه ماشین دیگه مثل مثلا پژو پارس اومد (بعدها فهمیدم اسمش تسلاست).

 

بهش گفتم عه اون ماشین رو تو هم رنت کرده بودی. گفت بابا رنت چیه اون و این هر دو مال خودمن. مجبور بودم با اون بیام چون اصلا هیچ ایده ای نداشتم که اولا کجا میریم و گفتم شاید اون دو جایی که میخوای نشونم بدی وسط کوه و کمر باشه، در ثانی نمیخواستم پز بدم.

گفتم همه تو کانادا ازین ماشینا دارن پز چیه.

 

کلییییییییی غش عش خندید (بعدها فهمیدم خاک تو سرت تسلا گرونه)، گفت اوکی پاشو بریم بیرون.

 

چند هفته بعد بهش گفتم که رفتم ازمایشگاه گفتم بچه ها این تسلا چه گهیه. گفتن ددم وای شوهرت میلیونره که.

 

نگو تسلا گرون بوده.

 

گوگل کردم ولی ارقام خیلی مزخرف میداد، مثلا چه میدونم اخه ماشین چهارصد هزار دلار؟! گفتم حتما توهمه.

 

anyway برای من فرقی نداشت چون من هنوزم به همون سبک زندگی خودم دارم ادامه میدم. بهشم گفتم که اون ماشینو رو بیشتر دوست دارم چون هم بزرگه هم جادار هم شبیه ماشین نیک دان توی گان گرل :)))

 

مشکلی که این جامعه داره اینه که ادمها خودشون رو قبول ندارن.

هم مغرورن هم خودشون رو قبول ندارن، یعنی یه جور تکلیف معلوم نبودن.

 

مثلا همه سیگار میکشن

همه وید میکشن

همه کوک میزنن

 

بعد خب جامعه به مهاجرها مخصوصا خیلی فشار میاره.

 

بعد پسر مردم فکر کن رفته اینقدر رژیم وحشتناک گرفته که لاغرتر شه! تو چت بود؟ تو ناز بود قیافه ت، چاق نبودی، متعادل و دوست داشتنی بودی. تو صورتت انرژی بود، استخوناش زده بیرون. میدونین چیه؟

 

توجیهشون اینه:

من که کوک نمیزنم، وید نمیکشم، سیگار نمیکشم. از طرفی جامعه و دخترا منو دوست ندارن! چرا؟! 

برم یه فعالیت مهم کنم که تفاوت شدید حاصل بشه (عین شدن شاهین نجفی یا هر سال شش بار تیپ و چهره عوض کردنش).

 

بعد میره خودشو به این روز میندازه.

 

بچه ها اینقدرررررررررررررر نگران و ناو با اون راحت گرگ زاده م که حد نداره.

یعنی چون حدسام همه درست هم بود بیشتر ناراحتم.

 

مثلا من میدونم بیست سال دیگه کانادا به فاکه.

 

یا مثلا میدونم اقدام بعدی ای که این پسر میکنه (آدم وقتی تنها میشه دیگه عقلش درست کار نمیکنه) چی خواهد بود.

 

برای همین گاهی نگران میشم.

 

این هم خونه ای من، هم سیگار میکشه، هم وید، هم کوک.

گاهی وقتا وقتی ما میریم اشپزخونه، با اون سن بالا و با اون سفید بودنش و اون تریپ تشریفاتیش، یهویی میبینی جلوی ما محکم میگوزه.

 

کاملا حسش رو درک میکنم.

 

خیلی تنهاست

 

همه ترکش کردن

 

از مستاجراش هیچ کدوم از دخترا حاضر نشدن باهاش دوست بشن،

 

و خب بیشتر میخواد. میخواد صاحب ما بشه. نتونست. غرورش شکست.

 

و الان میاد یهو جلوی ما محکم میگوزه.

 

یه جورایی همه چیشو از دست داده.

 

دقیقا میاد تمرکز میکنه و محکم میگوزه.

 

یا میره اون پت بیچاره رو کتک میزنه من اصلا نمیفهمم چرا.

 

من همیشه یاد اون اقا ایرانیه میفتم که توی کلگری خودش و خانواده و خونه ش رو منفجر کرد.

 

یا اون الک میناسیان و کلی ادم دیگه که با ون رفتن توی پیاده رو و کلی ادم کشتن توی تورنتو.

 

افسردگی، تنهایی، بی کسی توی این کشور بیداد میکنه.

 

البته کشوری که از منابعش درست استفاده نمیکنه و حتی یه روش تربیتی درست هم ترویج نکرده و مردم به جز غرور و خودخواهی و از بالا به بقیه نگاه کردن هیچی بلد نیستن طبیعیه که این بلا سرش خواهد اومد.


هفته قبل،

به یه استاد خیلییییییییییییییییییییی بزرگ ایمیل زدم،

و بهش گفتم که در این رابطه سوال دارم.

 

(یه سوالایی داشتم)،

 

به من برای اول صبح، دوشنبه (اولین و نزدیکترین وقت ممکن) وقت داد.

 

راس ساعتی که گفته بود اسکایپ کردیم.

 

با اینکه ازش نخواسته بودم که اسکایپ کنیم. ولی خوش خواست.

بعدش گفت که این دایرکت و راحته و میتونیم با هم راحت تر ارتباط برقرار کنیم.

 

خیلی شفاف و روشن حرف زد. هم خودش صحبت کرد، هم به من فرصت داد صحبت کنم.

 

خیلی متفاوت بود.

این استاد ویکی پدیا داره. توی بزرگترین دانشگاه امریکا درس میده. 

مقایسه ش کردم با هم خونه ایام، با کسانی که دیدم توی کانادا، با کسانی که باهاشون گاهی صحبت میکنم.

 

و اونجا متوجه شدم تفاوت اینها در چی هست.

 

خیلی direct and honest بود. حرف داشت برای زدن. لازم نبود و نیازی هم نمیدید که تشریفات الکی داشته باشه. 

بهم گفت ادم خیلی موفقی میشم.

گفت تو خیلی direct, honest, and to the point هستی. 

 

خوشحال شدم.

 

ادمها و کشورهایی که هیچی برای ارائه ندارن و از اول فقط قتل و غارت و استثمار انجام دادن، خیلی درگیر تشریفات هستن.

خیلی خودشون رو الکی تحویل میگیرن. و با فرعیات و چرندیات ذهن مردم رو درگیر میکنن.

آدمهایی که حرف دارن برای زدن، یه چیزی برای ارائه دارن، هدف دارن، هرجا که باشن، از کوچیکترین روستاها تا بزرگترین شهرها، خیلی گرم و مهربانن، خیلی خودمانی و فروتن هستن، و ضمنا یه راست هم میرن سر اصل مطلب.

 

اون روز حس کردم زندگی بهم خندید و انرژی مثبت فرستاد.

 


گاهی آدم فقط متاسف میشه.

 

تو خودتو ازون ورژن دوست داشتنی، سالم، چشمای زیبا و دلربا، تبدیل کنی به یه پیرمرد ک همه استخوناش زده بیرون و حال ادم به هم میخوره نگاه کنه؟

 

فقط چون میخوای رژیم بگیری و چون توی غربت هیچی نداری انجام بدی پس چی بهتر از این؟

نمیدونم!


ضمن احترام به تهرانبای گرامی

 

ولی باید بگم که یه تهرانی نهایتا خودش رو به شکل مرغ فلج درمیاره.

 

حتی اگه اصلا نیاز نباسه.

 

کلا یه تهرانی سعی میکنه اینقدر بدغذا باشه یا یه رژیم مزخرفی چیزی بگیره یا یه عمل جراحی زیبایی کنه که شکل مرغ فلج دربیاد :)


من قبلنا دختر خیلی حساس تری بودم.

 

قبلنا قابلیت اینو داشتم که وقتی پیشم میگی: ایرانیا تروریستن، یا ایرانیا زشتن، یا مثلا تو ترکی؟ (گرگ زاده وقت یمیخواست مسخره م کنه اینو میگفت، که البته اون بچه تقصیری نداشت، هر کسی اندازه درک و فهم و تربیت خانوادگیش صحبت میکنه)  یا نمیدونم تو کوتاهی، یا تو زشتی، یا تو لپات قرمزه، یا هرچی، ناراحت میشدم، عصبی میشدم. وقتی کسی من رو به کاری متهم میکرد، واکنش نشون میدادم. 

الان عین ماست، عین ماست، وامیسم، اول نگاش میکنم، بعد فکر میکنم، بعد دوباره نگاش میکنم، بعد یا میخندم و رد میشم (گاهی ادم خنده ش میگیره) یا بهش میگم یه کلمه دیگه بدون هماهنگی با وکیلم با تو صحبت نخواهم کرد، یا بهش میگم خیلی مراقب باش، اینها علایم microaggression هست به نظر من و دفعه دیگه ممکنه با پلیس طرف شی. 

 

یعنی من هرگز، در همه زندگیم، به این درجه از ارامش و اسایش در زندگیم نرسیده بودم.

 

یه سری بچه پررو رو بلاک کردم چون یا فضولن یا بچه پرروئن یا بی تربیتن یا عقده ای. و کلا دوست ندارم خیلی وارد زندگیم بکنمشون.

 

ولی در کل الان عصبانی کردن من کار سخت تری شده.

در عوض خیلی بیتشر فکر میکنم.

خیلی.

 

نمیدونم از گذشتن سن و وارد شدن به چهل سالگی و پنجاه سالگی اینها میاد،

یا واقعا تجربه و محیط باعث شده این شکلی بشم.

 

الان دیگه رنجوندن من کار سختی شده. 

کلا وقتی یه هدفی دارم با هیچ فحش و بحث و دعوایی هم نمیشه منو منصرف کرد.

 

البته یه چیزم هست، دوست خوب، دوست خوب، دوست خوب، دوست خوب. یه دوست خوب، زندگی ادم رو ازین رو به اون رو میکنه.

 

دوست خوب نقش خیلیییییییییی زیادی توی ارامش و پیشرفت من داشت. باعث شد آدمها رو ورای نژاد و جنسیتشون ببینم و دوسشون داشته باشم.

 

دومیش دیدن ادمای مختلف و زندگی باهاشون بود.

 

به طرز عجیبی یاد گرفتم لبخندم و حرف زدنم رو کنترل کنم. 

قیافه من خیلییییییییییی expressive هست. یاد گرفتم کنترلش کنم.

 

ما رو از بچگی با کلماتی مثل غرور، غیرت، تعصب و. بزرگ کردن. مثلا ما بزرگترین افتخارمون اینه که:

یکی برامون وویس بذاره در جوابمون، ما اونو فوروارد کنیم به اون یکی خط تلگرممون، یا به کانال پرایوتمون، اونجا گوش بدیم، ولی توی اون مکالمه با اون ادم اون وویس باز نشه. 

کلی هم پز میدیم ها. که من اینجوریم بله. خیلی خوددارم. طرف همون وویس منو چهل بار گوش کرده چهل بار. اما برای اینکه جلوی من غرورش نشکنه و خودش رو به اصلاح قوی نشون بده اون رو باز نکرده.

در عوض میایم شب و روز، و روز و شب، وبلاگ یارو و زندگی یارو رو زیر و رو میکنیم.

تب میسوزم 

من این اخلاقای چیپ رو تونستم ریشه کن کنم. قبلنا هم نداشتم از شما چه پنهون. من ادم خیلی ساده ای هستم و هرگز پیچیده نبودم.

 

ولی الان یاد گرفتم که حتی ساده تر بشم.

 

الان که اینا رو دارم برای شما مینویسم، دارم توی تب میسوزم، برام دعا کنین خوب شم.

 

راستی بچه ها، این بارو فرزام فرزین چی داره شماها اینقدر دوسش دارین؟ صداش که مزخرفه، قیافه ش حال به هم زنه، ریخت و هیکلم که نداره.

 

نمیفهممتون!

 


پسر خاک تو سرت.

 

تو واقعا میشینی اینجا رو میخونی و به دو ساعت نکشیده عکساتو عوض کردی.

 

من نمیفهمم این کشورای غربی با تو چه کردن که تو با ادمی که اینقدر به حرفاش بها میدی و این همه شب و روز میشینی محتویاتش رو میخونی و کلا اینقدر درگیر دراوردن ته و توی زندگیشی در حدی که قاط میزنه از دستت که چرا میری گاه و بیگاه فامیلای منو ادد میکنی و پیگیرشون میشی و میزنه از همه جا بلاکت میکنه (وقتی کسی که اصلا عصبانی نمیشه رو عصبی میکنی همین میشه)، تو با این ادم موقع حرف زدن اینقدر با خشونت رفتار میکنی.

 

نمیشه یه بار این ماسک ظلم و ستمت رو برداری؟

یه بار مثل یه ادم بالغ رفتار کنی؟ من حقیقتش حس میکنم اونایی که ایرانن خیلی نرمالتر هستن.

هرکی رفته خارج و برگشته ایران معمولا روانی شده.


جدی،

حالت خوبه؟

 

چقدر لاغر شدی!

 

(درسته ریش و سیبیل و همه چیشو زده و به شکل نرمال خودش دراومده) ولی چقدر لاغر شدی! خیلی لاغر شدی! خیلی.

مگه چقدر به تو سخت میگذره زندگی؟

 

راستی جدی،

یه چیزی بگم؟

 

وقتی پیرهن مارک دار اونجوری میپوشی با مارکهای بزرگ، دو معنا داره اغلب:

1. عقده لباس مارک داری (شاید داری نمیدونم)

2. میخوای به مردم توی ایران پز بدی که چشمتون دربیاد لباس مارک دارم.

 

و اینکه این کار تو رو چیپ میکنه به چشم مردم.

 

بعدم پسر گل مگه تو وزنه برداری که عکسای وزنه برداری میذاری/

 

حتی رضازاده عکسای وزنه برداریشو نمیذاره پروفایلش احتمالا.

 

بعضی وقتا میگم خدایا این مملکت با این مردم چیکار میکنه که مردم دیگه عقلشون کار نمیکنه. کارایی میکنن که میگی نکنه اینها دیوونه شدن، نکنه اینها روانی هستن.

 

حقیقتش من توقعم رو از آدمها خیلی پایین اوردم.

 

قبلنا فکر میکردم ادمها اینجا Sane هستن.

 

حقیقتش اینجا مردم اینقدر روانی شدن (توی این کشور و توی اروپا و استرالیا) که باور کنین ایرانیای توی ایران هزاران بار نرمالتر و سالمتر از این مردمن.

 

متاسفم.


تو زندگیم

ادمهای زیادی دیدم.

 

بین همه اونها،

یه گروه هستن که جدا میرن روی اعصاب،

 

اون گروه گروهی هستن که براشون میشه گفت:

what do you stand for?

 

یعنی معلوم نیست جاشون کجاست، یا حالا از روی کرم ریختن یا که همینجوری از بچگی معلوم نبود در کدام دسته هستن.

این گروه ضربه زننده ترین و به دردنخورترین ادمها هستن.

 

معلوم نیست میتونن یه کاری رو انجام بدن، نمیتونن، خیلی تعارفین، و بی جراتن.

شکر خدا افتادم بین منشا و مبدا اینها. این کشور رتبه یک رو داره در این زمینه (رتبه یک اصلی هم که مال ایرانیاس).


آدمهای قوی، ادمهایی که به وقتشون خیلی Value میدن و با زندگی خودشون و بقیه بازی نمیکنن،

سعی میکنن صادق تر باشن (نظر شخصیمه) و سعی میکنن از direct ترین و مستقیم ترین روش ها استفاده کنن برای برقراری ارتباط و تا میتونن صادق باشن.

 

ادمهایی که چیزی برای ارائه ندارن،

یا عزت نفسشون پایینه،

 

سعی میکنن همیشه پشت پرده قایم شن یا خودشون رو خیلی کاریزماتیک جلوه بدن.

 

سعی میکنن خیلی غیرمستقیم حرف بکشن (این رو توی کانادا خیلی دیدم چه بین مهاجرا چه سفیدها چه غیرسفیدهای کانادایی)

سعی میکنن هی غیر مستقیم اشاره کنن به همه چی.

 

آدم قوی، ازین کارها نمیکنه.

 

آدم قوی محکم میره جلو، خیلی دایرکت هست، حرفش و سوالش کاملا مشخصه. میدونه چی میخواد. و تعارفی نداره.

 

و جالبه همه دنبال اینجور آدمان!

 

 

آدم چیپ، ادم بی فایده، بی هدف، useless

اول از همه ابزارهای اختناق، دو به هم زنی، دورویی، غیبت و. برای اینکه یه نفر رو از اجتماع دور نگه داره و به سمت خودش بکشونه (خود واقعیش که هیچی نیست، پس از خودش یه سایه خوب میسازه و روی اون سایه کار میکنه حسابی)، استفاده میکنه،

 

و وقتی میبینه موفق نشده و شما تحت تاثیر جادو و جمبل اون آدم قرار نگرفتین که در واقع میشه: شما اون ادم رو خوب شناختین،

 

خود واقعیش رو لو میده، 

 

ممکنه بیاد دم در اتاق شما بگوزه و فرار کنه، در این حد چیپ میشه. مستقل از سن و سال هست.

 

سعی کنیم همیشه صادق باشیم با بقیه.

 

یه روزی لو میرین و گندهاتون در میاد و مردم به شما خواهند خندید.

 

نه برای مردم، که برای غنیمت دونستن خودمون و وقتمون و برای استفاده بهتر از زندگی، به نظر من، بهتره که با خودمون و بقیه صادق باشیم.

 

این ها تجربیات شخصی من از زندگی هست.


به نظرم

 

اگه تو توی زندگیت زحمت نکشی، سختی نکشی، و درد نکشی، نمیتونی حرفت رو طوری بزنی که ادمها باورت کنن در رابطه با اون مسئله زندگیت. 

پس برای اینکه هم حرفات واقعی باشن و قابل باور، هم بتونی به دل ادمها نفوذ کنی و زندگیشون رو تغییر بدی،

باید درد کشیده باشی. نمیتونی حرفی رو به زبون بیاری، بنویسی، و انتظار داشته باشی به دل بقیه بشینه (یا حتی خودت) در حالی که تجربه ش نکردی و ایمان و اعتقادی بهش نداری.

 

این رو با همه گوشت و خون و پوستم تجربه کردم.

 


بچه ها

 

long story short

 

من نگران دوستمم.

 

دوستم اینجا رو میخونه و خودشم میدونه که الان دارم درباره اون صحبت میکنم.

 

من دو تا مریضی دارم و دارم باهاشون واقعنی میجنگم. یعنی حال خودمم خیلی خوش نیست.

 

ولی آدمم. و احساس دارم و عاطفه دارم و نمیخوامم اینها رو تو خودم بکشم.

 

نگران دوستمم.

 

دوستم هم لاغر شده (درسته که ریشش و سیبیلش رو زده) هم خیلیییییییی پیر شده.

 

شبیه پنجاه ساله ها شده.

 

هم رنگ و روش پریده.

 

انگار بیست تا بچه شو فرستاده دانشگاه.

اینقدر پیر شده.

 

یکی از دوستای بابام حدود 60 سالشه. دقیقا هم قیافه اون شده.

 

ولی دوستم خودخواه و مغروره. قبول نمیکنه که کمک بشه بهش.

 

ولی من هم نگرانشم.

 

نگرانشم چون این جامعه و این سیستم رو خوب میشناسم و میدونم که به مرور انسان ها رو از بین میبره (با لبخند و خیلی نایس؛ جوری که نمیفهمی از کجا خوردی).

 

گاهی میگم کاش همه مون میموندیم مملکت خودمون. حداقل اینقدر زود پیر شدن هم رو نمیدیدیم.


آدمهای توی این کشور،

و مخصوصا ایرانیهای این کشور رو،

بیشتر درگیر اثبات اینکه: تنها نیستن (ولی هستن)، دلتنگ نیستن (ولی هستن)، خوشگل هستن، وایت هستن، جذاب هستن، کار مهمی میکنن، برای این مملکت مهم هستن، دوست های زیادی دارن، افسرده نیستن، و. یافتم.

 

نگران آدمهای این کشور هستم.

 


من نمیدونم چقدر فشار روی ادمها هست اینجا توی این کشور،

چقدر مگه ادمها سختی میکشن،

که قیافه یه آدم سی و هفت و هشت ساله اندازه یه مرد پنجاه و پنج شش ساله پیر میشه.

 

اصلا من دلیلش رو درک نمیکنم. ظاهرا هیچ درد و رنجی نیستی ولی ادمها مریضی فیزیکی یا روحی روانی دارن.

 


متنفرم ازینکه کسی بیاد به من بگه سفید، بگه روسی.

 

همیشه حس میکنم حتما قیافه م شبیه مریضای روانی هست که به من میگن سفید.

 

سفید مادرته.

 

خواهرته.

 

هفت جد و ابادته.

 

خاک بر سرتون. 

 

من سیاهم. brown هستم.

 

یک بار دیگه کسی به من این حرفو بزنه یه جوابی بهش میدم که بره خودشو توی ونکوور ایلند توی اون دور دورا، پورت هاردی، محو کنه به دست خودش.

 

.

 

دخترای سفید اغلب بی رحمی و بی عاطفگی از قیافه هاشون میباره.

 

اینجا همه میگن این دخترا خشکن سردن.

 

من صورتم پهنه،

 

میخندم.

 

کجام شبیه سفیداس؟!

 

یه بار دیگه کسی این حرفو به من بزنه (مخصصصصصصصصوصااااااا ایرانیا)، یه جوابی بهش من بدم. که یاد بگیره مردمو اینجوری جاج نکنه.

 

Are you Russian

 

راشن مادرته. دوست دخترای باباته. به من چرا میگی راشن؟ من کجام شبیه روس هاست؟ 

 

روسها ادمای مهربون و ناز و دوست داشتنی و ساده و عزیز دل هستن.

 

ولی من ایرانیم.

 

به من بگو Persian

 

کجای من شبیه روس هاست؟

 

 

آخه کجای من شبیه روسهاست؟

 

 

ازین به بعد میخوام رنگ قهوه ای بمالم به صورتم توی خیابون راه برم.

 

من نمیدونم ملت چرا صبر نمیکنن بپرسن کجایی هستی،

 

حتما باید فوری بگی تو روسی هستی؟

 

رفته بودم سوپری، پسره فوری برگشت گفت تو که روسی هستی، تو کجایی هستی؟

 

بهش گفتم من روسی نیستم. با جدیت گفتم. پشماش ریخت.

 

آخه چرا به من میگی روسی؟

 

این سفیدا یه جور میرن رو اعصاب من وقتی میگن تو روسی هستی

 

این خاورمیانه ایا یه جور

 

این چینیا و هندیا یه جور

 

این المانیا میرن رو اعصابم وقتی میگن تو ترکیه ای هستی

 

بابا به من لقب ندین.

 

من خودمم.

 

بکشین از من بیرون.

 

عه.


این پست سوراخ دعای اقای یگانه منو یاد چند نفر میندازه من جمله:

صفدر قبلی حمزه نژاد اصل کتول فر (که اسمشو به کامران صحت عوض کرده با اون قیافه تخمیش)

شاهکار بینش پژوه

یغما گلروئی (جدیدا هم که عنش دراومد و همتون دیدین که دلیل حال به هم خوردن من و بقیه ازش بی دلیل نبود)

شاهین نجفی 

بقیه اونایی که دم به ساعت استوری میذارن و پست توی اینستاگرم و جای به جای حس ها و زندگی و لحظه هاشون رو توی همه شبکه های اجتماعی شرح میدن به انگلیسی و فارسی (همون دختر بداخلاقه بود میخواستم به زور برای گرگ زاده بدبخت بگیرم؟ اونم این شکلیه، خوب شد نگرفتم، بیچاره گرگ زاده مظلوم).

 


بچه ها یه سوالی،

من چطوری میتونم با نوشتن وبلاگ فارسی پول هم دربیارم.

 

دیروز توی پادکست Happier with Gretchen Rubin شنیدم که یه نفر با نوشتن وبلاگ و فقط شرح سفرهاش! و نه حتی خرت و پرتای روزانه، تونسته هر ماه حداقل 6000 دلار دربیاره.

 

بارها و بارها از سایتهای مختلف ملت بهم پیام دادن که نوشته هامو میبرن جاهای دیگه به اسم خودشون پست میکنن.

 

چطوری میشه با وبلاگ فارسی پول دراورد؟

 

نمیخوام انگلیسی بنویسم نه بلدم خیلی خوب بنویسم نه اینکه مخاطبی خواهم داشت.

 

دیدم که مردم با پادکست ساختن چه فارسی چه زبان های دیگه پول دراوردن، ولی من به درد حرف زدن نمیخورم. توی نوشتن بهتر مینویسم.

 

چکار کنم؟!

 

لطفا همه تون نظر بدین، حتی اگه فکر میکنین قبلا به عقلم ممکنه رسیده باشه. برام مهمه. هرکی به من ایده واقعی بده، بعدا شریکش میکنم توی پول، قول خنگولی میدم.

 

حتی تو رضا صبری. تو هم. همتون.

 

ممنونم :)

 

دوستون دارم :)

 

بوس :*)

 


یادتون میاد درباره پیر درون و این چیزها همیشه براتون میگفتم؟

 

که یه سری ادمها هستن که ظاهر خیلی کم حرف و موقر و تشریفاتی میگیرن به خودشون؟ عین پیرها رفتار میکنن؟

 

این رفتار همون رفتار اروپاییه.

 

هرچی میاین سمت شرق و جنوب، اروپاییا رک تر میشن.

 

ادمایی که این مدلین، ضعفهاشونو، نقصهاشونو، همه چیشونو، پشت غرور و تکبر و کم حرفی ظاهری و ادب الکیشون قایم میکنن.

 

روشون نمیشه به یه دختر بگن دوسش دارن، در عوض براش عکس میکنن و کلا همه پروفایلاشون رو میکنن:

you really are my ecstasy

 

نمیتونن دوست پیدا کنن،

 

در عوض سعی میکنن ادمایی رو پیدا کنن که شکننده هستن و یا ضعیف، و به اون تسلط پیدا کنن (درست کاری که استعمارگرها با کشورهای دیگه انجام میدن)،

من اینجور ادمها رو به چشم دیدما.

 

اینجور ادمها عین بچه ها میمونن.

 

همه ش میخوان جلب توجه کنن.

 

همه ش میخوان بگن که وجود دارن.

 

ولی غیر مستقیم.

 

من اینها رو از زندگی توی این خونه متوجه شدم.

 

نسل جدید کانادا کمتر درگیر این تشریفاته و در واقع امریکایی تره. رک تره، بی حوصله تره، سعی میکنه از امکانات موجود استفاده کنه و خوش بگذرونه.

 

ولی هنوز اون تریپ نفرت از بقیه و اون نژادپرستی توی همه اینها هست دیگه به هر حال. 

 

دیگه تو سفره این پدر و مادرها بزرگ شدن.

 

این بزرگتر میشن میبینن ددم وای کلی مشکلات به خاطر شتی بودن فرهنگ پدر و مادر به اینها منتقل شده.

 

میخوان گی بشن باید از پدر و مادر اجازه بگیرن

 

میخوان ازدواج نکنن پدر و مادر از بالا دستور میدن همینکارو بکن و ازدواج کن الان

 

هر کاری میکنن تشریفات شتی رو باید رعایت کنن

 

قاط میزنن

 

و میرن.

 

الان هم صابخونه هم همسایه مون هر دوشون سفید و بریتیشن و هر دوشون توسط خونواده طرد شدن.

 

و دارن تنها زندگی میکنن،

 

اخر عمری تو هشتاد سالگی دنبال دختر زیر سی سال میگردن. که هم جای دخترشون باشه هم زنشون.

 

این تریپ تو حق نداری لینکداینمو نگاه کنی

تو حق نداری بری منو سرچ کنی

تو حق نداری نمیدونم شب گوشیتو روشن نگه داری باید 11 خاموش کنی

 

از دور کنترل کردن همه چی

 

ازین تشریفات بریتیشه

 

که ایرانیا هم توی خونه هاشون دارن

 

یه جورایی high power distance هست که برای کنترل بقیه مخصوصا نژادهای دیگه ازش استفاده میکنن.

 

راهش اینه:

 

چون اینها آدم نمیشن، چون اینها درست نمیشن،

 

فقطططططططططط بی تفاوتی نشون بدی.

 

من اونایی که در حقم یه لطفی کردن یا ادم خوبی بودن و تربیتای خانواده باعث الودگیشون شده یا همین کانادا،

 

معمولا سعی میکنم رابطه م رو باهاشون حفظ کنم چون میدونم خیلی تنهان.

 

ولی برای بقیه،

 

هرررر کاری میکنن بی تفاوتی نشون بدید. اصلا انگار اینها رو نمیبینین.

 

و بخندین بهشون.

 

به مرور خسته میشن.

 

یارو رفته برای من دستمال خریده

کیک خریده

 

که مثلا من برم چروکیده و ناقص و ناجور و زشت و بی ریخت هشتاد سالشو بگیرم دستم (چون بعید میدونم بتونه این ادم ترتیب کسی رو بده) که ابش بیاد و مثلا شاید یه لطفی کرد ما رو گرفت و یه خونه ای به نام ما زد.

آشغال.

 

الان یه جوری شده، ضایع شده، خجالت میکشه، نمیدونه چیکار کنه، لج میکنه میبینه ما میخندیم بهش.

 

روانی شده.

 

فکر میکنن چون مثلا سفیدن یا کانادایین یا هرچی، ما باید برمی منتشونو بکشیم.

 

گرچه من خبر دارم که دخترای ایرانی مردهای پیر هفتاد هشتاد ساله المانی و نروژی و دانمارکی رو به پسرای ترگل پرگل و ناز ایرانی ترجیح میدن.

 

ولی خب من خنگولم :))) ازونا نیستم :)

دیگه وقتشه مستقل شم و زندگی مستقل شروع کنم.

 

دی

گه جمع کنین برین بی ادبا.

 

شبتون خوش.

 

منم برم.

 


کالچر کانادا،

یه کالچر خیلی ایندیرکت و غیرمستقیمه. این از ادب زیاد نمیاد.

از شدت تشریفات و از خودبرتربینی شدید بریتیش ها میاد.

و ازین میاد که دوست دارن همه چی رو با ادب در لفافه بگن و یا غیرمستقیم تا در نهان گندکاریاشون رو بزنن و دنیا رو استثمار کنن.

 

این فرهنگ به مستعمره هاشون، مثلا کانادا هم منتقل شده.

 

این مردم به شدت ایندیرکتن.

 

یعنی خواستگاری کردنشون، حرف زدنشون، غیبت کردنشون، درواست کردنشون و همه چیشون غیرمستقیمه.

 

ایرانیا که میان اینجا، معمولا چون خیلی غرق در فرهنگ و ادب هستن و از خودشون متنفرن فکر میکنن کاناداییا مودبن. ولی کاناداییا خیلی rude هستن. اتفاقا بدترین کارها رو میکنن ولی فقط چاشنی میشه لطفا، نمیدونم آی واز واندرینگ، و. استفاده میکنن. 

 

اینجا این وایت ها به من هر وقت درخواست دوستی میدادن (مخصوصا این پیرپاتالاشون همین شصت هفتاد ساله ها) کاملا میدید چطوری این کارو بریتیش وار انجام میدن،

 

حتی جوانترهاشون، کمتر اینطورین. ولی هستن دیگه.

 

مثلا این پیرمرد وقتی میخواست خواستگاری کنه با اون پژمردگی و خشک بودن کل بدنش،

 

یه بار به بهانه تموم شدن رب گوجه شون اومد خونه ما،

 

شروع کرد به غیبت کردن پشت امریکاییا،

 

و گفت اینا بدن، اینا استعمارگرن (کسکش از بریتیشا بیشتر؟!) ازینا دوری کن، با کاناداییا باش و. اینا حق مردمو میخورن.

 

بابا اصلا امریکاییا کثافت اصلا هرچی قبول اوکی. به تو چه پیر پاتال نکبت؟!

 

بعد که دید من عینننننن خودشون خندیدم و با لبخند گفتم oh really? I cannot believe oh my gosh!

 

دید کارگر نیست،

 

عصبانی شد رفت

 

باز برگشت

 

برام دستمال خریده بود.

 

اینو گذاشت روی وسایلم

 

رفتم گذاشتمش اونور

 

صابخونه اومد گفت اینو برات هدیه اوردن

 

پرسیدم کی؟! من تازه اومدم اینجا.

 

گفت این اقاهه.

 

بعد من گفتم اوکی. من نمیخوامش. میخواییش؟

 

گفت اره اره!

(اینا گدان و میخوانم ابزار غیبتشون فراهم باشه)

 

 

چند وقت بعد اون مرده باز اومد،

 

دید من دسمالشو دادم یکی دیگه.

 

اومد غیرمستقیم امار بگیره،

 

باز من جوابش رو خوب دادم.

 

یعنی سی بار رفت و برگشت ا بلاخره گفت من به یه دختر توی خونه م نیاز دارم.

 

منم گفتم شرمنده من الان دیگه اتاق دارم دنبال جا نمیگردم.

 

و سیکدیر کرد.

 

بعد از اون یاد داده به صابخونه ما

 

هر وقت کسی میاد خونه ما، میاد این وسط قر میده، میاد مثلا درست روی مبلها بالش و تشک و نمیدونم بشقاب و گلدون و اینها میذاره که ما روش نشینیم.

 

 

حالا اون پسره بود امریکاییه؟ همون که بلانده؟

 

گفت عامو من از تو خوشم میاد! میخوام بریم دیت کنیم (منظورش این بود میخوام باهات بخوابم)،

 

بعدم دید نمیشه،

 

گفت اوکی! الانم با هم رفیقیم.

 

این کالچر ایندیرکت کانادا خیلی شتی هست.

 

انواع پرروبازی و بی ادبی هاشونو با همین فرهنگ ایندیرکتشون مودبانه جلوه میدن و بهش جلوه و لباس موجه میپوشونن.

 

وگرنه همین ها یه دختر یا پسر غریبه گیرشون بیاد کلیه هاشو هم میکنن پیوند میکنن به فامیلای ننه شون.

 

حالا اینو گفتم که یه چیز دیگه بگم.

 


یه سال و نیم قبل،

 

برگشتم گفتم رانندگی توی تورنتو خیلی شتی و مزخرفه و مردم اغلب اصلا رعایت نمیکنن و خیلی افتضاح رانندگی میکنن. 

 

ملت همیشه در صحنه ایرانی ریختن و گفتن نه! اصلا! کوچه شما حتما مردم ناجور رانندگی میکنن یا حتما تو تو محله های خز و خیل میشینی.

 

یه سال و نیم گذشت،

 

الان میبینی ایرانیای تورنتو کم کم صداشون در اومده که ایت ایز عه به لوند و وی آر په رود وای چقدر رانندگیا بده!

 

کلا ملت معمولا سالها بعد به حرفای من میرسن. سالها بعد.

 

دلیلش هم اینه که ما ملت فقط "ادعا" داریم. ادعا. در همین حد که استارها رو بشناسیم و همه ش سعی کنیم حالا یه سوراخ دیواری موشی دختر مجردی زن متاهلی پیدا کنیم که اون دو سانتی مترمون رو توش بکنیم و دو قطره ابمون رو دربیاریم، برامون بزرگترین افتخاره.

 

 


یکی از اقواممون رفته ترکیه،

همین هفت هشت ساعت قبل رسیده،

5 تا عکس استوری کرده،

10 تا پست گذاشته، 10 تا، جلوی سوپرمارکتا، مازه ها، ماشینا، رستوران، همه جا.

 

بعد من کل کانادا رو بیست بار گشتم، 

همین سه ماه اخرم رو پست کردم اونم فقط سفرهای مهم!

 

اینا جای من بودن کلا در حال پست گذاشتن بودن فقط. دقیقا توی 5 ساعت گذشته از فرودگاه تا هتل دقیقا بیست تا پست گذاشته و دو سه تا استوری.


کلا وقتی سنتون میره بالاتر،

 

متوجه میشین که به ادمها، شهرها، کشورها،

بیشتر از قد و وزنشون بها دادین و برای همینه که حفتک انداختن و پاچه گرفتن.

البته این با تجربه هم به دست میاد.

 

 

ولی در کل،

همین که من اینجا غر میزنم،

و یه یارویی که از من هفت سال بزرگتره میره خودش رو اصلاح میکنه، برای من خیلی باارزشه.

 

من استادم توی ازمایشگاه هرچی دانشجوی جدید میومد میداد من تربیت کنم.

میگفت تو معلم خوبی هستی.

 


اصلا من احمق من خل،

 

همین که پسرای دور و بر من که اینجا رو میخونن، دیگه با عکس عوض کردن توی پروفایل و میدونم نوشته گذاشتن و درست کردن ریش و سیبیل عجیب غریب و گذاشتن عکسش توی پروفایلشون دلبری نمیکنن و سنگین و رنگین سر جاشون نشستن برای من کافیه. همین که یارو نمینویسه: you really are my ecstasy

 

بعدم زیرش اسم پسر خواننده نمیذاره (که معنیش میشه: من همجنسگرا هستم)، برای من کافیه :)

 

:)

 

 


این Buray یه خونه داره که ما دقیقا حتی جای کفشای قرمزش رو میدونیم که کجای کمد میذاره.

 

هزاران بار لایو گذاشته از همون خونه،

مصاحبه کرده رفته توی کشوها و کمدهاش و همه چی رو به همه نشون داده.

 

یه وقتایی شلوغ پلوغه خونه شو یه وقتایی هم میبینی تمیز و مرتب کرده برای مصاحبه.

 

پسر فرفری و ژولی پولی ای هست که خودشه.

 

شاید بگم تنها آدمی که دوست دارم واقعا جاش باشم و یکی از معدود ادمایی که دوست دارم روزی از نزدیک ببینمش و باهاش گپ بزنم، بورای هست.

 

یه خواهرزاده هم داره که کرده توی چشم همه ما و هر روز سی بار حسرت میخورم که چرا من خواهر و برادر بزرگ ندارم که اینجوری بچه شو بغل کنم و بوس کنم!

 

خررررررررررررررررررررررها

 

 

جالبه توی لایوهاش میاد لایو مردمو میخونه، مثلا بنویسی بورای منو ادد کن، میخونه، بعد میخنده، بعد ملتو ب حرفاش میخندونه.

 

پسر خیلی باظرفیت، بی ادعا، و پر ای هست.

 

مثل یه سری ایرانیا و بریتیش ها همه ش در حال تعیین حد و حدود برای بقیه نیست. و کلا ادمی نیست که برای بقیه تعیین تکلیف کنه.

 

بورایو دوست دارم.


بعضی وقتا به خودم میگم آخه بدبخت، مشکل دار، روانی،

اخه گفتن این حرفا به ادمایی که وقتی میرن ترکیه کلی ذوق میکنن که خارج رفتن، تازه اول راهن، دوست دارن تجربه کنن، خود منم توی این مرحله بودم، اخه چه فایده ای داره؟!

 

نمیدونم.

 

درد دل هام رو مینویسم و شما بخونین و جدی نگیرین.

یه فاز هست که باید خودتون واردش بشین و نیازهاتون عوض بشه و بعد درک کنین چی میگم.

:(


یکی از اقواممون اددم کرد،

 

ریموو و بلاک کردمش.

چرا؟

 

چون اولا میشناسم و آدم پرادعای بچه پولدار بیشعوره.

در ثانی هیچ دین و ایمونی نداره و خوشم نمیاد.

 

ثالثا ابله من فقط سه بار تو مراسم عروسی دیدمت واسه چی منو ادد میکنی؟ من چه مشترکاتی با تو دارم؟!

 

رابعا شبیه این نفهم نکبت خالی بند دروغ گوی کنسرت سوار کن (کنسرت مردم رو میذاره روی صدای خودش بدبخت) همین یارو نکبت نکبت پژوهه.

 

قیافه ش کپیییییی اینه حتی اون نحوه موهاش (همون که خیلی از پشونیش فاصله داره).

 

داداشش پیام داده که پژمانو چرا کانفرم نکردی.

بهش گفتم تو وکیل پژمانی؟ پژمان 40 سالشه خودش زبون نداره بچه پرروی بی تربیت؟ 

 

گفت پژمان اخه نه شماره تو داره نه هیچ کجا عضو هست که تماس بگیره!

 

بهش گفتم خوشم نمیاد غریبه توی پروفایلم باشه (حقیقتش بچه ها من هیچ مشکلی ندارم که همه تون رو ادد کنم، همه تون عشق منین، نفسمین، ولی من از بچه پرروهایی که فکر میکنن خیلی خوشتیپن و پولدارن پس همه به اینها پا میدن خوشم نمیاد، من دوست پسر از زندون دراوردم، به پاش سوختم، سکته کردم، قرضاشو خودم دادم، براش خالی بستم و به بچه مردم گفتم قرض دارم که وام بگیرم تا اون گندکاریاشو جمع کنه، ولی نمیرم با یه پولدار عوضی بچرخم یا حتی بهش رو بدم که چرا؟! چون توی آشغال پولداری یا خوشتیپی یا هرگهی هستی)، 

 

گفتم بهش این ایمیلمه، اگه کاری داره بگو ایمیل بزنه در صورت نیاز باهاش صحبت میکنم و کمک میکنم (من روزی دو سه نفرو مشاوره میدم مجانی حالا اینم روش)، 

گفت اوکی.

 

این پژمان نکبت (دقیقاااااااااا هم ادعای این شاهکار بینش پژوهه بهتون میگم تشابه قبافه رو جدی بگیرین) پیام داده میگه خواستم سلام عرض کنم!

 

بهش میگم علیک سلام کاری داری؟!

 

میگه چطوری بیام کانادا؟!

 

میگم چی خوندی؟! 

 

میگه کامپیوتر! 

 

میگم خب من باید یکمی اطلاعات داشته باشم، که بتونم کمک کنم، یکمی از رزومه ت بگو،

 

میگه فوق دیپلم کامپیوتر دارم شرکت کامپیوتری دارم سالانه فلان میلیارد ریال درامد دارم هدفم گرفتن پاسپورت کاناداست! هدفم امریکا بود ولی دیگه اون چون سخته حداقل این کانادا رو بگیرم فکر میکنم راحت باشه!

میپرسم مقاله داری؟ (هفت تا ایمیل رد و بدل شد تا اینجا)، 

میگه نه ولی میتونم بنویسم، در چه زمینه ای؟! 

اینو که گفت فهمیدم دیگه این ما رو گیر اورده.

 

تو شاید برای مادرت عزیز باشی و بهت بگه پژمان پسر خوشگل و خوشتیپم،

 

برای من هیچ گهی نیستی.

 

خر.

 

باور کنین میخواست بگه من میخوام باهات اشنا شم دعوتنامه بفرست بیام اونجا ترتیبتو بدم شایدم گرفتمت، روش نشد.

 

اینقدر بعضی خز و خیل اعتماد به نفس دارن.


به نظر من،

ادم پیر،

باید یا وردست و دور و بر خانواده ش باشه،

یا بلاخره اقوامش،

یا در بدترین حالت با اینکه من ازین متنفرم، ولی باز هم زبانی با افراد سالمند مثل خودش توی این کشور که به همه تسهیلات میده و امکانات (سیتیزن ها) خیلی بهتر از بودن با غریبه هاست.

 

پیرمرد هفتاد و پنج یا هشتاد ساله (دو تا داریم دور و برمون در دو خانه مختلف)، وقت هم خونه ای شدن با بقیه، عاشق دخترای بقیه شدن (اونم حتی دوست دخترای بقیه) و از صبح تا شب پشت دوست پسرای بقیه غیبت کردن که این پسر بده، با این دوست نشو، اینو ترک کن و بیا با یه کانادایی که تو رو بفهمه باش! رو نباید قاعدتا توی این سن داشته باشه. وگرنه ضایع میشه. 

 

این دو تا منو یاد خشایار مستوفی توی سریال زیر آسمان شهر میندازن. که از بیکاری میخواست برای فرزاد مجیدی و ممد برزگر زن بگیره. یا همه ش تو کار اینو اون فضولی میکرد.

 

آخه حتی خشایار مستوفی ازینا جوون تره، 

آخه من نمیدونم الت تناسلی یه پیرمرد هفتاد هشتاد ساله برای یه دختر جوون و دخترای جوون چطوری راست میشه؟!!!

 

اصلا تو چطور میتونی تحریک شی اون الت تناسلی چین و چروک و درب و داغونت رو بکنی توی یه دختر.

 

من بیشتر به اینها به چشم پدربزرگ نگاه میکنم. آخه تو چطور میتونیو به خودت اجازه میدی بیای به یه دختر بگی با من باش، نمیدونم اینو بپوش اونو بپوش. یا مثلا سالها بود که توی این قصر من (واقعا قصره) کسی نخندیده بود و چه خوبه که تو هستی.

 

تنهایی خیلی ادم رو روانی میکنه. 

 

آخه تو چطوری میتونی تحریک شی! فکر میکنم وقتی جامعه به یک مرد فشار زیادی میاره در حدی که میترسه به یه دختر نزدیک بشه، طبیعیه که میاد از ضعف خودش (یعنی پیری و علیلی) استفاده میکنه تا اگه مچش رو گرفتن هم بگه ببینین من خیلی پیرم! به من این چیزها نمیاد. گرچه توی کانادا یه پیرمرد رو هم میتونه یه دختر محکوم کنه و بدبخت کنه.

 

 

 

 

 


پسره کلا یه لیسانس گرفته،

ازم پرسید ادرس وبلاگت چیه.

 

گفتم والا مخفی و خنگولیه و دوست ندارم کسی بدونه ادرسش چیه.

 

گفت اوکی! پس بذار مخفی بمونه 

و به دوستیمون ادامه دادیم.

 

گرگ زاده با 4 تا فوق لیسانس،

 

اومد گیر داد که ادرس وبلاگتو بده بده بده

 

سه ماه اصرار کرد با اون سه سانتی متریش.

 

الانم سالهاست مثل این کفتارا از صبح تا شب میشینه اینجارو میخونه بعدم میگه نمیخونم.

 

خاک تو سر ترسوت کنن بدبخت.

 

 


ملت چقدر بی جنبه و ندید بدیدن.

 

دختره (ایرانیه) دقیقا چهارشنبه یعنی دیروز کارش رو شروع کرد،

 

توی لینکداینش وارد کرده اینو!

 

بابا بذار یه شش ماه بگذره!

 

من تا وقتی که نخوام کار عوض کنم، این رو وارد نمیکنم توی هیچجا.

 

این ندید بدید بازیا چیه اخه.


خدایی شما اصلا تصورش رو هم میکنین که مرد هفتاد و خورده ای ساله احساس داشته باشه، عطش!! عطش جنسی داشته باشه!

 

خدا وکیلی اصلا باورتون میشه؟!

 

من فکر میکردم مردها نهایتا دیگه ته تهش توی 55 همه هوس ها و خیالات و علایق جنسی شون میمیره و تموم میشه!

 

یارو 76 سالشه!

 

نیست ایرانیا و مهاجرا به اینها رو دادن از اول، و همین 80 ساله رو ترجیح میدن به پسرای ناز و ترگل ایرانی،

اینا پررو شدن. وقتی اینا رو اولین بار میشون سر جاشون، قشنگ دوزاریشون میفته که همه این شکلی نیستن (البته بهشون خیلی برمیخوره، فکر کن تو سالها شاه باشی و سلطنت کنی به واسه سفید بودن و بلاند بودنت و همه دخترا جوون مهاجر خاک بر سر هم بهت آره بگن، بعد یهو توی هفتاد و خورده یا سالگیت یه دختر دیگه بیاد بهت بگه گه نخور من مرده م هم با تو نمیخوابه).

 

دلم برای پسرای ایرانی میسوزه،

 

چون فقط ناز و ادا دیدن از دخترای رنگ و رو رفته ایرانی براشون میمونه، دخترا از ملیت های دیگه هم که محل سگ بهشون نمیذارن،

 

بعد همین دخترا میرن به پیرپاتالای خارجی پا میدن.


حقیقتش من یه چیزو در همه شماها تحسین میکنم.

 

حرفای من خیلی وقتا تلخه، مخصوصا برای اونایی که توی خود کانادا هستن.

 

تصور کنین،

یه دختر کم سن و سال تر از شما، کم تجربه تر از لحاظی، 

میاد میشینه ریش و سیبیل و گردن شما رو به تحقیر و انتقاد میکشه و شما رو هم قد و وزن شاهین نجفی که ازش خوشت اصلا نمیاد میکنه،

یا میگه تو عقده امریکا داری

یا ازین دست خزعبلات،

 

حقیقتش من روحیه شما و کلا روحیه انتقاد پذیری شما رو تحسین میکنم.

 

من درک میکنم که فشار زیاده روی شما،

توی کانادا مخصوصا.

 

باید هر لحظه مراقب باشی،

 

مخصوصا هم این رو به مهاجرا تلقین میکنن که یه جورایی روانیشون کنن، که در صورت امکان ازینجا فرار کنن و اگه هم میمونن، از ترسشون دست از پا خطا نکنن و همیشه خودشون رو کمتر و پایین تر از سفیدها مخصوصا بدونن.

 

یه سلسله مراتب هست اینجا عین ایران،

 

برعکس امریکا که تو میری توش و میتونی امریکایی بشی از اول، 

 

توی کانادا، استرالیا و مخصوصااااااااااااا اروپا و افریقای جنوبی،

 

تو تا اخر بهت به چشم یه مهاجر نگاه میشه.

و پناهنده حتی.

 

یعنی تو بگو بشو شهردار ونکوور،

 

بشو ادم حسابی مونیخ و برلین،

 

بشو هرکسی،

 

تو یه پناهنده ای،

 

همیشه لهجه ت، قیافت، تفاوتت، فرهنگت، کشوری که ازش اومدی رو به تو و هفت جدت یاد اوری میکنن.

 

هیچ ایرانی توی اروپا و کانادا و بقیه جاها به شما اینو نخواهد گفت،

 

چون ایرانی یه ایمج یه تصویر خوب باید بده، وگرنه بقیه بهش میگن بی عرضه و فکر میکنن از بی عرضگی خودشه که این بلاها سرش میاد چرا که همه که دارن از این کشورا و از خارج تعریف میکنن حتی اگه خارج فیلیپین باشه!

 

این فشار این تحقیر شدن

 

باعث میشه که مهاجر روانی بشه و نتونه تصمیمات مناسب بگیره.

 

صابخونه من به جای اب کولا میخوره و یا مشروب. روزی حدود پنجاه تا نخ وید میکشه و سیگار (هر نیم ساعت یکی میکشه حداقل) و کوک که همه میکشن.

 

هم خونه قبلی من حدود 15 سال بود (24 سالش بود) که اب نخورده بود و (وایت بود) به جاش ابمیوه میخورد!

 

دقت کنین جامعه و دولت دست اینهاست.

 

 

یعنی اینها تصمیم میگیرن. کسانی که حتی نمیدونن چی برای بدنشون مفیده.

 

 

همین که شما زیردست اینها بمونین و از طرف اینها تحقیر شین به مرور روانی میشین.

 

جدی،

 

تو مخاطبی هستی که بیرون اینجا منو خوب میشناسی. برای همین روی سخنم با توئه الان،

من و رو خیلی وقته به خاطر بدقولیات بخشیدم.

به خاطر دروغ گفتنات.

حقیقتش گاهی میام بهت توپ و تشر میزنم که به خودت بیای و این بلا رو سر کسی نیاری دوباره، که همیشه ته مخت اون ترس و احتیاط رو داشته باشی که ای وای من با خنگول بد کردم و بسیار ناراحتش کردم با دروغها و بدقولیام و بدذاتیام،

 

چون دوست ندارم کس دیگه ای رو درگیر همچین فعالیت های زشتی بکنی،

 

ولی تو رو بخشیدم.

 

 

چون یه سال و خورده ای هست که متوجه شدم که توی این کشور همه روانی میشن.

 

پسر باشی، straight باشی، زن و بچه نداشته باشی که حداقل به بهانه اونها به جامعه نزدیک شی و تعامل کنی،

بیکار باشی،

مهاجر باشی،

pet نداشته باشی،

 

در حد یه جنایت بزرگه این توی کانادا.

 

یادمه قبلنا به من میگفتی فشار روت زیاده و این تو رو عصبی و روانی میکنه.

 

حقیقتش من درکت میکنم.

 

حقیقتش چند بار تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم و بگم نگرانتم. بگم با من حرف بزن. ولی گفتم چه فایده داره؟!

من تلفن رو وسط حرفت قطع کردم،

زیر قرار زدم (ولی یادت نره اولا من مریض بودم و نمیتونستم بیام در ثانی اون قرار رو من پیشنهاد دادم پس بی طرفیم)،

آخرین بارم که خواستی منو ببینی گفتم به دردم نمیخوره دیدنت،

پس من چرا باید بخوام حالت رو بپرسم؟

 

حقیقت اینه که،

 

من درکت میکنم.

 

ولی کار تو غلط بود.

 

تو یه دختر رو، توی همین جامعه مزخرف بی رحم به امان خدا ول کردی و عین روانیا از دور تماشاش میکردی و ته و توی همه چی زندگیش رو درمیاوردی ولی هیچوقت به خاطر خودخواهی و غرور زیادت نیومدی جلو یه بار بپرسی حالت چطوره؟! دوست داشتی دختره تو رو بپرسته و کرنش کنه تا تو هم به قولهات و حرفات عمل کنی.

 

تو قرار بود داداش من بشی یادت هست :)

 

 

هر کدومتون رو که توی اروپا و کانادا هستین رو درک میکنم.

و میفهمم که چقدر فشار روی شما زیاده.

 

صبا ها محمد کلنگ سجاد علیرضا ساقی ساغر سارا و بقیه بر و بچ،

 

فکر نکنین ما نشستیم اینجا خودمون رو باد میزنیم.

 

مشکل جامعه ما اینه که نمیتونه درست communication کنه،

 

مردم جامعه ما با افتضاحی تمام توی این کشور زندگی میکن ولی روشون نمیشه به شما که ایرانین بگن (روراست اینا منم، که خدا رو شکر حداقل ظاهر و باطنم یکی هست و از صبح تا شب دارم میجنگم برای زندگیم و وقتای خالیم رو میام اینجا و غر میزنم و خالی میشم و فکرام منظم میشه و باز برمیگردم سر کار)،

 

حقیقت اینه که

 

دنیا همه جا یه رنگه.

 

من قبل از اومدنم به اینجا،

یادتونه درباره کانادا مینوشتم؟ مخصوصا ونکوور؟

میثم و سجاد یادشونه فکر کنم. حتی بقیه.

 

یادتون مینوشتم که دوست دارم برم توی پارک استنلی قدم بزنم؟!

 

اینکه برای فانتزیا و رویاهاتون تلاش کنین خیلی خوبه.

 

وقتی بهشون میرسین، یه تیک خوب توی دفترتون میزنین که به این هم رسیدم خدایا شکرت.

 


من میدونم که حرفام ممکنه خیلی تلخ باشه.

بدبختی من اینه که به خودم هم اینها رو میگم. فکر نکنین فقط اینجا مینویسم. یعنی هر روز به خودمم دعوا و سرکوفت میزنم که خجالت بکش.

ولی من ادم مجازی هستم، توی زندگیتون نیستم.

میتونین حداقل به عنوان یه خواهر حرفای منو بخونین و بذارین کنار بقیه حرفها. بد شما رو که نمیخوام.

به نظر من،

این کشوری که توش هستم،

جای زندگی نیست. چرا؟

کشوری که توش، دولت مینمم های مردم رو تامین کنه و اجازه هم نده که مردم پولدار و ثروتمند شن و به بهانه های مختلف ازشون حقوقشون رو برباید،

کشوری که در نهان لایه هاش به مردمی خاص ارجحیت بده و به سایرین نه، 

کشوری که حق تو که شب و روز کار میکنی و کسی که اصلا کار نمیکنی یکی هست و لایف استایلتون هم یه جوره،

اون کشور جای زندگی نیست.

کشوری که توش مردم اینقدر بیکارن (عین اروپای غربی و شمالی) که از صبح تا شب دنبال جنگ روانی درست کردن برای هم هستن، حتی وقتی میبینن هیچ منفعتی نداره براشون، اون کشور رو باید ترک کنی و توش نمونی.

 

محمد یک یاری داشت قبل از من، که به معنای واقعی کلمه مریض روانی بود (دخترای ایرانی اغلب مشکل روحی روانی دارن حتی زن هامون، منم دارم، منتها هر روز میزنم سر خودم و همه ش سعی میکنم خودمو اصلاح کنم)، کلا کارش درست کردن جنگ روانی بود. 

 

دوست استاد من، که خودشم استاده (مشابهش برای استاد من و ه استاد دیگه هم پیش اومده ولی نه به این شدت)

یه بار اومد گفت یکی از استادهای زن ازش شکایت کرده!

پرسیدیم چرا؟!

(همین جا ها)

گفت خانومه رفته ادعا کرده که من کارش رو توی مقاله هام سایت نمیکنم.

پرسیدیم مگه، وقتی به کار اشاره میکنی سایت نمیکنیش؟ 

گفت بابا سایت میکنم.

 

پرسیدیم پس چطوری ادعا کرده؟!

 

گفت اون مطمئنه که نهایتا ادعاش رد میشه فقط برای اینکه یکمی وقت من و خودش رو بگیره و بهش توجه بشه و چاله چوله های روانیش جبران شه همچین کاری کرده.

 

کشوری که توش مردمش سعی میکنن (مخصوصا هرچی سنشون میره بالاتر) که با درست کردن جنگ روانی به طور غیرمستقیم و با ازار و اذیت بقیه خوشحال بشن، اون کشور جای موندن نیست.

 

کشوری که در حق نصف جامعه! یعنی مردها، ظلم های بزرگ میکنه، مردها رو تبدیل کرده به یه مشت بدبخت، به یه مشت ادم بیچاره و حقیر که شبا تا صبح اینقدر جق میزنن که چشماشون کور میشه ولی جرات نمیکنن برن با یه بخوابن چون همون فردا ممکنه شکایت کنه که این مرد به من کرده ! از طرفی وقتی یه دختر که با کسی کاری نداره و خوشحال و خندون و بی ازار زندگی میکنه و به همه کمک میکنه رو میخوان به زور تصاحب کنن (برای من مجددا خواستگار پیدا شده توی این شهر، فقط طرف ازین تریپ مریضهاست که وقتی بهش گفتم نمیخوام با تو رابطه داشته باشم عین گرگ زاده شروع کرده به مریض بازی) و وقتی نمیتونن، شروع میکنن به جنگ روانی علیه اون دختر تا نهایتا ازین کسکش ها شکایت و همه شونو بندازه زندون، 

اون کشور رو باید ترک کرد.

 

کشوری که توش تو وحشت از اوردن بچه و مخصوصا پسر، چون میترسی خودکشی کنه، بره Gay بشه چون میترسه به دخترا نزدیک شه، اون کشورو باید ترک کرد.

 

کشوری که اکثریت مردمش حتی شعور ندارن اینها رو بفهمن، چون مجددا 50 درصد جامعه که قدرت دستشون (زن ها) نمیخوان که اصلا بفهمن چون بلاخره نمیخوان قدرت رو از دست بدن،

بقیه 50 درصد هم اینقدر تنهای بدبخت و هستن و اینقدر درگیر مسائل اولیه و مینیمم ها هستن که اصلا مخشون نمیکشه به این چیزا فکر کنن، اون کشور رو باید ترک کرد.

 

کشوری که توش یه مرد توی 73 سالگی تصمیم میگیره با یه دختر که از خودش کلی سال کوچیکتره رابطه بسازه و همه چیشو به پاش بریزه تا یکمی نفس بکشه و روزگار خوش بگذرونه ولی وقتی دختره قبول نمیکنه مرده روانی میشه، و اینقدر کس مغز از اتاقش بیرون نمیاد تا ما 4 نفری مجبور میشیم بریم خونه ش و بهش بگیم کسکش ما به هم نمیخوریم،

یعنی یه مردی هست، 

که انگار 74 ساله زندگی نکرده، و تازه یکی رو پیدا کرده که میتونه دردهاش رو بهش بگه،

اون کشور باید ترک کرد.

 

کشوری که درد مردم و مردها مخصوصا اینقدر زیاده که تا میبینن یه دختر پیدا شده که نمیخواد اونها رو زندون بده و ازار بده فوری شروع میکنن درداشونو میگن و میگن که میخوان تشکیل خانواده بدن، چه اون مرد 30 ساله باشه چه 80 ساله، یعنی قحطی دختر قابل اعتماد توی اون کشور هست،

یعنی من شاشیدم به این وضعیت.

 

شاشیدم به وضعیتی که مرد زن دار 5 ساله که توی طلاق عاطفی به سر میبره و داره مجردی زندگی میکنه و میخواد تشکیل خانواده بده

 

بشاشن تو وضعیتی که هر جا میری هزار برابر بدتر از ایران پسرا و مردها ازت اویزوون میشن چون تنهان،

میدونین من الان چقدر مرد طلاق گرفته امریکایی یا کانادایی بین 50 تا هفتاد میشناسم؟!

 

شاید بگین وای چه عالی، شاشیدم تو این عالی بودن، این په بلنسی هست؟! این چیه؟! چه وضعیه؟!

 

کشوری که توش ادمها اینقدر عقده دارن که میرن گربه و سگ و حیوون میارن بزرگش میکنن که عقده هاشون رو سرش خالی کنن،

سالی یه بار نمیشورنش، موهاشو شونه نمیکنن، ناخناشو نمیگیرن. عذابش میدن، چون خودشون تنهان میخوان اونم تنها باشه.

 

راستی من خبر نداشتم که مرد هفتاد ساله هم میتونه عاشق بشه و اصلا الت تناسلیش تحریک میشه!!! که دیدم و چشمم اینجا روشن شد.

 

ازین که یه دختر مهاجر هستم، هر قدرم شوهر داشته باشم بازم 4 تا ادم هستن که دنبالم راه میفتن چون سیتیزن این قاره ن و خلاصه میخوان که برتریشون رو به مرد من نشون بدن، حالم به هم میخوره.

 

هر جا میریم، دخترا منو و ما دخترا رو بیشتر محل میذارن که نشون بدن مردها ادم نیستن و میخشون رو بکوبن، 

مردها هم بیشتر با ما دخترا گرم میگیرن چون ما دختریم و میخوان ببینن میتونیم وارد رابطه بشیم یا نه.

 

تنهایی اینجا بیداد میکنه.

 

چند ماهه که دلم بیشتر میسوزه برای پسرای ایرانی.

 

گاهی خجالت میکشم که چرا گرگ زاده رو مسخره میکنم که با اینکه کاناداست و اینجا کارش و زندگیش سخت تره و باید بیشتر تلاش کنه، ولی باز کلی وقت هر روز میذاره روی خوندن من،

تنهایی ادمها و مردها توی این کشور خیلی محسوسه.

 

جنگ های روانی ای که راه میندازن،

 

تمام جلب توجه هایی که میکنن تا تو رو بردارن برای خودشون،

 

قلبم رو پاره میکنه.

 

با اینکه مریضن و مثل مریض ها از هر فرصتی اینجا استفاده میکنن تا یه دختر مجرد اونها رو انتخاب کنه، ولی من به این قضیه با دید عاقلانه و گاهی ترحم امز نگاه میکنم.

 

 


والا همین که خودم متوجه شدم چرا ایرانیای اروپا و کانادا اینقدر ظاهرشون رو عوض میکنن و پسرا مثل homoual ها و دخترا مثل ها ارایش میکنن و لباس میپوشن در حالی که هیچ کدوم نیستن، برام موفقیت بزرگیه.

شما ممکنه از دور نگاه کنین و بگین آخه چرا اینجوری میکنن؟

دختر خانم مدیر ما دقیقا شبیه ها لباس میپوشه.

اروپا رفته.

41 سالشه، دامنای خیلییییییییی کوتاه میپوشه و همیشه با عکس میگیره.

همه جاش تتوئه. عین هاست.

 

تنهاست. طلاقش دادن.

 

پسرای پپناهنده توی اروپا که هیچ اونها لوزرن و بدبخت.

 

ولی حتی پسرای درست و حسابی ما توی کانادا (ایرانیا) هم گاهی ناجورن. خیلی شبیه gay ها رفتار میکنن. فکر نمیکنم این همه ما همجنس گرای ایرانی داشته باشیم. اینجا.

دلیلش اینه که جامعه اینها رو به شدت ترسونده، و از ترس زندان رفتن خیلی شدید به خودشون فشار اوردن.

از طرفی اختلافات خانوادگی زیاده.

از طرفی اون قیافه و تیپ و هیکل و دانش زبانی و فرهنگی مقبول رو ندارن (من خودم پسره سبزه دوست دارم، محبوبم این سفیدها نیستن برای رابطه، ولی همه دخترای ایرانی و غیرایرانی دور و برم همه میگن که به لوند میخوایم! به لوند! احمق ها).

 

برای همین سعی میکنن خودشون رو خیلی متفاوت نشون بدن حتی اگه مثلا دخترا از هاشون مار اویزوون کنن و راه برن و پسرا شونو ببرن. براشون مهم نیست. میخوان یه نفر بهشون توجه کنه حتی اگه از روی ترحم باشه.

 

من ممکن بود که دو سال قبل اینها رو خوب نفهمم. ولی الان خوب متوجه میشم.

 

دلیل اینکه اینها یه دختر ساده گیر میارن و آزارش میدن تا که قدرش رو بدونن هم همینه (دوست پسر اول من توی ایرانم این شکلی بود، خیلی مریض وار رفتار میکرد، تو اولش فکر میکنی که وای خدا چه پسر Cool ای ولی حقیقت اینه که مریض بود، عقده ای بود)، 

 

برای همینم هست که رابطه با ایرانیای کانادا و اروپا خیلی زجراوره.

امریکا هم خز وخیل داره ولی معمولا همه به فکر کاسبی هستن. برای همین سعی میکنن سود دو طرفه برسونن نه که مریض بازی دربیارن.

توی کانادا چون دولت به تو مینیمم ها رو میده اگه پی ار یا سیتیزن باشی، و نمیذاره لایف استایلت از یه حدی به بالا بهتر شه، از طرفی خار چشم اینا یعنی امریکا همین بغل گوششونه، برای همین خیلی سعی میکنن با عقده رفتار کنن.

از طرفی میبینی خود کانادا کلی فرنچ داره که از بریتیش ها متنفرن، بریتیش ها از همه دنیا متنفرن، المانیا از نصف دنیا، نمیدونم ایتالیایا یه جور دیگه،

بنابراین اومدن الکی یه فرهنگ کانادایی ساختن که در واقع فرهنگ سرکوب و ساکت نگه داشتن همه هست، اسمش رو هم گذاشتن: we are nice people.

کاناداییا سی سال پیش بله ساده و مهربون بودن.

 

الان اینقدر مهاجر از همه جا ریخته و اینقدر ه خودشون به پوچی رسیدن دیگه دوست ندارن ریخت کسی رو ببینن.

 

تنهایی اینجا بیداد میکنه.

 

توی ونکوور بعضی صابخونه ها حاضرن دو دانگ خونه به اسم یه دختر مهربون بزنن که باهاشون بمونه و ترکشون نکنه حتی اگه مستاجر باشه.

 

اوضاع قمر در عقربیه.

 

چرا این ها رو من میفهمم و بقیه ایرانیا قبول ندارن؟

 

به چند دلیل:

 

1. ایرانیا خودشون رو به ندیدن و نشنیدن میزنن، ایرانیا از جایی میان که مردم از نژاد و اصل خودشون متنفرن. بنابراین سعی میکنن با حل شدن توی فرهنگهای دیگه و فرار از هویتشون خودشون رو کمی اروم کنن و اینقدر رنج نکشن.

2. زن های ایرانی اغلب کوته فکر و احمقن. تمام فکر و ذکرشون اینه که یه بچه بیارن توی کانادا و شوهر رو نگه دارن که فرار نکنه. نه دوگوله رو کار میندازن نه چیزی.

3. دخترای مجرد ایرانی خیلی از پسرای ایرانی متنفرن، و باز هم میخوان در فرهنگ بیگانه حل شن. در نتیجه ترجیح میدن معایب جامعه یا حتی دیتیل جامعه رو ندونن.

4. ما از جامعه ای میایم که همه مشغول دیدن جوک خنده دار توی اینستاگرم یا در بهترین حالت مشغول کلاه گذاشتن سر هموطناشون، یا خوابیدن با زن های مطلقه و متاهل یا کلاه گذاشتن سر دخترا و پسرای مردم هستن. ایرانی اهل مطالعه نیست و نمیتونه ازین زوایا به زندگی و فرهنگ جدید نگاه کنه.

5. ایرانیا خیلی پرادعا هستن (ما ایرانیا خیلی پرادعا هستیم) و برای همین نمیخوان بپذیرن که کشوری که توش اومدن هم ممکنه ایراد داشته باشه. 

6. ایرانیای که اومدن کانادا اغلب از امریکا ریجکت شدن یا اصلا کلا پذیرش نگرفتن یا توی پروسه مهاجرتی ریجکت شدن (خاک تو سر من که هرگز برای امریکا اپلای نکردم، من با اون رزومه میتونستم برم امریکا، همینجوری اومدم توی این رقابت تنگاتنگ وارد کانادا شدم چون از دور خوش است و کلا گفتم خب مگه امریکا ریختن؟! در این میان، حماقت های تموم نشدنی دوست پسر اول من که یه پسر احمق بود و میگفت امریکا و کانادا و استرالیا جای بدی هستن و اروپا جای خوبیه، همه فامیلای ما از صبح تا شب دارن میکنن پس جای خوبیه، و همینطور گرگ زاده چون 3 بار از سفارت امریکا ریجکت شده بود و کلا از بچگی یه عقده خاصی نسبت به اقوام و کازین هاش که توی امریکا به دنیا اومدن و بزرگ شدن و زن عموش که امریکایی و وایته داره و میگفت امریکا جای بدیه). در نتیجه وقتی وارد کانادا میشی همه وایت ها و غیروایت ها بهت میگن که کانادا خیلی بهتر از امریکاس و کلا بین کانادا و امریکا فرقی نیست. این یه دروغ خیلییییییییی بزرگه. خیلی. 

امریکا خیلی جهان خوار میتونه باشه. بله. ترامپ نژآدپرسته. بله. ولی ایا همین المان و فرانسه و کشورای دیگه با عراق همکاری نکردن و بمب نریختن سر ما؟! ایا همین اروپا این همه بلا توی این سالیان سال سر ما نیاورده!؟ ایا همین انگلیس نبود که توی جنگ جهانی اول نصف مردم ما رو کشت به خاطر قحطی ای که ایجاد کرد؟! 

 

حقیقت اینه که همه کشورا میخوان منفعت جویی کنن. ما باید خودمون حواسمون باشه.

 

والا من خودمم احتمال میدم 5 سال بعد بیام کلا ایران زندگی کنم.

 

هیچ جا کشور ادم نمیشه. هیچ جا.

 

ولی باید رفت و دنیا رو دید. و ازین حماقت ایرانی بیرون اومد.

 

دلایل دیگه هم هست که حال ندارم توضیح بدم.

این بیچاره گرگ زاده هم وقتی داشت دلیل میاورد که چرا همچین کارایی با صورتش میکنه، گفت حالا این پسرای وایت اگه اینجوری کنن بهشون میگین وای چقدر ی شدی! یعنی بچه عمدا خودشو به ریخت اونا درمیاره که یه جورایی حل بشه و شبیه اونا بشه (نمیفهمه که قیافه ش شبیه هندیاست).

 


جالبه توی ایران،

میبینی یه عده حاضرن حتی تو شون بذارن، که برن کشورایی مثل المان پناهندگی بگیرن،

ازونورم کسخلا فکر میکنن دخترای به لوند (بلاند)، منتظرن این کس مشنگا برن المان و هلند و اینا با اون ای سه سانتی متری و کله های کچلو و قیافه های مریض و درب و داغونشون، مثلا برن چشم این دخترا رو روشن کنن. 

 

بعد اون مشنگایی که رفتن المان پناهنده شدن اغلب با کیس هاشون موافقت نشده، نهایتا یا با یه پیر پاتالی (مثلا یکی از فامیلای دوست من که یه پسر 22 ساله بود با یه خانم 60 ساله ایرانی ازدواج کرده و توی المان موندگار شد، اون یکی هم یه پسر 24 ساله بود که با یه خانم 50 ساله ازدواج کرد که اونم ایرانی بود)، اینها خب هیچوقت نمیان بگن بابا واقعیت اینه، ما تا ابد مهمون و پناهنده ایم، همه ش میگن از ایران خارج که میشی بهشته نمیدونم نگران نباش بیا. 

حالا کاناداش که هزاران مرتبه بهتر از اروپا هست، اینه، وای به حال اروپا. 

 

توهم ایرانیا منو کشته. یه مشت ادم متوهم عقده ای غریبه پرست که فکر میکنیم "به لوند" ها منتظرن ما با الت های تناسلی دو سانتی و سه سانتی به اینها حال بدیم، و یا دخترامون فکر میکنن با اون موهای وزوزی و زشت، قیافه سرشار از مریضی، قد کوتاه، هیکل لاغر و بی ریخت (یا گامبو) هرچی، پسرای به لوند (ّلاند) منتظرن ما بریم تو ما رو شکار کنن.

 

ازین توهم بیاین بیرون.

 

من هرچی ایرانی اینجا توی کانادا دیدم و میبینم، از شدت فشار عصبی و عقده پسراشون هر روز دارن کچل تر و لاغرتر میشن و کارای خنده دار میکنن که دیده بشن (مثلا طرف میدیدی تا همین دو سال قبل مثل ادم سر و صورتش رو تمیز میکرده الان میبینی 5 ماه ریش میذاره میشه عین اینها که مادرشون مرده، اصلا هم تمیز نمیکنه، بعد یهو عوضش میکنه به سیبیل نیچه ای و استالینی که دیده بشه مثل اون پسره که دم به ساعت سه سانتی شو توی اون شوها و کنسرتا درمیاورد، اون یارو شاهین نجفی، که دخترا نگاش کنن)، دخترا هم هر روز لاغرتر، عقده ای تر، زشت تر، مریض تر میشن.

 

حرفام خیلی سنگینه میدونم،

ممکنه که خیلی چرت و پرت به نظر بیاد،

ولی شما خودتون دستتون بیاد که سرگرمی پسرای ایرانی کانادا در بهترین حالت خوندن وبلاگ من و درس گرفتن ازش و برداشتن همه عکسا و تمیز کردن سر و صورتشونه.


اینا یه سری از سوپ ها و غذاهای خنگولیه که من توی ferry و توی شهرها خوردم :)

 

 

این سوپ خنگولیمه که توی ferry خوردم.

 

موقع رفتن به جزیره :)) برگشتنی هم یه جور سوپ دیگه خوردم :)

 

 

این Souvlaki هست. همون کباب یونانی. من البته همیشه کنارش دلمه هم سفارش میدم :)) از دلمه ها فکر کنم عکس نگرفتم! نه نه اینجا دلمه نداشتن! اینو توی Port Alberni خوردم! یه شهر با حمعیت 15 هزار نفر هست (دهات توی ایران جمعیتش بیشتره ازین شهرها).

 

 

این مارگاریتا هست. من مارگاریتا دوست دارم، به خاطر اینکه مثل امیوه اب لیمویی هست و دور تا دورش نمک هست. 

بله :)

 

 

 

 

 

 

 

سه تا عکس بالا مال Campbell River هستن. یه شهر هست توی جزیره ونکوور.

 

خیلی شهر زیبایی هست. خیلی بزرگ نیست ولی زیباست.


توجه کنید،

این که میگم مال اینجاست،

 

نه اروپا. اروپا باز هست و کالچرش فرق داره.

 

من اینو توی انتاریو دیده بودم، ولی میگفتم خب اوکی. ولی وقتی دیدم فراگیره توی کانادا، همه پشمک هام قند شد!

 

شما باورتون میشه اینقدر روابط مدلشون عجیب شده، یا شاید چون الان دیگه اسم گذاشتن روی روابط (اسامی مختلف)، که من هر روز شاخ درمیارم؟!

 

یکی از بچه ها توی open relationship هست!

هم همسر داره و هم روابط جنسی مختلف با چند تا پسر دیگه داره و راحت هم اعلام میکنن.

 

تعریف اوپن ریلیشن شیپ یعنی:

 

An open relationship is one where an established couple has mutually agreed to share a non-monogamous lifestyle. This includes either or both parties having other ual and/or romantic partners. This type of relationship is carried out with the consent and knowledge of all parties involved.


توی این کشور، ازینکه هر بار منو میبینن، فوری بپرسن:

Are you Russian?

Are you Greek?

 

خیلی حس ناجوری بهم دست میده.

یعنی چی؟ 

یعنی تو کوری نمیبینی پوست و مو و چشم و ابروی من مشکیه؟ کجای من شبیه روت؟

 

مثلا میخوان بگن ما نمیدونیم ایران کجاست! 

نمیگم همیشه اینجوریه. وقتی میری توی روستاهای کوچیک و شهرهای کوچیک با ادمها صحبت میکنی واقعا نمیدونن ایرانیا چه شکلین و طبیعی هست که به ما روسی بگن. ولی در کل، مملکتی که توش، تو اگه پاسپورت کانادایی بگیری، بچه ت هم پاسپورت بگیره، هفت جدت هم، باز هم ازت بپرسن کجایی هستی؟! ولی انتظار داشته باشن از خودشون نپرسی چونکه اونها سفیدن! و از نژاد برتر!!!!! (نمیگن ولی ته دلشون این حس رو دارن)، مملکتی که توش تو ه قدرم تلاش کنی، به شرطی که پول شو و counsellor نباشی، همیشه کسانی که نژادشون سفیده از همه جلوترن و بهترین موقعیت ها مال اونهاست، و کسانی که سفید نیستن ولی ملیت اون کشور رو دارن باز هم جلوتر از بقیه ن، در اون مملکت رو باید گل گرفت.

 

ایرانیا معمولا کور هستن.

 

ایرانیا از توی کامیونیتی خودشون اونورتر نمیرن.

 

ایرانیا ممکنه سی سالم کانادا باشن ولی هیچ شناختی نداشته باشن از شهری که توش هستن. نمونه ش همون دوست من که با اینکه هفت هشت ساله کاناداست ولی هیچی از کانادا نمیدونه و بزرگترن رفرنسش برای شناخت کانادا وبلاگ منه.

 

ولی من خیلی جاها رفتم، درهای زیادی زدم، توی دو تا شهر تا الان زندگی کردم.

 

غرب خیلی بهتر از شرقه شک نکنین.

 

ولی مطمئن باشین اینکه امار و ارقام میگن یه کشوری بهترین کشور جهانه واقعا به این منزله نیست که اون کشور بهترین کشوره.

 

این رو درک کنین.

 

چون این ایرانیا لوزر که توی کل زندگیشون کل داشته شون پی ار کانادا یا پاسپورت کاناداست (اونم از طریق ازدواج) و عملا هیچی از کانادا نمیدونن خیلی زر میزنن که ایت ایز ده بست کانته ری (همونطور که گفتم فارسی زبان ها نمیتونن دو تا حرف س رو کنار هم تلفظ کنن و برای همینم هست که به بلاند میگن به لوند)، و بی فهمی و احمقیت و کوته فکری این آدمها گاهی منو به تعقل وا میداره.

 

 

مشنگف تو شوهرت هر شب یه لقمه نون برات میاره، و با بقیه پولاش میره با دخترای دیگه میخوابه (تو کانادا حتی اینم مقدور نیست)، 

 

واقعا تو چی سر در میاری از کانادا که میگی ایت ایز ده بست کانته ری؟ 

 

 


شما توی کانادا که بمونین،

در بهترین حالت میشین این دخترا و پسرای سفید که خیلی بی هدف زندگیشون رو میگذرونن.

 

وقتی وارد کانادا میشین،

 

اینکه وای امسال کانادا بهترین کشور دنیا انتخاب شد، اینکه همه چقدر مهربونن، اینکه همه ساده ن و. شما رو خواهد گرفت.

 

میگین اوکی من باید خودم رو توی این جامعه ثابت کنم.

 

ولی یادتون نره، اثبات توی کانادا به درد ماها نمیخوره.

 

ما اتوماتیک درگیر خیلی چیزا میشیم.

ما از جامعه پیچیده ای میایم، جامعه ای که از فرهنگهای مختلف و نژادهای مختلف تشکیل شده.

 

جامعه ای که به جز قسمت "تهران" ش که همه ایت ایز عه تهران و آی ام عه تهرانی فه رام جرمن (ضمنا فارسی زبان ها نمیتونن دو تا حرف ساکن رو با هم و کنار هم تلفظ کنن، یعنی نمیتونن دیگه، آذری ها میتونن)، وی آر په راود و.، بقیه قسمتهای ایران واقعا با ماسلمت سعی میکنن کنار هم زندگی کنن ولی تفاوتهای فاحش بین فرهنگ ما هست، مثلا فرهنگ گیلان با اصفهان فرق داره فرهنگ اصفهان با استان فارس و اون با استان کهگیلویه و بویر احمد و. ولی بلاخره زندگی میکنیم. فرهنگمون تقریبا کمونیستی فرمه. تقریبا یه راه موفقت توش هست اغلب.

 

بعد وارد جامعه ای که میشیم که یه دست یه فرهنگ داره (اینجا)، ولی هزاران قوم و قبیله به زور و با زور و ضرب سکت شدن و همه رو هم یه دست دارن هم فرهنگ میکنن. 

نژادپرستی همه جا هست،

اینجا هم هست.

 

ما فرهنگمون فرق داره،

مشکل زبان انگلیسی داریم.

 

خیلی از استانداردها توی مخمون فرق داره با اینها.

 

ولی خلاصه حرف من اینه که:

 

با اینکه کشور دوست داشتنی و فوق العاده ای هست،

 

ولی بریم این انرژی و توان رو بذاریم توی کشوری که زودتر اجازه میدن ما در اونها حل شیم.

 

کانادا تقریبا عین اروپاست، بدترم هست چون اینها که اومدن هیچ کدوم چون اینجا پیشینه ندارن بنابراین خیلی کینه ای و عقده ای تر هم هستن و همه ش میخوان ثابت کنن که اصالت دارن و همه ش خودشون رو به اروپاییا میچسبونن از طرفی چون عملا امریکا اینجا رو اداره میکنه از امریکا تنفر عجیبی دارن اغلب (نه همیشه)، 

 

کلا بین اروپا و کانادا من فرقی نمیبینم (به نظرم کاناداییا مخصوصا قسمت غرب کانادا، یعنی وست coast، خیلی ساده ترن و مهربونن، اگه میخواین مهاجرت کنین حداقل بیاین اینجا که هم کار بیشتره هم ساده و مهربونن).

 

 


من هر جا که میرم توی این کشور، این رو میبینم.

 

یه جور تبعیض در حق مردها هست. مخصوصا جنس مذکری که اصلا سفید به نظر نمیان.

 

میخوان غذا سفارش بدی، یه جوری به مرد نگاه میکنن یا باهاش رفتار میکنن انگار آدم نیست.

وقتی میری بیرون، خانم ها و اقایون فوری میان سمت تو، بارها شده دیدم خانم های سفید یا حتی اقایون سفید اومدن ما رو صدا زدن، بستنی به ما دادن (مجانی) از ما عکس گرفتن با دوربینمون، تا تونستن کمک کردن.

ولی به مرد محلی نمیذارن.

تمام توجه ها به زن هست.

 

اصلا مرد رو نمیبینن.

 

انگار وجود نداره.

 

یه جوری با عقده با خشونت باهاش رفتار میکنن که مردها اتوماتیک از زن ها وحشت دارن.

 

نتیجه ش میشه آدمهای هفتاد هشتاد ساله خیلی عقده ای که همه ش میخوان از دخترا انتقام بگیرن مخصوصا دخترایی که مهاجرن و حق و حقوقشون رو نمیدونن.

 

نتیجه ش این میشه که توی شهر ما و توی تقریبا خیلی شهرهای اینجا مردهای سفید ترجیح میدن با دخترای غیر سفید بپرن (گرچه همین دختر غیر سفید یا اسیایی یا خاورمیانه ای هم سه روز دیگه وقتی عقده دوست پسرسفید و بلاند (همون "به لوند" ایرانیا) داشتنش برطرف شد و فرهنگ اینجا رو یاد گرفت با خشونت صد چندان با پسرا رفتار میکنه و تنهاتر هم میشه (مهاجره خب و غریب).

 

من نمیفهمم دلیل این همه خضونت این همه بی محلی به مردها چیه.

 

دلیل اینکه اینقدر به ما نزدیک میشن اینقدر ما رو تحویل میگیرن.

 

مخصوصا وقتی میری شهرهای کوچیکتر این بدتر هم میشه.

 

یعنی دقیقا پسرا و دخترا بهت لبخند میزنن باهات حرف میزنن ولی با یه پسر حتی جواب سلامشم نمیدن.

 

من نمیدونم این همه خشونت برای چیه؟!!!

 

من نمیدونم چرا آدمیزاد نمیتونه یه ذره بلنس یه ذره تعادل داشته باشه. 

نه به اون شوری شور که تو یه سری شهرها و کشورها اینقدر جنس مونث آزار میبینه و زجر میکشه.

 

نه به این بی نمکی که جنس مونث رو اینجا میذارن روی تخم چشم.

 

برای پسرای ایرانی دلم میسوزه. درسته اغلب پسرای ایرانی همه ش "ّبه لوند" میخوان. و اوایل فکر میکنن دیگه نخبه ن و به لوند (ّلاند) و ی و جذاب و دختر کشن و همه عاشقشونن. ولی وقتی میان اینجا و کسی محل سگم نمیذاره بهشون، کم کم افسرده و عقده ای میشن.

 

من جدا توی این کشور احساس ناامنی دارم.

 

خدا رو شکر میکنم که اقوام مذکرم اینجا نیومدن و خدا رو شکر میکنم که اینجا بچه نیاوردم. چه دختر باشی چه پسر اینجا روانی میشی.

 

دخترا رو خیلی تحویل میگیرن و پررو میکنن و دخترا دیگه فکر میکنن که کنترل دنیا دستشونه و این به مرور خودخواه و متکبر و روانی و دکیتاتورشون میکنه.

 

پسرا هم که منزوی و عقده ای و بدبخت میشن و از ترس سراغ دخترا نمیرن (حتی ها) و شبا تا صبح خودیی میکنن و چشماشون هر روز ضعیفتر میشه و عینکی میشن و بعدم میرن چشمو عمل میکنن و عینکو برمیدارن که خیلی تابلو نشن.

 

متاسفم.


اگه بهتون بگم،

که اولا دارم میمیرم،

 

در ثانی، دو تا شهر خیلی زیبا (در مقیاس ده ما) هست توی این کشور که بسیار زیبا هستن،

 

و از شهر ویکتوریا که مرکز این استان هست هم که خیلی زیباتر هستن؟!

 

یکیش Port Alberni هست،

 

 

 

جمعیت این شهر کلا 17 هزار نفره! یعنی از ده های ما توی ایران هم کوچیکتر! ولی فوق العاده زیبا (با مردم کمی زنوفوبیک نسبت به غریبه ها)،

 

ولی Campbell River حتی ازون هم زیباتر و دوست داشتنی تره!

 

 

 

خیلی شهرهای زیبایی هستن.

 

جمعیت شهر دوم 35 هزار نفره.

 

کاش کی بیاین ببینین.

 

بچه ها تب دارم،

دارم میمیرم.

 

میسوزم.

 

میسوزم.

 

 


میدونین،

 

آخه وقتی پسر گنده،

 

40 ساله،

 

اینقدر میتونه تحت تاثیر یه دختر که هزاران کیلومتر ازش دوره قرار میگیره،

و نه تنها همه عکساشو دیلیت میکنه به حرف اون دختر (یعنی اینقدر خودش رو قبول نداره که یه عکسم نمیتونه پیدا کنه از خودش بذاره یا بگیره)، بلکه وضعیت خودش رو به نامعلوم تغییر میده، از بقیه چه انتظاری باید داشت؟!


یکی از دوستای من میگفت

 

میگفت کاناداییا (هرکی که توی این کالچر بزرگ شده) خنگن،

 

ایرانیا ترسو.

 

البته توی کانادا ها.

 

نه توی ایران.

 

جالبه دوست من حدود ده ساله که کاناداست، هنوزم ترس و وحشت داره اینو میکشه.

 

دیگه تو ده سال اینجا باشی، و هنوزم بگی air bnb قابل اعتماد نیست، دیگه پس به چه دردی میخوری تو. چرا کو عوض کردی؟

 

برام عجیبه.

دوست داشتم اینا رو بهش بگم.

نگفتم.

دیدم از من بزرگتره،

آدم مهربون و ناز و دوست داشتنی ای هست،

ادم خوش قلبیه،

سالمه،

دوست داشتنیه.

 

ترجیح دادم ساکت باشم و به جاش بهش غیرمستقیم بگم که اینطوری نیست.

 

این ترس و حشت ما رو کشته.

 


ما شمالیا،

 

خیلی با هیجان صحبت میکنیم

 

ممکنه کلا 5 تا کلمه بگیم ولی همون رو جوری با هیجان و حرکت دادن دست و پا میگیم که ملت فکر میکنن 5000 کلمه گفتیم.

 

من بر خلاف زیاد نوشتن و زیاد خوندنم، ادم خیلی کم حرفیم. نمیگم حرف، ولی پرحرفم نیستم.

 

ولی هر وقت کسی میاد سراغم فوری لبخند میزنم و میگم بله حتما کمک میکنم.

 

یعنی یکی خیلی باید رو اعصاب باشه که من مثلا خوشرویی نکنم بهش.

 

این یه چیز فرهنگیه.

 

شمالیا (مخصوصا گیلان و مازندران ازین جهت شبیه همن نه همه شهرها بلکه بسیاری)، این شکلین.

 

یعنی ما خیلی خوشرویی میکنیم، و خیلی ساده هستیم.

 

دوستای من میگن،

 

همه تون میگین بیا برات غذا بپزم،

 

همه تونم میگین بیا ببرمت شهرمون توی شمال!

 

همه تونم میگن بیا خونه ما.

راستم میگن. ما آدمها رو دوست داریم.


من قبلنا یه تحمل خیلی بالا داشتم برای هضم و جذب حرفای بقیه.

 

یعنی ممکن بود ساعتها با یکی صحبت کنم

 

که بفهمم چی میگه.

 

اون وسطا (قبلنا هم گفتم) که گاهی مخاطب من رو خرد هم میکرد، ولی من همچنان صبور ادامه میدادم.

 

الان کلا یه بار فرصت میدم، اگه ببینم کسشر میگه میگم اوکی تو بهتر میفهمی قربان شما سیکدیر.

 

یارو زنگ زده، میگه من از تو بهتر میفهمم! نیم ساعت بهش کلی لینک و کی وورد دادم، از روی تنبلی زنگ زده به من که اطلاعات بگیره، بهش لینک و اطلاعات دادم و اصل اطلاعات رو دادم بهش که وقتش تلف نشه.

 

اومده میگه من خیلی میفهمم این چیزا رو بهتر از تو میدونم.

 

گفتم اوکی شما بهتر بلدی امری نداری؟!

 

کسکش.

بعضیا چقدر آشغالن.

 

ایرانیا مخصوصا، اغلب ادمای پرادعایی هستن. این به نژادپرستی ربطی نداره. نظر شخصیم درباره مردمی هست که ازشون شناخت دارم. این اخلاق رو از خودمون کنار بذاریم.


آدمها هرچی تصمیم گرینده تر میشن و به جاهای بزرگ میرسن (با تلاش و کوشش خودشون)، خیلی متواضع تر میشن.

 

هر بار با vice president شرکت صحبت میکنم بیشتر خوشم میاد ازش.

 

آدم دوست داشتنی، فروتن، مهربان، باسواد، آسان گیر و خیلی خواستنی ای هست. 

 

برعکسشم صادقه.

 

اونایی که معمولا خیلی قپی میان یا مردم آزاری میکنن یا همش میگن وقت ندارم یا دروغ میگن، آدمایین که توی زندگیشون هیچی نبودن و به هیچی هم نرسیدن.

 

ازین ادمها فاصله بگیرین.


علیرضا،

 

تو اگه واقعنی داری وبلاگ منو میخونی،

باید بدونی که من حرفم اینه: مهاجرت آسون نیست.

 

برای تو که میخوای زندگی و همه چیت رو بفروشی و بیای، راه برگشتی نیست.

 

اگه بیای اینجا و شکست بخوری یا اینجا بهت نسازه چی؟!

 

بعدم من هیچی از زندگی تو نمیدونم پسر.

 

چطور میتونم کمکت کنم؟!!


یه جورایی، سوالی که من از خودم میپرسم، وقتی تو این شهر نفس میکشم (و توی این کشور، توی انتاریو این وضعیت بدتر بود)، وقتی بین مردم راه میرم، وقتی با اینها زندگی میکنم، همیشه به این فکر میکنم، که اولا اینها چرا اینقدر تنها هستن؟! حتی سوپروایزر من و هم ازمایشگاهیای من، خیلی تنها بودن. خیلی. اصلا کانکشن نمیتونن بزنن. اگه میخواین خوب بفهمینشون، فیلم on body and soul رو ببینین.

در ثانی، چرا اینها خوشحالی هم رو نمیخوان؟! توی ایران، مردم ممکنه یه جور خوشحالی همو نخوان،

ممکنه زیر اب بزنن، ممکنه حسودی کنن، دیدم که میگم. همه جا اینها هست. همه جا.

ولی،

ولی، 

اینجا به طرز مریض واری وقتی ببینن تو ازونها خوشحالتر و موفق تری، به جای کمک خواستن ازت، سعی میکنن نابودت کنن، یعنی حاضرن هم خودشون نابود شن، هم تو رو نابود کنن. تو ایران باز اغلب سعی میکنن ازت کمک بگیرن و خودشونو بالا بکشن.

 

سوال من اینه که،

چرا اینقدر تنهایی و مریصی توی کشوری که قوانین سفت و سخت داره و به پرایوسی بقیه احترام میذاره،

حتی وقتی نوجوان 18 ساله میخواد مستقل بشه، اینقدر زیاده اینجا؟!

 

دولت از مردم حمایت میکنه،

مردم حق و حقوق دارن، به پرایوسیشون احترام گذاشته میشه، مثلا به عنوان یه دختر، اگه کسی به من نگاه چپ هم بکنه میتونم بهش تذکر بدم و بعد شکایت کنم. درسته که پسرا رو خیلی تحت فشار قرار میدن و اغلب روانی و عقده ای شدن، ولی در کل اوضاع برای همه خوبه.

 

یا مردم همه وسعشون میکشه برن گوشت بخرن، نون بخرن، پسته بخرن، میوه بخرن و. 

 

کار و استخدامی و کلا کار معمولی هم میخوان بدن، اولویت با سفیدهاست و با کسانی هست که اینجا به دنیا اومدن و سیتیزن شیپ دارن،

 

درسته که توی ایران دخترا و پسرا اجبارا با خانواده ها زندگی میکنن و خیلی احترام ها و روابط الکی هست، ولی باز میبینی فشارها روی مردم کمتره.

 

من اغلب ایرانیایی که اینجا میبینم هم روانی شدن.

 

یعنی برای من خیلی حیرت اوره.

 

اینجور وقتا دوست دارم نظر شما رو هم بدونم.


یه چیزو من نمیفهمم.

 

اونم اینه که، چطوریه که ایرانیا و بسیاری از کشورا، با وجود مشکلات معیشتی و غیرمعیشتی، خیلی اهل سیگار و دود و دم و مواد نیستن،

ولی اینجا از 14 تا 90 سالگی دارن سیگار و وید و مواد میکشن. من با هر گروه سنی از 18 تا هشتاد هم خونه شدم اینجا،

تا الان حدود 18 تا هم خونه ای داشتم، همه هم کانادایی بودن و همه هم وایت.

درسته که 18 تا نماد یه کشور نمیتونه باشه، ولی حداقل یه دیدی میده،

از دانشجو تا ادم کار بکن شاغل تا ادم بیکار همه رو باهاشون زندگی کردم.

توی ایران هم خوابگاه زندگی کردم هم پانسیون.

 

ولی نمیتونم بفهمم چرا درصد سیگار و مواد بکش ها اینقدر زیاده اینجا. من بین ایرانیا، اغلب، نه همیشه،

بیشتر دوز و کلک، و سر این و اون کلاه گذاشتن رو خیلی دیدم، یعنی همه ش همه میخوان هم رو دور بزنن.

 

اینجا همه با خودشون و با بقیه درگیرن.

 

درگیری های روانی نه فیزیکی.

 

یعنی با وجودیکه قوانین سفت و سخت هست، باز هم سعی میکنن مجازا دور بزنن و سعی میکنن جنگ روانی راه بندازن.

 

و به شدتتتت سیگار و مواد مصرف میکنن، 

 

یعنی در حد وحشتناک.

 

حقیقتش این تیکه پازل برای من حل نشده.

 

حتی وقتی که میگن که Family oriented هستن، در واقع نیستن.

 

یعنی مثلا هر دو ماه یه بار میرن یه سری میزنن به خانواده، یا تو مراسمی مثل شکرگزاری یا کریسمس میرن خونه (حتی یه سری هم خونه ایای من اونم نمیرفتن)، و به محض اینکه درسشون تموم میشه دیگه میرن گم و گور میشن. هم بچه های همسایه مون هم بچه های صابخونه من یه سریاشون حتی ده ساله ندیدن پدراشون رو. با اینکه خونه هاشون نهایتش چهل و پنج دقیقه با خونه ما فاصله داره.

 

یعنی هی این ارتباطو کمتر میکنن.

 

امار مادران مجرد و دختران بین نوزده تا بیست و سه سال که حامله میشن و بچه بابا نداره این جا سر به فلک گذاشته.

 

همه جا اینها هست، ولی من تنهایی شدیدی رو میبینم بین ادمهای کانادا.

 

اصلا برای من سورپرایزینگ نیست که اینها این همه خودکشی میکنن، 

یا میبینی اون اقا ایرانی توی کلگری خودش و دختراش و کل خونه ش رو سوزوند.

یا اون الک میناسیان توی تورنتو (من دقیقا همون خیابون و همون میدون رفته بودم برای گرفتن خونه) برداشت یه ون رو دو باره کوبید به مردم پیاده رو و کلی ادم رو ناکار کرد.

 

یا این دو تا پسر سفید که سه نفرو کشتن و سمت قطب شمال متواری شدن.

 

فقط دقیقا دلیل این همه مشکل در یه جامعه با وجودیکه نیازهای اولیه شون تامینه و قوانین خوبی هم دارن و میتونن به حریم هم احترام بذارن رو، درک نمیکنم.

 

واقعا درک نمیکنم.

 

 

راستی قیمت خونه داره توی تورنتو میره بالا و توی ونکوور همچنان داره پایین میاد.

 

این پیش بینی من هم درست بود.

 

 


آخر هفته رفتیم Dora and the lost city of gold رو دیدیم. والا من تریلرش رو دیده بودم،

نمیخواستمم برم ببینم و به اصرار یه شخص الاغی رفتم دیدم.

 

خیلی معمولی بود،

 

درباره یه خانواده باستان شناس هست، که دخترشون ماشالااااااااا دست به فانتزیش از منم بهتره. 

 

 

و من باید برم کارگری کنم و دستیاری دم دست ایشون.

 

دختره رو تصمیم میگیرن بفرستن پیش فامیلاش توی لس انجلس (خانواده توی امریکای جنوبی زندگی میکنن).

و کل فیلم درباره ماجراهای این دختر و دوستاش هست.

 

همین!

 

بیخودی پولتونو هدر ندین.


هرگز توی زندگی اینقدر بی خیال، بیتفاوت، و. نبودم.

هرگز پیش نیومده بود که کوچکترین تلاشی برای قانع کردن افراد کمتر مهم زندگی نکنم.

جوری شدم که کل زندگی دیگه به هیچیم نیست.

 

این حس رو خیلی دوست دارم!

یه حس بی تفاوتی محض، بی خیالی مطلق، آرامش مطلق.


جالبه، اغلب ما ملت ایران، بسیار کم تحمل هستیم در شنیدن یه نظر مخالف حتی در این حد: به نظر من ادمونتون از واترلو قشنگ تره.

 

یعنی همین یه جمله میتونه طرف رو روانی کنه.

من معتقدم، وقتی شما توی 15 سال اول زندگیون یاد نمیگیرین که نظر مخالف بشنوین، یا کلا روی تربیت شما کار نمیشه،

تهش میشین همینی که هستین.

من یک مثال از یه فرد اشنا بزنم که همه شما با قایم موشک بازیاش آشنا هستین،

گرگ زاده واسه اینکه اثبات کنه که تورنتو از همه جای کانادا بهتره (که خب تجربه من میگه این حرف به خاطر ندید بدید بودنش و ندین بقیه شهرهای کاناداست چون کلا از تورنتو به خونه در ایران و برعکس منتقل میشه)، حدود صد نفر رو شست، گذاشت اونور.

تحملمون رو ببریم بالا،

ما چه برای داشتن کشوری بهتر، چه جهانی بهتر، و چه زندگی بهتر، نیاز به تحمل بالا داریم.


من دنیای شیرین دریا رو خیلی دوست نداشتم، 

 

چون خودم مال اون شهر بودم و پوپک گلدره به افتضاحی تمام گیلکی رو صحبت میکرد.

 

و اینکه گیلانیا خیلی باز و دختراشون خیلی شجاع و توی چشم هستن.

 

خیلی این جوری رفتار نمیکردن اینها.

توی گیلان ن بسیار زیادی هستن که قوی و پرقدرت دارن کارهای بزرگ میکنن.

 

بعدم ادم وقتی یه جا رو خوب میشناسه و یه چیزو خوب میدونه، بیشتر دنبال گرفتن ایراد و اشکاله تا که لذت بردن (خاک تو سرم).

ممنونم ازت به خاطر اون وبلاگ.


well

 

من این قدرت رو دارم، که به عنوان یه دختر، و یه انسان! 

که یه کاری کردم با این جدی بدبخت

که بچه هم همه عکساشو دیلیت کرد، هم وضعیت خودش رو به last seen recently تغییر داده.

 

میدونین،

بهش اهمیت میدم،

چون وقتی من هیچی نبودم اون به من اهمیت داد.

از طرف آدم مزخرفیه و شخصیت مزخرفی داره، و بدقولو دروغگو و خالی بند و بهروز پیرپکاچکی هست،

ولی اینها دلیل نمیشه که من ازش غافل شم.

 

میدونم تنهاست

 

میدونم ب کمک نیاز داره.

 

ولی خب بنده، به عنوان یه خنگول، این قدرت رو دارم که اکانت و پروفایل این آدم موجه، در حد یه اسپم ناشناس اکانت ساختم!

:)))

 

 

خودشم بدش نمیاد که من بدونم که دوسم داره.

 


حقیقتش وقتی میبینم که دخترا با ویزای ازدواجی میان امریکا و کانادا و یا هرکشور دیگه، 

براشون خوشحال میشم چون تجربه جدید کسب میکنن، دنیا رو بهتر میشناسن.

ولی از شما چه پنهون، این حرفی هست که به هیچ کدومشون نمیشه گفت، براشون خیلی ناراحت میشم، چون ازدواج با کسی که مثلا 4 ساله میشناسی میبینی باز هم سخته. فکر کن کسی رو خوب نمیشناسی، ازدواج یه مرحله بزرگ و یه چالش هم هست.

بعد مهاجرت یه چالش دیگه هست.

بعد فکر کن حداقل دو تا چالش (اونم ازین سر دنیا به اون سرش، با فرهنگ و زبان و زمان متفاوت)، بسیارررررررر چالش برانگیزه.

من خیلی سختی کشیدم اینجا، مثل هر ادم دیگه ای.

خیلی سختی کشیدم.

الانم توی یه اتاق زندگی میکنم بعد سه سال و سختیای خودم رو دارم. ولی قوی تر شدم. سختیا منو ساختن.

کسانی که ازدواجی میان، عملا هیچ قدرت تصمیم گیری ای ندارن.

من میبینم که دوستام چطوری حسرت ما مجردها رو میخورن که حداقل میتونیم با هرکی که دوست داریم باشیم.

اینها رو نمیشه به کسی که داره ازدواج میکنه گفت چون فکر میکنن چشم نداری موفقیت اونها رو ببینی (اگه اسم مهاجرت و ازدواج رو بشه موفقیت گذاشت که من فکر نمیکنم موفقیت باشه)، ولی خودمونیم، از من میشنوین، هرگز این کار رو نکنین. هرگز از طریق روش ازدواجی مهاجرت نکنین. تو دنیا به اندازه تار موهای ادم راه مهاجرت هست.

 

خودتون رو مسخره عام و خاص نکنین.

 

تا ابد مثل یه تیکه گوشت به درد نخور فقط باید هرچی اون مرد یا زن میگه رو گوش کنین.

 

حتی من متاهلی و با همسر مهاجرت کردن رو تایید نمیکنم. معمولا زندگی ها میپاشه.

 

در بهترین حالت تبدیل به همون خانومه میشین که توی استارباکس دیدم و میپرسید ام ای تی توی نواداس؟! 

 

دیگه خود دانید.


بین فیلم و سریالای بچگیام، اغلب فیلمها و سریالای کودک و نوجوانان که اتفاق کیفیت های عالی ای داشتن (تا قبل از اومدن اون پسره سام غریبیان به تلویزیون کودک نوجوانان که گند زد به همه چی نکبت) تاثیرات بسیار زیادی روی من گذاشتن و پارسال وقتی داشتیم از کبک سیتی برمیگشتیم اتاوا و کینگستون، یادمه از جاده فیلم گرفتم (eagles new kid in town پخش میشد) و فرستادم برای دو سه تا از اعضای خانواده و دوستان بچگی، و گفتم یادتون بچگی ها، فیلمای کانادایی؟! اونا هم گفتن که یاد بچگیا افتادن.

ولی بین فیلم و سریال بزرگترا، من دو تا چیزو الان یادمه که دوست داشتم (بودن فیلما و سریالای دیگه ولی الان یادم نمیاد)

 

یکی قطار ابدی بود، که یه جور ایده میداد بهم از اینده، از تاریخ، از همه چی، حتی به روایت طنز،

 

 

 

یکی سیب خنده،

 

 

یکی دنیای شیرین، اینو من خیلی دوست داشتم. درباره زندگی یه عده شهر نشین بود، برای ما که اون موقع یه خونه خیلی بزرگ و حیاط خیلییییییییییییییییییییییی بزرگ داشتیم زندگی اپارتمانی خیلی عجیب و جدید بود!

 

اون شیرین و حمید و حامد عشقای من بودن.

 

ما اصلا نمیفهمیدیم که چرا شیرین توی خونه حجاب میکنه؟!!

 

 

 

یکی زیر آسمان شهر، من اون دوره هیچ کدوم رو خیلی خاص دوست نداشتم ولی کل ساختمون رو دوست داشتم.

 

 

یکی هم ماجراهای مجید بود که من اسم دقیق فیلم یادم نیست، همونی که زیبا بروفه هم توش بود (عشق منه بروفه!! عشقممممممممممم)

 

 

حقیقتش بچه ها من اینقدررررررر دوست دارم فهرست فیلمها و سریالای کودک و نوجوان دهه هفتاد، مثلا از سال 75 تا سال 80 رو گیر بیارم و بعضیاشونو دوباره نگاه کنم.

 

اون دو تا خرس کوچولو یادتونه که مادرشون رو انسان ها کشستن واونها با سرخپوستها بزرگ شدن؟! 

 

وقتی از kamloops از سفرم برمیگشتم یه خرس اومد جلوی ماشین (بچه خرس ولی جثه بزرگ) واساد و نرفت! بوق زدیم کلی تا ترسید و پرید بیرون از خیابون. یاد اون انیمیشن افتادم.

 

کسی لیستی چیزی داره به من بده؟ لینکی چیزی.


آهان

اینم به مجموعه دانشتون اضافه کنین: 

 

کسایی که متکبر درون دارن، چون خیلی متکبر هستن، معمولا role play رو خیلی دوست دارن، چون دوست ندارن خود واقعیشون رو نشون بدن، تنها در صورتی خود واقعیشون رو نشون میدن که به ارجحیتشون اضافه کنه و کلی ابهت و عظمت و مزایا براشون بخره.

 

در نتیجه چون اغلب این قضیه اتفاق نمیفته پس role play بازی میکنن.

نقش بازی کردن، خودشون رو به ندونستن زدن رو خیلی دوست دارن. اینا رو باید بفرستی فیلم بازی کنن با شهردار صدرای شیراز. role play نیازه اونجا.


عزیزم،

قربونت برم خودت و من رو بازی نده.

حرف من اینه: اینقدر زود عکست و حرفت و همه چیت رو عوض نکن. مهم نیست بقیه چی میگن و مهم نیست که پشت گردنت چقدر مو داشته. 

قوی باش.

 

بچه ها فرهنگ اینجا از جهاتی خیلی مزخرفه.

همه چیز آدم رو میگیره.

 

آدم ها رو indirect و ترسو میکنه.

 

راستی، جدی (گرگ زاده پول نژاد متکبر) هنوز منو دوست داره :))))

 

میدونم فردا میاد و کلی فحش میده. ولی خواستم آپدیتتون کنم :)


رفتیم استارباکس نشستیم.

 

داشت میگفت من ازینا یه ریفرشر خواستم، بیا نگاه کن 90 درصدش یخه. بخدااااااااا توی امریکا حتی نصف اینم یخ نمیریزن.

 

بهش گفتم بیا اینو گوگل کنیم ببینیم اگه واقعا اینجوریه بریم بهشون بگیم که این چیه؟! این هیچی نداره فقط یخه.

بچه راستم میگفت کلا یخ بود.

 

یه سایز لارج گرفته بود، ولی همه ش یخ بود فقط.

 

بعد داشت غر میزد که این کاناداییا خیلی گدا و خسیسن. 

بهش گفتم آره این اخلاقا رو دیدم توشون. اون دست و دلبازی رو ندارن، خسیسن. ولی یادت نره هیچ کجای دنیا کامل نیست.

داشت میگفت تو بیین ما هر جا پارک میکنیم جا نیست درو باز کنیم بیایم بیرون، بغلی هم نمیتونه. یعنی هیچ کدوممون نمیتونیم حتی یه در رو باز کنیم از دو تا ماشین،

 

اون از پارکینگای توی ساختمونا و.

 

بعد برگشتیم بحثو عوض کردیم به خروشچف. و اینکه چرا گورباچف نوبل گرفت؟!

همون موقع یه خانومی اونور نشسته بود، 

ازونور گفت شما از امریکا اومدین!؟ روی سخنش با من بود.

بهش گفتم نه من از ایران میام، انتاریو بودم و از اونجا اومدم اینجا.

 

برگشت گفت ایشون از امریکا میاد؟! گفتم بله.

 

بعد گفت اینجا چیکار داری؟! گفتم زندگی میکنم.

پرسید سیتیزنی؟ کار میکنی؟ چی خوندی؟ شاید بگم توی سه ثانیه هزار تا سوال اینجوری پرسید. نمیدونم امریکا رفتی؟!

ایرانی بودا.

ساده و مهربونم بود.

 

بعد گفت ایشالا تو هم با همین پسره برو امریکا اینجا نمون (خودش اینجا روی پی ار بود)، بهش گفتم ممنون. من خودم میرم. گفت کجا میری؟ گفتم فعلا ام ای تی. ببینم بعدش چی میشه.

گفت ام ای تی همون دانشگاه خوبه توی نواداس؟!

گفتم نه ام ای تی توی شرقه.

نوادا لاس وگاس رو داره. نوادا اصلا وسطای امریکاس ربطی به دانشگاه ام ای تی نداره.

 

گفت خوشبحالت.

 

بعدم رفت :|

 

این بود مکالمه من و یک هموطن.

 

دلمم میسوزه براشون.

 

مشکل ما ایرانیا اینه که به پرایوسی هم اصلا احترام نمیذاریم. اصلا.

 

یا رفتیم یه شامی بخوریم.

 

یه عده ایرانی اومده بودن، با صدای بلند داد میزدن میخندیدن.

 

بعد نوبتی بلند میشدن عکس میگرفتن داد میزدن همه اینها رو نگاه میکردن. از بقیه هم میگرفتن :|

 

بعدم رفتن یکی دیگه رو از پشت یه میزی بلند کردن که بیا از ما عکس دسته جمعی بگیر :|

 

یعنی ما با خجالت تموم نشدنی نگاه میکردیم.

 

دختره رو از وسط شام بلند کردن! یکی دیگه رو اصلا. مال کانادا بود!

 

وای خدا.

 

پرایوسی هم یونجه.

 

 


حقیقتش،

من خودمم گاهی دوست دارم به گرگ زاده زنگ بزنم، ازش بپرسم حالت چطوره؟ خوبی؟

ولی شما به آدمی که هیچ رحمی نداره، متکبره، خودخواهه، چی میخواین بگین؟

طرف در کمال قباحت اومده میگه من عمدا کمکت نکردم که بخوری به زمین گرم. واقعا با این آدم چه حرف مشترکی میشه داشت؟

با کسی که آرزوشه به زمین خوردن دورو بریاشو ببینه چه حرف مشترکی میشه داشت؟


میدونین به چی فکر میکنم،

به اینکه طرف دهنشو باز میکرد،

میگفت من از خانواده با اصل و نصبم،

هرکاری میکنم درسته،

تو یه ای،

دور سرت باید حلقه بندازن بکشن،

نمیدونم دوست پسرت شته بود،

یا مثلا آدم لاشی ای بود، یا تو اصلا نباید باهاش رابطه استارت میزدی،

و کلا کله ش رو توی همه ابعاد زندگی خصوصی من میکرد و اونم با تحقیر!

 

بعد یهو به خودش میاد، میبینه 37 ساله کلا پشت مو و گردنش رو تمیز نمیکرده.

مثلا فکر کن شرکت بزرگ بیزینیسی دنیا میخواستن استخدامت کنن،

بعد یهو میبینی دلیل ریجکت کردن همه شون این بوده که تو پشت موت و گردنت خیلی کر و کثیف بوده :)

 

شاید شما بگین وای چه خنده دار،

نکته من این نیست،

اینه که اونایی که فکر میکنن هر کاری میکنن درسته، هر چیزی رو انجام میدن صحیحه و ادمای خیلی درست و حسابی ای هستن (همینا که متکبر درون دارن و دیکتاتورن) معمولا توی جنبه های عادی زندگی خودشون و حتی جنبه های پیشرفته ش موندن. 

وا موندن یعنی.

 

بابابزرگ و همسایه صابخونه منم اینجوریه. حتی خود صابخونه مم میتونم بگم اینجوریه.

یعنی اگه ما تو کانادا بودیم من به شخصه رابطه م رو با بابابزرگم توی 5 سالگی به مینیمم میرسوندم و فقط توی اعیاد و یا ویزیتک ردن ماهی یه بار میرفتم دیدنش.

مطمئنم بچه هاش همه ترکش میکردن.

همونطور که بچه های همسایه صابخونه م سالها قبل ولش کردن.

 

اینجور ادما جدا مشکل دارن. 

چون سرشون توی بقیه هست نه به کار خودشون.

کارشون جفتک انداختن و پاچه گرفتن ازین و اونه.


بچه ها آدم که سنش میره بالاتر، اغلب به یه پختگی خاصی میرسه، دیگه کمتر ناراحت میشی، کمتر عصبانی میشی، کمتر هیجان زده افراطی میشی. کمتر میخوای رو اینو اون بپری ببینی مزه ش چیه (من البته کلا در سابقه م سه نفر هست گفتم گفته باشم، هزار سالمه الان). با یکیشون هم کلا یه بار خوابیدم. عملا اون قابل حذفه (دراز کلفتو میگم :)))))))))))))))) )

ولی در کل، به نظر من، خودتون رو آزاد بذارین. نمیگم برین و هرزه بشین. نه. ولی خودتون رو آزاد بذارین. به موقع پخته میشین، خانم میشین. دوست داشتنی تر میشین.


 

یه پذیرش از ام ای تی شعبه بوستون دارم، با استادی که بی اندازه ناز و دوست داشتنیه. عین استاد فوقمه، سفیده، کچله، پیره، مثل باباهاست. درازه، دقیقا شمایل یک پدر رو داره.

 

یه پذیرش از ام ای تی شعبه اصلی دارم، با استادی که جوونه و یه دیکتاتور به تمام معنا به نظر میرسه. خیلی واسه خودش منم منم داره. 

استاد پیره باسواد و دوست داشتنی و نازه.

 

از یه طرف بوستون رو دوست دارم.

 

از طرفی اگه همه چی خوب پیش بره میخوام بمونم کانادا و رشد کنم. البته باید ببینم که خبرهای میمونی که باید در طول این دو هفته برسه میرسه یا نه. این شهر رو خیلی دوست دارم و کلا کانادا اینطرف خیلی کاناداتره و زیباتر و ی تر و جذاب تر. ولی من گه بخورم برگردم انتاریو.

 

باید ببینم خبرهای هفته های اینده چقدر میون برانگیز و جذاب هستن به هر حال ادم هرچی بیشتر اپشن داشته باشه بهتره.

از یه طرف ایران رو دوست دارم. 

 

گیر افتادیما.

 

از یه طرف شما الاغا رو فحش میدم که چرا خب از من کمک نمیگیرین بیاین کانادا امریکا مدتی درس بخونین؟ میمیرین؟ 

تو ساعت شنی تو. تو منو دق میدی.

 

از یه طرف برای سلامتی فیزیکی من دعا کنین. این همه میگم. به تخمتون نیست خدا شاهده. واقعا کسی برای سلامتی فیزیکی من دعا کرده در دو ماه گذشته؟!!! میدونم وظیفتون نیست. ولی من به شماها فکر میکنم. شماها میکنین؟ کسی گفته خدایا کمک کن این خنگول سالم باشه؟ کسی دعا کرده که خدایا این خنگول رو لاغرتر بنما؟

مرسی اه.

 


جدی،

برای من باارزشه که تو عکسای پروفایلت رو دیلیت کردی چون بهت اینجا گفتم پشت مو داری و تر و تمیز نیستی. نشون میده پسر خیلی تمیز و مرتبی هستی ولی دختر خوب دور و برت نبوده که بهت اینها رو بگه.

از طرفی از من دلت نگیره. من خیلی وسواسی تمیزم. اگه پوست من سفید و قرمز نبود هر روز میرفتم ارایشگاه اگه مو داشتم.

کلا هر پسری هر ادمی با من بچرخه شیک تر میشه.

تو همین دوست پسر منو میدیدی تو ایران. قبل از من با یه تنبون و یه تی شرت میچرخید. بعد آشنایی با من، اینقدرررررررر سر و صورت و لباس پوشیدن و حتی خط اتوی لباسهای این زیبا شد (خیلی وقتا با ذخیره های خودم و با بی پولی و نداری براش خرید میکردم)، دخترا دونه دونه براش غش میکردن (من اینها رو جدی میگم، به دور از شوخی)،

کلا من آدم وسواسی هستم توی زمینه خرید لباس یا تمیزی یا شیکی. خیلی چیزای ریز که اصلا به ذهن هیچ کس شاید نرسه برای من به تصویر کشیده میشن و میرقصن و من زندگی میکنم باهاشون. دلیلش هم اینه که تصور و imagination خیلی قوی ای دارم.

مثلا توی پروژه ارشدم هم (کانادا) استادم برای سه نفر در گذشته این پروژه رو توضیح میده، یکیشون واقعنی فرار میکنه، دو تای دیگه هم میگن نه! سخته. در سه زمان مختلف. خلاصه استاد با یه پروژه که هیچ کس نمیخواد انجامش بده رو به رو میشه. وقتی من اومدم، گفت همینه که هست. اولش هم گفت که این پروژه کار شبانه روزی میخواد چون هم سخته هم بزرگه هم نمیدونیم تا کجا یره جلو، حتی اگه بتونی 10 درصدش رو انجام بدی بقیه میتونن ادامه بدن.

ولی من چون فانتزی زیاد میزنم و تصور زیاد میکنم، یه داستان ساختم و حدود16 برابر کل پروژه رو انجام دادم. 16 برابر. تمام فانتزیای استادم و پروژه هاش برای این پروژه تمومش د و راحت شد. مقاله ما خیلی مقاله فشرده ای هست. خیلی. یادمه که دیگه هفته های اخر استادم بی خیال اون شونه (شولدر) و اون هامپه توی اون پروتئین شده بود، ولی من حتی اون رو هم تموم کردم. چون داستان ساخته بودم و اون هم توی داستانم بود و بدون اون خب داستان کاملی نمیشذ.

برای همین حرفهای منو به دلت نگیر یا خجالت نکش یا نگو وای ابروم رفته. من خانم وسواسیم. و فکرم میکنم که خوب سر جام افتادم. برای اینکه یه ساینتیست موفق بشی باید بلد باشی آخر داستان و وسطش و کلا داستان ساختن رو بدونی.

مراقب خودت باش،

 

توی ویکند برو ارایشگاه :))

 

بچه ها دوستون دارم. خیلیییییییییییییییییییییییییییییییی.

 

Be active,

 

Dance,

 

Keep going,

 

Jump

 

In that instant, your body will be in a green forest,

 

You shall be set free.

 


من همیشه فکر میکردم،

که هرچی سن مردها میره بالاتر، مهربون تر و پدر تر میشن، و میشه بیشتر روشون حساب کرد. یه پسر مجرد که هیچوقت مسئولیتی نداشته ممکنه همینجوری دلرحم بمونه. شایدم نه.

ولی مردهایی که ازدواج میکنن، بچه دار میشن، و پیر میشن، برعکس نظر من از آب درمیان.

آدمهایی میشن که بیشتر حساب و کتاب دارن، بی رحم ترن، و تبدیل به کسانی میشن که بهتره ازشون دوری کنین.

نمیگم همه شون، بینشون آدمای خوب هم پیدا میشن. ولی این افراد چون مسن تر هستن و عملا شانسی برای دختر تور کردن ندارن، از هر موقعیتی برای رسیدن به مقاصدشون استفاده میکنن، و از هیچ کاری ولو نابود کردن بقیه دریغ نمیکنن.

من بابای خودمم سنش بالاست. آدم ساده و شریف و دوست داشتنی ای هست. نمیگم همه شون. میگم با یه جوون تا کردن راحت تره حتی توی زندگی کردن، تا با یه آدم مسن. احتمالا این اخلاق هاشونم از جوونی در اونها بوده (یعنی مختص پیرها نیست) و توی پیری چون کم کم ناتوان تر میشن بیشتر هم بروز پیدا میکنه.

زندگی برای یاد گرفتنه. به نظرم ادم باید با بقیه زندگی کنه تا بتونه اون کشورو خوب بشناسه. اینکه باهاتو بدی هوا و توی خونه خودت باشی هیچی یاد نمیگیری. مثل این ایرانیایی که کلا از دانشگاه به خونه و از خونه به محل کار رجوع میکنن و عملا هیچ شناختی از کانادا ندارن.


من پست قبلی رو ازین جهت نوشتم، که دیدم پسرای ایرانی و دخترای ایرانی خیلی میگن که بریم خارج، دخترداف و هات ریخته برای ما، و دخترا هم میگن خب میریم خارج ایت ایز عه پسر به لوند و پولدار فور آس. حقیقت اینه که اینجوری نیست. توی خارج از ایران دخترای غیر ایرانی یا به دلایل ملی یا فرهنگی یا عدم اعتماد یا حتی میگن اصلا چرا ازین فارس رنگ و رو رفته و پرادعا خوشمون بیاد؟! و پسرای خارجی هم معمولا ادعای دخترای ایرانی رو که میبینن فراری میشن. 

من خودم، اگه برام خاطرخواه وایت هلندی و کانادایی و. پیدا شد، اولا همچین خودشون رو دست بالا میگرفتن که حالت به هم میخورد، در ثانی به خاطر این بود که من با خود دخترای وایت توی این event ها و دور همیا خیلی میرفتم. و حداقل خیال پسرها راحت بود که این دختر پرادعا نیست یا عقده پسر سفید نداره. ولی اولا اونها هیچ کدوم سبزه و ناز نستن در نتیجه مخ من زده نمیشه. در ثانی تصورش رو بکن یه تهرانی ما رو میبینه میگه وای چه ننگ بزرگی تو شهرستانی هستی؟ حالا یه سفید که از یه فرهنگی میاد که توی تلویزیونش از صبح تاشب ایرانیا رو به شکل وحشی و ادم کش و سفیدکش نشون میدن، چطوری ادعاش رو بیاره پایین؟ نمیتونه که. ناخواداگاه به ما از بالا نگاه میکنن. من مثلا با این دوست بشم برام چی میمونه؟ اینه که در سابقه من هرگز پسر غیرایرانی نبوده. اون پسر غیر ایرانی ولی خاورمیانه ای بچه خوبی بود ولی فرهنگ اونها با ما فرق داره. پسرای ما خیلی مغرور و عصبین. کاشکی اینطوری نبودن.

برای همین پسرا اپشناشون کمتره، دخترای ایرانی بیشتره ولی اولا دخترای ایرانی خیلی آدمای پرادعا و اغلب کم کیفیتی هستن، ثانیا اخلاقای بدی دارن. پسر سفید مثل پسر ایرانی نیست ک احساسی باشه و تن به ازدواج بده یا بخواد زن و زندگی داشته باشه. پسر سفید تا اخر عمرش مطابق فرهنگش (سفید اروپا) فقط دوست دختر عوض میکنه. آخرشم مثل صابخونه من یه گوشه یه خونه اجاره ای توی تنهایی میمیرن. بچه هاشون یه بارم نمیان سراغشون. این وضعیت توی کانادا بهتره ولی کم و بیش همینه. 

دلیل اینکه ایرانیای ما خبر ندارن، اینه که با اینها زندگی نمیکنن.

حالا فکر کن تو به این پسر بگی در کمتر از سه ماه از اشنایی گذشته باید منو بگیری و تازه تا اون موقع بهت نمیدم! خیلی از دخترا به پسرای سفید میدن ولی به ایرانیا نمیدن (مال ایرانیا خار داره میره توی چشم اینا). برای همین من با فلسفه این دخترای ایرانی اشنا میشم و همیشه حالم به هم میخوره.

یعنی پسر ایرانی یه جورایی اولویت آخر هست. نه ایرانیا میان سراغشون نه غیر ایرانیا. 


و یه مشکل دیگه که ما ایرانیا و کلا هرکی که از کالچر ایرانیا میاد، داریم، نه همه مون البته، اینه که فکر میکنیم بیایم خارج برای ما ریختن. هم دخترامون هم پسرامون. یعنی پسرا اگه یه درصد بفهمن که اینجا که بیان هیچ اپشنی ندارن و باید هزار برابر گذشته هر شب خود یی کنن، عمرا اگه چنین کاری کنن.


دو نکته:

1. ماشالا دخترای ایرانی کانادا چقدر گرگ هستن! هر کدوم یه گرگی هستن واسه خودشون. آدم وحشت میکنه با اینها دوستی کنه. طفلک پسرای ایرانی.

2. من نمیدونم چرا اغلب بی سوادها و احمق ها جزو اقوام و فامیلای منن. تو بذار روز پزشک برسه، بذار طرف دکتر بشه، بذار مدرک پزشکی شو بگیره. بذار طرحشو بره، بعد بیا بگو روز پزشک مبارک.

 

یه حس نژادپرستی، دکتر پرستی، مهندس پرستی، دکترا پرستی، مقام پرستی، در وجود ما هست که خیلی خسته کننده هست.


وای خدا کانادا پر مرد تنهاست!

پر!

 

یعنی اگه به اینها بگی ببین من ازدواج کردم و سه تا بچه دارم و خوشبختم، بازم میگن میشه حالا یه رابطه شروع کنیم؟

شاید طلاق بگیری؟!

 

با اینکه میشه با خوابید ولی مردها خیلی احساس تنهایی مطلق دارن.

 

مطلق.

 

بعدم که ریجکتشون میکنی داغون و نابود میشن.


خیلی جالبه

یکی به تو بدی میکنه

بعد تو اولش ناراحت میشی

بعدش میگی اوکی بی خیال

ولی سر اون ادم همه اون بدیا میاد و بعدش تو میگی وای خدا چرا؟!

یعنی گریزی نیست. سر طرف میاد هر بدی ای به شما کرده.

اینقدر زنده میمونین تا شکستش رو ببینین.


یه روزایی هست

که من دو تا کامنت میگیرم:

سلام

لطفا به من پیوند بزن وبلاگتو منم بهت بزنم!

 

یا سلام، خاک تو سرت. بای.

 

بعد یه روزای دیگه ای هست،

 

که مثلا پونزده نفر، یه سریا رو میشناسم، و یه سریا رو نه.

 

میان و لطف میکنن و کلی کامنت زیبا و امیدوار کننده میذارن.

 

و خستگی من رو میبرن.

 

امروز حدود یازده تا کامنت ازین خوبها گرفتم.

 

ساعت پنجه، نیم ساعت دیگه میرم بیرون.

 

اول اینکه بهم لطف داری اقای اخری که اون کامنت رو گذاشتی.

 

امیدوارم که واقعنی ازاد اندیش باشم. نمیدونم.

 

در ثانی،

 

من تو وبلاگم خیلی تمرین میکنم.

 

یعنی خیلی خیلی زیاد مینویسم (هنوز جرات نکردم توی سایتم بنویسم، کلا یه دونه نوشتم، یه دونه)

و خیلی وقتها تا به یه نتیجه ای میرسم میام اینجا مینویسمش.

یا سریع به اون سه نفری که صمیمی ترین های زندگیمن میگم.

 

ولی خب بیشتر مینویسم از شما چه پنهون،

از هر صد تا شاید دو تاش رو بهشون بگم.

 

صابخونه قبلی من، 

بهم ابراز علاقه کرد

 

از بخت افتضاح همسایه مونم ابراز علاقه کرد و هر دو بین هفتاد و هشتاد سال بودن (هنوز نمیفهمم یه مرد هشتاد ساله چطوری تحریک میشه؟! من فکر میکردم مردها بعد 45 سال دیگه تعطیل میشن).

 

و خب خیلی سخت بود زندگی توی خونه ای که،

هم خونه ایت که صابخونه ته مطمئن شده که تو عاشقش نیستی، حتی اینقدر دوسشم نداری که ببوسیش.

 

و تازه ببینن که با کس دیگه ای قرار میذاری

 

و تازه ببینن که نمیتونن گیر بهت بدن

 

میومد دمای خونه رو میذاشت روی مثلا ده درجه سانتی گراد

 

یا ظرفای منو از کابینتم میریخت پایین

 

یا عمدا میرفت اب میپاشید روی وسایل من

 

یا یه کفشمو سوراخ کرد

 

یا عمدا تا میدید من میرم حتی یه نمیرو درست کنم میومد عمدا سه تا ظرف پرت میکرد سمت گاز و فوری هواکش رو روشن میکرد

 

یه بار خرگوش رو کاملا ذغالی کرد (خرگوشا خیلی تمیز و معصومن، اگه ذغالیشون کنی افسردگی میگیرن) چون میدید من به خرگوش خیلی بیشتر توجه میکنم تا اون، و خب من فقط کمکش کردم خودشو تمیز کنه. عمدا اون خرگوشو نگه داشته بود که باهاش مشتری پیدا کنه.

 

یا اوایل چون میدید من ساده میگیرم و کلا کاری به کسی ندارم، میگفت باید حوله های تن پوشی که من برات میخرم رو بپوشی (که من قبول نکردم)

یا عمدا پشت دوستم حرف میزد، مثلا میگفت دوستت رو دیدم که داشت سیگار میکشید

یا دوستت شب اومد از من پرسید کوکایین داری به من بدی؟

 

دوست من توی کل زندگیش یه بارم سیگار نکشیده. یه بارم. کوک؟

 

یا کفشش رو سوراخ کرد.

 

دستکشام رو سوراخ کرد.

 

کتریم رو خراب کرد.

 

یه بار رفتم لباس ریختم تو ماشین، رفت واساد بالا سر ماشین،

تا ماشین تموم شد کارش، ورداشت لباسا رو ریخت روی زمین

و گفت این جزای کسی هست که حرف منو گوش نمیکنه.

 

دوستم میگفت بدیمش دست پلیس

چون قطعااااااا میفرستنش زندان، چون سنش بالاست میفرستنش خانه سالمندان.

 

ولی من میدونستم که توجه میخواد.

 

به کسی که توجه میخواد، و چیز اضافی و الکی میخواد، نباید اونو بدی. اون میخواست همه توجه منو جلب کنه. اخه چطوری تو میخوای از یه دختر که از خودت حداقل پنجاه سال کوچیکتره، یهویی یه معشوقریال یه دختر و. بسازی؟

با دوست دختر هم خونه ایمم همینکارو میکرد.

 

به جایی رسید

 

که وقتی دید فقط به کارهاش میخندم،

افسرده شد.

 

اینقدر افسرده شد که دیگه غذا نمیخورد

حموم نمیرفت

این دفعه با ژولی پولی بودن و کر و کثیفی میخواست محبت رو گدایی کنه.

 

دقت کنین من قبل ازینها خیلی خیلی بهش توجه میکردم چون مرد خوبی بود.

 

ولی بیشتر میخواست، گیر داده بود باید دوستتو ول کنی!

یعنی مثلا میدیدم از یه نایلون سی بار استفاده میکنه، براش یه بسته نایلون خریدم، داد زد نمیخوام (منو یاد گرگ زاده انداخت) و حفتک انداخت. براش مجانی خریده بودم.

 

ولی خب کل این پروسه به من نشون داد که

توی مسیر ما

 

ادمای مریض

محتاج توجه کسانی که پیر درون دارن

 

ظاهر میشن

 

حتی اگه سر اینها داد بزنی هم میشن

 

هر کاری کنی میشن

 

روشون اتیش هم بپاشی باز دوست دارن چون داری توجه میکنی بهشون

 

راهش اینه که

اینها رو کلاااااااااااااااااااا ignore کنی.

 

کلا.

 

انگار نمیبینیشون.

 

چون ایناه سم هستن.

 

کلا زندگی

 

من رو خیلی خیلی صبور کرد.

 

و فهمیدم که ادمها ناخوداگاه در مسیر پیچ و خم قرار میگیرن.

 

و قرار نیست همه چیز مثل اروپا و کااندا یه دست باشه و همه برن لیسانس بگیرن و بعدش کار کنن و بعد ازدواج کنن و بعد طلاق بگیرن و باز ازدواج کنن.

 

ادمها مسیرهای مختلفی رو طی میکنن.

 

دو راه داری

 

یا تو هم عادی بشی

 

مثل اونها بشی

 

خیلی تیپیکال با مایک از انتاریو ازدواج کنی و سه تا بچه بیاری

و سالی یه بار بری north carolina

و بعد ده سال طلاق بگیری و دوباره ازدواج کنی و مشکل الکل و مواد داشته باشی.

 

و همینجوری یه زندگی شتی رو ادامه بدی.

 

یا که به جای رفتن از همون راهی که همه رفتن،

تلاش و توانایی و استعداد خودت رو به کار بگیری،

 و راه خودت رو بری

و از هر لحظه ش لذت ببری.


امروز داشتم با یکی از دوستام که در امریکای شمالی به سر میبره ایمیل بازی میکردم

برگشت گفت فلان روز نمیتونم

چون غروبش دوست دخترم میاد دستمو میگیره

منو میبره کلیسا

بعدم میبره مسابقات بیسبال

بعدم میریم شام و بعدم میرم خونه ش و هنگ اوت میکنیم

 

بعد همه اینا رو با جزئیات بیشتر تعریف میکرد.

 

یه لحظه احساس کردم بچه شاید در یه رابطه insecure به سر میبره.

 

هم خونه ای سابقمم اینجوری بود.

 

و دوست دخترش هر هفته یه بار قهرمیکرد.

شوهر داشت

و هفته ای یکی دو بار میومد و به این میداد و میرفت

 

و اینم در عوض براش خرید میکرد.

 

همیشه هم بهش میگفت my wife

 

گاهی تنهایی ادمها رو به جاهای باریکی میرسونه.

 

به جاهایی که اصلا نمیتونی سر ازش دربیاری.

 

برای همینه که دلم کباب میشد وقتی گرگ زاده رو با لباس وزنه برداری دیدم دلم اتیش گرفت.

 

مشابهش رو دیده بودم.

 

من سفرهای بزرگ رفتم

و هدایای چند هزار دلاری هر بار گرفتم

 

و تسلا3 هم به عنوان هدیه دارم دریافت میکنم. 

 

و در یه زندگی Secure and normal به سر میبرم

 

تجربه نشون داده کسایی که خیلی زیاد عکس از زندگی شخصیشون (یعنی نوع ورزش، توی خونه، توی رختخواب، شریکشون، عشقشون، مدل موهاشون، و. میذارن، یا عکسای عجیب میذارن) یا اصلا کلا هیچ رنگی از خانمشون توی عکسای پروفایلشون نیست و نه از بچه شون در عوض اینستاگرم مشترک دارن که خانمشون اداره ش میکنه، روابطشون خیلی unsecure هست.

 

ادم قوی کلا ازین چیزها حرف نمیزنه.

 

در حد عکس از کوه و دشت و دمن و این چیزها میذاره.

 

عکسای مهمونی نمیذاره. 

 

مگه یکی رو توی دیروقت زندگیت پیدا کرده باشی

 

و عکسش رو بذاری به عنوان اینکه اره با اینکه توی این سن توی این کشور یه دوستی پیدا کردم، ولی واقعا دوستیمون واقعی شد.

 

بچه ها حقیقتش نگران پسرای ایرانی توی کانادام.

 

حقیقتش همیشه وقتی عکسای ساشا سبحانی رو میبینم، مطمئن میشم که طفلک احتمالا یا الت تناسلیش خیلی کوچیکه

یا نمیتونه بارور بشه

 

یا احتمالا خیلی توسط پدرش تحقیر شده

 

چون همه ش با دخترا عکس میذاره و همه ش هم میخواد ثابت کنه که میتونه کنه. همه ش میخواد ثابت کنه که دخترا ازش فرار نمیکنن.

 

میخوام بدونم چی میشه اخرش.

 

برای همین گاهی نگاهش میکنم.


ادم ها چیزای نداشته،

یا چیزایی که با بدبختی به دست اوردن و ممکنه با یه باد هوا از دست بدن

رو خیلی پز میدن.

 

چون میترسن که بزودی از دستشون بره بنابراین سعی میکنن تا وقت یدارنش پزش بدن.

 

ادمای قوی

ادمایی که مطمئن هستن از خودشون

و به خودشون تکیه دارن

 

مطمئنن که هیچی رو بیخودی و بی تلاش به دست نیاوردن پس بیخودی هم از دستش نمیدن.

 

پس خیلی اطمینان دارن به خودشون.


برای یه عده ادم

چهل سالگی سنی هست که به بلوغ میرسن و قابل تحمل میشن

برای یه عده چهل و یک

برای بعضیا چهل و دو

 

برای بعضی از ادمها نیازه که تا شصت سالگی تجربه کنن، تا بزرگ شن

 

برای بعضیا سی سالگی کافی و زیادی هست

 

بعضی از ادمها باید تا هفتاد و پنج سالگی تجربه کنن تا بزرگ بشن

 

بعضیا هم هیچوقت بزرگ نمیشن. تا لحظه مرگشون یه ادم غیر قابل تحمل، خودخواه، دیکتاتور، و مزخرف میمونن. 

 

میخوام بگم، 

سن مهم نیست.

 

مهم اون رشد و بلوغی هست که باید داشته باشی

 

و بعضیا به خودشون لطف میکنن و زودتر بزرگ میشن،

 

و بعضیا نه، و بیشترین عذاب رو هم خودشون متحمل میشن.


فکر میکنم که فرق خیلی از اونهایی که موفق میشن،

با اونهایی که اصلا موفق نمیشن یا یه زندگی سگ دو زنی معمولی دارن،

اینه که

یه عده ریسک میکنن

و از کامفورت زون خودشون بیرون میان.

 

کامفورت زون ممکنه توی کشور ما بی معنا باشه،

 

ولی توی کانادا و اروچا و استرالیا که دولت خیلی از مینیمم ها رو به شهروندها میده، خیلی معنا پیدا میکنه.

چون میتونن مسیر زندگی رو عوض کنن و بستر فراهمه.

و در کمال تعجب اینها نه تنها از جاشون ت نمیخورن بلکه توی سن بالای پنجاه توی تهیه پول سیگارشون موندن.

 

فقر درجه دو (نه اون فقری که توی ایران هست)، فحشای درجه دو، به این معنا که یه دختر توی دو سه تا رابطه درگیره چون قحطی دختره، و سیستم عین سیستم کمونیستیه اینجا، مشکلات اجتماعی مثل قمار، مواد، اب جو، الکل، توی این کشور بیداد میکنه.

 

خیلی بده که یه ادم بالای سی سال، و نه یکی، صد تا الان دیدم، با اینکه کار میکنه، ولی بازم توی پول اجاره ش بمونه. اونم توی این کشور.

 

مشکلات اینجا با کشور خودمون خیلی فرق داره،

ولی خیلی تامل برانگیزه.

 

یعنی اصلا درک نمیکنم که مردم چطوری بچه میارن اینجا؟! به چه امیدی؟


هیچوقت پوینت خیلی از مقاله هایی که چاپ میشن رو درک نکردم.

توی بایوانالیتیکال کمیستری یه ترمی داریم به اسم سوپرچارجینگ، و یون های فی، مثلا وارد کردن جیوه توی پروتئین، جیوه سمیه. چرا وارد بدنش میخواین بکنین؟

ولی هر سال از این جیوه و لانتانوم و کلی ف دیگه الکی مقاله درمیارن.

هیچوقت نفهمیدم به چه دردی میخوره

چون به صورت واضح، نه به درد صنعت میخوره

نه به درد دانشگاه و ریسرچ

ولی میشه ازش کلی مقاله دراورد،

موضوعش مثل اینه:

با حروف الفبای:

ا

ی

ق

ب

س

ص

م

ل

س

ح

کک

ح

ش

ظ

ط

ز

ر

ذ

د

 

صد تا کلمه بسازین، به طوری که حداقل دو تا ازین حروف توش استفاده شده باشه.

 

خب خیلی کلمه میشه ساخت.

تسک راحتیه،

ولی به چه درد ما میخوره؟

یه سری ریسرچها به این درد میخورن.

 

یعنی مثلا ملت توی کانادا سگ دو میزنن

پول درمیارن

مالیات میدن

 

طرف از ایران و چین پول میه میاره کانادا و کلی پول شویی میکنه که این پول رومجاز و منبع رو قانونی اعلام کنه

 

بعد همون پولو میدن توی دانشگاهها که اینطوری خرچ کنن.

همین.

 

از بخت بد ماست.

 

اگه ما شانس داشتیم اولا اصلا به دنیا نمیومدیم

 

در ثانی تو همون مملکت خودمون میموندیم.

 

فقط چیزی که برای من عجیبه

 

اینه که ملت هنوز توی کانادا بچه میارن :|

 

یعنی نمیفهمم پوینتش رو. 

توی این دوره و زمونه واقعا کی بچه میاره؟


توی ایران

یه خواستگار داشتم

که قیافه ش دقیقا شبیه قاتل های زنجیره ای بود

 

استخدام دولت بود

 

مثلا مدیر بخش بازرگانی کوفت و زهرمار فلان شرکت ملی.

 

جدا شبیه قاتلا بود.

 

جشماش خیلی ورقلمبیده بود و خونی

 

واقعا میترسیدی ازش.

 

داداش پای خانمش رو از اون قسمت ساق شکسته بود یه بار از بس کتکش زده بود.

 

تهرانی بودن.

 

خانمش شهرستانی بود.

 

برای همین بابای من مخالف صد در صد دادن دختر به یه تهرانی بود.

 

همیشه میگفت بری دیگه برای همیشه رفتی. ساده ای، هر بلایی سرت بیاد هیچ کس دیگه نمیفهمه.

 


به عنوان کسی که همیشه حرفای دلش رو زده، یعنی عملا همیشه فقط قسمتهای مثبتش رو به بقیه بروز داده:

تو رو دوست دارم

تو ادم خوبی هستی

تو نازی

تو باهوشی و.

 

میخوام،

حرف دلتون رو به بقیه بزنین.

 

دلم برای ادمایی که ازم ده پونزده سال بزرگترن

 

هیچوقت حرفای دلشون رو نزدن

 

و الان از خودشون میپرسن چرا اینکارو نکردم؟! میسوزه.

 

حرفای دلتون رو بزنین.

 

وگرنه توی پنجاه سالگی صورت غمگینی خواهید داشت.

 

حتی اگه طرف از دنیا رفته هم، برین سر خاکش و حرفای دلتون رو بهش بزنین.

 

ادمها ادم هستن، از جزئیات زندگی خیلیا ما خبر نداریم.

 

شاید اون ادم واقعا اون لحظه منتظر یه حمله دوستش/خواهرش/عشقش/مادربزرگشه که بهش بگه دوست دارم، بیا با من زندگی کن، میام با تو زندگی کنم، بیا بریم بیرون، 

تا همه جار و پلاسش رو جمع کنه و بره پیشش.

 

حقیقتش دیدن صورت ادمایی که بابت گذشته و بابت بروز ندادن احساساتشون پشیمونن، منو به تفکر وامیداره.

 

گاهی دیر میشه. خیلی دیر میشه.


به نظرم

 

مردها بر خلاف ظاهر خیلی زمختشون

 

ادمای خیلی دل نازک، محتاج، demanding and needy

هستن.

 

وقتی بفهمن یه دختری دوسشون داره، از همه چیزشون برای اون دختر میگذرن.

 

وقتی ببینن برعکس

دوسشون نداره ولی اونها هنوز دوسش دارن

نابود میکنن خودشون و دور و برشون رو.

 


حقیقتش

 

یه چیزی رو خوب متوجه شدم

 

اونم اینه که

 

توی کانادا،

دوستای من

همکارام

هم خونه ایام

 

تقریبا همه شون توی کانادا به دنیا اومدن و بزرگ شدن

 

برای من نکته عجیب اینه که

 

مثلا اینها به یه مشکلی برمیخورن

 

هیچوقت تلاش نمیکنن حلش کنن

 

هم خونه ایا و دوستای من فوق قبول نشدن

 

اصلا تلاش نکردن که برن حلش کنن، برن رزومه رو قوی تر کنن، برن یه جای دور دور مثل کملوپس درس بخونن، جایی که هیچ کس دوست نداره بره حتی من

 

یا برن مثلا یه دوره ای اسیستنت بشن. و بعد به اسونی میتونستن برن بهترین دانشگاهها.

 

اینجا با خود کاناداییا خیلی خیلی خوب رفتار میشه مخصوصا با سفیدها

 

به اینها تعمیر یاد داده نشده

و ب همین ترتیب حل کردن مشکل هم یاد داده نشده

 

هم خونه ای من یه پیرمرد هفتاد و خورده ای ساله بود

 

توی اون سن هر وقت به یه مشکلی میخورد

به قول خودش

به عادت معمول

 

سعی میکرد که اول بره یه مظلوم پیدا کنه

 

حقش رو بخوره

 

یا مجبورش کنه که کارش رو انجام بده

 

یا اون رو bully or terrorize کنه

 

و یه دلیل اینکه اینها خیلی سگ و گربه و خرگوش و اینها نگه میدارن هم همینه

 

چون عقده هاشون رو سر حیوون بیچاره خالی میکنن

 

مثلا همون هم خونه ای من که سنش از ما بیشتر بود

همیشه سعی میکرد یکمی ترسناک و غضبناک به نظر برسه

 

و چون کسی ازش نمیترسید چون بیشتر شبیه ادمای ترسو و خودخواه بود

 

بنابراین سعی میکرد که خرگوش بیچاره رو اذیت کنه و بترسونه

یا خرگوشه گشنه و تشنه بمونه و التماسش کنه که بهش غذا بده

 

(حقیقتش وقتی من با این ادم زندگی کردم، اونجا متوجه شدم که واقعا زندگی با بابابزرگم یا یه بچه پولدار سوسول یا گرگ زاده چقدر میتونست برای من دردناک باشه و یا حتی دوستی باهاش، و برای همین خدا رو شکر کردم که قبول نکردم که ببینمش روزای اخر)

 

لانگ استوری

 

وقتی میدیدن که یه مشکلی هست

 

حتی یه اقدام کوچیک هم نمیکردن که حلش کنن

 

بلکه مسیر رو به کلی عوض میکردن

 

و وقتی میدیدن مسیر جدید جواب نمیده

 

میرفتن کلی سیگار و وید و کوک میزدن

 

و یکمی اخم میکردن

 

باز روز از نو روزی از نو

 

در واقع منظورم اینه که

 

وقتی روش حل یه مسئله، این باشه که، بری سیگار بکشی، وید بکشی و نژادپرستی کنی، وای به خال اون جامعه.

 

اینو واقعا متوجه شدم

 

هر جا ثروت و رفاه و تامین مینیمم ها بدون تلاش وارد شده، اون سیستم رو فساد در برگرفته و به فنا رفته.

 


got these pics today

 

شهرمون خوشگله :)))

 

یادمه

روزی، حدود 4 سال قبل، همین وقتها بود،

از اینترنت عکس برداشتم، یعنی دانلود کردم،

 

و گذاشتم اینجا

و گفتم این عکسا رو دوست دارم

و امیدوارم روزی بشه که برم ونکوور رو از نزدیک ببینم.

 

و امروز این عکسها رو خودم گرفتم.

 

 

 

 

 


جالبه

 

هر چی بیشترم سنم میگذره

بیشتر متوجه میشم، 

 

که ادمای درست و حسابی

ادمای سالم

ادمای قوی

بزرگ و با ذهن باز

خیلی گذشت دارن

و خیلی دست هم رو میگیرن

و خیلی دست بقیه رو میگیرن

و از خیلی چیزا میگذرن

 

ادمای کوچیک جلوی ادمای بزرگ حقیر میشن

احساس کوچیک بودن میکنن

احساس حقیر بودن

 

ولی اون ادم بزرگه اون حس بهش دست نمیده

دوست نداره کسی رو خرد و کوچیک کنه.

 

از کسی نباید انتظار داشت

ولی واقعا یه ادم درست و حسابی و سالم و باگذشت و عاقل با بقیه با بزرگی و متانت و تحمل و صبر رفتار میکنه.

 


چرا بچه پولدارا موفق نمیشن؟

 

چرا کاناداییا مثل بچه پولدارای ایران رفتار میکنن؟ 

چرا اینقدر زود میبازن؟ زود میرنجن؟

دو تا از دوستای من از پس اجاره اتاق هاشون برنمیان.

یعنی توی ونکوور که اتاق زیر هفتضد دلار پیدا نمیکنی و به زور اتاقی با قیمت کمتر ازین پیدا کردم،

اینها کرایه اتاقاشون پانصد و پنجاه و پانصد هست و به خاطر قماربازی زیاد و کوک و وید از پس هزینه برنمیان و اجاره هاشون عقب افتاده.

 

چرا اونهایی که از بچگی توی رفاه بزرگ میشن اغلب به هیچی نمیرسن؟


کاناداییا

اغلبشون

نه همه شون

 

اینقدر ساده و کوته فکر و ignorant هستن،

که حاضر نیستن به یه هندی رای بدن

 

از طرفی اینقدر ترسو هستن

که حاضر نیستن ریسک کنن و به حزبی به جز دو حزب قبلی (یعنی محافظه کار و لیبرال) رای بدن.

 

ولی فعلا یه صندلی انتخاب شده و اونم مال لیبرالاس


هیچ فرقی

تاکید میکنم هیچ فرقی

بین حزب محافظه کار و لیبرال کانادا نیست

و حتی بین گرین و ان دی پی

چون سیستم کمونیستیه و همه از یه قماشن و فقط دو سه نفر رو علم کردن مثل مترسک که مردم بین بد و دتر به بد رای بدن.

 

ولی باید بگم که لیبرالا یه درصد عقب تر افتادن!

 

یه درصد!

 

احتمالش هست که اون یارو بود؟ همون اندرو شیر که گفتم داشت میگفت هم جنس گراها رو باید نابود کرد؟ اون انتخاب شه.

 

گفتم خبرتون کنم.


میبینم که پیش بینی هام درست از اب دراومد

و ترودو مجددا انتخاب شد 

 

اون نل کجاست؟!

همون که منو فحش میداد؟

 

من مطمئن بودم ترودو انتخاب میشه

 

و بهتون گفته بودم هم

 

به همه همکارا و هم خونه ایام حتی وقتی انتاریو بودم هم گفته بودم که صد در صد ترودو انتخاب میشه.

 

به حرفای من یقین بورزید و بیاورید :)

 

 


فکر کنم

که اونهایی که الان سن های بالاتر دارن

 

مثلا بالای پنجاه سال

 

کلا با قضیه فمینیزم و اینکه زن میتونه شکایت کنه و بدبختت کنه و. اصلا اشنایی ندارن.

 

برای همین سر به سر دخترا میذارن و بچه پررو بازی درمیارن و قلدری میکنن.

 

نسل جدید، یعنی زیر چهل سال رو،

اینقدر قانون ترسونده،

 

که از ترسشون به هیچ دختری نزدیک نمیشن.

 

نمیگم این خوبه یا اون خوبه،

 

نه به این شوری شور که نسل جدید اینقدر وحشت دارن

 

نه به اون بی نمکی که مردهای بالای پنجاه سال رو از در میزنی از دیوار میان بالا که اشنا بشن.

 

دو تا هندی هستن که من به شدت باهاشون مشکل دارم.

 

جالبه از در میزنم از دیوار میپرن تو.

 

یکیشون ceo یه شرکت توی رشته منه.

 

بهش گفتم اگه یه بار دیگه زنگ بزنی بلاکت میکنم و اگه با شماره های مختلف زنگ بزنی تحویل پلیست میدم.

 

خیلی پرروئه.

 

هر هفته زنگ میزنه یه دروغ ردیف میکنه که منو ببینه.

 

ادم اشغال.


به نظرم

اقلیت خیلی خیلی خیلی ناچیزی اونم حالا چه تغییرت ژنتیکی یا محیطی یا تربیتی ای در زندگی یه فرد صورت بگیره

 

به تنهایی علاقمندن.

 

انسان موجود خیلی اجتماعی ای هست.

 

تنهایی رو هیچ کس دوست نداره.

 

یادمه یه بار داشتم درباره اینکه پسرای خاورمیانه ای تورنتو خونه هاشون رو مجانی میذارن روی کی جی جی، که یه دختر پیدا بشه باهاشون زندگی کنه،

 

مینوشتم اینجا

 

که یهو

اون کسخل که پشت گردنشو تمیز نمیکنه و با لباس وزنه برداری و وزنه هاش عکس پروفایل میذاره،

پرید وسط کامنت گذاشت که نه بعضیا ارزوشونه تنها و به دور از ادمها باشن،

 

برای من عجیب این بود:

که اگه یه عده ارزوشونه تنها باشن خب چرا اگهی پست میکنن و سعی میکنن یه خونه رو مجانی به یه دختر بدن که از تنهایی درشون بیاره؟

 

کلا هیچ کس دوست نداره تنها باشه.

 

جامعه کانادا رو به سمت تنهایی هل میدن تا کسی اتحاد و وحدت نداشته باشه.

ولی کاناداییا رو عملا تنهایی دیوونه کرده.

 

کلا تنهایی همه جا هست

 

 

ولی توی کانادا و اروپا خیلی سازمان دهی شده هست.

 

دلمم براشون میسوزه ولی کاریش نمیشه کرد.


 

در کل

 

شما هم بیاین کانادا،

 

متوجه میشین که یه کوچولو مردمش عقب افتاده ن توی یه جنبه هایی

 

یعنی مثلا

 

من ندیدم توی کشورای دیگه حتی کشور خودمون

 

که ادمایی که از شما بزرگترن،

 

بیان یهو جلوی چشم شما با تمرکز بگوزن و برن.

 

حقیقتش هیچ گروه و منصب و قشر رو توی ایران سراغ ندارم که اینجوری باشن.

 

ولی خب اینجا اینجوریه. یعنی همچین چیزایی عادیه.

 

مردم انگار ادم ندیدن.

 

انگار اصلا نمیدونن زندگی جمعی چیه.

 

دلت هم میسوزه ها.

 

من بیشتر دلم برای ایرانیایی میسوزه که سالها به امید پاسپورت اینجا موندن.

 

پاسپورت کانادا به چه دردی میخوره اخه؟


فکر میکنم که تک تک ما

تک تک مارو

مسئول بدبخت شدن کشور و مردممون هستیم.

 

و براش تاوان هم باید پس بدیم.

 

وقتی تو خودت رو میکشی و کلی حق این و اون رو میخوری که حالا بری یه جایی یه شرکتی خودت بچسبونی که مثلا به جای پراید پژو پارس سوار شی

یا مثلا با هیوندا بیای بری

 

همین میشه تهش.

 

واقعا خلایق هرچه لایق.

راستی امروز روی انتخابات کاناداس

 

ببینیم از بین این سه نفر کی انتخاب میشه.

 

گرچه یکی از یکی بدترن.


فکر میکنم که

ادمها هرچی باتجربه تر، متین تر، باوقارتر، و باتجربه تر میشن،

کمتر حرف میزنن، ولی همچنان حرف رو میزنن،

خیلی محکم پای حرفاشون وا میسن،

تحقیر نمیکنن، کارهای کودکانه نمیکنن، سعی میکنن مزاحمت های بدون خرد و بچه گانه و کلا مزاحمت برای کسی ایجاد نکنن.

 

و فکر میکنم که کانادا کلی ادم retarded داره.

تنها ادمی که توی کانادا ریتاردد نبوده از بین ایرانیا

همون پسری هست که پیدا کردیم که خیلی بچه دوست داشتنی ای هست.

 

هرچی بیشتر توی کانادا میمونی

میبینی مردم خیلی طفلکهای دنیای کوچیکی دارن

و کسی هم که میاد اینجا پاسپورت بگیره اتوماتیک مجبوره دنیاش رو کوچیک کنه تا جا بشه اینجا.

 

برای من عجیبه که اینها در عین حال که قمار میکنن و از زندگی کلا عقب افتادن، اجاره هاشون رو نمیتونن بدن،

خیلی زیاد سیگار و مواد میکشن،

 

خانواده هاشون باهاشون هیچ ارتباطی ندارن،

 

ولی خیلی شاد و خندان دور هم جمع میشن (مثلا یه گروه قمارباز و معتاد و موادی) و میگن و میخندن. میدونم که اون خنده شون الکیه و بیشتر از سر این هست که داغونن و میخوان لحظه ای رها بشن، ولی برای من این درجه این مرتبه از زندگی فقط خیلی عجیبه خیلی.

واقعا میگن کانادا کشور سادگی هاست.

اینو با طعنه میگم. نه واقعی.

چون خیلی به سادگی دنیاشون خیلی کوچیکه و خیلی حقیرن طفلک ها.


امروز یه اقا پسر ایرانی دیدیم

 

بچه ها کپییییییییییی حرفایی که من هر روز اینجا مینویسم حرف میزد.

 

دقیقاااا ایده هاش درباره سوشال دموکراسی، اینکه اینا همه سر و ته کامیونیزمن

درباره کانادا

درباره زندگی

درباره اروپا

درباره امریکا

همه چی!

 

انگار کپی من بود!

 

میگفت وقتی توی جامعه خیلی بچرخی و خیلی فکر کنی و خیلی درگیر جزئیاتش بشی همین میشه!

 

قراره باز همو ببینیم و گپ بزنیم!


فکر میکنم که

ادمها رو نه تحصیلات میسازه

نه ژنتیک

نه کار خوب

نه هیچی

ادمها مجموعه ای از عوامل محیطی هستن تقریبا، البته ژنتیک هم تاثیر داره تا حد کمی. 

یعنی اینکه شما در چه خانواده ای بزرگ شدین، ارزش ها در اون خانواده چیا بودن،

 

اینکه دوستای شما کیا بودن، همکلاسیای شما کیا بودن، اگه در محیط کاری بودین، با کیا کار کردین.

به نظر من، کار کردن با ادمها اگه که فرهنگ اونها رو دوست دارین و میتونین جذب کنین، به شما اثر میذاره، اگه نه، قبول نمیکنین و فقط عذاب میکشین.

 

ولی همه اینها تاثیر میذارن روی شما،

 

من الان تازه تازه میفهمم که چرا صابخونه من میومد وسط صورتم رو نگاه میکرد، دو دقیقه ساکت میموند، و بعد با تمرکز محکمممممم میگوزید و باد شکمش رو خالی میکرد، یا عمدا جوری رو صورت من اروغ میزد که صورتم بو بگیره، یا ظرفامو مینداخت اونور، یا وقتی روی گاز چیزی میذاشتم، فوری خاموشش میکرد، خودش همیشه میگفت که تا پنجم ابتدایی درس خونده، و کار جنرال میکرده، یعنی یه شرکتی توی بخش blue collar بوده و کارهای فیزیکی انجام میداده و برای همینم میتونست داد بزنه، فحش بده، کارهای به اصطلاح دور از شآن کنه، دوست دختر مردم رو تارگت کنه، با دخترا لاس بزنه، خیلی مستقیم از یه دختر که از خودش پنجاه سال کوچیکتره بخواد که دوست پسرشو ول کنه و با اون بخوابه، از صبح تا شب سیگار و مواد میکشید، اون حیوون بدبخت رو کتک میزد، به جای اب کولا میخورد، و. اینها نه به نژآد ربط داره نه به جنسیت نه به کشور، اینها نتیجه تاثیرات مستقیم فرهنگ و نحوه تربیت روی اون ادم هست.

 

یادمه مثلا میگفتن فلان جا یه دختر سوار اتوبوس شد تنهایی، راننده و شاگردش به زور ترتیبش رو دادن!

یا فلان جا یه زن متاهل سوار ماشین شد، راننده بردش تو جنگل ترتیبش رو داد!

 

شما به این ادم، نمیتونین بگین چرا اینکارو میکنی؟ این ادم اگه شعورش میکشید که اون کار رو نمیکرد.

هر ادمی اندازه شخصیت و شعورش رفتار میکنه.

 

هر ادمی تمام عمرش تلاش میکنه که به نداشته هاش برسه.

هر ادمی از مجموعه تربیت و فرهنگی که تا اون مدت در خودش اندوخته استفاده میکنه.

یا جالبه من هر بار از حمام میومدم بیرون، این پیرمرد میومد درست روبروی در حمام وامیساد،

و زل میزد به من! همینجوری!

فکر کنین این نسل اندر نسل توی این شهر زندگی کرده.

 

همیشه از خودم میپرسیدم چرا اینجوریه که یکی رو توی این کشور میبینی حس میکنی توی کشور خودت هم مشابهش رو دیدی؟

 

متوجه شدم که بابا نتیجه تربیت خانوادگی و فرهنگه.

 

من اینو خیلی دیدم،

توی خیلی از خونواده ها فحش دادن کار زشتیه، ولی به جاش کلمات خیلی زشت تر، و خشن تر استفاده میکنن.

 

کلا زندگی چیز پیچیده ایه به نظر من.


عز فار از ای عم کانسرند،

من مخاطبای بین پانزده شانزده تا پنجاه و شش هفت سال دارم.

 

سوالم از شما دوستان و همراهان که منو سالهاست میشناسین اینه،

 

ایا حرفای من خیلی چالش برانگیزه؟

 

دوستای من میگن

 

گاهی تو یه چیزی میگی

 

ادم حس میکنه الان اتیش میگیره میمیره

و یا گاهی خیلی مبهمه

 

ولی میریم بهش فکر میکنیم

 

برمیگردیم

 

و حس میکنیم دنیامون ازین رو به اون رو شده!

 

ایا حرفای من چالش برانگیزه؟

 

میشه به من جواب بدین؟

 

کجای تفکر من غلطه و باید اصلاح بشه؟


خرگوش ها خیلی موجودات حساس، و تمیزی هستن.

کسایی که خرگوش دارن کاملا میفهمن که یه خرگوش، خیلی حساسه، خیلی باهوشه، خیلی دقیقه، تو ممکنه این طرف خونه یه ت کوچیک بخوری،

و خرگوش اون ور خونه فرار کنه،

 

وقتی علامت خطر رو حس میکنن روی دو پا وامیسن و تند تند بو میکشن.

 

خرگوش موجود خیلی خیلی حساسیه.

 

من قبلنا مثل خرگوش بودم،

حساس، 

توجه زیاد به جزئیات،

زودرنج.

 

بودن مثل خرگوش باعث میشه بقیه اگه کرمو باشن و مریضی روحی روانی داشته باشن، سعی کنن شما رو اذیت کنن از روی نقاط ضعفتون. 

 

این اخلاقم به مرور ازم دور شد.

 

الان وقتی کسی حرف میزنه یا حدود پنج دقیقه فقط بهش زل میزنم

و بعدش میدمش دست پلیس

 

یا ازش میپرسم، Are you high?

 

یعنی کاریش نمیشه کرد.

 

از عمد نیست.

 

بعضی ادمها خیی شکست خوردن توی جنبه های مختلف شخصی،

 

و دوست دارن بقیه هم دل خوش نداشته باشن.

 

خرگوش نباشیم.

 

به نظر من همه جا ادم مریض و روانی پیدا میشه.

ربطی به ایران و خارج نداره.

چه بسا کلی ایرانی مهربان توی خود ایران هستن و کلی ایرانی داغون توی خارج و برعکس.

 


کلا طرفدارای ادمی مثل اندرو شیر،

همون که میگفت این ها که همجنس گرا هستن مخالف سنت و مذهب ما هستن و باید همه شون رو به زور به راه راست هدایت کرد،

و این ادم توی اتاوا به دنیا اومده!

طرفداراشم مثل خودشن

هم خونه ای قبلی من،

با سن هفتاد هشتاد سال،

بلد بود به یه دختری که خیلی خیلی کمتر از نصف سنش رو داره (مثلا سن من و دو نفر از شماها رو بذاریم رو هم میشه سن ایشون)

 

ابراز علاقه کنه،

لمسش کنه یواشکی (که البته بهش نشون دادم که دفعه دیگه اگه دست بزنه به من میدمش دست پلیس و قطعا میکشونمش دادگاه) و بهش تنه بزنه یا شبا پشت در اتاقش واسه و بترسونتش،

 

ولی نمیفهمه که همجنس گراها هم حق زندگی دارن!

 

یادمه میگفت،

میگفت من هیچوقت یه حیوان (مثلا سگ گربه هرچی) نر رو نمیبوسم! هیچ جاشون رو! حتی دستشون رو! هیچ جا!

چون من که gay نیستم!!!!!

 

ازش پرسیدم یعنی تو اگه یه جیوون ماده ببینی باهاش اینترکورس برقرار میکنی؟ یعنی به حیوانات، به مادرت، خواهرت، دخترات، نوه هات، همه چی، به چشن یه سیستم تخلیه اسپرم نگاه میکنی؟

 

گفت نه چه ربطی داره.

گفتم ربطش اینه که تو به یه خرگوش نر به چشم یه انسان نر که میل جنسی تو رو هم برانگیخته میکنه نگاه میکنی!

 

جواب نداشت!

 

گفت من ازت حداقل پنجاه سال بزرگترم! 

 

بهش گفتم یعنی من باید به یه فیل یا کرگدن نود ساله یا به یه قاتل یا نژادپرست یا یه ادمکش یا یه نسل کش صد ساله بیشتر از تو احترام بذارم چون سن مهمه؟!

 

گذاش رفت اتاقش!

 

باورش سخته

 

ولی اندرو شیر همچین سیستمی داره.

 

ادمای کوته فکر، نژادپرست، بیشتر البته دارای مایکرواگرشن، چون سعی میکنن غیرمستقیم نژادپرستی کنن، و کلا ادمای فاشیستی هستن اغلب (مثل خود اغلب ما ایرانیا، خیلی از کسانی که به اندرو شیر رای دادن ایرانی بودن، چون حس حقیر بودن دارن نسبت به سفیدها و ضمنا حس میکنن بهتره دیگه مهاجر وارد کانادا نشه همین که اینها اومدن و پاشون محکم شده کافیه)، 

اغلب اینها کسانی هستن که زندگی رو اول برای خودشون، و بعد برای بقیه جهنم کردن.

 

همه سفیدها نژادپرست نیستن.

بعضی از ادمها، یکیش خودم، حساسن، و ضمنا سعی میکنن طرف مقابل رو یکمی بشناسن و بعد نزدیک بشن.

خیلی ادمای محترمی هم هستن.

زمان میبره باهاشون دوست شی.

 

ولی بعضیا واقعا بدذاتن.

 

یادمه یه بار همین هم خونه ایم به یه دختر چینی که خونه مون اومده بود، گفت این سوپ مخصوص ادمای وایته، به درد تو  نمیخوره!

 

یعنی مرد به اون گندگی به دختر بیست و هشت نه ساله این حرفو زد.

 

تو مایه های ایرانیان، که تهرانیا شهرستانیا یا اذریا یا کردها یا شمالیا رو مسخره میکنن.

 

ازین ادمها دوری کنین.

به جز ضرر، به جز احساس تنهایی و بدبختی،

براتون چیزی نمیمونه.

 

بذارین این ادمها توی تنهایی خودشون بمونن.

 

 


من از نوشتن اسم واقعی ادمها اینجا هیچ ابایی ندارم.

ولی فکر میکنم اوج بی شخصیتی، عجول بودن در حین تصمیم گیری، چیپ بودن، بی عقل بودن، و لاشی بودن من و مشابهات من هست،

که بخوایم برای بالا بردن خودمون، از اسم بقیه استفاده کنیم.

برای اینکه خودت رو بکشی بالا یا نشون بدی که با ادم حسابیا سر و کار داشتی یا با ادمای دروغگو و بدقول و ناحسابی تعامل داشتی، نیازی نیست اونها رو معرفی کنی. همین که خود اون ادمها بخونن و بفهمن کارشون زشت بوده کافیه.


یه چیزایی هستن،

 

که باید مغزت رو خیلی به کار بندازی،

یا باید سنت بگذره، در مواجهه با ادمهای واقعی ازون تایپ قرار بگیری،

تا بفهمی که اون چیز رو نباید انجام بدی.

 

هم خونه ای قبلی من،

همون پسر وایته

 

یه دوست دختر چینی داشت

 

که میومد پیشش،

 

(اولا که اینها اصلا و ابدا بیرون نمیرفتن، یعنی برعکس منکه هر ماه حداقل یه سفر میرم، گاهی وقتا هشت نه روز توی سفرم، و ویکندها همیشه بیرون، از هشت صبح تا ده یازده شب، اینها همیشه توی خونه در حال تماشای فیلم با صدای بلند، یا موسیقی با صدای بلند بودن) 

 

دختره میومد (دو بار توی اون مدت کوتاه به هم زد با پسره)

 

و نعره میکشید

 

و جیغ میزد

 

شوخی های خرکی میکردن

 

مثلا یه بار پسره با داد و فریاد از اتاقش پرید بیرون،

 

که چرا گوش منو جوری گاز گرفتی که داره ازش خون میاد،

 

رفتن دکتر به هر حال

 

ولی این دختره اینقدر یکمی دریده بود، 

 

که من خیلی حیرت میکردم

 

مثلا همون شوخیای خرکی رو میومد با صابخونه میکرد!

 

یعنی مثلا خیلی بهش دست میزد،

اصلا یه کارایی میکرد من شاخ درمیاوردم.

 

یه وقتایی هست تو رو لوس بزرگ میکنن و این شکلی میشی

 

یه وقتایی هست که ماها که از ایران میایم از بچگی ارتباطمون رو با پسرا قطع میکنن و ما اویززون دخترا میشیم ولی پسر جوون میبینیم فرار میکنیم

یعنی هیچ بلنس و تعادلی نداریم

ولی این دختر بیشتر عمرش رو اینجا بزرگ شده بود

 

یعنی گاهی من میموندم

 

یا میدیدی پسره قلقلکش میداد

 

و این به انگلیسی ولی با لهجه چینی نعره میکشید

چقدر عجیبه

 

گاهی حس میکردم اونایی که فیلم بازی میکنن چقدر دریده ن.

دو نفر عین دو تا خرس، حتی خرس و میمون حیا دارن

 

عین دو تا حیوونی که براش پرایوسی مهم نیست، میپرن به هم، و از هم میرن بالا،

 

من نمیگم بده،

 

میگم حس میکنم این چیزها خصوصی باشن،

 

ادمی که همه ش از دادن به این و اون یا ار دادن ترتیب این و اون حرف میزنه (با بیش از یه نفر حرف میزنه)، اون ادم مشکل داره.

 

به هر نحوی تحت فشاره،

 

ادمی که پرایوسیش رو داد میزنه، در شرایطی که میدونه که همخونه ای داره، مشکل داره.

 

برای همینم برای من الان خیلی عجیبه که ملت چطوری میتونن برن گروپ کنن، اگه اون ادم الان عوض شده اوکی هست.

 

ولی اگه الانم اینکارو میکنین واقعا میتونم بگم اگه تغییر نکنین هیچ امیدی به شما نیست.

 

الان برام خیلی عجیبه که ملت چطوری میرن با کلی مرد هم زمان با میل خودشون میخوابن؟

 

برام همیشه عجیب بوده که ملت چطوری جلوی بقیه اروغ میزنه.

 

پدر و مادر من هیچوقت جلوی ما اروغ نزدن

 

اینجا ملت به اسونی جلوی هم اروغ میزنن، البته نه همه شون، ادمایی که اصلا از مخشون استفاده نمیکنن.

 

یه دانشجوی دکترا داشتیم که صاف صاف جلوی ما اروغشو میریخت توی دسمال بعد باز قورتش میداد.

 

در کل فکر میکنم وقتی دختری حیا داره و خجالت میکشه همچین هم ساین بدی نیست.

 

یا مثلا دیدین اونایی که تماس های بدنیشون رو جلوی بقیه انجام میدن

 

یا جلوی همه به هم لب میدن یا بحث هاشون رو جلوی بقیه انجام میدن چقدر مزخرف و چیپن؟ ما یه زن و شوهر ایرانی داشتیم توی دپارتمان، اینا دو سال قبل توی کریسمس پارتی، وسط شام، جلوی حداقل هفتاد هشتاد نفر، به هم لب دادن! 

چقدر نفرت انگیز و تحقیرامیز بودن اون صحنه!


بچه که بودیم

 

بابام میگفت

 

به فلان کارگر (کارگر آ) من سلام نکنین و اگه سلام کرد، خیلی جدی جواب بدین و سریع ازش دور بشین.

 

به اون یکی کارگرم اگه خواستین حتما سلام کنین و حال خودش و بچه هاش رو بپرسین.

 

یه کارگرم داشت، که بهم میگفت همیشه، دختر گلم، اگه دوست داشتی بهش سلام کنی و احوالپرسی هم بکنی، از یه شهر دیگه میاد و غریبه و پسر فوق العاده ای دوست داشتنی و مودب و باشخصیت و باسوادیه، ولی خیلی زیاد نپیچی بهش طفلک فکر میکنه خودت رو میخوای بهش بندازی.

 

من میگفتم بابام چرا اینقدر تبعیض امیز رفتار میکنه؟

 

بعدها،

 

وقتی رفتم دانشگاه 

وقتی دیدم مسئولای فنی ازمایشگاه (کسانی بودن که معمولا تا اخر دبیرستان درس خونده بودن، و مسئولای نگهداری مثلا پایپت و خود چارچوب ازمایشگاه بودن، اینجا مسئولا در همون سمت، همه سه تا پست داک گرفتن ولی توی ایران دبیرستانی بودن) شوخیای ناجور میکنن با خودشون و با ما، و فقط یکیشون ادم حسابیه و واقعا اندازه هفت هشت تا ادم حسابی شخصیت داره، حس کردم شاید بابام راست میگفت، ولی باز میگفتم، یعنی چی؟ مقیاس و معیار چیه؟! 

حقیقتش بیشتر کسانی که دیده بودم که از طریق کار فیزیکی پول درمیارن تا کار فکری، این شکلی بودن، یعنی به هم فحش میدادن، شوخی بدنی میکردن (من خودمم کار یدی و کارگری کردم پس این کار فیزیکی رو به معنای بد یا فحش نمیدونم)، و کسانی که از راه فکری و فکر کردن و استفاده از مغز پول درمیارن، یکمی فرق دارن، میگفتم نکنه اینجوریه که از هر قسمت بدن بیشتر کار بکشی؛ اون قسمت اکتیوتر میشه؟ ولی ازینور خودم کارگر بودم و کار یدی کرده بودم و هیچ بدی ای نداشت و خودم رو ادم بیشعوری هم نمیدونم.

همین اواخر متوجه شدم،

که بعضی ادمها، بسته به شخصیت، فرهنگ، تربیت، دور و برشون، اینقدر نفهم هستن، که تو باید با زبون، با جدیت، با اخم، بهشون بفهمونی (با پلیس حتی) که دنبال هیچ رابطه ای حتی سلام علیک باهاشون نیستی.

 

یعنی تا کردن با این ادمها، تو رو غمگین نمیکنه که چرا اینها اینقدر بی شعور و نفهمن، بلکه ازین جهت غمگین میشی که چرا این بیشعور که اینقدر حد خودش رو نمیدونه، باید دور و بر من باشه؟

 

این ربطی به تحصیلات طرف نداره، ربطی به موقعیت اجتماعی طرف نداره،

به اینکه طرف از کجای بدنش بیشتر کار کشیده ربط داره.

بعضیا از فیزیکیشون بیشتر کار میکشنو از مخ اصلا کار نمیکشن، و میشن همین نفهمها که گفتم.

بعضیا از مخشون خیلی کار میکشن برای علوم و از مخ برای تقویت پیپل اسکی استفاده نمیکنن یا برای افزایش فهم

بعضیا از هر دو سخت کار میکشن

بعضیا کلا از هیچی کار نمیکشن.

 

یعنی تفاوت فقط همینه.


جالبه این مملکت با این همه ثروت، هیچ برکتی نداره.

هر روز هم بیشتر از دیروز داره گسسته میشه.

 

یعنی این چند ماه بگذره و من ازینجا برم، دیگه پام رو اینجا نمیذارم.

 

تو فکر کن هرچی مرد و پسر دور و برت میبینی همه یا مجردن یا طلاق گرفتن.

 

دلیل اینقدر گسستگی، اینقدر تنهایی، اینقدر بی کسی رو تو مملکتی که توش به دنیا اومدی، فرهنگش رو میدونی، و توش بزرگ شدی رو درک نمیکنم.

 

فکر کن سفیدها اینقدر تنهان، پسر گنده چهل سالشه، زندگی ساخته، هر شب سرشو تنهایی میذاره روی بالش، 

کاناداییا کلا مهربون و ساده ن، 

ولی میبینی همه شون در به در دنبال دخترن. دختر نیست.

دخترا یا به پاسپورت و پول اینا دل میبندن،

یا میبینی جفتک میندازن و غیر قابل زندگی ن.

 

خیلی غیر عادیه و خیلی بده.

 

فکر نکنین به نفع دختراس که پسرا دنبالشونن نخیر.

 

حتما یه مشکلی هست که اینقدر عدم تعادل وجود داره.

 

پسرا شدن کسانی که توی موضع ضعفن،

 

بعد این همه مهاجرم ریخته اینجا،

از خود کاناداییا بدتر

 

پسرای ایرانی میبینی جر خوردن بعد هفت هشت نه سال پاسپورتی چیزی گرفتن یه کاری با بدبختی پیدا کردن

 

اونام در به در دنبال دختر!

 

وای خدا.

 

دختر اگه خواهان داشته باشه خوبه

 

ولی اگه از حدش بگذره غیر عادیه

 

و غیر عادی

 

فکر نکنین این خوبه

که وای یه شوهر پیدا میکنم

 

نخیر

 

پسری که اینقدر توی جامعه بهش فشار میاد و ضعیف میشه

 

عین دختری هست که توی ایران سرش میزنن و ضعیف میشه

این دخترای ایرانی رو من گاهی توی ونکوور میبینم،

 

با یه دونه خالی، نه حتی

دارن راه میرن

 

یه دونه خالی

 

میدونم باورتون نمیشه

 

هر چی دختر میبینی بیکین پوشیده و داره ایرانی میرقصه و وحشی بازی درمیاره کنار ساحل و همه با تعجب نگاش میکنن همه دخترای ایرانی و عربن.

 

دخترایی که توی محدودیت بزرگ شدن

 

اینها ساین خطره.

 


والا مملکت نیست

دیوونه خونه هست

 

توی این مملکت دوست پسر شوهر دوست دختر هرچی داشته باشی

 

همیشه یه مشت در به در بدبخت هستن که سخت دنبالتن

 

فکر نکنین دختر هرچی خواهان داشته باشه خوبه.

نه 

برعکس

 

کی حاشیه دوست داره؟

کی دوست داره همیشه اعصابشو یه مشت پسر ابله و مرد طلاق گرفته و ادم خل و چل پر کنن.

 

ونکوور پر از ادم مرفه بی درده که تنها چیزی که ندارن و نمیتونن هم پیدا کنن زن هست.

 

یعنی این مملکت هیچ خیری توش نیست.

 

هیچ.

 

هرجا میری پسرا دنبالتن

 

هرجا میری

 

هر جا.

من اصلا حسی به پسرای سفید ندارم.

 

نمیدونم چرا شانس من اینجوریه که افتادم کشوری که قحطی دختره.

 

کی بمیرم راحت بشم.


حقیقتش

 

همه بهم میگفتن که سادگی چیز خوبی نیست (البته همه نه، مثلا محمد همیشه میگفت سادگی بهترین ته و تو اینطوری دل همه رو میبری) و ساده نباش.

 

من با همین سادگی به همه چی رسیدم.

 

ساده باشیم.

 

#خنگول_باشیم

 

:)

 

به نظر من دوست داشتن ادمها بهترین چیزی هست که میتونه کسی داشته باشه.


فکر کنم تنها کراش دوران کودکی نوجوانی و جوانیم همین کوروس خواننده بود.

دقیقا قیافه ش کپی یکی از عموهام بود، ولی این کوروس سیا میا بود :)))))

 

به نظر من، چون پدر و مادر و خانواده اولین کسانی هستن که ادم میبینه و باهاشون زندگی میکنه و ناخوداگاه ازشون الگو میگیره، طبیعیه که موی هر پسری که باهاش اشنا میشی شبیه خانواده پدر و مادرت باید باشه (پرپشت، صاف تا حدی، و دادن بالا).

:))))

 

من کوروسو واقعا دوست داشتم.

 

کوروش جوان رو نه، کوروس پیر رو هم نه. همین کوروس میانه رو. همون که موهاش رو کوتاه کرده بود و رنگم نکرده بود.


بچه ها،

از ادمایی که به زور میخوان شما رو به بردگی بگیرن دوری کنین.

این ادمها مخرب ترین ادمها هستن.

 

بعدها ازشون رد میشین و میفهمین چقدر مریض بودن.

 

از ادمهایی که به هر نحوی شما رو میخوان کنترل کنن دوری کنین.

 

هر چیز شما، با کی بگردین، ملیت، نژآد، هرچی.

 

شما متعلق به خانواده، دوستان، و عشقی هستین که با شما روراست باشن، و صادقانه رفتار کنن.

 

هرکسی به جز این با شما کرد، باید از زندگی شما بره.


من داکوتا جانسون رو خیلی دوست دارم.

قیلنا هم عکسشو گذاشتم اینجا،

 

دختر خوشگل، ناز، دوست داشتنی، و خوش هیکلیه.

 

فقط یه مشکل که من میبینم اینه که بعید میدونم این در زندگی شوییش به جایی برسه.

 

این باید بره زن دوم این پسره توی فیفتی شیدز آو گری بشه.

یعنی عمرا این رو مردی تحمل کنه.


فکر میکنم که

دخترا یا خیلی مطیع و تابع هستن،

یا که خیلی مستقل

 

و جون شخصیت من کاملا مستقل هست (به قول دوستم مستقل و منطقی) و شخصیت خیلی از مخاطبای من توی اینجا هم مستقل و منطقی هست، طبیعیه که با مردای عادی و تیپیکال که به زن ها به شیوه برده داری و سابمیسیو کردن نگاه میکنن نمیتونم بسازم.

 

برای همینم سالها زمان برد که بتونم مرد فانتزیام رو پیدا کنم.

 


این اهنگ کوروس و اهنگ ناز نکنش رو خیلی دوست داشتم.

 

کلا وقتی بچه بودم، قیافه دور و بر سی تا چهل و پنج سالگی کوروسو دوست داشتم.

سبزه بود

ناز بود.

بانمک بود

لبخند داشت

به نظر ساده و مهربون میرسید

(هیچوقت عاشق اندی نشدم نمیدونم چرا، شادی چون اسمش خارجی بود! میگفتم این از خود بی خود و جو زده هست، نگو بیچاره ارمنیه و اونها ازین اسما میذارن).

 

بهار میشه با تو شکوفه بارون

 

یکی از اقوام دورمون، از من کلی اولا بزرگتر بود، دور و بر سیزده سال، ثانیا قیافه ش کپییییییییییی کوروس بود. کپیش، ناز و سبزه بود. خوب شد زنش نشدم، هفت هشت سال بعد سفید شد. معلوم بود توی افتاب زیاد میمونه. بعد تا اخر عمرم باید با یه سفید زندگی میکردم.

 

من بین پسرا، پسرای مو صاف که میتونن بدن بالا، و سبزه دوست دارم (برای رابطه، وگرنه همه تون رو دوست دارم).

 

 

 

امروز وقتی از خواب بیدار شدم

ناخوداگاه این ترانه توی مخم زمزمه شد.


خواب بودم

 

خواب دیدم که رفتم برزیل زندگی میکنم

 

یعنی تازه رسیدم

 

انگار زمین خیلی کوچیکه و خونه ما دیده میشه از برزیل

ولی انگار خیلی هم بزرگه و من دستم نمیرسه و انگار سالها نیازه تا با هواپیما برسم به خونه.

 

مادربزرگم زنده بود.

 

مادربزرگم برام دست ت میداد از خونه شون.

 

دور تا دورم دریا بود.

 

همه رو میدیدم

 

ولی دور بودن

 

همه تون رو میدیدم

 

همه تون رو

 

از خواب بیدار شدم

 

و یادم اومد

 

که من دقیقا به اندازه نصف کره زمین از خونه دور شدم،

 

و بعد باز هم به اندازه یک پنجم دور کره زمین، از محل اولیه دور شدم، یعنی یه دور کامل و یک پنجم رو توی این سه سال گذشته زدم روی کره زمین.

 

و من یه دوستی داشتم توی این کشور، که با اینکه دید اینقدر دور شدم از جای قبلیم،

 

نه تنها هیچوقت به من نگفت که این روزها هم تموم نمیشه،

نه تنها حتی یک بار دلداری بهم نداد

بلکه زیر همه قولهاش زد

و دروغ هم گفت

و اومد از فرصت سوء استفاده کنه

و گفت تو حداقل تا سه سال دیگه به یکی مثل من نیاز داری که رشد کنی وگرنه حتما به فنا میری، بیا و رام شو و بردگی منو بکن (که خوشبختانه قبول نکردم، بعدها براتون تعریفش میکنم)

نه تنها بهم میگفت که دو سال دیگه این موقع یه بچه بغل کنار جوب گریه میکنی توی انتاریو،

بلکه هرگز دوست خوبی برای من نبود. بهم میگفت تو با بی لیاقتی هم توی این کشور زندگی کنی وضعت بهتر از ایرانت میشه، یعنی میخواست هر کار و هر پیشرفتی که میکنم رو هم به این ذهنیت ببینه که اینجا همه پیشرفت میکنن! پس خیلی عادیه. در حالی که برعکسه.

به لطف بعضی از همین مهاجرای بی خاصیت و بی لیاقت و نژادپرست، کانادا رو دارن تیکه پاره میکنن.

4 تا استان اعلام استقلال کردن. پرچم هم ساختن، اسم هم گذاشتن! کلاه هم ساختن به نشانه همبستگی!

 

یعنی من غیرممکنه با یه مهاجر غریبه این رفتار رو بکنم، که اون این رفتار رو با من کرد.

آدم بعضی وقتها باید واقعا بره سرشو بکنه یه جایی که دور و برش رو نبینه، تا که پرروپررو بیاد و اینجا رو بخونه و بگه خوب کرد.

 


من یه پتانسیل خیلی بالا برای تحمل دارم

 

یعنی صبر میکنم

 

صبر میکنم

 

صبر میکنم

 

صبر میکنم

 

صبر میکنم

 

و یه روز، بدون اخطار، بدون هشدار، سر زده، حق طرف رو میذارم کف دستش. یا دوستیمو تموم میکنم یا میدمش زندان، یا هرچی.

 

این صبر بالام رو دوست دارم.


فکرشو بکن

چقدر یه کشور تشریفاتی و الکی تشریفاتی باید باشه

 

توی کشوری که توی همه کمپانیاش، با کانکشن و پارتی بازی نیرو میگیرن،

 

توی ورک شاپ های کاریابی به ما میگفتن (گرگ زاده هم میگفت و خب برای من عجیب بود که این بشر با سن بالای سی چطوری سی ویشو گرفته دستش و اینکاری رو که میگم کرده)، که شما حتی اگه شرکتی اوپنینگی نداره، باید رزومه تون رو تیلور کنین، بگیرین دستتون، برین توی اون شرکت مثلا شیمیایی که درش با رمز باز میشه و به روی هرکی باز نمیکنن، بعد بگین وای سلام من اومدم ببینم شما نیرو میخواین یا نه!؟ بعد اونوقت اون شرکت میبینن مثلا حداقل 5 تا دپارتمان داره و شما مثلا با سه تاش مچ هستین،

میگن مثلا ما اوپنینگ نداریم، بعد تو باید رزومه تو به زور غالب کنی که تو رو خدا من دو تا بچه شیرخواره دارم نون شب ندارم رزومم رو قبول کنین :|

 

اینقدر مملکت دیوونه خونه هست.

 

بعد اونوقت اینها نیروهاشون رو یا با کانکشن میگیرن یا سعی میکنن کانادایی و وایت و بلاند بگیرن.

 

یعنی ببین اونی که این نصیحت ها رو میکنه چقدر احمقه و چقدر پرت هست از جامعه.

و جامعه چه جامعه عقب افتاده ای هست که باید حتی وقتی مطمئنی دری باز نمیشه، باز باید بری منت بکشی که شاید دری باز شد!!!

 

یعنی ببین اینها چقدر مریضن، چقدر محتاج توجه ن، چقدر ضعیفن، چقدر بدبختن، که باید بهشون کلی توجه کنی تا بهت کار بدن.

پرافشنالیزم صفر.

 

یعنی اصلا براون مهم نیست تو زیست خوندی یا مکانیک یا اقتصاد.

تو رو سر هر کاری میذارن به شرطی که از فرهنگ خودشون باشی و ادم مزخرفی باشی.

جالبه ایرانیای بدبخت اینقدر از خود متنفرن که همه اینها رو قبول کردن و اونها رو برای تازه واردها تجویز هم میکنن.

 

به نظر من، حتی یه اتاق خالی پیدا کردن توی کانادا، دردسرش از کار پیدا کردن اونم کار خوب، تو امریکا بیشتره. 


توی کانادا، همه چیز زندگی دراما هست،

از مثلا خرید بلیط هواپیما بگیر، تا اجاره خونه، تا نمیدونم پیدا کردن کار، تا مثلا رفتن به خرید،

همه چیز دراما هست.

یعنی

همه چیز براش داستان میسازن.

اینجا دنبال کار نیستن، دنبال پیشرفت نیستن. 

یه سری ادمن که همه چیز زندگیشون رو از دست دادن، و بیشتر بازی باخت-باخت رو دنبال میکنن.

 

یعنی تو برای داشتن یه چیز معمولی، چون مهاجری، چون لهجه داری، چون غریبه ای، باید به همه کس و همه چیز جواب پس بدی.

از همه کشورها هم کمتر فاند میدن به دانشجو.

 

اصلا و ابدا دیگه به ایرانیای کانادا خرده نمیگیرم که چرا اینقدر هم قیافه شون شبیه روانیا شده هم اخلاق و رفتارشون، مخصوصا پسرها که با جامعه بیشتر دز تماسن.

 

توی کانادا تو همیشه توی موضع ضعف میمونی.

خود مردمشم که هشتشون گروی نهشون هست و داغونن.

 

اون دوره ای که توی تورنتو دنبال اتاق بودم،

یادمه با یه اقایی که Vice president یه شرکتی بود، حرف میزدم

 

اتاقش رو کرایه میداد

 

سنش حدود پنجاه سال بود. دوست دختر داشت.

 

با اینکه میدید من لهجه دارم،

اسمم خاورمیانه ایه

 

برگشت گفت این تورنتو به اندازه الان شتی نبود

 

حدود پنج شش ساله که این مهاجرا و پناهنده های بدبخت از کشورهای داغونی مثل ایران، عراق، و افغانستان میان،

و دوست خوبمون ترامپ اینها رو راه که نمیده به کشورش،

کانادا شده خونه اینها

 

طرف میبینی میاد از خداشه که اینجا باشه

 

اینجا رو کردن عین خاورمیانه و هند و چین و شده وحشی خونه

 

همین ها باعث شد که من کلا از موندن در تورنتو منصرف بشم و بیام اینجا

 

ولی به شدت ادمای دنبال دراما و مریض هستن.

 

یعنی یه مشت بدبخت، روانی، فقط دنبال اینن که داستان درست کنن،

 

کاناداییا خیلی اغلب دهن بینن، یعنی شما اگه سالم ترین ادم دنیا هم باشین اینها اهمیتی نمیدن

ترجیح میدن دوست و همکار و صابخونه معتاد، بی پول، داغون، بی رحم، افسرده و ده بار خودکشی بکن شما بیاد درباره شما نظر بدهو شما رو ریکامند کنه.

 

کانادا اینه.

 

وارد یه بازی باخت باخت میشین و تا وقتی پاسپورت بگیرین درگیر هستین و بعدشم سنتون گذشته و انرژیتون تموم شده و هیچ جا راهتون نمیدن. بهتر که زودتر برین. حتی خودتونم نمیفهمین که شتی و داغون و زشت و بدبخت شدین. فقط بقیه براتون افسوس میخورن.

 

 


مردها میتونن خیلی کنترل گر باشن.

مردها وقتی ببینن نمیتونن شما رو کنترل کنن و مالکتون بشن، اول با ارامش ازتون میخوان ازشون پیروی کنین

بعد سعی میکنن با جدیت اینکارو بکنن

بعدش سعی میکنن با طرد کردن شما، با عصبانیت دست به اینکار بزنن

بعدش دو راه دارن

یا باید ترکتون کنن

یا شما رو همینطوری که هستین قبول کنن

 

ولی مردهای سالم همچین کاری رو نمیکنن

اونها پشت ما میمونن، حمایت و حفاظتمون میکنن ولی هرگز هیچ کدوم از مراحل بالا رو اجرا نمیکنن روی ما

 

مردی که با شما کارهای بالا رو انجام میده لیاقت شما رو نداره

 

ترکش کنین.

 

اینها ر بعد از پیدا کردن مردم متوجه شدم.

که مرد سالم چطوریه.

 

مردهایی که سادیسم دارن و سعی میکنن برده داری کنن معمولا تا اخر عمرشون تنها میمونن (فکر میکنن زن مرغ و خروسه، یکیش صابخونه قبلیم که از تنهایی به شدت به سرش میزد) هیچ دختر عاقلی هم با این مردها نمیمونه.

این مردها دومینت نیستن. سادیسم دارن.


یه چیز دیگه که من اصلا درک نمیکنم

اینه که رانندگی کاناداییا و چینیا و اسیاییای شرقی، که اینجا بهشون میگن آسیایی ها، چرا اینقدر بد هست؟ چرا اینقدر تصادف میکنن اینها؟ چرا اینقدر این سفیدها و این اسیایی های شرقی بد رانندگی میکنن؟ حتی فرهنگ رانندگی توی کانادا افتضاحه. توی انتاریو همیشه پیاده ها نشونه میگرفتن و به صورتش برف و اب و بارون پرت میکردن ماشینا، اینجا همه ش نزدیکه تو رو زیر بگیرن. همه اینو میگن.

یادمه دو سال قبل گفتم رانندگی توی تورنتو خیلی بده، ایرانیای همیشه در سهنه پریدن وسط که نه محله ای که تو توش هستی بد هست!!!! همون ایرانیا بعد یه سال و نیم گفتن که وای رانندگیا چقدر افتضاح شده!

 

چرا واقعا؟

 

آی کیوی ایرانی جماعت از یونجه بالاتر نمیره گاهی.


حقیقتش گاهی ایرانیایی که اینجا مثلا 5 ساله، یا شش ساله، یا ده ساله هستن رو نگاه میکنم

و میگم اینها چطوری تونستن توی کانادا بمونن؟

آی کیوشون در چه حده؟

از چه شرایطی دراومدن؟

تو خونه شون باهاشون چطوری رفتار میشده که شرایط اینجا رو میتونن راحت تحمل کنن؟

 

فکر نکنین حالا که ویدئوی توهین کردن یه دختر سفید به یه دختر چینی توی بی سی دراومده

پس بی سی بدترین جای کاناداست

نه

بی سی و البرتا و ساسکاچوان ادمای ساده تری دارن

ادمایی که خیلی غل و غش ندارن

 

توی انتاریو همین خانم با یه لبخند خوب و یه هوا چطوره؟ خودت چطوری؟ از کجای چین میای؟ وای چین جای عالی ای هست!!

از همین چینی تشکر میکرد بعد هم میرفت به داروخونه شکایت میکرد که این زن به من گفت سفید کودن بلاند، و گفت برگرد انگلستان، 

و خانومه رو اخراج میکردن

 

وقتی یه نفر نژادپرستیش رو بروز میده یا کارهای رو اعصاب میکنه،

خیلی عصبی میکنه ادم رو

 

ولی اونایی که به شما از پشت میزنن خیلی خیلی بدترن.

 


کلا این زن احترام به زن، احترام به کودک، احترام به نژادهای مختلف، احرتام به انسان، احترام به همدیگه، همه رو برد زیر سوال و کلا نشون داد که کاناداییا خیلی وقتا همه کارهاشون ظاهریه، ظاهرا از اب و هوا میپرسن (خدا رو شکر توی بی سی این رو نمیپرسن) ظاهرا حالت رو میپرسن ولی ازت متنفرن.

 

بی سی مردمش ساده ن

برای همین بروز میدن

 

توی انتاریو نژادپرستی ده ها برابره،

ولی خیلی محافظه کارن و بروز نمیدن

 

خدایا شکرت ازونجا اومدم بیرون.

 

 

دلم برای این خانم چینی سوخت که اراجیف این زنیکه اشغال رو داشت گوش میداد.

احتمالا داشته به این فکر میکرده که وای خدا اخراجم میکنن به خاطر شکایت این زن و بیکار میشم.

 

خبر نداشته که اگه تو مورچه باشی

 

هزاران متر زیر زمین آه بکشی،

خدا صداتو میشنوه،

 

چه برسه به اینکه زن چینی باشی، ونکوور باشی، و ملت هم دوربینو گرفته باشن دستشون.

 

یعنی ورق برگشت.

برگشتن ورق به همین میگن و اینکه اسیاب به نوبت میچرخه.

 

زنیکه بدریخت از بچگی همینجوری بزرگ شده که بره به این و اون فحش بده،

یه جا بلاخره یقه خودشو گرفت.

 

بعد میگن امریکاییا بی ادب و پرروئن و کاناداییا نایسن

 

ها ها ها


من گفته بودم که، یه بار یه اسبه، میرسه به یه شتره،

؟

 

بهتون گفتم

این کشور پر از نژادپرستیه.

نژادپرستی هایی که حتی خودشون هم نمیدونن که نژادپرستیه و از ignorance میاد.

 

اینو گوگل کنین:

speak English in Canada woman verbally abusing the Asian staff

 

مال همین دیروز، همین بغل ما توی برنابی اتفاق افتاده. توی شاپرز دراگ مارت.

یعنی حالت به هم میخوره

 

من بدتر ازینهاش رو دیدم

 

م زن ها هم مردها، مخصوصا وقتی سن هاشون میره بالاتر، حتی موقع کرایه خونه هم جوری باهات حرف میزنن انگار بدهکار باباشونی، البته من همه اون ها رو رد کردم و ضایع شدن.

 

نژادپرستی اون هم از روی ایگنورنس و زنوفوبیا خیلی فوران میکنه توی این کشور. خیلی وحشتناک.

از بچگی به این ها یاد دادن که تابلو نژادپرستی نکنن، یعنی مثلا نگن ایرانیا بدن، یا عربها بدن، یا چینیا بدن. ولی تا بخواین غیرمستقیم نژادپرستی میکنن و براشون عادیه.

 

ولی من همین روزها رو پیش بینی کرده بودم. به حرفهای من درباره کانادا و کسانی که توش زندگی میکنن اعتماد کنین.

 

فیلمشو اینجا میذارم.

 

Woman verbally abuses Burnaby drug store staff with racist rant: "Speak English in Canada"

 

من فیلم رو چند بار دیدم، و اصلا تایید نکردم کار دختره رو، و فکر میکنم که ادم عقده ای، مریض، و روانی ای هست که تمام عقده هاش رو میریزه سر یه خانم مهاجر و تازه یه بچه هم داره که ازش یاد میگیره.

 

اینو به دوستام همیشه میگم

که وقتی شما راه میرینو میخواین ازینو اون شکایت کنین و به این و اون میپرین حالا بماند که دوستاتون ازتون فرار میکنن،

یه روز یکی مچ شما رو اینجوری میگیره و بعد مجبور میشین فیسبوکتون رو هم حذف کنین و توی همین کشور که سنگشو به سینه میزنین و داد میزنین توی کشور من انگلیسی حرف بزن، از ترستون نتونین برین بیرون.

 

حرومزاده.

 


یکی از فانتزیای من اینه که

جلوم المانی و استانبولی رپ رو پخش نکنن

و نگن این رو به فارسی ترجمه کن.

فانتزیمه.

هر بار این اهنگای الکس میرسه به du bist nicht allein و اروم میشه تم اهنگ،

من یه نفسی میکشم!

والا ملت فکر میکنن هرکی المانی یا هر زبون دیگه خونده ااما مثل نیتیو اسپیکرها باید اون زبون رو حرف بزنه و مثل اونها رپ بخونه.

 

:|


واو واو واو

 

امروز یه اتفاق خنگولی خوب برای من افتاد راستی :)))

 

این اتفاق خنگولی قبلنا با ادم دیگه ای افتاده بود ولی این اتفاق خنگولی ازون اتفاقات نیست و همه چیز مسلم و جدیه.

 

مغروری و من فدای اون غرورت

 

آبی ترین آبی عشق رنگ احساس منه

 

اوه اوه اوههههههههههههههههههههههههههههه

 

(همزمان با نوشتن این دارم میرقصم میدونم باور نمکنین)

 

شب تو شب منه

شب شب عاشق شدنه :))))))))

 

 


حقیقتش بچه ها،

من امیدی ندارم که اوضاع فکری و روحی مردم کانادا درست بشه.

یعنی احتمالش ناچیز هست.

 

مشکل مردم کانادا اغلب (نه البته جدیدترها، اونایی که زیر چهل سالن تقریبا، خیلی بهترن)، اینه که در یه کوته فکری مطلق، توام با یکمی خنگی و یکمی نفهمی به سر میبرن.

بعدها براتون میگم.

ولی جدا اگه توی این کشور به خودتون نهیب نزنین، واقعا خنگ میشین به مرور.

خیلی مراقب خودتون باشین.

 

این ویدئو رو هم ببینین از اندی، مصاحبه شه، خیلی قشنگه.

 

اندی سال 2019

 

 


همون پسر ایرانیه که ما دوسش داریم،

به دوستم میگفت این دخترت خیلی خجالتیه.

نتیجه: اخلاقهای شما عوض نمیشن. اصلا تلاش نکنین چیزی رو عوض کنین. ادم خجالتی خجالتی میمونه. ادمها هر روز بیشتر ذاتشون رو اشکار میکنن. ولی یه سری اخلاقهای بنیادی باهاشون میمونه.


دختره سی و شش سالشه،

استاد دانشگاه همچین دانشگاه بزرگ و موفق توی دنیا شده،

حرف میزنی باهاش ذوب میشی توی شخصیت و معرفت و هوش و شعورش،

 

بعد گرگ زاده (جدی) سی و شش سالشه، با یک سانتی متر ش میاذ هر روز اینجا رو میخونه بعدم میگه من نمیخونمت.

یعنی توی سی و شش هفت سالگی هنوز نمیفهمه نباید مثل یه ادم باشخصیت ظاهر بشه.

خاک تو سرت و خاک تو سر مشابهاتت.


یا خدا واقعا خجالتی ام!

 

دو تا از استادا امروز بهم گفتن!

 

واسه همینه وسط ندارم.

در حالت عادی در حال خجالتم،

 

و یه وقتایی وقتی مجبورم، توی دفاعی جایی، باید خجالت رو بردارم و اصلا بلد نیستم در اون وسط حرکت کنم.

 

برای همینم هست که نوشتن رو دوست دارم.

 

توی نوشتن بدون اینکه شماها رو ببینم میتونم حرفای دلم رو بزنم.

:)))

یا فحش بدم :)

 

 


شب ها راه رفتن رو خیلی دوست دارم.

 

باید حتما غروب بشه و تاریک بشه البته.

 

غروبها از ساعت شش تا هفت میرم استارباکس، و از ساعت هفت تا نه راه میرم توی تاریکی.

بهم خیلی قدرت میده.

کمک میکنه متمرکز بشم و تصمیمات درست بگیرم.

 

با اینکه شبه و هیچ کس نیست معمولا،

چون کاناداییا از همه چی رونده ن،

نه تفریح میرن،

نه خانواده دارن،

نه احتماعی هستن،

ولی شاید بگم بهترین حسش همون شب بودن و هیچ کس نبودن هست.

به جرات میتونم بگم هر کشور و شهری که رفتم توی زندگیم، دب اکبر و دب و اصغر، و یه سری صورت فلکی ها رو پیدا کردم.

 

دوست دارم خیلی موفق بشم.


یه مدته

شاید چند ماه، شش ماه حدودا،

 

هست که ایرانیا رو از صمیم قلبم دوست دارم.

 

وقتی نگاهشون میکنم، اونها رو ادمای باهوش، بااستعداد، و با کیفیت بالا میبینم.

 

کلا شروع کردم به دوست داشتن ادمهای دنیا، البته هنوز هیچ ایده ای ندارم که چرا دخترا و پسرای اسیایی یا اسیای شرقی اینقدر عجیبن.

چرا همه پسرهاشون خیلی ساکت و توسری خورن (شاید ی درصدشون اینجوری نباشن) و چرا دختراشون لوس و دریده هستن و بغل هرکسی میپرن،

و چرا هندی ها بو میدن و پولشون رو برای رفاهشون خرج نمیکنن و سعی میکنن توی بدبختی زندگی کنن.

اینها برداشتهای من از اسیای شرقی های دو تا شهر بسیار متفاوت در شرق و غرب کاناداست.

ولی شروع کردم به دوست داشتن ادمهای مختلف دنیا، بدون اینکه به بک گراوندشون فکر کنم شروع کردم به تعامل باهاشون.

در این راستا،

از ارمنی ها،

و از ایرانیای امریکا و کلا امریکاییا تشکر میکنم.

 

دنیای من توی کانادا، تغییرش با دیدن ادمهای مختلف از همه جای دنیا کلید خورد،

ولی اصل تغییر وقتی اتفاق افتاد که این اقوام بالا به طریقی وارد زندگی من شدن.


توجه

متن زیر حاوی کلمات نامناسب هست

 

اگه روحیه تون کلمات خاک بر سری قبول نمیکنه لطفا این رو نخونین.

 

مثلا درک نمیکنم

حالا چرا ادم باید حتما کنسرت ابی بره؟

 

یه جوری ملت توی همه جا ازت میپرسن

وای تو کنسرت ابی و ارش و شهرام شب پره نرفتی؟

واااااااااااااای باید بری ببینی چیه!

واااااااااای نصف عمرت فنا رفته.

بله نرفتم کسکش

نمیرمم

 

شاشیدم تو صدای ابی

 

ا

شماها حالا کنسرت ابی رفتین چه گهی شدین؟

 

اون قدیمیای امریکای گه های گنده تر هم میخورن

 

وای کنسرت گوگوش تو نرفتی تا حالا؟

 

گوگوش از نظر من یه خوشگل و ناز و خوش ناز و ادا و لوسه

من اصلا حالم به هم میخوره صداشو میشنوم

 

برم کنسرتش که چی؟

 

وای کنسرت عارف نرفتی هنوز؟

نه حرومزاده نرفتم.

 

کسکشا

 

آسمون تپیده فقط این کسکشا با این مایندست های مزخرفشون اومدن ریختن بیرون.

 

در عوض میرم کنسرت بک ستریت بویز

 

اگه هایده زنده بود میرفتم کنسرتش

 

میرفتم کنسرت حبیب محبیان

اصلا میرم کنسرت مکابیز

 

اسمون نصف شده

 

این ایرانیا ریختن ازش بیرون

 

دیگه وقتی دختر خاله من با بیکینی میره کنسرت شهرام شب پره، از بقیه چه انتظاری دارم اخه.

 

ا.

 

ببخشید به فحش مزین شدم.

 

بابا ن ما رو این ایرانیای ونکوور

 

اون موقع توی تورنتو هم شتی بود

 

تازه شتی تر هم بود چون ایرانیای تورنتو خیلی کوچه بازاری تر و لات تر و پول شو تر بودن

 

از صبح تا شب توی این گروه های فیسبوکی و همه جا رو در و دیوار اگهی میزدن که دو عدد کنسره شفته غضنفر ی به فروش میرسد

 

یادمه دو تا دی جی ی بودن

 

میلاد و امید؟

صفدر و صمید؟

یه همچین خزعبلی

 

هر روز ملت اگهی میزدن که کسی نمیره کنسرت اینا؟ بلیطامو میفروشم

 

 

خب کسکش تو چرا تکلیفت با خودت معلوم نبوده از اول، رفتی بلیطو خریدی الان دهن ما رو جر دادی که کنسرت این دو تا ی رو برین.

 

ا فکر میکنن همه چی مجبور کردن پسر به ازدواجه که بلاخره یه جوری ردیفش کنن

یا پسرا کسکشا موقع خریدن بلیط فکر میکنن میکنیم در میریم؟ عین اونا

 

کسکش تو چرا تو 40 سالگی با دو تا بچه تکلیفت با خودت روشن نیست میری واسه خودت و شوهر کسکش ترت و اون تا جقله بدبخت معصومت بلیط میخری 

بعدم گیر میدی بیاین این گه ها رو از من بخرین.

 

کسکش ها.

 

بعد همین یا میان میگن ایت ایز عه ابی؛ چرا کنسرت ابی نمیر.ی

 

کسکش نمیرم

 

نمیخوام مثل توی مادر برم کنسرت ابی کسکش

 

نمیخوام توی کنسرت کنار صندلی تو بشینم و گوزیدن های ابی رو بشنوم

 

کسکشا

 

ابی ابی ابی

 

م بابای ابی و همه تون رو.

 

نویسنده توی دو سه هفته اخیر با یه عده ایرانی روبرو شده و همه ازش پرسیدن کنسرت ابی چرا نرفتی.

 

برای همین یکمی حساس و عصبی شده.

 


شبا خواب مکابیز رو میبینم.

 

شبهایی که خوابش رو میبینم خیلی به روایت شخصی توی خواب لبخند میزنم و میخندم و مامان بزرگم رو صدا میزنم.

 

مکابیز منو یاد بچگیام میندازه

یاد روزای خوبی که داشتیم

 

بهم برگشته میگه بگه بریم لس انجلس زندگی کنیم میتونی مکابیز رو ببینی :)

الهی من قربون اون دل مهربونت برم که دوست داری منو خوشحال کنی :)

 

مکابیز رو دوست دارم.

مکابیز خوش لباس،

تر و تمیز،

مودب، 

سنگین و متین

باشخصیت

پرانرژی و پرهیاهو بود.

 

 


فکر کنم که (این جدیده و حاصل تجربیات دو سه ماه اخیرم)،

یک مرد

وقتی که واقعا یه دختر رو دوست داره

همه زندگی و عمرش و وقتش و همه چیزش رو صرف میکنه که اون دختر رو خوشحال کنه و اون دختر کلا خوشحال باشه.

 

ممکنه سعی هم حتی بکنه که یکمی بهش زور هم بگه،

به دو دلیل:

1. کاری که دختره میکنه ممکنه اون لحظه به نفعش نباشه و پسره نمیخواد اسیبی به دختره وارد بشه

2. مردها معمولا دوست دارن یکمی قدرت و کنترل هم روی دختری که دوسش دارن داشته باشن.

 


اینجا تازه که اومده بودم،

 

یادمه که یکی دو تا از بچه های undergraduate میگفتن که اره یه سال قبل رفتیم camping توی up north

 

دو نکته هست،

یکی اینکه اینجا بسیار فاصله میگیرن ادمها از هم،

یعنی بچه بعد بیست سالگی دیگه گم و گور میشه و اون تریپ familiy oriented بودن رو کمتر توی کانادا میبینین مخصوصا بین کسانی که اصالت اروپای غربی و اسکاندیناوی دارن.

 

دوم اینکه، منظور اینها از up north، یه کوچولو بالاتر از guelph هست!

یعنی اونقدری که من توی کانادا بالا رفتم و به قطب نزدیک شدم، اینها نشدن.

 

خلاصه،

یادمه به خودم میگفتم، یعنی camping چطوریه؟

 

بعدها خوندم و توی فیلمها هم دیدم که ملت میرن road trip

 

هم دوست داشتم بدونم که چطوریه road trip؟

 

جاتون خالی، اینقدر توی این مدت road trip رفتیم،

و با کسانی رفتم که بی اندازه دوسشون دارم،

که اونجا متوجه شدم ادمها واقعا به همه فانتزیاشون میرسن.

 

دوست دارم نقشه road trip ها و کمپینگهام رو بذارم، مخصوصا سفرهای بالا بالاهای البرتا و یوکان رو.

واقعا زیاده و سخته.

 


این ویدئو رو حتما ببینین

واقعیتهای مسلم رو درباره کانادا میگه، واقعیتهای کاملا مسلم. تقریبا جواب همه سوالهای من رو داد.

 

Canada's weird, left-wing, anti-American nationalism

 

من اینها رو به چشم خودم دیدم.

وقتی میاین بی سی، این شدیدتر هم میشه، چون ادمای بی سی ساده تر هستن و نژادپرستیشون رو راحت تر داد میزنن.

 

البته نژادپرستیشون از ignorance هم میاد.

چون به هر حال، وقتی تو در جهت منافع یه پادشاهی دیگه سعی میکنی به بقیه اسیب بزنی، در عین حال که نژادپرستانه هست، نشون میده که کورکورانه هم عمل میکنی.

این پسره ونکووریه.


شبها،

 

خیلی میرم توی خیابونا که خونه هاشون این شکلین تقریبا، راه میرم،

 

کنار پارک های کوچولو، پارک های محلی، توی شب، اسمون رو نگاه میکنم،

 

یه فانتزی دارم،

 

میخوام بهش برسم،

 

قراره از اسمون اونجا دوباره دب اکبر و اصغر رو ببینم.

 

 

 

 

 

 

 

 

دوست دارم خونه م رو توی همچین محله هایی بگیرم، فقط یکمی فاصله داشته باشن خونه ها از هم.

 

 

 


یادمه،

به خودم میگفتم،

 

بعد درسم،

میرم یه شهری هر جا، حتی تریتوری یوکان، یه چند سال کار میکنم،

و بعد میرم ونکوور زندگی میکنم چند سال، ببینم چجور شهریه.

مثلا فکر میکردم ونکوور چه جای توپی هست.

البته هست واقعا.

 

ولی در کل، ادم وقتی میره یه جا زندگی میکنه،

میگه وای خدا من واسه این میخواستم چند سال صبر کنم؟!

 

در کل برام جالب بود،

 

امشب داشتم به این فکر میکردم.

 

به نظرم آدم یه دریم، یه image داره، از یه چیزی،

 تمام عمر تلاش میکنه که به اون ایمج نزدیک بشه.

 

ادمها و شرایط مختلف سر راه ادم قرار میگیرن،

و همه موقتن،

 

ولی نهایتا میری جایی، و با کسی میری، که به اونها تعلق داری.

 

نهایتا همکه مرگ میاد و ادم رو دربرمیگیره.

 


شبها (بعد از ساعت شش) معمولا میرم استارباکس،

میرم یه چایی میخورم.

گاهی میرم یه چیز کوچیکی به عنوان شام میخورم.

قبلنا غذا میپختم، الان عمدا کمتر میپزم که هم کمتر بپزم هم کمتر چاق بشم.

وزنم هم خوشبختانه اومده پایین تر.

غذای فست فود دوست ندارم،

گاهی برای تنوع انجام میدم.

 

گاهی هم برای جمع کردن فکرم. برای فکر کردن. ولی برای بقیه غذا میپزم. دوست دارم. 

 

یه مسیر طولانی رو تنهایی طی کردم، و بعدش یه ادم فوق العاده توی زندگیم پیدا شد. کاش ده سال قبل پیدام میکرد. یا پیداش میکردم.

 

 

 

 


پسرای سفید معمولا اینجا حاقل، توی این کشور،

 

مشهورن به اینکه یکمی بچه پررو و دریده هستن

همه شون نه،

 

ولی چون اغلب مردم این کشور مهاجرن،

 

و یه پسر کانادایی که از همه جا عقب افتاده و توی جای شتر گاو پلنگ دور افتاده ای مثل کانادا، فکر میکنه از اروپا و امریکا!!!! هم بهتره همه چیش، معمولا یه درجه از نفهمی رو با خودش حمل میکنه.

 

شما با پسرای امریکایی حرف بزنین یا با پسرای ایرانی میبینین خیلی خیلی زیاد اصالت و شخصیت دارن.

 

خیلی

 

پسرا ایرانی معمولا کیفیت بالایی داره،

خودش رو خوار و خفیف نمیکنه

 

غرور داره

 

پسر سفید کانادا مخصوصا اینها که از شهرهای بزرگ و اطرافش میان، یعنی توهم باکلاس بودن دارن،

 

خیلی وقتها بچه پررو ئن، یعنی فکر میکنن میتونن هر کاری خواستن بکنن و میتونن هر کی رو خواستن تور کنن (ِیه مقداریش هم تقصیر دخترای مهاجر هست که به اینها رو میدن)، و قدیمیاشونم هم فکر میکنن که نژاد برترن (جوانتراشونم این شکلین ولی کمتر)،

 

برای همین دوست داشتن و زندگی با یه پسر سفید کانادایی مخصوصا کسی که از حاشیه شهرهای بزرگ میاد یا از قسمتهای جنوبی کانادا میاد (و نه بالا بالاها نزدیک قطب که همه ساده ن و مهربون) فکر میکنم که کار خیلی سختی باشه.

 

برای همین، من تا میبینم یه پسری این سیگنال ها رو داره فوری خط و خطوطم رو تعیین میکنم و بهش میفهمونم که باید فاصله ش رو حفظ کنه وگرنه قطعا از طریق قانون باهاش برخورد میکنم.

 

ولی شما چه اینجا و چه اغلب توی ایران پسرای ایرانی رو نمیبینین که اینقدر نفهم و پررو و احمق و گستاخ باشن.

 

واقعا دلم برای پسرای ایرانی میسوزه که میان اینجا،

 

فکر کن،

 

پرکار باشی، با کیفیت باشی،

 

باسواد باشی، سخت کوش باشی،

 

بعد بیای جایی که یه نفر فقط به خاطر ملیت و نژادش، و در حالی که جلوی همه راحت باد شکمش رو خالی میکنه،

و اروغ میزنه در حد مرگ،

و خیلی با نفهمی و پررویی و بی تربیتی حرف میزنه،

و کم سواده

و خیلی basic و احمق هست،

 

از تو توی رقاب جلوتر میزنه فقط چون سفید هست و کاناداییه.

 

واقعا حال ادم به هم میخوره.

 

غیرممکنه اینجا من بچه بیارم غیرر ممکن.


دخترای فیلیپینی و حتی پسراشون، خیلی مشهورن توی کانادا

که خودشون رو میندازن به بقیه،

مخصوصا دخترها

 

دلیلش هم اینه که کشورشون خیلی اقتصاد خرابی داره،

و کلا از بچگی بهشون یاد ندادن که شخصیت داشته باشن،

 

یه سفید، یه چینی، ایرانی، هندی، هرکی، هرچی هم داغون باشه، یه وایت اگه دو بار زن گرفته باشه و کلا داغون هم باشه،

یه دختر فیلیپینی صد در صد سعی میکنه حتما زنش بشه،

چون که میتونه پاسپورت کانادایی بگیره،

 

دخترای چینی و ژاپنی اینطوری نیستن معمولا، مخصوصا ژاپنیا.

چون بای خودشون شخصیت دارن،

وابستگی فرهنگی دارن،

 

دخترای ایرانی هم اغلب خیلی باشخصیت و باکیفیتن، باهوشن.

 

دخترای فیلیپینی براشون فرقی نداره زن یه هشتاد ساله بشن یا زن یه مجرد سی ساله

 

فقط یکی رو پیدا کن و موندگار بشن،

 

اگه ازدواجم کردن و یکی دیگه اومد چراغ سبز نشون داد با اونم میرن میخوابن.

 

یعنی این درجه از بی عزت نفسی و بی حرمتی و ناصیل بودن یک ادم برای من خیلی جلب توجه میکنه.


امروز داشتم به این فکر میکردم،

که من، و اون هایی که به من نزدیک میشن و موندنی میشن،

ادمهای خیلی ساده، مهربان، و میتونم بگم کسانی هستن که هیچ غل و غشی ندارن.

 

ادمهای تایپ من، معمولا فارغ از جنسیت ادمها، و مخصوصا وقتی به خوداگاهی میرسن، فارغ از ملیت و نژاد ادمها، سعی میکنن با همه دوستی بسازن،

 

وقتی میبینین یه نفر به فکر شماست،

به شما کمک میکنه،

یا با شما مهربونه،

ااما به این معنا نیست که وای شما چه تحفه ای هستین و اون چقدر محتاجه یا وای چقدر عاشق شماست.

 

بعضی ادمها اینجورین.

 

همه رو دوست دارن.

 

اگه رفتار مناسبی باهاشون نکنین، اونها محترمانه میذارن و میرن و فکر میکنم رفتنشون برای شما کافی باشه،

با این ادمها درست رفتار کنیم.

 

معمولا تصمیمشون رو بدون انتظار و به صورت غیرمنتظره اعلام میکنن و اگه ببینن حتما تصمیمشون مهم نیست، اعلام هم نمیکنن.

 

میذارن و میرن و شما ازونها فقط صداشون، نگاهشون، و فقط سایه شون یادتون میمونه.


رشته های بین رشته ای خیلی قشنگن.

 

یه مخلوط از شیمی و فیزیک و زیست و امار واقعا قشنگ میکنه ریسرچ رو،

حالا من کامپیوتر و اقتصاد و تکامل و بایواینفورمتیک رو هم دارم وارد میکنم :)

 

واقعا رشته های قشنگین.

 

خدایی نچرال ساینسس و کلا ساینس خیلی قشنگه.


رفتیم یه فیلمی دیدیم

 

به اسم last Christmas

 

اول این رو بگم

که اخرای فیلم شروع کردیم به گریه کردن!

 

فیملش خیلییییییییییی قوی نبود، ولی یه حرفی داشت برای به زبون اوردن،

 

درباره یه دختر هست

که تحت عمل جراحی قرار میگیره،

تومور داشته توی قلبش

و قلبش رو برمیدارن و یه قلب جدید سر جاش میذارن،

 

دختره مهاجره، یوگوسلاوی سابق،

 

در طول فیلم با یه پسری ارتباط برقرار میکنه (فقط احساسی)

 

انگار که پسر ر نمیدیده خیلی.

 

وقتی میره خونه ش

 

میفهمه که پسره در واقع یه سال قبل از دنیا رفته،

 

همون موقع که قلبش رو دادن به دختره.

 

پسره توی تصادف از دنیا میره.

 

ولی زندگی دختره رو عوض میکنه.

 

(من برام، تا سالها، فکر اینکه چرا این شانس رو نداشتم که با پدر و مادر واقعیم زندگی کنم یه قضیه خیلی وحشتناک بود، با اینکه هرگز بی محبتی ندیدم توی این خونواده، اگه یه روزی بهم بگن که تو باز برمیگردی به این دنیا، ایا دوست داری؟ قطعا میگم نه، ولی اگه قرار باشه هم پدر و مادر اصلی و هم این دو تا عزیز دوست داشتنی خودم رو باز هم ببینم، قطعا تصمیم میگیرم برگردم، برای من خیلی خیلی سخت بود باور و پذیرش این قضیه و سالها در تلاطم بود بابتش، و مدتی قبل تونستم فکر خودم رو ازاد کنم و بفهمم که هیچ چیز زندگی من غیر نرمال نبوده، یعنی باید جای من باشین تادرک کنین چی میگم، برای خیلیا این خیلی عادیه، برای من خیلی سخت بود و شاید برای همینم تمام عمرم با خودم کلنجار میرفتم و حس میکردم این چیزی هست که باید توی خودم نگه دارم و بلاخره باهاش کنار بیام و بعد بروزش بدم).

 

فیلم خیلی قشنگیه،

از شما چه پنهون الانم که اینو مینویسم باز دارم اشک میریزم،

یاد بچگیام افتادم.

 

و حس کردم که من هم مثل بقیه بچگی نرمالی داشتم.

 

اتفاقا من خوش شانس بودم که یه خونواده خوب هم از من نگه داری کردن و کجای این بد هست؟

 

برای همین، حس خوبی دارم الان به زندگیم. من همه چی داشتم. چه فرقی داره با پدر و مادر خونی و تنی زندگی کنی یا با یه خونواده خوب؟ کجاش بد هست؟

 

آخر فیلم هم دختره (کترینا) یه حرف قشنگ زد، اینکه ما به بقیه کمک میکنیم که حس خوبی پیدا کنیم. این رو درست میگه.

 

فیلم درباره نژادپرستی، یزم، مهاجرت، پناهندگی، و صحبت میکنه. بسیار زیبا بود.

 

 


نه تنها همه لباسهای من رو بی اجازه دراوردن،

نه تنها بهم دست زدن،

نه تنها خشکم کردن (اون موقع کوچولو بودم و سینه هام هنوز اصلا یه کوچولو هم در نیومده بود)

بله منو نشوندن توی دفتر مدرسه،

و بچه ها همه پسر و دختر میومدن از پنجره و از در نگام میکردن و من از خجالت ذوب میشدم.

 

بعدم بهم گفتن که، اگه به پدرو مادرت  یا هرکس دیگه ای بگی چیزی،

نه تنها پدر و مادرت رو میندازیم توی زندون، بلکه تو رو هم اخراج میکنیم.

 

منو اخراج شدن خودم ناراحت نمیکرد،

ولی دوست نداشتم حتی یه اتفاق کوچیک برام بیفته.

 

چون مملکت که قانون نداشت بعید نبود همینکارو بکنن. اون هم اونها که دستاشون الوده بود از قبل.

 

و من اون رو سالها توی خودم نگه داشتم و همین یه هفته قبل بروز دادم.

 

برام خیلی سختو وحشتناک بود.

 

بعد ازون، یه جور ترس و وحشت، از برقراری ارتباط با ادمهایی که مسئول هستن یا سمتی دارن،

از برقراری ارتباط با پسرها

از برقراری ارتباط با حتی همسن و سالهام (چون همونها از در و پنجره نگام میکردن و تا سالها سرکوفتم زدن)، 

خجالت،

ترس از بچه اوردن و ازدواج کردن

قوز کردن

حتی اضافه وزن

در من ایجاد شد.

 

واقعا میتونم بگم تربیت ما و مدارس ما نمونه بودن،

 

بخاری ما چند بار اتیش گرفت،

 

توی همه شون کسکشا به جای اینکه بخاری رو عوض کنن

ما رو تهدید میکردن که اگه به پدر و مادرتون بگین همه تون میدیم زنده زنده کلیه هاتون رو دربیارن.

 

حقیقتش همیشه از خودم میپرسیدم که گناه ما چی بود؟

 

چرا این مدیر و ناظم با بچه های خودشون همچین کاری نمیکردن؟

 

برای منی که از خجالتم، حتی نمیتونستم با یه پسر درست و حسابی وارد رابطه بشم،

اینقدر تحمل شنیدن این که "تو بدت هم نمیاد با 4 نفر بخوابی!" یا " تو دوست داری زنجیز بندازن دور گردنت و بکشنت توی خیابون" وحشتناک بود که هنوزم نمیتونم هضمش کنم.

 

حقیقتش، دومین اشتباهی که توی زندگی من رخ داد،

اومدن یه ادم غیرنرمال توی زندگیم بود که روابط اجتماعیش صفر بود، قیافه نداشت، قد و هیکل نداشت، سواد نداشت، هیچی نداشت، و فقط ادعا بود، و با پول ننه باباش اومده بود کانادا (امریکا هم راهش نداده بودن) و دائم التحریک بود،و چون هیچ کس باهاش نمیخوابید، پس میومد عقده هاش رو میریخت سر ادمی مثل من که خودش از جامعه اسیب دیده.

 

واقعا میتونم بگم تو حقت هست که من اسم و فامیل خودت و اون مامان کسخلت رو بذارم همینجا همه با شما اشنا بشن، ولی برای خودم یه احترامو شخصیت و ارزشی قائلم و دوست ندارم بعدها از خودم بپرسم که چرا سعی کردم با رسوا کردن یه کسخل با ای کیوی پایین خودم رو اروم کنم.

 

کلا یادتون باشه،

وقتی شما یه حرفی رو از روی نااگاهی، بی سوادی، بیشعوری، هرچی، میزنین،

طرف مقابل شما ممکنه که دقیقا برعکس اون باشه یا کلا خاطره بدی داشته باشه.

هر چرندی که به مغز مریضتون میاد نریزین بیرون.

 

ولی نسل های جدید،

یعنی بچه هایی که زیر سی سال هستن، و توی ایران بزرگ شدن، رو من خیلی سالم تر میبینم. یعنی قشنگ معلومه، هم توی این وبلاگ معلومه، هم اونایی که میان کانادا سالمتر از بقیه ن، هم اونایی که ایرانن.

دلیلش هم اینه که با اگاهی و با یه ذهن بازتر و با اینترنت بزرگ شدن.

و خب برای نسل جدید کشورم خیلی خوشحالم.

 

شماها اینده درخشانی دارین.

 

برعکس نسل ماها و قبل ماها که فقط تا میتونستن گند زدن و ازشون تا میشد، فقط عقده ای دراومد و الانم همه شون همین کانادان.

 

واقعا به شماها افتخار میکنم بچه ها.


ادامه:

 

یادمه،

منو بلند کردن (خیلی واضح یادم نمیاد، نیمه بیهوش بودم)،

و همینجوری کشون کشون بردن دفتر مدرسه.

 

اینها همه به جهنم فراموش میشه،

 

چیزی که یادمه و وحشتناکه برای من و تا سالها و حتی الان، 

من رو رنج میده (الان البته بهتر شدم)، اینه که مدیر، ناظم مدرسه، کتابدار مدرسه، که همه خانم بودن، با دو تا اقای دیگه، و با دو سه تا از دخترا و پسرهای پنج ابتدایی، من رو کردن،

همه لباسهام رو دراوردن،

 

و توی روشویی!!! توی سینک، من رو شستن.

 

 


کلاس اول ابتدایی که بودم، خب همه مون شر و شور بودیم.

 

تازه اومده بودیم خونه دوممون،

 

و ارتباطمون با محله قبلی قطع شده بود،

 

بچه بودم،

 

هنوز بقیه درست و حسابی به دنیا نیومده بودن.

 

برادر بزرگم از دنیا رفته بود.

 

از هیچ کدوم از هم محلی ها و همسایه های قبلی مون خبری نبود.

 

زندگی شیرین و سخت بود.

 

هنوز وضعمون خوب نشده بود. کارمون نگرفته بود. 

میتونم بگم به سختی زندگی میکردیم. ولی همیشه سعی میکردن برامون همه چیز رو تامین کنن،

و مهم تر، پدر و مادری داشتیم که همیشه به فکر ما بودن، مخصوصا پدرم.

 

پدرم خیلی باهوش و زحمتکش بود.

خیلی باهوش بود.

 

خیلی هم دلسوز.

 

از هیچ چیزی برای ما هیچ کدومشون دریغ نمیکردن.

 

حتی وقتی مدرسه ما لامپ نداشت، وقتی نیمکت نداشتیم، 

وقتی کف کانکس ما بتونی بود و توی سرما بدنمون درد میگرفت و رطوبت ما رو میکشت، میرفت با بدبختی، با نداری، پول جمع میکرد میاورد مدرسه ما رو تعمیر میکرد.

 

دو تا مدرسه توی مدرسه ما بود در واقع، یکی یه مدرسه ابتدایی بود، یکی راهنمایی،

 

این دو تا توی یه حیاط بودن،

 

یه مدرسه دیگه هم بود (مثلا مدرسه پیوست) که میخواستن اضافه کنن به این مدارس که جا بشه برای نسل دهه شصتی!!! که همینجوری زرت و زرت به دنیا میومدن بعد از جنگ.

 

ما هر روز توی زنگهای تفریح میرفتیم توی این مدرسه شماره سه یا همون مدرسه پیوست بازی میکردیم، ساختمون نیمه کاره بود، و توی حیاط مدرسه بود.

 

خیلی هم حال میداد.

 

یه روز، معاون ما که خودش ازون ادمهای ترسناکه که دستش به خون ها الوده هست و وارد جزئیات نمیشم ولی زندگی خیلیا ر عوض کرده با اون بی رحمیا و دست الوده به خونش (به خون دهها نفر)،

پیداش شد دور و بر همون مدرسه شماره سه،

 

ما روی ایوان مدرسه بودیم (کاش عکس داشتم)،

و داشتیم بازی میکردیم (دختر و پسر همه با هم، بچه بودیم، دوست بودیم)،

 

یهو این زنیکه با اون وزن اضافه ش و یه ترکه دراز توت و یه خط کش درازم اون یکی دستش پیداش شد،

 

ما همه از اول تا پنج ابتدایی همه با هم بازی میکردیم،

من قدم دراز بود، یعنی توی اول ابتدایی از بقیه میانگین حداقل ده پونزده سانت بلندتر بودم و همیشه تخت اخر میشوندنم،

توی خونه ما هم بچه نبود که، خیلی با شخصیت و ارامش بزرگ میشدیم و هیچوقت برای به دست اوردن چیزی، چیز دیگه ای رو خراب نمیکردیم،

اصلا دلیل نداشت دعوا کنیم.

 

من همون لب ایوون بودم،

هوا بارونی بود،

 

یهو این بچه ها طفلک ها، همه از اول ابتدایی تا پنجم ابتدایی، هل دادن بقیه رو که فرار کنن و کتک نخورن،

 

من همون لبه واساده بودم،

و پرت شدم پایین، دو سه نفر هم با من افتادن،

 

متاسفانه صورت من خورد به یه سنگ گلی،

و دیگه خیلی یادم نمیاد، فقط یادمه که وقتی ناظم اومد و من رو با خط کش کتک زد که پاشو برو اونور نتونستم بلند شم،

 

فکر کن بچه کوچولوی شش ساله، من حتی هفت سالمم نشده بود، یه سال بعد هفت ساله شدم.

 

بچه ها به من همیشه میگفتن ماهپاره، صورتم خیلی سفید بود.

 

بعدها بچه های پمجم و چهارم ابتدایی که اسم یکیشون نرگس بود،

و دوست من بود،

بهم گفتن که مقنعه سفیدت همونجا روی سنگ پاره شد، مانتوت پاره شد، خون میومد از صورت و بینی و پاهات و این ناظم اشغال کتکت میزد که پاشو خودت رو لوس نکن،

 

ادامه داره.

 


خب دوستان و رفیقان،

 

امشب و شاید هم روزهای اینده

 

براتون یه خاطره واقعی از دوران مدرسه خودم تعریف خواهم کرد.

 

و اونجا درک خواهید کرد که چرا یه سری اخلاقها در من هست،

 

مثلا خجالتی هستم، مخصوصا وقتی یکی رو میشناسم، ولی خوب نمیشناسم، یعنی اولش که منو میبینین میگین واو این چه اجتماعی هست! ولی اون مال لحظه های اوله.

یا تا مدتها قوز میکردم و حتی الان هم این رو دارم، خفیف تر، ولی دارم،

یا برام بجه اوردن یه تابوی وحشتناک شده. الانم حس میکنم بچه اوردن مسئولیت زیادی میخواد.

یا وزنم رفت بالا از اون سن. 

یا تا مدتها میرفتم یواشکی نمک میریختم روی نون و میخوردم (مثلا یهو پنج شش تا نون بربری بزرگ، با اینکه یه کوچولو بودم)

چون همیشه میشستم و همزمان با یواشکی خوردن نون و نمک، فکر میکردم، و سعی میکردم این رو با خودم حل کنم. ولی هیچوقت حل نمیشد.

 

قضیه برمیگرده به اول ابتدایی،

 

(نمیدونم قبلا این رو براتون گفتم یا نه، ولی بازم میگم)

 

 


اگه اون کسی که مال شماست، شایسته شماست و شما شایسته اون هستین،

و اون "یه دونه" ای هست، که قرار بوده قسمت شما بشه، روبرو و سر راه شما قرار بگیره،

قلبتون آرام خواهد گرفت،

 

کاملا خودتون متوجه خواهید شد، که چه اتفاقی داره میفته.

 

بدون ترس، بدون خشم، بدون نگرانی از بابت ناراحت شدن یا از دست دادنش، بدون تحقیر شدن، بدون ترسیدن از اینکه نکنه دروغ میگه؟ نکنه بدقول باشه؟ نکنه بدذات باشه؟ نکنه سادیسم داشته باشه؟ 

باهاش دوست میشید،

 

قلبتون براش خواهد تپید،

 

برای شما تبدیل به زیباترین ادم دنیا خواهد شد،

دنیا به زیباترین شکل ممکن خودش در خواهد آمد با وجود اون،

 

تمام نگرانی های شما از میان خواهد رفت،

 

و قلب شما ارام خواهد گرفت.

 

بدون ترس،

بدون وحشت،

بدون خجالت حتی،

 

و با اطمینان کامل،

به او دل خواهید داد.

و قلب شما با اون خواهد تپید و آرام خواهد شد.

حرفهاش به لب شما خنده میاره و از بغل کردنش و از نگاه کردن بهش سیر نخواهید شد.

نه نیاز دارید مطیعش باشید و نه نیازی هست اون مطیع شما بشه.

 

همه چیز به خودی خود درست خواهد شد،

و به آرامش ابدی و مطلق خواهید رسید،

 

اگه اونی که باید پیدا بشه، پیدا بشه.

 

اگر همچین کسی در زندگی شما بوده و یا هست،

و هنوز توی این دنیا هست،

حتما بهش بگید که دوسش دارید و اون "اونی هست که باید باشه".

 

عشق وقتی میاد، کاملا عطر و بوش پیداشت.

 

عشق مهمان ناخوانده هست،

ولی وقتی بیاد به خونه شما، اجازه نخواهید داد که بره.

 

عشق واقعا چیز عجیبیه.

 

من مطمئن هستم که آدمها عاشق میشن.

و وقتی عاشق میشن کاملا معلوم میشه.


چیزی که اینجا خیلی زیاد دوست دارم،

گاه و بیگاه شنیده شدن صدای غازهاست.

 

همیشه از روی خونه ما پرواز میکنن،

 

فکر میکنم که منتظر روادیدشون هستن هر بار که میان امریکای شمالی، هر چهار پنج ماه به صورت صد هزار تایی میان پشت مرز میشینن،

بعد باز تکرار میشه.

 

ولی همیشه هر روز صدای لک لک ها و اردکهای دریایی و غازها پراکنده میاد.

 

 

یه جایی هست توی ونکوور، که در واقع خونه حیوانات هست.

یه پارک نشنال هست، توی دلتا، همیشه توی طول هفته بازه و نتونستم برم ببینمش.

 

ولی دو سه هفته دیگه میرم ببینمش :)

 


چیزی که برام خیلی عجیبه، اینه که، یه سری ایرانیا، بدون توجه به اینکه کجای دنیا باشن، چه ایران چه اروپا چه امریکا و.

عین بریتیش ها به شدت ایندیرکت حرف میزنن و غیرمستقیم خیلی همدیگه رو مسخره میکنن یا تیکه میندازن.

و برای من این خیلی عجیبه.

مرد گنده پنجاه ساله میبینی نشسته مسخره میکنه این و اون رو غیرمستقیم.


با وجود تیکه پاره شدن هم وطنام

بی خانمان شدن خیلی ها

تیکه پاره شدن مردم منطقه ای که ازش بیرون اومدم و توش به دنیا اومدم

فقر، نداری، 

ولی امید و انرژی ای که توی هم وطنام، هم زبان هام (که محدود به کشورم نیستن) و همه کسانی که از منطقه من بیرون میان، مخصوصا اونهایی که مثل خودم معمولی و عادی بزرگ شدن، دارن، از همه مردم کشورهای مرفه بیشتره.

خیلی دوستون دارم.

 

قلبم تیکه تیکه و ریش ریش هست.

 

حداقل سه هفته میشه که درست نخوابیدم.

 

غم دوری، مهاجرت، نداری، سختی، بی کسی، و. من رو از پا ننداخت، همه چیز درست شد، زندگی بهم روی خوش نشون داد،

ولی شماها باعث شدید قلب من هزاران تیکه بشه، هزاران بار تیکه و پاره بشه و باز دوخته بشه.

 

خیلی خیلی دوستون دارم.

 

خیلی.

اینو از صمیم قلبم میگم.

 

هیچوقت فکر نکنین که کسی که اومده خارج دیگه به فکر کشورش نیست.

 

اتفاقا برعکسه.

 

اونی که بی احساسه، بی تفاوته، هر جا باشه همینه.

 

چه بسا باتوم و تفنگی هم برداره و توی همون کشور و شهرش بقیه رو بکشه.

 

خیلی دوستون دارم.

 


 

 

 

 

 

 

 

 


They say life's what's happening when you are busy making other plans.

 

همیشه وقتی از یه چیزی ناامید میشی،

یا وقتی سرت خیلی گرم و درگیر چیزی هست،

 

یا حتی وقتی سوئیچ میکنی به چیز و کار دیگه ای که یه راه دیگه برای یه هدف مشابه یا یه هدف جدیده،

 

زندگی کار خودش رو میکنه.


توی دو ماه گذشته، هر هفته حدود سه تا فیلم توی سینما دیدم.

و از هر ده فیلم،

هشت تاش یا درباره جنگ جهانی دوم بوده، یا نژادپرستی، یا برابری حقوق زن و مرد.

 

یکی از ایرادهای سیستم هواپیمایی کانادا اینه که،

باز هم چون کمونیستی و کارتلی مافیاییه،

فقط کلا دو تا هواپیمایی مهم و مطرح هست:

وست جت و ایر کانادا.

 

این دو تا، یکی از یکی بدترن

 

خلبان های بدکار و بی تجربه و سر به هوا،

همه چیز گرون،

هیچی بهت نمیدن بخوری،

اگه بار اولت باشه که میای کانادا و کارت بانکی نداری باید بری بمیری یا کل پرواز رو همینجوری الکی گشنه بمیری.

تصور کن ماها که از مناطق دست و دلباز مثل خاورمیانه میایم چقدر اذیت میشیم.

توی خاورمیانه از قبل پول غذا رو میگیرن و خود پرواز اینقدر ارزونه که اون غذا مجانی میفته.

 

کانادا به شدت در کنسی و گدایی داره میمیره.

 

ملت با مشکلات عدیده مالی درگیرن.

 

من هم خونه ای زیاد داشتم،

از هجده ساله تا هشتاد ساله هم خونه ای داشتم،

هم از اروپا هم خونه ای داشتم هم از کانادا هم از اسیای شرقی.

 

توی کانادا عملا هیچ اینده ای نداری،

توی هشتاد سالگی تازه مستاجر هستی خودت.

 

بدترین پوینت کانادا و اروپا به اینه که مردم معمولا کاری ندارن که انجام بدن.

چون به هر حال راه پیشرفت بسته هست و امکانش تقریبا زیر پنج درصده که درامد تو بره بالا و بتونی پولدار شی و از طرفی چون حتی خود دولت در یه نژادپرستی خاصی درگیره، یعنی سعی میکنه یه بخور و نمیری به شهرونداش بده حتی اگه کار نکنن، که اعتراض نکنن و دولت رو ساقط نکنن،

در نتیجه طرف تا وقتی پی ار بگیره پدرش درمیاد،

تا پاسپورت بگیره رسما به فاک میره.

 

بقیه مردم هم همچین خوشبخت نیستن

 

هرج و مرج و بخور بخور وحشتناکه

 

فقط ت دارن و یه دوزارم به مردم میدن.

 

مشکل دیگه ای که اینجا داره مشکل قحطی دختر هست.

 

مردها از بیست ساله تا هشتاد ساله دست برنمیدارن ازت حتی اگه نامزد داشته باشی.

همه میکشنت سمت خودشون.

حاضرن خودشون زندون برن ولی یه مدت وقتت رو بگیرن و تو رو بکشونن اینورو اونور تا یکمی اروم بگیرن و یکمی حس کنن که اره میتونن وقت کسی رو بگیرن.

 

میری خونه ببینی مردها راه میفتن دنبالت

میری خرید راه میفتن دنبالت

میری استارباکس مردها راه میفتن دنبالت

تنها میری که بدتره

 

با یه مرد میری باز راه میفتن دنبالت

 

دخترا فقط با دخترا حرف میزنن

فقط با من،

 

یعنی کاش یکی بیاد یه بیست تا هواپیما دختر پیاده کنه توی این کشور ما یه نفسی بکشیم. خسته شدم.

 

یه مرد وقتی حتی حس کنه یه دختر دوسش نداره داغون میشه. ممکنه بعدش سعی کنه دختر رو ظاهرا ریجکت کنه که دختره حس کنه رد شده ولی اون مرد دیوونه میشه.

 

یعنی اوضاع قاریشمیشی هست.

تعداد مردهایی که دارن همجنس گرا میشن هر روز داره بیشتر میشه و تعداد دخترایی که دارن تنهاتر میشن، مخصوصا دخترایی که از همین کالچر میان هم بیشتر میشه. چون مردها جرات نمیکنن بیان جلو و ضمنا اعصاب هم ندارن یه دختر هر روز با اینها دعوا کنه. چون ما دخترای بسازی هستیم ولی یه دختر کانادایی عمرا همچین کاری بکنه.

 

وقتی balance توی یه جامعه از بین میره همین میشه.

 


یکی از مسائل کانادا:

میری اداره پست، میری canada post که تقریبا تنها پست کاناداست (کانادا گونه ای از کامیونیزم رو داره و همه چیز دولتیه، و کارتلی مافیایی)

و میگی سریع ترین روش پستی شما چیه؟ و میگن اوکی الان برات به همون روش میفرستیم.

و برگه رو میدن دستت و میبینی دارن با fedex میفرستنش.

و از خودت میپرسی چرا؟ چرا این کشور که دومین کشور وسیع دنیاست حتی یه سیستم پستی درست و حسابی نداره و خودش متوسل میشه به فدکس که مال امریکاس؟

 

و اگه بخوای چیزی رو با پست کانادا بفرستی، یا گم میشه، یا تو گمرک میمونه.

 

یعنی از پس یه کار ساده که من میتونم راه اندازی و نگه داریش کنم برنمیان.

واقعا خیلی از خودم میپرسم که این کشور چطوری میچرخه؟

اینها که ملکه شون توی یه کشور دیگه هست،

نخست وزیرشون منتخب اکثریت نیست و دولت اقلیت تشکیل داده،

همه از هم متنفرن و همه از امریکا متنفرن

هیچ کس کار نمیکنه و یه عده مهاجر چرخ رو میچرخونن ولی به هر حال همیشه دستشون برای کار دادن به کسانی که سفید و یا Canadian born هستن بازه و راحت کار میدن بهشون.

 

پس این کشور چطوری میچرخه؟

 

به نظر من یه دلیل اینکه ادمای تر و فرز اینجا اصلا پیشرفت نمیکنن اینه که اصلا سیستم همین رو میخواد.

سیستم دوست نداره ادم باهوش و تر و فرز خیلی واردش بشه.

تو هرچی هم باهوش باشی و پرکار و باانگیزه عین کنه و انگل میمونی برای همچین سیستم ناکاداامدی.

 

یا یه روشی هست به اسم mail forwarding

 

توی امریکا و خیلی کشورای دیگه مثل سنگاپور، تو میری وب سایت،

اکانت میسازی، و ادرس جدیدت رو وارد میکنی

 

و اون ادرست توی همه وب سایت ها و شکرت ها و اورگنایزیشن ها اتوماتیک عوض میشه.

و کلا یه دلار میدی.

و نیازی نیست دستی همه چیز رو عوض کنی.

 

اولا که کانادا همچین چیزی نداره،

فقط mail forwarding داره 

یعنی اولا تو باید بری دستی همه جا و شرکتها و وب سایهت ادرس رو عوض کنی

بعد باید بری صد و خورده ای دلار بدی که فقط اگه نامه ای چیزی اون هم نه هر نامه ای، اومد به ادرس قبلی، خودش ارسال بشه به ادرس جدید.

 

یعنی اینقدر این سیستم عقب افتاده هست که اولا همه چیز به هم وصل نیست که تو بتونی یهویی ادرست رو با یه جا وارد کردن تغییر بدی،

در ثانی قیمتش صد برابر قیمت کشورهای دیگه هست،

گاهی هم صد و ده برابر.

اگه بخوای اینتنشنال (فقط به امریکا عوض کنی میشه سیصد و پنجاه دلار یعنی سیصد برابر). فقط برای یک سال.

 

 


ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.

 

خیلی بزرگه.

 

هرکس که میگه ونکوور کوچیکه یا کوچیکتر از مونتریاله به نظرم یا تابحال ونکوور نیومده یا اگه اومده، فقط رفته مثلا یه گوشه خیلی کوچیک، و چون کلا بسیاری از مردم جهان از دور دستی بر اتش دارن، گفته که بله به نظر بنده که پادشاه جهانم، ونکوور کوچیکه.

ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.

اینو چند روز قبل، قبل از سفرم گرفتم، یه نقطه خیلی کوچیک توی جنوبش هست. دقت کنین یه نقطه خیلی ریز و کوچولو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


مشکل اومدن به کشورهای دیگه اینه که انگلیسی خیلی کلمه ها رو یاد میگیری ولی فارسیش رو نمیتونی بگی

عین اذری، که من خیلی کلمه به اذری بلدم یا به ترکی استانبولی یا المانی، ولی فارسیشون رو نمیتونم بگم

dungeon هم همین جوری شد

میبینی معنیش رو میفهمی ولی نمیتونی فارسی رو بگی.

من دو تا شهر مختلف ونکوور بزرگ زندگی کردم و به جرات میگم تنوع کلمات حتی در این دو شهر که نزدیک همن هم زیاده.

همه اینها باعث میشن که مغز قاز بزنه.

 

یه هم خونه ای داشتم توی انتاریو،

که ادم خیلی basic ای بود. به قول اینجایی ها

 

خیلی عادی درس میخوند و زندگی میکرد.

 

لیسانس گرفته بودو اومده بود یه لیسانس دیگه هم بگیره که بتونه کار پیدا کنه.

 

بیست و پنج شش سالش بود.

 

الان شده بیست و هشت اینا احتمالا.

 

دوست پسرش یه پسر قد کوتاه مانند تپلی مانند کانادایی بود که هم شهری و هم مدرسه ایش بوده.

 

برای پسره فرقی نداشت که دختره بمیره یا زنده بمونه.

 

ولی دختره خیلی خیلی زیاد پسره رو پز میداد (پسره هم سن دختره بود و سال دوی لیسانس بود تازه) و همه ش میگفت دیگه امسال یا سال دیگه از من خواستگاری میکنه. ولی مثل اینکه هنوز خواستگاری نکرده ازش.

 

خیلی تیپیکال بود.

صبحها بلند مید میرفت دانشگاه.

برمیگشت یه عذایی میخورد،

 

باز میرفت دانشگاه،

 

شبها دور و بر ده یه چایی یا همچین چیزی میخورد

همیشه میگفت که فامیل ملکه انگلیسه.

اخرش فهمیدیم نسبتش با ملکه انگلیس مثل نسبت من و سباستین کخ اون هنرپیشه المانیه هست. یا نسبت ان دختر تهرانیه توی گروه قبلیم با المانیاس که میگفت من تهرانیم ترک هم هستم پس یه ژرمنم و ژرمنز آر ده best!!!!!!!!!!

وای خدا انتاریو چقدر نژادپرست داشت.

 

خلاصه زندگیش خیلی عادی بود.

 

بعضی ویکندها رو میرفت خونه. پدر و مادرش از هم سالها قبل جدا شده بودن. مست میکرد. خودکشی نکرد جلوی ما ولی هم خونه ای دیگه م اینکارو میکرد.

خیلی بیسیک و عادی بود.

 

خیلی عادی مست میکرد

خیلی عادی غیبت میکرد

عین یه کانادایی تیپیکال نژادپرستی مبکرد

خیلی زیرپوستی خودش رو نژاد برتر میدونست

و همزمان هم تبلیغ برابری میکرد.

 

گاهی از خودم میپرسم چرا یه دختر تیپیککال نشدم.

الان هم همه قله هایموفقیت رو فتح نکردم،

ولی تیپیکال نیستم.

 

کاشکی یه احمق بیسیک بودم.

 

کاش همه مون بودیم.

 

مشکلی که کانادا داره اینه که چیزایی که برای اینها مهمه، برای ماها اصلا مهم نیست،

همین باعث میشه که خجالت بکشن و از طرفی چن خودشون رو از بقیه برتر میدونن، قبول نکنن که از ما سطحی ترن، پس بیشتر هم نژادپرستی میکنن.

 

اینها اینقدر ناتوانن که نمیتونن یه مرد رونگه دارن.

 

یعنی برای ما اینقدر مرد ریخته همه جا،

اینها از پس رابطه خوب با یه مردی که توی شهر اونها به دنیا اومده و هم محلیشونه و باهاش ده ساله دوستن برنمیان.

 

هواپیمام اعلام کرد که بیاین سوار شین.

براب من و سفرم انرژی مثبت بفرستین.

 

دوستون دارم.

 

 


مثل اینکه dungeon گودال نیست، سیاهچاله.

 

یکی از ایشوهای خیلی بزرگی که مردم توی کانادا دارن (چند هفته دیگه ازینجا میرم و این کلمه تبدیل میشه به "داشتن") برای من،

این هست که توی یه دنیایی برای خودشون غرق هستن،

که از دوران کودکی اونها اصلا تغییری نکرده.

یعنی مثلا: توی 5 سالگی یه بابای نژادپرست داشتن و یه مادر عصبی که همه رو میزنه،

اون بچه بزرگتر شده، نه ادمای جدید دیده نه کشور جدیدی رفته برای سفر و زندگی و نه حتی شهر جدیدی.

مشکل کانادا اینه که مثل امریکا یا اروپا نیست که فرهنگ شهرها و کشورها تفاوت های فاحش دارن با هم.

بله قانون توی همه شون هست ولی فرهنگ شهرها و کشورها به شدت تفاوت دارن.

این بچه بزرگ میشه، مثلا از واترلو توی انتاریو ته ته تهش میخواد بره هملیتون یا تورنتو یا اتاوا درس بخونه، یا حالا جاهای دیگه.

میبینی فرهنگ همون فرهنگه، دوستای جدید اغلب پیدا نمیکنه و به دوستای دوران دبیرستان یا حالا دو تا دوست پیدا کرده توی دانشگاه که هر دو از شهر خودش میان. چیزی عوض نمیشه.

 

من اینو متوجه شدم، ادم وقتی تغییر میکنه (تو هر سنی که باشه) که مجبور هست.

یعنی شما تا وقتی مجبور نباشید که چیزی رو تغییر ندید، تغییر نمیدین.

 

همین ادم میبینی میشه 26 ساله ازدواج میکنه (البته سن ازدواج داره توی کانادا بالاتر میره، حتی بین سفیدها، و اینکه من در منطقه ونکوور بزرگ زندگی کردم و اینجا یه چیز دیگه هست و اون اینه که سفیدها به شدت به دخترای خاورمیانه ایو اسیایی تمایل دارن چون اون دختر براشون هر روز یه ایشوی جدید درست نمیکنه، در نتیجه اون تریپ کوته فکری و نژادپرستی مطلق که توی انتاریو هست اینجا کمتره)، توی بیست و هفت اولنی بچه و توی بیست و نه دومین بچه رو میاره.

ته تهش توی سی و یکی دو سومین بچه.

شوهرش دقیقا همسن خودشه.

شوهره بعد اینکه شد دور و بر سی و سه چهار، حس میکنه زندگیش رو دوست نداره،

تا اون موقع خانومه با اوردن بچه داشته یه جورایی به حفظ زندگیشون کمک میکرده ولی دیگه اونها بیرنگ شده الان.

شوهره میره زندگی جدید تشکیل میده.

و خانومه میشه یه خانم عصبی تر از مادرش، افسرده تر، حس میکنه ظلم دنیا بهش شده.

این مهاجرا رو میبینه که با وجود هزاران مشکل در زندگیشون یکمی خوشحالترن، اعصابش خرابتر میشه، نژادپرست تر هم میشه با دیدن اینها، اون سه تا بچه رو بی سرپرست تر از خودشم بزرگ میکنه و این سیکل مریض ادامه پیدا میکنه.

شوهره میره بلاخره یکی رو پیدا میکنه و یا حالا با بدبختی باهاش تا اخر عمرش میمونه یا میشه مثل اون هم خونه ای قبلی من و اون همسایه مون که توی هفتاد و خورده ای سالگی دنبال دختر جوون بودن. و با کلی ارزو و فانتزی و بدون حس لحظه ای خوشبختی توی زندگیشون ته تهش توی نود سالگی میمیرن میرن پی کارشون و تا اون لحظه کلا در حال ازار و اذیت اینو اون هستن.

 

یعنی تو سیکل زندگی اینها رو نگاه میکنی میبینی خدایا اینها چقدر غمگین و افسرده ن.

 

وضعیت توی اروپا فجیع تر هست.

 

توی امریکا و مکزیک و دور و برش و امریکای جنوبی یکمی وضعیت بهتره (به جز آرژانتین که اون کم نداره از کانادا و استرالیا و اروپا).

مردم خیلی مهربان ترن، هدفمندترن، شادترن.

چون باهاشون دارم زندگی میکنم اینو میگم.

مردم امریکا خیلی هدفمندتر، رک تر، باهوش تر، و شادترن. و کمتر نژادپرست.

 

کلا زندگی کاناداییا مثل بچه پولدارای ایرانه. که هیچ skill ای ندارن. و همیشه فکر میکنن لطف میکنن به بقیه باهاشون دوست میشن. نژادپرست هستن، کوته فکر هستن، فکر میکنن علامه دهرن ولی در عمل از پس زندگی خودشون برنمیان چه برسه به علامه دهر بودن. یه چیزی تو مایه های ساشا سبحانین، بهشون فقط باید پول مفت بدی و همون رو خرج کنن و بیشتر ازون بلد نیستن.

 

کانادا مثل ته ته ته ته ته یه غار میمونه که ختم میشه به تونل زیرزمینی که اون هم ختم میشه به یه dungeon،

هرچی میری جلو، یه راهی هست بلاخره، و تو فکر میکنی که اوکی از وضعیت قبلیم بهتره (چون توی تونل، توی مسر غار، همه ش تاریکه و این زندگی خیلی از ما ایرانیا بوده)، میگی اوکی حالا من قبل اینم همین بوده وضعم. مخصوصا ماها که اینجاییم وقتی میشنویم ایران چه خبره فکر میکنیم که خب حالا ما حداقل یه اینترنت دیگه داریم.

ولی قضیه اینه که تو اخر و عاقبت زن و مرد ایرانی (ِیعنی شصیت هفتاد سالگیشون) رو مقایسه میکنی با کاناداییا، میگی خدایا ایرانیا خیلی موفق تر، قوی تر، باهوش تر، شادتر، و خوشبخت ترن. با وجود اون همه سختی و مشکلات. خیلی جالبه.

 

کاناداییا اغلب، چون از اول، توی همین غاره زندگی کردن و هیچ کس رو ندیدن، بهش اشنان، عین اون پسر بچه توی فیلم room 

که چون دنیا رو ندیده بود اصلا فکرشون نمیکرد که دنیایدیگه ای هم هست.

فکر میکنن که خب ما از اول توی این کاخ بودیم که هم به ما یه غذای بخور و نمیر دادن و هم یه جای خواب و بلاخره بهتر از خاورمیانه هستیم که مردم حتی اینو ندارن یا تروریست ها دارن هر روز میکشنشون یا با شتر میرن و میان!!!

درسته که الان اینترنت اومده و مردم بیشتر میفهمن، ولی شما تربیت و مدل بزرگ شدن یک نفر رو نمیتونین بی رنگ کنین.

مردم کانادا خیلیاشون این روزها حسودی میکنن به بقیه دنیا.

چون بقیه جاها هواشون بهتره، شادترن، کار هست، افتاب هست، چهار فصل هست، مردم مهربان تر هستن، رک تر هستن، نیازی نیست خیلی نژآدپرست باشن تا کانادایی محسوب بشن، نیازی نیست از امریکا متنفر باشن تا اسمشون بشه کانادایی.

 

ولی خب تو متوجه هیچ کدوم اینها نمیشی تا وقتی اون دید اوکی حالا فعلا وضعم از ایران بهتره رو داری اینجا.

خیلی از ایرانیا هر دو سه ماه یه بار فرار میکنن از کانادا به سمت ایران یا اروپا یا امریکای جنوبی که فقط ازین همه فشار و تفاوت فرهنگی فرار کنن تا که پاسپورت بگیرن و کلا بذارن برن.

کسی که از اینجا نمیناله، یا خیلی خودخور و خودداره، یا ترجیح میده به جای نالیدن تلاش معقولی داشته باشه که فعلا یه زندگی عادی بسازه تا بتونه چند سال بعد ازینجا بره، یا از جنس اینهاست و توی این برزخ و dungeon واقعا لذت میبره و فکر میکنه واقعا اخر دنیا همینه که اگه کسی اینطوری باشه من ازش دوری میکنم چون احتمالا مشکلی چیزی داره.

طرف میبینی کل عمرش رو تورنتو یا مونتریال یا واترلو زندگی کرده (کانادایی سفیده)، اومده بود واترلو که کلا چهل دقیقه با تورنتو فاصله داره یه سال درس خوند، الان برگشته خونه شون توی تورنتو و همه ش میگه بهترین شهر جهان! اخه تو شهر دیگه ای توی دنیا رو دیدی؟ 

فکر میکنین چرا کانادا یا اروپا به عنوان بهترین کشورها و قاره های جهان برای زندگی انتخاب میشن؟

چون کلی بیکار و علاف توشون پرسه میزنن که از بیکاری مثل هم خونه ای قبلی من که اسمپش رو هم روزی هزاران بار چک میکرد، در حال پر کردن کامنت اینورو هستن که اره کانادا بهترین کشور دنیاست.

از طرفی ایرانیای کانادا اغلب دنیاهای کوچیکی دارن.

یعنی طرف میگه من مثلا ده ساله کانادام، هفت سالش رو دانشجوی دکترا بودم، الان روی پی ارم،

و همین جا توی یه خونه از اول، توی مونتریال زندگی کردم. یعنی حتی اپارتمانش رو هم عوض نکرده توی شهر.

دهنشون رو هم باز میکنن ادعا درباره کل امریکای شمالی و جنوبی ازش بیرون میریزه.

 

کلا به حرف هیچ احدی اعتماد نکنین.

اغلب ایرانیای اینجا توی حل مسائل عادی زندگی خودشون موندن.

 

اروپای غربی و شمالی مثل دختر خوشگل میمونه، که هر شب با یه کشوری هست تا بتونه هزینه هاش رو دربیاره و خرج کشور رو بده. نه براش شخصیت اون کشوره مهمه نه به دوستی فکر میکنه. ته دلش پر از بغض و نفرت و کینه هست.

حتی شما نگاه کنین این اخلاق به خود مردم اروپا هم سرایت کرده. و کم و بیش این شکلین.

 

کانادا مثل گرتا تونبرگ همون دختر شانزده ساله عصبی هست که فکر میکرد بچگیش رو من و عمه م ازش گرفتیم و یه مدتی هارت و پورت کرد و خاموش شد.

کانادا یه مدت همینجوری بهترین کشور دنیا نامیده خواهد شد و وقتی اقازاده ها و پول شو و پولدارا پولاشون تموم شه یا جای بهتری پیدا کنن، میذارن میرن و میشه گرتای افسرده عصبی که میخواد اینو اون رو بندازه زندون چون ازش سوء استفاده کردن به نظر خودش.

 

تا وقتی که این موج همه میان کانادا روی کار هست، ما خام نشیم و گول نخوریم.

 

من همه شهرهای مهم و شاخ کانادا رو گشتم، حتی ساسکاچوان و منیتوبا.

خدایی قبول دارم که ونکوور واقعا سر همه شهرهای کاناداست. واقعا زیبا و ناز و باکلاس و دوست داشتنی و دلبره.

ولی خدایی ارزش نداره به عنوان بهترین شهر دنیا انتخاب شه.

فکر کن کسی که استانبول زندگی کرده بیاد ونکوور و بهش بگن ونکوور بهترین شهر دنیاست.

واقعا ادم نمیدونه چی بگه.


توی سریال the office ورژن امریکاییش

دو چیز هست که به نظر جالب میاد

 

اینکه چند جا نشون میدن که دانشگاه چقدر توی مارکت و صنعت ناکارامده.

 

حالا اینها دانشگاههای امریکا رو میگن 

دانشگاههای کانادا رو ندیدن اینها که اولا کاملا بی ارتباطن به صنعت

در ثانی اصلا اون چیزی که توی دانشگاه یاد میگیری تو همه رشته ها، هیچ گونه کاربردی در صنعت و بازار نداره.

و سر اخرم از روی ملیت و نژادت بهت کار میدن.

 

دوم اینکه (مهم تر از اولیه) نشون میده که ادمها وقتی حرفای دلشون رو به هم نمیزنن، چه اینکه بگن هم رو دوست دارن، چه اینکه بخوان یه مسئله رو باز کنن، چقدر اثر منفی میذاره.

و همه ش تاکید میکنه که باید حرف بزنی، باید تعامل کنی، وگرنه نمیتونی کارو ببری جلو نمیتونی رابطه بسازی.

اروپا و کاناد او استرالیا تقریبا فاقد این هست.

ادمها درگیر خودخواهیا و خودبرتربینیا و افسردگیاشون هستن و هیچوقت هیچی حل نمیشه.

 

یعنی دانشجوهای دکترای کانادا رو نگاه میکنم دلم میسوزه براشون. توی امریکا و اروپا و مخصوصا سوئد وضعیت یکمی فرق داره و بهتره.

این هم بقیه نقاشیای خنگولتون که دیشب کشید. خنگول دیشب تا یازده و چهل و پنج دقیقه اینا داشت نقاشی رنگ میکرد.

:)

 

 


خنگولتون امشب تو کار نقاشی رنگ کردن افتاده،

خسته هست.

سردرد داره تا حدی

 

حتی حال نداره بره یه فیلم ببینه یا خونه نتفلیکس ببینه.

 

کلا حال نداره امشب.

 

و از طرفی حال داره بیشتر رنگ کنه.

 

رنگاشو کرد،

میره یوگا کنه و دوش بگیره و لالا.

 

اینم بقیه خنگولیاشه که امشب انجام داده.

 

 

 

 

امروز دو تا چیز عجیب دیدم.

 

اول اینکه رفته بودم استارباکس،

یکی از کارکنای اونجا اومد گفت من میتونم توی اشغال جمع کردن میزتون کمک کنم، پای میز همه میرفت تک تک.

بهش گفتم شما خیلی لطف دارین ولی من ناراحت میشم اگه اینکارو خودم انجام ندم.

بعد تموم شدن چایی و ابم بلند شدم خودم انداختمشون توی سطل بازیافت.

 

رفت سراغ یه خانم سفید که میز بغلیم بود،

خانمه با پررویی و وقاحت محضی،

حتی اشغالای کیفش رو دراورد و گفت همه رو جمع کن!!

 

خیلی دلم برای دختره سوخت.

بله اگهروی ویلچر بود یا بچه داشت یا حامله بود من خودم میرفتم کمکش میکردم، ولی یه خانم سالم و سر و مر و گنده بود.

خیلی ناراحت شدم.

 

اینها به خودشون محبت نمیکنن به ما چه محبتی بکنن؟؟؟

 

و اینکه 

 

امروز داشتم رد میشدم از یه کوچه ای، دیدم ازین صندوق های پستی بزرگ هست،

 

پسنتچی اومده بود نامه ها رو گذاشته بود توی صندوق برای خونه ها، یادش رفته بود درا رو ببنده،

اینها یه شاه کلید دارن که کمک میکنه همه درها رو با هم باز کنن،

همه درها باز بودن!! قفل هم روی در بود.

 

شاخ دراوردم.

 

رفتم پستچی رو پیدا کنم، دیدم یکی دو تا خیابون بالاتره، رفتم سمتش سریع سوار شد رفت،

 

خیلی عجیب بود برای من،

 

فگتم بهتون، اینها از پس یه کار ساده برنمیان،

واقعا چجوری مملکت اینها با کمک اینها میچرخه و چجوری پستهای بالای مدیریتی رو به اینها میدن؟

 

اینقدر هم کوته فکری و نژادپرستی دارن که به جز کار تکنسینی به ماها نمیدن. خیلی باید از جنس اینها باشی که به تو پست بهتر بدن. یا باید اون کاره خیلی سگ دو زدن داشته باشه.

 

نامه و بسته پستی یه چیز خیلی محرمانه و خصوصیه. ولی خیلی ریلکس یادش رفته بود در مثلا پنجاه تا صندوق رو ببنده.

همینجوری رفته بود.

 

مطمئنم یادش رفته.

 

واقعا عجیب بود.

 

صابحبای خونه ها اومده بودن میگفتن این دیگه چه گیجیه.

 

نمیدونم.

 

به شما یکامند نمیکنم موندن توی این کشور رو.


امشب حوصله نداشتم.

 

تنهام تو خونه.

 

و گفتم یه نقاشی رنگ کنم.

 

خسته بودم.

 

امروز دو تا صحنه عجیب و غریب دیدم.

 

بعدا عریف میکنم

 

این رو رنگ کردم.

 

در واقع خط خطی کردم فقط.

 

 

 

دو تا شخصیت که خیلی دوسشون دارم

یکی بورای هوشسوز هست

 

 

یکی هم اسکار مارتینز توی سریال افیس یعنی اون کاراکتر اسکار رو خیلی دوست دارم.

 

 

هر دوشون اروم به نظر میرسن

منطقی هستن

خوش گذران هستن

باهوشن

کاربلد هستن

و حس میکنم هر دوشون از زندگی لذت میبرن

یکیشون واقعیه و یکی هم کاراکتر خیالی.

 

حس میکنم قبل ازینکه عصبانی بشنیا قاطی کنن یا بترسن از خودشون میپرسن:

ایا این مسئله ارزشش رو داره؟

 

 


توی کانادا، رستوران افغانستانی میرم هر هفته.

اولا که رستوران هاشون ده ها برابر رستوران های ایرانی تمیزن.

یعنی تمیزترین رستوران هایین که دیدم.

ثانیا رنگارنگ و زیبان، خیلی باکلاس شیک و رنگارنگ،

ثالیا کارکنای مودب و ناز و دوست داشتنی دارن.

اول ازشون میپرسم و اجازه میگیرم که اگه اشکالی نداره پارسی صحبت کنیم.

و همیشه استقبال میکنن و تازه ادم رو یادشون میمونه و دفعه بعد تا میبیننت فوری شروع میکنن به فارسی حرف زدن.

غذاهاشون فوق العاده خوشمزه هست،

دست و دلبازن.

با هفده دلار به اندازه سه نفر بهت غذا میدن.

 

سرویسشون عالیه.

روی در و دیوارشون فارسی نوشتن.

 

انگلیسیش رو هم نوشتن.

خیلی ساده ن. 

ساده رفتار میکنن.

 

عاشق افغانستان میشی وقتی میری اونجا.

 

دلم میسوزه.

ما ادمهای ایران و ما ادمها فرقی نداره سفید سیاه هرچی،

میتونیم ادمهای حقیری باشیم.

 

این مردم ژنشون و خونشون و نژادشون و فرهنگشون خیلی شبیه ماست،

ولی ما خودمون رو تحویل میگیریم و فکر میکنیم برتریم.

عین تهرانیا که خودشون رو برتر میدونن.

خاک بر سر ما کنن.

 

واقعا شرمنده این مردم هستن.

 

پسرای کشور ما در مقایسه با پسرای اونها، یه مشت ادم به درد نخور بی پرده وقیحن خیلی وقتها.

فقط بلدن گشاد گشاد حرف بزنن و هی من تهرانیم من برترم تو شهرستانی هستی تو افغان هستی تو نمیدونم ترکی پس پایین تری، حرف بزنن.

 

این مردم اینقدر باشخصیت، مهربان، صبور، دوست داشتنی، بافرهنگ، باحیا هستن، که ادم میگه بهتر ازینها پیدا نمیشه.

 

بعد میری رستوران ایرانی (باز رستوران های کانادا اغلب کارکناشون رفتار خوبی دارن و همینطور رستوران های امریکایی)،

میبینی طرف نیم سانتی متر الت تناسلی داره، با کله کچل و هشت کیلو ابرو راه افتاده میره اینورو و اونور محل هیچ کس هم نمیذاره،

دخترای سرور میان بشقاب رو جوری سمت مشتری شوت میکن که ادم میگه خدایا زنده ازین جا بیرون برم دیگه برنمیگردم.

 

به نظر من مشت نمونه خروار نیست.

 

ادم حسابیا همه توی ایرانن.

 

بیرون ایران اغلب ایرانیای بی خصایت، بی عرضه، و فقط پولدار و پرادعا جمع شدن.

 

امریکا یکمی فرق داره ولی بقیه کشورا همینن.

کانادا که مرکز ایرانیای گشاد و بی لیاقته.

 

شرمنده مردم افغانستانی گرامی چه هم زبانها چه غیرهم زبان ها هستم.

 

داشتم فکر میکردم که احتمالا برم شروع کنم پاره وقت اونجا کار کنم که از فرهنگشون بیشتر یاد بگیرم.

 

واقعا ما شرمنده شما هستیم.

 

مردم ما شما رو بد treat کردن.

 

البته نگران نباشید مردم ما ادمهای بدی نیستن.

 

کلا توی اون مملکت هرکس که فرق کنه رو بد تریت میکنن مگر طرف سفید باشه!!!! اینقدر نژادپرستیم.

حالا اون حجم از نژآدپرستی رو طرف برمیداره میاره اینجا.

بعد میگن چرا دنیا به روی ما نمیخنده.


توی این دو سال،

نامزدم بهم یه چیزی یاد داده،

اینکه: نگاهت رو به جلو باشه در زندگی.

این رو خیلی دوست دارم و خیلی کمکم کرده که پیشرفت کنم.

 

توی این مدت، یه سری کارای نصفه نیمه م رو سعی کردم تموم کنم،

یکی اینکه همیشه دوست داشتم ببینم ترکی استانبولی چقدر فرق داره یا اذری، که تونستم کورس ها رو بگذرونم و متوجه شدم که 90 درصدش یکیه. در واقع زبان استانبولی انگار همون اذربایجانیه، فقط توش کلی کلمه عربی و فارسی و یونانی و رومانیایی هم ریختن. ولی خب بلاخره الان زبان یه کشوره و دور میبینم که بزودیا باطل شه، و شیرینم هست، پس یادش گرفتم و الان دیگه همه ش شوکه نمیشم که ملت چرا به جای "گلیپسیز" میگن: "گلمیشیز"!!!!! واقعا هم عجیبه خب. اره چرا تو باید یه زبون رو عوض کنی و یه زبون دیگه ازش بسازی کمال پاشا چرا تو اینقدر بیکار بودی. بیکار کی بودی تو؟

 

دوم همیشه دوست داشتم المانی، گواهینامه B1 رو هم بگیرم.

چون تا آخر B1 خونده بودم.

 

علمای اینجا به من میگن که این زبان ها به چه درد تو میخوان بخورن در امریکای شمالی و جنوبی و استرالیا،

 

پاسخ اینه که اولا علاقه دارم،

در ثانی حالا فرانسه که شماها خودتون رو میکشتین یاد بگیرین کجا به دردتون خورد،

کما اینکه کبکی ها و فرانسویا به شدت نشنالیست هستن و نه تنها مسخره تون میکنن به خاطر زبان و لهجه تون بلکه اجازه هم نمیدن که به زبون اونها حرف بزنین.

 

و یه کار دیگه ه کردم، این بود که طراحی رو دوباره شروع کردم.

من طراحی، نقاشی، خوشنویسی و نقاشیخط خیلی دوست دارم،

دوست داشتم گیتار هم بزنم ولی الان گیتار ندارم و نمیخوامم بخرم تا وقتی settle down شم.

تازه ازین کتاهای adult coloring book ها خریدم و گاهی بعضیاشون رو رنگ میکنم.

 

 

کلی هم مداد رنگی خریدم. هر 24 تا دو دلار :)))

 

 

 

 

دلیل اینکه ایرانیای کانادا حرفای من رو تکرار نمیکنن:

1. خب نظرات متفاوتی دارن،

2. مایل نیستن حرفی بزنن.

 

ولی حقیقتش،

خانم هایی که میان کانادا، حدود نود درصدشون مجردن.

من وی دپارتمانم دختر ایرانی و خاورمیانه ای مجرد ندیدم توی اون دو سال.

همه متاهل بودن، یا شوهر اول اومده بود و بعد دعوتنامه فرستاده بود برای خانمش،

یا شوهر و زن با هم اومده بود.

 

دلیل بعدی اینه که، امیدوارم البته خانم های ایرانی ناراحت نشن از دستم (چون میدونم که دو تا زن و شوهر توی کانادا اینجا رو میخونن)، اینه که اصلا خانم های ایرانی این چیزها رو نه میفهمن نه دوست دارن بفهمن.

مردهای ایرانی رو من خیلی میبینم که جلوی خانم هاشون ساکت میمونن و هیچی نمیگن و میگن اره همه چی خوبه،

ولی تا باهاشون تنها میشی فوری میگن که میدونی چیه، خیلی خیلی بدبختی کشیدیم.

یا وقتی چند تا ادم دور هم جمع میشیم و اونها خانمشون اونجا نیست فوری شروع میکنن میگن که کلی بلا سرشون اومده و خیلی مشکلات داشتنو دارن یا نمیتونن با خانمشون کنار بیان ولی مجبورن فعلا تحمل کنن.

 

دخترای ایرانی و حتی پسرای ایرانی اصلا و ابدا وارد جامعه کانادا نمیشن.

طبقه ای که مهاجرت میکنه به کانادا اغلب طبقه مرفه بی درده.

 

یادتون هست گفتم بعد از من دو تا خانم ایرانی رو استادم اورد گروه؟

یکیشون همون اول رفت برای خودش خونه کرایه کرد (اپارتمان) و تنهایی زندگی میکرد یکی هم با شوهرش اومده بود.

کلااااااااااااا بی خبر موندن از کانادا و الان هم در بی خبری هستن.

و خب اونها نمیفهمن هر دو هفته بردن هم خونه ایت به بیمارستان که خودکشی میکنه یعنی چی.

اصلا نمیدونن پارو کردن برف چیه،

نمیفهمن وقتی تو یه مسئله داری بین هم خونه ایات و باید حلش کنی یعنی چی.

 

همون جوری با اخلاق ایرانی میان، با همون میمونن، تنها چیزی که توشون عوض میشه اینه که علاوه بر دیدن خیابون های ایران، الان خب خیابون های مثلا واترلو رو هم میبینن. همین. یا دخترا دیگه روسری سرشون نمیذارن.

یعنی همین قدر میبینن و میفهمن.

 

این دو تا دختر، خب با این ادمها زندگی که نمیکردن،

میدیدی میومدن 4 تا حرکت میزدن،

و خب من به عنوان هم طونشون متوجه میشدم که از کجا میاد این حرکت،

ولی کاناداییا و اروپاییا فوری جا میخوردن و فرار میکردن.

 

بعد اینها میگفتن که وای چرا اینجوری شد،

دفعه دیگه با شدت بیشتر به این ها نزدیک میشدن،

باز اونها بیشتر وحشت میکردن

بعد میگفتن اینها نژاد پرستن!

زبانشون اصلا پیشرفت نمیکرد و نمیکنه.

 

یادمه وقتی دفاع کردم و مقاله م چاپ شد، و پایان نامه م هم،

 

بهم پیام دادن و گفتن دست راستت سر ما،

و خب من ته دلم فکر میکردم که شماها دو سه ماهه اومدین اینجا،

با اون عجله ویزا گرفتین و اومدین (من یه چند ماه بعد از اومدن ویزام اینجا اومدم، من همیشه هر کشوری میرم یه دو سه ماه از ویزام میگذره و بعد میام، المانمم اینجوری بود، کار داشتم اون موقع و میخواستم کارهام رو تموم کنم، ولی اینها اب دستشون بوده گذاشتن زمین و اومدن)،

اینقدر اشتیاق داشتین،

خب چرا اینطوری شده،

 

توی سه ماه اینها متنفر شدن از کانادا و هرچی مثل اونه.

ولی هیچوقت به کسی چیزی نمیگن چون دوست ندارن مردم فکر کنن که به اینها سخت میگذره.

 

حالا تصور کنین همین ها که تحمل ندارن یه همکار رو روزی شش هفت ساعت ببینن (این دو تا ایرانی ظهر دور و بر دوزاده یک ظهر میومدن سر کار و بعد سه چهار ساعت میرفتن خونه)، بخوان تازه هم خونه ای هم پیدا کنن. نابود میشن.

یکیشون یه ماه اول با یه دختری هم خونه ای شد، زدن همدیگه رو ناکار کردن و پلیس اومد.

میخواست درامد اضافی به دست بیاره که شکست خورد.

 

من کلا حتی هر پسری که دیدم هم همینجوری بودن.

از اول از خونه شون توی ایران میان به خونه شون توی کانادا و هیچ کس رو نمیبینن.

من به خودم قول دادم که تا قبل از ازدواجم هم خونه ای داشته باشم.

برای من دیگه هزینه ها خیلی مهم نیستن، چیز یاد میگیرم. هر هم خونه ای یه فرصت و چالش جدیده.

مخصوصا اگه دور و بر سن خودم سن داشته باشن یا دختر و یا همجنس گرا باشن،

به نظر من یه چیزایی هست که ادم قبل سی و سه چهار سالگیش باید تجربه کنه،

یکی تجربه زندگی تو چند جای مختلف.

واقعا تو وقتی میای ونکوور زندگی کنی، و وقتی فقط توی یه نقطه از ونکوور زندگی میکنی کل مثلا چه میدونم 5 سال زندگیتو، چی میفهمی؟

نمیگم ادم از صبح تا شب جا عوض کنه نه،

ولی یه چیزایی هست که تو تا سن محدودی میتونی یاد بگیری.

اگه توی سن بالای پنجاه سال هر روز خونه عوض کنی و یا هر روز هم خونه ای بیاریو یا مستاجر باشی بله غیرعادیه. گرچه همین هم داره توی کانادا عادی میشه.

وولی تا وقتی جوون هستی این کارها رو بهتره انجام بدی. وگرنه دیر میشه. میشی مثل همین کاناداییا که هفتاد سالشونه ولی life skills and people skills شون افتضاحه.

 

من تا حالا دو تا نقطه متفاوت شهر (دو منطقه متفاوت) زندگی کردم اینجا و به جرات میگم در عین شباهات های وحشتناکی که شهرها و مناطق کانادا با هم دارن، تفاوت های زیادی هم دارن.

 

یکیش همین میزان نژادپرست بودن هست که جا به جا فرق داره.

 

مشکل ایرانیا و خیلی از مردم دنیا مثل ایرانیا اینه که چون نیاز ندارن سختی بکشن (طبقه متوسط رو نمیگم، طبقه مرفه یا طبقه رانت خوار یا ددی دار که همین کانادا میان رو میگم و کانادا پر از اینهاست) پس سختی نمیکشن. 

 

واقعا از کسی که مهارت های اولیه رو کسب نکرده،

از کسی که تا حالا با یه کانادایی زندگی نکرده،

انتظار دارین بیاد چی بگه درباره کانادا؟

مصاحبه اخر کوروس شاهمری رو گوش کنین،

میگفت ما ایرانیا یه اخلاقی داریم به سرخ کردن صورت با سیلی، هیچوقت دوست نداریم کسی بفهمه دردهامون رو.

 

من با یکی از اقواممون یه بار صحبت میکردم،

برگشت گفت تو چقدر خوب فارسی و زبون های دیگه محلیمونو حرف میزنی هنوز!!!

گفتم وات؟! مگه باید یادم بره؟

گفت نمیدونم ولی هرکی میره خارج حتی ترکیه (همین دو سه ماه قبل گفت) لهجه میگیرن و یا همه ش میگن یادم نمیاد کلمه هه!

 

منم به زبون های محلی مون باهاشون صحبت میکنم،

دیگه ادم خارج میاد اایمر نمیگیره که.

 

حالا فکرشو بکن،

همین ها میان کانادا،

میتونن بگن کانادا جای بدیه؟

 

دختر خاله من کنسرت شهرام شب پره رفته بود توی انتالیا،

بیکینی پوشید بود! باورتون نمیشه.

بیکینی! روش یه گیپور پوشیده بود.

بیکینی

میفهمین؟

میفهمین؟

 

 

نمیشه هم بهش گفت این چه طرز لباس پوشیدنه اخه؟

نمیشه. باید بگی به به.

 

یا مثلا،

یه بار این دو تا دختر ایرانی اومدن پیش من (کل تجربه من از ایرانیا همین دو تا دختر توی ازمایشگاه بودن و یک یدو تا از دوستای انتاریوم، اینجا هر محله ای رفتم کاملا وایت نشین بودن و من حتی یه دونه مهاجر ندیدم اینجا، به شدت وایت نشینن)، گفتن چرا این بچه های ازمایشگاه از ما بدشون میاد؟

گفتم راستش رو بگم یا الکی ادا دربیارم؟

گفتن راستش رو بگو،

واقعا درمانده شده بودن،

دو هفته گذشته بود و هیچ کس باهاشون حرف نمیزد.

 

گفتم من اگه جاتون بودم دیگه نمیگفتم ایران چقدر جای بدیه یا ازمایشگاه دوره فوقتون خیلی بد بود یا هر طرف رو سه بار میشستین یا نمیگفتم ما تهرانی ترک هستیم پس ژرمن هم هستیم و ژرمن ها برترین نژآدن. این خود نئونازی بودن و ریسیست بودنه.

 

اینو که شنیدن ترسیدن.

گفتن بابا شوخی میکردیم.

گفتم شوخی با نژآد؟

الان خوبه من بیام بگم اینجا همه به من میگن تو روسی هستی، من روسی هستم، از نژاد سرخم، سرخها برترین نژاد کره زمینن؟

خوشتون میاد؟

اصلا انسانی و اخلاقیو درسته؟

خدایی درست ادم بگه نژاد من برتره؟

زشت ترین کار هست.

واقعا ادم نمیدونه چی بگه.

 

حالا شما تصور کنین همچین ادمی بیاد بگه نه کانادا جای خوبی نیست!

 

من وقتی اومدم بی سی همه بدون استثناء حسرت خوردن.

بدون استثناء.

چون از جایی که توش هستن خوششون نمیاد.

 

والا.

 

به حرف مردم اعتماد نکنین، مخصوصا حرف مردمی که از کشورهای ابرودار میان.

 


بچه ها این ویدئو رو حتما ببینین،

اینجا میگه که جاستین ترودو صندلی های مجلسو (پارلمان هرچی) رو برد،

یادتون هی دو سال بود میگفتم داگ فورد داگ فورد یه کاری کرده مردم دیگه عمرا (مردمی که زیر سلطه اونن) دیگه به کانزرویتیو ها ای نمیدن؟

من گفته بودم که یه بار یه اسبه میرسه به یه شتره؟

بله ایوشن هم اینجا میگه.

با همه حرفاش هم موافقم.

 

لینکش اینه

 

JJ McCullough

 

خنگولتون 4 تا از نقاشیاش رو قاب کرده بود که خستگی درکنه،

مردش بهش گفت که اینا رو بده ببرم بزنم سر کارم

و الان نقاشی های خنگول در دیوار اتاق شخص دیگری اویخته شده.

 

:)

 

 

 

واقعا به خودم میگم کاش طرح چوب هم کنارش میزدم اخه این چیه بردی زدی اتاقت؟

 

برای سال نو میخوام براش یه کار با چوب درست کنم (چوب کاری :))) اون احتمالا فنسی تر بشه.

 

:)

 

دوستون دارم.

 

مراقب خودتون باشین.

 

همه چی درست میشه.

 

مثبت باشید.

 

اخر هفته تون عالی.

هفته پیش روی عشقهای توی کشور خودم ایران هم عالی.

 

 


دوستام و بقیه میگن تو خیلی لی لی به لالای بقیه میذاری و خیلی صبوری میکنی

و خیلی تحمل میکنی

و خیلی زیاد سعی میکنی درک کنی بقیه رو با اینکه گاهی ابدا درک هم نمیکنی.

در جواب باید بگم که (به خودشون هیچوقت نمیگم ولی اینجا مینویسم که خالی شم)

من توی زندگیم حتی یه کار هم نکردم که بعدها از انجامش پشیمون بشم

یا یه بارم به خودم نگفتم کاش این رو میگفتم در گذشته

یا کاش این محبت رو میکردم 

یا کاش به فلانی میگفتم دوسش دارم.

 

به نظر من

اشک های تموم نشدنی که ما روی سنگ قبر بقیه میریزیم میتونه دلایل زیاد داشته باشه از جمله: دلمون تنگ میشه، یا حس میکنیم در حق طرف ظلم شده، ولی خیلی از ادمها به خاطر پشیمونی اشک میریزن.

من اگه یه روزی بمیرم،

شک ندارم که حتما 4 تا ادم پیدا میشن سر خاکم که بگن کاش اذیتش نمیکردیم.

 

چرا محبتهام رو نکنم، چرا حرفام رو نزنم؟

چرا به ادمها نگم که دوسشون دارم؟

چرا کمک و محبت نکنم؟

 

شما میدونین اعتقادات مذهبی من در چه وضعه.

 

ولی به یه چیزی ایمان و اعتقاد دارم،

اون هم اینکه اگه دست بقیه رو نگیری، اگه ادمی نباشی که بقیه میتونن روت حساب کنن و ترس این رو ندارن که نکنه بزنه زیر حرفهاش؟ اگه نتونی دوستی بسازی، اگه دل بشکنی، برکت از سفره ت میره و به مرور یه ادم نابود شده، افسردگی، منزوی و بدبخت میشی.

 

این استراتژی منه.

 

توی دنیا هیچی به اندازه شخصیت داشتن، مهربان بودن، دوست داشتن بقیه، محکمو قوی بودن در اینکه ادم درستکار و اخلاقی ای باشی، نیست.

 

هیچ چیزی.

 


چند روز قبل بهم گفت که این سفیدها مخصوصا سفیدهای اروپا و کاناداو استرالیا (و نیوزیلند) نمیدونم چرا اینقدر افسرده و منزوین، اینها همه ش به معادله باخت-باخت فکر میکنن.

چرا اینها عوض نمیشن؟

چرا اینها درست نمیشن؟

چرا اینقدر افسرده، تنها، و خلاقیتن؟

 

ازش پرسیدم،

الان اگه یکی بیاد بگه پسر گل، اجازه بده ت رو ببرم از ته، ولی در عوض همه دنیا رو میدم دستت، اصلا میشی رئیس جمهور امریکا، ایا قبول میکنی؟

 

بنده خدا با تعجب نگاهم میکرد که این چه ربطی به افسردگی و خودخواهی اینها داره؟!

 

بهش گفتم این خودخواهیو افسردگی و تنهایی و خودمحوری، توی وجود اینهاست،

از بچگی باهاش به دنیا اومدن، همیشه همین رو دیدن و بزرگ شدن باهاش،

جزوی ازونهاست،

غرور اونهاست، جزو بدن و روح اونهاست،

 

جدا کردنش هم دردناکه، هم نقص محسوب میشه براشون (انگار الان به من بگن تو باید از صبح تا شب بشی یا دروغگو بشی یا غیراخلاقی بشی) هم اینکه اصلا زندگی رو بدون اون تصور نمیکنن، مثل ناخن نیست براشون که هر هفته دو بار کوتاهش کنن و بندازنش دور (قسمتهای رویی و بالایی رو)، براشون عین قلبه، عیر الت تناسلیه.

 

گفت قانع شدم :|

 

کلا وقتی همه چیز حساس میشه من با مثالهایی درباره الت تناسلی کارم رو پیش دوستان خیلی نزدیک جلو میبرم (دو سه نفر توی دنیا)، اینجوری بهتر میفهمن :)


نکته عجیب اینه که سیگار کشیدن توی کانادا شده یه چیز کاملا مسخره و عادی.

یعنی تو نمیتونی دختر یا پسری پیدا کنی که سیگار نمیکشه.

معدود ایرانی دیدم که سیگار نمیکشن یا بعضی هندیا نمیکشن،

ولی واقعا توی مملکتی که به قول خودشون بهترین کشور دنیا برای زندگی انتخاب شده،

تعجب اوره این همه سیگار و ماری جوانا و کوکائین کشیدن.

فقط خیلی عجیبه.


هیچوقت نمیتونم بفهمم یه دختر، چقدر توی زندگیش بهش فشار میاد،

یا کلا چه فعل و انفعالاتی توی مغزش انجام میشه،

که اصرار میکنه خودش رو حتما در اختیار هر مردی که میبینه بذاره.

اینکه یه بار با یکی یه دو سه بار صحبت کنی بعد بببینش و بعد باهاش بخوابی چون میشناسیش،

بد نیست. 

تجربه هست، داشتنش به دردت میخوره و اینکه طرف رو خب میشناسی.

 

ولی اینکه تو هرکی رو میبینی بخوای اصرار کنی که بهش بدی،

خیلی عجیبه.

 

گاهی وقتا به این مردیت فکر میکنم

که چطوری میشه یکی مثل هم خونه ای انتاریوی من، اصرار میکنه که هر شب حتما با یه ادم جدید بخوابه و گاهی هم با دخترا بخوابه.

 

با هم خونه ایام وقتی حرفشو میزدیم،

میگفتن اون دوست داره توی خانواده ش دیده بشه و شنیده بشه (خودش و تمام خواهرا و برادراش بلاند بودن و از محله سفید میمومد)، و چون کسی توی محله سفیدها خیلی ازین کارها نمیکنه،

در نتیجه میره توی بارها میشینه که مردها ببیننش و بهش توجه کنن و حتی شده ترتیبش رو بدن که یکمی بهش توجه بشه.

بعد هم پسرا سریع ولش میکنن چون واقعا خدایی کسی دوست نداره یه دیوانه زنجیری رو دوباره ببینه. یه بار کافیه.

 

بعدم میرفت خودکشی میکرد.

 

نمیدونم.

 

مردیت پالمر توی افیس همیشه برای من جای سوال داشته و داره.

ولی مشابهش رو خیلی دیدم اینجا.

 

رابطه سفیدها با هم خیلی داغونه بچه ها.

 

شما هیچ ایده ای ندارین.

 

کسی که با این ها زندگی نکرده هیچ ایده نداره حتی اگه صد سالم کانادا بوده باشه.

 

وقتی میبینی مرد هفتاد هشتاد ساله نیازهای روحی روانی جنسی شخصیتشو گرفته دستش و میخواد تو رو به زور تصاحب کنه چون داره روانی میشه و همه ترکش کردن و ماهها از خونه ش بیرون نمیره، و حاضره بره زندون ولی سر تو رو مدتی گرم کنه و حس کنه حداقل وقت یه دختر رو میتونه بگیره،

اونجا میفهمین چی میگم.

 

تنهایی از سر و روی ادمهای اینجا میباره چه جوونها چه مسن ها،

 

باز جوون ها (زیر سی سال ها) کمتر اذیت میشن چون بلاخره درس و دانشگاه دارن ولی بعدش به شدت داغون میشن.

دوستای من که الان درسشون تموم شده پروسه روانی شدنشون شروع شده.

اعتماد به نفس ندارن حتی یه عکس از خودشون بذارن توی شبکه های اجتماعی.

 

در کل خیلی از مسائل این جامعه در عین سادگی برای من حیرت اوره.

 

 


تو راه برگشتن به خونه،

 

یه ایرانی دیدم وقتی رفته بودم استارباکس،

ایرانیا لهجه و حرف زدنشون خیلی خیلی تشخیصش برای ما راحته چون خود من هم همونجوری صحبت میکنم.

به جز قسمتی که کسایی که اذری بلد نیستن میگن مثلا: واته ر، که میشه آب، یا که ره یگ لیست، که همون کریگزلیسته.

ما میتونیم دو تا حرف ساکن رو پشت هم تلفظ کنیم

یا میتونیم کلمه ای که با س شروع میشه رو (مثل همین craigslist) خیلی راحت تلفظ کنیم ولی کسایی که فقط پرشین بلدن نمیتونن. چون اصلا این توی تلفظ اونها تعریف نشده.

خلاصه نشستم و پسره شروع کرد صحبت کرد و سوال پرسید.

 

بعد ده دقیقه برگشته میپرسه تو همون دختره توی فلان سایتی؟ اسممو میگه.

پرسیدم چرا میپرسین؟ میگه اخه حرف زدنت عین نوشتنه!

سان آو عه بیچ.

 

ملت بیکار و علافن.

 

یعنی این حجم از بیکار یو علافی ایرانیا و علافی و بیکاری ادمای بالای 40 سال کانادایی منو خیلی خسته و کلافه میکنه.

 

کلابیکاری و علافی هر ادم بالای سی سالی منو کلافه میکنه.


دلم خیلی برای ایرانیای کانادا میسوزه.

 

سال به سال شرایطتشون تغییر نمیکنه.

 

انگار خشکیدن. انگار تموم شدن.

 

تو نمیتونی یهویی یه شبه تغییر ایجاد کنی.

تغییر امادگی میخواد

بستر میخواد

ایرانیای اینجا انگار سالهاست از دنیا رفتن.

 

بی انگیزه تر از ایرانشونن.

 

خیلی برام عجیبه.

 

هر سال کریسمس میاد و ایرانیا عصبی تر، تنهاتر، و بی انگیزه تر از گذشته هستن.

تو میتونی مدتی سرت رو با مهمونای ایرانت گرم کنی

مدتی با امتحان

مدتی با کار

ولی اینها موقتن.

 

تاسف میخورم به حالشون.


من کلا کار دستی رو خیلی دوست دارم.

و هر وقت هم جایی رفتم که هنرهای دستی کشورای مختلف رو میفروشن، اگه در وسع مالی من گنجدیه حتما خریداری کردمش.

 

یه بار رفته بودم St. Lawrence Market توی تورنتو،

و دیدم جاکلیدی ای که در افریقا ساخته شده میفروشن، با یه سری خرت و پرت دیگه،

خریدمشون :)

و الان دوستام و عشقم همه استفاده ش میکنن.

یا هر جا که میرم حتما سوغاتی میخرم.

:)


یکی دیگه از سفرهایی که من خیلی دوست داشتم،

سفر اولم به جزیره ونکوور بود.

همون جزیره بزرگ بغل ونکوور که شهر ویکتوریا هم توش هست.

دلیل اینکه اسم این شهر رو ویکتوریا گذاشتن اینه که طبق قرارداد بین امریکا و کانادا قرار بود هرچی که زیر مدار 45 درجه هست مال امریکا بشه و هرچی بالای 45 درجه هست مال کانادا (به جز قسمتهای شرقی که طی جنگ جدا شده بودن).

چون انگلیسیها مطابق معمول میخواستن بیتش راز حق خودشون رو دریافت کنن، پا میدوئن میرن جزیره رو میگیرن، اسمشو میذارن ونکوور (که اصلا ونکوور اسم یه افسر انگلیسی اصالتا هلندی هست و هیچ ربطی به کانادا نداره) و مرکز بریتیش کلمبیا رو به عنوان ویکتوریا که اسم ملکه انگلیس در ان زمان بوده میذارن، و میرن رد کارشون.

 

سفر بعدی ای که رفتیمف کلا با یه فری رفتیم، یه کشتی مانند خیلی بزرگ، و رفتیم campbel river که اون بالا بالاهاست،

و port hardy که تقریبا بالاترین نقطه اون جزیره هست هم رفتیم.

 

ولی سفر اولمون این شکلی بود، یعنی عمدا سفر رو طولانی کردیم و با سه تا کشتی رفتیم چون میخواستیم بالا بالاهای بی سی رو بریم ببینیم:

 

 

خنگولتون دو سه تا نقاشی رنگ کرده،

 

این افتابگردانه رو میخوام خودم بکشم، و قابش بگیرم (قابی که خودم ساختم) و بدمش ببره بزنه اتاقش :) دوست داشت نقش این رو.

 

 

عکس ها رو شبها میگیرم و نور اصلا اصلا یکسان نمیتابه.

 

 


به نظر من ادمها هیچوقت عوض نمیشن.

یعنی توی ده پانزده سال اول هرچی یاد گرفتی گرفتی،

هرچی از محیط گرفتی روت اثر ابدی خواهد گذاشت.

میتونی کمرنگش کنی ولی نمیتونی بی رنگش کنی.

من عوض نشدم،

شما هم عوض نخواهید شد.

یعنی به مرور چیزای جدید یاد میگیری ولی چارچوبت عوض نمیشه.


حقیقتش توی 2019 سرم خیلی شلوغ بود و وقت سر خاروندن نبود.

توی 2018 هم همینطور

ولی 2019 من یه مهاجرت مجدد از تقریبا شرق کانادا به غربی ترین قسمتش انجام دادم.

و خیلی هم سفر رفتم.

 

 

و خیلی تجربه خوبی بود.

 

ولی یه چیزی که سعی کردم توی 2019 باهاش مقابله کنم، یعنی توی خودم درستش کردم،

این حس وابستگی به بقیه (روحی و روانی) و منت کشی و اینها بود.

 

یا مثلا همیشه فکر میکردم بدون کمک و راهنمایی اشخاص خاصی غیرممکنه از ام ای تی پذیرش بگیرم. که اتفاق بدون کمک بقیه هم اتفاق افتاد.

 

کلا گاهی ادم به چیزها خنده ش میگیره.

من همیشه خنده م میگیره به بعضی ادمهایی که دوسشون داشتم (چه جنسی چه برای رفاقت).

 

توی 2019 تونستم خیلی پیشرفت کنم.

 

خودم رو بیشتر باور کردم.

 


رفتیه بودیم درخت سال نو (درخت کریسمس) ببینیم.

من گل فروشی و گل خانه خیلی دوست دارم. برای همین رفتیم اونجا. هرجا گل فروشی میبینیم میریم تو ما.

 

یه همچین جایی بود:

 

 

 

 

و درختها رو اینجوری میفروختن، خیلی قشنگ بود.

 

همیشه توی فیلمها میدیدم که ملت میرن درخت میبرن، خیلی قشنگ بود.

 

من مخالف کشتن حیوانات هستم. حتی مگس.

ولی فکر میکنم که چون درختها نه اعصاب دارن (ِیعنی گیاهان کلا) و نه خانواده و روابط اجتماعی، پس احتمالا اذیت نمیشن اگه بپینیمشون یا ببریمشون.

ولی فکر میکنم که تا جایی که ممکنه بهتره ادم درختی رو نبره و گلی رو نچینه.

 


عرض شود حضورتون که

 

خنگولتون از دیروز تا حالا مقاله ش دو تا سایتشن جدید داره!

 

دقت کنین نه من خودم مقاله م رو سایت کردم توی پایان نامه م نه چیزی،

این نه تا همه مال مقاله های بقیه اشخاصه!

 

گوگل اسکالر هیچوقت تعداد دقیق سایتیشن رو نشون نمیده ولی خود سایت ژورنال خوب نشونش میده.

به همین جهت،

 

خنگولتون میره کارت پستالی رو برای عشقش درست کنه و ضمنا میره کارت پستالای بقیه و هپی نیو یر بنویسه و برای ملت بفرسته :)

 

حدود شصت هفتاد نفر رو دارم توی انتاریو و بریتیش کلمبیا. پارسال فکر کنم بیست نفر کمتر بود.


یکی دیگه از مشکلات کانادا به جز گران بودن

مثلا گفتم بهتون که توی خیلی کشورهای اروپایی و امریکا، شما یه دلار یه یورو میدین، و توی وب سایت ادرس جدید خودتون رو وارد میکنین و اون نه تنها یک سال تمام از ادرس قبلی به ادرس جدید شما همه چیز رو فوروارد میکنه،

بلکه ادرس شما توی همه موسسه ها عوض میشه.

 

توی کانادا، اولا شما بخواین از این کشور برین، بالای چهارصد پونصد دلار باید هزینه mail forwarding بدین،

اگه داخل کشور جابه جا بشین باز دویست دلاری هزینه داره

 

اگه توی استان جا به جا بشین حدود صد و خورده ای دلار هزینه داره.

 

و جالبه که خیلی موارد رو فوروارد نمیکنن.

 

مثلا پست کانادا با پست های سایر کشورها هیچ میونه ای نداره.

 

یعنی الان از نیجریه به ایران کسی بار بفرسته پستچی میره اونو میرسون به منزل.

 

توی کانادا این امکان وجود نداره :))))

 

frozen رو دیدین فیلمشو؟

 

کانادا یه کشور خیلی قدیمیه، که فقط بعضی جاهاش رو به تقلید از امریکا و اروپا سعی کردن یه جوری بسازن که خودشون رو دست اول نشون بدن.

 

و بقیه جاهاش دقیقا مثل روزن در زمان های گذشته هست.

 

و تفکر مردمش هم مثل تفکر مردم ایرلند در حدود پانصد ششصد سال قبله.

 

و جالبه خیلی از مهاجرا میان اینجا و همین تفکر رو قبول هم میکنن، خیلی از مهاجرای کشورای دیگه البته قبول نمیکنن ولی ایرانیا معمولا خودگریز و هویت گریزن وزودتر قبول میکنن.

 

مشکل بعدی کانادا تشریفاتی بودنشونه.

 

یعنی تو میبین یاز هر راه مستقیم و غیرمستقیم مال مردم یده میشه،

 

از هر روشی تیغ میزنن به مردم،

 

بعد تو میخوای حق خودت رو بگیری میگن باید تشریفات رو رعایت کنی و با کاغذبازی بری جلو

به نظر من کامیونیزم خیلی وحشتناکه.

 

این دموکرات ها و سوشال دموکرات ها ورژن جدید کامیونیسم هستن چون که کامیونیسم از یه جایی به بعد منسوخ شد و مجبور شدن یه مدل جدید ازش بسازن.

 

پریروز داشتم فکر یکردم که وای خدا من دقیقا سه سال از بهترین روزهای زندگیم رو توی همچین کشوری گذروندم.

 

برای شماها که اغلب ایرانین فکر میکنین وای خدا چرا این ادم اینقدر خنگه پس چرا این همه ادم میان کانادا؟ 

جواب اینه که خیلیا میان مثل خود من تجربه کنن.

 

یعنی شما هیچ تصویری از عقب ماندگی ندارین.

 

بعدم ایرانیایی که میان اینجا دوست ندارن تصویر بدی نشون بدن از کانادا چون ایرانیای توی ایران ازشون خواهند پرسید چرا رفتی پس؟

 

من از سر ناچاری اینجا نیومدم.

 

الان هم خودم رو ناچار نمیبینم که اینجا بمونم.

 

 


والا من میالم و دوست دارم کمکتون کنم.

 

و دارمم میکنم.

 

مشکل اینه که کلی اسپم توی این وبلاگ میاد و میره و مسخره بازی درمیاره.

 

برای همین واقعا خیلی وقتا نمیتونی بفهمی کی واقعا کمک نیاز داره.

 

anyways

 

خنگولتون به جز سفرهای کوتاه هفتگیش (یه روزه و دو روزه)

سه سفر خواهد رفت:

 

یه سفر تنهایی خنگولی یک هفته ای،

 

یک سفر یک هفته ای بعد ازون،

 

یک  سفر به کشورش ایران

 

و یه سفر نهایی برای همیشه ازینجا. و دیگه برنمیگرده. 

:)

 

برای خنگولتون دعا کنین.

 

دوستون دارم.

 

 


واقعا کشوری که مردمش از بیکاری و تنهایی نمیدونن چیکار کنن و هرکی میاد اینجا اگه دوزار عقل تو سرش هست سر سه سال (یا زیر 4 سال) ازینجا فرار میکنه،

واقعا ازین کشور انتظار دارین در مقابل کارهایی که میکنه مسئول باشه؟

 

کشوری که توش فقط مردمش بلدن سر مهاجر بزنن و حق مهاجرو بخورن و یه بار گیر میفتن و اون مهاجر حق و حقوقش رو میگیره و اینها رو روانه زندان میکنه،

یا کشوری که توش مردمش اینقدر کوته فکرن که حدهای نژادپرستی رو رد کردن،

ازین مردم چه انتظاری دارین؟

 

اینو چند هفته بود میخواستم بنویسم.

 

فکر کنم دور و بر 2014 اینها، کانادا (چون عرضه ندارن خودشون پروسه بازیافت و نوسازی مواد پلاستیکی و کاغذی دست دو رو انجام بدن)، چند تا کشتی از ونکوور میفرسته به فلیپین، چرا نمیفرسته به چین و ژآپن؟ چون این کشورها قبلا این کارها رو کردن و الان متوجه شدن که کلا پروسه ریسایکل کردن به استثنای بایافت مواد غذایی (چون میریزی تو باغچه و کود میشه) کاملا بی مئرده.

چون خیلی از پلاستیک ها اصلا قابل بازیافت نیستن.

 

مردم کانادا این رو نمیدونن البته، و فکر میکنن قابل بازیافت و قابل استفاده ن و باز هم با ین حال اشغالای قابل بازیافت مثل کاغذ و پلاستیک و ف رو میریزن سطل آشغال مواد غیر قابل بازیافت :)

 

ولی به هر حال، این کشورها دیگه خیلی وقته کار بازیافت رو انجام نمیدن، قبلنا انجام میدادن چون هم تکنولوژیش رو داشتن هم اینکه نیروی ارزان کاری زیاده.

 

الان انجام نمیدن برای کشورای مفت خوری مثل کانادا!

 

و توی 2013-14 هم انجام نمیدادن!!!

 

خلاصه،

 

کاناداییا بار میزنن این کشتیا رو و میبرن فلیپین،

 

فلیپینم که عین مردمش به همه چی بله میگه،

 

اقا باز میکنن بارها رو، میبینن به جای مواد بازیافتی، اشغالای بیمارستان، و اشغالای سیاه، و اشغالا اشپزخونه و سایر اشغال ها توش بوده.

 

یعنی کاناداییا یا عمدا یا سهوا این همه اشغال رو فرستادن،

 

فلیپیین سفیرها و همه کارگزاراش رو از کانادا فرا خواند 

و رئیس جمهورش گفت من از اولم از کانادا خوشم نمیومد

الانم ازینا متنفرم

 

و اعلان جنگ خواهم داد اگه اینها اشغالاشون رو نبرن ازینجا.

 

خلاصه این دعوا طول کشید

 

و همین یکی دو ماه قبل، کانادا نه تنها مجبور شد غرامت بده،

 

بلکه دست از پا درازتر، چندین کشتی رو فرستاد و رفتن این اشغالا رو از فلیپین برداشتن اوردن توی کانادا دوباره :))))

 

بعد همین ها به ما میرسن میشن شاه :) فکر میکنن از دماغ فیل افتادن.

 

بهتون گفتم، بیخود نیست این کشور داره به فاک میره.

 

ادامه ش رو میتونین اینجا بخونین یعنی توضیحات مفصل رو:

 

جنگ فلیپین و کانادا

 

کل زندگی اینها مثل همون مدیریت اشغالشون فاک و فناست

 

بعد به ماها که میرسن شاخ میشن :)

 

من خیلی خیلی زیاد توی این کشور سعی میکنم هیچی رو جدی نگیرم،

 

دلیل اینکه شخصیت اسکار مارتینز رو دوست دارم اینه که اون هم توی اون افیس هیچ کس رو جدی نمیگیره چون اونها خیلی ایگنورنت و کوته فکرن. 

من حتی ایرانیای دورو برم رو جدی نمیگیرم چون حس میکنم غزشون تعطیل شده توی این کشور.

 

یادمه تازه اومده بودم اینجا،

 

دوستی وقتی داشت منت سرم میذاشت گفت از جایگاهت ناراحتی؟ برگرد ایران! یا برو یه کشور دیگه!

یادمه من از خودم میپرسیدم اخه چرا یه ادم بالغ به خودش اجازه میده به بقیه امر و نهی کنه، در ثانی چرا فکر میکنی من میخوام اینجا بمونم؟

 

بعدها از شرق کانادا مهاجرت کردم غرب کانادا (عین فاصله ایران و المانه)

ولی وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که چرا اینطوری حرف میزد بدبخت.

 

وقتی توی جامعه با تو همیشه این رفتارو میکنن و همه ش با تو مثل میمون رفتار میشه و امر و نهیت میکنن و میگن تو پایین تر از ما هستی،

وقتی توی جامعه کسی کار نمیکنه و همه به فکر گرفتن پاچه همن، طبیعیه که همین میشه.

 

جامعه مسموم بدبختی و بیچارگی از سر و روش میباره.

 

دوزار به مردم میدن،

سر بچه های مردم رو گرم میکنن با دانشگاه و درس و وام و گرنت

و همه توی خوابن

 

یادمه دوره بعد از سال 88 اینها ظرفیت دانشگاه ها رو ده برابر کردن.

 

همه خوشحال و خندان میرفتن دانشگاه و میگفتن خدایا شکرت.

 

و الان همه دارن چوب اون ازدیاد ظرفیت رو میخورن.

 

همین.

 

 

 

 


دوئیت شروت سخنرانی داشت،

جیم هلپرت برای اینکه اذیتش کنه سخنرانیای هیتلر و موسولینی رو بهش داد که از روی اونها تمرین کنه و حرکات دست و حرف زدن اونها رو تقلید کرد.

 

دوئیت رفت سخنرانی کرد و مردم براش غش و ریسه رفتن و کلا سر پا واسادن و حمایتش کردن و داد و هورا و تشویق راه انداختن.

 

یاد اون موقع افتادم که یه نفرو توی المان و دانمارک شبیه هیتلر ساختن،

 

و رفت توی خیابون ها راه رفت،

و مردم المان و دانمارک هم حمایتش کردن و پشت سرش راه افتادن (فکر کنم سال 2006 اینها بود).

 

کلا مردم و کلا آدمی در ذات خودش عاشق قدرته، و عاشق راه افتادن پشت سر دیکتاتورها و قدرتمندهاست چون هم با قدرت در تماس قرار میگیره هم از حمایت اونها برخوردار میشه هم کلا حس خوبی بهش میده.

برای همینم هست که ادمایی که خیلی فکر میکنن، خیلی به خودشون فشار میارن و دور و بر این ادمها راه نمیفتن.

یعنی دیکتاتور بودن از امیال یه ادم میتونه باشه و اگه بتونی جلوشو بگیری (مثل زیاد غذا خوردن که مضره و همزمان از امیال ادمه) یعنی تو خیلی ادم فکور و توانمندی هستی.

 

یه صحنه رو توی آفیس دوست دارم،

اسکار و دوست پسرش سه ماه بود مسافرت بودن (چون مایکل و دوئیت اونو بوسیدن و ضمنا اذیتش کردن با انجلا و اون میخواست شکایت کنه که شرکت بهش این پیشنهادو داد و اسکار هم با پسره رفت اروپا).

 

وقتی برگشت دید (درست توی جشن کریسمس برگشت) دید انجلا و دوئیت دارن با هم اواز میخونن برای همه،

پشماش ریخت و برگشت خونه ش دوباره :)

 

اسکار رو دوست دارم. ادم سالم، ساده، باهوش، باسواد، مهربان، دوست داشتنی و بامعرفتیه.

 

 


امروز داشنم به این فکر میکردم،

که overthinking کردن ادمها از ترس اونها میاد.

ترس از اینکه چیزی رو از دست بدی

ترس ازینکه کسی رو از دست بدی

ترس ازینکه موقعیتی رو از دست بدی

ترس اینکه جایی و مکانی رو از دست بدی.

 

یه دلیل اینکه خیلی با ترس و overthinking زندگی میکنیم ممکنه دشمنی ت ها و کشورها با هم باشه،

دلیل بعدیشم فکر میکنم که تگنولوژی باشه.

 

برای ما الان خیلی سخته که موبایل و لپ تاپ و همه چی رو با هم کنار بذاریم و مثلا دو هفته بریم جایی و اونجا با تمرکز زندگی کنیم.

 

حس میکنم نیاز دارم یه هفته برم یه جای دور دور، به دور از تکنولوژی، و اونجا زندگی کنم.

 

خنگولتون چند وقت دیگه به مدت یه هفته میره به همچین سفری.

 

میره که خودش رو مجددا پیدا کنه.

 

چیزی هست که بهش نیاز داره.


فکر میکنم که

 

یه دختر وقتی دلش از یه پسر میشکنه،

فرض کنین پسره سرش داد زده،

تا مثلا حرفایی رو بهش زده یا رفتارهایی رو کرده که از دایره اصول و ارزش ها و کلا "کردار" اون خارج بوده.

اون دختر دیگه هرگز دلش به دست نمیاد.

 

این رو بهتون میگم چون خودم دخترم.

 

امروز داشتم توی راه به این فکر میکردم.

 

که ما ادمها دقیقا یه ظرفیت مشخص داریم.

 

و وقتی کسی ازون ظرفیت ما بالاتر میره و توی دلمون، ارامش، امنیت، شان و وقار، و احترام رو در عمق وجود ما میگذره،

یا به ما تهمتی میزنه،

یا بدقولی ای میکنه یا هرچی،

 

ما دیگه مثل سابق نمیشیم با اون ادم.

 

به شخصه، یکی از اخلاقام اینه که سعی میکنم تا قبل ازینکه به اون حد برسم، خیلی زیاد تلاشم رو بکنم،

بعدش دیگه قدم از قدم هم برنمیدارم و برای همیشه هم اون ادم رو (چه دختر و یا چه پسر) ریجکت میکنم.

 

 


فیلم گربه ها رو دیدم.

 

یک گربه سیاه که مهاجره و اجازه میکس شدن از او سلب شده (در جامعه ای که تقریبا تمام گربه های مقبول در جامعه سفید، زرد، نارنجی و یا قرمز هست) داره توی wasteland توی قسمت داغون شهر که اشغال ها اونجا هستن زندگی میکنه.

تصمیم گیرنده در سرنوشت زندگی و تعیین پادشاه آینده با گربه ملکه است که خود یک گربه طلایی است و وقتی اومد همه بهش سجده کردن و درخواست شفاعت داشتن.

یک گربه سفید به صورت یک مهاجر ناخواسته وارد شهر شد و به سرعت توسط دیگر گربه ها و ملکه پذیرفته شد.

فیلم فاقد پیام خاصی بود به جز این پیام: شما فقط در صورتی در جامعه گربه ها به خوبی و خوشی زندگی می کنید که گربه سفید، زرد، طلایی، نارنجی و یا قرمز باشید.

تعدادی گربه سیاه رنگ (که توسط بازیگران سیاه پوست ایفای نقش شد) در نقش گربه بد فراری و بد ذات ایفای نقش می کردند که اقدام به ربودن گربه ملکه کردند.

به نظر من و طبق مشاهداتم این فیلم سرشار از نژادپرستی و حرکات فاشیستی بود. خاک بر سرتون که همچین فیلمی ساختین و الان برای من روشن تر از طلوع کامل خورشید هست که چرا انگلیس و بریتانیا دارن به فنای عظمی میرن. برین. این همه پول خرج کردن که مثلا نشون بدن انگلیس چه عظمتی داره. حقیقتش یکی از دلایلی که من از انتاریو بیرون اومدم دیدن یه سری انگلیسی بود. این همه سال این همه پول خرج کردن همچین خزعبلی ساختن.

Fifty shades of grey خیلی بهتر ازین فیلم بود. با اون خزعبل بودن و صحنه های خاک بر سریش.

 


خنگولتون ازش درخواست کردن چند تا نقاشی دیگه رو رنگ کنه و به روش خودش قاب بگیره و بهشون بده.

مشکل شب اینه که کلا همه چی رو زشت میکنه توی عکس و منم شبها فقط عکس میگیرم چون تنها وقتی که وقت دارم شبها است.

 

 

 

 

 

 

دوستون دارم :)

 

آخر هفته تون عالی

 

و اول هفته هم وطنای نازم هم عالی.


حقیقتش یه روزایی میبینی آدم خیلی تحت فشار قرار داره و یا توی یه بحرانی هست و نمیتونه حلش کنه.

ازون بحران بیرون که میاد، و حلش که میکنه، میبینه واقعا چیز خفن ترسناکی هم نبود.

 

کلا فکر کنم زندگی همین باشه.

 

فکر میکنم که سخت ترین نبرد ما، و سخت ترین ترس ما، ترس از مرگ باشه،

هنوز نمردم،

ولی فکر میکنم که بعد از مرگ هم آسون خواهد بود.

fingers crossed

:)

 

کارت پستال های تبریک سال نو رو به اون انسان هایی فرستادم، که توی یک سال اول ورودم به این کشور، بهم کمک کردن و دوستای خوبی برای من بودن.

 

شب یلداتون مبارک خنگولای من.


خدایی در مقایسه با شهرهای خاورمیانه و اروپا و اسیای شرقی و امریکا، شهرهای کانادا مالی نیستن.

ولی بین شهرهای کانادا ونکوور واقعا زیباترینشونه. ونکوور کلا یه دنیای دیگه هست.

کل بی سی و یوکان همین شکلیه.

مشکل ونکوور اینه که مثل بقیه کانادا، مردم مسن ترش اصرار دارن که کانادا ر به شکل بریتیش ها و انگلیس دوران قبل از جنگ جهانی اول نگه دارن،

و نسل جدید حالش به هم میخوره ازین مسخره بازیا.

و این جنگ ادامه داره.

 


یه چیزی که برای من اینجا گاهی خسته کننده میشه،

 

نیاز شدید روحی روانی مردها، به خصوص مردهای سفیده.

 

باز پسرای مهاجر و مخصوصا پسرهای چینی و هندی همیشه دور و برشون دختر از کشورشون دارن. ژاپنیا هم همینطور.

 

ولی مردهای سفید خیلی تنهان. تا بیست و سه چهار دوست و اشنا دور و برشون هست ولی بعدش افسرده و تنها میشن.

 

بعد سن پنجاه شصت سالگی که همه شون گرگ درنده میشن.

 

همه شون کلی ارزوهای براورده نشده دارن.

 

شاید بگین وا اینها که از بچگی با دختران چرا اینها؟

جواب اینه که، مردهای ایرانی توی ایران توی موضع قدرتن، و به نظر من مرد کلا موجودیه که قدرتمند بودن و مالک بودن رو دوست داره اغلب.

توی کانادا به مردها در جهت خلاف فشار میارن. تا حدی خوبه که جلوی فساد و دختر ازاری مرد رو بگیره نه که مرد رو محدود کنه.

البته اینو هم بگم، جلوی اینها رو باز بذارن این کاناداییا اتیش میزنن همه دخترا رو.

به نظر من پسرای ایرانی خیلی باکیفیت تر هستن. خیلی باشخصیت و خوددارن.

 

کمتر دنبال حاشیه ن.

 

مثلا فکر کن طرف خانومش رفته با سی نفر خوابیده، بعدم ازین طلاق گرفته نصف اموالش رو هم برده.

 

بچه هاشم توی سن کم جدا کرده برده.

 

در بهترین حالت هم، حتی اگه اینها زن خوبی داشته باشن،

باز هم از فرهنگی میان که همه رو ایزوله میکنن و اون زن هست که پیش اون مرد خواهد پوسید.

 

بعد فکر کن این مرد با کلی ارزوی براورده نشده و با خانواده ای که هیچوقت نداشته و حسش نکرده میاد دختر مهاجر میبینه که اروم هست و خیلی بسازه. فکر کن ساشا سبحانی گیرش همچین دختری بیاد، نابود میکنه دختره رو با خودخواهیاش (بچه ها حس میکنم ساشا سبحانی همجنس گرا باشه، درسته با دخترا زیاد عکس مبگیره ولی بیشتر برای دراوردن حرص بقیه هست، کلا یه پسر هست پیشش که همیشه با اونه، فکر میکنم که اون پسره همجنس گرا نیست و این سبحانیه که اونو با پول خریده که بتونه باهاش بمونه، همیشه هم کنار دخترا جوری وامیسه انگار ازینها نفرت داره، مردی که حس مردانگی قوی داره معمولا نمیاد تمام زیر و بم احساست جنسی و غیر جنسیش نسبت به دخترا رو توی عکس و فیلم بریزه بیرون و به عنوان زندگی عادی به خرد این و اون بده، چیزی که تو فکر میکنی مال توئه رو اونجوری با بی خیالی و بی تفاوتی بیرون نمیریزی انگار اشغاله). برای همین این میزان افسردگی مردم (هوا هم خب توی نود درصد کانادا سرد و برفیه، توی قسمتهای پایین بی سی هم که بارونیه همیشه و باید عاشق بارون باشی که بتونی تحمل کنی) برای من واقعا چیزیه که جای تامل داره.

 


خدایا یه بارون قشنگی میباره.

 

ادم دوست داره فقط بشین لب پنجره، چایی بخوره،

و نخوابه.

 

واقعااااااااا بارون قشنگیه.

 

بارون خوبه.

 

بارون رو دوست دارم.

 

امیدوارم جایی دفن بشم که زیر خروارها بارون باشم، همه ش بباره. همه ش بباره. منو یاد بچگیام بندازه.


 

We never got the timing right,

I shot him down and he did the same to me.

 

جملات زیبا رو دارم جمع آوری میکنم.

 

حقیقتش نمیدونم چرا تا این چنین جمله هایی رو میبینم سریع مینویسم.

 

انگار یه چیزی گوشه ذهنمه، که حتی نمیدونم چی هست و از کجا میاد.

 

ولی انگار یه تیکه هست توی زندگی من که هنوز دنبال اینم که اون قطعه، اون تیکه رو پیدا کنم و بذارم سر جاش.


یه اقای محترم ایرانی هست،

که همین جا زندگی میکنه

زن و بچه ها داره

ادم خیلی دوست داشتنی سالم و خوبی به نظر میرسه

 

فقط من نمیفهمم چرا دوست نداره من با خانمش اشنا بشم!

 

به نظرم توی رابطه سالم و رابطه ای که ادمها به هم اعتماد دارن مرد تقریبا همه جهان رو به خانمش معرفی میکنه چون خانمش هم جزوی از وجودشه.

برام فقط عجیبه.

 

اختلاف سنی من و خودش و خانمش فکر کنم خیلی کم باشه. 

یعنی چند سال که هیچی نیست.

 

در کل برام عجیبه.

 

یعنی چطور ممکنه خانم یه همچین مرد محترم و سالمی نخواد که شوهرش با ادمای دیگه تعامل کنه؟

 

گاهی وقتا دلمم براش میسوزه.

 

ادم بااستعداد و ارام و صبوریه

 

و فکر میکنم حقش اینه که موفق تر هم باشه.

 

از ما چه پنهون هنوز هم به خاطر سایتیشن مقاله م که یکی دیروز و یکی امروزه خیلی خوشحالم :)

 

نه تا مقاله تا الان مقاله من رو سایت کردن.

 

برای من رشته تحصیلیم خیلی مهمه. چون خیلی دوسش دارم.

 


امروز یهو یاد دو سال و خورده ای قبل افتادم که سوقاتیایی که برای یکی از رفیقای سابقم اورده بودم رو براش پست کردم و اونم اونها رو با پست بهم برگردوند.

یادمه پول نداشتم پتو بخرم ولی اون پول رو قرون قرون جمع کردم و براش پست کردم اونها رو.

حقیقتش روزی که یه تیکه از اون هدیه ها رو دادم به یکی از دوستام و بقیه رو هم ریختم توی سطل اشغال توی تورنتو (بقیه خیلی اختصاصی بودن و شامل کارت  پستال و هدیه تولد و این چیزها بود) دلم نسوخت و نگفتم که چرا اینها رو براش نفرستادم؟ چرا حداقل تلاش نکردم که بفرستم؟ 

خیلی خوشحالم که حداقل تلاشم رو کردم.

همیشه تلاشتون رو بکنین، هیچوقت پشیمون نمیشین. طرف مقابل شما اگه ارزش و شعورش رو داشته باشه حتما به گرمی استقبال میکنه و تشکر هم میکنه که به یادش بودین، اگه هم شعورش نکشید حداقل هیچوقت پشیمون نمیشین که چرا اینکارو نکردم؟

 

یکی از دلایلی که روزهای اخری که انتاریو بودم، درخواستش رو قبول نکردم و نخواستم که ببینمش، هم همین بود. تلاشم رو قبلا چند بار کرده بودم و فهمیده بودم که این جور آدمها توی یه فازی از نفهمیدن و خودخواهی به سر میبرن که بهتره هیچوقت نزدیکشون هم نری.

دوری و دوستی.

 

امروز یهویی اید اینها افتادم.


امروز داشتم میگفتم به دوستم که کانادا در سیستم چاپار خانه و چاپار هم به سر نمیبره.

 

کانادا یه جورایی قطع رابطه داره با هر شرکتی که کاناداپست نیست!

 

یعنی توی دوران چاپاری باز چاپار خانه بود و محل استراحت بین راهی.

 

کانادا اونم نداره!

 

صندلی های پابلند استارباکس این شکلین:

 

 

اون نقطه سیاه وسط آدمو گاهی سوراخ میکنه.

 

سان و او یه پیچ چرا اینو گذاشتی اونجا؟ میخوای ملت رو گشادتر کنی قبل از رابطه جنسی؟

ادم نابود میشه با اون میخ.

 

 


دو سه هفته قبل، رفتیم queen & slim

and WAVES

رو دیدیم.

بعد ازون چند تا انیمیشن و فیلم دیگه دیدیم که یکیشم این malificent بود.

یه فیلمی دیدم امروز،

Bombshell

که میتونم بگم از waves هم قشنگتر بود.

 

درباره یه ماجرای واقعیه.

 

درباره زندگی یه سری کارمند توی Fox هست که مدیر اونها (بنیان گذار نه، مدیر) اونها رو مجبور میکنه به خواسته های جنسی و غیر جنسیش تن بدن تا بتونن پیشرفت کنن.

 

دلم برای مارگو رابی سوخت چون ترتیبش رو دادن و زار زار گریه کرد (چه قبلش و چه بعدش)، به نظرم دختر ناز و وست داشتنی و خوشگلی مثل اون از نداشتن اعتماد به نفس و عزت نفس رنج میبره. خیلیا بهش به چشم بد نگاه میکنن ولی من دلم براش سوخت.

آدم وقتی مخش هنگ میکنه، یا وقتی راهنما و تربیت کننده درست و حسابی نداشتی ،یا وقتی میترسی، قدرت تشخیص خوب و بد از هم رو از دست میدی.

 


ایرانیها و کلا همه ادمهای جهان هستی یه جور علاقه ای به دیدن بقیه دنیا دارن.

 

از چند صد سال قبل به کمک انگلیس و پرتغال به ما تزریق شده که غربیا از ما بهترن و ما ادمهای کم و پایینی هستیم.

برای همین ایرانیها خیلی خارج رو دوست دارن.

 

ایرانیا وقتی منو میدیدن میگفتن ما متوجه نشدیم تو ایرانی هستیم و فکر کردیم روسی هستی.

اونها با ذوق میگفتن ولی من خیلی ناراحت میشدم.

 

چون از خطه ای میام که خیلی زیاد مورد حمله روس ها قرار گرفته و وقتی اینو میگن انگار که به اجداد من روسیه ایا کردن که اینطوری شدمو شبیه اونهام.

 

البته توی کانادا هم وقتی میخوان غیرمستقیم به کسی بگن برگرد ک، میگن شبیه روس ها هستی.

 

مشکل این هست که هر کی هم که میاد اینجا و این مشکلات رو تشخیص میده، یا اول خودش فک میکنه اشتباه میکنه و اینجوری نست،

یا که روش نمیشه به بقیه بگه.

 

من توی همین شهر چند تا ایرانی میشناسم.

 

مشکلات اینجا به مشکلات خانوادگیشون هم اضافه شده.

 

ولی خب روشون نمیشه به کسی بگن. میترسن. میخوان محافظه کار بمونن. میخوان گزک دست کسی ندن.

 

از طرفی ها ایرانیا چون فکر میکنن ادمای حقیری هستن و خارجیا ازونا بهترن، و عقده خارج رو دارن، هرکسی هم که انتقادی بکنه چون بر خلاف نظر و عقیده شون هست و کلا تئوری های اونها رو زیر سوال میبره (همین که مثلا میگن وایت ها از ما برترن)، فوری میزنن لهشون میکنن. چون اساس و بنیاد یک ایرانی الان این شده که ما از غربیا کمتریم و ارزومونه مثل اونها شیم. حالا فکر کن یکی بیاد بگه نه همه با هم برابرن!! وای وای وای.

 

عین مثل زندگی این کاناداییا میمونه که اصلا اسم و رسم و بنیاد کشورشون بر اساس نفرت از امریکا ساخته شده.

بهشون بگی امریکا جای خوبیه نابودت میکنن.

 

همین ها روی هم جمع میشه و ایرانیا یا نمیفهمن (چون کسی که توی وجودش این رو جاسازی کرده که "بد" در خارج وجود نداره طبیعیه که اون بد رو اصلا نمیبینه، انگار به من بگن انسان ها دم هم دارنف و من بگم مگه میشه؟! چون من دم ندارم) یا اگه میفهمن چون میترسن سرکوفت بهشون زده بشه بنابراین حرف نمیزنن.

 

من یه دختر با قیافه خیلی معمولی هستم و قدم کوتاهه و هیکلمم خوب نیست. 

ولی خیلی از مردها آرزوشونه با من دوست بشن یا ازدواج کنن و خودم ازین واقعیت خبر دارم و توی این مدت خسته و دیوونه شدم از دست این مردها و پسرها. دلیلش هم اینه که ذهن باز و ارزوهای بزرگی دارم و از تغییر، از انتقاد به خودم و بقیه، از اینکه قبول کنم اشتباه کردم یا قبول کنم که تغییر لازمه، یا حرفی بزنم که از نظر من درسته ولی سرکوت به ارمغان میاره، نمیترسم. 

برای همینم هست که شما ممکنه از حرفهای من تعجب کنین.

ولی هر وقت با کسی حرف زدم اگه دختر بوده به زور شماره گرفته که اشنا شه و اگه پسر بوده گفته بیا دوست بشیم یا حداقل گاهی یه کافی بخوریم، چون حرفهام رو دوست دارن. حقیقتش من توی این کشور خسته شدم از بس دور و برم آدم هست. این وبلاگ تنها جاییه که میتونم خودم بنویسم و کسایی رو میبینم و میشنوم که دوسشون دارم و لذت میبرم از کامنتهاشون.

مشکل ماها که از ایران میایم تنهایی نیست. ما اینجا هزاران دوست پیدا میکنیم. شوهر از هر نژاد و ملیتی بخوایم برامون هست.

مشکل اینجا اینه که مرمش خیلی افسرده و خسته ن و بی انگیزه. تا یه ادم خوشحال و شاد و باانگیزه میاد، همه میخوان اونو تصاحب کنن و اگه تو تن ندی به اینها سعی میکنن دشمنت بشن.

 


مشکلی که کشوری مثل کانادا دارع 

اینه که خب مردم هدفی ندارن،

هوا همیشه یخبندانه،

هم هوا سرده و نامناسب برای بیرون رفتن

هم کلا ویتامیندی اینجا به مردم نمیرسه.

 

هم بدتر ازون کالچر کالچر بریتیشه و نمیذاره مردم برن ذوق کنن و زندگی کنن.

 

مردم نشستن یه گوشه خونه و منتظرن زندگیشون عوض شه.

منتظرن یکی بیاد و زندگیشونو عوض کنه.

 

و فکر کن تو با انرژی و انگیزه وارد این کشور میشی

و توسط مرم ربوده و بلع میشی

 

یعنی یا از انرژی تو ترسیده و سعی میکنن با تو مبارزه کنن

 

چون کانادا محل بروز استعدادها نیست.

 

یا که میگن وای ناجی بشریت اومد

 

و چسرها و مردها و پیرمردها سعی میکنن با تو دوست شن و زندگیشون رو هم به وقتش به پات بریزن.

 

و ممکنه شما بگین وای چی از این بهتره؟

 

حقیقت اینه که وقتی شما وارد یه جا میشین شما مهمون هستین.

 

و خب به خم و چم کار اصلا اشنا نیستین.

 

و خب این خیلی غیرعادیه که یکی که از خارج اومده و هیچی نمیدونه بخواد بشه ناجی بشریت در کشور مقصد.

 

میخوام بهتون بگم ببینین مردم چقدر در بدبختی هستن.

 

بعد خب ما که نیستیم.

 

ادم دوست نداره خودش رو به روش کمونیستی بین هزاران نفر تقسیم کنه.

ولی مردم اینجا اینقدر بدبخت شدن، که به همون هم راضین.

 

و وقتی تو مقاومت میکنی و نمیخوای خودت رو اونجوری تقسیم کنی قاطی میکنن.

 

و سعی میکنن حالت رو بگیرن.

 

یعنی میخوام بگم یه سیکل خیلی مریض وارانه هست و یه سری مردم که همیشه بیکار و علاف و معتاد و افسرده نشستن و منتظرن!

منتظرن که از یه جایی پول مفت بیاد

منتظرن که براشون منجی پیدا شه

و.

 

مشکل بعدی این جامعه بی انگیزگی و افسردگی شدید مردمه.

وقتی مردم خیلی افسرده باشن، محیط هم کم کم افسرده میشه.

 

وقتی مردم افسرده باشن خودشون رشد نمیکنن و چون این رئیس روسا از بین اونها انتخاب میشن اونها هم بی انگیزه و بی هدفن و کل کشور رشد نمیکنه.

از طرفی اینجا هم خیلی سعی میکنن حق اینو اونو بخورن.

بدی اینکار اینه که بقیه یه روزی قاطی میکنن و میرن حقشون رو میگیرن

 

و همینطور خوردن حق این و اون باعث میشه تو همینجوری عین گوشت به درد نخور بیفتی گوشه خونه و هر روزم داغون تر بشی.

 

برای همینم هست که ماکزیمم کاری که یه ایرانی میکنه اینجا (ّالغ برا ده تا میشناسم) عوض کردن عکس پروفایل هست فقط. 

به همون اندازه استعدادشون رشد میکنه :)

 

راستی یه فیلمی دیدیم اسمش هست spies in disguise

ویل اسمیت صدا پیشه هست.

 

درباره یه پلیس هست و یه نوجوون که همکاری میکنه باهاش.

 

این رو حتما ببینین.


فکر نکنین اینجا ریختن.

 

میدونم الان میگین خب اگه نریختن تو چرا پس اونجا زندگی میکنی؟

 

اولا: همه جای دنیا مشکلات خودش رو داره.

 

در ثانی، منم اینجا نمیمونم. به نظر من، جایی مثل ایروان، یا انکارا، یا استانبول؛ با وجود مشکلاتی که دارن، خیلی میتونن به مراتب زیباتر و همچنین بهتر از اینجا باشن.

آدم میتونه توی نپال باشه، ولی خوشحالتر از اینجا باشه.

 

مشکلی که گریبان مردم این کشور رو گرفته، یکیش بی هدفی مطلقشون هست، یکیشم افسردگی شدید، که هم از نبود آفتاب میاد و هم از فرهنگ.  و خب اینها اتوماتیک گریبان هرکسی که نزدیک اینها میشه رو هم میگیره.

 

اینا عکسای شب کریسمسه.

 

 

 

 

 


طبیعت رو خیلی دوست دارم.

 

طبیعت دوست داشتنیه.

 

قبل از مرگم تصمیم دارم برم الاسکا (احتمالا تابستون سال دیگه) و تابستون سال بعدترش سفر میکنم یوکان Yukon.

 

اینم بقیه عکسا :)

 

واقعا جایی که رفتم قشنگ بود!

 

 

 

کلی فانتزی زدم اینجا.

 

کلی دریم کردم.

 

I am climbing the walls

 

I can't stay forever like this

 


 

رفته بودیم همچین جایی،

 

 

 

 

 

بهش گفتم اینجا شبیه جنوب المان (بادن وورتنبرگ و باواریا که خودم بودم و اگزبورگ) هست. و یه قسمتهایی از سوئیس.

 

اینقدر تحت تاثیر قرار گرفت، که حاضر نشد بیاد توی دهی که پیداست. ازش پرسیدم چرا؟

گفت توی سوئیس رفتم یه همچین دهی، مردمش یه جوری منو نگاه میکردن انگار از مریخ اومدم!

 

دلم کباب شد. بهش گفتم من ازش مواظبت میکنم. بهش گفتم نمیذارم کسی دیگه اذیتش کنه.

 

بهش قول دادم که تا روزی که زنده م ازش مواظبت میکنم.

 

 

ولی ته دلم به خودم گفتم فتبارک احسن مع الخالقین! که همچین جانداری افریده که با وجودیکه یه اقیانوس بزرگگگگگگگگگگ و کلی کشور بین ده ما و سوئیس هست، ولی طرف حس میکنه الان سوئیسه با جمله هایی که بهش گفتم.

 

توی دانشگاه همکارام بهم میگفتن تو استعداد عجیبی داری که با یه عکس از یه انیمیشن همه رو حتی استادها رو از راه منحرف کنی و همه نیم ساعت از گروپ میتینگ رو بگیرن و به حرف زدن درباره مثلا "اتوبوس مدرسه (همون سفرهای علمی خودمون که بچه های کانادا و بچه های ایران دیدن)" یا "فوتبالیستها" (که هم بچه های ایران هم چین دیده بودنش)، یا "بابا لنگ دراز" (که بچه های ایران و المان دیده بودنش)، بپردازن.

بچه ها به معنای واقعی کلمه مریض شدم. از دیروز سه بار حمله قلبی پیدا کردم. برام دعا کنین. دیگه اینقدر حملات بد شدن که دستام کاملا بی حس میشن.

 

دلم میخواد قبل از مرگم حتما برم کنسرت بک ستریت بویز.

حتما باید اینکارو انجام بدم.

حقیقتش میخواستم قبل از ایران آمدنم و سر زدنم به کشورم برم ببینمشون، که نشد. ولی حتما میخوام اینکارو انجام بدم.

 

 

BSB_Bigger

 

La La La La La La La


یکی از فیلمهایی که خیلی خیلی زیاد دوسش دارم و هر سه قسمتش رو دیدم، A Christmas Prince هست.

 

درباره یه دختر جورنالیست هست که خیلی زیاد ساده، باهوش، خوش قلب، پرکار، باانگیزه، و گاهی کسی که بی خود و بی جهت خرحمالی اینو اون رو میکنه و فکر میکنه اینها مسیر پیشرفتن، کسی که اهل پاچه خواری و کارهای غیر اخلاقی نیست، و. هست:

 

 

این دختر به یه ماموریت فرستاده میشه تا درباره زندگی یه پرنس که باباش از دنیا رفته، و قراره خودش کینگ بشه و مثل اینکه پلی بوی هست و کلی دختربازی میکنه و وومنایزره، تحقیقاتی به عمل بیاره و ببینه دقیقا ماجرا چیه.

 

کل اتفاقات توی این قصر و دور و برش اتفاق میفته.

 

 

میره و میبینه که اوضاع اونی نیست که بوده، و کلی اتفاقات براش پیش میاد.

 

حالا من نمیام فیلم رو لو بدم. ولی اولا این فیلم رو ببینین. مخصوصا دخترها.

 

در ثانی، این فیلم یه بار دیگه نشون میده که اگه ساده باشی، و دلت صاف باشه، به چیزهایی میرسی که واقعا از حد تصور خارجه.

 

درباره زندگی یه دختره که خیلی مینویسه و نوشتن رو دوست داره، یه جورایی مثل من هم اینتراورت هست، هم اکستراورت هست.

 

یعنی هم خیلی وقتا دوست داره تنها باشه و بخونه و ببینه و بنویسه هم دوست داره بره بیرون و بچرخه و ادمای جدید ببینه و وقتی ادمای جدید میبینه خیلی خوب رفتار میکنه. هم یکمی خجالت داره.

 

هم اینکه این فیلم چیزهای دیگه نشون میده، این که این بریتیش ها چقدر تشریفاتین!!!

 

دوم اینکه الان دیگه اون حالت اره تو شاهزاده ای پس حتما باید دختری رو بگیری که از اشراف باشه، دیگه منسوخ شده.

ادمها کمتر به مقام و درجه توجه میکنن. براشون خیلی مهمه که خوشبخت باشن.

 


این روزها خیلی سرم شلوغه، برای همین یه وقتایی سه خط مینویسم، میرم پی کارم، بعد برمیگردم بقیه همین پست رو کامل میکنم. چلاق نشدم قول میدم.

 

فیلم little women

spies in disguise

jumanji

رو دیدم.

والا ن کوچیک اونی نبود که باید میشد. تریلر فیلم، اون رو خیلی پر از ادونچر نشون میده ولی خود فیلم این شکلی نبود.خیلی ازینور و اونور بریده بودن اورده بودن کنار هم گذاشته بودن. اصلا به جنگ های داخلی نپرداخته بود. کلا خیلی مالی نبود.

امتیازش از ده میتونم بگم شش بود.

 

ادامه زن دیوونه،

نمیدونم تا کجا گفتمش،

خلاصه این سه تا رودخونه خیلی زیبا بودن ولی رد شدن از روی اونها حتی از آتیش گرفتن بخاری های مدرسه ما هم وحشتناک تر بود.

 

چون همنطور که گفتم خیلی پر آب میشدن و ضمنا روی پل اصلا جا برای عبور عابر پیاده نبود.

 

یکی دیگه از مسائلی که مشکل رو به این رودخونه ها اضافه میکرد، وجود "ژن دیوونه" بود.

 

یه خانمی بود که یهویی سر راه ما پیدا میشد، گاهی چاقو دستش بود. میومد، ما جیغ میزدیم و فرار میکردیم.

 

مخصوصا ما که آخرین خونه بودیم بیشتر هم وحشت میکردیم چون قبل از ما همه رفته بودن خونه هاشون.

 

حتی اگه قرار بود صبر کنیم که همه اسکانیاها و ماشین ها رد بشن بعد ما از روی پله رد شیم، اگه این خانم رو میدیدیم خودمون رو میزدیم به رودخونه!! وحشتناک بود. چند بار بچه ها رو اب برد و گیر کردن به سیم خاردار و همسایه ها درشون آوردن. من یه بار از بالای پل افتادم پایین و بینیم شکسته مانن شد و ازش خون اومد (دوم ابتدایی بودم و هیچ کس از خونه ما مدرسه نمیرفت اون دوره).

 

یه روز، وقتی دست خواهرم رو گرفته بودم (دو سه سال میگذشت ازون روز که افتادم رودخونه) این خانم اومد سمت ما، بچه ها مطابق معمول جیغ زدن،

من و خواهرم توی راه با پولمون برای تک تک اعضای خانواده و برای یکی از همسایه هامون که میومد به باغش سر میزد، بیسکوئیت خریده بودیم.

 

رفتیم بیسکوئیتامون رو بهش بدیم که بدونه نه میخوایم اذیت کنیمش نه مسخره ش کنیم و فقط من ازش خواستم خواهرم رو نکشه!

 

برگشت گفت شما فکر میکنین من دیوونه م؟!! گفتیم خب تو چاقو دستت میگیری میای سمت ما.

 

گفت بشینین.

 

ما هم در حالت سکته نشستیم.

 

گفت من دو تا دختر دارم.

 

یکیش سوم راهنماییه، که همین مدرسه شما میخونه.

 

یکیش هم الان سه سالش شده،

 

شوهرم روی من زن گرفت، یه شب منو از خونه انداخت، حتی نذاشت با بچه هام خداحافظی کنم، هیچ لباسی نداشتم هیچی نداشتم، پدر و مادرم خیلی سال قبل از دنیا رفتن و من یتیم بزرگ شدم.

شبها زیر درختها و پل ها میخوابم (خلی بهش شده بود ما بعدها متوجه شدیم)،

میومدم دختر بزرگم رو توی مدرسه میدیدم ولی از وقتی شوهرم فهمیده، ادم میفرسته منو میزنن، برای همین چاقو میارم که از خودم دفاع کنم.

 

بچه کوچیکم رو سه ساله ندیدم. هر روز گریه میکنم. برای همینه روانی شدم.

ما این بیسکوئیت ها رو دادیم بهش و بهش گفتیم اگه دوست داره بیاد خونه ما.

اومد خونه ما، لب ایوون نشست. من کوچیک بودم. خواهرمم. به مامانم گفتم این خانم اسمش زن دیوونه هست. گشه هست.

بابام دیدش.

مامانم دیدش.

بهش غذا دادن، لباس دادن (مامانم یه کاپشن داشت و بهش داد و خودش بعد ازون کلا یه دونه کاپشن دیگه داشت).

مامانم فرستادش حموم.

 

بابام و مامانم رفتن پیش همسایه ها، دنبال کارهای این خانم. ادم جمع کردن، کلی ادم از ده ما و دههای اطراف جمع شد. 

 

چند نفر عضو شورا بودن اونها مدیریت کار رو دستشون گرفتن و مردم بهشون فشار میاوردن که به این زن کمک کنن. هر شب خونه یه خانم میخوابید که دیگه زیر درخت و کنار خیابون نخوابه.

 

بچه هاش رو تحویلش دادن. 

 

راحت شدیم. راحت شد.

 

چند سال بعد دیدمش، خانم گلی بود، دست بچه کوچکش رو گرفته بود و رفته بود بازار.

 

طلاقش رو هم ازون پفیوذ گرفت.

 

از شما چه پنهون بعد از شنیدن ماجرای این خانم من خیلی از ازدواج وحشت کردم، ولی هنوز بعد سی سال حسم مثبت به این قضیه و حس میکنم وقتی آدمها دست به دست هم میدن و یک دل میشن و وقتی آدم ها به هم کمک میکنن، برکت و عشق همه جای اون شهر رو فرا میگیره.

 


در ادامه نقدم درباره فیلم cats

 

به نظرم نسل جدید (نسل شماره دو و سه که قبلنا توضیح دادم) در حال مقابله و مبارزه با نسل شماره یک هست.

 

نسل شماره یک فکر میکنه که هنوز اون تفکرات قبلی، پایداره. یا از روی حماقت و خودخواهی درک نمیکنه یا نمیخواد درک کنه که بابا زمانه عوض شده، یا اگه تا حدی متوجه شده که بله زمانه عوض شده، باز چون یه لایه بزرگی از نژادپرستی (نمونه ش همین ترامپ) و خیلی موارد دیگه بهش چسبیده، و اینها خیلی وارد جوامع جدید نشدن یا جداقل چون مغز آدم بعد از سی و هفت هشت سالگی دیگه کلا آکبند میشه و اکبند میمونه، بنابراین فکر میکنه که آره دیگه، یه فیلم میسازیم، گربه ها رو جا میزنیم جای بریتیش ها، و منظور رو میرسونیم.

نمونه بزرگتر این فیلم، همین جامعه کاناداست، که مردم از صبح تا شب دارن زحمت میکشن غیرمستقیم حرف میزنن و به در میگن که دیوار بشنوه. و به هیچی هم نرسیدن.

 

نسل قدیمی، یا نسل جدیدی که با تفکرات نسل قدیمی بزرگ شده، اصلا و ابدا درک نمیکنه که بابا زمانه عوض شده.

 

مفاهیم قبلی، ارزشهای قبلی، همه و همه دارن جاشون رو به موارد جدید میدن.

 

برای همینم هست که این فیلم مفتضحانه با شکست وحشتناکی روبرو شد.

 

طرف پرنس هست، رفته یه خانم دو رگه سیاه-سفید اون هم امریکایی گرفته، یعنی عملا هرچی آموخته از عهد گذشته تا الان بهش توی دربار یاد دادن رو ریخته توی جوب.

 

تو نمیتونی با حرفهایی مثل: در گذشته ما عظمتی داشتیم، دو سوم دنیا دست ما بود، یا ما نژاد برتریم (چون توی این فیلم همه ش میگه که ای گربه سفید، تو یه گربه ژنتیکی سفید هستی و تو لیاقت داری اصیل باشی و پادشاه بشی)، یا نمیدونم به ما احترام بذاریم.

 

حتی توی همین کانادا نسل های جدیدتر (بین شانزده تا بیست و دو سه سال) دارن جلوی پیر پاتال هایی مثل ماها درمیان که بابا تفکرات شما قدیمیه. همین نسل خیلی جدید دارن جلوی پدر و مادرهای خودشون درمیان که چرا امریکا بده؟! چرا میخواین به حرف یه سری کشورای دیگه گوش بدین و با بقیه کشورا دشمنی کنین؟

 

به نظر من پیام های فیلم cats 2019 میتونست این باشه:

 

1. نژادپرستی کنین چون چیز خوبیه. هرکی از نژاد و فرهنگ شما نیست رو بذارین توی جوب بخوابه و در بهترین حالت ملکه میتونه بهش لطف کنه و با بالون بفرستتش کشورش.

2. بریتیش ها آدمایی هستن که گروپ خیلی دارن (فیلمو اگه ببینین متوجه میشین که همه گربه ها به هم میلولن و انگار دارن ترتیب هم رو میدن)، درنتیجه شما وارد بریتانیا که بشین با همه میتونین بخوابین حتی ننه تون،

3. فقط سفیدها نژاد خوبن و فقط سفیدها برترن.

4. در بهترین حال، اگه عوامل اینفیلم میخوان تمام اتهامات رو از خودشون دور کنن، میتونن بگن که اره ما فقط هدفمون این بود که توی این فیلم نشون بدیم که عقل بریتیش ها در حد عقل یه گربه هست. وگرنه گند این فیلم از ذهن مخاطب ها پاک نخواهد شد.


یه وقتایی میریم کافه ای جایی،

و یکی دو ساعتی میشینیم و مطالعه میکنیم و میخونیم. 

 

یه وقتایی سرهامون رو به هم نزدیک میکنیم

 

و میخوایم به هم یه چیزی بگیم یا من سرمو میندازم روی شونه ش که یه چرت بزنم،

 

یهویی هدفونامون به هم میخورن و بوممممم میشیم:

وقتی میخوایم سرهامون رو به هم بچسبونیم این شکلی میشیم:

 

 


یه دلیل دیگه اینکه چرا شما حرفهای من رو متفاوت با ادمهای این کشور میبینین

 

این هست که

 

ایرانیای کانادا همه شون میان و یه اپارتمان کرایه میکنن و توش زندگی میکنن.

 

نه با کاناداییا و بقیه ارتباط دارن نه با بقیه مردم.

 

 

فقط میرن بیرون و توی دانشگاه و سر کار میبینی که چهار نفر رو میبینن دورهادور و کلی هم ذوق میکنن.

 

ایرانیا هیچ کدومشون زبانشون قوی نشده.

چون همه شون از جامعه دورن و هیچ کدوم با کاناداییا ارتباط ندارن.

وقتی تو دست و پا میزنی و تقلا میکنی که به انگلیسی منظورت رو به هم خونه ایت انتقال بدی،

اونجاست که زبانت قوی میشه.

 

من الان داره میشه سه سال و یه ماه که اینجام و توی این مدت همیشه هم خونه ای داشتم و همه هم سفید و کانادایی بودن.

و کالچر اینجا رو خوب میشناسم.

ته ته اینها رو دیدم.

همیشه یا دو تا هم خونه ای داشتم یا سه تا یا چهار تا.

بار اولمه که کلا یه دونه هم خونه ای دارم.

و فکر میکنم بهترین کاری که کردم همین بود. 

شما بیاین با ایرانیای اینجا صحبت کنین.

 

اندازه گوسفند نمیفهمن ازینجا.

همه شون با من و من و من و ایت ایز عه تشکر کرد ای عم عه ایرانی و اینها حرف میزنن همه شون هم میگن که زبانمون عالیه!!!

 

یه زنو شوهر داشتیم توی دانشگاه سابقم (همون که توی شب کریسمس پارتی جلوی همه سر سفره شام شوهرش رو بغل کرد و یه ربع بهش لب داد و همه داشتن بالا میاوردن که اینا کین؟!!!) که میگفت هم قیافه من "به لونده" هم انگلیسیم فول هست.

وقتی حرف میزد فکر میکردی همین الان از هواپیما پیاده شده و ساعتهای اول بودنش در یه کشور غیر ایران رو سپری میکنه.

مردم دنیا ادعاهای زیادی دارن، ما هم در پر ادعا بودن ازین قضیه مستثنی نیستیم.

 

من نه،

من به معنای واقعی کلمه سختی کشیدم. و کانادای واقعی رو شناختم. هم دو تا شهر زندگی کردم هم هم خونه ای داشتم همیشه هم همه شون کانادایی بودن (به جز دو تا ادم اروپای غربی و اسکاندیناوی که اونها هم دو ماه بودن با من توی کانادا و در کنار بقیه هم خونه ایام با ما زندگی میکردن و جاشون باز هم وایتهای کانادا اومدن) و کلی همجنس گرا و دوجنس گرا و ترنس و. دیدم.

 

کلی دوست المانی و هلندی فقط توی همین کانادا داشتم.

 

حالا اون تجربیات اروپا و هم خونه ایای اروپام یه طرف. اونها رو هیچوقت حساب نمیکنم و حرفی هم نمیزنم.

 

در کل هرکسی تجربیات خودش رو میگه.

شما بخونین و گوشه ذهنتون داشته باشین. و همه رو کنار هم بذارین و تصمیم بگیرین.


بچه ها این کامنت ها رو کی میذاره؟

آخری رو مینویسم:

 

تنهایی صرفا عدم وجود آدمها نیست (اسم من)

امکان داره خیلی دوست داشته باشی، آدمهایی که اصلا درکت میکنن،

ولی وقتی کسی نباشه نوع دغدغه ذهنی تورو بفهمه، نوع برداشت تو از جهان، نوع خواسته های تو از دنیا، نوع دیدگاه تو به مسائل، اونوقته که تنهایی.

 

اگه کسی که اینها رو مینویسه خود واقعیش رو معرفی کنه به من، به من لطف میکنه. چه دختر باشه چه پسر چه ترنس. دوست میشم باهاش.

فقط میخوام بدونم کار کی هست.

 

متفاوت ترین کامنتهایی که میگیرم رو این آدم میذاره.

کسی هست که انگار سالهاست من رو خیلی خوب میشناسه. 

انگار یه دختره. 

خیلی دوست داشتنی مینویسه.

انگار همون دوستی هست که سالهاست منتظرشم.

 

انگار از من چند سال بزرگتره.

تو کی هستی؟


از خونه اولمون،

اومده بودیم خونه دوممون.

 

بابام هنوز کارگر بود ولی هنوز به سختی پول جمع میکرد که کتاب و رومه برای ما و خودش بخره.

 

و حسش خیلی خوب بود که ما همیشه رومه میخوندیم و کتاب.

 

زندگی ما خیلی بالا پایین داشته ولی واقعا ادمهای خوشحال و قانعی بودیم.

 

اون موقع ما رو توی مدرسه ده خودمون اسم ننوشتن.

به دلایل متعددی.

 

فرستادن محله ای که سه چهار تا محله بالاتر از محله ما بود.

 

هر روز حدود چندین کیلومتر پیاده میرفتیم تا برسیم به مدرسه مون.

 

ببام با ماشینمون ما رو میبرد میذاشت مردسه که انرژی مون ذخیره بشه.

معمولا برگشتنی خودمون برمیگشتیم گاهی هم میومد دنبالمون.

میومد تا میشد ماشین رو پر میکرد از بچه های مدرسه و میاورد توی خونه هاشون پیاده میکرد (مجانی) و بعد از کیلومترها ما میرسیدیم خونه مون، مثلا دو کیلومتر بعد از آخرین خونه، خونه ما بود.

 

سه تا رودخونه توی مسیر بود،

که اولی کم اب تر بود ولی توی زمستون خیلی پر آب و خطرناک میشد.

دومی از اول پاییز پر آب میشد،

 

و سومی از اول سال تا آخرش پر اب بود.

 

کنار اون پل هیچ پیاده رویی نداشت.

 

یعنی هر سه تا پل فقط و فقط یه راه اسفالت بودن،

که ما اینقدر صبر میکردیم، که همه اسکانیاها و ماشینها رد شن و بعدش خودمون میدوئیدیم به این ور پل.

 

ولی اون پل کوچیکه توی بهار و تابستون خیلی قشنگ میشد و میشد از روش پرید. توی بهار توی اردیبهشت سخت تر میشد چون اب روزدخونه ها بیشتر میشد ولی باز قشنگ بود.

 

ادامه داره.

 

 


یکی از دلایلی که فیلم A Christmas Prince

رو خیلی دوست دارم،

اینه که شخصیت اون دختر اصلی، امبر،

 

خیلی شبیه شخصیت خود منه.

 

نوشتن رو دوست داره.

 

یه وقتایی تعامل رو دوست داره

 

جسوره

شجاعه

 

خیلی زیاد اهل اخلاقیات هست و اخلاقیات براش خیلی مهمن.

 

و مهم تر اینکه یه مرد آرام، باهوش، صبور، و بادانش پیدا میکنه، که میتونه بهش اعتماد کنه.

 

برای ادمی مثل من، دقیقا همون تایپ به درد میخوره.

 

که ماهایی که خیلی نگران میشیم، به نحوی آراممون کنن.

به مرور همه چی درست میشه.

 

نه که کسی باشه که همه ش ما رو تحقیر کنه یا نگران تر کنه.

 

 

مسئله دیگه ای که خیلی به من کمک کرد، دیدن سریال mom بود.

همون که قبلنا مفصل توضیح دادم که درباره زندگی یه خانم هست که یه مادر مجرده الان (طلاق گرفته) و زندگیش خیلی مشکلات داشت و الکوهالیک بود. و ترک کرد و ش زندگی میکنه.

 

این فیلم واقعا الگوی منه.

 

ببینین زندگی ماها با چالش روبروئه همیشه.

 

و ما گاهی وقتها واقعا دوست داریم زندگی های بقیه رو نگاه کنیم که اولا بدونیم ما فقط نیستیم که مشکل داریم در ثانی دیدن و یاد گرفتن خیلی خوبه.

 

با دیدن یه فیلم ما خودمون رو جای اون ادم میذاریم و فکر میکنیم.

 

این سریال رو دوست دارم

چون اولا خیلی واقعیه

در ثانی مشکل دار ترین ادمهای جامعه که دست به هر کاری زدن نقش های اولشن.

یعنی طرف بیخانمان بوده کارتن خواب بوده 

بانک زده

نمیدونم تو خیابون خوابیده

مواد کشیده و.

 

من با این فیلم رشد کردم.

 

از سال 2014 میبینمش.

البته خود فیلم از 2013 اومده.

 

این رو حتما ببینین.

 

اگه گوگل کنین mom tv series میاره براتون.

 

انا فاریس و الیسون جنی توش ایفای نقش میکنن.

 

من یه بار با الیسون جنی توی فیسبوک صحبت کردم و زن فوق العاده ایه.

 

 

میخوام توی سال 2020 یه سری کارها رو از همین فردا شروع کنم،

1. هر هفت روز، حتما حداقل دو بار برم بیرون و بدوئم. حتما. یعنی هر ماه حتما هشت بار رو بدوئم. توی انتاریو حداقل هفته ای شش بار میدوئیدم. الان تحرکم از جهت دوئیدن کمتر شده.

 

2. کمتر بترسم. ترس ریشه بسیاری از مشکلاته. کمتر بترسم. ترس از چیزای بیخود، اگه اینطوری نشه چیکار کنم. اگه اونطوری بشه چیکار کنم. خیلی از چیزا که ازشون میترسیدم اتفاق نیفتادن. خیلی چیزا. اینو فهمیدم که توی این دنیا یه سری اتفاقا از کنترل ما خارجن ولی واقعا بسیاری از اتفاقاتی که برای ما میفتن نتیجه فانتزی های ما هستن. نمیخوام خودم رو مثل تیم فوتبال کارلوس وش کنم که همه ش میترسید.

 

3. شجاع تر بشم. جسورتر بشم. با شجاعت بیشتر قدم بردارم. 

 

4. به خودم بیشتر اعتماد کنم. اعتماد به خودم رو تقویت کنم.

 

5. کامران هومن جعفری رو کمتر در ذهن خودم تحقیر کنم، کمتر بگم این هومن چرا اینقدر ناله میکنه یا چرا من یه داداش بزرگ مثل کامران ندارم که براش زن بگیرم، یا چرا اینها اینقدر محافظه کار و ترسو هستن (به خاطر اینه که کانادا بزرگ شدن). یا چرا کامران سیاه شده. مگه داداش بزرگ من نباید سفید باشه مثل خودم؟!!!!

 

 

حقیقتش من مادر کامران رو خیلی دوست دارم. مصاحبه هاش رو دیدم. خود کامران هومن مالی نیستن. ولی خواهرشون و مادرشون نازن :))) مادرش توی سادگی و یکمی خنگی خیلی شبیه اون خاله مه که خنگه و خیلی هم دوسش دارم.

 

6. بتونم زندگی ادمهای بیشتری رو توی 2020 بتونم تغییر بدم،

 

7. بتونم به اون تناسب اندام ایده ال خودم برسم، مابقی چربیهام رو آب کنم. 

 

8. بتونم محکم تر و با اعتماد به نفس بیشتر قدم بردارم.

 

9. حتما حتما حتما برم کالیفرنیا رو ببینم. این قضیه برام مهمه. تمام میخ های کانادام (به جز میخ یوکان) رو کوبیدم و به فانتزیای کانادام رسیدم.

 

10. حتما حتما حتما کنسرت بک ستریت بویز برم.

 

این لیست تا فردا صبح که ساعت هفت باشه و من رفته باشم تکمیل میشه.

 

اگه یه روزی از زندگی بریدم، این لیست رو به من یاداوری کنین.

 

 


 

هر وقت تونستید منظور شادمهر عقیلی رو توی ویدئو کلیپ تقدیر بفهمید، به من هم بگین.

 

ابله.

ابلحححححححححححححححححححححححححححححححححح.

 

 

حرف من اینه که

 

شما ممکنه نخواین یا نشه یا نتونین یا چند سال دیگه کلا تفکراتتون عوض شه و با طرف مقابل رفیق نشین.

 

ولی وقتی میبینین که میتونین به کسی کمک کنین که زخم هاش بهبود ببخشه، خب چرا اینکارو نکنین؟

 

من از جلو رفتن نمیترسم.

از کمک نمیترسم.

 

چه جنس موافق چه مخالف چه ترنس.

 

من خیلی ادم شفافی هستم.

 

از ام ای تی و پرینستون و استنفورد و ییل پذیرش گرفتم به خاطر همین شفاف بودن.

 

با هرکس حرف زدم، گفتن خیلی عجیبه تو دقیقا میدونی چی میخوای و سوالت واضحه، توضیحاتت با وجود اینکه انگلیسی زبان اولت نیست ولی شفافه. چون با کالمات ساده توضیح میدی.

 

توی همه ریپورت ها و توی سمینار و دفاعم هم همینو گفتن. گفتن تو فوقالعاده هست توضیح دادنت و بادی لنگوئیجت و رنگ بندی هات و اسلایدهات و.

 

از طرفی میدونم که برای من امکان پیشرفت توی کشوری مثل کانادا، که هم با کانکشن و تعارف و ژن خوب و ملیت میرن جلو، و هم وطنای خودمون از مافرارین،

امکان پیشرفت نیست.

 

اینجا باید من و من کنی، غیرمستقمی حرف بزنی.

 

من کالچر خیلی رک و خیلی امریکایی ای دارم.

 

خیلی راحت حرفم رو میزنم و سوالم رو میپرسم.

 

این کشور بر اساس نفرت از امریکا بنا شده و بعدها هرکسی که خواسته به امریکا بپیونده رو کشتن.

 

ادمی مثل من اینجا رشد نمیکنه.

 

اینجا باید توی سمینارت هی بخندی هی مکث کنی هی هر هر سوتی بدی

 

کلی خوششون میاد.

 

کلا باید هیچی رو جدی نگیری اینجا.

 

من خیلی جدی هستم.

 

خودکشی میکنم برای اینکه کارهام جلو بره.

 

شاید باورتون نشه ولی من همین محکم بودن رو توی ایران هم داشتم ولی ایران هم مثل کانادا کالچر من و منی بریتیش داره.

 

برای همین من ازینجا هم گریزونم.

 

حاضرم برم امریکای جنوبی (به جز ارژانتین) 

حاضرم برم قطر (اگه کار بدن که نمیدن به ماها)

 

در کل،

 

اینو فهمیدم، که اولا فهمیدن اینکه من یه زخمی دارم، یه مشکلی دارم، خیلی هنر میخواد. 

چون خیلیا همین رو هم نمیفهمن.

 

در ثانی خوب شدن اون زخم یه هنر دیگه هست.

 

دارم عالی میشم.

 

یادمه که دوستم بهم میگفت تو توی کانادا توی موضع ضعفی چون دانشجو هستی.

 

فکر میکنم اون خودش این حس رو وقت یدانشجو بوده داشته. 

 

وگرنه چه موضع ضعفی؟

 

به خودمون لیبل نزنیم.

دارم تلاش میکنم،

 

به همین منطور، 

 

اولا تصمیم گرفتم همه این حرفهایی که توی دلم بود رو بنویسم تا که بتونم از دو تا پنج ژانویه رو خوش بگذرونم و هی عکس بگیرم و دوشنبه همه رو اپلود کنم با هم، یا یکشنبه ودوشنبه بیام اینجا باز صد صفحه بنویسم.

و اینکه برای سال 2020 چند تا چیز رو در اولویت قرار دادم که توی پست بعدی میخوام بنویسمش.

 

 


 

به خودم قول دادم که تا قبل از اتمام یک ژانویه اینها رو بنویسم تموم شه. باید تموم کنم.

 

ادامه:

 

میدونین،

 

من توی این سالها شاید بگم حداقل هر دو ماه یه بار کل چهل قسمت بابا لنگ دراز بدون سانسور رو دیدم و تموم شده.

 

همیشه دنبال این بود که بدونم چرا من اینقدر این انیمه رو دوست دارم.

در کنار اینکه خیلی زیبا ساختنش

 

و هم ههم دوسش دارن

 

و به نظرم همه هم هم زاد پنداری میکنن باهاش (همذات؟!!) 

 

فکر میکنم یه دلیل دیگه اینه که جودی دقیقا مثل من هست.

 

بی کسه. یا حداقل ادمایی که دور و برشن بسیار بی فایده و در لیگ دیگه ای هستن.

 

و همزمان با کارها و حرفهاشون روی اعصابش هم میرن.

 

خیلی زخمها داره،

 

به مینیمم ها هم حتی نرسیده. یعنی از بچگی مینیمم ها رو هم نداشته (مثلا: یه خونواده که همه ماها داشتیم).

 

و خیلی زیاد سقف آرزوهاش فرق داره.

 

نوشتن رو دوست داره.

 

خلاقه.

ولی هر کاری میکنه فقط مسخره میشه.

 

مثلا: من خیاطی و نقاشی رو دوست داشتم.

 

یادمه خاله هام و عمه م تا دیدن که نقاشی رو دوست دارم،

 

فوری گفتن وای تو خیلی بی استعدادی. مخصوصا اون عمه م. و اون خاله بزرگم که خیلی درس نخونده.

 

گفتن تو اگه عرضه داری برو دکتر مهندس شو. این عین جمله شونه.

 

من نفهمیدم.

 

بعدها یه جواب گیر اوردم ولی دیر شده بود:

 

ارزوهایی که بهشون نرسیدین رو چرا به بقیه قالب میکنین؟ شاید یکی دوست نداره پزشک بشه؟

 

یه همچین سیستم مزخرفی داشتیم.

 

من هیچوقت توی فانتزیام دکتر و مهندس شدن نبود.

 

من دوست داشتم یه روزی یه مخلوط از فیزیک و شیمی و زیست رو بخونم و کنارش هنر و تاریخ رو ادامه بدم.

 

که الان دارم همه رو انجام میدم.

دوست داشتم بنویسم.

 

دوست داشتم بکشم.

 

من کاغذ رو دوست دارم.

 

بیشتر از کاغذ این رو دوست دارم که فکرم رو بتونم پیاده کنم، دیدنی کنم. مثل الان که مینویسم.

 

به همین سادگی اون علاقه به نقاشی من ایگنور شد.

 

یادمه توی دوم راهنمایی یه نقاشی سیاه قلم کشیدم بردم برای نمره دادن.

 

معلم هنر بهش نمره نداد.

منو صدا کردن دفتر.

 

فکر کردم باز به بک گراوند ما گیر دادن و میخوان اخراجم کنن یا باز باید بگم بابام بیاد اشغالای مدرسه رو جمع کنه ببره که اخراجم نکنن.

 

دیدم معلم هنر و بقیه بهم میگن تو استعداد نقاشی داری.

معلم هنر گفت من پشت این برگه بهت نمره میدم که اصل نقاشیت خراب نشه. معلم خوبی بود. میگن خواهرش بازجو بود ولی به من چه. به اون چه.

 

نمیدونم. خودش شبیه بازجوها نبود. زن خوبی بود.

 

گفت تو استعداد داری. تو احتمال داره نقاش خیلی بزرگی بشی.

 

معلم ریاضی سال اول راهنماییم اونور نشسته بود. گفت اون دقیقا بزرگترین استعدادش احتمالا ریاضی و فیزیک و نقاشی و هنر باشه. 

میگفت همه اونهایی که توی ریاضی و فیزیک موفق بودن معمولا توی یه زمینه هنری خیلی استعداد دارن.

 

چند تا از بچه های مدرسه، یکیشون از خانواده فرهنگی میومد،

 

شنیده بودن که نقاشی فوق العاده ای کشیدم.

 

برداشتن نقاشیمو بردن نشون معلمای بیرون از کلاس اموزشگاه نقاشی ای دادن ه میرفتن کلاس.

 

اونجا بهشون گفته بودن که این دختر واقعا بااستعداده.

 

پدر و مادرم رو خواستن.

 

از ترسم به بابام اینها نگفتم.

 

پدر و مادرم مریض بودن.

اون سال دنبال کلیه بودیم برای بابام.

 

و من ارزو میکردم که ای کاش بزرگتر بودم که میتونستم کلیه بدم.

 

بردم به عمه م نشون دادم اونم گفت نه تو خیلی بی استعدادی ولش کن.

از ده ما هیچ کس معمولا نمیتونست رشد کنه.

 

تنها امیدم اقوام توی شهرمون بودن. 

 

که عمه م یکیشون بود. که توی تهران بود.

 

حقیقتش نقاشی برای من خیلی مهم بود.

 

بابام و مامانم خیلی تشویقم میکردن.

ولی از طرفی نگران بودن که من برم دنبال هنر و لات بشم.

و برای همین نمیخواستن دنبال هنر برم.

 

چون هرکی توی ده ما رفت دنبال هنر نابود شد.

 

نوشتن و ژورنالیست شدن رو هم خیلی دوست داشتم.

 

برای همین مدتی خبرنگار شدم و شهرهای مختلف میرفتیم با نهادهای مختلف.

 

ولی بعدش که مدارج رو طی کردم گفتن بعد این باید خودتون اکیپ شین برین.

دانش امزو بودم

 

مامانم گفت وای پسرا میکننت!!!! نرو!

 

دیگه ادماه ندادم.

ولی مدتی خبرنگار پانا بودم.

 

خدایی توی اون مملکت نمیشه خبرنگاه شد یعنی مشکلات زیاده ولی نمیتونی خبری درباره شون بنویسی.

 

ولی این علاقه به نوشتن رو با خودم نگه داشتم.

 

چند بار خبر تهیه کردم و رئیس اداره خبرنگاه مجذوب شد.

 

همه رو چاپ میکرد.

 

میگفت تو پقدر دقیق و حساس هستی و چقدر خوب مینویسی. التبه خودش خلاصه ش میکرد.

وگرنه من هزار صفحه مینوشتم.

خخخخخخخخ

 

میگفت خوبی تو به اینه که هم هرو مینوسی با جزئیات و عین یه داستان

 

و ادم در جزیان همه چیز قرار میگیره انگار اونجا بوده.

ولی من باید خلاصه ش کنم در دو خط :))))

 

خیلی تشویقم میکرد.

 

مامانمینا هم تشویقم میکردن.

 

ولی خب توی ایران یک نفرت خاصی نسبت به هنر هست.

چون نرمند شدن در رساتای دکتر و مهندس شدن نیست و با سنت ما هم جور درنمیاد.

 

مثلا وای خدا اگه مامانم منو میدید با یه پسر نقاشی میکشم چیکار میکرد!؟

 

ولی بعدا که زیر یه پسر خوابیده بودم لابد براش مهم نبود. 

 

کلا توی ایران فکر میکنن هنر ادم رو به ویرانی میکشه و باعث میشه تو زیر یه پسر بخوابی ولی در حالت عادی با شیمی خووندن زیر یه پسر بخوابی اوکی هست.

 

واقعا خاک.

 

بگذریم.

 

کلا اینها وسط هنر رو نمیبینن و اولش رو.

 

اینها دوست دارن تو یهویی به فرزام فرزیم یا اون غدغد شادمهر عقیلی یا به اون ابله ممد گار تبدیل شی.

 

اون اوکی هست.

فقط نمیخوان اول و وسط رو ببینن.

 

بعدها رفتم تست صدا دادم.

 

بهم گفتن تو وقتی حرف میزنی لوس میکنی خودتو. صدات نازکه.

تو اواز میخونی صدات کلفته!! صدات زیر هست (زیر؟ صدای کلفت چیه؟ صدایی که محکمه).

 

بهشون گفتم مامانم میگه باید صدات بلند نباشه. پسرا بدشون میاد.

 

واقعا هم همین بود.

 

اینجا هم اومدم تا چند ماه انگلیسی رو با صدای نازک حرف میزدم.

 

الان عین صدای خره (جیگرم جیگرم جیگرم) صدام خیلی عادی شده. خیلی محکم شده. خودم هستم.

 

توی اون مملکت همه چیزم رو از دست دادم. حتی صدای خودم رو.

 

زمان برد تا زخم ها درست بشن.

 

بهم گفتن میتونی خواننده بشی صدات واقعا قشنگه.

 

هر وقت توی خوابگاه میخوندم بچه ها درای اتاقاشون رو باز میذاشتن که بشنون یواشکی.

 

یه بار یک بوسه برای قلبم لیلا فروهرو میخوندم.

وقتی کل اهنگ تموم شد یهویی از نوزده تا اتاق صدای دست زدن اومد.

 

رفتم اروپا و اونجا بهم گفتن صدات خیلی قشنگه.

 

بچه ها میگفتن خوبیش به اینه که تو مثل دخترا صداتو الکی کج نمیکنی یا عوض نمیکنی. صدای خودته و چقدر محکم و قویه.

 

ولی حرف زدنم: آدا دودو دادا دو.

 

چون مادرم نمیذاشت صدامون بلند شه.

 

دست به هرچی میخواستیم بزنیم ممنوع بود. در درجه اول در خانواده ممنوع بود.

 

ولی همون پسرخاله هام با اون صداهای تخمی (انگار از شون درمیاد) میرفتن برای خودشون صد تا کی بورد و گیتار میخریدن و اواز میخوندن همه جا و همه میگفتن وای چه صدای نازی.

 

صداشون شته شت. شتتتتتتتتتتتتتتت.

 

فرق جودی با من این بود که اون توی سن کمتر، قبل ازینکه بیشتر خودش رو زخمی کنه یکی رو پیدا کرد که هم دوستش بود هم توی دنیای واقعی کمکش میکرد.

 

من اون ادم رو تا همین یکی دو سال قبل پیدا نکردم.

وقتی هم پیدا کردم توی یه کشور دیگه بود و از یه کشور دیگه میومد.

 

توی همین مدت اخیر من خیلی حالم خوب شد. 

 

خیلی.

 

زخم هام بهتر شدن.

 

مهم تر اینکه فهمیدم سراغ ادمهایی که خودشون اسیب پذیر و شکننده ن به قصد این نرم که دست بشم.

 

چون من خودم تو مرحله ترمیمم. 

 

نمیتونم ادوایز خوبی بدم و ضمنا من تعادل ندارم اونها هم ندارن داغون میشیم.

 

در عوض الان سعی میکنم اگه واقعا در حیطه ای تخصص دارم، کمک کنم.

 

من از کمک کردن نمیترسم 

 

از اینکه به کسی پیام بدم و حالش رو بپرسم نمیترسم.

 

در کل توی این تصویر، فکر میکنم که من توی مرحله سه هستم الان:

 

 


لانگ استوری ،

 

وقتی کسی هر سال کشور عوض کرده،

 

وقتی ماها با سیستمی بزرگ شدیم که یه راه همیشه برای موفقیت هست (سیستم کمونیستی و سیستم تنبلی و گشادی) و اون یه راه دکتر و مهندس شدن، یا! قاطی گردن کلفتها شدن و ی کردن و پولدار شدن و به مقام رسیدن هست (محمدرضا گار و مهران مدیری که همه کارهاش کپی بنی هیل هست و بهش تریبون الکی دادن)، طبیعیه که هر راه دیگه ای رو بری محکوم به شکستی. حتی اگه به موفقیت های بزرگ برسی باز بقیه تاییدت نمیکنن. از طرفی ما از بچگی با اون حس تایید شدن بزرگ شدیم. پس به اون نیاز داریم . همه دارن. اینجا هم دارن. جزئی از وجود ادمه. یه بار اینجا داشتم به یکی از بچه های کارسناسی و نه حتی ارشد، میگفتم که پرزنتیشن اون عالی بود و یکی از بهترنی ها بود، بقیه قاطی کردن و کلی بد و بیراه بهم گفتن که تو چطوری اینو میگی! قهر کردن رفتن و من نیم ساعت ماله کشیدم تا بگم بابا مال شماها هم خوبه. ای بابا. منظورم این بود که اون لیسانسه ولی تمرین کرده. شماها بهترین اصلا.

 

وقتی با این سیستم میری جلو،

 

وقتی از بچگی بهت یه تیم وورک ساده رو یاد نمیدن، از طرفی بستر مناسب نیست و تو مجبوری هی بپری ازین کشور به اون کشور، همزمان خانواده از تو زن و بچه میخوان،

همزمان باید کار کنی خودت نون در بیاری

 

همزمان تازه مامان من میگه فلانی هر ماه ده هزار دلار برای پدر و مادرش پول میفرسته!!!! تو چرا نمیفرستی؟!

 

بهش میگم مادر خالی میبندن. میگه نه نمیبندن!!!

 

یارو ش رفته انگلیس پناهنده بشه،

 

بعد پناهندگیشون رو قبول نکردن،

 

رفتن دوتایی گفتن ما زن و شوهریم. توی ایران نمیذاشتن ما ازدواج کنیم اینجا اومدیم ازدواج کنیم. هر شب داره ترتیب خواهرش رو میده برای اینکه ثابت کنه به دولت انگلیس که نیتشون جدیه.

 

ملت یانجوری میرن خارج

 

من با هزار ارج و قرب و منزلت اومدم اینجا کلی تدریس کردم کلی برای خودم ابرو خریدم

کلی کار کردم

کلی تلاش کردم

هم در زمینه تحصیلی هم کاری هم اجتماعی پیشرفت کردم.

 

منو با اون یکی میکنن. ماها رو یکی میکنن.

 

طرف میبینی اومده میگه من مسیحی شدم و فرار کردم. دیده دیگه این کیس رو قبول نمیکنن، گفته من گی شدم! 

 

تمام ایرانیا، تاکید میکنم، تمام ایرانیایی که توی کانادا و امریکا میشناسم همه شون استاد عوض کردن، بعد شش ماهف یه سال، دو سال و. چون ما تیم وورک بدی داریم. من هم اگه عوض نکردم در عوض نصف موهام سفید شد و به خودم از اول قول داده بودم که سخت کار کنم و بیشتر از هرکسی به خودم فشار بیارم. برای همینم بود که استادم راضی بود و بعد از من دو تا دختر ایرانی اورد. استادی که قسم خورده بود که ایرانی دیگه نمیاره (قبل از اومدن من).

بگذریم.

 

وقتی تو به طرف مقابلت هیچی یاد نمیدی، 

و طرف نه پول داره نه کانکشن نه هیچی،

وقتی همه عمر باید راهش رو خودش پیدا کنه و کوچکترین کمکی از طرف هیچ کس بهش نمیشه،

طبیعیه که ازون ادم یه چیزی مثل من درمیاد. 

 

نه فقط من، بسیاری از شماها که اینجا رو میخونین شاید شرایط سخت تری داشتین نسبت به من. من جزو متوسط ها و معمولی ها هستم.

 

به ما هیچی یاد ندادن در عوض از اول از ما کرور کرور انتظارات داشتن،

دکتر بشو

همزمان شوهر بکن بچه بیار زن کاملی بشو

همزمان ماهی صد هزار میلیون تومن دربیار

همزمان بذار شوهرت چهار تا زن بگیره

 

کلا اینها انتظار دارن دختر و پسر یه ربات باشن، بی احساس، و همزمان مثل گربه بتونن همزمان ده تا بزان.

 

من خیلی شکننده بودم.

 

خیلی.

 

خوبی من این بود که هیچوقت لب به سیگار و مواد و اعتیاد و اینها نزدم. یا هیچوقت الکاهالیک نشدم.

 

بدی من این هست که هیچوقت اینها رو نخوردم و در نتیجه به شخص اعصاب خودم فشار اوردم.

 

یعنی اینها رو نخوردم و در عوض نتونستم هیچی رو فراموش کنم.

 

من از بچگیم آسیب دیده بودم. از خیلی بچگی. نه تنها زخم های اون موقع ترمیم نشده بودن، بلکه هر سال همینطوری زخم رو زخم جمع شده بود در وجود من و در ظاهر من.

 

وثتی شروع کردم به رفتن به کشورهای مختلف برای درس و زندگی، فقط جای من عوض شد. یه سری مشکلات کمتر شدن، و هزاران مسئله جدید به خاطر نااشنایی با فرهنگ و زبان و دور شدن از محل اولیه ایجاد شد.

 

جامعه غرب خیلی فردگراتره پس مشکلات کمتری گریبان شما رو میگیره از طرف جامعه.

 

ولی مشکلات زیادی هم داره. مخصوصا برای مهاجرها.

 

یکی از مسائلی که میتونم بگم ای کاش داشتم، بودن کسی در زندگی من بود، که کمکم کنه، مرحله healing process شروع بشه. یعنی مرحله درمان و التیام.

 

چون خیلی انعطاف پذیرم. خیلی مطالعه میکنم. خیلی به خودم فشار میارم. در نتیجه اگه کسی میبود، که با راهنماییاش میتونستم شروع کنم به خوب شدن، زودتر خوب میشدم.

 

عین این میمونه که مثلا چاقو خورده به پات و کسی باشه پیشت که بتونه اینکه کاری بکنه حتی، فقط بهت بگه ببین، پاتو توی اب سرد ننداز، یا مثلا کنار داروهات میوه خیلی بخور.

مخصوصا توی کشور غریب داشتن همچین کسی خوب بود. درسته اون ادم دنیا رو از نگاه خودش میبینه، ولی واقعا توی ون یه سال و خورده ای اول، اگه کسی رو داشتم که بدون اینکه بخواد منت سرم بذاره و اذیتم کنه، هر دو ماه، یه چایی با من میخورد، و میگفت نگران نباش، تموم میشه، و من ترکت نمیکنم. دوست میمونیم. من خیلی اعتماد به نفسم بالاتر میرفت و میتونستم بهتر تلاش کنم و بجنگم. 

من اینجا یه دوست داشتم.

و انم همیشه توی بحران های روحی روانی خودش درگیر بود.

حق داشت.

اون هم از کشوری و فرهنگی میومد که من اومده بودم.

 

عین مشکلات من رو داشت.

 

مهم تر از همه اینکه خیلی عصبی بود و خیلی زیاد دوست داشت همیشه خودش رو به شکل غنیمت نشون بده یعنی همه ش بگه من فردا نیتسم من فردا نیستم.

یه روز خسته شدم،

و بهش گفتم میخوام روی پای خودم رشد کنم. 

از شماها چه پنهون، و هیچوقت این رو به من نگین و سرکوفت نزنین. چون با همه تون قهر میکنم.

ولی وقتی یکی دو هفته از اومدنم به اینجا گذشته بود،

اعصابم خرد شد

 

و به دوستم گفتم که بودن اون به درد من نمیخوره،

چون اولا اضطراب من رو زیاد میکنه،

 

چون همه ش میگه میرم میرم! و نمیره هم لعنتی. هست. هر روز و ساعت هست ولی همه ش میگه میرم!

 

و از طرفی من میخوام fresh شروع کنم.

میخوام دنیا رو با چشمای خودم ببینم و تجربه کنم.

 

من بیشتر ازینکه اون رو هز روز و ساعت ببینم توی چت هام، ترجیح میدم هر دو ماه یه بار ببینمش و پشتم گرم باشه که یه دوست خوب دارم، تا کسی که همه چی من رو کنترل میکنه ولی همه ش میگه من نیستم!

 

اون بدبختم گفت، تو نمیتونی یهویی بزنی زیر میز (دقیقا این جمله یادمه گرچه هیچ کدوم اون چتها و کلا هیچ چتی رو برنمیگردم نگاه کنم) و بگی من نیستم و بری.

منم گفتم چرا همینطوره.

 

یادم دو سه بار بد و بیراه درباره ش نوشتم اینجا،

اونم اومد گفت وبلاگتو میخونم!! منم گفتم میخواستم بهت ثابت کنم که میخونی و میدونستم صدات درمیاد.

 

 

من ادمی که حتی سرش رو میکنه توی تعداد نوار بهداشتیایی که در طول روز عوض میکردم نمیخواستم.

 

من یه دوست نزمال، یه دوست خوب، معمولی، کسی که بشه روش برای یه دوستی معمولی حساب کرد (دوستی من و کفتر قلی که سر همین کوچه هست) میخواستم.

 

ولی من ادم اشتباهی رو پیدا کرده بودم.

 

مثل همه ادمهای اشتباه زندگیم.

 

اون ادم طفلک خودش هزاران مشکل داشت. هزار تا بدبختی داشت.

 

نمیتونست خودش رو منیج کنه.

 

خودش دوست داشت یه دختری/ انسانی/دوستی داشته باشه که نرمال و در بلوغ خودش باشه.

 

که بتونه روش حساب کنه و زخمهاش رو با کمک اون التیام ببخشه و خوشبخت بشه.

 

نه منی که هزار تا زخم رو داشتم و باز هم هر روز بیشتر زخم میزدم به خودم.

 

من اعتقادم اینه که ما میتونستیم دوستای معمولی خیلی خوبی بشیم.

هر ماه یه بار یه کافی بخوریم.

به مرور من بزرگتر میشدم و بالغ تر و اون هم میشد.

 

بعدها میتونستیم تعامل خانوادگی کنیم.

 

من بالا پایین زیاد داشتم. ولی اون خودش هم این شخصیت رو دوست داشت.

 

ولی ما برای هم سمی بودیم.

 

کسی که سرکش و مستقله نمیتونه یه برده دار بالای سرش داشته باشه.

 

من دوست معمولی میخواستم.

 

من کلا شخصیت ارام و حرف گوش کنی دارم.

 

شما من رو ببینین تعجب میکنین که چقدر با نوشته هام فرق دارم.

 

ولی وقت ی هب یه جایی میرسه قاطی میکنم.

 

همین. اینها حرفهایی بود که همیشه دوست داشتم بهش بگم. یه بار گفتم و قاط زد. فکر کرد من میگم اون خواستنی نیست. نه. منظور من این بود که بیا دوست باشیم. رفیق باشیم. چی میشه.

 

بعد ازون،

 

زخمهای من هی بدتر شد.

 

هی بدتر شد.

 

یعنی هی تجربه کسب میکردم، ولی این تجربه ها خودشون با ایجاد زخم روی زخم های قبلی من توی من به وجود میومدن.

 

همینجوری بدتر شدم.

 

تا که خیلی افسرده شدم. و وزنم هم بالاتر رفت. توی همون اوج مرگ و از بین رفتنم بود که با این پسر اشنا شدم (مرد خودم).

 

این ادم، بدون اینکه فشاری روی شونه من بذاره، بدون اینکه توقعی ایجاد کنه، مثل یه دوست، شروع کرد با من تعامل کرد.

 

یعنی خیلی عادی، خیلی آرام، بدون گیر دادن به من، بدون تحقیر، بدون اینکه حتی بخواد منو تغییر بده.

 

گاهی بهم میگفت تو یکمی اعتمادت به خودت پایینه. ولی به مرور درست میکنیم.

 

به مرور، با اعتمادی که به اون داشتم، و بادوستی و رفاقتی که بین ما ایجاد شد، تونستم یکمی بهتر بشم.

 

هر وقت به مشکل میخوردم، میگفت درست میشه. 

یا اگه چیزی حل نشدنی بود (مثلا از اول میگفت که تو توی کانادا غیرممکنه که موفقیت های بزرگ کسب کنی، یعنی ممکنه اینجا به خاطر مردم یا هوای سالم بمونی، ولی افسرده میشی چون امکان پیشرفت وجود نداره)، کمک میکرد عوضش کنم ولی هیچوقت به من فشار نیاورد. هیچوقت.

 

به مرور، اول یه بستر مناسب برای درست شدن زخم هام ساخت. برای زخم های گذشته.

 

کمکم کرد دونه دونه زخم ها رو ترمیم کنم، مثلا بی قراری، ناارامی، افسردگی، 

کمکم کرد یه سری چیزها رو بپذیرم، مثلا بپذیرم که کانادا جامعه ارام، افسرده، بی هدف و خیلی دل کوچیکی هست. و بهتره راهم رو کج کنم.

 

کمکم کرد که زخم های جدید کمتر بتراشم روی خودم.

 

ادامه داره.

 


توی این سالها بیشتر از هر چیزی، دلم برای کلاس های بسکتبال، و باشگاه، و دوستام، و بیرون رفتنامون، و خندیدن های از ته دلم، و سر به سر گذاشتن بچه ها که چرا مانتوهای تو بلنده؟! یا وقتایی که لباسامونو جلوی هم عوض میکردیم و همه میگفتن ای تو چرا گل گلیه؟ و یکی از بچه ها اش همیشه خال خالی بود (میگفت هر دوازده تا رو با هم خریده) و برای وقتایی که میومدن منو سر به سر میذاشتن که جون جون هات بزرگه و سینه هام رو میکشیدن، و یا اون دوستم (باسنش خیلی خوشگل بود) رو میکشیدن پایین که وای باسنت خوشگله.

و منش بها میومدم خونه و به جدی میگفتم جدی؟ من چکار کنم سینه هام کوچیک بشه؟!

و اون میگفت باید دراز نشست برعکس بری، یعنی دستها و پاهات میره روی زمین و تلاش کنی بیای بالا.

دلم برای اون روزها تنگ شده.

من کلاس بکشتبال و خوشنویسیمون و دوست داشتم. خیلی دوست داشتم. خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی. و خیلی دلم برای ایران تنگ شده. من برگردم ایران اصلا اینجا دیگه نمیام. مهم نیست ایران چقدر داغون شده. ایران رو دوست دارم. هنوزم ایران کشور منه. کانادا جای خوبی هست ولی ایران کشور منه. ایران هم مثل هر کشور دیگه ای ادم بد و خوب داره. ادم مال خور داره، پست فطرت داره، آدم عوضی داره، ادم خوب داره، دلسوز داره، و. اینجا هم یه زور قانون اینطوری مونده. ایران قانون نداره ولی مردمش باز خوبن.

 

ادامه:

 

نکته ای که درباره خود من هست، اینه که یه سری چیزا منو مثل برق میگیره، و میمونه در من.

 

اون حرفی که اون خانومه بهم زد، که الان میفهمم پسرای ایرانی چرا سراغت نمیان (با اینکه من از اول نوشتم که از همه ملیت ها پسرها برای دوستی خیلی زیاددددد سراغم اومدن، دیگه از دانمارکی ها و هلندی ها مغرورتر نداریم توی دنیا) باعث شد من خیلی متاسف بشم برای اغلب خانوم های ایرانی و کلا ایرانی های توی کانادا. و بهشون امیدی نداشته باشم.

 

خانومه رو به نامزدم که اون موقع دوست پسرم بود معرفی نکردم، گفتم شاید بشناسه و خیلی زشته که بفهمه خانومه چطوری فکر میکنه درباره پسرهای ایرانی، ولی بهش گفتم که چی گفت.

برگشت گفت، الان میفهمی چرا من به قول خودت چیز و میزمو دستم گرفتم از امریکا کوبیدم اومدم اینجا و هر روز میام دیدنت؟ دختر نیست! میگفت دخترای ایرانی اغلب توی یه فازی هستن که تو میگی بابا اینها از کجا اومدن؟ 

بچه ها خودتون رو نگاه نکنین. من با بعضیاتون حرف که میزنم، میگم خدایا اینها واقعا از من کوچیکترن و اینقدر عاقل ترن؟ شماها به مغزتون فشار میارین و فکر میکنین. 

دخترای ایرانی توی خارج از ایران خیلی تعطیلن اغلب. 

یه نمونه بارزش آیدا احدیانیه. خجالت میکشه آدم با این جاندار اصلاح طلب حرف بزنه. 

من باکیفیت ترین دخترایی که دیدم (ایرانی) توی همون ایرانن. اروپا که پر از خز و خیله. کانادا پولدار تر ولی کودن ترها اومدن کانادا. امریکا هم از هر مدلی توش هست.

 

بگذریم.

اومدن من به ونکوور، باعث شد که دور بشم از مبداهای خودم، بتونم از نو زندگی رو شروع کنم.

 

باعث شد که عین ادمی باشم که دوباره به دنیا اومده و دوباره میره مدرسه.

 

از طرفی ونکوور واقعا زیباست.

بریتیش کلمبیا اعجاب انگیزه.

البرتا کنارش جاهای زیبا زیاد داره (البته معروف ترینهاش جسپر و بنف و لیک لوئیسن که همه شون توی مرز با بی سی هستن)

 

این شهر اینقدر زیباست و اینقدر دوست اشتنیه که من دوباره زنده شدم.

 

نزدیک بودن به مرد زندگیم باعث شد که توی جنبه های شخصی زندگیم رشد کنم.

اینو هم بهتون بگم،

وقتی که شما اونی که باید رو پیدا کنین، همه ترسهای شما فرو میریزه. به آرامش میرسین. خودتون میشین.

 

من خودم شدم.

 

رابطه داشتن با هرکسی، چه دوستی معمولی چه رابطه عاطفی، اگه باعث بشه تو یکمی ملاحظه کار تر و محتاط تر بشی، اون رابطه سالم نیست.

اگه تو بترسی برای جواب دادن تلفن و فکر کنی که چی بگم؟! یا اگه خیلی فکر کنی که چی بگم بهش، اون رابطه سالم نیست. اون طرف مقابل ممکنه آدم خوبی باشه ولی اون رابطه سالم نیست.

اون رو همین الان به هم بزنین.

 

برای همینه که همیشه تعجب میکنم از مردهایی که این همه چیز از زنشون مخفی میکنن. 

 

من با آشنا شدن با این مرد، دوباره متولد شدم.

دوباره رشد کردم.

 

به جرات میتونم تنها آدم زندگی من هست، که باهاش خودم هستم، و ازش نمیترسم. و دوسش دارم.

 

توی این هشت ماهی که توی ونکوور بودم، تونستم وارد مرحله healing یعنی بهبود بشم.

دقت کنین، من تا نیمه عمرم اومدم (به نظر من پنجاه و هفت سال برای من خیلی زنده موندنه، یعنی خدا عمرتونو بیشتر کنه حتی اگه صد سال زنده میمونین، ولی برای من دوره که بیشتر از پنجاه و هفت زندگی کنم، یا ته تهش پنجاه و هشت، در نتیجه نصفش میشه کلیییییییییییی) تا متوجه شدم که دقیقا ایراد کجا بوده. 

هر فرهنگی مشکلات خودش رو داره.

هر فرهنگی. 

 

مشکل من، مثل خیلی از ماها، این بود که از یه فرهنگ تعارفی اومده بودم. از فرهنگی که از یه دختر یه سری انتظارات میره و از یه پسر یه سری انتظارات دیگه. از فرهنگی که معمولا همه از خودشون گریزونن. همه فکر میکنن که وای حالا خارج چقدر خوبه.

استاد المان من خودش رو میکشت که یه دختر خارجی بیاد توی تیمش. بعد از ده پانزده سال زندگی توی المان هنوز براش مهم بود که پسرا و دخترای سفید باهاش دوست بشن. خیلی دست و پا میزد توی این قضیه و بقیه رو هم با خودش میبرد تو یمنجلاب. دوست داشت مدیر باشه، رهبر باشه، و همزمان همه دوستاش سفید باشن.

 

توی فرهنگ ما، تو اگه کوچکترین تفاوتی با بقیه داشته باشی همه بهت تا اخر عمرت متفاوت نگاه میکنن. فرهنگ ابروداری هست. یعنی سبک زندگی خانواد و اقوامت روی تو اثر میذاره. و مال من وحشتناک بود. هر روز توی مدرسه از من سوالای عجیب و غریب میپرسیدن.

من تا سالها سر در گم بودم که کی هستم.

دانشگاه که رفتم بدتر شد. همه چی فقط وحشتناک تر شد.

تا که سه تا دوست خوب پیدا کردم و بعدش دو تا هم اتاقی خوب پیدا کردم.

یعنی کل زندگی من با این 5 تا بود که توی دانشگاه به خوبی سپری شد و دانشگاه دوره لیسانس شد یکی از بهترین دوران زندگی من.

 

حقیقتش دلم گاهی برای میدان یاسمن و برای اون داروخونه که اون خانم دکتر شوهرش هندی بود و یه پسر دو رگه داشت و اون خانم دکتر درمان تمام دردهای من رو میدونست تنگ شده.

حقیقتش دلم همیشه برای ولنجک تنگ میشه.

برای ولنجک، برای خیابون افریقا، برای ونک، 

بدبختی من این بود که هر وقت یکی میومد اشنا بشه یا میومدن خواستگاری، اولین جمله مامانم: میخوان سرت کلاه بذارن! اینا تهرانیم، ادمهای بدی هستن. 

اولین جمله بابام: من ده سال تهران کار و زندگی کردم اونی که مامانت میگه نیست. ادم خوب زیاده بینشون.

مامانم: اهان اره یادمه مثل مومیایا شده بود قیافه ت.

بابام: :||||

 

بابام تهران کار و زندگی کرده بود. و نزدیکترین دوستاش ارمنی بودن (دهی که بابام توش به دنیا اومده بود روس و ارمنی زیاد داشت، کلا از جاهای دیگه اومده بودن، مادربزرگ من پدرش و مادرش هر دو از یه طرف هندی بودن، ولی چون میان ایران و غریب میشن همین جا سعی میکنن هندی پیدا کنن ازدواج کنن، پدربزرگ من وای وای وای اذری بود، همه شون چشم سبز و ابی و بلاند بودن، برای همینم رفت یه خانم خیلی سبزه گرفت. من دو تا دختر عموی کاملا بلاند با چشمای ابی دارم و پسر عموم انگار دیروز از هند اومده!!!! سیاه رنگه ها. قهوه ایه، از من بیست و خورده ای سال کوچیکتره. اقوام مادرم مادرش و پدرش هر دو اذری زبان بودن و در نتیجه همه دایی های من چشم رنگی هستن و بهتون گفتم قبلا که پسر داییای من کپی اوزجان دنیزن، و فقط یکیشون چشم رنگیه چون مادرشم چشم سبزه، بابای منم چشم رنگیه، برای همین چون ما هیچوقت سبزه نداشتیم تو اقواممون من رفتم چسبیدم که سبزه پیدا کنم، سبزه ها نازن، خوشگلن، دوست داشتنین، نمکن، به نظرم استان ما به شدت پسر سبزه کم داره). من نمیتونم با یه سفید دوست شم. نه جذابیتی داره نه چیزی. هم اینکه انگار با فامیلات داری دیت میکنی!!! پسر سبزه نازه. خوشتیپه. دوست داشتنیه.

کلا تهران رو دوست دارم. اگه محمد رضا گار و حامد زمانی و مهران مدیری و صفدرقلی ممدعلی نژاد و قاطر فردوسی پور و چند تا نکبت دیگه رو از تهران کم کنی، تهران رو دوست دارم.

 

دلم برای این منطقه چارراه جهان کودک تهران و خیابان افریقا (جوردن هرچی، حقیقتش هنوز تفاوت جوردن و افریقا رو درک نمیکنم، کسی اگه فهمید به مام بگه، ما چشمی میگفتیم این قسمت، قسمت جوردن افریقاست)، و مقدس اردبیلی تنگ شده!!!!! 

تنگ شده!

اگه اونورا رفتین برای من عکس بگیرین بفرستین پلیز پلیز.

 

دلم برای لویزان، برای فشم، برای دور و بر مسیح دانشوری که اونجا دکتر زیاد میرفتم و وقتی برمیگشتم حالم خوب بود، البته خب دیر تشخیص دادن وگرنه شاید الان حالم بهتر هم بود، برای کل نیاوران، برای کاخ های شاه، برای همه چیز، برای مازندرانگیلان همه چیز ایران تنگ شده.

دلم برای اون داروخونه بیرون مسیح، که یه پسر که همیشه لباس خواب تنش بود (فکر کنم پسر رئیس اونجا بود یا همچین چیزی) و همه ش انگار دختر میکرد، و هر بار اونجا میرفتم جوری منو نگاه میکرد که خب این کودک زیر بیست سال رو هم بکنیم بره، و البته من هیچوقت نزدیکش نشدم چون اولا سفید بود بعدم موهاش بلند بود و اینکه قیافه ش خیلی مزخرف بود (شبیه محسون میزیگول بود و من ازون قیافه ها خوشم نمیاد، شبیه پسر خاله هام بود) تنگ شده. برای پسره نه ها، برای دورو بر اون داروخونه.

 

یادمه غروبهای پاییز و زمستون، از خیابون افریقا با اتوبوس میرفتم سمت جهان کودک. و برعکس. 

 

یادمه یه بار سوار اتوبوس شده بودم.

 

یه مادر و دختر (دختره تقریبا همسن من بود) سفر اتوبوس شرکت واحد شد. برف میبارید.

نزدیکیهای همون قسمتهای افریقا رسیده بودم که دوست داشتم.

گفت اره ما هیچوقت سوار نمیشیم. اینبار شوهرم نتونست بیاد نزدیکتر چون ترافیک بود و بهش گفتیم ما با اتوبوس میایم.

 

یادمه توی برف خداحافظی کردن و رفتن.

من ته دلم میگفتم یعنی یه روزی

منم عاشق بشم

 

ازدواج کنم

 

و شوهرم توی برف توی شب بیاد دنبالم؟

 

الان نامزد من دو تا ماشین داره و بله هزار دفعه اومده دنبالم. هزار دفعه.

 

هر وقت توی انتاریو توی برف راه میرفتم، بعد ازینکه باهاش اشنا شدم البته، 

یاد این قضیه میفتادم.

 

به نظر من ارزوهای ادم واقعی میشن. شاید یه روزی تونستم دنیا رو عوض کنم! شاید بشه!!

 

دوست دارم یه روزی برگردم اون قسمتهای تهران. و دوباره توی اون خیابونها راه برم.

سان آو عه بیسکیت مسعود بهنود مال اصلاح طلب نون به نرخ روز خور، درسته کتاباش پر از اراجیف و چرت و پرته، با اینکه کل محتوای داستانش غلطه، ولی یه ایده ای چیزی از گذشته ایران و تهران میده که ادم میتونه فانتزی بزنه باهاش.

 

دلم برای مقدس تنگ شده.

توی مقدس و توی بلوار دانشجو مخصوصا توی برف و سرما خانم های مهربون خیلی به ما راید میدادن. از پسرها میترسیدیم. مخصوصا که هر بار سوار ماشینشون میشدیم، فوری میگفتن شما ترکی؟ میگفتم نه. میگفتن به تبریزیا میخوری. میگفتم نه! وای. میگفتن چرا بیزاری؟ من خودم اصالتا تبریزی هستم. بعد شروع میکردن جلوی دوستای من اذری صحبت میکردن با من و اعصابم خراب میشد. اوایل نمیفهمیدم و ذوق میکردم که توی شهر غریب یکی هست که یکی از زبونهای مادری من رو بلده (اگه کسی کردی هم صحبت میکرد ذوق میکردم) ولی بعدش نه. بهم برمیخورد. 

کلا دو سوم ولنجک رو اذری زبان ها گرفتن. تهرانیای اصیل یه گوشه طفلکها اون پشت مشتا هستن. این شاید به مذاق شما اذری ها خوش بیاد ولی خیلی جالب نیست. باید تنوع باشه همه جا به نظر من.

حقیقتش چند تا از اقوام بابام با تهرانیا ازدواج کردن. و بچه هاشون مخصوصا پسرهاشون همه سیا میا شدن. 

یکی از همون ها اومد خواستگاریم (همون که کارخونه داشت) و مامانم گفت نه. بری میزنن سرت. ما فقیر شدیم. بدبخت شدیم. اینها تو رو به بردگی میگیرن. که البته درست هم میگفت. 

در کل، هر وقت اونها رو نگاه میکردم میگفتم خدایا چی میشه یه شوهر درشت هیکلی سبزه با قیافه مهربون گیر منم بیاد.

گیرم اومد. عین قیافه ممد و علی و آصف و داداششه قیافه ش. نازه :))) درشت و خنگوله ولی مدل مردانه ش :)))) بعضی وقتها توی عکسا ادای منو درمیاره صورتشو میکنه اونور دستشو میزنه زیر چونه ش که بگه عکسای تو این شکلین. کلی میخندم. بانمک میشه. بهش میگم شما مردها واقعا عکسای ما رو اینجوری میبینین که اینجوری خنده دار میشه حالت و قیافه تون وقتی ادای ما رو درمیارین؟

 

بچه ها چند وقت قبل گرگ زاده یه عکس گرفته بود،

گذاشته بود توی پروفایلش.

 

اولا که لاغر و زشت شده انگار معتاد شده.

در ثانی نشسته جلوی یه جایی که خیلی شلوغ و پولوغ و کر کثیفه.

 

بعدم مثل خر دهنش رو باز کرده بود میخندید.

 

بعدم که اینقدر بد واساده بود که من بردم این عکس رو نشون عشقم دادم. گفتم تو هم عکسای من رو این شکلی میبینی که این شکلی عکس میگیرن اینها؟ خندید گفت خب دخترا خیلی تمرکز دارن بعدم دخترا نازن. هر جور واسن عکسشون قشنگه.

 

نمیدونم.

 

خلاصه،

 

من خودم، با تریبیتی رشد کردم، که همیشه حس میکردم من کم هستم، من عددی نیستم. من ادم اشتباهی هستم. من رزومه ای ندارم. من هیچی نیستم.

هرجی توی زندگی یاد گرفتم مراحل اولیه ش با کمک خانواده و بقیه ش با کمک خودم بوده. چونکه به ما اموزشی داده نمیشد و نمیشه.

 

همیشه با حس عذاب وجدان بزرگ شدیم.

 

اینجا بچه ها تعطیلات سال نوشون بعد از اتمام ترمشون هست.

 

ما بچه بودیم سه تا ثلث داشتیم. 

تعطیلات عید

تعطیلاع 22 بهمن، همه میخورد به وسط امتحاناات، هیچوقت لذت نمیبردیم.

 

مثلا عید بود، ما دو ترمه شده بودیم اون موقع.

 

میخواستیم خوش بگذرونیم.

 

صد هزار تا تکلیف ریخته بودن سر ما برای عید.

 

اخرم هیچ کدوم رو انجام نمیدادیم.

 

دانشگاه همهمین بود.

 

اینجا نه.

 

میبینی اخرین امتحان نوزده دسامبره و همه میرن پی کارشون تا هفت ژانویه.

 

لذت میبرن از تعطیلاتشون. اصلا شاید طرف بشینه درس خبونه به خودش ربط داره.

 

حداقل این عذاب وجدان رو نداره که وای اگه نخونم یعنی تنبلم.

 

ادامه داره.

 

کسی که اینطوری خودش رو trash میپنداره طبیعیه که 

 

 

 

 

 

 


وقتی که ما توی بحران هستیم، یا توی مشکلی به سر میبریم، مثل ادمی هستیم که تصادف میکنه و به شدت آسیب میبینه.

 

باید حتما درمان بشیم. 

وقتی اقدامات اولیه انجام میشه، مثلا جراحی میشیم، زخم رو میدوزن و. (من بارها تحت این مراحل قرار گرفتم برای همین به خوبی ازش آگاهم)، باید از خودمون مراقبت کنیم. یکی دو هفته (بسته به نوع زخم و جراحت) که میگذره، کم کم پروسه خوب شدن شروع میشه.

خیلی از دانشمندا میگن که این مرحله مهم ترین مرحله هست.

یعنی توی این مرحله هست که باید با دقت از خودت مراقبت کنی، چرا که تمام مراحل ترمیم، و جا افتادن توی این استپ انجام میشه.

 

عین کسی که مثلا الکاهالیک هست.

 

کسی که الکلیه، خب وضعیتش افتضاحه.

 

بعد که شروع میکنه به ترک کردن، تا یکی دو ماه اول باز وضعیتش افتضاحه.

کم کم، کم کم، بعد یه سال، شروع میکنه به بهتر شدن، به ارام تر کردن اوضاع اکنونش، و بعد ازینکه آرام تر شد، اوضاع اکنون درست شد، شروع میکنه به یاداوری گذشته و به کند و کاوش در ذهن خودش و به نگاه کردن به همه قضایا از زوایای مختلف.

 

برای من، 

این پروسه healing process

میتونم بگم توی نیمه اول زندگیم اصلا وجود نداشت. فقط میدوئیدم، تحقیر میشدم، کتک میخوردم، از آدمهای واقعی و مجازی کتم میخوردم، حرف به دلم میگرفتم، غصه میخوردم، گریه میکردم، میترسیدم، میترسیدم، ولی نمیتونستم فرار کنم، وا میسادم و میجنگیدم و بیشتر کتک میخوردم. اعتماد به نفس پایینی داشتم، و عزت نفس پایینی، همیشه خودم رو trash میدیدم و فکر میکردم هرکسی وقتی روی من صرف میکنه، حتی وقتی با من میخوابه، به من لطف میکنه.

چون من آدم بی ارزشی هستم.

 

تمام روابط من، تا همین یکی دو سال قبل، همه سمی بودن. همه بدون استثناء. نه که چون اونها ادمای بدی بودن. نه. 

چون اولا من ادم stable ای نبودم (مثل خیلی از ماها، خیلی از شماها هم ممکنه همینطوری باشین فقط خبر ندارین)، در ثانی اون ادمها مناسب من نبودن.

 

آدمها وقتی میگفتن دوست دارم بگیرم بزنمت، اگه دختر بودن من ساکت بودم و میخندیدم، و اگه پسر بودن ذوق میکردم که آخ جون شاید منو میخواد و اگه مرد بودن، یعنی در یک رابطه بودن، اصلا جرات نمیکردن همچین چیزی بگن. چون از من میترسیدن. چون از نظر من مردی که ازدواج کرده بود سرش باید به رابطه خودش میشد و کلا بی خود میکرد با من حرف میزد. خیلی دوست داشتم همه شون رو ساپورت کنم چه دختر چه پسر چه زن چه مرد چه ترنس، ولی فکر میکردم که مردهای ازدواج کرده هیولاهای وحشتناکن و باید ازشون دوری کنی. و اگه در رابطه ای نبودن، اوکی هست!

 

بعدا روی این حرفم کامنت میذارم.

 

مهاجرت به من کمکی نکرد. 

هیچ کمکی نکرد.

بدون اینکه حالم خوب بشه،

حالم بدتر شد، یعنی انگار یه زخمی داشتم توی دستم، مهاجرت عین یه زخم وخیم روی همون زخم قبلی بود.

 

تا مرز از دست دادن اعضای بدنم رفتم توی این پروسه.

 

تاکید میکنم، شما به تنهایی از پس همه چیز برخواهید اومد، وجود آدمهای تاکسیک در دو رو بر شما، هست، که باعث میشه شما بدتر بشید.

 

وارد کشوری شدم که ازش هیچ شناختی نداشتم.

حتی یه بار توریستی نیومده بودم.

 

به دوستی اتکا کردم که قول داده بود دوست من میمونه و همیشه کمکم میکنه، و نه تنها هیچ کمکی به من نکرد، بلکه به دلایلی که خودش میگفت دلایل موجهی هستن، هر روز من رو تحقیر میکرد. هر روز من بیشتر دست و پا میزدم که بفهمم دلیلش چیه؟ هر روز بیشتر توی باتلاق فرو میرفتم.

هر روز بیشتر میگفت که اره تو ازونایی که باید دور گردنت زنجیر بندازن و توی خیابون بکشنت (الانم نامزدم برای سر به سر گذاشتنم میگه تو رو خدا این دخترای ایرانی رو با پسرای ایرانی اشنا نکن یهو دیدی یکیشون زنجیر انداخت گردنش کشید، الان خنده داره برای ما، چون توی مرحله ترمیم بودم و هستم، ولی قبلنااین خیلی وحشتناک بود)، این ادم حرفهایی رو به من میزد که به عمرم نه انجام داده بودم نه میفهمیدم اخه چرا مثلا من باید برم وید بکشم یا برم توی گروپ ؟ برای من خیلی عجیب بود.

 

ولی اون همچنان ادامه میداد.

 

بعدها، توی این پروسه بهتر شدن به اون هم فکر کردم. و برامهمه چیز حل شد.

اون ادم خودش توی فشار بود، هیچوقت وارد healing process نشده بود. همینجوری از یه زخم وارد یه زخم دیگه و از یه تصادف  وادر د یه تصادف دیگه شده بود و هیچوقت خوب نشده بود. برای همین همیشه توی حالت نیمه کما بود و تکلیفش با خودش روشن نبود.

مدتها گذشت.

 

من فقط نسخه های کپی شده ازین و اون، دستورالعمل های کپی شده رو اجرا میکردم و امید داشتم که زندگی من بهتر میشه.

 

رفتار پدر و مادرم همیشه از میانگین پدر و مادرها خیلی بهتر بوده با من. ولی م خیلی بهتر از من بود. روی اعصاب اون کمتر میرفتن، بیشتر ازش حساب میبردن. همیشه به این فکر میکردم که چرا اخه؟!

البته یه دلیلش اینه که بچه اول بودم و طبیعیه که پدر و مادر توی تربیت بچه اول خیلی بی تجربه هستن.

 

ولی دلیلش رو درک نمیکردم.

 

یک باریه خانم ایرانی که چند ساله کانادا اومده و بزرگترین چیزی که افتخار میکنه بهش، داشتن همسایه های وایت هست، حرفی رو به من زد، که برای من خیلی تکان دهنده بود، برگشت گفت الان میفهمم چرا پسرای خارجی سراغت نمیان. از دور میفهمن چه دختر کوته فکر و احمقی هستی و جلو نمیان.

یه لحظه به خودم گفتم، این زن، حدود پنجاه سالشه، و جنس مذکر دنیا رو به دو دسته تقسیم کرده: ایرانی و خارجی. از نظر اون، یه پسر ایرانی با اینکه لایه های شخصیتی من رو میشناسه، ولی اینقدر کوته فکر و بی خرد هست، که میاد سراغ من، و یه پسر خارجی، مال هرجا که باشه، نمیاد. چون باهوشه، چون کوته فکر نیست.

این یه تلنگر به من زد. به اون خانم جواب ندادم. ولی یه تلنگر خوردم. من هیچوقت بقیه ادمها رو دست کم نمیگیرم. ولی نکنه مثل این خانم، من خودم رو، کمتر از بقیه میدونم؟ البته ایشون خودش رو بالاتر از بقیه میدونه. ولی پسرای ایرانی رو خیلی داغون میبینه. شوهرشم ایرانیه. ولی من نه. من خودم رو کمتر از همه مردم جهان میدونستم. چرا؟ دلیلش رو نمیفهمیدم.

یادمه تو دوره ای که در به در دنبال پیدا کردن یه اتاق توی تورنتو بودم، به کسایی که میشناختم رو مینداختم که اگه اتاقی دارن اجاره بدن به من.

 

چند بار رفتم تورنتو، موندم اونجا، و دیدم که نههههههههههه این شهر من نیست.

 

من قرار نیست صبحها از خواب بلند شم، و توی دود و کثیفی و مردمی که از خودشون ناراضین، و وضعیتی که توش احساس نامفید بودن داری، بدوئم برم دنبال کارام.

 

بنابراین، با کمک همفکری با مردی که دوسش داشتم، حس کردم باید به اون فانتزی ای که همیشه دوست داشتم و سه چهار سال قبل درباره ش توی این وبلاگ هم نوشتم، جامه عمل بپوشونم.

جمع کردم اومدم ونکوور. حتی توی تورنتو خونه کرایه نکردم. همینجوری خونه اینو اون موندم.

 

ادامه داره.


حقیقتش امروز حرفهایی رو شنیدم از عشق زندگیم،

که آرزو میکنم کاش از قبل بهم هدز اپ میداد که میتونستم صداش رو ضبط کنم یا حرفهاش رو بنویسم.

 

امروز بهم گفت، تو بهترین اتفاقی هستی که توی زندگی من پیش اومده.

 

دیدن بعضی آدمها تو رو یاد ادمها یا اورگان های دیگه میندازه،

مثلا دیدن باراک اوباما یا گرتا تونبرگ یا مریم میرزاخانی منو یاد گروههای دموکرات و کمونیست و سوشالی میندازه که به اونها قدرت میدن و این ادمها بدون اونها هیچ و خاموش هستن، حتی در عرصه علم. باید تریبون داشته باشن حتما و اون تریبون رو بقیه بهشون میدن و ازشون به عنوان مترسک استفاده میکنن.

دیدن دخترای ایرانی که به زور خودشون رو قالب میکنن به یه مرد غیر ایرانی که بتونن از هویتشون فرار کنن، منو یاد این میندازه که هموطنای من چقدر از خود گریزون هستن.

دیدن خیلی از ادمها منو یاد خیلی از ادمهای دیگه میندازه. 

ولی دیدن تو، حرف زدن با تو، و خوندن نوشته های تو، حتی دیدن نقاشی ها و کارای دستی تو، منو فقط یاد تو میندازه.

تو متفاوت ترین چیزی هستی که من تو همه عمرم دیدم و چند سال دیگه تو اینقدر قدرتمند میشی که میای میگی یادته چند سال قبل بهت میگفتم من میخوام اینقدر قوی بشم که بتونم زندگی ادمها رو توی جهتی که خودشون دوست دارن عوض کنم، ولی قبل ازون باید قدرتمند بشم، قبل ازون باید بخشنده تر و بزرگتر بشم، و قبل از همه اینها باید ساینتیست موفقی بشم.

 

بچه ها اینها رو که گفتم، اول بهش گفتم که میخوام برم اینها رو توی وبلاگم بنویسم، بعد حدود نیم ساعت زار زار از خوشحالی گریه کردم.

 

فکر میکنم این بهترین هدیه ای هست که توی همه عمرم دریافت کردم.


رفته فیسبوک و اینستاگرم دراز رو (همون که ش کلفت بود) چک کرده.

 

میگه این پسره که سبزه هست، چرا میگفتی سفیده.

بهش میگم الان سبزه شده خر گاو. اون دوره ای که من باهاش اشنا شدم سفید بود.

بعدم موهاشو رنگ مییکرد که من دوست نداشتم.

بغدم خیلی زیاد سطحی و کودن بود. هم خیلی باهوش بود هم خیلی کودن بود. هوش اجتماعی داغون. دراز بی مصرف.

خیلی شبیه کوروس و انتونیو باندراس بود، ولی کودن بود کودن. کودنننننننن.

اره اگه سبزه میبود، و باهوش، و موهاو هم رنگ نمیکرد صد در صد باهاش دوست میشدم و کلی نازشو هم میکشیدم.

والا.

عقل نداشت که. 

 


خدایا این داستانهای تعطیلات سال نو رو تموم کن ما برگردیم سر خونه زندگیمون.

 

کاش مثل ایران یهو 15 روز تعطیل میشد ادم تکلیفش رو میدونست و جمع میکرد مرفت اروپایی جایی.

الان تعطیلات من از فردا شروع میشه. سان و آو بیچز.

همه اومدن سر کار من میرم.

فاک.

 

اون وسطا سه روز تعطیلی داشتم ولی یه سفر دو روزه فقط رفتم اون هم ویستلر فقط.

 

بگذریم.

 

دیشب یه فیلمی دیدم،

 

اسمش بود marriage story

بچه ها حتما حتما حتما ببینینش

 

خیلی قشنگه.

 

درباره یه زن و شوهر هست،

که اولش با هم توی لس انجلس اشنا میشن

 

حتی بچه شون اونجا به دنیا میاد،

 

بعد میان نیویورک

 

خانومه به بهانه بازی توی فیلمی، میاد لس انجلس و درخواست طلاق میده.

 

دلم برای اون خانم و اقا و برای همه ماها سوخت.

 

ماها که از عدم توانایی در تعامل رنج میبریم.

 

خانومه سالهای سال گذشته بود از علایق (یه سری علایقش) و اقاهه هم همینطور.

 

به جایی رسیده بودن که دیگه هیچی رو ب هم نمیگفتن.

 

و خانومه یهو عصبی میشه و درخواست طلاق میده.

 

چقدر پول الکی دادن به وکیل.

 

مشکلشون رو نهایتا خودشون حل کردن.

 

فقط وکیل ها کلی پول گرفتن

 

و اخرشم احساس پیروزی کردن.

 

یاد بگیریم که حرف بزنیم.

یاد بگیریم که تعامل کنیم.

 

حرفای دلمون رو به زبون بیاریم.

محبتمون رو به زبون بیاریم.

 

با عملکردمون نشون بدیم.

 


 

من وقتی تازه اومده بودم اینجا،

 

میرفتم Food basics خرید میکردم.

 

مترو و فودبیسیکز رو اینجا نداره. به جاش safe way و Saves on داره.

 

حقیقتش سوپراستور دیگه نمیرم. یعنی قید امتیازات کارتم و رو زدم و دیگه نمیرم اونجا.

به جای فقط والمارت میرم.

اینقدر که جنس های کانادایی اشغالن. کارکنانشون خیلی وقتها بی حوصله و ناشی هستن.

یعنی تو هیچی سالم یا تموم نشده نمیتونی پیدا کنی اینجور جاها.

 


مردها رو مخصوصا مردهای مهاجر رو، تقریبا اینجا روانی کردن.

من اینجا وقتهایی که تنها میرم بیرون یا با دوستای دخترم میرم بیرون، میبینم که مردها چه مهاجر چه کانادایی میریزن سر ما، توی هر سنی. تا میبینن تو سخت نمیگیری دنیا رو و راحت میتونی بخندی و میتونی تعامل کنی و اثری از روانی بازیای دخترای سفید در تو نیست، فوری میان جلو و فوری میخوان باهات دوست بشن.

من خاطر خواه اولم یه پسر خاورمیانه ای بود (روز دوم ورودم باهاش اشنا شدم) و دومی یه پسر ایرانی بود (هفته اول ورودم اشنا شدم، توی انتاریو) و سومی یه پسر کانادایی بود که دو متر قد داشت و ورزشکار بود و روانشناسم بود و چشماش عین آبی دریا بود. و چهارمی و پنجمی و بقیه رو یادم نمیاد و یکی هم یه پسر المانی بود.

یکی هم هلندی بود که من حتی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم چه برسه به دیت کردن. چون خیلی زیاد از بالا به بقیه جهان نگاه میکرد.

 

مردهای سفید اغلبشون فکر میکنن (مخصوصا اونایی که خیلی دنیا رو ندیدن یا خیلی ادم ندیدن یا خیلی درس نخوندن) که از دماغ فیل افتادن و سعی میکنن هر طور شده یکی از ماها رو گیر بیارن و اونو تا اخر عمر بزنن سرش و با خواری و خفت ما زیر سایه اونها زندگی کنیم و خدا رو شکر کنیم که شوهر وایت داریم.

پسرای مهاجر اغلب باشخصیت و مهربونن و اگاه، ولی عصبی شدن.

در هر حال هیچ کدوم این مردها دوست ندارن گذرشون به دخترای سفید بیفته با اینکه این دخترا اینقدر خوشگل و خوش هیکل و ناز و دوست داشتنی و خواستنی ان. چون دردسره. چون فقط عذاب و بحث و دعوا و دادگاهه اخرش. من با اینها زندگی کردم. تا ته ته ته اینها رو میفهمم.

 

حقیقتش من از هیچ پسر ایرانی یا مهاجر توی کانادا هیچ گله و شکایت و دلخوری ای ندارم.

اینجا یا پسرا روانی میشن، یا اونها رو تا مرز مرگ میترسونن، یا بلاخره بنده خداها آسیب جدی به مغزشون وارد میشه.

 

در کل ینجا ادمها به شدت تنها و افسرده و بدبختن و خیلی احساس بدبختی دارن. و هرکی رو میبینن که زنده هست و سالمه و مواد نمیکشه و سیگار نمیکشه و مست نمیکنه و لبخند واقعی میزنه سعی میکنن شکارش کنن. به نظرم توی اروپا و کانادا سالم بمونی، هنر کردی. اگه سلامت روانیتو حفظ کنی که دیگه نور علا نوره.

این رو نصفه شبی بلند شدم بنویسم و دوباره لالا کنم. درد داشتم.

دوستون دارم.


مقاله م یه سایتیشن جدید داره!

مقاله م فوریه 2019 چاپ شد، و توی یازده ماه ده تا سایتیشن جدید داره.

بچه های ازمایشگاه ما ده نفری یه مقاله میدن و با اینکه هر ده تاشون توی پایان نامه شون اون مقاله رو سایت میکنن، ولی بیشتر ازون دیگه سایت نمیشه. من توی پایان نامه م مقاله م رو سایت نکردم. ده تا مقاله درست و حسابی مقاله م رو سایت کردن.

من کارم رو توی فوقم خیلی دوست داشتم. میدونستم که کار تاپی از آب درمیاد. خیلی کم ساینتیستی کار ما رو انجام میده چون جدیده و مخلوطی از چند تا رشته هست. ولی میدونستم موفق میشیم.

خدایا شکرت!


حس میکنم به جنس مرد، مخصوصا مردهای مهاجر، خدود ده سالی میشه که توی کانادا شدیدا ظلم میشه.

مردها توی ایران، سیستمی که با وجودیکه خیلی وقتها به زن احترام زیادی میذاره (همین که زن نباید چیز سنگین بلند کنه، زن اول میره وارد میشه، زن ها کار نکنن، زن ها میتونن اوقات فراغت بیشتری داشته باشن، توی شهر ما به زن میگفتن فرمانده و سرور) ولی باز هم خیلی قوانینش مردسالارانه هست، همین مردها خیلی وقتها هوای ما رو داشتن و ما رو حمایت میکردن.

حالا نوبت ماهاست که به مردهای مهاجر توی کانادا احترام بذاریم. مردهای کانادایی و سفید اینجا حق و حقوقشون رو میدونن و چه بسا سوء استفاده میکنن و زن های مهاجر رو هم حتی اذیت میکنن و مردهای مهاجر رو خیلی آزار میدن. ولی وقتشه ما به احترام مردها بلند بشیم.

یکی دو سال قبل با اقوام دوستم بیرون رفته بودم.

یادمه خانومه برگشت گفت میخوای فردا شب با ما بیاین بیرون؟ بعد من فوری به دوستم نگاه کردم پرسیدم نظر شما چیه؟ 

خانومه گفت نظر ایشون مهم نیست!! بعدم با افتخار گفت، من فمینیستم! پس نظر مردها مهم نیست. در واقع میخواست ما هر دو بریم مراسمش.

شوهرشم عین این کسخلا (یه تهرانی بود که اصالتا آذری زبان بود، ولی خودش و پدر و مادرش تهران به دنیا اومده بودن) برگشت گفت منم فمینیستم.

شب قبلش، شوهرش رو سر همین چرت و پرت گفتنش جلوی بقیه ضایع کردم. نمیخواستم باز هم اشک به چشمش بیارم. چون قدرت استدلال افتضاحی داشت. 

بهش گفتم فمینیست بودن با بی احترامی به یک ادم فرق داره. وقتی شما میگی نظر مردها مهم نیست حتی وقتی برای اونها میخوای تصمیم بگیری، بیشتر دیکتاتور و نامحترمی و بی ادبی خودش رو آدم نشون میده. اینو خیلی در لفافه و سربسته و مودبانه گفتم.

بعدم گفتم من نظری ندارم ایشون هر نظری بدن امشب بهش احترام میذارم و تصمیم من تصمیم ایشونه و برعکس.

اونم گفت ما نمیایم!!! خیلی خوشحال شدم.

اومدیم بیرون، گفت تو وقتی از کسی خوشت نمیاد چون ادم بی سواد و احمق و کودنیه، خوشت نمیاد دیگه.

بعد گفت که این دختره همیشه به پر و پاش میپیچیده که زنش بشه. 

یکی دیگه هم به من گفته بود.

خیلی ناراحت شدم.

ملت فکر میکنن فمینیزم همون بی احترامی به مرده و باید با مردها طوری رفتار کنی که انگار تو هیتلر هستی و همه شون رو باید بکشی.

خیلی تاسف میخورم به حال جامعه ای که جلوی چشم من چه زن های ایرانیش چه وایتش به مرد مخصوصا مرد مهاجر بی احترامی میکنن.

وقتی زنی به مرد شما برادرتون دوستتون هرکی، به احترام یو توهین میکنه عین عقده ایا فقط موافقت نکنین.

چطوری دلتون میاد نگاه و تماشا کنین وقتی یک نفر رو جلوی شما خرد میکنن؟؟

من از حق خودم میگذرم، ولی در مقابل همچین چیزی سکوت نمیکنم.


یه پسر خاله دارم،

 

عین هومن جعفری هست (همون که داداش کامرانه که خواننده ن)، یعنی این بشر کپی این ابلهه. و عین اون ابله هم ناله میکنه وقتی حرف میزنه، انگار داره رابطه جنسی برقرار میکنه همون لحظه. یعنی حالت به هم میخوره از صدای این نکبت.

هی این زنگ میزد هی صداش میرفت روی اعصابم. خیلی هم چرت و پرت میگفت (ما عین خواهر و برادر بزرگ شدیم، یعنی از بچگی با زدن به سر و کله هم بزرگ شدیم البته بعد از چهارم ابتدایی برای سالهای سال از هم جدا شدیم). یه مدته دیگه جوابش رو نمیدم خیلی چون خسته م کرده صداش.

رفته به مامانم گفته به دختر خاله بگو تلفن من رو جواب بده.

به مامانم گفتم بهش بگو هر وقت موقع حرف زدن مثل یک مرد اسم من رو تلفط کرد نه که اون اسمایی رو بگه که از بچگی روی من گذاشتن و با همون منو صدا میزنن (توی اقوام ما تابحال منو کسی با اسم خودم صدام نزده) منم باهاش بیشتر حرف میزنم.

الاغ.

 

من حالم از صدای این هومن جعفری به هم میخوره.

عینن اونه! فقط سفیدتره (هومن جعفری شبیه مرغ فلجه)، و قیافه ش کمتر شبیه کودن هاست (هومن خیلی شبیه کودن هاست).

بدتر از همه مثل هومن ناله میکنه موقع حرف زدن. ناله. عععععععععععععععععععععععععععععع. خااااااااااااااااااک.


برنامه سال 2020 من، کارهایی که باید حتما انجام بدم:

 

 

1. هر هفت روز، حتما حداقل دو بار برم بیرون و بدوئم. حتما. یعنی هر ماه حتما هشت بار رو بدوئم. توی انتاریو حداقل هفته ای شش بار میدوئیدم. الان تحرکم از جهت دوئیدن کمتر شده.

 

2. کمتر بترسم. ترس ریشه بسیاری از مشکلاته. کمتر بترسم. ترس از چیزای بیخود، اگه اینطوری نشه چیکار کنم. اگه اونطوری بشه چیکار کنم. خیلی از چیزا که ازشون میترسیدم اتفاق نیفتادن. خیلی چیزا. اینو فهمیدم که توی این دنیا یه سری اتفاقا از کنترل ما خارجن ولی واقعا بسیاری از اتفاقاتی که برای ما میفتن نتیجه فانتزی های ما هستن. نمیخوام خودم رو مثل تیم فوتبال کارلوس وش کنم که همه ش میترسید.

 

3. شجاع تر بشم. جسورتر بشم. با شجاعت بیشتر قدم بردارم. 

 

4. به خودم بیشتر اعتماد کنم. اعتماد به خودم رو تقویت کنم.

 

5. کامران هومن جعفری رو کمتر در ذهن خودم تحقیر کنم، کمتر بگم این هومن چرا اینقدر ناله میکنه یا چرا من یه داداش بزرگ مثل کامران ندارم که براش زن بگیرم، یا چرا اینها اینقدر محافظه کار و ترسو هستن (به خاطر اینه که کانادا بزرگ شدن). یا چرا کامران سیاه شده. مگه داداش بزرگ من نباید سفید باشه مثل خودم؟!!!!

 

6. بتونم زندگی ادمهای بیشتری رو توی 2020 بتونم تغییر بدم،

 

7. بتونم به اون تناسب اندام ایده ال خودم برسم، مابقی چربیهام رو آب کنم. 

 

8. بتونم محکم تر و با اعتماد به نفس بیشتر قدم بردارم.

 

9. حتما حتما حتما برم کالیفرنیا رو ببینم. این قضیه برام مهمه. تمام میخ های کانادام (به جز میخ یوکان) رو کوبیدم و به فانتزیای کانادام رسیدم.

 

10. حتما حتما حتما کنسرت بک ستریت بویز برم.

 

11. از قلبم بیشتر مراقبت کنم. قلبم.

 

12. بیشتر سفر کنم.

 

13. هر دو روز یک بار، ده دقیقه جلوی آینه تمرین کنم که چطوری با اعتماد به نفس راه برم. البته چنین اینه بزرگی توی این خونه نداریم به جز حمام. ولی از هیچی بهتره.

 

14. این برنامه ها رو توی دفتر برنامه ریزی روزانه خودم بنویسم که یادم نره.

 

15. مقدمات Skydiving رو شروع کنم. شاید توی شهر جدید اینکارو انجام بدم. ولی باید حتما شروع کنم.

 

16. رک تر باشم.

 

17. با آدمها مهربان تر باشم. قبل تماس با آدمها خیلی فکر نکنم. تماس بگیرم. وقتی نگران کسی هستم بهش پیام بدم. نه که هزار ساعت فکر کنم که وای الان چی بگم نکنه فکر بد کنه نکنه فکر کنه عاشقشم نکنه اینطوری بشه اونطوری بشه.

 

18. overthinking نکنم. اوور ثیتینکینگ نکنمممممممم.

 

19. توی سال 2020 5 تا کتاب غیردرسی بخونم. یادش بخیر دورانی بود که من هر دو هفته یه کتاب جدید میخوندم. هر ماه دوتا. 

 

20. مکابیز رو پیدا کنم و بهش بگم دوسش دارم. حقیقتش توی این زمینه قراره شوهرم کمکم کنه.

 

21. کوروس رو ببینم.

 

22. به دراز (همون که کلفته) به صورت غیرمستقیم کمک کنم. دراز بچه خوبیه ولی خنگه.

 

23. بیشتر از قبل به مادر و پدرم بگم که دوسشون دارم. الان اگه روزی یه بار میگم، از فردا سه بار بگم. 

 

24. وقتی ایران رفتم غر نزنم. ننالم. با ارامش و با حس خوب لذت ببرم.

 

25. بیشتر از قبل، وقتی میخوام با کسی صحبتی بکنم، کفشش رو بپوشم و باهاش راه برم تا اون آدم رو بفهمم. کانادا و دنیای غرب خیلی ادم تنها زیاد داره.

 

26. با آدمها مهربان تر باشم.

 

27. اسکی روی یخ رو یاد بگیرم. 

 

28. بیشتر سفر کنم، به یوکان باید حتما سفر کنم. وایت هورس :)

 

29. شوهرم رو قانع کنم که من تسلا نمیخوام. و به جاش یه ماشین با سلیقه و میل و بودجه خودم بخرم.

 

30. به مرد خودم بیشتر بگم که دوسش دارم.

 

31. آدم ها رو بیشتر دوست داشته باشم.

 

32. هفته ای دو بار یوگا کنم.

 

33. هفته ای یه بار مدیتیشن کنم (با یوگا فرق داره)،

 

34. هیچوقت یادم نره که من همونی بودم که توی رومه تابستونی میخوندم که فلانی شیمی میخونه و گیتار میزنه و معلم سر خونه شده، و فانتزیم بود مثل اون بشم، و همزمان با اعضای خانواده کامران هومن، نمره بیست کلاسو گوش میدادم و میگفتم یه روز میرم خارج و عین اونها توی یه هوای افتابی راه میرم و نمره بیست کلاسو نمیخوام رو میخونم. تو همه شهرهایی که این ابله ها زندگی کردن رفتم و توی بعضیاشون زندگی کردم، شهر بعدی دیدن لس انجلسه.

 

35. خوشحال باشم. من خیلی دلایل برای خوشحال بودن دارم. معتاد نیستم. به هیچی اعتیاد ندارم. الکاهالیک نیستم. به عمرم یه سیگار هم نکشیدم. دوییدن رو دوست دارم.

 

36. توی بایواینفورمتیکز و ژنتیک قوی تر بشم.

 

37. نقاشی رو ادامه بدم. پلنم اینه که توی سال 2024 نمایشگاه نقاشی بزنم. 

 

38. سعی کنم دوباره خطاطی و نقاشیخط رو ادامه بدم. البته این یکمی قطعی نیست. ولی سعی کنم حداقل. ولی باید برم وسایلمو دوباره بخرم. آخخخخخخ.

 

39. خونه فانتزیامو پیدا کنم.

 

40. یه شب مهتابی، توی تابستون، دور و بر ساعت ده یازده، توی خیابون راه برم مثل همین 2019، و اهنگهای مکابیز و کامران هومن رو گوش بدم.

 

کل فانتزیای من حول مکابیز میچرخه خودم میدونم.

 

41. سر خاک عزیزام که چند وقت بعد از به دنیا اومدنم از دنیا رفتن برم، و بهشون بگم که ازشون چیزی یادم نمیاد. ولی دوسشون دارم.

 

42. اینو بتونم به پسر خاله م حالی کنم که وقتی اسم من رو با ناله صدا میزنه بدم میاد. بدم میاد. وای.

 

43. آقای یگانه رو بتونم قانع کنم که برای من بیشتر کامنت بذاره اینجا. بهشون بگم که کامنتهاشون رو دوست دارم :) اقای یگانه اینو بخونین :)))))

 

44. گرگ زاده رو بتونم یه روزی متقاعد کنم که با اسم های دخترا برای من کامنت نذاره. و بتونم قانعش کنم که بیشتر ازین لاغر نشه چون خیلی زشت شده.

 

45. سباستین کخ رو ببینم.

 

46. به انتونیو باندراس بگم که خوشتیپه ولی ایفای نقشش خیلی شخمی و مزخرفه.

 

47. به الیسون جنی بگم که خیلی دوسش دارم.

 

48. به مادر نامزدم بیشتر بگم که دوسش دارم. زن خوبیه.

 

49. شنا رو بهتر یاد بگیرم.

 

50. قایق رانی رو شروع کنم.

 

51. احتمالا مقدمات سفرهای سالانه به تمام گوشه های جهان رو استارت بزنم. اول باید کانادا رو تموم کنم و کاریبین رو.

 

52. مقدمات تاسیس گل فروشیمو شروع کنم.

 

53. به زن های ایران که از روی بی پولی اینکارو میکنن کمک کنم.

 

54. به کودکان کار کمک جدی کنم. جدی. شاید با پول اون تسلا اینکارو انجام بدم. 

 

55. سر خاک مادربزرگم برم و بهش بگم که دوسش دارم. دیشب برای اولین بار توی خوابم دیدمکه مادربزرگم از دنیا رفته و دیگه زنده نبود.

 

56. ارامش بیشتری داشته باشم. 

 

57. ازدست آدمها کمتر حرص بخورم.

 

58. توی 2019 کمتر سعی کردم ادم ها رو راضی و قانع کنم و کمتر حرص خوردم. توی 2020 بیشتر روی این مهارتم تمرین کنم.

 

59. سعی کنم کنسرت بورای هوش سوز برم.

 

60. سرتیفیکیت المانی B2 و ترکی استانبولی C رو بگیرم.

 

61. چایی کمتر بخورم. بیشتر از روزی 4 لیوان نخورم. خیلی میخورم.

 

62. برم شرق ترکیه.

 

63. برم غرب ترکیه.

 

64. حتما برم یونان. التبه اینو احتمالا 2021 انجام بدم. Easter Islandتوی 2022 انجام میشه.

 

این لیست اضافه میشه.


 

کامران هومن رو چه از نظر هنری چه اخلاق حرفه ای دوست ندارم.

شهبال شبپره اینها رو ازین کانادای دهات که در بهترین حالت پسرا میرن توی 25 سالگی زن میگیرن (یه پسر ایرانی هیچ اپشنی ندار ه حتی اگه کامران هومن باشه) و اوج پیشرفتشون همینه، برد کامران هومن کرد. عین شهرام شب پره که پشت اندی کوروس واساد (ولی اونها مرام داشتن برعکس این دو تا) پشت اینها واساد، اوردنشون بالا، بعد اینها مثل ایرانیای کانادا جفتک انداختن (جیگرم جیگرم جیگرم).

 

کلا ادمای جالبی نیستن. خیر هم نمیبینن. همینه هر روز جاقال تر و بی ریخت تر از دیروز میشن.

 


 

چند مسئله،

اینجا مینویسم که خودم هم یادم بمونه و اگه روزی از ذهنم رفت، یادم بیارین.

 

یکی اینکه، ادمها، ذاتا، خیلی زیاد دوست دارن که همه عصاره شون رو قاطی مسائل مختلف کنن،

 

یعنی من دوست دارم همزمان احساسات، عطش، شهوت، نفرت، خشم و. رو قاطی همه چیز کنم.

 

مشکلی که با ما ایرانیا هست، 

اینه که:

 

اغلب متعصب هستیم. یعنی ارق (ارغ؟) داشتن به یه چیزی، حالا فکر کن دین باشه، مذهب باشه، نژآد باشه، هرچی، یا حتی این باشه که ما دو سال قبل یه حرف رو زدیم، اون تعصب نمیذاره ما نظرمون عوض شه. یعنی از نظر من، کسی که شهرستانیا رو مسخره میکنه از انسانیت به دور هست، حالا هر چقدر هم که حرفش توی یه زمینه ای درست باشه مهم نیست.

 

یعنی مردم کشورهای دیگه هم این رو دارن. ولی نسل های جوانتر (نسل زیر بیست و یکی دو سال توی کانادا مثلا) کم کم دارن تعصب از هر نوعش رو دور میریزن. چون از بچگی فیلمها و جوامعی رو دیدن که داره تمرین میکنه inert and neutral باشه نسبت به همه چی، مثلا فکر کن مگان مارکل و پرنس هری نمیخوان جنسیت بچه رو عنوان کنن میگن خودش بعدا تصمیم میگیره، ما بچه بودیم تاریخ دقیق شوهر کردنمون رو هم مشخص میکردن و میگفتن باید 4 تا بچه بیاری)، خیلی زیاد این ها رو دارن کنار میذارن.

 

من توی کانادا با ده پانزده نفر (فکر کنم بیشتر) از سن هجده تا هفتاد هشتاد سال زندگی کردم. به جرات میگم که هرچی ملت جوانتر میشن، یعنی با نسل جوانتر که روبرو میشم اغلبشون خیلی ساده تر زندگی میکنن و فکر میکنن، مگر طرف از خانواده خیلی نژادپرست یا خیلی متعصب اومده باشه بیرون. ولی هرچی سن ادمها میره بالاتر، میبینی نژادپرست ترن، به دختر مهاجر به چشم غارت جنگی نگاه میکنن و سعی میکنن هرطور شده به اسم خودشون بزنن. یعنی انگار ما در زمان روم باستان زندگی میکنیم با اینها، حتی قبل از اون!

 

مشکل مردم ایران اغلب اینه که این تعصب رو خیلی زیاد داد میزنن. عین قدیمیای کانادا، عین اندرو شیر (که استعفا هم داد) عین استیون هارپر. 

 

مشکل بعدی ما اینه که ماها از بچگی تیم وورکمون افتضاح بوده. تعامل و تعاونمون بد بوده. تمرین نکردن با ما. توی سیستم کمونیستی بزرگ شدیم. 

ما رو ادمهای نقدر پذیر بزرگ نکردن.

توی سیستم کمونیستی هم هیه دست و یه شکلن.

توی ذهن ما اگه کسی متفاوت با نظر ما نظری داشته باشه ما اون رو میخوایم نابود کنیم.

میپریم به طرف مقابل.

 

کلا ادمها اگه نظری مخالف اونها داشته باشی ناراحت میشن.

ولی ما مشکلمون اینه که با همه وجود به طرف مقابل میپریم. توهین میکنیم. کم طاقتیم. اینها هم کم طاقتن. منتها اینها برنمیگردن فحش بدن (مگه طرف خیلی قدیمی و پیر باشه یا از جامعه رانده شده باشه و هنوز مثل هشتاد سال قبل فکر کنه، من اینجا همچین هم خونه یا داشتم، یه هم خونه ای داشتم که از یه استان دیگه فرار کرده بود اینجا و قبلشم دو استان دیگه فرار کرده بود، و کلی نامه جرم و جزا داشت) ما نه.

شما منطق و شعور ما رو ببینین.

که دختره برگشته میگه تو ترکی دیگه. میگم نه.

میگنه نه ترکی!

 

مامانت ترکه نصفش باباتم ترکه نصفلش، خودتم ترکی بلدی. ترکی!

 

بهش میگم کمر از 50 درصد من آذری هست. من ترک نیستم. آذری هستم. و ضمنا من ترکی بلد نیستم (الان البته یاد گرفتم تا حدی) و اذری بلدم. و من یه رگ هندی هم دارم. بقیه شم Persian هست. 

میگه نه تو ترکی، ترک بودن به همه اینها غلبه داره، گه میخوری میگی ترک نیستم :|

 

چی بگم خب به همچین احمقی؟

 

این یه جا سر خودش رو به باد میده.

 

لانگ استوری ،

 

ما یه اخلاق دیگه هم داریم. خیلی زیاد از اصل و اصالت خودمون بدمون میاد.

اغلبمون این شکلی هستیم.

 

یعنی خیلی غریبه پرستیم و هرچی که ما رو به غریبه ها ربط بده رو دوست داریم.

 

یعنی جلوی چشم ما صد هزار نفر به ناجوان مردانه ترین شکل ممکن بمیرن، اصلا از هواپیما بیفتن بمیرن، بهشون شکلیک بشه بمیرن و. ما میگیم به ما چه! و رد میشیم.

ولی اگه ده نفر که قصد سفر به کانادا رو دارن، توی اون هواپیما باشن، ما زمین و اسمون رو یکی میکنیم، فوری عکس پروفایل عوض میکنیم، جو زده میشیم. تمام امیال انسانی رو وارد بازی میکنیم و حس میکنیم عضوی از خانواده رفته.

 

برای من عجیبه این عکس العمل ها.

 

قبل از افتادن این هواپیما، 

یه دو هزار نفر توی یه هفته از دنیا رفتن و ده هزار نفر رو گرفتن و بعدم کشتنشون.

 

ملت ککشون نگزید!

 

ولی چون یه عده که کانادا میان افتادن مردن مردم خیلی عصبی هستن.

 

دلیل این همه جوزدگی رو نمیفهمم. 

بله مرگ خیلی دردناکه مخصوصا مرگی که اینطوری باشه.

 

ولی اگه شماها واقعا اینقدر حساس به مرگ انسان های بیگناه هستین چرا پس به بقیه اتفاقات واکنش نشون نمیدین؟

 

بله من هم متاسفام بابت مرگ این عزیزان. ولی توی همین کانادا ما ایرانیا خیلی زیاد نسبت به هم بی تفاوت و بعضا بی رحمیم.

 

من دوستی اینجا داشتم که زیر همه حرفاش زد و هر وقت خواست کمکی بکنه یا حتی یکی از قولهاش رو به جا بیاره، قبلش با من چک میکرد که ببینه حرف گوش کن و سر به زیر و برده شدم یا نه. اگه تن به خواسته های احمقانه ش (مثلا همین حرف گوش کن بودن، اونم حرفهای بی اعتبار اون که همه سر یه ماه بهم ثابت شد چقدر چرند بوده) نمیدادم باز میگفت نه حرف حرف منه.

همین ادم اگه یه دختر وایت طرف حسابش بود قطعا یه رفتار دیگه داشت و از جون و دل براش مایه میذاشت.

 

اغلب ما ایرانیا اینطوری هستیم.

توی خاورمیانه ما تنها کشوری هستیم که این شکلی هستیم. ترکها با هم میچرخن (ترکها حتی با من میچرخن چون میگن از کالچر ماست اینقدر با هم مهربونن) عربها با هم میچرخن. ایرانیا تنها اقوامین که حس میکنن در حقشون ظلم شده و اونها متعلق به ایران بنودن و حقشون نیست با خوارومیانه ایا باشنو از اول ژرمن بودن و الانم باید با یه وایت اشنا بشن تا به حقشون برسن.

 

یادتون نره این ها که اومدن ایران و توی هواپیما بودن، ونکووریاشون، توی ونکوور خونه های شش هفت میلیون دلاری دارن. شش تا هفت تا ماشین خیلی خوب توی پارکینگشون هست. ادمهای خیلی مرفه بی دردی بودن. یکیشون زن و بچه یه نویسنده ماله که کاسه لیس همه دولت ها بوده. 

ادمهای ناحسابی هم بینشون بوده.

 

دانشجوهاشم 4 تاشون از دانشگاه من بودن. همه شون توی جوونیاشون بیشتر از من و شما و اون کارگری که نمیتونه حتی پنجم رو تموم کنه به دلیل فقر و اون کولبر و خیلیای دیگه توی همین خارج از ایران جوونی کردن، پول یه منیکیور ناخنشون از پول خرجی یه هفته شماها بیشتره.

 

من ازین لایف استایلا دیدم.

 

برای من خیلی عجیب بود که ملت ایران جیگرشون برای اینها کباب شد با اینکه اینها همه شون تریبون دارن، و حداقل د وتا پاسپورت دارن، ولی دلشون برای مردم خودشون که از گشنگی میمیرن یا خودشونو میندازن زیر قطار یا کارتن خوابن یا خودکشی میکنن یا گورخوابن نمیسوزه.

 

من از شماها تعجب میکنم.

 

خیلی ملت جو زده ای هستین.

 

از طرفی، ایرانیای کانادا ادمهای بسیار بی تفاوتی هستین. من خیلی خیلی زیاد دیدم. زیاد. دو تا شهر کانادا زندگی کردم. توی همین ونکوور دو تا منطقه مختلفش زندگی کردم. 

 

ایرانی جماعت اغلب موجود خودخواه، خودبرتربین، و بی تفاوت هست.

در بهترین حالت بی تفاوت هست و در حالت های دیگه طرف ظلم و ستم رو هم میگیره.

 

برای این جماعت خودخواه در خواب، این سقوط یه درسی شد که اون ها رو به فکر فرو ببره که بابا گریبان ما رو هم میگیره.

 

این جماعت از مرفه ترین های دنیا هستن. پول ملت رو برداشتن اوردن اینجا خرج میکنن.

من خونه هاشون میرم، باهاشون تعامل دارم. خودشون ایران که میان یه هفته نمیتونن بمونن. بعد میان ازینجا زرت و پرت میگن و برای مردم تعیین تکلیف میکنن.

 

برای من خیلی عجیبه که شماها حتی برای از دنیا رفته ها اینقدر تبعیض قائلید!!!

 

با اینکه غم انگیز و تاسف باره، و توی اون هواپیما هرکس دیگه ای میتونست باشه،

ولی افتادن اون هواپیما این جماعت پاسپورت به دست بی عرضه بی دست و پای نژادپرست فاشیست ایگنورنت رو به فکر فرو برد. 

 

درباره مگان مارکل و هری چار، منم اگه توی اون خونه میموندم سر یه سال که هیچ، سر شش ماه صبرم به سر میرسید.

جایی که به رنگ پوستت، قیافه ت، فرهنگت، ملیتت، لباسهات، لایف استایلت، مردمت، توهین میشه (مخصوصا توهین غیرمستقیم و ایندیرکت) طبیعیه که ازونجا فرار میکنی و حداقل دوست نداری بچه ت توی اون منجلاب گیر کنه.

 

در کل خیلی فکر کنیم.

فکر کردن قدغن نیست.

 

People with dreams become people with visions

 

فکر میکنم که مگان مارکل و پرنس هری توی دو سال اینده طلاق بگیرن. 

همه حرفهای من (البته نه این سقوط هواپیما) درباره مسائلی که الان پیش اومده در کمال حیرت درست از آب دراومد. این دو نفر یه سال بسیار سخت پیش رو دارن، و پرنس هری خیلی مرد برش داری نیست. بیشتر مطیع هست (دلیلش هم مرگ زودهنگام مادرش هست و بزرگ شدن توی یه خونه ای که از صبح تا شب یه زن زورگو و لوس و دیکتاتور داشته حکومت میکرده) و توی این جنگ یکی از زن ها (اون یارو کوئین یا مگان یا حتی کیت! یا دختر سر کوچه صفدر اقا) بلاخره موفق میشه اون رو بکشه ببره. و من بعید میدونم اون ادم، مگان باشه. مگان خیلی لیبرال و اروم به نظر میرسه. احتمال میدم کلا جمع میکنه برمیگرده کالیفرنیا. 

مطمئن هستم که کانادا زندگی نخواهد کرد.

کانادا عین انگلیس هست (حتی با درجه نژآدپرستی بدتر، باز مردم انگلیس ادم زیاد میبینن و مهاجر یکمی براشون عادی تر شده) فقط کوچیکتره و مردمش دنیاهای کوچیکتری دارن و برای همینم هست که این کشور پیشرفت نمیکنه و هر مهاجری هم توش میاد یا اکبند میشه مغزش یا که فرار میکنه. یه سری از مهاجرا هم که صادراتین.

 

 


یه وقتایی،

یه حرفی میزنی،

که بقیه میخونن و میگن اوکی! یا به درک، یا خب جفنگی، یا مثلا چرا چرت و پرت میگی، یا افرین الهام گرفتم و.

 

ولی این حرف/متن/پست،

مخاطب داره.

 

مخاطبش با خوندنش به هم میریزه، روش اثر میذاره.

 

ازونجایی که مخاطب پست قبلی من (همون رد شدن از پل) یه ادم به شدت ترسو، بی عرضه، بی جربزه، بدونم جنم (اینقدر ترسو هست که از ترسش در هشتاد درصد موارد اعتراف نمیکنه که وبلاگمو میخونه) هست و خیلی سوسول و مغرور، اومده همون بد و بیراههای سابق رو به من گفته،

و تهشم گفته برای اینکه بیشتر اایمر نگیری (یعنی واقعیت های گذشته مون رو فراموش نکنی) فلان کارو انجام بده.

 

نخیر جناب. من اایمر ندارم.

حافظه م هم عالی کار میکنه.

 

مهم اینه که حرف من، بعد ازین همه سال، تا عمق عمق تو رو سوزوند.

 

وقتی ادم از حرف حق بقیه میسوزه،

همین میشه. نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. میخوای درست کنی همه چی رو و قبول نداری اون چیزی که طرفت میگه درسته. ولی نه مجازی میشه و نه لان وقتشه. کلی سال وقت داشتی. با حماقت هات، خودخواهیات، سوسول بودن هات، مغرور بودنت، خودبرتر بینیت، قضاوت اشتباهت (همین که مثلا به من میگی زنجیر میندازن دور گردنت میکشنت توی خیابونای کانادا و ایران و هر جا) که در هزاران مورد قضاوت های غلط داشتی، با نظرات احمقانه ت، با رفتارهای لبریز از فاشیزم و نژادپرستیت، دیگه نه الان نه هیچ وقت دیگه هیچی رو نمیتونی درست کنی.

به جای پیام های پر از حقارت و فحش و انالیز شخصیت من که بهم میدی، لطف کن بشین مدتی فکر کن.

 

توی ذهنت یه چیزی بافتی، ته دلت خودت رو قهرمان میدونی،

ایده تو اینه: من بهش خواستم محبت و کمک کنم ولی خودش بود که سرپیچی میکرد.

 

حقیقت اینه: اشتباه میکنی.

نخیر اینطوری نبود.

 

من یادم نمیاد همین چیزی بوده باشه. 

 

اینکه داری سعی میکنی با مظلوم نمایی و یا حتی به زور! یه تصویر خوب به خرد مغز من بدی، فقط باعث میشه بیشتر حالم به هم بخوره.

دقت کن کل مسئله یه چیز پیش پا افتاده و ساده هست.

ولی تو با کامنتهای احمقانه فقط نمک میپاشی روی همه چی.

 


حقیقتش گاهی به این فکر میکنم،

که من صد دفعه سوار این هواپیماها شدم،

 

دوستی داشتم که درست نزدیک شهر من زندگی میکرد توی یه کشور غریبه. دوستی که خودش به میل خودش قول داده که بود که همیشه دوست من میمونه.

نه تنها زیر همه قولهاش زد،

نه تنها همیشه منو خرد و تخریب میکرد با حرفهاش که به اصطلاح ادب و رامم کنه،

بلکه نشد یک بار فقط یک بار بدون منت گذاشتن سرم بخواد ببینه منو، هر بارم خواست ببینه، یه دعوایی شد چون همیشه دوست داشت حرفاشو به کرسی بشونه و غالب باشه.

 

وقتی هم خواست منو ببینه و اصرار کرد ببینه که دیگه دیر شده بود و این بار، با اینکه من دقیقا نزدیکیهای محل کارش (تو فاصله دویست سیصد متری شاید) زندگی میکردم، ولی حس کردم چقدر توهین به خودم میشه اگه ببینمش.

 

یعنی فکر نکنین از روی باد هوا مینویسم.

 

ایرانیای کانادا خیلی زیاد بی تفاوت بودن و همه میگفتن خر ما از پل رد شده و بذار هر بلایی میخواد سر مردم بیاد توی ایران.

 


یه دلیلی که مردم ایرانی توی کانادا خیلی زیاد عصبی و ناراحتن،

اینه که 

مردم سفید کانادا به وضوح از مرگ ایرانیای بیچاره یا خوشحالن یا نسبت بهش خیلی بی تفاوتی نشون میدن.

 

یعنی تو قشنگ این رو میفهمی ها. نه همه شون. آدم  حسابیا، باسوادها و باتجربه ها رفتار خیلی بهتری دارن. ولی تعداد اینها خیلی کمه.

 

ولی تعداد کسانی که بی تفاوتن یا حتی میگن یه نون خور کمتر شد خیلیییییییییی زیاده.

 

یه دلیلی که جاستین ترودو خیلی واکنش نشون داد و خواست مثلا توجه کنه، این بود که میخواد یه ذره توی قلب مردم جا بگیره و ضمنا توی عرصه بین المللی یه شخصیتی نشون بده.

 

 

وگرنه خود مردم علاقه ای ندارن ب این قضیه.

 

من با اینها زندگی کردم و اینها رو میشناسم.

 

وقتی زله کرمانشاه اومد و داشتم میگفتم که اره مثلا صد نفر مردن، چند تا شون اومدن بغلم کردن و حرف زدن و بقیه ساکت، حتی میخندیدن.

 

یعنی فکر نکنین این حمایتی که از مردم میشه همه ش از طرف خود مردمه.

 

این بهترین فرصت برای جاستین ترودو هست که بتونه بلاخره بگه که اره من هرچی مهاجر اوردم حواسم بهشون هست و ما مثل امریکا نیستیمو و ما ایرانیا رو دوست داریم.

 

تا قبل ازین که ترامچ حمایت کنه و ابراز علاقه کنه به ایرانیا و فارسی بنویسه همه من جمله ترودو خیلی عادی عزاداری میکردن.

ولی وقتی ترامپ این کارها رو کرد اینها هم شدت دادن به کارهاشون.

 

توی اخرین خبری هم که خوندم ترودو برگشته به ترامپ گفته که افتادن این هواپیما تقصیر توئه. 

 

یعنی من موندم،

اخه تو عرضه نداری یه دونه خونه رو اداره کنی چه برسه به یه کشور، 

 

امریکا داره کانادا رو اداره میکنه.

 

اینها نمیتونن یه دونه کافه باز کنن کافه.

 

بعد اومدی ترامپ رو سرزنش میکنی؟ سقفی کوتاه تر از مال اون پیدا نکردی؟

 

اینها در درون خودش به شدت از امریکاییا متنفرن.

 

ما رو که ادم حساب نمیکنن کلا چون خدا سر ما زده. و ضمنا خاورمیانه دوره ازینجا.

 

وگرنه ما هم میتونیم براشون دشمن باشیم.

ولی اینها خیلی ناراحت میشن که امریکا اینقدر اینجا پیشرفت کردهف بغل گوش اینهاست، امریکا شده امریکا و اینها کانادان.

 

برام جالبه که اینقدر هم تشون کمتر از خیلیا هست که اینو راحت بروز میدن.

 

و جالبترش عکس العمل عجیب ایرانیاس.

 

ایرانیا خیلی دهن بینن. مثل بقیه مردم دنیا.

 

طرف میبینی اومده میگه تنکس کانادا که شما اینقدر مهربونین.

قبول دارم اینجا هم ادم مهربون زیاده.

 

ولی ایرانیا خیلی دهن بینن. یعنی اگه یه کانادایی پیدا بشه که یه بار پسره رو بغل کنه یا بگه وای منو در غم خودت شیک بدون، اون ایرانیه دیگه همه مشکلات اون کشور رو و اون غرغرهایی که میزد و میزنه درباره کانادا رو فراموش میکنه و فوری میگه کانادا ایز ده بست کانته ری.

 

این اخلاق ایرانیا برای من عجیبه دیگه همین.


 

من یه همکار ایرانی داشتم، که از صبح تا شب پشت ایران و ایرانی و هر ادم تو ایرن و بیرون ایران بد میگفت.

اومده بود خارج و چند تا حرکت نژادپرستانه کرده بود،

حرکاتی که حداقل اسمش رو میذارم ignorant بود.

بعد ادمهای خارجی هم بد افتاده بودن باهاش.

 

و یکیشون یواشکی بهم میگفت این ایرانیه بهتر نیست برگرده کشورش؟ اینقدر اذیت میشه؟

 

اون ادم نمیشناخت ایران رو و شرایط مهاجرت رو.

فکر میکرد که اره طرف اگه برگرده شرایطش مساوی با شرایط توی کاناداشه.

من اصلا ازش خرده نگرفتم از ته دلش حرف میزد.

واقعا داشت راهکار میداد.

 

میگفت اخه چه دلیلی داره ادم با این همه نفرت زندگی کنه.

خب بره یه کشور دیگه.

راست میگفت.

 

ولی وقتی کسی میدونه شرایط کشور تو یا هرجای دیگه چیه.

اومده بیرون مثل تو

عین تو شرایط رو دیده

میدونه برگشتن و ساختن سخته.

و خیلی چیزای دیگه،

میدونه که اپشنهای برگشتن ما خیلی زیاد نیست،

و با اینکه عین تو از ک اومده،

میدونه که تو ممکنه انتقاد کنی از سیستم، ولی به منزله تنفر نیست. حرف میاد وسط، اون حرف میزنه، تو حرف میزنی، و وسطش میگی ببین غرب این مشکلات رو هم داره، 

 

میگه: از جایگاهت ناراحتی؟ برگرد ایران!

 

اون ادم از پست فطرتی و بی شرف هست که اینطوری حرف میزنه.

عین کسی که میدونه مثلا پای تو زخم داره و باز میکوبه به پات یا نمک میریزه روی زخمت.

 

 


 

من همیشه فکر میکردم،

که این فقط من هستم که وسط ندارم، یا خیلی بالام یا پایین. یا زندگیم خیلی عالیه، یا به فرش افتادم.

 

مدتیه متوجه شدم، که فقط من نیستم که اینطوری هستم،

 

ما اینجوری بزرگ شدیم.

 

وقتی نمونه بزرگتر، یعنی جامعه ایران رو دیدم این رو متوجه شدم.

ماها که از کشورهای پر از بالا پایین میایم وسط نداریم.

 

از بین ماها، اونهایی که همیشه پستی بلندی های خیلی زیادی زندگیشون داشته و یه وقتایی خودشون تنهایی رفتن جلو و مشکلاتشون رو حل کردن و از کاشتن "درخت" و فانتزی زدن درباره اینکه خب من این درخت ها رو میکارم، لوبیا میکارم، میفروشم، پول جمع میکنم، و باهاش یه کامپیوتر میخرم، و بعد باز پول جمع میکنم و باهاش هزینه بلیط هواپیمامو جور میکنم و فول فاند میشم و میرم خارج، و اونجا درس میخونم و مخلوطی از فیزیکو شیمی و ریاضی و زیست و ریاضی رو بلاخره میخونم، ماها بالا پایین هامون بیشترم هست.

ما بیشتر وسط نداریم.

و برای همینم هست که یا ادمهای خیلی فوق العاده Extraordinary میشیم و کارهایی رو میکنیم که خیلی زیاد impressive هست،

یا توی یکی از همین بالا پایین ها به صورت یه باره و تصادفی یا ناگهانی، توی سیل غرق میشیم یا یه گلوله پس سرمون میزنن یا دارمون میزنن.

 

الان خودم رو بیشتر میشناسم.


 

دنیا دیوونه خونه شده :)))

 

سران کشورها دعوا میکنن با هم ما میخندیم :)

 

دلم برای این مسافرای هواپیمای اوکراینی کباب شد.

برای اونا بیست و پنج هزار تا که هیچ

یه میلیون دلارم فایده نداره.

 

فکرشو بکن هواپیمای خواهر جوونت بیفته و خواهرت له و لورده بشه و تازه با عذاب هم بمیره.

 

من حاضرم هزاران میلیارد بار مرده باشم. ولی این روز رو نبینم.

 

یعنی خدا نصیب هیچ کس نکنه این نوع مرگ رو.

 

خیلی بد مردن.

 

اره اونهایی که الان توی بلوچستان اذیت میشن، قربانیان بقیه هواپیماها و. 

اینها به لطف تکنولوژی خیلی درداورتر هم شد مرگشون.

 

من روزی بیست دفعه اون فیلم نیویرک تایمز رو که نشون میده دو تا موشک پرت شد سمت هواپیما نگاه میکنم و به صدای هواپیما حساس شدم.

 

تا توی مکالمه های تلفنی صداشو میشنوم فوری حس میکنم الان میفته.

 

اونها چی.

 

اون طفلکها بعید میدونم کلا سوار هواپیما بشن بعد ازین.

 


 

خطاب به اون اقای اب که یواشکی به خنگولش نامه مینویسه و نظر میده:

 

مخلصم :)

 

حقیقتش این افراط و این همه ترس و وحشت و کامل انجام هر چیزی، توی ما، باعث شده که ما بشیم دو دسته تقریبا (خصوصیات افرادی که در کشورهایکمونیستی کارتلی مافیایی بزرگ میشن)،

1. کسانی که به شدت همه چیز رو میخوان ایده ال انجام بدن و حس میکنم تمام سرنوشت اونها به حرکات میکرو میکرویی بستگی داره که الان انجام میدن،

2. کسانی که کلا با بی خیالی کل زندگی رو سپری میکنن (اشا سبحانی) و فکر میکنن که اگه با یه دست صد تا هندونه بردارن هم اوکی هست.

 

متاسفانه کانادا پر از گروه دومه،

یعنی میبینی پسره هنوز نتونسته دفاع کنه، رفته یه دانشکده دیگه داره باز درس میخونه و دکترا رو شروع کرده،

 

چون سیتیزن هستن پس مشکلی ندارن از نظر قانونی.

 

رفته یه جشن گرفته، کلی ادم ریخته رو سرش، من نمیدونم به چه دلیلی، بعد همه هی تبریک میگن!

واقعا نگاه میکنی میگی اخه به چه دلیلی؟

 

میدونین حس میکنم اون ورژن ایران ما توی همه کشورها تکرار میشه.

 

امریکا یه کوچولو بهتره اینطوری که رفتم و دیدم. ولی فقط ویزیتوری بود.

 

انگار دنیای کاپیتالیزم خیلی متفاوت از دنیای کمونیستهاست.

 

ادم میمونه که اینها چرا اینقدر پوچ و احمقن بعضیاشون؟

چرا اینقدر اینها دوست دارن همه ش حرف بزنن و بییر بخورن و هیچ کاری نکنن؟

این مشکلیه که من از روزی که اومدم با این جامعه داشتم.

 

ما مهاجریم با فلاکت و بدبختی اومدیم اینجا ولی وضعمون ازینها بهتر شده.

اخه چرا اینها فقط شدن عین دولتهای ما (حتی مردم عادی) از صبح تا شب فقط تبلیغ و شعار میدن. و هیچ.

 

یه عده بیکار و علافن انگار از صبح تا شب فقط تبلیغ و حرف زدن و الکی تظاهر به خوشحال بودن،

 

بعد میری توی زندگی شخصیشون میبینی طرف از بدبختی و تنهایی داره میمیره.

همه شن یمگن ما رو ول کنن در جا زندگیمونو ول میکنیم یه چیز دیگه شروع میکنیم.

 

من موندم اخه تو چرا باید توی یه کشور ازاد باشی و اینقدر با بدبختی زندگی کنی؟

یعنی هیچ چیز دیگه به تو یاد ندادن؟

 

پسره سی سالشه، توی همین کشور به دنیا اومده و بزرگ شده و هنوز دانشجوئه. ازین رشته میپره به اون رشته و خودشم نمیدونم چی میخواد. واقعا نمیدونه چی میخواد.

هی میگه میخوام مشهور شم میخوام میلیاردر شم.

 

ضد مهاجرن ضد ادمن ضد کاپیتالیزمن، همشون مفسرهای بزرگی در زمینه تفسیر امریکا و بررسی معایبشن،

 

بعد میگه میمخوام توی کانادا میلیاردر شم!

 

انگار من الان بگم میخوام با کندال جنر و جی جی حدید توی شوی ویکتوریا سیکرت رقابت کنم!

 

اخه تو چرا اینقدر احمقی؟

 

یه خستگی عجیبی منو توی این سه سال و خورده ای توی این کشور گرفته. که نمیدونم چکار کنم.

ما بی صدا میایم کار میکنیم میریم پی کارمون، هر جا میریم علاقمند میشن ده تا ایرانی دیگه بگیرن.

 

اینها اینقدر روشون اسون گرفته شده و حتی نمیتونن یه لیسانسو تموم کنن.

با اینکه از نظر مهاجرتی و همه شرایط دیگه اولویت با اینهاست.

 

ادم نمیدونه چی بگه.

 


این دختر دایی من واقعا خوشگله ها

 

سان او عه بیسکیت واقعا عین شایلین وودلیه.

 

 

نامه ای که ترامپ برای اردوغان فرستاه بود رو همه مسخره میکنن.

 

نمیدونم شاید مردم میخندن میگن وای این چقدر بی سواده

 

یا شاید میگن وای به حال کشوری که رئیس جمهورش اینقدر کم سواده.

 

ولی من حسرت خوردم.

 

اولا که خیلی ساده نوشته.

خیلی ساده حرف میزنه.

در ثانی با همین ادبیات دنیا رو متحول کرده.

 

بقیه دنیا، یا توی کامیونیزم به سر میبرن یا توی سوشالیزم که ورژن دیگه کامیونیزم هست.

 

همه درگیر ادبیات و تشریفات بریتیشی هستن.

 

این ادم خیلی ساده حرف میزنه و خیلی ساده منظورهاشو منتقل میکنه.

 

در ثانی، درگیر کمال گرایی نیست. براش مهم نیتس هزاران بار یه نامه رو بخونه. و هی تصحیحش کنه که نه اینو اینجوری بگم بهتره.

 

داره حرفش رو میزنه. زندگی رو ساده میگیره. و در عوض وقتش رو میذاره روی کارها و چیزهایی که که براش باارزش ترن.

 

ما چی؟

 

ما درگیر کمال گرایی هستیم.

 

باید همه چیز بی نقص باشه.

 

باید هی کارمون بهتر باشه.

 

باید عالی باشیم. چون که توی چرخه انتخاب و رقابت حذف میشیم.

 

بله رقابت باید باشه ول ی نه که ما خودکشی کنیم.

 

ما اصلا یاد نگرفتیم زندگی کنیم.

 

هرچی سطح مالیمون پایین تر بوده شرایطمون سخت تر هم شده توی اون مملکت.

 

همیشه همه چیز باید کامل باشه، بی نقص باشه.

 

(من توی این تیکه ای که میگم هرگز مشارکتی نداشتم) هر جا که میریم باید کلی ارایش کنیم، باید خط چشمامون بی نقص باشه.

 

باید بدنمون پرفکت باشه.

 

حتی وقتی پسرامون دخترامون به بالای سی سال هم میرسن باز هم میبینی دارن زور میگن به این و اون که این کارو اینطوری انجام بده این حرفو گوش کن اینو بنویس اونو ننویس.

 

همه ش در حال قانون گذاری هستیم برای بقیه و دقت کنید کشور خودمون یکی از بی قانون ترین (و شاید بی قانون ترین) کشور دنیاست.

 

یاد نگرفتیم ساده زندگی کنیم

 

ساده فکر کنیم

 

منازونام که ساده حرف میزنن و ساده فکر میکنن و همیشه توی پرزنتیشنام بهم میگن که تو خیلی واضح و شفاف حرف میزنیو معلوم چی میخوای و میخوای به چی برسی.

 

ولی همین من توی کشورهای کمونیستیو سوشالیتی همیشه به این محکوم شدم که اصلا تشریفات رو رعایت نمیکنم و باید خیلی مراقب باشم.

 

بابابزرگ من منشا ایراد و اشکاله

 

با خودخواهیا و خودبرتربیناش و تشریفاتش زندگی تک تک بچه هاش رو به هم ریخت و یه مشت عقده ای تحویل جامعه داد (توی اون دوره ای که ملت در بهترین حالت یه معلم بودن بابابزرگ من خبرنگار بود و مینوشت) ولی همیشه میگفت تشریفات باید رعایت شه.

 

چه تشریفاتی؟

 

تو خودت کی هستی؟

پر از ایرادی

پر از دیکتاتوری هستی

پر از اینکارو بکن اون کارو نکن هستی

 

پر از باید و نبایدی

 

باید و نبایدی که خودت هم رعایتش نمیکنی.

 

استاد من توی پرزنتیشن های من و بقیه، علامه دهر بود.

 

یه گیرهایی میداد که ما زار زار بعدش گریه میکردیم.

 

یه وقتایی خودش پیش ما تمرین میکرد.

 

من همیشه سعی میکردم گیر ندم.

 

یه بار، بهش گفتم ناراحت نمیشی اگه واقعنی ایراد بگیرم؟ گفت نه اصلا هدف تمرین همینه.

 

اینقدر بهش کامنت دادم و ایراد گرفتم که میخواست همونجا گریه کنه.

 

گیر دادن به اینو اون راحته مهم اینه که تو بتونی اون رو اول خودت اجرا کنی.

 

مشکلی که ما داریم اینه که از اول از ما توقعاتی داشتن که خودشون یک درصدش رو رعایت نمیکردن.

 

هم خونه ای مسن من از همه جا طرد شده بود. هیچ کس از دور و بریاو اقوامش باهاش حرف نمیزد. ترکش کرده بودن.

 

ولی همه ش به دور و بریاش میگفت که حرف بقیه رو گوش کنین و به همه احترام بذارین حتی اگه خیلی نفرت انگیزه باز باید بشینید باهاش حرف بزنید و سجده کنین بهش.

 

من خیلی دیدم.

 

ادمایی که خیلی ایده الگرا بودن و به طرز وحشتناکی شکست خوردن.

 

یکیش همین پسره بود که من مدتی دوسش داشتم؟ و همیشه ادای سه زن دارها رو درمیارد؟ الان 40 سالشه و مجرده هنوز. یعنی مطمئنم با هیچ احدی تیو کل عمرش نخوابیده. ولی همین ادم وقتی به بقیه میرسید هی امر و نهی میکرد.

 

مشکل ما اینه.

 

پدر و مادرای ما، کارهایی که خودشون نکردن (یکیش همین دکتر و مهندس شدن) و چیزهایی که خودشون نبودن و کارهایی که از پسش برنمیان رو ما رو مجبور میکردن که انجام بدیم.

 

قوانینی که برای خودشون سخت بود رو ما رو مجبور میکردن انجام بدیم.

 

نه فقط پدر و مادرای ما بلکه همه جامعه و سیستم ما.

ما هم زاده همون سیستمیم و خیلی سال طول میکشه که دور بشیم.

 

از بچگی سخت گیر شدیم و فکر کردیم که اره دیگه درستش همینه باید همیشه قوانین و مقرراتی باشه.

 

نه اینطور نیست.

 

بلکه یک حد معقولی از ادب و احترام خیلی ضروریه.

 

ولی نه اینکه خودت رو زجر بدی.

 

خودت رو عذاب بدی

تا اخر عمرت درگیر باید و نباید بشی.

 

به نظر من اون جامعه ای هم که اونو از تو میخواد فاسده.

 

اینجا سرشون به شون پنالتی میزنه ولی وقتی به ما میرسن میگن باید علامه دهر باشید.

 

یادمه رزومه رو هزرا بار تیلور میکردیم که وای باید پرفکت باشه.

 

چرا اخه؟

 

اینا خودشون رزومه رو یه بارم نمیخونن.

 

ما اذیت شدیم.

 

ما آسیب دیدیم.

 

باید درمان بشیم

 

و نبیاد مشابه خودمون رو به دنیا بیاریم.

تا وقتی که نرمال بشیم و بعد حتما بچه هم میاریم.

 

 


در جواب اون دوستمون،

یه تفکر دیگه که ما توی ایران همیشه داشتیم، تفکر حاکم و محکوم بوده.

 

یعنی همیشه یکی حتما درست میگه و اون یکی حتما غلط میگه و محکومه.

 

نه اینطوری نیست.

 

این بازم روش کشورهای کمونیستی در اداره سیستمشونه.

 

خیلی وقتا میبینی هر دو طرف به یه اندازه اشتباه کردن.

یا میبینی هیچ کدوم از طرفین مقصر نیستن.

 

این ادم به هیچ چیزی حساسیت نداره. میتونستن بی هوشی بزنن. حالا اینها رو خودش میگه من که خبر ندارم از ابعاد زندگیش.

ولی برای من خیلی جالبه که همیشه توی حرفهای ما یکی باید محکوم بشه و یکی محکوم نشه. همیشه حق با یکی هست و حق با یکی نیست.

 

اینجا هم مردم خیلی قدیمیش یا کسانی که با تفکرات بریتیش یا کمونیستی بزرگ شدن تا حدی اینطوری فکر میکنن.

 

بگذریم.

 

بچه های دانشگاه قبلیم، به طور میانگین هر هفت ماه یه بار رفتن ایران.

اینو با من مقایسه کنین، درک میکنین اولا چقدر این کشور به مردم ایران سخت میگذره،

در ثانی سطح تواناییای مالی ملت چقدر با هم فرق داره.

 

خیلیا برای کریسمس خونه رفته بودن.

 

اختلاف طبقاتی خیلی توی ایران بیداد میکنه.

 

هرکی که میاد خارج ااما پولدار نیست.

 

حالا مارچ برم ببینم چطوریه.


دوستم رفته دکتر، و تشخیص دادن که باید سریع جراحی بشه.

پس بهش نوبت دو سه ساله ندادن.

 

و کیستش رو بدون تزریق بیهسی یا بی هوشی برداشتن.

 

دو بار از حال رفته و یه بار بیهوش شده و بقیه اون ساعت رو داد زده.

 

میفهمین؟

 

همین کانادا.

 

همین جا.

 

الان میفهمین من چرا تا میتونم دکتر نمیرم؟

 

چون دیوونه خون هست ازین لحاظ.

 

خدا اون روزو نیاره تو مریض بشی.

 

گرچه من میفهمم که شماها قبول نمیکنین حرف منو و فکر میکنین چرت و پرت میگم.

 

ولی همین دیروز زار زار گریه میکرد و اینو تعریف میکرد برام.

 

متسافنه توی اون استانی که اون هست نیستم که برم ازش مراقبت کنم.

 

دلم کباب شد براش.

 

 

قبلنا فکر کنم درباره سیستم پزشکی این کشور حرف زدم.

 

خیلی افتضاحه.

 

من یک تعریف خوب نشنیدم.

 

نمیدونم چرا.


پشماتون میریزه.

پشماتون میریزه.

پشماتون میریزه.

 

واییییییییییییییییی پشماتون میریزه.

 

پشماتون میریزه.

 

خاک تو سر دولتی که حتی نمیتونه توی این زمونه که هسته ای مسته ای دارن همه، یه دونه سلاح رو خودش بسازه یا بخره و بتونه استفاده ش کنه.

 

پشماتون میریزه.


یکی از دغدغه های ملت دور و بر من، 

اینه که میگن ماه مارچ-اپریل (از هر کدوم یه تیکه) که داری میری خونه،

هواپیماتو میزنن.

 

میگم بابا هر روز نمیزنن که. میگن نه نرو.

والا من تصمیمم اینه با اتوبوس برم ترکیه برگشتنی (احتمالا دیگه هیچ پروازی کاور نکنه).

همه رو نمیزنن که.

میرم ترکیه ازونجا میام یا میرم اروپای غربی شمالی و میام اینجا.

هواپیمایی که میخواد وارد خاک بشه رو هم که نمیزنن.

ملت گیر هستنا.

 

به هر حال اگه مردم، بدونین که دوستون دارم. و لطفا عکس های جسدمو پخش نکنین ملت وحشت میکنن.


بهتون گفتم ایرانیایی که از ایران خارج شدن فسیلن اغلب.

کم پیش میاد خودشونو اپدیت نگه دارن.

یه سریشون که مثلا بابهاشون فرهنگی بودن یا کارمند، هنوزم دنبال همچین چیزین اینجا. فکر میکنن باید بهشون احترما هم بذاری چون فرهنگی بودن.

بچه پولدارا که سوسول تر و از خودمتشکرتر هم هستن اینجا.

بچه شاه که اونه. فکر میکنه ملت ایران باید کشته بشن که ایشون بیاد شاه شه.

 

مردم ایران خیلی ولی فرق دارن. ذهن های باز و بزرگ دارن. برای همین میگم که بله از ایرانیای توی خارج باید خیلی مشاوره بدن و کشورو بسازن ولی اصل ساختن به کمک این مردم رنج دیده و قو یو محکمه.

نه رضا پهلوی و دخترش که توی قلب منهتن حال نداشته لیسانس بگیره.


 

دلم برای حال و هوای محرم و ماه رمضان تنگ شده.

 

شاید بگین وات ده فاک،

من ادم مذهبی ای نیستم، ولی دلم برای ماه محرم و رمضان و مسجد رفتن و یا حتی کنار خیابون راه رفتن و حرف زدن با دوست و اشناها تنگ شده.

 

:( حال و هوای ایران رو هم میخوام مسجد اینجا برم چیکار؟ برای دوپس دوپس و حس و حالش میرم.

 

بچه که بودیم بعد مدرسه با خانواده یا همسایه ها یا گاهی اگه فامیلی نزدیک خانه ما زندگی میکرد میرفتیم مسجد و کلی حرف میزدیم.

 

و اون ه که سخنرانی میکرد همه ش میگفت خانومها ساکت باشن :|

 

و هیچ کس ساکت نمیشد.

 

اگه مسجد رفتین توی ماه رمضون و محرم برام عکس بفرستین.

دوستون دارم :*)

 


این ترانه رو اگه وقت کردین حتما گوش کنین و ترجیحا کلیپش رو ببینین:

 

xumar qedimova yuxuma gir

زومر قدیمووا، یوخوما گیر (یوکوما گیر)، یعنی به خوابم بیا.

 

یه خانمیه، که خیلی خیلی زیبا میخونه.

 

تمام خستگی های من رو میبره.

 

این زن رو واقعا توی این صد سال اول زندگیم دوست داشتم.

 

 

کلیپ افیشالش اینه:

 

این

 

این زن، خیلی شبیه نوه عمه بابامه، همون که داداشاشو سر اینکه شبیه سینا ولی الله و شاهکار بینش پژوه و کامران صحت (صفدرقلی کفتر ابادی اسم اصلیشه) بود بلاک کردم :))))))))) چون اعتماد به نفس کاذب داشتن.

 

ولی این زن رو دوست دارم.

 

نازه :))))

 

 

 


 

سلام علیرضا،

 

اولا لطف داری،

 

بعدم من با کسی لج نیستم. باور کن.

با پسرها اصلا لج نیستم.

 

مشکل من اینه که گاهی اسپم میگیرم. و طول میکشه که بفهمم کی واقعیه و کی نیست.

 

من همه مخاطبامو دوست دارم.

 

یکی از ادمهایی که خیلی وقته ازش خبری نیست و واقعنی دلم براش تنگ شده طاهر هست.

 

پسرا رو دوست دارم عین دخترها و عین ترنس ها و همه تونو دوست دارم.

 

یه سفر دارم که توی ماه مارچ و اپریل افتاده.

 

ازین ناراحتم که چرا اونوقتهایی که حس میکردم مریض شدم خودم رو مسخره میکردم و میگفتم سوسولی.

 

ازین ناراحت میشم که چرا توی این صد سال اول زندگیم اینقدر حساس بودم. البته اینها پیش میاد. طبیعیه. ادم به مرور یاد میگیره چطوری زندگی کنه.

 

در کل باید زودتر یاد میگرفتم که هیچ کس و هیچ چیز ارزش این رو نداره که تو رو یه ثانیه ناراحت کنه. هرکسی اینکارو کرد باید سریع ترک کنیش.

 

تعداد ادمهایی که بهم همه ش میگن میتونم نویسنده خوبی بشم و سبک دارم، خیلی زیاد شده و من عملا حتی از یه چیزی ک الان دارم و میتونم توش بنویسم هم استفاده نمیکنم. انگار منتظر امادگی هستم.

 

یعنی این حس که همه ش و هر روز این رو میشنوم که میتونم بنویسم، و این حس که چرا نمینویسم؟ ازارم میده.

 

از طرفی محمد میگفت که همه مخاطبای دختر تو کلا عقل ندارن و پسرا هم با نوشته هات خودیی میکنن پس نوشته های تو کلا بی ارزشن، اینو همیشه نکیگفت ولی گاهی میگفت شایدم میگفت که اذیتم کنه یا هرچی.

به هر حال درسته که هیچ مهم نیست حرفش، و مخاطبای دختر من فوق العاده باهوش و دوست داشتنین و پسرا هم همه باشخصیت هستن، ولی همیشه این حرفش گاهی میپیچه توی سرم و میگم نکنه واقعا نوشته هام بی ارزشن؟

 

از طرفی روز بالای ده نفر حداقل کامنت میذارن و من الان نمیدونم کدوم یک ازین غزل ها واقعین؟

 

یا این دختره کبری کیه؟

جدی کبری کی هستی؟

 

و این منو خسته میکنه پس جواب هیچ کس رو نمیدم.

همین.

 



من از اون دسته مهاجرانی نیستم که بگم مهاجرت بد و اَخ هستش. تمام دوستان و اطرافیانم رو هم تشویق می‌کنم که به مهاجرت فکر کنند.

شخصیت شما در مهاجرت دچار رشد و تغییر بزرگی میشه و توانایی‌هایی در شما شکوفا میشه که تا در موقعیتی مشابه مهاجرت قرار نگیرید، ممکنه برای همیشه برای خودتون هم ناشناخته باقی بمونند.

با مهاجرت، شما به جمع اقلیت مهاجران جهان می‌پیوندید. مهاجرت ممکنه درب‌هایی رو به روی شما ببنده که به صورت عادی در کشور خودتون براتون باز بود، ولی دروازه‌های زیادی رو هم به روی شما باز می‌کنه.

مثل یک ماهی که از برکه به دریا راه پیدا می‌کنه. ایرانیان در طول تاریخ مدرن جهان در دسته مهاجران قرار ندارند.

ما مثل آلمانی‌ها، ایتالیایی‌ها کوچ جمعی نداشتیم که هویت و ریشه‌‌مون رو به جای دیگه پیوند بزنیم. اولین گروه مهاجران ایرانی، تبعیدیان انقلاب ۵٧ بودند که به اشتباه مهاجر نامیده میشن. آدم‌هایی که زندگی و جان  و مال‌شون در معرض تهدید بود و مجبور به فرار شدند. مهاجر در تعریف کلی به کسی اطلاق میشه که با قصد خودش بدون اجبار تصمیم می‌گیره جای دیگری رو برای زندگی انتخاب کنه.

بسیاری از تلخی‌هایی که ایرانیان از آن حرف می‌زنند، عواقب تبعید اجباری است، نه مهاجرت خود خواسته. در تبعید شما در شرایطی قرار می‌گیرید که آمادگی ذهنی و روانی مواجهه با آن رو نداشتید. مکان و زمان رو شما انتخاب نمی‌کنید و مجبور هستید با تقدیر کنار بیایید. 

 چیزی که سعدی شیرین سخن نوشته، برای تبعیدیانی مثل من هستش. 

 

 مهاجرت خوبه، به دلتنگی‌ش هم می‌ارزه».

 

 

اینهایی که خوندین،

مال من نیست.

 

مال اشکانه.

 

اشکان منفرد.

 

اشکان منفرد رو خیلی نمیشناسم.

 

اینها رو از کانالش خوندم. و این نوشته ش رو خیلی دوست داشتم.

 

نمیشناسمش، ولی از نوشته هاش به نظر میرسه آدم سختی کشیده و عمیقی شده.

شاید هم کمی افسرده مثل بقیه ماها.

 

من باهاش تا حد خیلی زیادی موافقم.

 

خیلی از ماها ممکنه مهاجر نباشیم. بیشتر تبعیدی هستیم. تبعیدی هایی که توی کشور خودشون حتی مینیمم اون چیزهایی که میخواستن رو ندارن،

مثلا اینکه کاری پیدا کنیم که بتونیم بدون اینکه هشتمون گروی نهمون باشه زندگی کنیم،

یعنی داشتن یه زندگی عادی با وضعیت عادی شاید برای ماها سخت بود اونجا.

 

دلیل شخصی من، یکمی ماجراجویی هم بود. من از ناچاری اینجا نیومدم. توی ایران کم کم به زندگی داشتم سر و سامون میدادم.

 

اومدم اینجا که رشته فانتزیامو بخونم که توی کشور خودم و حتی دانشگاههای اروپا واقعا این رشته خاص پیدا نمیشد.

یعنی یه بخشهاییش تبعید و یه بخشهاییش نه. به میل خودم. اگه ایران ایده ال و ارمانی بود هم حتما حداقل برای یه مقطع تحصیلی یا کاری میومدم یه کشور دیگه.

ولی همه ما دلتنگ میشیم.

همه ما دوست داریم توی کشور خودمون زندگی کنیم.

 

محیط جدید همیشه سخته.

 

امروز توی راه برگشت به خونه یه سگ از خوشحالی داشت خودش رو میکشت روی برف اینقدرررررر که خوشحال بود!!

 

 

یه فیلمم رفتم دیدم :)

 

bad boys for life

 

من طرفدار فیلمهای اکشن نیستم،

ولی اولا ویل اسمیت توش بود در ثانی دیگه برای بقیه باید سکریفایز کنی!

 

چقدر حال داد :) خیلی زیاد خوش گذشت و عجب فیلم قشنگی بود :) اخرشم فیلم هندی شد :)

 

 

 


 

البته "به شکل دردناکی ایرانی بودن" اشکان رو قبول ندارم. ما ایرانی هستیم مثل هر ملت دیگه ای. همین. همه جا بد داره خوب داره. دو روز زندگیه. قرار نیست به هم برچسب بزنیم.

 

فرودگاه آتاتورک، ساعت هشت و نیم صبح:

حدود صد نفر آدم داغون، ایرانی و افغان و عراقی و مصری و سوری و سومالی و جاهای دیگه دنیا، که هر مسافر و عابر دیگه ای، از سر و روی تک تکمون می تونست حدس بزنه که کی هستیم و چی هستیم، با چهره های نگران و ذهن ِ پُر از سوال ِ بی جواب، چشم تو چشم هم دوختیم تا آخرین ساعات زندگی چندین سال و ماه و روز تموم بشه و برسیم جایی که قراره کلنگ زندگی تازه رو تو خاکش بکوبیم!

آدم هایی بودیم با وضعیت وخیم جسمی و روحی-روانی. سوری ِ گلوله خوره. افغان ِ چاقو خورده. عراقی شلاق خورده. ایرانی ِ …!. زنی چهل و اندی ساله، که شبیه پیرزنی هفتاد ساله بود. از ساعت 3 صبح که فرودگاه بودم، رو یه نیم کت با یه ساک دستی کوچیک، تک و تنها نشسته بود و اشک میریخت تا خود شیکاگو. اونورتر، زنی پای رفتن، پایی که دیگه پا و نا نداشت برای رفتن، برای دوباره شروع کردن، داشت التماس شوهرش رو میکرد که دیگه نمیتونه از صفر شروع کنه. میخواست بمونند همین ترکیه. همه مدت داشت بدبختی شش سال آوارگی و آزگار بودنش رو تعریف می کرد. اینکه بچه سه ساله اش تازه همبازی پیدا کرده بود. یه آقایی بود بهش وحی شده بود که ماموران وزارت اطلاعات ایران، همین دور و برا همیشه میگردن، پناهجوها رو میگیرن و میندازن تو گونی و برشون میگردونند ایران. یه خانواده مسیحی بودند، خانم ِ  همه مدت داشت با همه خاندانشون خدافظی می کرد. سفارش میگرفت و سفارش میکرد. آخرین نفر رو مامان جون صدا می کرد، گفت عزیزم نگران نباش. سال دیگه همین موقع ها، به محض اینکه گرین کارت رو بگیریم، برای نوروز برمیگردیم پیشتون. یه خانمی بود با دوتا پسربچه سیزده و چهارده ساله. همه مدت داشت به همه میگفت داریم میریم همونجا که کاکتوس داره اندازه شترمرغ. آقایی بود شدیدا فعال ی. سابقه اش رو پرسیدم، گفت احمد باطبی تو اد لیست فیس بوکم هست! بیست ثانیه بیشتر کنارش نبودم. آقای دیگه ای بود شدیدا ایرانی. فروهر گردنش بود با یه مچ بند سبز دستش. هر دختر و زن مسافر خارجی که رد میشد میگفت: بُکُنمت! یه پسر افغان بود که اتفاقا مدیکال همکلاس بودیم، بهش گفت نگو یهو همه مون رو نگه میدارن ترکیه دوباره! آقاهه برگشت گفت زبون منو که نمیفهمند. اینها رو فقط باید کَرد! به شدت غلیظ. هر آن فکر میکردم از شدت شهوت ممکنه حمله کنه به کسی کنه. آهان، همین پسر افغان کلا 180 دلار پول تو جیبش بود داشت میرفت امریکا. داشت میرفت نیوجرزی. گفت از شانس ما سیل اومد خرابه شد اون شهر. فردا به ما میگن برید درستش کنید. یه خانم ِ دیگه بود موهای هفت رنگ. تی شرت کوتاه تا بالای بند ناف با یه پوتین تا بالای زانو، که آقا پسر بهایی که مثل بلبل با مسافرای دیگه و یا سایرین انگلیسی صحبت میکرد رو ی خطاب میکرد که داره پُز زبان بلد بودنش رو میده. حالا اینها خانواده ای بودند به شدت با اخلاق و مودب. آهان، همون آقاهه که میخواست ترتیب همه زنها و دخترهایی که میدید رو بده، میگفت من نمی دونم امریکا این عرب های وحشی رو چرا راه میده؟ بعد یه جا هم برگشت به پسر افغان گفت تو دیگه داری کجا میری. ایران که برای شما امریکاست. چند تا خانواده مسیحی و بهایی بودند به شدت محترم. خانواده عرب هایی هم که بودند بسیار خوب و محترم بودند. رفتار و فرهنگی که اصلا جهان سومی نبود.

خلاصه همه ما، به شکل بسیار دردناکی ایرانی هستیم.


در کار رفتن نبودم. رفتن کار من نبود با نوایی که زمزمه گوشم شده بود و دلی که در کار فرمان من نبود. راهی شدم، نه بدان سان که باد می‌شود و در شورش رفتن‌اش شاخه‌ها به رقص در می آیند نه چنان که آب بر سنگ‌ها روان می‌شود و شتاب می‌کند بر زمین راهی شدم به مقصد نا معلوم با دلی در کار خود ترس ماندن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن من پروانه بال بر صورت شمع نکوبید.رفتن من نوید رنج خورشید مقابل نبود. زمان همان همیشگی همیشگی بود و زمین تنها به چرخ بی قرار می‌چرخید. علف به صحرا بود و عشق به دروغ هر روزه، کار خود می‌کرد

در کار رفتن نبودم. به عزم بیهوده ،رفتن به سرزمین‌های ناشناس، بی هدفی که راهی‌ات کند لطفی ندارد. یله شدن در سرزمین بی نام و نشان. رفتن به هر سو بی آنکه اراده‌ات بر آن حکم کند. این هم برای خود حکایتی است. اینکه پا بر سرزمینی بگذاری که تا پیش از این جایی در ذهنت نداشته و تو خود به هر وا‍‌ژه‌ای که ذهن‌ات یاری کند آن را صدا می‌زده ای.اینکه هر جا، هر لحظه، بی این که قصدی داشته باشی فرود بیایی و در کار ماندن صبر را بر شتاب ترجیح دهی. رفتن و ماندنی از این گونه سخت نا آشنا را نمی‌پسندم. سرزمین‌ات را خودت انتخاب نمی‌کنی تا خطوط فرضی مرزها اختیارت را برای ماندن و برگزیدن محدود کند.رفتن از این زاویه هم نیز خود حکایتی دارد. داستانی، سری می‌خواهد که در نجوا نگنجد

رفتم نه به قصد و معلوم. نه با عزم و از پیش. در کار رفتن نبودم. کسی فرمانمان نداد، در دلم آشوب رفتن نبود. همینطوری،اجباری خارج از اراده راهنمایم شد و رفتم. به یک طرفی که هر طرفی می‌تواند باشد.هر طرفی خارج از حیطه اراده تو ، نامعلوم ِ نامعلوم .

 

 

+

 

تازه یه دوستی داشتم که نه تنها زیر همه حرفهاش زد و هیچ کمکی بهم نکرد (با اینکه خودش قول داده بود و من ازش نخواسته بودم) بلکه هر روز هم کلی چرت و پرت بارم میکرد.

 

اشکان 


بعدم به من میگین چرا توی این چندین سال گذشته صد بار وبلاگ جدید ساختی و صد بار حتی محتوای همین وبلاگت رو خالی کردی.

 

چرا نکنم؟!

والا یه مشت دیوونه زنجیری توی همین کانادا هستن که میان و میخونن و سرکوفت میزنن.

آدم هیچ پرایوسی ای نداره. هیچ ارامشی نداره.

الان رفتم نگاه کردم میبینم فقط شش ماه قبل محتواش اینجاست.

 

یعنی من همه این سالها رو دیلیت کردم از اینجا.

خاااااااااااااک.


پسره سری تو سرا داره،

میگه ادرس وبلاگتو بده بهم،

میگم نه اگه اشکالی نداره ندم. چون محتوا ندارم و ضمنا غر میزنم و مسخره بازی درمیارم و مطلقا شبیه شخصیت واقعیم نیست این وبلاگ.

گفت اوکی.

و بی خیال شد.

این شاید صدمین مردی هست که اینطوریه.

 

بعد گرگ زاده با نیم میلی متر ، هزار ساله میاد یواشکی میخونه اینجا رو،

بعدم محتوای همون رو سرکوفت میزنه به من،

 

بعدم میگه نمیخوانم!

 

خاااااااااااااااااااااااااااااااااک.


همین دنیا سرای رسیدگی به تک تک اعمال هست.

توی همین دنیا اینقدر زنده میمونید که به تک تک اعمال شما رسیدگی بشه، و بعد پاک میشید، و بعد برمیگردید به دل خاک.

غیرممکنه یک نفر یک آه بکشه، شما مسئول بخشی از اون آه باشید، و توی این دنیا تاوان پس ندین.

دنیا سرای مکافاته.


 

همه دنیا بخوان و تو بگی نه،

 

نخوانو تو بگی آره، تمومه.

 

بچه ها زندگی خیییییییییلیییییییی بالا پایین داره،

 

آدم امروز ممکنه بهش کار مینیمم ویج مستخدمی ندن که انجام بده،

فردا ممکنه همون ادم توی چند ماه رئیس کلی شعبه پایین تر بشه، 

و چند سال بعد دنیا رو تغییر بده.

 

آدمها رو جدی بگیریم.

 

من خیلی وقته بلاگ اسپات و ووردپرس وبلاگ دارم.

خیلی ساله.

خیلی قدیمی تر ازینجاست.


لینکداین به درد کسی میخوره که:

ده ساله که معلم هست، و امروز میخواد برای دکترای معلمی اپلای کنه. تا الان به جز اینستاگرم هیچ اکانت دیگه ای نداشته،

و شبیه اسپم هست.

اره میتونه بره یه لینکداین بسازه و 4 تا اطلاعات توش بذاره.

به درد بقیه تون نمیخوره، 

اگه الان کار میکنین، واقعا نیازی ندارین که لینکداین رو اپدیت کنین، حتی نیازی نیست که اپدیتش کنین اگه دوباره میخواین کار عوض کنین. واقعا هیچ کس اهمیتی نمیده.

حتی الان دیگه جاب ها رو روی لینکداین پست نمیکنن خیلی وقتها.

وقتی شما همه ش لینکداینتون رو ثانیه یه ثانیه اپدیت میکنین یعنی میخواین یه جورایی نشون بدین که نیاز دارین خودتون رو اثبات کنین،

یا براتون مهمه که بقیه چی فکر میکنن، یا برای شخصی که شما رو مجددا داره استخدام میکنه این سوال پیش میاد که چرا؟!

 

برای همین، من اگه جاتون بودم خیلی روی لینکداینم مانور نمیدادم.

لینکداین خیلی قدیمی هم شده. خیلی هم دیگه مورد استقبال نیست. بدی لوکشین زدن برای لینکداین اینه که کلی چرت و پرت همیشه برای شما میاد. پس همون بهتر که همه رو بردارین.

 

من در یه صورت لینکداینم رو اپدیت خواهم کرد اونم وقتی که کمپانی خودم رو تاسیس کنم. و بخوام واقعنی با همه وجودم از همه جا نیرو جمع کنم توی فیلد کاری خودم.


 

یه چیزی هست، که یکی از مخاطبان دوست داشتنی این وبلاگ قبلنا به من گفت،

 

و اون خطر بروز "کمال گرایی" در من بود. 

البته رشته من، و تربیتم، و سیستمی که همه ما توش بزرگ شدیم،

به ما این رو انتقال داده که "تو، کم هستی"، تو عددی نیستی، تو باید بی نقص باشی، تو باید همه چیت پرفکت باشه.

حتی اینجا هم که اومدم، دیدم اینقدر این ایرانیای قبل از من همه ش همه چیز رو پیچیده کردن و اینقدر سعی کردن محکم کاری کنن، که به ما که رسیده، همه چیز به فساد و وسواس کشیده شده. به شک و تردید، مخصوصا که این کشور، یه کشور بریتیش فرم هست که خیلی زیاد دهن بین هستن و تشریفاتی و این از نشانه های یک سیستم فاسد هست، که تو برای اینکه بتونی کار پیدا کنی یا بچه تو بذاری مهد کودک، یا مثلا خونه خوب پیدا کنی، باید بری دم اینو اون رو ببینی، کانکشن بزنی به اصطلاح. و اولویت اول با یه سری نژآدهای خاص هست، و بعد با سیتیزن هاست بعد با توئه بعد با کسانی که استیودنت پرمیت و وورک پرمیت و ازین چیزها دارن.

توی همچین کشوری، که "برابری" وجود نداره توش، و هر چند که صد التبه بهتر ازون جایی هست که ما ازونجا اومدیم (از الان اونجا)، شما به چندین دلیل میرین سراغ کمال گرایی،

1. دنبال راهی برای حل مشکلات خودتون هستین، و همه ش به خودتون رجوع میکنین، و میگین خب حتما من ایراد دارم پس من باید بهتر بشم،

2. این اموخته و بک گراوند ماست که ما باید کامل باشیم. تربیت خانوادگی و فرهنگی ما هست. ما برای هرچیزی و هر کاری، در درجه اول سعی میکنیم که اون کار رو تقصیرش رو بندازیم گردن بقیه، چون این نحوه بزرگ شدن ماست. و بقیه ش هم گردن ماست. تقصیر ماسن. حتی اینکه ما نمیتونیم تقصیرارو همه رو بندازیم گردن بقیه باز هم تقصیر ماست.

 

این کمال گرایی سم هست.

دور کنیم از خودمون.


 

شماها میخند؟ میخند؟ 

 

من اون پست قبلی رو جدی نوشتم.

میخند؟

 

حالا که میخندین، به اینم بخندین:

 

به صورت خیلی مشهودی، مموتی (همون سمسوت سمستی نژاد پست قبلی) بهترین الگوش حسین اوباما و رونالد ته رام هستن.

بایوی مموتی:

 

Husband, Dad, Grandfather, University Professor, President, Mayor, Governor, Soccer Player, Proud Iranian

 

عین این روز رونالد ته رام و حسین نوشته بودن.

 

حالا اوباما جدیدا بایوشو عوض کرده:

Dad, husband, President, citizen.

 

و مموتی چون درگیر ویروس کرولا و انصراف کیمیا علیزاده شده، و داره خودشو برای قهرمانی تکواندو جاگیزین علیزاده اماده میکنه و فعالیت های دیگه هم داره:

 

 

 

 

و اخیرا نه با الان دیووید بکهام، بلکه با جوونیاش رقابت میکنه:

 

 

بنابراین یادش رفته بایوش رو اپدیت کنه.

 

بهش بگین اوباما بایوش رو عوض کرده، بایوتو عوض کن یره.


 

تصور کنین،

 

فقط تصور کنین،

 

اگه حتی تصور کردنش سخته،

 

باز هم سعی کنین که تصور کنین،

 

که شما دارین یه جایی زندگی میکنین، و سالهاست که دارین با خانواده و دوست و اشنا زندگی میکنین،

مثلا توی شهر زنجان، یا شهر یزد، یا اصفهان، یا کاشان، یا لار، یا جهرم، یا چابهار، یا بندعباس، یا ساری یا مشهد یا ارومیه یا هرجا،

 

زندگیتونو میکنین،

تشکیل خانواده میدین،

 

خوشحالین برای خودتون، شادین. زندگی سختی داره اسونی داره میاد و میره،

 

از زندگی راضی هستین.

با همه سختیاش،

 

یهو یه سری موجودات عجیب میان سر میرسن، از شما درشت ترن، هر گونه ابزاری رو برای گرفتن شما دارن، شما و همه ادمهای خانواده و دور و بریاتونو میگیرن میبرن.

 

میرین یه جای ناشناخته.

یعنی به زور میبرنتون.

 

میرین و اونجا میندازنتون توی قفس:

 

 

و این قفس برای سایز شما کوچیکه. 

 

و بعدش میگن اوکی ما یه ده هزار تا ازین ادمها گرفتیم، یکی رو انتخاب کنیم برای یه سری تحقیقات، و از بخت بد شما رو انتخاب میکنن.

 

کلی تست انجام میدن روی شما بدون زدن حتی بی حسی.

 

و بعدش شما رو وارد پروسه ارسال به فضا میکنن،

و اون وسطا یکی هست که رئیس جمهور اون nation هست

 

و اسمش سمسوت سمستی نجاته.

و میاد با یه خنده تخمی تخیلی شما رو توی میدیای خودشون نشون میده و میگه به حول قوه الهی میخوایم این انسان رو بفرستیم هوا، و قراره بره هفتصد هشتصد دور بزنه توی کهکشان ها، و بعد چند سال برگرده.

 

و شما کاغذپیچ کنن، و بذارن توی سفینه "به گا هستم" و بفرستن فضا، و شما برین، از جو خارج شین، و یه مدت معلق باشین توی فضا تا که اکسیژن تموم شه،

و کمه تونو بزنن و شما رو بیارن توی جو،

و برین توی امریکای جنوبی اون ها،

و بترکین و بسوزین و بیفتین توی زمین اونها (زمین اون گونه که اولین بار اومدن و شما رو گرفتن بردن انداختن توی قفس)

و بعد همین سمسوت سمستی نجات،

دوباره بیاد توی تلویزیون خودشون،

و بگه نگاه کنین، این میمونه برگشت، فضاپیماعه هم به سلامت برگشت،

و بعد پسرعمه شما رو فتیله پیچ کنن توی تلویزیون نشون بدن

و سمسوتی بگه اره میبینین، این خودشه. میمونه هست.

 

و داستان تموم شه.

و بقیه تونم بمونین توی قفس تا بمیرین.

 

این سرگذشت و سرنوشت اون میمون بدبخت بیچاره ای هست که توی دوره ریاست جمهوری مموتی نژآد به فضا فرستاده شد.

 

سمت چپی هم اون میمون بدبختیه که جا زدن جای اون میمونی که منفجر شد (همون پسرعمه شما)،

 

فقط اون ثانیه شمارو ببینین که با چسب مایع یک دو سه چسبوندن.

 

من مطمئنم که آه این دو میمون ما رو خواهد گرفت.

 

 


توی پروسه مهاجرت،

شما یهو یه ادم جدید نمیشین یا مشکلات شما همه یهو حل نمیشن.

 

شما همون آدم هستین،

فقط مثلا به جای اینکه توی تهران زندگی کنین رفتین توی یه جای دیگه با یه زبان و فرهنگ و جهان بینی دیگه زندگی میکنین.

 

انگار به جای مثلا روانشناسی قراره جامعه شناسی بخونین،

بماند که زبان عوض میشه و فرهنگ هم، و اینها بر مشکلات می افزاید.

مهاجرت یه تجربه جدیده، تنها خوبیش به اینه.

یه سری چیزهای جدید به دست میاری که ممکنه هرگز توی محل قبلی به دست نیاری.

تازه مهاجرت از مثلا دانمارک به سوئی یا نروژ یا فنلاند خیلی به شما چیز یاد نمیده.

ولی مهاجرت از ایران به امریکای شمالی یا به اروپا یا استرالیا بله دنیای جدیده. یا اسیا.

 

همین. شما توی مهاجرت یاد میگیرین به زندگی خودتون و به همه چیز از یک بعد دیگه نگاه کنین.

اگه توی ایران مشکل کار پیدا نکردن و بی پولی و فساد و هزاران میلیون مشکل هست،

تو کانادا مشکل دپرشن شدید مردم هست که یه تنه به تمام عوامل بالا غلبه میکنه.

مردم شدیدا دپرسد هستن و بعضا حسود. چشم ندارن یکی دیگه هم رشد کنه. خودشون هم که تلاش نمیکنن. پس اونو پایین میکشن.

 

کلا سه تا کلمه هستن که برا یمهاجرت خیلی استفاده میشن که اونها رو توی اون یکی وبلاگم بعدا میگم و اینجا لینک میدم.


من متاسفانه دو تا از ارگانهای بدنم، As usual عن بازی دراوردن،

و جالبه که واقعنی ایده ای ندارم که چطوری باید با این قضیه کنار بیام.

وقتی یک عضو ضعیف میشه یه سرماخوردگی کوچیک هم باعث میشه شما برین بیمارستان. حتی وقتی واکسن میزنین هم داغون میشین. یعنی خود واکسن شما رو میفرسته بیمارستان. چون همه مون میدونیم که در واقع واکسن خدش اون ویروس های ضعیف شده ن.

ممنونم که پرسیدین.

دوستون دارم.


 

خب بچه ها خطر رفع شد و هیچ تماسی برقرار نشد :)))

 

میدونین، مقاومت ر مقابل یه پسر سبزه که موهای صافی داره و چشماش گوگولی مگوریه، خیلی کار سختیه.

همیشه وقتی از پسش برمیام بعدش میرم درینک میخورم :))))

آخ جون مارگاریتا :)))

 

نمک دورش :))

 

توی لیمو :))

 

 


 

پسرای سبزه منو واقعا راحت میتونن از راه به در کنن.

 

چرا آخه؟

سان آو بیچز.

 

این به این منزله نیست که به همه اینها من پا میدم.

ولی هر بار که اینها رو رد میکنم، خودم درد میگیره قلبم.

 

دقت کنین پسرهای سبزه ایرانی فقط.

نازززززن.

 

اغلب موهاشون صافه،

چشماشون میزنه بیرون از صورتشون.

 

خوشگلننننن.

 

بمیرین.

 

بمیرم راحت شم.


 

والا باور کنین من مردهای زیادی رو تتیبشون رو ندادم تا به این شناخت برسم.

من فقط خیلی فکر میکنم.

ظاهرا این مردها روخیلی اذیت میکنه. چون اولش فوری خوششون میاد و میگن جدا شو کلا جمع کن بیا پیش من. انگار زندگی من پشمه.

 

بعد که میبینن میگی نمیتونم، نمیتونم، میگن ما چه گناهی کردیم که سی و هشت سالمونه و دوست دختر نداریم؟!

میگی خب برو پیدا کن یکی. 

میگن نه! دخترا میخوان ما رو کنترل کنن!

خب اسکل شاید منم عن شم بخوام تو رو کنترل کنم.

باور کنین من اهل دادن به این و اون نیستم.

فقط خیلی فکر میکنم. خیلی. چند روز قبل به دوست پسرم گفتم این پسره دپرشن داره. بکش بیرون ازش. گفت نه پسره شغلش بی همتاست سالی حداقل ششصد هزار دلار درامد داره. زندگی خوبی داره.

بهش گفتم سعی کن اینو عوض نکنی. این پسر دپرشن داره.

امروز متوجه شدم پسره رفته باید تراپی و بستری شده.

بکشیم بیرون از مردم بابا.

 


 

من خودم مشکلم اینه که همیشه فکر میکردم مردها ابرقدرتن :)

فکر میکردم مردها فقط میخوان کنن و فرار کنن.

برعکسه.

مرد ممکنه بخواد بخوابه با همه، چون اون بیچاره مخش تنوع طلبه. حتی دخترا هم ممکنه همینطوری بشن. الان خود من استرس دارم که وقتی اسم یکی بره توی شناسنامه م باید با بزرگترین وحشت زندگیم روبرو شم.

 

یعنی ما هم تنوع طلبی رو دوست داریم. ما هم حداقل استقلال و ازادی رو دوست داریم.

 

ولی قضیه اینه که مرد ممکنه علاقمند بشه. مردها اتفاقا زود علاقمند میشن.

ما زن ها دیرتر دل میبندیم. محافظه کاریم.

مرد نه، شو میگیره دستش و میاد جلو.

 

من امشب کلی گریه کردم.

 

به یه پسر خوشگگگگگگگگگگللللللللللل ناز دوست داشتنی (چشماش منو میبرد بچه ها، لباش خوشگل بود، سبزه بود :))))) ) گفتم که نمیتونم باهاش دوست بشم.

دلم سوخت.

غرورش شکست.

 

ولی بیشتر ازون خودم رو سرزنش کردم.

 

من همون لحظه و ثانیه ای که حس کردم (چند ماه قبل) که این ادم به من ممکنه دل ببنده، نباید عنتربازی درمیاوردم و خودمو لوس میکردم.

مشکل من اینه که دیر باور میکنم که یه پسر ممکنه دل ببنده. همیشه حس میکنم چر یه پسر باید منو بخواد؟

 

اون پسر چند روز بود که مریض بود.

یکی از دلایلش منه شت گه بودم.

 

از خودم بدم میاد.

گه.


 

در کل هر وقت یه پسر برای شما ابراز احساسات کرد، به محض متوجه شدنش، اگه واقعا در شرایط تشکیل رابطه نیستید به هر دلیلی، آب پاکی رو بریزید روی دست اون پسر و بهش بگید نمیشه. اگه دیدید اصرار میکنه یا اذیت میشه، از لیست کانتکهاتون برش دارین.

 

پسرها خیلی حساس و شکننده هستن. 

یعنی ما دخترا واقعااااااااا قوی هستیم.

 

اصلا و ابدا هیچیمون نمیشه.

پسرها داغون میشن.

به پسرها سردرد ندیم،

اذیتشون و تحریکشون نکنیم.

احساساتشون رو به بازی نگیریم.

 

پسرها گناه دارن.

 

ما دختریم،

از بچگی نازمون رو کشیدن، همیشه بهمون محل گذاشتین.

پسرها همچین شرایطی نداشتن. وقتی شما یک بار با محبت با اونها رفتار میکنین اونها کلی احساسات تراوش میکنن.

 

پسرها رو به دنبال خودمون نکشونیم.

 

خیلی محکم واسین و بگین هی برو رد کارت.

من دلم ریش ریش میشه وقتی یه پسر میدوئه دنبالم و علاقه ش رو بروز میده. وقتی میگم نمیتونم یا نه یا هرچی، دلش میشکنه و داغون میشه و مریض میشه.

 


 

مردها خیلی سریع تر از دخترها احساساتشون رو develop میکنن.

هرچی مرد ظاهرا بی تفاوت تر و خشن تر باشه بدتره.

این چیزیه که دور و بر خودم میبینم و منو به وحشت میندازه. 

به مردها نگاه که میکنی اونها اگه تو رو دوست دارن، ته دلشون میمیرن برات.

شناختن مردها خیلی دشواره.

و وقتی میشناسیشون خیلی ترسناک میشه.


زندگی من همیشه اینجوری بوده،

 

پسرایی که دوسم دارن،

اول نزدیک میشن به من

بعد که میبینن منم دوسشون دارم خودشون رو تحویل میگیرن

بعد دلم میشکنه ازشون و میان به روش زور رامم کنن

 

بعد کلی تلاش میکنن که همه چی رو درست کنن

 

بعد کلی عکس پروفایل عوض میکنن و بایو رو.

 

بعد هم بارهامنو بلاک میکنن و از بلاکی در میارن،

 

در نهایت هم منو بلاک میکنن برای همیشه.

 

#گرگ_زاده


 

به نظر من، مشکل ما ایرانیا،

 

اینه که

 

فارغ از جنسیتمون،

اغلب اهل توهمیم.

 

دخترا توهم اینو دارن که همه پسرها عاشقشونن.

 

پسرها توهم اینو دارن که همه دخترا عاشقشونن.

 

و با همین توهمات اشتباه به هم سیگنال میدن.

 

من خودم همیشه توهمم این بود که پسرهای ایرانی خیلی زیاد بالغن (چندین سال قبل) وقتی به سی سالگی میرسن.

 

بعدها تصورم عوض شد.

 

من کلا یه پسر بالغ درست و حسابی بین پسرای بالای سی و خورده ای دیدم و اونم همین مرد هست که میخوام بقیه عمرم رو باهاش قسمت کنم.

 

نه که بقیه بد باشن نه.

 

اون بلوغی که مد نظرم بود رو ندیدم.


 

حقیقتش از یه جهاتی دلم برای پسرای ایرانی خیلی میسوزه.

 

بچه های دهه شصت (اوایلش مخصوصا) میبینی همه شون توی بین بیست تا بیست و بیست و هفت هشت سالگی ازدواج کردن.

بعد یه طلاق دارن.

 

بعدم در به در دنبال دخترای همسن من و دهه هفتادین.

 

طفلک ها واقعا بدبخت شدن.

 

دلمم میسوزه.

 

ولی دیگه همینه که هست.

 

ولی بچه های همسن اونها، ایرانیا، که اینجا به دنیا اومدن یا بزرگ شدن، یا مجردن یا اگه متاهلن وضعیتشون بهتره.

 

یعنی اینها اگه نبودن من الان بی شوهر بودم.

 


 

مشکلی که من الان چند ساله که پیدا کردم،

اینه که،

 

واقعا نمیفهمم ازدواج به چه دردی میخوره.

 

یعنی پوینت کاغذ امضا کردن چیه؟

 

چرا من باید کاغذ امضا کنم و خودم و بقیه رو توی دردسر احتمالی بندازم و شاید علاقه م به شریک زندگیم بعد ازون ازدواج کم هم بشه و حس کنم محدود شدم یا حالا وای چه خبره؟! که چی بشه؟! وقتی که میشه بدون کاغذ هم عاشق بود و با علاقه بیشتری زندگی کرد؟

 

الان این روزها کشورهای بسیاری دوست دختر پسری یا نامزدی رو به اندازه ازدواج قبول دارن.

قرار نیست به خاطر حرف 4 تا اسکل احمق غربی من بخوام تن به این کارها بدم.

 

وقتی از مرحله دوست دختر پسری کم کم وارد ازدواج میشی (ورژن کاغذی) واقعا آدم به همه چیز فکر میکنه.

 

از طرفی اگه بخوام بعدا بچه بیارم، احتمالا برای بچه م یه کوچولو مشکل پیش بیاد. این حدسمه.

 

خلاصه اوضاع قاریشمیش.

 


 

در کل من میدونم که شماها همه تون اینکارها رو میکنین.

یعنی خیلیاتون از صبح تا شب اینو اون رو گوگل میکنین.

 

خود من رو ادمها و مخصوصا یک عالمه پسر گوگل کردن و دارن میکنن برای همینم هیچ کدوم از پروفایلامو اپدیت نمیکنم (به اون دلیل  و چند دلیل دیگه).

 

ولی واقعا نیازی به گوگل کردن نیست.

 

زمان بدین به همه چیز،

 

توی زمان خودش، همه چیز درست میشه.

 

 

یه چیزم بگم

 

دلیل اینکه من گرگ زاده رو گوگل کردم، این بود که اون از من همه چیز رو میپرسید، و من نمیپرسیدم.

 

یه بارم که (بعد چند ماه) سوال پرسیدم، گفت بعدا بعدا!

 

و بعدش که دعوامون شد،

و قهر،

 

من رفتم گوگلش کردم.

 

یعنی سعی کنین میستریس نباشین، سعی کنین مخفی و رمزالود نباشین.

 

گرگ زاده نباشین.

 

سعی کنین خودتون باشین و صادق.

 

همین.


 

یک چیز رو به مرور زمان یاد گرفتم، و با شما share میکنم.

و میخوام از شما خواهش کنم که واقعا چشم بسته انجامش بدین تا که زمان بگذره و بهش برسین.

 

وقتی به ادمی علاقه دارین، چه شما دخترین و اون دختره یا پسره، هرچی، کلا وقتی به شخصی علاقه دارین، سعی کنین توی گوگل زیر و روش نکنین.

 

من توی کل زندگیم این کار رو روی یک نفر انجام دادم چون من ایران بودم و اون کانادا و یک بار هم برعکس وقتی من کانادا بودم و اون ایران بود (محمد).

 

کلا پیشنهاد نمیکنم اینکارو.

 

چون اولا، زمان و زندگی و خودش، به مرور همه چیز رو به شما خواهد گفت.

دوم خودتون رو درگیر جزئیات نکنین. ازون ادم توی اون لحظه لذت ببرین. 

مهم نیست که با شما قهره یا اشتی یا هرچی.

کلا وقت خودتون رو صرف هیچ کس نکنین الکی.

 

واعا اگه اون ادم به شما اعتماد داشته باشه به شما همه چی رو میگه، اگه اعتماد نداره هم پس شما یا به هم نمیخورین یا هرچی.

بیخودی کنجکاوی یا overthinking نکنین.

تحت هیچ شرایطی اینکارو انجام ندین.

 

اینطوری روابطتون به بهترنی شکل ممکن میره جلو.


 

امروز یه ویدئو دیدم که یک عالمه ادم از دنیا رفته رو با لباسای قرنطینه داشتن توی یه گودال بزرگ خاک میکردن.

 

و یاد این افتادم که من سه سال و نیمه کانادام، و یه دوستی داشتم که نه تنها زیر همه حرفهاش زد، نه تنها هیچوقت کمکم نکرد، بلکه هر بار هم یک شرط میگذاشت برای اینکه حتی وقتی میرم شهرشون برم باهاش یک قهوه بخورم: رام شو!

 

و این آرزو رو اون توی دلش و رویاهاش و شهرش نگه داشت، و من اومدم اینجا و الانم دارم اینجا میرم برای همیشه.

 

با آدمها مهربان باشید بچه ها.

 

ادم ها همیشه توی سختی نیستن. درست میشه وضعشون. و یادشون میمونه با اونها چه کردید.

به ادمها قول هایی ندید که هیچوقت قرار نیست عمل کیند یا قراره با شرط و شروط عمل کنید (مثلا: برده من شو).

 

من الان زنده م و مینویسم. ولی ممکن بود توی همین سه سال و نیم گذشته بر اثر یک حادثه بمیرم.


This is your life. Do what you want and do it often.
If you don't like something, change it.
If you don't like your job, quit.
If you don't have enough time, stop watching TV.
If you are looking for the love of your life, stop; they will be waiting for you when you start doing things you love.
Stop over-analysing, life is simple.
All emotions are beautiful.
When you eat, appreciate every last bite.
Life is simple.
Open your heart, mind and arms to new things and people, we are united in our differences.
Ask the next person you see what their passion is and share your inspiring dream with them.
Travel often; getting lost will help you find yourself.
Some opportunities only come once, seize them.
Life is about the people you meet and the things you create with them, so go out and start creating.
Life is short, live your dream and wear your passion.”

 


کانادا زودتر از تخمین های من به فاک میره.

من گذاشته بودم که تا ده سال اینده (یک سال ازون ده سال گذشته) کانادا به فاک میره.

زودتر اتفاق خواهد افتاد.

 

عاقبت مردمی که مفت میخورن، میخوابن، و کل کارشون غیبت کردن و حرف زدن و حسودی کردن، و دیدن بدبختی بقیه و به فاک رفتنشون، و بی تفاوتیه، همینه.

ما از بچگی با بدبختی بزرگ شدیم و بلاخره گلیممون رو میکشیم بیرون از اب.

 

راستی کلنگ خوندم که سرفه میکنی.

میدونم الان خالت خوبه.

نگران نباش. اون کرونا نیست.

 

ولی حتی اگه بگیری هم، کرونا کسانی که مریضیهای جدی دارن و ضمنا سن بالاتری دارن رو تارگت میکنه.

کرونا سه درصد هست احتمال کشندگیش.

و از انفولانزا ضعیف تره.

 

ولی سرعت انتشارش بالاتره.

نگران نباش.


 

دیروز عشقم اورد یک پست کوتاه رو نشونم داد که خنده مردم و کلی هم ناراحت شدم.

گفت تو رو خدا ببین این عشق سابقت که مانی لاندری هم دوست داره چی گذاشته.

بچه ها گرگ زاده یه پست خیلی مضحک و چیپ گذاشته بود در این شکل:

ای ارایشگر یا بیا موهام کوتاه کن یا میام میکنمت. یه همچین خزعبلی.

اینقدر دلم براش سوخت. و برای خودم.

میدونید ادمها لایه های زیادی دارن.

وقتی تو باتجربه میشی به مرور زمان و کاریزمای ادمها و همه چیشون میریزه.

وای من اینقدر خنده م گرفت.

بتونم اون پستشو که پابلیک کرده پیدا میکنم میارم باید بپرسم کجا گذاشته.

خیلی خندیدم.

یه روزی به عشق های الانتون کلی میخندین.


 

نامزدم یک طیف وسیعی از ادمها رو فالو میکنه.

دلیلش هم اینه که میخواد بدونه چقدر جهان شناسی من به یلوغ رسیده، و ضمنا بدونه که هر ادمی عاقبتش چطوری میشه. یا هر ادمی چطوری زندگیش رو هندل میکنه.

میگفت گرگ زاده یه پست گذاشته (برای من هم فرستاد، وحشتناک بود) و توش نوشته تورنتو توی خز بودن عین شهرستان میمونه.

یادتونه بهم میگفت عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با ادمی بزرگ شود؟ چون شهرستانی بودم؟

بعد پنج شش سال هیچ تغییری نکرده. بچه ها آدم ها تغییر نمیکنن. هیچ تغییری نمیکنن. اگه همون هفته اول میبینین که یکی یه سری اخلاقای رو اعصاب داره رهاش کنید. تصمیمتون رو حداقل بگیرید.

ادمها تغییر نمیکنن. خیلی خوشحالم که هیچوقت حاضر نشدم توی انتاریو ببینمش. مخصوصا بار اخر که کلی اصرار کرد.


سلام محمد،

والا رشته مایکروبایالاجی اینده تحصیلی و گاها کاری خوبی توی کانادا داره.

منتها باید دقت کنی که مارکت کانادا کوچیکه و گاها ممکنه دو سه سال یک جای کوچیک کار کنی و اگه جاتو عوض کنی هم شاید pay raise ت یکمی بهتر شه، ولی سر و ته همونه.

 

بچه ها یک مرد 51 ساله سفید، توی استان نوا اسکوشیا، 14 نفر رو کشت.

including his ex girlfriend and her current boyfriend, and a police officer.

افیسر پلیس دو تا بچه هم داشته و بیست و سه سالش بوده.

 

منتها ایرانیا معمولا فاقد عقل و شعورن. و وارد هر جایی میشن میخوان بگن شهر ما تهرانه (انگار تهران چه گهی شده) و بهتر از بقیه جاهاست. و اصلا اینو درک نمیکنن که بابا هر جای دنیا مشکل داره.

وقتی اینها رو بهشون میگی و میگی که اما کانادا در جرم و جنایت بالاست میگن نه! از امریکا که بهتریم. احمق بیشعور، از امریکا بدتره اوضاع کانادا.

کانادا جمعیتش یک دهم امریکاست و سایزش از امریکا بزرگتره.

امار نسبی جنیایتش با وود قدقعن بودن اسلحه خیلی بالاست.

همین چند ماه قبل جا به جای شهر ما ازین برگه های wanted زده بودن که دو تا پسر سفید چندین نفر رو کشتن توی ونکوو و فرار کردن سمت قطب.

 

و اینکه ترامپ داره صنایع امریکا رو از چین و هند جمع میکنه! بیار امریکا.

من دقیقا پیش بینی این رو کرده بودم. دقیقا همین رو.

و ازین که هرچی پیش بینی میکنم درست از اب درمیاد شگفته زده م!


اگه سابقه ریسرچ داری،

پس با لیسانست هم پذیرش میگیری.

اگه نه،

پس باید سابقه ریسرچ جور کنی

همه ما با فول فاند اومدیم. بدون فاند زندگی کردن وحشتناکه مگه بخوای از پول ددی بدی (گرگ زاده از پول ددیش خرج تحصیل و زندگیش رو میداد به عنوان مثال).

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها